286_ 295
وقتی به بالای کوه رسیدند و پیاده شدند باران چون سیل می بارید و برای فرار از باران به کیوسکی که مواد غذایی برای مسافران اماده می کرد پناه بردند. وجود نیمکتهای متعدد نشانگر ان بود که اگر باران نباریده بود می توانستد از مناظر زیبای اطراف دیدن کنند.نظام برای خودش و هنگامه چای خرید و ان دو چای خود را با اب بارانی که در لیوانشان می ریخت نوشیدند. هنگامه حس کرد که نظام مایل است زودتر برگردد و انطور که می بایست تحت تأثیر جاذبه و زیبایی انجا قرار نگرفته است. پس از نوشیدن چای به نظام گفت:
_ من هم احساس سرما می کنم، بهتر است برگردیم.
برلب نظام لبخند رضایتی نقش بست و ان دو بدون ان که گردشی کرده باشند باز هم به صف پیوستند تا راه را برگردند. هنگام یازگشت دیگر هیچ ندیدند جز مهی که سرتاسر دره را پوشانده بود و رطوبت خود را به صورت انها می نشاند. همسفران ان دو ، دو جوان بودند که شادی شان را با کشیدن سوت ابراز کردند و موجب تفریح هنگامه و نظام نیز شدند. در پایین وقتی از تله کابین خارج شدند نظام با چشم جستجو کرد اما دیگر ان مرد را ندید. وقتی برای صرف غذا وارد رستوران همان محوطه شدند، نظام سعی کرد چهره او را کاملا به خاطر اورد و به حافظه بسپارد.
صورت کوچک و باریک با چشمانی ریز و بینی عقابی و سن او را در حدود سی تا سی و دوسال براورد کرد و به خود گفت، مطمئنم که این همان فرد است که از شیراز تا اینجا به دنبالمان امده، اگر هنگامه با من نبود، غافلگیرش می کردم و با مشت و لگد وادارش می کردم که اقرار کند چرا تعقیبمان می کند و منظورش از این کار چیست اما با وجود هنگامه این کار دور از عقل بود.
به هنگام بازگشت به کلبه، هر دو سکوت کرده بودند و هر یک با افکار خود مشغول بود. زیبایی جاده با وجود باران شدیدی که می بارید بصورت کسل کننده ای در امده بود و هر دو دوست داشتند که زودتر به کلبه برگردند.
فصل سیزدهم
تابلوی ساحل افتاب، همچون نوری گرمابخش دلشان را گرم کرد و با دیدن صورت اشنای اقای احمدیان احساس راحتی و ایمنی کردند. در مقابل پرسش او که پرسید: نمک ابرود چطور یود؟
تازه به یاد اوردند که چه مناظر زیبا و فریبنده ای را مشاهده کرده اند و نظام با گفتن بسیار عالی بود، حرکت کرد و در مقابل کلبه ایستاد. وجود کلبه حس امنیت و سر پناه داشتن را در انها تشدید نمود و از این که می توانند از شر باران سیل اسا به خانه ای پناه ببرند خوشحال شدند. لباسهای هردو خیس بود و بدنشان گرمای اتش می طلبید. وقتی هنگامه برای تعویض لباس بالا رفت از شیشه اتاق خواب به بارش باران نگاه کرد و ئر همان حال چشمش به اتومبیل سفید رنگی افتاد که به ظاهر پارک شده بود. دیدن اتومبیل جرقه ای را در ذهنش روشن کرد و با خود اندیشید نکند این اتومبیل همان اتومبیلی باشد که انها را تعقیب می کرده است؟ به سرعت تغییر لباس داد و زمانی که از پله ها پایین امد نظام را مشغول روشن کردن شومینه دید و با هیجان گفت: نظام یک اتومبیل سفید رنگ پشت دیوار پارک کرده است، گمان می کنم که این همان اتومبیل باشد.
نظام بلند شد و بدون حرف به سوی تلفن رفت و شماره نگهبانی را گرفت و با احمدیان گفتگو کرد و از او خواست تا اتومبیل سفید رنگ پشت دیوار شهرک را شناسایی کند و بعد با او تماس بگیرد. سپس کنار اتش شومینه نشستند. هردو به یک چیز فکر می کردند، این که ایا این اتومبیل همان اتومبیل مرد تعقیب کننده است؟ هنگامه ارام زمزمه کرد:
_ ای کاش اقای احمدیان شماره پلاک اتومبیل را بردارد.
نظام بار دیگری پای تلفن نشست و این بار گفتگو با مرد دیگری انجام شد و نظام مجبور شد از او بخواهد تا این کار را انجام دهد. وقتی گوشی تلفن را گذاشت ، هنوز از برنخواسته بود که تلفن به صدا درامد. خودش گوشی را برداشت، صدای احمدیان بود که گفت:
_ تا من از در خارج شدم اتومبیل روشن شد و حرکت کرد و نتوانستم شماره پلاکش را بردارم اما هم من مواظب هستم و هم از بچه ها می خواهم که مراقب باشند و اگر با دیگر ان را دیدند شماره اش را یادداشت کنند.
نظام تشکر کرد و گوشی را گذاشت، هنگامه کنجکاو پرسید: خب؟
نظام گفت: موفق نشدند شماره پلاک را بردارند، راننده با دیدن احمدیان اتومبیل را روشن کرده و رفته.
هنگامه گفت: قضیه دارد جدی می شود و نباید سرسری از ان بگذریم. بیا دو نفری فکرهایمان را روی هم بریزیم و ببینیم چه کسی ممکن است این کار را انجام دهد؟
نظام روبروی هنگامه کنار شومینه نشست و گفت: اجازه نده خوشی سفر با فکرهای زهراگین به کاممان تلخ شود من که فکر می کنم همه چیز به صورت تصادفی است که اتفاق می افتد و قصد خاصی در انها نیست. پارک شدن اتومبیلی سفید رنگ در بیرون شهرک تصادفا با رنگ اتومبیلی که راننده اش در جاده قصد تفریح داشت جور در امده است، فقط همین!
هنگامه که مجاب نشده بود گفت: اما من طور دیگری فکر می کنم و امروز هم در نمک ایرود تو با دیدن کسی ناگهان رنگت پرید و احساس سرما کردی، نظام من گول نمی خورم چرا که خودم سالها از این جنگ و گریزها داشته ام و از دست عمال پدرم به طرق مختلف گریخته ام و خوب می دانم که در رویارویی با این افراد چه حالتی به انسان دست می دهد. من تا پیش از مرگ پدرم حکم زندانی بدون سلول را داشتم و به هرکجا که می رفتم و با هرکسی که ملاقات می کردم چشمهایی را در تعقیب خود حس می کردم. حالا به من بگو درنمک ابرود کسی را دیدی؟
نظام سرفرود اورد و گفت: به گمانم رسید که یکی از مسافرین تله کابین را قبلا هم دیده ام و در همان لحظه فکر کردم که ان مرد راننده اتومبیل تعقیب کننده ما بود اما هنوز هم یقین ندارم که انچه دیده ام درست بوده باشد. خیلی از ادمها هم لاغر و باریک هستند و هم رنگ اتومبیلشان سفید است. این که دلیل محکومیت نمی شود.
هنگامه به صورت نظام دقیق نگاه کرد و گفت: اما تو چهره او را دیده ای، یادت می اید که گفتی دلت می خواهد با مشت بر بینی عقابی اش بکوبی و ان را له کنی؟ این نشان می دهد که تو کاملا چهره او را شناخته ای که توانسته ای از میان ان همه جمعیت او را بشناسی. نظام بهتر نیست که ماموران کلانتری را در جریان بگذاریم؟
نظام گفت: ما که مدرکی در دست نداریم ، برویم چه بگوییم؟ بگوییم که اتومبیلی در جاده قصد سر به سر گذاشتن ما را داشت و در اینجا هم همان اتومبیل را دیده ام که گوشه ای پارک کرده؟ نه عزیزم، باید صبر کنیم و خودمان با هوشیاری بفهمیم که قصد او با انها چیست و چه منظوری دارند. من و احمدیان و دو نگهبان شب کاملا مراقب اوضاع هستیم و بالاخره گیرش می اندازیم، نگران نباش.
هر دو کنار حرارت شومینه دراز کشیدند و هنگامه زودتر از نظام به خواب رفت. وقتی با صدای چند ضربه که به در خورد دیده گشودند غروب از راه رسیده بود. هردو با عجله بلند شدند و نظام برای گشودن در رفت. اقای احمدیان به اتفاق مردی که نظام از شباهتش با نقاشی قاب عکس فهمید که باید اقای اکرمی باشد، پشت در ایستاده بودند. نظام با خوشرویی در را به رویشان گشود و اکرمی با معرفی خود به گرمی با نظام دست داد و به او خوشامد گفت نظام هردو را دعوت به داخل شدن کرد و با گفتن منزل خودتان است لطفا بفرمایید، در شوخی را با اکرمی بازکرد. هنگامه برای استقبال از مهمانان پیش امد و با دیدن اکرمی چنان دلش قرص شد که شادی اش را نتوانست پنهان کند و چون کودکان به وجد امده از دیدن او اظهار خوشحالی کرد. اکرمی تک شاخه ای از گل رز به مناسبت ورود هنگامه تقدیمش کرد و گفت: امیدوارم در اینجا به شما خوش گذشته باشد و کمبود کلبه کوچک را بخشیده باشید.
هنگامه انها را دعوت به نشستن کرد و در همان حال گفت: کلبه بسیار زیبایی است و به وضوح سلیقه صاحیخانه را نشان می دهد اما متأسفانه از اغاز سفر ماجراهایی به وجود امده که نمی گذارد از زیبایی ها لذت ببریم.
اکرمی گفت: اقای احمدیان اشاراتی داشتند که چه اتفاقی روی داده و بیشتر کنجکاو شده ام تا بدانم که چه بوده و اقدامات لازم را انجام دهم.
سپس رو به نظام کرد و گفت: البته با اجازه شما! من و خانم بختیاری سالهاست که با یکدیگر همکاری داریم و من یکی از اعضاءهیئت امنای شیرخوارگاه هستم و تا حدودی با زندگی خانم بختیاری هم اشنا هستم، این است که به خود جسارت می دهم و می خواهم که اگر کاری از دستم ساخته است انجام بدهم.
نظام تشکر کرد و با گفتن از اینجا شروع شد... به تعریف اولین حس خود پس از خروج از رستوران و سپس ماجرای جاده و بازبودن در کلبه و در اخر دیدن اتومبیل توسط هنگامه پرداخت و چون صحبتش تمام شد، اکرمی یک پا روی پا دیگرش انداخت و گفت:
_ من هم با خانم بختیاری موافقم که این همه رخداد نمی تواند تصادفی باشد و باید ان را جدی گرفت. ضمن ان که دیشب وقتی من امدم با این که در کلبه را امتحان نکردم اما مشخص بود که بسته است و حتما پس از رفتن من کسی وارد کلبه شده. اینطور که اقای احمدیان از زبان نگهبان شب می گوید مسلم می شود که به راستی دو نفر خیالاتی در سر دارند که شما را نعقیب می کنند اما با نظر شما هم موافقم که جای نگرانی وجود ندارد .چون به هرحال ما در اکثریت هستیم و انها فقط دو نفر هستند و به اسانی می شود گیرشان انداخت. دوست بسیار صمیمی من مالک همین ویلای روبروست، من از او می خواهم که اجازه دهد در ویلایش اقامت کنم و احمدیان و دو نگهبان هم مراقب کوچکترین حرکت خواهند بود. به گمان من انها بار دیگر برمی گردند تا مقصودشان را عملی کنند.
هنگامه برای اوردن چای به اشپزخانه رفته بود و از انجا هم صدای گفتگوی مردان را می شنید و موجی از اضطراب و تشویش در وجودش به تلاطم در امده بود و از خود می پرسید، نکند هنوز عمال پدرش در تعقیب انها هستند و خیال دارند به نظام اسیب برسانند؟ اما اندیشه خود را با این فکر که سالها از مرگ پدر می گذرد و دیگر او در قید حیات نیست تا بخواهد انتقام بگیرد رها کرد و سینی چای را با خود به سالن اورد و به مهمانان تعارف کرد. اقای اکرمی با نگاهی گذرا به صورت هنگامه تشویش و نگرانی را در ان خواند و گفت:
_ خانم بختیاری به شما قول می دهم که انان را گیر می اندازیم.
و با این حرفش ارامشی موقتی در وجود هنگامه به وجود اورد و هنگامه با زدن لبخند کمرنگی گفت:
_ دلم می سوزد که سفرمان دارد خراب می شود و مجبور می شویم با اعصابی متشنج به شیراز بازگردیم.
اقای اکرمی سر تکان داد و گفت: انشاالله با خاطره ای خوش و به یاد ماندنی عزیمت خواهید کرد و از بقیه روزهای باقیمانده نیز لذت خواهید برد. این کلبه محقر تا هر زمان که اراده کنید در اختیارتان خواهد بود و به یاری خدا همه چیز روبراه می شود، فکرش را نکنید.
اقای احمدیان گفت: من پیشنهاد می کنم که هنگام شب خانم دشتی در ویلای اقای حقگو اقامت کنند و ما همگی در اینجا به کمین بنشینیم و مراقبت کنم.
نظام بدون درنگ گفت: من یک لحظه هم هنگامه را تنها نمی گذارم.
اقای اکرمی خندید و گفت: بسیار خب، هرطور که مایل هستید اقدام می کنیم پس من و اقای احمدیان در ویلای روبرو کاملا مراقب شما هستیم تا خانم بختیاری با خیال راحت استراحت کنند.
اقای اکرمی پس ز نوشیدن چای کنار میز تلفن نشست و شماره گرفت و پس از دقایقی تماس برقرار شد. از لحن دوستانه ای که به کار می برد و سپس مطرح کردن مساله کلید ویلا همگی دریافتند که مخاطب اقای اکرمی ( اقای حقگوست) انها مکالمه کوتاهی داشتند و پس از قطع تلفن اقای اکرمی رو به احمدیان کرد و گفت: لطفا در ویلا و پنجره ها را بازکنید تا هوای تازه وارد شود.
احمدیان به دنبال اجرای دستور اقای اکرمی بلند شد و با بدرقه نظام کلبه را ترک کرد. اکرمی به صورت هنگامه که متفکر چشم به گلهای قالی دوخته بود، نگاهی انداخت و با لحنی اطمینان بخش گفت:
_ به من اعتماد کنید، همه چیز به خوبی تمام می شود.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)