306_ 315
اتاقی هم در اختیارم گذاشتند که مادرم را به انجا منتقل کردم، همه چیز خوب پیش می رفت تا این که یک روز اقایی به هیبت توریستها از در ازانس امد تو و یک راست رفت سراغ خانم رفیعی....
نام رفیعی که از دهان مرد خارج شد نظام و هنگامه یک صدا ( نه ) بلندی گفتند وبی اختیار از جای خود بلند شدند. حرکت ان دو موجب شد تا دیگران متعجب به ان دو چشم بدوزند و اکر می بپرسد:
_ شما رفیعی را می شناسید؟
نظام سر فرود اورد و گفت: او همسر دوم من است.
لحن صدایش انقدر غمگین بود که مرد دوم را تحت تآثیر قرار داد و گفت: همه چیز زیر سر این خانم و اقای خارجی است!
هنگامه دست نظام رو در دست گرفت و گفت: ارام باش، بگذار بقیه اش را تعریف کند.
مرد نفس بلندی کشید و ادامه داد: ان مرد با خانم رفیعی خیلی صحبت کرد و اقای رفیعی فقط گوش می کرد. بعد از رفتن ان مرد بود که همه چیز دگرگون شد و خانم اتومبیل اخرین سیستم خرید و ازانس هم شکل مدرن به خود گرفت. ان مرد گاهی به ازانس می امد و ان وقتی بود که کار ازانس تمام شده بود و می خواستیم تعطیل کنیم. در یکی از همین شبها بود که وقتی ان مرد امد و رفت خانم رفیعی مرا صدا کرد و کنار خودش نشاند و گفت: حاضری برایم کاری انجام بدهی ؟ که اگر موفق شوی هم پول کلان به دست می اوری و هم من این ملک را به نامت می کنم ، گفتم خانم تا کار شما چه کاری باشد . خانم گفت، این اقا را که می بینی می اید و می رود مرد بسیار ثروتمندی است و پدرش هم از زنرالهای این کشور بوده است حالا امده تا کاری را که پدرش نتوانسته انجام دهد او تمام کند و سپس برگردد و حاضر است دست مزده خوبی هم بدهد. او دو پیشنهاد داده، یکی این که پس از پایان کار همینجا بمانی و با پولی که می گیری و ملکی که به نامت می شود تا پایان عمر خودت رئیس باشی و ریاست کنی، دوم این که اگر می ترسی دستگیر شوی با خود او از ایران خارج شوی و بعد هم من و برادرم به شما ملحق می شیم.
من که وسوسه شده بودم پرسیدم، خب این چه کاری هست؟ خانم رفیعی گفت که تو باید بروی شیراز و زن و مردی را نابود کنی، حالا به هر طریق که توانستی. حرف خانم تیره پشتم را لرزاند و گفتم باورکنید خانم من تا به حال یک مرغ را هم نکشته ام! خانم رفیعی بلند خندید و گفت، پس فکر می کنی ما یک سابقه دار را انتخاب می کنیم که زود شناخته شود و لو برود؟ مطمئن باش که این کار از دست خودمم هم برمی اید اما مشکل اینجاست که من در شیراز زود شناخته می شوم و ل می روم اما اگر تو این کار را بکنی مأمورین تا بخواهند تحقیق کنند و تو را شناسایی کنند تو ان طرف مرز دارری خوش می گذرانی . حرفهای خانم وسوسه انگیز بود و تصمیم گرفتم در موردش فکر کنم. چند روز با خودم جنگیدم و به این نتیجه رسیدم که مادرم را در بهترین پانسیونها می گذارم و خودم با دلارها عازم می شوم و می روم ، چند سال که گذشت . برمی گردم و راحت در همین خاک زندگی می کنم. این بود که موافقتم را با خانم در میان گذاششتم و خانم گفت، باید برایت اتومبیلی بخریم که بتوانی خوب انها را زیر نظر بگیری و به موقع نقشه ات را عملی کنی. من هم نقشه را با همین دوستم در میان گذاشتم و از او کمک خواستم راستش ترسیده بودم و چون تا به حال از این کارها نکرده بودم بیشتر وحشت کرده بودم. دوستم سعی کرد مرا منصرف کند اما می دانستم که اگر به انها بگویم منصرف شده ام جان خودم و مادرم ر خطر می افتد و به ناچار دل به دریا زدم و به دوستم گفتم تو فقط همراه من بیا تا اگر برایم اتفاقی افتاد زود به خانم رفیعی اطلاع بدهی. توی شیراز اول تصمیم گرفتم که هر دو را بدزدم و بعد سر فرصت نابودشان کنم اما چون به شهر اشنایی نداشتم تصمیمم را عوض کردم و نقشه کشیدم که انها را با ماشین زیر بگیرم و بعد فرار کنم اما شما عازم سفر شدید و وقتی به خانم رفیعی گفتم خوشحال شدند و گفتند، چه بهتر که این کار در شهر دیگری انجام بگیرد و از من خواستند تا شما را تعقیب کنم و بعد در موقعیت مناسبی کار را انجام دهم اما همینطور که دیدید نتوانستم و قادر نشدم که مرتکب قتل شوم. باورکنید اگر مرا تحویل بدهید جان مادرم را گرفته اید.
هنگامه گفت: اگر سوالی که از تو می پرسم به حقیقت جواب بدهی به جان مادرت سوگند می خورم که تو را تحویل ندهم، فقط به من بگو نام ان مرد خارجی چیست؟ چون از اظهارات خودت معلوم است که او را بارها دیده ای و غیر ممکن است که نامش را ندانی !
مرد سر به زیر انداخت و گفت: من به قول شما اطمینان می کنم و نام ان مرد را می گویم هرچند که می دانم قبولش برای شما دشوار است. نام ان مرد هرمز بختیاری است و انطور که فهمیدم اقا هرمز برادر شماست.
اشک هنگامه از روی گونه اش فرو غلتید و او با فرود اوردن سر حرف مرد را تأیید کرد و گفت: بله هرمز برادر من است.
اقای اکرمی که گیج شده بود ناباور پرسید: چطور ممکن است که برادر قصد جان خواهر را بکند، این غیر ممکن است.
هنگامه با اهنگی از حزن گفت: اما متأسفانه حقیقت دارد! پدرم طبق وصیت نامه ای که بعد از مرگش توسط مانی قرائت شد تمام اموال خود را به نام من کرده بود و ارثی برای هرمز در نظر نگرفته بود. پدر در وصیت نامه اش نوشته بود که هرمز در مدت اقامتش در خارج به قدر کافی پول دریافت کرده و انچه از اموال منقول و غیر منقول دارد به من تعلق می گیرد. مانی یک فتوکپی از وصیت را برای برادرم فرستاد و او اینک امده تا انتقام بگیرد و به قول خودش کاری را که پدرم نتوانست انجام دهد او تمام کند. با مرگ من و نظام او وارث شناخته شده و اموال به او تعلق می گیرد. ضمن ان که هیچ کس به برادرم شک نخواهد کرد و قتل من و نظام یک تصادف تلقی خواهد شد.
اقای احدیان اه بلندی کشید و گفت: چه نقشه وقیحانه ای!
برای دقایقی سکوت بر سالن حکمفرما شد و هیچ کس لب به صحبت باز نکرد هرکدام از انها به فرجام کار می اندیشید و از خود می پرسیدند اخر کار چه خواهد شد؟ اقای اکرمی با هوم بلندی که با دهان بسته ادا کرد سکوت سالن را شکست و با نگاهی به جمع، رو به نظام کرد و پرسید: قای دشتی ما چه باید بکنیم؟
نظام که گویی از خواب گرانی بیدار شده باشد به خود امد و تکان شدیدی خورد و گفت: من هنوز نفهمیده ام که چگونه هرمز با رفیعی ها اشنا شده و چگونه انها را پیدا کرده است؟
هنگامه گفت: مانی با هرمز در ارتباط بود و شاید از طریق مانی توانسته با رفیعی ها ارتباط برقرار کند.
نظام نجوا کرد: اقای مانیان ندانسته ما را به سوی قتلگاه روانه کرد.
اکرمی از جای خود بلند شد و گفت: اما نقشه انها هنوز اجرا نشده و احتمال می رود که تا مطمئن نشوند دست از انتقام برندارند. من فکر می کنم که می بایستی نقشه ای طرح کنیم تا انها را رسوا کنیم و دستشان را رو کنیم.
یکی از نگهبانها گفت: بهتر است انها را بکشیم اینجا و کار را همینجا تمام کنیم.
اقای احمدیان گفت: اینطوری خیال همگی ما هم راحت می شود.
اکرمی کنار مرد اول نشست و پرسید: نامت چیست و چند سال داری؟
مرد سر به زیر انداخت و گفت: اسمم رضاست و بیست و نه سال دارم.
_ متأهلی و زن و بچه داری؟
_ نه قربان هنوز ازدواج نکردم.
اکرمی رو به مرد دیگر کرد و پرسید: نام تو چیست؟
او هم سر به زیر انداخت و گفت: اسمم منوچهر است و من هم بیست و نه سال دارم.
اکرمی گفت: ازادی هر دوی شما بستگی به این دارد که با ما باشید تا بتوانیم انها را تحویل مقامات بدهیم.
منوچهر گفت: اما خانم قول دادند که ازادمان کنند و ما به راه خودمان برویم.
هنگامه گفت: ثابت کن که از کرده خود پشیمان شده ای، انوقت من بگونه ای شرافتمندانه زندگی ات را تأمین می کنم که دیگر مجبور نباشی مادرت را به پانسیون بفرستی و خودت هم مثل فراری ها زندگی کنی. هر دوی شما را استخدام خواهم کرد، این را به خاطر قدردانی از عملی که مرتکب نشدید و جان من و همسرم را نگرفتید و به عنوان پاداش به شما خواهم داد، مطمئن باشید!
اقای احمدیان گفت: خانم بختیاری شما دارید قاتلین خودتان را استخدام می کنید؟
نظام به جای هنگامه پاسخ داد: من هم با همسرم موافقم و کار او را تأیید می کنم منتهی باید ثابت کنید که واقعا ان چیزی نیستید که اکنون هستید!
مرد اول که نامش رضا بود گفت: من در توطئه انها هیچ نقشی نداشتم و همانطور که گفتم...
نظام سخن او را قطع کرد و گفت: اما قانون نو را مجرم و شریک جرم می داند.
منوچهر گفت: حاضرم و به شما ثابت خواهم کرد، حالا بگویید که چه باید بکنم؟
اکرمی به تلفن اشاره کرد و گفت: به رفیعی زنگ بزن و بگو که هر دوی انها را اسیر کرده ای اما تا پول و پاسپورت را نبینی انها را به قتل نمی رسانی . در ضمن بگو که اگر حرفت را باور نمی کنند خودشان می توانند بیایند و از نزدیک انها را ببینند.من فکر می کنم که حس انتقامجویی وادارشان می کند که بیایند و از نزدیک شاهد و ناظر زجر کشیدن این دو باشند. به انها ادرس همین ویلا را بده و خاطرشان را جمع کن که شهرک خالی است و توانسته ای با پول رضایت نگهبان را به دست بیاوری و او حاضر به هر گونه همکاری است.باید کاری کنی که انها مطمئن شوند تو راست می گویی و حاضر شوند به اینجا بیایند.
اکرمی با نگاهی به ساعت دستش گفت: الان ساعت 15/6 دقیقه صبح است بلند شو تماس بگیر و کاری کن که همین امروز حرکت کنند و تا ظهر، حالا یکی دو ساعت عقب و جلو اینجا باشند.
منوچهر بلند شد و پای تلفن نشست و شماره گرفت تلفن چندبار بوق ازاد زد تا یکنفر گوشی را برداشت و خواب الود گفت: بله بفرمایید.
منوچهر سلام کرد و پرسید: اقای رفیعی خودتان هستید، من منوچهر هستم.
رفیعی پرسید: چی شده منوچهر کار را تمام کردی؟
منوچهر خندید و گفت: به همین اسانی که نیست قربان، من نتوانستم هر دووی انها را در جایی امن زندانی کنم و پیش خود گفتم بهتر است همگی تان بیایید و کار را از نزدیک ببینید. در ضمن ترس هم برم داشته و فکر می کنم با دیدن دلار و پاسپورت شهامت کار پیدا کنم، به خانم بگویید تا اینجای کار با من بود بقیه اش به کار ایشان بستگی دارد.
صدای رفیعی شنیده شد که گفت: مگر تو بچه شدی ما که نمی توانیم همگی بیاییم انجا، تو کار را تمام کن در تهران یکدیگر راا می بینیم.
منوچهر بار دیگر خندید و گفت: قربان من که گفتم ترس برم داشته و تا به چشم خودم نبینم شهامت پیدا نمی کنم. دیگر خود دانید!
رفیعی گفت: چند لحظه گوشی را نگهدار، نه بهتر است قطع کنی و چند دقیقه دیگر تماس بگیری من باید نظر هرمز و خواهرم را بپرسم.
منوچهر گفت: قبول اما زودتر اقدام کنید چون نگهداشتن انها زیاد هم اسان نیست. من یک ربع دیگر تماس می گیرم.
وقتی منوچهر گوشی را گذاشت به چهره اکرمی نگریست و انچه را که رفیعی گفته بود با صدای بلند برای همه بازگو کرد. اکرمی گفت:
_ کارت خوب بود فقط کوتاه نیا و وادارشان کن که بیایند.
سپس رو به هنگامه کرد و گفت: کار مشکلی در پیش دارید و می دانم که صبر و طاقت فراوان می خواهد اما برای این که دست انها از زندگی تان کوتاه شود مجبورید که این کار را انجام دهید.
نظام گفت: ای کاش می شد هنگامه را وارد این نقشه نکرد و تنها خطر متوجه من می شد.
اکرمی دستش را روی شانه نظام گذاشت و گفت: دوست عزیز تمام توطئه چینی ها بیشتر معطوف به خانم بختیاری است و به گمانم اگر انها بیایند می خواهند اسیر بودن خانم بختیاری را شاهد باشند. البته خانم بختیاری جسارتم را می بخشند.
هنگامه گفت: حق با شماست ، برادرم این همه راه را امده تا مرا نابود کند و به همه چیز دست پیدا کند. من باید در نقشه حضور داشته باشم.
اقای محمودی نگهبان گفت: وقت زنگ مجدد نزدیک است!
وقتی منوچهری پای تلفن نشست نفس در سینه همگی حبس شد و گوشها را تیز کردند تا مگر صدای سیم را بشنوند. منوچهر با تسلط کافی شماره را گرفت و به صدای بوق ازاد گوش فرا داد و وقتی تماس برقرار شد بار دیگر سلام کرد. این بار خانم رفیعی گوشی را برداشته بود و در جواب سلام منوچهر فریاد گشید: سلام و زهرمار قرارمان را فراموش کردی؟
منوچهر خونسرد گفت: فراموش نکردم اما می خواهم مطمئن شوم که پس از تمام شدن کار دستم پر خواهد بود. به اقا که گفتم من بیشتر کار انجام داده ام و تنها مرحله اخر مانده است که باید همگی بیایید و از نزدیک ببینید.من بیشتر به شما فکر کردم و به اقا هرمز، پیش خودم گفتم حتما خوشحال می شوید که انها را بدبخت و اسیر ببینید. خواستم پیش از ان که جانشان را بگیرم شما از لذت انتقام چشیده باشید.
شیرین گفت: مرا گول نزن، من می دانم که تو به خاطر چیز دیگری است هنوز کار را تمام نکرده ای. باشد تو برنده شدی و ما همین الان حرکت می کنیم . ادرس جایی که هستی بگو تا یادداشت کنم.
منوچهر ادرس شهرک را داد و در مقابل سال خانم رفیعی که پرسید : ایا شهرک سرایدار ندارد؟
به خنده گفت : تز جانب نگهبان خاطرتان جمع باشد. او با من است و خیلی هم کمکم کرده است. شما وقتی وارد شوید او خودش شما را پیش من و زندانی ها می اورد من منتظرتان هستم، لطفا امانتی را فراموش نکنید.
خانم رفیعی با خشم گوشی را روی تلفن کوبید و به برادرش و هرمز که ایستاده بودند و به حرفهای او گوش می کردند نگریست و گفت:
دلم می خواهد درسی به او بدهم که هرگز فراموش نکند. پسرک چلغوز دم دراورده و زبان درازی می کند.
هرمز کیف دستی اش را از روی میز برداشت و گفت: خبر ندارد که چه دلارهای درشتی برایش دارم می برم، زودتر حرکت کنیم و وقت را از دست ندهیم.
اکرمی پس از قطع تلفن منوچهره رو به دیگران کرد و گفت: فرصت چندانی نداریم من باید بروم مأمورین را خبر کنم و شما هم وضع کلبه را تغیییر بدهید، بطوری که غیر مسکونی به نظر ایید اقای محمودی شما و اقای درویش به همراه اقا رضا بروید طبقه بالا و از انجا
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)