تو همین الان باید با من برگردی اهواز گفتم که مادرت منتظره.
حال زهره کاملا دگرگون شده بود حالا دیگر نمیتوانست جلوی ریزش اشکهایش را بگیرد.در همان حال گفت:لااقل اجازه بدید لوازمم رو بردارم و با عمه خداحافظی کنم.
صاحب مغازه لبنیاتی که از اول ماجرا این دو نفر رو زیر نظر داشت از محل کارش خارج شد و در حالیکه قدمی به آن دو نزدیک میشد پرسید:دختر خانم مشکلی پیش اومده؟
نگاه غضبناک احمد اقا به آن مرد افتاد با پرخاش گفت:به شما چه مربوطه آقا آدم توی این شهر جرات نداره با دخترش حرف بزنه؟
مرد مغازه دار با نگاه متعجبی از زهره پرسید:این آقا پدر شماست؟
زهره که دلش نمیخواست اینطور انگشت نما شود با حرکت سر جواب مثبت داد و ناخودآگاه به دنبال احمد که دستش را میکشید به حرکت در آمد.در آن حال کلام خشمگین پدر خوانده اش قلبش را در سینه فرو ریخت.
-احتیاجی به خداحافظی نیست بهتره بی سر و صدا همراه من بیای والا مجبور میشم از طریق قانون عمل کنم که در اون صورت عمه جونت هم درگیر میشه.
زهره از ترس دیگر هیچ نگفت و با قدمهایی لرزان کنارش براه افتاد.
در آن سوی خیابان شورلت سرمه ای رنگ احمد اقا انتظار آنها را میکشید دقایقی بعد در خلوت جاده به سمت اهواز میرفتند.
خانم مالک که از تاخیر زهره دلواپس شد و بدنبال او به خیابان رفت اما اکثر مغازه ها و همینطور مغازه خرازی را بسته دید.خیابان نسبت به روزهای دیگر خلوت تر بنظر میرسید از ازدحام و شلوغی همیشه خبری نبود.تا جایی که چشمهای کم سویش یاری میکرد همه جا را از نظر گذراند ولی از زهره خبری نبود.با این فکر که ممکن است برای خرید وسایل به محل دورتری رفته باشد و احتمالا تا ساعتی دیگر باز خواهد گشت به منزل برگشت.در خانه هم آرام و قرار نداشت.زمان در حال انتظار چقدر دیر میگذشت.عاقبت صبرش به پایان رسید ساعتی از ظهر گذشته بود که با حالی پریشان به منزل سالار رفت.اعظم طبق معمول با خوشرویی به استقبال دوستش آمد اما به محض دیدن او احساس کرد که اتفاق بدی رخ داده.
-بفرما تو زینت جون خوش اومدی.
خانم مالک در حین بالا آمدن از پله ها در حالیکه نمیتوانست اضطرابش را پنهان کند گفت:ببخش که طر ظهر مزاحمتون شدم...میخواستم ببینم جهانگیر خان هستند؟
پنجره عریض اتاق غذاخوری رو به حیاط باز میشد جهانگیر از پشت میز ورود خانم مالک را دید و از گامهای عجولی که برمیداشت داسنت که موضوعی پیش آمده از این رو بلافاصله خودش را به آنها رساند اعظم خانم داشت توضیح میداد که جهانگیر مشغول صرف غذاست که صدایش را شنید.
-سلام زینت خانم بفرمایید داخل.
خانم مالک بی اختیار به سوی او کشیده شد و با لحن دلواپسی گفت:جهانگیر خان به دادم برس زهره گم شده.
پریدگی رنگ جهانگیر از نگاه اعظم و خانم مالک دور نماند در همان حال ناباوارنه پرسید:گم شده؟!چطور ممکنه گم شده باشه؟خانم مالک گفت:امروز ساعت 9 صبح برای خرید لوازم خیاطی از منزل بیرون رفته و هنوز برنگشته زهره عادت نداره که زیاد از محل خودمون دور بشه حتما اتفاقی براش افتاده.
جهانگیر نگاه شتابانی به ساعت مچی اش انداخت.عقربه ها زمان یک و پانزده دقیقه را نشان میدادند با نگرانی پرسید:چرا زودتر ما رو باخبر نکردید؟
خانم مالک گفت:منتظر بودم گفتم حتما برمیگرده ولی ازش خبری نشد حالا میگین چیکار کنم جهانگیر خان؟
جهانگیر ناآرام و اشفته بنظر میرسید همانطور که درون عمارت میرفت گفت:چند دقیقه صبر کنید تا کلید را بردارم بعد با هم دنبالش میگردیم.
در این ساعت از روز اکثر خیابانها خلوت و کم رفت و امد شده بود.جهانگیر همه مسیرهایی را که ممکن بود زهره از انجا گذشته باشد را جستجو کرد اما دریغ از کوچکترین اثر ناگزیر به آخرین مکانهایی که به فکرش میرسید سرکشید و همه بیمارستانها و کلانتری ها را سر زد ولی انگار زهره قطره ای اب شده و در زمین ناپدید گشته بود.عاقبت پس از چند ساعت جستجو ناامید و غمگین مسیر بازگشت را در پیش گرفتند.خانم مالک که دیگر هیچ امیدی به یافتن برادرزاده اش نداشت با چشمان اشکبار گفت:من مطمئنم اون پدرسوخته زهره رو توی خیابون غافلگیر کرده و اونو بزور با خودش برده.
جهانگیر که حالی به مراتب بدتر از اون داشت در جواب گفت:مگر ممکنه بعد از گذشت این مدت طولانی اون مرد بازم در کمین زهره نشسته باشه؟!
خانم مالک گفت:کسی که من دیدم اگه لازم بود حتی یکسال هم در کمین مینشست.
جهانگیر نمیخواست به راحتی این حقیقت تلخ را باور کند او گفت:آخه زهره که بچه نیست چطور میشه در روز روشن جلوی چشم مردم اونو به زور برده باشه؟یعنی اون هیچ عکس العملی از خودش نشون نداده؟
خانم مالک رطوبت اشک را از گوشه چشمانش پاک کرد و گفت:مگه شما زهره رو نمیشناسید؟اون دختر محجوبیه و محاله از ترس ابرویش توی خیابون سر و صدا راه بندازه.
جهانگیر نگاه خسته اش را بسوی او برگرداند و گفت:اگر فکر میکنید زهره به اهواز رفته باید هر چه زودتر حرکت کنیم و اونو از چنگ اون نامرد در بیاریم.
خانم مالک با ناراحتی گفت:مشکل اینجاست که من هیچ اقدامی نمیتونم بکنم.احمد قیم زهره ست و من حق اعتراض ندارم.قیافه جهانگیر برافروخته شد و گفت:میشه از طریق قانون اقدام کرد و شکایت کنیم که زهره در منزل این مرد امنیت نداره.
خانم مالک گفت:نه اینکار هم عملی نیست.چون زهره راضی نمیشه که پدر خونده اش رو ناراحت کنه.برام تعریف کرده بود که از مدتها پیش میدونسته احمد بهش نظر داره اما از ترس اینکه مادرش این میون آسیب نبینه هیچ اعتراضی نمیکرده.احمد به همه خواستگارای زهره جواب رد میداده و به اون اخطار کرده که اگر ازدواج کنه مادرش رو طلاق میده و از خونه بیرون میکنه.زهره ناچار بوده به خاطر مادرش رفتار ملایمت آمیزی با ناپدریش داشته باشه.حالا هم بهمین دلیل هیچ اقدامی علیه اون نمیکنه.
جهانگیر نومیدانه گفت:پس ما برای نجات اون چه باید بکنیم؟
خانم مالک گفت:مگه اینکه خود زهره دوباره دست به اقدامی بزنه والا...از دست ما کاری برنمیاد.
جهانگیر با صدای گرفته ای گفت:ما هنوز مطمئن نیستیم که اون به اهواز رفته باشه اول باید از این موضوع خاطر جمع بشیم.
خانم مالک گفت:وقتی به منزل رسیدیم با رعنا تماس میگیرم و از اونها میخوام در این مورد تحقیق کنن.
بدنبال این کلام نگاهش به چهره پریشان جهانگیر افتاد و گفت:اگه خبری از اون بدست آوردم فورا شما رو در جریان میذارم.
جهانگیر نگاهی به چهره خسته خانم مالک انداخت و گفت:بهتره فعلا تا روشن شدن این مطلب پیش ما باشید درست نیست که با اینحال در منزل تنها بمونید.
با ورود اتوموبیل آقای سالار اعظم با عجله خود را به آنها رساند اما با مشاهده چهره آن دو کلام دردهانش ماسید.دیدن چشمان اشک الود دوست دیرینش او را هم غمگین کرد.اولین سوالی که به ذهنش خطور کرد بی اراده بر زبان اورد و پرسید:پیداش نکردین؟
خانم مالک به جای هر جوابی سری با افسوس تکان داد و هیچ نگفت.
اینبار از جهانگیر پرسید:یعنی چه اتفاقی براش افتاده زهره بچه نیست که تو روز روشن گم بشه.
جهانگیر با گامهای سنگین در کنار آن دو طول حیاط را میپیمود در جواب گفت:من هیچی به فکرم نمیرسه تا اونجایی که ممکن بود همه جا رو به دنبالش گشتیم ولی هیچ اثری از زهره نیست زینت خانم میگه ممکنه ناپدریش زهره رو بین راه دیده و با خودش برده اهواز...فعلا باید این موضوع مشخص بشه اگه مطمئن بشم پیش اونا نیست وجب به وجب این شهر رو دنبالش میگردم و هر جا که باشه...پیداش میکنم.
با فرو نشستن آفتاب منظره آتشهای اهواز از دور پیدا شد.در تمام راه زهره بدون کلامی به در تکیه داده بود و مستقیم به روبرو نگاه میکرد.رنگش چنان پریده بنظر میرسید که اگر نفس نمیکشید این باور پیش می آمد که او مرده است.احمد نیز سکوت حاکم را برهم نمیزد و با شتاب به جلو میراند.سیمایش بخصوص برق چشمانش شبیه به مبارزی بود که پیروز از میدان نبرد برگشته باشد.وقتی به مقصد رسیدند شب آسمان شهر را تیره کرده بود.ورود زهره بخانه بازتاب عجیبی داشت.بچه ها با حالت گنگی و ناباور اما با خوشحالی به سویش دویدند.زهره با تمام ضعفی که داشت دستانش را از هم گشود و هر دوی آنها را در آغوش جای داد.بعد نگاهش به مادر افتاد.رنجورتر از همیشه مقابلش ایستاده بود و او را نگاه میکرد.ظاهرا میان دو احساس متفاوت دست و پا میزد.نمیدانست باید از بازگشت دخترش خوشنود باشد یا دلتنگ عاقبت مهر مادری بر احساسات دیگر پیروز شد.به روی زهره آغوش گشود.گرمی آغوش مادر بغض زهره را ترکاند.حالا هر دوری آنها با هم اشک میریختند.گفتگوی آرام آن دو با ریزش اشکها همراه بود.مادر گفت:همه اش تقصیر من بود که نتونستم طاقت بیارم و بالاخره آدرس تو رو به احمد دادم.
صدای زهره کاملا بغض آلود بود.همچون ناله ای کنار گوش مادر نجوا کرد:اشکالی نداره مادر میدونستم آخرش اینطور میشه.
مادر گفت:چرا اینقدر از بین رفتی؟مگه این مدت مریض بودی؟
زهره گفت:نه مادر...مریض نبودم کم کم همه چیز رو براتون تعریف میکنم ولی اول بریم یه جایی که با هم تنها باشیم.زری خانم قصد داشت همراه زهره به یکی از اتاقها برود که صدای احمد او را متوقف کرد.
-یه چیزی درست کن بده زهره بخوره از صبح تا بحال لب به هیچی نزده.
زهره اهسته گفت:مادر...اگه ممکنه جای منو درست کن بخوابم فعلا میلی به غذا ندارم.
زری دست او را کشید و به همان اتاقی که سابق متعلق به او بود برد تخت خوابش هنوز در همان جای قبلی قرار داشت.
مادر از فرصت استفاده کرد و پرسید:این چند ماه پیش عمه زینت بودی؟
زهره آرام در بسترش دراز کشید و گفت:بله...از اینجا یک راست به شیراز رفتم و در تمام این مدت پیش عمه بودم نمیدونید اون چقدر مهربون و با محبته.خدا میدونه حالا از غیبت من چه حالی داره...مادرمیشه برام یه کاری بکنی؟
زری دستان یخ کرده او را میان پنجه هایش فشرد و پرسید:چه کاری؟!
زهره آهسته تر گفت:اگه ممکنه امشب با منزل عمه رعنا تماس بگیر و بگو که من اینجام بگو به عمه زینت خبر بده که از دلواپسی در بیاد اون خبر نداره که من کجا هستم و حتما حالا تموم شهر رو دنبالم میگرده.
زری برای آرام کردن او گفت:بذار اول احمد رو به بهانه ای بفرستم بیرون بعد تماس میگیرم.تو بگیر بخواب و دلواپس نباش راستی...صبر کن اول شام بخور بعدا بخواب.
زهره که احساس لرز میکرد پتو را محکم تر بخود فشرد و گفت:غذا نیاوردی چون یه لقمه هم نمیخورم فقط اگر زحمتی نیست یه استکان چای میخورم.
خبر بازگشت زهره خانم مستوفی را غافلگیر کرد او هم باورش نمیشد که احمد اقا بعد از اینهمه وقت هنوز برای یافتن زهره در تکاپو بوده است.او میدانست که مادرش د رانتظار خبری از طرف اوست بهمین خاطر همه ماجرا را به اطلاع او رساند.بعد از قطع مکالمه خانم مالک که هنوز د رمنزل جهانگیر بود با نگاهی به او و اعظم گفت:
تا ص 191
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)