صفحه 4 از 4 نخستنخست 1234
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 32 , از مجموع 32

موضوع: هنگامه | فهیمه رحیمی

  1. #31
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    306_ 315

    اتاقی هم در اختیارم گذاشتند که مادرم را به انجا منتقل کردم، همه چیز خوب پیش می رفت تا این که یک روز اقایی به هیبت توریستها از در ازانس امد تو و یک راست رفت سراغ خانم رفیعی....
    نام رفیعی که از دهان مرد خارج شد نظام و هنگامه یک صدا ( نه ) بلندی گفتند وبی اختیار از جای خود بلند شدند. حرکت ان دو موجب شد تا دیگران متعجب به ان دو چشم بدوزند و اکر می بپرسد:
    _ شما رفیعی را می شناسید؟
    نظام سر فرود اورد و گفت: او همسر دوم من است.
    لحن صدایش انقدر غمگین بود که مرد دوم را تحت تآثیر قرار داد و گفت: همه چیز زیر سر این خانم و اقای خارجی است!
    هنگامه دست نظام رو در دست گرفت و گفت: ارام باش، بگذار بقیه اش را تعریف کند.
    مرد نفس بلندی کشید و ادامه داد: ان مرد با خانم رفیعی خیلی صحبت کرد و اقای رفیعی فقط گوش می کرد. بعد از رفتن ان مرد بود که همه چیز دگرگون شد و خانم اتومبیل اخرین سیستم خرید و ازانس هم شکل مدرن به خود گرفت. ان مرد گاهی به ازانس می امد و ان وقتی بود که کار ازانس تمام شده بود و می خواستیم تعطیل کنیم. در یکی از همین شبها بود که وقتی ان مرد امد و رفت خانم رفیعی مرا صدا کرد و کنار خودش نشاند و گفت: حاضری برایم کاری انجام بدهی ؟ که اگر موفق شوی هم پول کلان به دست می اوری و هم من این ملک را به نامت می کنم ، گفتم خانم تا کار شما چه کاری باشد . خانم گفت، این اقا را که می بینی می اید و می رود مرد بسیار ثروتمندی است و پدرش هم از زنرالهای این کشور بوده است حالا امده تا کاری را که پدرش نتوانسته انجام دهد او تمام کند و سپس برگردد و حاضر است دست مزده خوبی هم بدهد. او دو پیشنهاد داده، یکی این که پس از پایان کار همینجا بمانی و با پولی که می گیری و ملکی که به نامت می شود تا پایان عمر خودت رئیس باشی و ریاست کنی، دوم این که اگر می ترسی دستگیر شوی با خود او از ایران خارج شوی و بعد هم من و برادرم به شما ملحق می شیم.
    من که وسوسه شده بودم پرسیدم، خب این چه کاری هست؟ خانم رفیعی گفت که تو باید بروی شیراز و زن و مردی را نابود کنی، حالا به هر طریق که توانستی. حرف خانم تیره پشتم را لرزاند و گفتم باورکنید خانم من تا به حال یک مرغ را هم نکشته ام! خانم رفیعی بلند خندید و گفت، پس فکر می کنی ما یک سابقه دار را انتخاب می کنیم که زود شناخته شود و لو برود؟ مطمئن باش که این کار از دست خودمم هم برمی اید اما مشکل اینجاست که من در شیراز زود شناخته می شوم و ل می روم اما اگر تو این کار را بکنی مأمورین تا بخواهند تحقیق کنند و تو را شناسایی کنند تو ان طرف مرز دارری خوش می گذرانی . حرفهای خانم وسوسه انگیز بود و تصمیم گرفتم در موردش فکر کنم. چند روز با خودم جنگیدم و به این نتیجه رسیدم که مادرم را در بهترین پانسیونها می گذارم و خودم با دلارها عازم می شوم و می روم ، چند سال که گذشت . برمی گردم و راحت در همین خاک زندگی می کنم. این بود که موافقتم را با خانم در میان گذاششتم و خانم گفت، باید برایت اتومبیلی بخریم که بتوانی خوب انها را زیر نظر بگیری و به موقع نقشه ات را عملی کنی. من هم نقشه را با همین دوستم در میان گذاشتم و از او کمک خواستم راستش ترسیده بودم و چون تا به حال از این کارها نکرده بودم بیشتر وحشت کرده بودم. دوستم سعی کرد مرا منصرف کند اما می دانستم که اگر به انها بگویم منصرف شده ام جان خودم و مادرم ر خطر می افتد و به ناچار دل به دریا زدم و به دوستم گفتم تو فقط همراه من بیا تا اگر برایم اتفاقی افتاد زود به خانم رفیعی اطلاع بدهی. توی شیراز اول تصمیم گرفتم که هر دو را بدزدم و بعد سر فرصت نابودشان کنم اما چون به شهر اشنایی نداشتم تصمیمم را عوض کردم و نقشه کشیدم که انها را با ماشین زیر بگیرم و بعد فرار کنم اما شما عازم سفر شدید و وقتی به خانم رفیعی گفتم خوشحال شدند و گفتند، چه بهتر که این کار در شهر دیگری انجام بگیرد و از من خواستند تا شما را تعقیب کنم و بعد در موقعیت مناسبی کار را انجام دهم اما همینطور که دیدید نتوانستم و قادر نشدم که مرتکب قتل شوم. باورکنید اگر مرا تحویل بدهید جان مادرم را گرفته اید.
    هنگامه گفت: اگر سوالی که از تو می پرسم به حقیقت جواب بدهی به جان مادرت سوگند می خورم که تو را تحویل ندهم، فقط به من بگو نام ان مرد خارجی چیست؟ چون از اظهارات خودت معلوم است که او را بارها دیده ای و غیر ممکن است که نامش را ندانی !
    مرد سر به زیر انداخت و گفت: من به قول شما اطمینان می کنم و نام ان مرد را می گویم هرچند که می دانم قبولش برای شما دشوار است. نام ان مرد هرمز بختیاری است و انطور که فهمیدم اقا هرمز برادر شماست.
    اشک هنگامه از روی گونه اش فرو غلتید و او با فرود اوردن سر حرف مرد را تأیید کرد و گفت: بله هرمز برادر من است.
    اقای اکرمی که گیج شده بود ناباور پرسید: چطور ممکن است که برادر قصد جان خواهر را بکند، این غیر ممکن است.
    هنگامه با اهنگی از حزن گفت: اما متأسفانه حقیقت دارد! پدرم طبق وصیت نامه ای که بعد از مرگش توسط مانی قرائت شد تمام اموال خود را به نام من کرده بود و ارثی برای هرمز در نظر نگرفته بود. پدر در وصیت نامه اش نوشته بود که هرمز در مدت اقامتش در خارج به قدر کافی پول دریافت کرده و انچه از اموال منقول و غیر منقول دارد به من تعلق می گیرد. مانی یک فتوکپی از وصیت را برای برادرم فرستاد و او اینک امده تا انتقام بگیرد و به قول خودش کاری را که پدرم نتوانست انجام دهد او تمام کند. با مرگ من و نظام او وارث شناخته شده و اموال به او تعلق می گیرد. ضمن ان که هیچ کس به برادرم شک نخواهد کرد و قتل من و نظام یک تصادف تلقی خواهد شد.
    اقای احدیان اه بلندی کشید و گفت: چه نقشه وقیحانه ای!
    برای دقایقی سکوت بر سالن حکمفرما شد و هیچ کس لب به صحبت باز نکرد هرکدام از انها به فرجام کار می اندیشید و از خود می پرسیدند اخر کار چه خواهد شد؟ اقای اکرمی با هوم بلندی که با دهان بسته ادا کرد سکوت سالن را شکست و با نگاهی به جمع، رو به نظام کرد و پرسید: قای دشتی ما چه باید بکنیم؟
    نظام که گویی از خواب گرانی بیدار شده باشد به خود امد و تکان شدیدی خورد و گفت: من هنوز نفهمیده ام که چگونه هرمز با رفیعی ها اشنا شده و چگونه انها را پیدا کرده است؟
    هنگامه گفت: مانی با هرمز در ارتباط بود و شاید از طریق مانی توانسته با رفیعی ها ارتباط برقرار کند.
    نظام نجوا کرد: اقای مانیان ندانسته ما را به سوی قتلگاه روانه کرد.
    اکرمی از جای خود بلند شد و گفت: اما نقشه انها هنوز اجرا نشده و احتمال می رود که تا مطمئن نشوند دست از انتقام برندارند. من فکر می کنم که می بایستی نقشه ای طرح کنیم تا انها را رسوا کنیم و دستشان را رو کنیم.
    یکی از نگهبانها گفت: بهتر است انها را بکشیم اینجا و کار را همینجا تمام کنیم.
    اقای احمدیان گفت: اینطوری خیال همگی ما هم راحت می شود.
    اکرمی کنار مرد اول نشست و پرسید: نامت چیست و چند سال داری؟
    مرد سر به زیر انداخت و گفت: اسمم رضاست و بیست و نه سال دارم.
    _ متأهلی و زن و بچه داری؟
    _ نه قربان هنوز ازدواج نکردم.
    اکرمی رو به مرد دیگر کرد و پرسید: نام تو چیست؟
    او هم سر به زیر انداخت و گفت: اسمم منوچهر است و من هم بیست و نه سال دارم.
    اکرمی گفت: ازادی هر دوی شما بستگی به این دارد که با ما باشید تا بتوانیم انها را تحویل مقامات بدهیم.
    منوچهر گفت: اما خانم قول دادند که ازادمان کنند و ما به راه خودمان برویم.
    هنگامه گفت: ثابت کن که از کرده خود پشیمان شده ای، انوقت من بگونه ای شرافتمندانه زندگی ات را تأمین می کنم که دیگر مجبور نباشی مادرت را به پانسیون بفرستی و خودت هم مثل فراری ها زندگی کنی. هر دوی شما را استخدام خواهم کرد، این را به خاطر قدردانی از عملی که مرتکب نشدید و جان من و همسرم را نگرفتید و به عنوان پاداش به شما خواهم داد، مطمئن باشید!
    اقای احمدیان گفت: خانم بختیاری شما دارید قاتلین خودتان را استخدام می کنید؟
    نظام به جای هنگامه پاسخ داد: من هم با همسرم موافقم و کار او را تأیید می کنم منتهی باید ثابت کنید که واقعا ان چیزی نیستید که اکنون هستید!
    مرد اول که نامش رضا بود گفت: من در توطئه انها هیچ نقشی نداشتم و همانطور که گفتم...
    نظام سخن او را قطع کرد و گفت: اما قانون نو را مجرم و شریک جرم می داند.
    منوچهر گفت: حاضرم و به شما ثابت خواهم کرد، حالا بگویید که چه باید بکنم؟
    اکرمی به تلفن اشاره کرد و گفت: به رفیعی زنگ بزن و بگو که هر دوی انها را اسیر کرده ای اما تا پول و پاسپورت را نبینی انها را به قتل نمی رسانی . در ضمن بگو که اگر حرفت را باور نمی کنند خودشان می توانند بیایند و از نزدیک انها را ببینند.من فکر می کنم که حس انتقامجویی وادارشان می کند که بیایند و از نزدیک شاهد و ناظر زجر کشیدن این دو باشند. به انها ادرس همین ویلا را بده و خاطرشان را جمع کن که شهرک خالی است و توانسته ای با پول رضایت نگهبان را به دست بیاوری و او حاضر به هر گونه همکاری است.باید کاری کنی که انها مطمئن شوند تو راست می گویی و حاضر شوند به اینجا بیایند.
    اکرمی با نگاهی به ساعت دستش گفت: الان ساعت 15/6 دقیقه صبح است بلند شو تماس بگیر و کاری کن که همین امروز حرکت کنند و تا ظهر، حالا یکی دو ساعت عقب و جلو اینجا باشند.
    منوچهر بلند شد و پای تلفن نشست و شماره گرفت تلفن چندبار بوق ازاد زد تا یکنفر گوشی را برداشت و خواب الود گفت: بله بفرمایید.
    منوچهر سلام کرد و پرسید: اقای رفیعی خودتان هستید، من منوچهر هستم.
    رفیعی پرسید: چی شده منوچهر کار را تمام کردی؟
    منوچهر خندید و گفت: به همین اسانی که نیست قربان، من نتوانستم هر دووی انها را در جایی امن زندانی کنم و پیش خود گفتم بهتر است همگی تان بیایید و کار را از نزدیک ببینید. در ضمن ترس هم برم داشته و فکر می کنم با دیدن دلار و پاسپورت شهامت کار پیدا کنم، به خانم بگویید تا اینجای کار با من بود بقیه اش به کار ایشان بستگی دارد.
    صدای رفیعی شنیده شد که گفت: مگر تو بچه شدی ما که نمی توانیم همگی بیاییم انجا، تو کار را تمام کن در تهران یکدیگر راا می بینیم.
    منوچهر بار دیگر خندید و گفت: قربان من که گفتم ترس برم داشته و تا به چشم خودم نبینم شهامت پیدا نمی کنم. دیگر خود دانید!
    رفیعی گفت: چند لحظه گوشی را نگهدار، نه بهتر است قطع کنی و چند دقیقه دیگر تماس بگیری من باید نظر هرمز و خواهرم را بپرسم.
    منوچهر گفت: قبول اما زودتر اقدام کنید چون نگهداشتن انها زیاد هم اسان نیست. من یک ربع دیگر تماس می گیرم.
    وقتی منوچهر گوشی را گذاشت به چهره اکرمی نگریست و انچه را که رفیعی گفته بود با صدای بلند برای همه بازگو کرد. اکرمی گفت:
    _ کارت خوب بود فقط کوتاه نیا و وادارشان کن که بیایند.
    سپس رو به هنگامه کرد و گفت: کار مشکلی در پیش دارید و می دانم که صبر و طاقت فراوان می خواهد اما برای این که دست انها از زندگی تان کوتاه شود مجبورید که این کار را انجام دهید.
    نظام گفت: ای کاش می شد هنگامه را وارد این نقشه نکرد و تنها خطر متوجه من می شد.
    اکرمی دستش را روی شانه نظام گذاشت و گفت: دوست عزیز تمام توطئه چینی ها بیشتر معطوف به خانم بختیاری است و به گمانم اگر انها بیایند می خواهند اسیر بودن خانم بختیاری را شاهد باشند. البته خانم بختیاری جسارتم را می بخشند.
    هنگامه گفت: حق با شماست ، برادرم این همه راه را امده تا مرا نابود کند و به همه چیز دست پیدا کند. من باید در نقشه حضور داشته باشم.
    اقای محمودی نگهبان گفت: وقت زنگ مجدد نزدیک است!
    وقتی منوچهری پای تلفن نشست نفس در سینه همگی حبس شد و گوشها را تیز کردند تا مگر صدای سیم را بشنوند. منوچهر با تسلط کافی شماره را گرفت و به صدای بوق ازاد گوش فرا داد و وقتی تماس برقرار شد بار دیگر سلام کرد. این بار خانم رفیعی گوشی را برداشته بود و در جواب سلام منوچهر فریاد گشید: سلام و زهرمار قرارمان را فراموش کردی؟
    منوچهر خونسرد گفت: فراموش نکردم اما می خواهم مطمئن شوم که پس از تمام شدن کار دستم پر خواهد بود. به اقا که گفتم من بیشتر کار انجام داده ام و تنها مرحله اخر مانده است که باید همگی بیایید و از نزدیک ببینید.من بیشتر به شما فکر کردم و به اقا هرمز، پیش خودم گفتم حتما خوشحال می شوید که انها را بدبخت و اسیر ببینید. خواستم پیش از ان که جانشان را بگیرم شما از لذت انتقام چشیده باشید.
    شیرین گفت: مرا گول نزن، من می دانم که تو به خاطر چیز دیگری است هنوز کار را تمام نکرده ای. باشد تو برنده شدی و ما همین الان حرکت می کنیم . ادرس جایی که هستی بگو تا یادداشت کنم.
    منوچهر ادرس شهرک را داد و در مقابل سال خانم رفیعی که پرسید : ایا شهرک سرایدار ندارد؟
    به خنده گفت : تز جانب نگهبان خاطرتان جمع باشد. او با من است و خیلی هم کمکم کرده است. شما وقتی وارد شوید او خودش شما را پیش من و زندانی ها می اورد من منتظرتان هستم، لطفا امانتی را فراموش نکنید.
    خانم رفیعی با خشم گوشی را روی تلفن کوبید و به برادرش و هرمز که ایستاده بودند و به حرفهای او گوش می کردند نگریست و گفت:
    دلم می خواهد درسی به او بدهم که هرگز فراموش نکند. پسرک چلغوز دم دراورده و زبان درازی می کند.
    هرمز کیف دستی اش را از روی میز برداشت و گفت: خبر ندارد که چه دلارهای درشتی برایش دارم می برم، زودتر حرکت کنیم و وقت را از دست ندهیم.
    اکرمی پس از قطع تلفن منوچهره رو به دیگران کرد و گفت: فرصت چندانی نداریم من باید بروم مأمورین را خبر کنم و شما هم وضع کلبه را تغیییر بدهید، بطوری که غیر مسکونی به نظر ایید اقای محمودی شما و اقای درویش به همراه اقا رضا بروید طبقه بالا و از انجا


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #32
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    مواظب باشید .آقای احمدیان هم برمیگردد ساختمان نگهبانی و منتظر میشود تا آنها بیایند.خانم بختیاری باید سر و ضعتان را نامرتب کنید و کاری کنید که رنگ پریده و هراسان بنظر برسید آقای دشتی هم همینطور من خودم وقتی برگشتم دست و پایتان را میبندم.حالا من و آقا منوچهر میرویم و زود برمیگردیم.
    رنگ از چهره منوچهر پرید و گفت:ممکن است مرا دستگیر کنند و نگذارند که برگردم.
    اکرمی گفت:خیالت راحت باشد من قول میدهم که هر دو با هم برگردیم.
    وقتی آن دو از کلبه خارج میشدند منوچهر لحظه ای ایستاد و رو به دوستش کرد و گفت:اگر من برنگشتم مراقب مادرم باش.
    صدای حزن آلود او موجب تاثر هنگامه شد و اشک از دیده اش روان شد.با خارج شدن آقای اکرمی و منوچهر مردان به تکاپو افتادند و لوازم لوکس ویلا را به طبقه بالا منتقل کردند و سالن را لخت و عاری از اثاث کردند و سپس برای رفع خستگی روی زمین بدون فرش نشستند.هنگامه برایشان چای آورد و گفت:اگر آنها آشپزخانه را ببینند همه چیز را میفهمند.
    نظام گفت:در آشپزخانه را قفل میکنیم نگران نباش.
    اما هنگامه نگران تر از آن بود که بتوان تصور کرد او چهره برادرش را به سختی بیاد می آورد و از اینکه پس از سالها دوری میبایست به صورت اسیر و زندانی با برادر روبرو شود قلبش فشرده شد و بغض در گلویش نشست نظام سر او را به سینه فشرد و گفت:میدانم چه احساسی داری عزیزم.منهم در تهران در بدترین شرایط روحی با همسرم و بهترین دوستم ملاقات کردم و باور نمیکردم که آنها توانسته باشند بمن خیانت کنند اما حقیقت تلخ را قبول کردم و با شادی اینکه تو زنده ای روانه شیراز شدم.حالا تو هم به این فکر کن که دیگر دوران ترس و وحشتت به پایان رسیده و وقتی به شیراز برگردیم مانی را ملاقات میکنیم و به خوبیها و مهربانیها سلام میکنیم.بیا تا فرصت باقیست کمی در ساحل قدم بزنیم.
    آندو قدم زنان تا کنار دریا پیش رفتند و پس از مدتی قدم زدن روی تخته سنگی نشستند و چشم به دریا دوختند.هر دو سکوت کرده بودند و به صدای امواج گوش سپرده بودند.
    وقتی محمودی به دنبالشان آمد و آنها را به کلبه برد هنگامه و نظام با سه مامور مسلح روبرو شدند که یکی از انها که سمت مافوق داشت داشت برای دیگران توضیح میداد که چه باید بکنند.اکرمی نظام و هنگامه را معرفی کرد و سپس سرگرد را به آنها معرفی کرد و گفت:ایشان از دوستان صمیمی بنده نیز هستند.
    سرگرد به نشانه تایید لبخند زد و گفت:من تا امروز نمیدانستم که دوستم کارآگاه هم هست و میتواند رل شرلوک هولمز را بازی کند.لطفا با من بیایید تا بگویم که چه باید بکنید.
    او نظام و هنگامه را پشت بر یکدیگر نشاند و با طنابی که به ظاهر بسته شده بود دستهای آن دو را بست و سپس پاهایشان را نیز بست و به گردن هر یک از ان دو دستمالی گره زد و افزود:وقتی رسیدند مجبوریم که دهان شما را ببندیم.
    آنوقت به دو مامور دیگر روی کرد و گفت:یکی از شما پشت ویلا کمین کند و یکی هم از بالا مراقب پایین باشد.من خودم جای نگهبان را میگیرم تا بتوانم کاملا آنها را زیر نظر داشته باشم.
    سپس رو به اکرمی کرد و افزود:تو و نگهبان شهرک هم از ویلای روبرو اینجا را زیر نظر بگیرید و بقیه هم بهتر است در اطراف کمین کنند اما مراقب باشید که دیده نشوید.خب من باید بروم ساختمان نگهبانی اقای احمدیان شما مراقب باشید وقتی آنها وارد شدند به منوچهر اطلاع دهید که دهان دو زندانی را ببندد.
    ماموری که میبایست از بالا مراقب سالن باشد بالا رفت و دیگران هم از کلبه خارج شدند و در سالن نظام و هنگامه و منوچهر باقی ماندند.رنگ چهره هر سه پریده بود و هنگامه بی آنکه کاری کرده باشد آشفته و پریشان بنظر میرسید به ساعت ورود آنها چیزی باقی نمانده بود و در این فاصله احمدیان یکبار وارد شده و پرسیده بود همه چیز مرتب است؟که منوچهر به او اطمینان داده بود و او رفته بود.هنگامه چشم از عقربه ساعت برنمیداشت و همراه تیک تاک ساعت خودش نیز تیک تاک را زمزمه میکرد.از ساعت مقرر ورود انها ربع ساعتی میگذشت و همگی داشتند مایوس میشدند که احمدیان با عجله وارد شد و به منوچهر گفت:رسیدند دهانشان را ببند.
    سپس خود با عجله خارج شد.هنگامه احساس کرد که دارد از ترس بیهوش میشود.انگشتان دست نظام را لمس کرد و با فشردن آن به نظام فهماند که ترسیده است اما وقتی دید منوچهر خونسرد کنار پنجره ایستاد و تظاهر به نگاه کرد به بیرون میکند چشم بر هم گذاشت تا بتواند قوایش را جمع و متمرکز کند.وقتی در سالن باز شد اول سرگرد قدم به سالن گذاشت و پشت سرش شیرین و بعد هرمز و رفیعی وارد شدند.منوچهر به ظاهر خود را خوشحال نشان داد و با گرمی به استقبال آنها رفت و گفت:بفرمایید هر دو دست بسته تحویل شما.
    هرمز چند گام فاصله با زندانیان را پیمود و روبروی هنگامه ایستاد و با نگاهی دقیق به چهره او خیره شد.هنگامه سربلند نمود و به چهره هرمز نگاه کرد و در صورت شکسته و به پیری نشسته او دنبال چهره ای آشنا گشت هرمز نیز به صورت هنگامه نگاه کرد و در آن چهره به دنبال صورت دخترکی گشت که وقتی ترکش میکرد در حیاط زیر درخت نشسته بود و با عروسکش بازی میکرد.هرمز پرسید:مرا میشناسی؟
    بغض راه گلوی هنگامه را گرفته بود و قادر به صحبت نبود اما به نشانه نه سر تکان داد.هرمز در مقابلش روی پا نشست و دستمال را از دهان او برداشت و گفت:خوب به صورتم نگاه کن و فکر کن که ایا مرا بخاطر می آوری؟
    هنگامه گفت:فقط میدانم که اسم برادر مرا و نام فامیل را به عاریت گرفته ای.
    هرمز با صدا خندید و گفت:پس میدانی من چه کسی هستم و چرا دست و پایت طناب پیچ است.خوشحالم که بیشتر مساله را حل کرده ای و کار مرا اسان کرده ای.میدانی از تهران که راه افتادم به این مسئله زیاد فکر کردم که چگونه خودم را بتو معرفی کنم اما منوچهر کار مرا آسان کرد.
    هنگامه گفت:منوچهر چیزی نگفت شما از او یک آدم دزد و جانی ساخته اید.
    هرمز به شیرین نگاه کرد و گفت:منظور خواهرم شما هستید.
    شیرین جلو آمد و به هنگامه نگاه کرد و گفت:و تو یک همسر دزد هستی!تو همسر مرا افسون کردی و باعث از هم پاشیدگی زندگی ما شدی.
    هنگامه با صدا خندید و گفت:بهتر است نگاهی به شناسنامه ها بیندازی و تاریخ عقد مرا و خودت را نگاه کنی و آنوقت بگویی که چه کسی همسر دیگری را دزدیده است.
    شیرین خشمگین لگدی به پای هنگامه زد و گفت:ای کاش ده سال پیش میکشتمت و از شرت راحت میشدم.
    نظام گفت:مگر اینکار را نکردی؟مگر تو و برادرت با خبر دروغ و دسیسه چینی زندگی ما را نابود نکردید و بعد سرمایه شرکت را سرقت نکردید؟هر دوی شما پست و بیشرم هستید.
    رفیعی با صدای بلند خندید و گفت:تو یک دیوانه و مجنون خطرناک بودی.حیف از آن پول بود که توی دیوانه به تاراجش بدی.من و شیرین در حق تو خدمت کردیم!
    نظام به تمسخر گفت:و بنام خودتان آژانس توریستی باز کردید؟
    رفیعی با قاطعیت گفت:پس چی؟ماکه مثل تو دیوانه نبودیم.
    هنگامه به هرمز نگاه کرد و گفت:پدر زندگی ام را به بازی گرفت و آن را خراب کرد و تو میخواهی جانم را بگیری.
    هرمز گفت:پدر میبایست در زمان زنده بودنش کار هر دوی شما را میساخت و راحتتان میکرد.اما سهل انگاری کرد و در آخر عمرش دیوانه شد و به حساب خودش آمد استغفار از گناه کند و هر چه که داشت بتو بخشید و مرا بی نصیب گذاشت اما من مثل او نیستم و به دوزخ و جهنم هم اعتقاد ندارم.
    آنگاه بی حوصله رو به منوچهر کرد و گفت:خواستی ما بیاییم اینجا تا کار را تمام کنی پس تمامش کن!
    منوچهر گفت:هر چه شما بفرمایید اما اول دلارها را نشانم بدهید و همینطور پاسپورت.
    هرمز در کیفش را باز کرد و چند بسته دلار به منوچهر نشان داد و گفت:اینهم دلار دیگر چه میخواهی؟
    منوچهر دو لیوان اب از کنار تلفن برداشت و با قدمهای استوار به هنگامه نزدیک شد و گفت:بنوش!باور کن مرگ آرامی خواهی داشت.
    هنگامه سرگرداند و از نوشیدن امتناع کرد.شیرین موهای او را به عقب کشید و با کشیدن مو او را وادار کرد تا دهان باز کند و لیوان را سر بکشد.از مزه ترش آب چهره درهم کشید که آنهایی که شاهد نوشیدن او بودند گمان کردند که تلخی زهر باعث انقباض صورت او شده است.لیوان متعلق به نظام را رفیعی خود به دهان نظام نزدیک کرد و گفت:زهر از دست دوست خوردن نوش داروست!
    نظام به تمسخر لبخند زد و گفت:نفرین خدا بر شما باد که بخاطر مال و ثروت دوستی را فنا میکنید و دست به جنایت میزنید بیاو اینکار را نکن و عذاب ابدی را برای خودت نخر.
    رفیعی با صدای بلند خندید و گفت:موعظه ات را بگذار آن دنیا برای ارواح.
    نظام لیوان را نوشید و او هم چهره در هم کشید.نگاه هنگامه به چهره سرگرد افتاد و او با اشاره به او فهماند که چشمش را ببندد.هنگامه سرخود را به شانه نظام تکیه داد و دیده بر هم گذاشت.سرگرد فریاد کشید:شما به من نگفته بودید که میخواهید آدم بکشید.منوچهر تو به من گفتی که فقط میخواهی این دو را زندانی کنی تا از خانواده هایشان پول بگیری اما جلوی چشم خودم هر دو را کشتید.
    سرگرد شلوغ کرده بود و با صدای بلند حرف میزد تا توجه دیگران را از هنگامه و نظام برگرداند و بخود معطوف کند.هرمز و رفیعی از صدای بلند نگهبان و داد و فریاد او متوحش شدند و بطرف او یورش بردند تا صدایش را ساکت کنند و هرمز گفت:به گمانم این را یکی من میبایست ساکت کنم.
    سپس دست بسوی گلوی سرگرد برد و خواست آن را بفشارد که سرگرد با صدای بلند گفت:حالا!
    و مامور از پله ها به زیر آمد و با گفتن دستها بالا!نگاه همه را متوجه خود کرد.هرمز به در کلبه نزدیکتر از بقیه بود.او با سرعت سرگرد را به یک سو پرت کرد و از کلبه خارج شد اما هنوز از پله ها پایین نرفته بود که مامور دیگری را آماده شلیک پایین پله ها دید.رفیعی که موقعیت را وخیم دید خواست از پنجره و پلکانی که به پشت ویلا راه داشت بگریزد که درآنجا هم با اکرمی و نگهبان روبرو شد.سرگرد هر سه آنها را بازداشت کرد و در مقابل چشم حیرت زده آنها بند از دست و پای نظام و هنگامه باز کرد و سپس با خنده گفت:نقش خود را بسیار خوب بازی کردید.
    نظام روبروی هر سه ایستاد و به چهره گناهکار آنها نگریست و گفت:من و هنگامه بر خلاف نظر شما به بهشت و جهنم معقتدیم و باور داریم که بار کج هرگز به منزل نمیرسد و آنکه در راه ناثواب قدم برمیدارد بدبخت و گمراه میشود.

    ****
    هنگامه محبوبم !دیدی که چگونه حسد پرده تاریکی در مقابل چشمانشان کشیده بود که حتی ذره ای نور محبت از آن گذر نمیکرد؟دیدی که چگونه قلبهایشان را چون کوه سخت ساخته بود و گوشهایشان را کر کرده بود؟دیدی که زبانشان در هنگام تکلم همچون افعی زهر بیرون میریخت.دیدی که حرص و آز چگونه آنها را از قله رفیع انسانیت تا درجه پست حیوانی تنزل داده بود؟دیدی که چگونه لباسی زخمت و خشن از دروغ و ریا بر تن کرده و به گمان اینکه دیگران آن را لباسی زربافت میبینند لبخند تفاخر بر لبشان نشانده بود؟!دیدی که بجای هاله زرین پیرامون وجودشان رنگ تیره حاکم شده و خوی جنایت و پستی از وجودشان تراوش میکرد؟!
    ما در کجا ایمان خود را گم کرده ایم و از ذات هستی خود دور مانده ایم؟ایا منظور خلقت ما این بوده که نهاد پاک را با زشتی های رفتارهایمان ناپاک کنیم و سپس به جهان باقی برگردیم یا اینکه خلق شده ایم تا نهاد پاک کوچک خود را بزرگ و گسترده تر کرده و بهمراه عشق و ایمان خود را بسازیم و با آگاهی و خرد کامل بسوی خالق بشتابیم؟ما میتوانیم حس اخلاق اولی را از افراد بد رفتار بیاموزیم و به طریق اولی رفتار کنیم.بیا در مقابل خداوند زانو زده و از صدق دل دعا کنیم که ما بندگان را در راه راستی که به خودش منتهی میشود هدایت کند و همه ما را از شهر شیطان نفس محافظت کند!
    شب از نیمه گذشته بود و باد در میان شاخ و برگ درختها میپیچید.صدای جیرجیرکها با صدای غوکی که آواز سر داده بود درهم آمیخته و سکوت شب را برهم زده بود.هنگامه سر بر شانه نظام گذاشته بود و با ارامش بر روی نیمکت زیر آلاچیق نشسته بود و به صدای اطرافش گوش میکرد.دست نظام گرم و مهربان بود و صدایش ترنم آوای دلنشینی را داشت.هنگامه گفت:با اینکه دل کندن از این طبیعت زیبا سخت است اما به گمانم وقت آن رسیده که برگردیم.
    نظام دست هنگامه را نوازش کرد و گفت:هر شروعی را پایانی است اما خوشحالم که پایان سفر ما به عافیت زندگی مان انجامید.
    هنگامه سر از شانه نظام برداشت و با لبخندی که صورتش را زیبا ساخته بود بروی نظام خندید و گفت:اما باید به من قول بدهی که در تهران توقف کنیم.دوست دارم همکارانم و تمام پرویزهای شیرخوارگاه با تو اشنا شوند.
    نظام به نشانه موافقت سر فرود آورد و گفت:باید برای شغل منوچهر و رضا هم فکر کنیم و به وعده ای که به آنها دادیم عمل کنیم.
    هنگامه از روی نیمکت بلند شد و گفت:فکرش را کرده ام و از این بابت نگرانی وجود ندارد.
    هنگامه به چشم سوال کننده نظام با صدا خندید و گفت:آیا آن همه بچه احتیاج به محبت دو پدر ندارند که احساس کمبود نکنند.
    نظام با صدای بلند به خوابی که هنگامه برای آن دو دیده بود خندید و در دل انتخاب او را تایید کرد.

    پایان




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 4 از 4 نخستنخست 1234

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/