266_275

بیدار کرد و گفت: بلند شو عزیزم و طبیعت زیبا را نگاه کن. حیف است که این منظر زیبا را نبینی.
نظام خمیازه ای بلند کشید و بدن خود را کش داد و با مالیدن دو چشم به بیرون نگاه کرد و با گفتن خدای من چقدر زیباست! روی صندلی جابجا شد تا بهتر بتواند از ان همه زیبایی بهره بگیرد. هنگامه گفت:اگر به اختیار من بود دوست داشتم که برای بقیه عمرم را در شمال و دامن طبیعت زندگی کنم.
نظام گفت: حق داری. نمی شود به اسانی دل از این همه زیبایی کند. سپس به صورت هنگامه نگریست و گفت: صبحت بخیر هنگامه خواب الود من! باورکن با همه خستگی که از صورتت می ریزد اما باز هم تو زیباتر از همه این زیبایی ها هستی.
هنگامه گل خنده اش را به نظام هدیه کرد و گفت: با این حرفت خستگی ام برطرف شد و می توانم همین مسیر را برگردانم دوست داری صبحانه را در پارک سی سنگان بخوریم و بعد راهی صلاح الدین کلاه شویم؟
نظام شیشه اتومبیل را تا انتها پایین کشید و گفت: اختیار با توست و تو می توانی مرا با خودت تا انتهای دنیا ببری و مطمئن باش که مخالفتی ازطرف من نمی بینی.
هنگامه گفت: خوشحالم که خواب باعث شد روحیه ای شاد و سرزنده پیدا کنی. توی رستوران وقتی به چهره ات نگاه کردم انقدر خسته بودی که گمان کردم همانجا پشت میز از پای در می ایی و به خواب می روی.
هنگامه به داخل پارک پیچید و نزدیک اولین کیوسک نگهداشت و هر دو پیاده شدند. پیرمردی که کیوسک خود را پایخانه کوچکی کرده بود برایشان تخم مرغ نیمرو کرد و چای معطر برایشان اورد که خستگی راه را فراموش کردند و با نیرویی تازه به راه افتادند. اینبار نظام پشت فرمان نشست و در پارک جنگلی به گردش پرداختند و بعد به دنبال ادرسی که خانم ناظمی در اختیارشان گذاشته بود بسوی صلاح الدین کلاه به راه افتادند.افتاب با حرارت می تابید. وقتی شهرک را یافتند هر دو به نشانه موفقیت به روی یکدیگر لبخند زدند.مردی از اتاق نگهبانی خارج شد و انها خود را معرفی کردند. مرد با خوشرویی به انها خوشامد گفت و در ورودی را به رویشان باز کرد. شهرکی بود تازه ساز که از زیبایی بسیار بهره مند بود. ان مرد که خود را احمدیان معرفی نمود از اتاق نگهبانی با دسته کلید خارج شد و همراه انها رفت تا کلبه را نشانشان بدهد. او با گفتن بپیچید به سمت چپ اتومبیل را وارد اولین محوطه کرد و از میان ویلاها،کلبه ای بلند برافراشته شده خود را نشان داد. رنگ زرد طلایی کلبه در زیر تابش خورشید می درخشید و قتی پیاده شدند تازه متوجه شدند که کلبه در خصار درختان تنومند برستونهای اهنین بنا گردیده که از یک سو زیبایی جنگل بیننده را به سوی خود می کشد و از سوی دیگر اب ابی دریا با خروش و تلاطم امواجش بیننده را سحر می کند. اقای احمدیان جلوتر از نظام و هنگامه پله های اهنین را پیمود و در ورودی کلبه را باز کرد و از ان دو دعوت کرد که داخل شوند.کلبه ای که انها پیش روی خود دیدند. کلبه ای بود بزرگ و روشن با پنجره هایی بزرگ که محوطه سرسبز باغچه ها و ویلاهای نوساز به رنگهای مختلف را نشان می دد و با وسعت بخشیدن به چشم می شد حضور ابی دریا را مشاهده کرد در سالن بزرگ مفروش شده همه چیز حکایت از رفاه صاحب ان می کرد و هنگامه با مشاهده لوازم زندگی درون کلبه به صدف گفته خانم ناظمی رسید که گفته بود تمام وسایل رفاهی فراهم است و هیچ گونه کمبودی نخواهند داشت. در کنار سالن چله ها یی از چوب انها را به طبقه فوقانی کلبه هدایت کرد. از دواتاق بزرگ یکی به سوی جنگل و دیگری به سوی دریا اشراف داشت. نظام از روی میز عسلی کوچکی که کنار پنجره بود قاب عکسی را برداشت و به تصویر طراحی شده بامداد. مردی که درون قاب بود نگاه کرد و رو به هنگامه نمود، و گفت: به گمانم این تصویر صاحبخانه باشد.مرد جوانی است اما صورت خشمگینی دارد.
هنگامه قاب عکس را از نظام گرفت و گفت: این عکس اقای اکرمی است اما باید بگویم که نقاش خشم درون خود را به تصویر منتقل کرده و در حقیقت چهره اقای اکرمی مهربان است و نگاه معصومی دارد.
هنگامه قاب را سر جایش گذاشت و نگاهی گذارا به دو اتاق انداخت که با وجود لوازم داخل انها پی برد که هر دو اتاق خواب هستند. وقتی هنگامه از پله های چوبی به زیر می امد نظام هم او را تعقیب کرد و صدای پوبهای زیر پایشان به هوا برخاست و نظام با گفتن احتیاط کن. موجب خنده هنگامه شد. در فاصله ای که نظام چمدانها را به داخل کلبه می اورد. هنگامه برای بازرسی قدم به اشپزخانه گذاشت و با گشودن در یخچال خوشحال به تماشا ایستاد. اقای اکرمی با نهایت لطف برای انها مواد غذایی فراهم نموده بود و هنگامه با یک نگاه فهمید که برای فراهم کردن غذا به هیچ چیز احتیاج نخواهد داشت. گاز را روشن کرد و کتری را برای درست کردن چای روی گاز گذاشت و زمانی که از اشپزخانه خارج شد. نظام هم چمدانها را به داخل خانه اورده بود. در کنار اشپزخانه دری بود که به حمام و دستشویی منتهی می شد و هر دو نگاهی به درون ان انداختند و نظام گفت: اقای احمدیان ابگرمکن را روشن کرد اما باید برای حمام کردن مدتی صبر کنیم.
هنگامه خود را پشت پنجره رساند و به تماشای سرسبزی محیط ایستاد.درگوشه سالن کنار چنجره صندلی ننویی توجه نظام را به خود جلب کرد و بدن خسته خود را روی ان انداخت و با تکان دادن صندلی به خود ارامش بخشید و گفت: به تو قول می دهم که سال دیگر در ویلای خودمان تعطیلات را بگذرانیم. من تعجب می کنم که چگونه تو و مانی ترغیب نشده اید که خود ویلایی داشته باشید؟
هنگامه نگاه از بیرون بر گرفت و گفت: من همه چیز را زمانی دوست دارم که بدانم تو هم با من هستی. هرگز در ان سالهای سخت برای خود ارزویی نداشتم.
لحن غمگین هنگامه، نئام را نتاثر كرى و بر خوى خشم گرفت و که با سوال بیجای خود گذشته را به یاد هنگامه اورده است. از روی صندلی بلند شد و هنگامه را به جای خود نشاند و گفت: کودک دل من بنشین تا پدرت تابت بدهد و خستگی ات را برطرف کند. اما پیش از ان که نظام بخواهد وسیله تفریح هنگامه را فراهم کند. از صدای در کتری هنگامه از جای برخاست و به سوی اشپزخانه رفت. نظام هم تلوزیون را روشن کرد و چون از برنامه در حال پخش خوشش نیامد ان را خاموش کرد و ضبط صوت را روشن نمود و از میان نوارهای اقای اکرمی یکی را انتخاب کرد و در ضبط گذاشت. صدای موزیک ملایمی در فضا پیچید. سپس بلند شد و ساکهای سفر را بالا برد. هنگامه از پنجره کوچک اشچزخانه به بیرون نگاه کرد. درختی شاخه های انبوه خود را به سوی کلبه گسترانده بود و صدای عبور نهر ابی هم به گوشش رسید. وقتی با دو فنجان چای از اشپزخانه خارج شد. نظام از پله ها به زیر امد صورتش ارام بود اما به چیزی فکر می کرد که متوجه حرف هنگامه نشد که گفت: باید به مانی زنگ بزنیم.
نظام روی مبل نشست و به نقطه ای خیره شد. هنگامه سینی چای را که روی میز غذاخوری گذاشته بود،برداشت و در مقابل نظام گذاشت و خودش نیز روبروی او نشست و پرسید: اتفاقی افتاده؟
نظام گویی از خواب پریده باشد. به خود امد و گفت: هان چی گفتی؟
هنگامه دقیق به چهره او نگریست و گفت: پرسیدم اتفاقی افتاده؟
نظام به نشانه نه سر تکان داد و سعی کرد خود را از فکر برهاند و با برداشتن فنجان چای گفت: متوجه نشدم که برای ورود به محوطه تنها یک در وجود دارد یا درهای دیگری هم هست. بهتر است پس از نوشیدن چای در اطراف گردش کوتاهی بکنیم و با موقعیت خومان اشنا شویم.
هنگامه پذیرفت و پس از نوشیدن چای اماده شدند تا کلبه را ترک کنند. هنگامه زیر گاز را خاموش کرد و نظام هم کلید کلبه را برداشت و از در خارج شدند. وقتی از پله ها به زیر امدند نسیم خنکی شروع به وزیدن کرده بود و هنگامه با نگریستن به اطرافش نهر ابی را دید که از کنار کلبه می گذشت و خود را به دریا می رساند. هنگامه گفت: دلم به حال جنگل می سوزد که ویران می شود تا شهرک سازی شود. به این درختها نگاه کن، با این که کهنسال هستند اما استوار و شادابند. نظام دست هنگامه را در دست گرفت و همانطور که طول خیابان را تا انتها می پیمودند و به ویلاها نظر داشتند گفت: گمان می کنم که تنها من و تو مسافر شهرک هستیم و بقیه ویلاها خالی هستند.
هنگامه با صدای بلند خندید و گفت: ساکنین دائمی نیستند.
نظام دست هنگامه را در دست فشرد و گفت : به تعبیر عقل باخته،عاشق هم اضافه کن و بگو هیچ یک از ساکنین اینجا مثل من و تو عقل باخته عاشق نیستند. تو فکر می کنی که اگر عاشق نباشی می توانی از طبیعت لذت ببری؟ در عشق نیرو و جاذبه ای است که به تو امکان می دهد با روح طبیعت در امیخته شده و هاله نور اطراف گلها و گیاهان را ببینی و از مشاهده ان لذت ببری . به این درخت سی کس نگاه کن و ببین چگونه تلاش می کند تا خود را از پایین به بالا بکشد و با نور خدا یکی شود. مردم اگر بدانند در عشق چه نیروی اعجاز انگیزی وجود دارد و با ان چه کارها که می توانند انجام دهتد،هرگز قلب خود را به روی این موهبت الهی نمی بستند!
هنگامه با نگاهی مملو از عشق به اطرافش نگاه کرد و گفت: حق با توست، همه چی زیباست.
انتهای خیابان بن بست بود و کلبه ای متروکه دیده شد.هنگامه از دیوارمتصل به کلبه که دیواری خشتی بود نگاه به بیرون انداخت و رودخانه ای با جریان اب ملایمی دید که مردی که ارام و صبور با قلاب ماهی گیری اش به انتظار صید ایستاده بود. انها راه رفته را بازگشتند و چون به کلبه رسیدند هنگامه گفت:با این که صدای دریا وسوسه انگیز است اما ترجیح می دهم که غروب برای تماشا بروم.
نظام هم با او هم رای بود و چون به کلبه بازگشتند هر دو برای فراهم کردن غذا به اشپزخانه رفتند. اب کاملا گرم بود و نظام کار فراهم سازی غذا را نیمه کاره رها کرد و بای استحمام رفت. هنگامه با خود اندیشید که نگام قدم زدن،نظام همانطور که صحبت می کرد موشکاف و دقیق به اطراف نگاه می کرد گویی در جستجوی چیزی یا کسی بود که گمان می برد پشت درختها یا در پناه ویلایی کمین کرده باشد. از خود پرسید او در بالا چه دیده که اینگونه کنجکاو شده است؟
وقتی نوبت استحمام هنگامه رسید،نظام با گفتن من میز غذا را اماده می کنم به هنگامه اطمینان داد و او وارد حمام شد.اما وقتی از حمام خارج شد،در کلبه باز بود و روی میز هم ظرفی چیده نشده بود. هنگامه سر از کلبه بیرون کرد و هیچ کس را ندید. نگران شد و با صدای بلند نظام را صدا زد و چون جوابی نشنید قصد کرد که از کلبه خارج شود و دنبالش بگردد. به جستجوی کلید برامد و در حال پوشیدن کفش بود که دید نظام از پله های اهنی بالا می اید. نفس بلندی از اسودگی کشید و چون نظام وارد شد نگرانی اش را با گفتن کجا رفته بودی؟
نشان داد. ظاهر نظام اشفته بود و موهای خیسش نامرتب روی پیشانی اش ریخته بود. نظام نفس نفس می زد گویی مقداری راه را دویده بود. او به سوال هنگامه تا زمانی که نشست پاسخ نداد و چون کمی ارامش پیدا کرد به روی هنگامه خندید وگفت: رفتم دور کلبه مقداری دویدم و ورزش کردم.
هنگامه متعجب پرسید: این وقت روز ورزش کردی؟ تازه بعد از این که حمام کرده ی و بدنت خیس است؟
نظام هنگامه را کنار خود نشاند و گفت: باورکن از این کار لذت بردم. برای ورزش کردن ساعت بخصوص لازم نیست.
هنگامه دیگر کنجکاوی نکرد اما حرفهای نظام هم قانعش نکرده بود ولی چون دانست که نظام نمی خواهد بیشتر از این توضیح دهد خاموش شد و سوال دیگری نکرد. در سر میز غذا هنگامه صحبت می کرد و نظام به ظاهر به حرفهای او گوش می داد اما در حقیقت فکرش جای دیگری بود. او هنگامی که چمدانها را به طبقه بالا برده بود از پنجره ای که به محوطه درختان مشرف بود و می شود از انجا جاده را هم دید نگاهش به پیکان سفید رنگی افتاد که کنار جاده پارک شده بود و دو مرد به بدنه ان تکیه داده و شهرک را زیر نظر گرفته بودند.
از ان فاصله هم توانسته بود تشخیص بدهد که ان دو مرد،همانهایی هستند که از شیراز انها را تعقیب کرده و در جاده فصد جانشان را کرده بودند. او نمی خواست با عنوان کردن این مطلب هنگامه را نگران کند و سفر را به او تلخ کند. پس خود به تنهایی حفاظت از هنگامه و کلبه را به عهده گرفت و برای این که پی به موقعیت خودشان ببرد با هنگامه به قدم زدن پرداخته بود و دریافت که شهرک تنها یک در ورودی دارد اما از جانب دریا هیچ مانعی برایورود ایجاد نشده و از انجا می توان به اسانی وارد یا خارج شد. او وقتی به هنگامه گفت که برای دویدن و ورزش کردن از کلبه خارج شده در حقیقت راه کلبه تا دریا را دویده بود تا به موقعیت جغرافیایی انجا هم پی ببرد،هم ضمن ان که نمی خواست هنگامه را هم تنها در کلبه گذاشته باشد. حس درونی به او می گفت که خطری هنگامه را تهدید می کند و نه خود او را.
هنگامه برای این که نظام را متوجه خود کند دستش را روی دست نظام گذاشت و پرسید:فهمیدی چی گفتم؟
نظام به خودامد و با زدن لبخندی تصنعی گفت: حواسم با توست عزیزم. غذای بسیار خوشمزه ای درست کردی!
هنگامه اینبار از بی توجهی نظام رنجیده خاطر شد و از پشت میز بلند شد، به سوی تلف رفت و نشست و شماره گرفت. نظام که حرکت هنگامه را با چشم تعقیب می کرد پرسید: با کجا تماس می گیری؟
نگاه خشمگین هنگامه متوجه اش شد و گفت : اگر حواست با من بود مب شنیدی که گفتم باید به مانی زنگ بزنیم و خاطرش را اسوده کنیم که به سلامت رسیده ایم.
نظام به نشانه موافقت سرفرود اورد و از لحن و نگاه خشمگین هنگامه به اسانی گذشت و شروع کرد به جمع اوری ظروف و شستن انها. صدای هنگامه را به وضوح می شنید که داشت با مانی صحبت می کرد و با لحنی شاد از زمان حرکت تا رسیدن به کلبه را تعریف می کرد. نظام از پنجره اشپزخانه دید کافی برای زیر نظر گرفتن اطراف نداشت و چون از انجا خارج شد در کلبه را قفل کرد و شنید که هنگامه دارد از طرف او سلام می رساند. وقتی تماس قطع شد . هنگامه قیافه رنجیده اش را دوباره نشان داد و با لحنی قهرامیز گفت: من خسته ام می روم بخوابم.
او پا را روی اولین پله چوبی گذاشت، نظام طاقت نیاورد و گفت: هنگامه خواهش می کنم یک لحظه صبر کن او را از رفتن بازداشت. نظام خود را به هنگامه رساند و زیر بازویش را گرفت و گفت: بیا بنشین تا با هم کمی حرف بزنیم.
هر دو روی مبل روبروی یکدیگر نشستند و چون هنگامه را اماده شنیدن دید،مجبور شد انچه را دیده و حدس زده بود را برایش بازگو کند و در اخر برای ان که او را امیدوار کرده باشد افزود:اما خوشبختانه شهرک فقط یک در دارد که ان هم از طرف نگهبانی حراست می شود و کسی نمی تواند بدون اجازه وارد شود.من قصد نداشتم نگرانت کنم اما تو گمان بردی که من نسبت به تو بی توجه ام و از من رنجیدی در صورتی که...
هنگامه صحبت او را قطع کرد و گفت: بهتر بود که همان موقع مرا در جریان می گذاشتی . اگر هر دو هوشیار باشیم بهتر از خودمان مراقبت می کنیم. من هم فکر می کنم که جایمان امن است و کسی نمی تواند به ما اسیب برساند،متاسفم که از تو رنجش به دل گرفتم.
نظام نوازشش کرد و گفت: مهم نیست عزیزم برو استراحت کن. من هم بعد از شنیدن اخبار بالا می ایم. خورشید در انتهای اب فرو می رفت و رنگ نارنجی خود را ارام و بیصدا