296 تا 305
هنگامه نگاه محزونش را به دید اکرمی دوخت و زمزمه کرد:من ترس جان خودم را ندارم بخاطر نظام نگران هستم و میترسم به او گزندی برسانند داشتم گذشته را فراموش میکردم اما گویی هیچ چیز تغییر نکرده و باز هم جان نظام در خطر است.
اکرمی به نشانه رد صحبت او سر تکان داد و گفت:اشتباه میکنید و خیالات بیهوده به سر راه میدهید.من در این شهر از اعتبار و تا حدی هم نفوذ برخوردارم و اگر نتوانیم مشکل را حل کنیم مطمئن باشید که از طریق دوستانم حلش خواهیم کرد فقط خود را نبازید و اعصابتان را کنترل کنید.
همانشب احمدیان و اکرمی در ویلای پشت ساختمان منزل کردند و با کنار کشیدن پرده دید کافی برای زیر نظر گرفتن ویلا بوجود آوردند.اکرمی شام را مهمان نظام و هنگامه شده بود و پس از صرف شام به ویلای دوستش رفته بود نظام سعی داشت با ترنم آوازی که از ضبط به گوش میرسید محیط را از رعب و ترس خارج کند و به آن روحی شاد ببخشد.خودش همراه با صدای خواننده شروع به خواندن کرد و هنگامه را از شستن ظروف بازداشت و به او تکلیف کرد تا بنشیند و مجله ای که از قبل در ویلا بود مطالعه کند.هنگامه به ظاهر مجله را ورق میزد اما گوشش به صداهایی بود که از بیرون به گوش میرسید.همزمان با تمام شدن نوار صدای آواز خواندن نظام هم خاموش شد و هنگامه توانست صدای جریان اب و صدای بادی که در میان شاخه های درختان میپیچید را بشنود.سکوت بوجود آمده را هر دو پذیرا شدند و زمانی که نظام از کار فراغت پیدا کرد در کنار هنگامه نشست و سر او را بغل نمود و همانطور که به شعله آتش شومینه نگاه میکرد در گوش هنگامه زمزمه کرد:عزیزم مطمئن باش که هیچکس نمیتواند به من و تو آسیب برساند و ما را از هم جدا کند.اگر این را باور داشته باشیم دیگر از هیچ چیز و هیچکس نمیترسیم.
هنگامه سرش را با سینه همسرش فشرد و با صدا گریست و گفت:باور کن که دیگر تحمل دور شدن از تو و بدون زندگی کردن را ندارم و اگر مجبور به اینکار شوم خود را از شر این زندگی راحت خواهم کرد.
نظام سر هنگامه را میان دو دست خود گرفت و به چشم اشکبار او نگریست و با لحنی محکم و قاطع گفت:هنگامه باور کن که دیگر چنین اتفاقی رخ نمیدهد باور کن عزیزم به من نگاه کن.هنگامه روزهای بدبختی و فلاکت هر دوی ما دیگر به پایان رسیده و تکرار نخواهد شد.اشک تو کار مرا به جنون میکشاند من طاقت دیدن اشکهای تو را ندارم.اگر نمیخواهی دیوانه شوم آرام بگیر و بمن اعتماد کن.
نظام اشکهای هنگامه را بر سر انگشت پاک کرد و او را از جا بلند کرد و گفت:برو برای خوابیدن آماده شو.من در و پنجره ها را امتحان میکنم و بالا می آیم.
هر دو با افکاری مغشوش دیده بر هم نهادند و خواب هم دیر به چشمشان راه پیدا کرد.هنوز خوابشان سنگین نشده بود که از صدای همهمه بیدار شدند.چراغ پایین روشن بود وقتی نظام از پله ها به زیر آمد با دیدن احمدیان و اکرمی و مردی که در وسط سالن روی زمین افتاده بود متوحش شد و به دنبالش هنگامه هم پایین آمد و با این صحنه روبرو گردید.احمدیان پشت یقه لباس مرد را گرفت و او را چون جسم سبکی از روی زمین به هوا بلند کرد و روی مبل انداخت و سپس به نظام نگاه کرد و پرسید:همین مرد است؟
نظام خود را به مرد تا شده در مبل رساند و با نگریستن در چهره او به نشانه آری سر فرود آورد.اکرمی روبروی مردی نشست و با لحنی تهدید آمیز گفت:بگو کی هستی و از جان اینها چه میخواهی؟یا حقیقت را میگویی یا اینکه همینجا جانت را میگیریم.
مرد از شدت درد نمیتوانست کمر خود را صاف نگهدارد و به سختی قادر به نفس کشیدن بود اما به زحمت توانست بگوید:من گناهی ندارم باور کنید.
اکرمی موهای سر مرد را به عقب کشید و گفت:چه گناهی بالاتر از اینکه دزدانه وارد شده ای!میخواستی چه غلطی بکنی؟!
مرد دست بر کمر خود گذاشت و گفت:مجبور بودم باور کنید دلم نمیخواست که دزدانه وارد شوم.مرا مجبور به اینکار کردند.
نظام خشمگین فریاد زد:چه کسی تو را مجبور کرد؟اگر حقیقت را بگویی قول میدهم آزادت کنم فقط بگو چه کسی تو را مجبور کرد و هدف از اینکارها چیست؟
مرد هنوز زبان باز نکرده بود که بار دیگر همهمه ای به گوش رسید و اینبار صدا از بیرون کلبه به گوش رسید و دقیاقی بعد در کلبه کوبیده شد.وقتی آقای احمدیان در را باز کرد دو نگهبان از پشت یقه مردی را گرفته و با خود آورده بودند.یکی از نگهبانها گفت:توی ساحل پشت صخره پیدایش کردیم.این همان مرد است که میگفت آقای دشتی را میشناسد.
اکرمی مرد دوم را هم روی مبل انداخت و گفت:آیا نفر سومی هم با شما هست؟
مرد دوم به نشانه نه سر تکان داد و نظام پرسید:تو مرا از کجا میشناسی در صورتی که من هرگز تو را ندیده ام و نمیشناسم؟
مرد دوم که از لحاظ جثه نیرومندتر از اولی بود گفت:من عکس شما را دیده بودم و توی شیراز هم خودتان را دیدم اما شما مرا ندیدید.
نظام پرسید:برای چی ما را تعقیب میکردید؟
مرد بجای جواب چند بار سرتکان داد و نمیخواست حرف بزند که نظام بر آشفت و مشتش را گره کرد و خواست بر صورت مرد بکوید که اکرمی دستش را در هوا تکان داد و گفت:صبر کن حرف میزند چون اگر بخواهد سکوت کند و چیزی نگوید به جای اینکه روانه زندانش کنیم همین جا قطعه قطعه شان میکنیم و توی همین باغچه دفنشان میکنیم.
بعد نگاه و صورت خشمگین خود را به مرد اولی دوخت و پرسید:حالا حرف میزنید یا اینکه...
مرد دوم حرف اکرمی را قطع کرد و گفت:به او کاری نداشته باشید.نظام که بی حوصله شده بود از دست احمدیان چوب قطوری را که او بهمراه داشت قاپید و با بلند کردن آن گفت:حرف میزنید یا با همین چوب هلاکتان کنم؟!
مرد اولی سعی کرد که پشت خود را صاف کند اما صدای فریاد آخش بلند شد و صورتش از شدت درد درهم رفت و مرد دوم با دیدن این صحنه گویی پی برد که چاره ای جز اقرار ندارند گفت:رفیقم بی گناه است و پرونده خلاف هم ندارد اما من تازه چند ماه است که از زندان آزاد شدم تازه یکهفته از آزادی ام میگذشت که یکی از دوستانم به دیدنم آمد و گفت:مردی از خارج آمده و دنبال گمشده ای میگردد تو حاضر هستی بگردی و او را پیدا کنی؟منهم دیدم که پیدا کردن گمشده که جرم و خطا نیست فقط پرسیدم چرا از مامورین کمک نمیگیرد که دوستم گفت خودش قاچاقی وارد مملکت شده و نمیخواهد شناخته شود.پول خوبی میدهد و تو اگر بتوانی او را پیدا کنی بجای اسکناس دلار میگیری!من از دوستم پرسیدم تو چرا خودت این لقمه چرب را برنمیداری؟که گفت من باید رابطی باشم میان تو و اون بعد یک عکس نشانم داد و اسم و فامیل را هم گفت و حتی آدرسی هم در اختیارم گذاشت و گفت که ممکن است در همین آدرس پیدایش کنی.منکه تعجب کرده بودم پرسیدم این چه گمشده ای است که آدرس هم دارد راستش را بگو ببینم چه نقشه ای در کار است و دوستم گفت راستش تو باید صاحب این عکس را پیدا کنی و بعد بتو میگویم که چه باید بکنی من به دوستم گفتم اگر قرار است قتلی یا دستبردی انجام بگیرد من حاضر به همکاری نیستم اما او قول داد که فقط و فقط کار من پیدا کردن صاحب عکس است.منهم قبول کردم و به اتفاق همین دوستم راهی شدم و فقط چند روز طول کشید تا پیدایتان کرمد.شب پیش از حرکت خانمی با من تماس گرفت و گفت که بطور یقین میتوانم شما را در این آدرس پیدا کنم حتی آدرس شرکتی هم که در آنجا کار میکنید بمن داده شد.باور کنید خودم گیج شده بودم و از کار آنها سر در نمی آوردم اما بخودم گفتم شاید میخواهند مطمئن شوند که ایا شما هنوز د رهمین آدرس هستید یا نه.چند روز در حوالی خانه کشیک کشیدم و چون کسی از آن خانه بیرون نیامد به آدرس شرکت رفتیم و آنجا کشیک دادیم و بالاخره موفق شدیم بعد با تهران تماس گرفتم و به دوستم گفتم که آنها را پیدا کرده ام.به ظاهر خوشحال شد و گفت یک لحظه از انها غافل نشو تا بعد بگویم که چه باید بکنی.همان شب دوستم تماس گرفت و گفت اگر بتوانی به طریقی کلک آنها را بکنی نانت توی روغن است و آن مرد حاضر است تو را همراه خود از کشور خارج کند یا اگر خواستی بمانی آنقدر دلار به تو خواهد داد که تا آخر عمر راحت زندگی کنی.راستش اول قبول نکردم به دوستم گفتم که اینکار از من ساخته نیست و من برمیگردم تهران اما فکر سفر خارج وسوسه ام کرد و صبح که شد تلفن کرمد و گفتم که قبول میکنم به شرطی که از ایران خارج شوم.وعده و عید داده شد و تصمیم گرفتم یک شب وقتی هر دو از شرکت خارج میشوید هر دویتان را زیر بگیرم و فرار کنم اما صبحش شما عازم تهران شدید و بهتر دیدم که نقشه ام را در جاده عملی کنم که موفق نشدم وپلیس راه سررسید و اینجا هم بار اول چیزی نمانده بود که کار را تمام کنم اما دوستم ترسید و مانع شد و از ترس فرار کرد.راستش خودم هم راضی به اینکار نبودم و نیستم.در پرونده مجرمیت من کیف زنی نوشته شده اما هرگز دستم به خون کسی آغشته نشده ومیدانم که نمیتوانم مرتکب قتل شوم.
احمدیان به تمسخر خندید و پرسید:پس برای چی دو مرتبه وارد کلبه شدید؟
مرد از روی تاسف سر تکان داد و گفت:اینبار میخواستیم فقط جنس برداریم و برگردیم.راستش نمیخواستیم که با دست خالی برگردیم.
هنگامه که تا این زمان فقط شنونده بود لب باز کرد و گفت:آیا دوستتان اسمی از ان مرد خارجی بر زبان نیاورد؟
مرد نگاه ملتمس خود را به صورت هنگامه دوخت و گفت:باور کنید که چیزی نگفت فقط میدانم که آن مرد در هتل هیلتون اقامت دارد و دوستم با آنجا تماس میگرفت.
اکرمی پرسید:اگر موفق به انجام کار میشدید در کجا قرار بود که پول را بگیری و چه کسی پول را بتو تحویل میداد؟
-قرار بود که پس از پایان کار من با دوستم تماس بگیرم و او ترتیب بقیه کارها را بدهد.
نظام پرسید:بهمین آسانی؟تو گفتی و ما هم باور کردیم.اگر دوستت به وعده اش عمل نکند تو چه کاری از دستت برمی آید.راستش را بگو چقدر پول گرفته ای؟
مرد اولی که کمی آرام شده بود گفت:او اینکار را نمیکند بما کلک نمیزند.چون خودش پایش گیر است.
نظام با صدای بلند خندید و گفت:من مطمئنم که او پول و پاسپورت را برمیدارد و بجای شما خودش فرار میکند چه کسی حاضر است دلار و ورقه خروج در دستش باشد و آن را دو دستی تقدیم شما کند؟
نگاه دو مرد در هم گره خورد و مرد دومی گفت:او نمیتواند فرار کند چون خواهرش با خود ماست!
اینبار نگاه نظام و هنگامه درهم گره خورد و نظام پرسید:منظورت چیست که خواهرش با شماست؟
مرد اولی گفت:دوستم در مورد تلفن به شما دروغ گفت.
اکرمی خسته و عصبی فریاد کشید:هر دوی شما دارید به مادروغ میگویید و تنها یک راه چاره مانده و آن این است که شما را تحویل بدهیم و آنها از شما اقرار بگیرند.
احمدیان که گویی منتظر همین سخن بود به دو نگهبانی که ایستاده بودند و به حرفهای آن دو مرد گوش میکردند دستور داد مقداری طناب بیاورند تا دستهایشان را طناب پیچ کنند.یکی از نگهبانان از جای خود جنبید که اکرمی گفت:طناب لازم نیست میتوانیم مراقبشان باشیم تا فرار نکنند بلند شوید که برویم.
مرد دوم زانو بر زمین زد و با التماس گفت:اینکار را نکنید قسم میخورم که حقیقت را بگویم.
یکی از نگهبانان گفت:چه اقرار بکنی چه نکنی باید تحویلت بدهیم تا قانون خودش تکلیف شما را معلوم کند.نمیشود که دزدانه بیایید خانه مردم و قصد جانشان را بکنید و هنگامی که گیر افتادید دست به التماس بلند کنید.اگر موفق به انجام کار پلیدتان شده بودید باز هم همین قیافه را داشتید؟
هنگامه گفت:اجازه بدهید یک فرصت به آنها بدهیم.
آنگاه رو به مرد دوم گفت:اگر حقیقت را بگویی از جرمت ارتکاب به قتل را حذف میکنیم و هر دوی شما را با همان عنوان کیف زنی تحویل میدهیم.خودت خوب میدانی که اتهام به قتل چقدر مجازاتش سنگین است حالا دیگر با خود توست که تصمیم بگیری؟
مرد اولی گفت:خواهش میکنم مرا آزاد کنید چون با این که همه چیز را میدانم خودم را شریک نکردم و چشم به دلار هم ندوخته ام من از اول میدانستم که اینکار عاقبت ندارد.اکرمی خندید و گفت:و چون میدانسی باز هم دزدانه وارد شدی و این تو بودی که میخواستی این دو را به قتل برسانی همدستت را در پشت صخره ها دستگیر کردند و تو را در اینجا.گناه تو سنگین تر از رفیقت است.
مرد اولی به گریه افتاد و گفت:باور کنید من قصد جان کسی را نداشتم بلکه از ترس اینکه نکند او وسوسه شود و قتل انجام بدهد خودم پذیرفتم که داخل شوم و فقط تلویزیون را بردارم و از ویلا خارج شوم.
مرد دوم حرف دوستش را تصدیق کرد و با گفتن او قادر نیست سر خروسی را ببرد سعی در جلب اطمینان دیگران کرد و اکرمی گفت:گیریم که راست گفته باشی اما حقیقت را هنوز نگفته اید و دارد صبح میشود.
مرد دوم گفت:حقیقت را خواهم گفت و حاضرم هر کاری باشد برای جلب اطمینانتان انجام بدهم.
همه مردان نشستند و گوش به مرد دوم سپردند مرد نفس بلندی کشید و گفت:همانطور که برایتان گفتم من تازه از زندان آزاد شده بودم و هم دنبال کار میگشتم و هم دنبال اتاقی که بتوانم اجاره کنم و مادرم را نجات بدهم.مدتی که در زندان بسر میبردم کرایه خانه عقب افتاده بود و صاحبخانه مادرم را جواب کرده بود.در یکی از روزها وقتی برای پیدا کردن اتاق به بنگاه معاملات ملکی رفته بودم دو نفر یک زن و یک مرد هم آنجا بودند که میخواستند یک ملک تجاری بخرند و آن را آژانس کنند.من صبر کردم تا آنها حرفشان با بنگاهی تمام شد و بعد بیرون آمدم و منتظر شدم تا آنها هم از بنگاه خارج شوند.رفتم جلو و از آنها تقاضای کار کردم و التماس کردم که کمکم کنند و بجای حقوق یک سرپناه به من بدهند و چیزی که بتوانم شکم خود و مادرم را سیر کنم.مرد اول قبول نکرد اما بعد آن خانم در گوشش چیزی گفت که رام شد و به من گفت تو را احتیاج داریم اما فعلا کارهایی هست که باید انجام بدهیم و بعد خبرت میکنیم.من هم شماره تلفن خانه همین دوستم را به آنها دادم و انتظار کشیدم تا خبرم کنند.یک ماهی گذشت و خبری نشد داشتم مایوس میشدم که یکشب دوستم به دیدنم آمد و گفت تماس گرفتند و تو فردا میروی سرکار آنقدر خوشحال شده بودم که به هوا پریدم و خدا را شکر کردم.فردا صبح رفتم به آدرسی که داده بودند یک آژانس مسافرتی بود که در آنجا عهده دار نظافت و آبدارخانه شدم و
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)