مواظب باشید .آقای احمدیان هم برمیگردد ساختمان نگهبانی و منتظر میشود تا آنها بیایند.خانم بختیاری باید سر و ضعتان را نامرتب کنید و کاری کنید که رنگ پریده و هراسان بنظر برسید آقای دشتی هم همینطور من خودم وقتی برگشتم دست و پایتان را میبندم.حالا من و آقا منوچهر میرویم و زود برمیگردیم.
رنگ از چهره منوچهر پرید و گفت:ممکن است مرا دستگیر کنند و نگذارند که برگردم.
اکرمی گفت:خیالت راحت باشد من قول میدهم که هر دو با هم برگردیم.
وقتی آن دو از کلبه خارج میشدند منوچهر لحظه ای ایستاد و رو به دوستش کرد و گفت:اگر من برنگشتم مراقب مادرم باش.
صدای حزن آلود او موجب تاثر هنگامه شد و اشک از دیده اش روان شد.با خارج شدن آقای اکرمی و منوچهر مردان به تکاپو افتادند و لوازم لوکس ویلا را به طبقه بالا منتقل کردند و سالن را لخت و عاری از اثاث کردند و سپس برای رفع خستگی روی زمین بدون فرش نشستند.هنگامه برایشان چای آورد و گفت:اگر آنها آشپزخانه را ببینند همه چیز را میفهمند.
نظام گفت:در آشپزخانه را قفل میکنیم نگران نباش.
اما هنگامه نگران تر از آن بود که بتوان تصور کرد او چهره برادرش را به سختی بیاد می آورد و از اینکه پس از سالها دوری میبایست به صورت اسیر و زندانی با برادر روبرو شود قلبش فشرده شد و بغض در گلویش نشست نظام سر او را به سینه فشرد و گفت:میدانم چه احساسی داری عزیزم.منهم در تهران در بدترین شرایط روحی با همسرم و بهترین دوستم ملاقات کردم و باور نمیکردم که آنها توانسته باشند بمن خیانت کنند اما حقیقت تلخ را قبول کردم و با شادی اینکه تو زنده ای روانه شیراز شدم.حالا تو هم به این فکر کن که دیگر دوران ترس و وحشتت به پایان رسیده و وقتی به شیراز برگردیم مانی را ملاقات میکنیم و به خوبیها و مهربانیها سلام میکنیم.بیا تا فرصت باقیست کمی در ساحل قدم بزنیم.
آندو قدم زنان تا کنار دریا پیش رفتند و پس از مدتی قدم زدن روی تخته سنگی نشستند و چشم به دریا دوختند.هر دو سکوت کرده بودند و به صدای امواج گوش سپرده بودند.
وقتی محمودی به دنبالشان آمد و آنها را به کلبه برد هنگامه و نظام با سه مامور مسلح روبرو شدند که یکی از انها که سمت مافوق داشت داشت برای دیگران توضیح میداد که چه باید بکنند.اکرمی نظام و هنگامه را معرفی کرد و سپس سرگرد را به آنها معرفی کرد و گفت:ایشان از دوستان صمیمی بنده نیز هستند.
سرگرد به نشانه تایید لبخند زد و گفت:من تا امروز نمیدانستم که دوستم کارآگاه هم هست و میتواند رل شرلوک هولمز را بازی کند.لطفا با من بیایید تا بگویم که چه باید بکنید.
او نظام و هنگامه را پشت بر یکدیگر نشاند و با طنابی که به ظاهر بسته شده بود دستهای آن دو را بست و سپس پاهایشان را نیز بست و به گردن هر یک از ان دو دستمالی گره زد و افزود:وقتی رسیدند مجبوریم که دهان شما را ببندیم.
آنوقت به دو مامور دیگر روی کرد و گفت:یکی از شما پشت ویلا کمین کند و یکی هم از بالا مراقب پایین باشد.من خودم جای نگهبان را میگیرم تا بتوانم کاملا آنها را زیر نظر داشته باشم.
سپس رو به اکرمی کرد و افزود:تو و نگهبان شهرک هم از ویلای روبرو اینجا را زیر نظر بگیرید و بقیه هم بهتر است در اطراف کمین کنند اما مراقب باشید که دیده نشوید.خب من باید بروم ساختمان نگهبانی اقای احمدیان شما مراقب باشید وقتی آنها وارد شدند به منوچهر اطلاع دهید که دهان دو زندانی را ببندد.
ماموری که میبایست از بالا مراقب سالن باشد بالا رفت و دیگران هم از کلبه خارج شدند و در سالن نظام و هنگامه و منوچهر باقی ماندند.رنگ چهره هر سه پریده بود و هنگامه بی آنکه کاری کرده باشد آشفته و پریشان بنظر میرسید به ساعت ورود آنها چیزی باقی نمانده بود و در این فاصله احمدیان یکبار وارد شده و پرسیده بود همه چیز مرتب است؟که منوچهر به او اطمینان داده بود و او رفته بود.هنگامه چشم از عقربه ساعت برنمیداشت و همراه تیک تاک ساعت خودش نیز تیک تاک را زمزمه میکرد.از ساعت مقرر ورود انها ربع ساعتی میگذشت و همگی داشتند مایوس میشدند که احمدیان با عجله وارد شد و به منوچهر گفت:رسیدند دهانشان را ببند.
سپس خود با عجله خارج شد.هنگامه احساس کرد که دارد از ترس بیهوش میشود.انگشتان دست نظام را لمس کرد و با فشردن آن به نظام فهماند که ترسیده است اما وقتی دید منوچهر خونسرد کنار پنجره ایستاد و تظاهر به نگاه کرد به بیرون میکند چشم بر هم گذاشت تا بتواند قوایش را جمع و متمرکز کند.وقتی در سالن باز شد اول سرگرد قدم به سالن گذاشت و پشت سرش شیرین و بعد هرمز و رفیعی وارد شدند.منوچهر به ظاهر خود را خوشحال نشان داد و با گرمی به استقبال آنها رفت و گفت:بفرمایید هر دو دست بسته تحویل شما.
هرمز چند گام فاصله با زندانیان را پیمود و روبروی هنگامه ایستاد و با نگاهی دقیق به چهره او خیره شد.هنگامه سربلند نمود و به چهره هرمز نگاه کرد و در صورت شکسته و به پیری نشسته او دنبال چهره ای آشنا گشت هرمز نیز به صورت هنگامه نگاه کرد و در آن چهره به دنبال صورت دخترکی گشت که وقتی ترکش میکرد در حیاط زیر درخت نشسته بود و با عروسکش بازی میکرد.هرمز پرسید:مرا میشناسی؟
بغض راه گلوی هنگامه را گرفته بود و قادر به صحبت نبود اما به نشانه نه سر تکان داد.هرمز در مقابلش روی پا نشست و دستمال را از دهان او برداشت و گفت:خوب به صورتم نگاه کن و فکر کن که ایا مرا بخاطر می آوری؟
هنگامه گفت:فقط میدانم که اسم برادر مرا و نام فامیل را به عاریت گرفته ای.
هرمز با صدا خندید و گفت:پس میدانی من چه کسی هستم و چرا دست و پایت طناب پیچ است.خوشحالم که بیشتر مساله را حل کرده ای و کار مرا اسان کرده ای.میدانی از تهران که راه افتادم به این مسئله زیاد فکر کردم که چگونه خودم را بتو معرفی کنم اما منوچهر کار مرا آسان کرد.
هنگامه گفت:منوچهر چیزی نگفت شما از او یک آدم دزد و جانی ساخته اید.
هرمز به شیرین نگاه کرد و گفت:منظور خواهرم شما هستید.
شیرین جلو آمد و به هنگامه نگاه کرد و گفت:و تو یک همسر دزد هستی!تو همسر مرا افسون کردی و باعث از هم پاشیدگی زندگی ما شدی.
هنگامه با صدا خندید و گفت:بهتر است نگاهی به شناسنامه ها بیندازی و تاریخ عقد مرا و خودت را نگاه کنی و آنوقت بگویی که چه کسی همسر دیگری را دزدیده است.
شیرین خشمگین لگدی به پای هنگامه زد و گفت:ای کاش ده سال پیش میکشتمت و از شرت راحت میشدم.
نظام گفت:مگر اینکار را نکردی؟مگر تو و برادرت با خبر دروغ و دسیسه چینی زندگی ما را نابود نکردید و بعد سرمایه شرکت را سرقت نکردید؟هر دوی شما پست و بیشرم هستید.
رفیعی با صدای بلند خندید و گفت:تو یک دیوانه و مجنون خطرناک بودی.حیف از آن پول بود که توی دیوانه به تاراجش بدی.من و شیرین در حق تو خدمت کردیم!
نظام به تمسخر گفت:و بنام خودتان آژانس توریستی باز کردید؟
رفیعی با قاطعیت گفت:پس چی؟ماکه مثل تو دیوانه نبودیم.
هنگامه به هرمز نگاه کرد و گفت:پدر زندگی ام را به بازی گرفت و آن را خراب کرد و تو میخواهی جانم را بگیری.
هرمز گفت:پدر میبایست در زمان زنده بودنش کار هر دوی شما را میساخت و راحتتان میکرد.اما سهل انگاری کرد و در آخر عمرش دیوانه شد و به حساب خودش آمد استغفار از گناه کند و هر چه که داشت بتو بخشید و مرا بی نصیب گذاشت اما من مثل او نیستم و به دوزخ و جهنم هم اعتقاد ندارم.
آنگاه بی حوصله رو به منوچهر کرد و گفت:خواستی ما بیاییم اینجا تا کار را تمام کنی پس تمامش کن!
منوچهر گفت:هر چه شما بفرمایید اما اول دلارها را نشانم بدهید و همینطور پاسپورت.
هرمز در کیفش را باز کرد و چند بسته دلار به منوچهر نشان داد و گفت:اینهم دلار دیگر چه میخواهی؟
منوچهر دو لیوان اب از کنار تلفن برداشت و با قدمهای استوار به هنگامه نزدیک شد و گفت:بنوش!باور کن مرگ آرامی خواهی داشت.
هنگامه سرگرداند و از نوشیدن امتناع کرد.شیرین موهای او را به عقب کشید و با کشیدن مو او را وادار کرد تا دهان باز کند و لیوان را سر بکشد.از مزه ترش آب چهره درهم کشید که آنهایی که شاهد نوشیدن او بودند گمان کردند که تلخی زهر باعث انقباض صورت او شده است.لیوان متعلق به نظام را رفیعی خود به دهان نظام نزدیک کرد و گفت:زهر از دست دوست خوردن نوش داروست!
نظام به تمسخر لبخند زد و گفت:نفرین خدا بر شما باد که بخاطر مال و ثروت دوستی را فنا میکنید و دست به جنایت میزنید بیاو اینکار را نکن و عذاب ابدی را برای خودت نخر.
رفیعی با صدای بلند خندید و گفت:موعظه ات را بگذار آن دنیا برای ارواح.
نظام لیوان را نوشید و او هم چهره در هم کشید.نگاه هنگامه به چهره سرگرد افتاد و او با اشاره به او فهماند که چشمش را ببندد.هنگامه سرخود را به شانه نظام تکیه داد و دیده بر هم گذاشت.سرگرد فریاد کشید:شما به من نگفته بودید که میخواهید آدم بکشید.منوچهر تو به من گفتی که فقط میخواهی این دو را زندانی کنی تا از خانواده هایشان پول بگیری اما جلوی چشم خودم هر دو را کشتید.
سرگرد شلوغ کرده بود و با صدای بلند حرف میزد تا توجه دیگران را از هنگامه و نظام برگرداند و بخود معطوف کند.هرمز و رفیعی از صدای بلند نگهبان و داد و فریاد او متوحش شدند و بطرف او یورش بردند تا صدایش را ساکت کنند و هرمز گفت:به گمانم این را یکی من میبایست ساکت کنم.
سپس دست بسوی گلوی سرگرد برد و خواست آن را بفشارد که سرگرد با صدای بلند گفت:حالا!
و مامور از پله ها به زیر آمد و با گفتن دستها بالا!نگاه همه را متوجه خود کرد.هرمز به در کلبه نزدیکتر از بقیه بود.او با سرعت سرگرد را به یک سو پرت کرد و از کلبه خارج شد اما هنوز از پله ها پایین نرفته بود که مامور دیگری را آماده شلیک پایین پله ها دید.رفیعی که موقعیت را وخیم دید خواست از پنجره و پلکانی که به پشت ویلا راه داشت بگریزد که درآنجا هم با اکرمی و نگهبان روبرو شد.سرگرد هر سه آنها را بازداشت کرد و در مقابل چشم حیرت زده آنها بند از دست و پای نظام و هنگامه باز کرد و سپس با خنده گفت:نقش خود را بسیار خوب بازی کردید.
نظام روبروی هر سه ایستاد و به چهره گناهکار آنها نگریست و گفت:من و هنگامه بر خلاف نظر شما به بهشت و جهنم معقتدیم و باور داریم که بار کج هرگز به منزل نمیرسد و آنکه در راه ناثواب قدم برمیدارد بدبخت و گمراه میشود.
****
هنگامه محبوبم !دیدی که چگونه حسد پرده تاریکی در مقابل چشمانشان کشیده بود که حتی ذره ای نور محبت از آن گذر نمیکرد؟دیدی که چگونه قلبهایشان را چون کوه سخت ساخته بود و گوشهایشان را کر کرده بود؟دیدی که زبانشان در هنگام تکلم همچون افعی زهر بیرون میریخت.دیدی که حرص و آز چگونه آنها را از قله رفیع انسانیت تا درجه پست حیوانی تنزل داده بود؟دیدی که چگونه لباسی زخمت و خشن از دروغ و ریا بر تن کرده و به گمان اینکه دیگران آن را لباسی زربافت میبینند لبخند تفاخر بر لبشان نشانده بود؟!دیدی که بجای هاله زرین پیرامون وجودشان رنگ تیره حاکم شده و خوی جنایت و پستی از وجودشان تراوش میکرد؟!
ما در کجا ایمان خود را گم کرده ایم و از ذات هستی خود دور مانده ایم؟ایا منظور خلقت ما این بوده که نهاد پاک را با زشتی های رفتارهایمان ناپاک کنیم و سپس به جهان باقی برگردیم یا اینکه خلق شده ایم تا نهاد پاک کوچک خود را بزرگ و گسترده تر کرده و بهمراه عشق و ایمان خود را بسازیم و با آگاهی و خرد کامل بسوی خالق بشتابیم؟ما میتوانیم حس اخلاق اولی را از افراد بد رفتار بیاموزیم و به طریق اولی رفتار کنیم.بیا در مقابل خداوند زانو زده و از صدق دل دعا کنیم که ما بندگان را در راه راستی که به خودش منتهی میشود هدایت کند و همه ما را از شهر شیطان نفس محافظت کند!
شب از نیمه گذشته بود و باد در میان شاخ و برگ درختها میپیچید.صدای جیرجیرکها با صدای غوکی که آواز سر داده بود درهم آمیخته و سکوت شب را برهم زده بود.هنگامه سر بر شانه نظام گذاشته بود و با ارامش بر روی نیمکت زیر آلاچیق نشسته بود و به صدای اطرافش گوش میکرد.دست نظام گرم و مهربان بود و صدایش ترنم آوای دلنشینی را داشت.هنگامه گفت:با اینکه دل کندن از این طبیعت زیبا سخت است اما به گمانم وقت آن رسیده که برگردیم.
نظام دست هنگامه را نوازش کرد و گفت:هر شروعی را پایانی است اما خوشحالم که پایان سفر ما به عافیت زندگی مان انجامید.
هنگامه سر از شانه نظام برداشت و با لبخندی که صورتش را زیبا ساخته بود بروی نظام خندید و گفت:اما باید به من قول بدهی که در تهران توقف کنیم.دوست دارم همکارانم و تمام پرویزهای شیرخوارگاه با تو اشنا شوند.
نظام به نشانه موافقت سر فرود آورد و گفت:باید برای شغل منوچهر و رضا هم فکر کنیم و به وعده ای که به آنها دادیم عمل کنیم.
هنگامه از روی نیمکت بلند شد و گفت:فکرش را کرده ام و از این بابت نگرانی وجود ندارد.
هنگامه به چشم سوال کننده نظام با صدا خندید و گفت:آیا آن همه بچه احتیاج به محبت دو پدر ندارند که احساس کمبود نکنند.
نظام با صدای بلند به خوابی که هنگامه برای آن دو دیده بود خندید و در دل انتخاب او را تایید کرد.
پایان
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)