256 تا 265
-اگر آمادگی پشت فرمان نشستن نداری بهتر است سفر را به تاخیر بیندازید و دیرتر حرکت کنید.
نظام به نشانه نه سر تکان داد و با گفتن همه چیز خوب و روبراه است به مانیان اطمینان داد اما این اطمینان ضعیف بود و مانیان در آن تظاهر و نوعی ریاکاری دید.سعی کرد بروی خود نیاورد و بهمان میزان اندک اطمینان کند و بگوید:بسیار خب پس خوب فکرتان را بکنید تا چیزی را جا نگذارید.
هنگامه در حال آماده کردن ساندویچ بود و زیر چشمی به نظام هم توجه داشت و میدید که خواب نتوانسته آن ترس موهوم را کاملا از بین برد و هنوز اثراتی از آن در صورت نظام مشهود است.او نیز برای آنکه مانیان را نگران نکرده باشد لبخندی بر لب آورد و گفت:مانی ما که به سفر اروپا نمیرویم که شما نگران جا گذاشتن لوازم هستید.چالوس هم جز همین آب و خاک است.
یادآوری شهر و حرفهای هنگامه موجب شد تا اینبار اطمینان مانیان کاملا جلب شود و با بلند شدن از پشت میز بگوید:پس زودتر حرکت کنید که تا آفتاب طلوع میکند و هوا گرم میشود مقداری از راه را طی کرده باشید.
او به مسافران کمک کرد تا چمدانها را در صندوق عقب اتوموبیل بگذارند و خود را وسواس همه چیز را مد نظر قرار داد و پس از اطمینان در اتوموبیل را برایشان باز کرد تا آنها سوار شوند.نظام دست مانیان را در دست گرفت و گفت:همه زحمات و کارها به شانه شما افتاد از این بابت مرا ببخشید.
مانیان دستش را روی شانه نظام گذاشت و گفت:از خودتان خوب مراقبت کنید مخصوصا درهنگام رانندگی کردن جانب احتیاط را نگهدارید و با سرعت نرانید.از هنگامه هم خوب مراقبت کن فراموش نکنید به محض اینکه رسیدید حتما با من تماس بگیرید.
آنگاه با بوسیدن روی نظام برایشان آرزوی سفر خوشی کرد و به هنگام خداحافظی با هنگامه آهسته گفت:مواظب همسرت باش و سعی کن کمتر به گذشته و یادآوری آن روزها اشاره کنی و برای زودتر رسیدن شتاب به خرج ندهید و هر وقت خسته شدید نگهدارید و استراحت کنید.دخترم فراموش نکن که گل خنده از هر هدیه ای برای مرد گرانبهاتر است پس این کادو را از نظام دریغ نکن بروید خدا به همراهتان.
وقتی اتوموبیل به حرکت در آمد هنگامه نفس اسوده ای کشید و با نگاه به آسمانی که سیاهی اش رو به روشنی میرفت برای سفرشان روزهای خوبی ارزو کرد و لبخند رضایتش را به نظام هدیه کرد و گفت:خواهش میکنم هر وقت احساس خستگی کردی بگو تا جایمان را با هم عوض کنیم.
نظام با مهربانی خندید و گفت:تا تو در کنارم هستی احساس خستگی نمیکنم اما بعد مسافت را بین خودمان تقسیم میکنیم.از شیراز تا تهران به عهده من و از آنجا تا شمال به عهده تو قبول است؟
هنگامه سرفرود آورد و زمانی که از دروازه قرآن رد شدند هنگامه گفت:هر وقت از دروازه قرآن وارد یا خارج میشوم بخود میگویم که هیچکس باور نخواهد کرد که اگر بگویم در مدت اقامتم در شیراز هرگز مجال نیافتم تا از تخت جمشید دیدن کنم و گویی شیراز برای من خلاصه شده در چند مکان محدود مثل حافظیه سعدیه شاهچراغ و باغ ارم.در حالیکه جای جای شیراز زیبا و دیدنی است.
نظام گفت:سالهای زیادی فرصت خواهی داشت تا از تمام نقاطی که دیدن نکرده ای بازدید کنی!هیچ میدانی شهرت باغ ارم از چه چیز است؟
هنگامه گفت:چندان هم بی اطلاع نیستم و میدانم که باغ ارم بخاطر درختان سرو و کاج و ابشارهای متعدد و کم نظیرش معروف است مخصوصا از لحاظ درختان سرونازش که شهرت جهانی دارد.
نظام هوم بلندی گفت و افزود:بد نبود و به اطلاعات تاریخی ات میشود نمره 15 یا 16 داد.
و سپس به نگاه رنجیده هنگامه بخاطر دادن نمره کم با صدا خندید و برای آنکه او را بخنداند گفت:باور من ارفاق کردم وگرنه نمره ات کمتر از این میشد.
هنگامه گفت:شرط میبندم که اطلاعات خودت نیز چون من ناقص است اما با اینحال بهمین نمره راضی ام.
جاده خلوت بود و جز تعدادی وسیله نقلیه سنگین و یک اتوبوس مسافر بری که از کنارشان گذشتند وسیله ای دیگر ندیدند.هنگامه خوشحال از اینکه میتوانند سریعتر حرکت کنند سکوت اختیار نمود و چشم به جاده طویل و سیاه دوخت که میرفت روز و روشنی آفتاب را پذیرا شود.صدای موزیک آرامی از رادیو به گوش میرسید.هنگامه احساس کرد که خوابش گرفته اما برای گریز از خواب خمیازه اش را فرو خورد و به نظام گفت:دوست دارم وقتی برگشتیم یک مهمانی بزرگ ترتیب بدهیم و همه را دعوت کنیم!
نظام گفت:اتفاقا منهم در همین فکر بودم و داشتم فکر میکردم که من و تو هنوز لباس رمسی ازدواج بر تن نکرده ایم و عکسی به این مناسبت نداریم.
هنگامه با صدای بلند خندید و گفت:تصور کن که عکس ما در مقایسه با زوجهای جوان چقدر دیدنی میشود.تو با موهای جوگندمی و منهم با چند چروکی که در زیر چشم دارم.بما میگویند عروس و داماد کهنسال!.
نظام به نشانه رد حرف او گفت:بما میگویند عروس و داماد پر تجربه.
هنگامه به اتوموبیل سفید رنگی که از کنارشان گذشت بی تفاوت نگریست و آنی تصور کرد که راننده خوب رانندگی نمیکند و قصد آزار دارد.راست برجای نشست و همانطور که به جاده نظر داشت به نظام گفت:مراقب باش مثل اینکه آنها قصد تفریح دارند
نظام از سرعت اتوموبیل کاست و فاصله میان خودشان را با اتوموبیل سفید رنگ زیاد نمود و به هنگامه که دچار ترس شده بود گفت:خیالت راحت باشد من گول جاده خلوت را نمیخورم و بازیچه آنها نمیشوم.
اما با تمام اطمینانی که هر دو داشتند اتومبیل سفید رنگ دست از آزار برنداشت و سعی میکرد اتوموبیل آنها را از جاده منحرف کند.اینبار نظام به خشم آمد و با گفتن آنها عقلشان را از دست داده اند پا بر پدال گاز فشرد و بر سرعت خود افزود.هنگامه که از ترس سرتاپای وجودم میلرزید با صدایی لرزان گفت:خواهش میکنم خودت را کنترل کن آنها قصد شوخی ندارند قصد جان ما را کرده اند.
حرف هنگامه موجب شد تا نظام خوب به سرنشینان اتوموبیل که پهلو به پهلوی آنها حرکت میکرد نگاه کند و بگوید:مردی که پشت فرمان نشسته همان است که دیشب تعقیبمان میکرد اما اصلا او را نمیشناسم و بخاطر نمی آورم که با او برخوردی کرده باشم.
هنگامه گفت:حالا که اینطور است بیشتر احتیاط کن و مراقب باش.
آنها نیمی از راه را در جنگ و گریز طی کردند و با مشاهده اتوموبیل پلیسی که در جاده در حال حرکت بود هنگامه امیدواری یافت و گفت:به آنها اطلاع بده که تعقیبمان میکنند و قصد جان ما را دارند.
نظام گفت:اما مطمئن نیستم ممکن است که واقعا قصد آنها تفریح کردن باشد.
هنگامه که مجاب نشده بود صبر کرد تا اتوموبیل پلیس از کنارشان عبور کند و سپس با تکان دست باعث توقف اتوموبیل پلیس شد.نظام هم توقف کرد و هنگامه پیاده شد و با شتاب و هیجان از رفتار راننده اتومومبیل سفید صحبت کرد و در آخر افزود:ما نمیدانیم قصدشان از اینکار چیست لطفا حمایتمان کنید.
افسر پلیس پس از شنیدن سخنان هنگامه گفت:خونسردیتان را حفظ کنید و حرکت کنید ما مراقب خواهیم بود.
وقتی همگی سوار شدند هنگامه لبخند رضایت بر لب داشت و به نظام گفت:تو مطمئنی که آن مرد همانی بود که دیشب تعقیبمان میکرد؟
نظام گفت:مطمئن نیستم چون چهره اش د رتاریکی بود اما قلبم گواهی میدهد که او همان مرد است.دلم میخواهد بدانم که او کیست و چه منظوری از تعقیب ما دارد.
هنگامه بدون تفکر گفت:شاید دسیسه ای در کار است و رفیعی میخواهد ما را نابود کند.اما چرا؟هدفشان از نابود کردن ما چیست؟با از بین بردن ما سودی عاید آنها نمیشود.
نظام نفس بلندی کشید و گفت:فکرت را با این افکار خسته نکن شاید هم دارم اشتباه میکنم و حقیقت چیز دیگری باشد.
به نزدیکی شهر اصفهان رسیده بودند و پیش از انکه داخل شهر شوند د رپمپ بنزین توقف کردند و نظام ضمن بنزین و بازرسی چرخا با چشم جستجو کرد تا شاید اتوموبیل تعقیب کننده را ببیند و برای حصول اطمینان بیشتر در داخل شهر کنار خیابان چهار باغ پارک نمود و به هنگامه پیشنهاد کرد با گردش کوتاهی د رمیدان تمدد اعصاب نموده و سپس حرکت کنند.خیابان از دروازه دولت تا دروازه شیراز امتداد داشت ودر هر دو طرف خیابان چهار ردیف درختان چنار سر به فلک کشیده سایه گسترده و آنجا را بس زیبا ساخته بودند.نظام برای اینکه فکر هنگامه را به جهتی دیگر سوق دهد گفت:این خیابان از ابتکارات شاه عباس است و در دوره صفویه گردشگاه سلطنتی بوده است که کم کم به گردشگاه عمومی تبدیل شده و یکی از زیباترین خیابانهای اصفهان است بیا از صنایع دستی چند مغازه دیدن کنیم و بعد راهی شویم.
هنگامه از تماشا و تنوع کارهای منبت و خاتم ساعتی به نشاط آمد و پریشانی را فراموش کرد و از مغازه ای دو شمعدان نقره ای خریدند که با دو شمعدان دیگرشان هماهنگی داشت.در مسیر اصفهان تا قم اتوموبیل تعقیب کننده را ندیدند و هر دو با آسودگی به زیارت مرقد حضرت معصومه رفتند و با احساسی خوش و سبکبال بسوی تهران حرکت کردند.پیش از خروج از شهر قم سوغات خریدند و با سوهان مشهور این شهر راهی شدند.نظام صدای رادیو را کم کرد و به هنگامه گفت:تو استراحت کن تا وقتی به تهران میرسیم خستگی ات برطرف شده باشد.
هنگامه که گویی منتظر چنین سخنی بود اسوده دیده برهم گذاشت و به خواب فرو رفت.در تمام طول مسیر قم تا تهران هنگامه خوابیده بود و نظام رانندگی میکرد اما فکر او پیرامون اتوموبیلی که در مسیرشان دیده بودند دور میزد و نمیتوانست رابطه ای میان خود و آنها بیابد.حرف هنگامه به تردیدش انداخته بود و داشت فکر میکرد که شاید شیرین و رفیعی بار دیگر با هم همدست شده و قصد نابود کردن زندگی آنها را کرده اند اما برای این دسیسه چینی هم نمیتوانست انگیزه ای بیابد چرا که شیرین قبل از پیدا شدن هنگامه قصد متارکه کرده و دیگر زندگی با نظام را صلاح ندیده بود.او به آنچه که خواسته درونی اش بود رسیده و انگیزه ای برای انتقام جویی نداشت.هنگامی که اتوموبیل وارد تهران گردید موجی از احساس خشم و نفرت وجود نظام را در برگرفت و بی اختیار بر سرعت خود افزود تا هر چه زودتر از شهری که از ان نفرت پیدا کرده بود بگریزد.احساس میکرد هنوز سایه بختیاری را میبیند که تعقیبش میکند و با ادای ژنرال منشانه لبخند تکبر بر لب دارد و او را از خانه میراند.هرگز نتوانسته بود حس کینه جویی نسبت به این مرد را فراموش کند و هنوز هم اثاری از نفرت دیرین در قلبش احساس میکرد و پیشامدهای بد زندگی اش را به او نسبت میداد و او را عامل تیره بختی خود میدانست.وقتی وارد بزرگراه شد با نگاه به چهره هنگامه که راحت خوابیده بود لبخند پیروزی بر لب راند و گویی با بختیاری است که صحبت میکند زیر لب زمزمه کرد:با تمام قدرت و نفوذت در مقابل عشق شکست خوردی و به زانو در آمدی.حالا خوب نگاه کن و ببین که هر دوی ما باز هم در کنار هم هستیم و داریم از زندگی مان لذت میبریم.
احساس قدرت و پیروزی بر دشمن جانی تازه در کالبدش دمید و هوای خنک شبانگاهی را بجان خرید و با این اندیشه که هیچکس نمیتواند این خوشبختی را از انها بگیرد پا بر پدال گاز فشرد و خشم و نفرت را فراموش کرد.در کرج مقابل رستورانی نگه داشت و هنگامه را ارام بیدار کرد و گفت:عزیزم بیدار شو بریم شام بخوریم.
هنگامه لحظاتی فراموش کرد که کجاست و در چه موقعیتی است وقتی توانست افکار خود را منظم کند راست نشست و با نگاه به اطراف به موقعیت خود پی برد و از نظام پرسید:کجا هستیم؟
نظام دستخوش احساس دقایق قبل دست هنگامه را در دست گرفت و بر گونه خود گذاشت و گفت:رسیده ایم کرج عزیزم.اگر گرسنه نشده بودیم صدایت نمیکردم اما میدانم که تو هم گرسنه ای پس تا غذای رستوران تمام نشده بیا برویم شام بخوریم.
هنگامه از اتوموبیل پیاده شد و سعی کرد با کمک نسیم شبانگاهی باقیمانده خواب را از چشم دور کند و بهمراه نظام راهی شود.میدانست که برای بقیه سفر او میبایست پشت فرمان بنشیند تا نظام بتواند استراحت کند.شب از نیمه گذشته بود و هیچ مسافری در رستوران دیده نمیشد مردی با چشم خواب آلود پذیرایشان شد و نظام پرسید:غذا دارید؟
مرد خمیازه اش را فرو داد و با گفتن بله بفرمایید آن دو را دعوت به نشستن کرد.هنگامه و نظام قبل از آنکه پشت میز بنشینند برای شستن دست و روی خود حرکت کردند.هنگامه وقتی چهره اش رادر آینه دستشویی دید از ظاهر خود بخنده افتاد.چشمانش پف کرده و رنگ چشمش به سرخی میزد.خود را مرتب کرد و زمانی که از در دستشویی خارج شد با هنگامه ای که داخل شده بود تفاوتی فاحش کرده بود.او زودتر از نظام پشت میز نشست و به منوی غذا نگاه کرد تا برای هردویشان غذا سفارش بدهد.او هر غذایی را انتخاب میکرد مرد با آوردن لبخند بر لب میگفت تمام شده و هنگامه را مایوس میکرد.در آخر هنگامه مجبور شد بگوید:هر غذایی را تمام نکرده اید بیاورید.
و مرد خوشحال میز را ترک کرد.نظام وقتی روبرویش نشست هنگامه با لحن ناراضی گفت:تمام غذاهای خوب را تمام کرده و مجبور هستیم به آنچه که باقیمانده رضایت بدهیم.
نظام دستش را روی دست هنگامه گذاشت و گفت:عیبی ندارد عزیزم.ما دیر وقت رسیده ایم و اشکال از خودمان است.
رستوران زیبا بود و با آنکه از تمام چراغهای آویخته شده یکی در میان روشن بود اما نور ملایم و سکوت محیز آرامبخش اعصاب بود و هنگامه مجذوب زیبایی محیط شده بود.ربع ساعتی طول کشید تا غذایی گرم روی میزشان چیده شد و با دیدن خورشتی که هر دو علاقه مند به آن بودند لبخند رضایت بر لبشان نشست و اشتهایشان تحریک شد.
از رستوران که خارج شدند اینبار هنگامه پشت فرمان نشست و نظام دیده بر هم گذاشت و خیلی زود خوابش برد.در میانه راه کرج چالوس اتوموبیلی با سرعت از کنارش گذشت و موجب شد وقایع صبح را بیاد آورد و محتاط تر حرکت کند.کیلومتری را طی کرده بود که از روبرو اتوموبیلی با نور بالا بسویش پیش آمد و قدرت دید را از او گرفت هنگامه به سختی توانست اتوموبیل را کنترل کند و با کوه تصادف نکند.ضربان قلبش تند شده بود و میخواست نظام را از خواب بیدار کند و به او بگوید که قادر به رانندگی نیست اما وقتی به صورت خسته نظام نگاه کرد منصرف شد و با کشیدن نفس بلندی براه خود ادامه داد و برای اینکه فکرش را آسوده کند ضبط را روشن کرد و به شماره کردن تونلهایی که پشت سر میگذاشت خود را سرگرم کرد.وقتی جاده را طی کرد و وارد شهر چالوس شد آرامش عجیبی در خود حس کرد گویی از تونل زمان عبور کرده و وارد دنیایی دیگر شده بود.دنیایی پر از نور و زیبایی شهر روشن و در زیر پرتو چراغها زیبا و خیال انگیز مینمود.هیچ رهگذری مشاهده نمیشد و اتوموبیلی در حال تردد نبود گویی شهر خالی از سکنه بود.شب به انتهای خود نزدیک میشد و سپیده دم آغاز شده بود که او وارد شهر شده بود.بوی علف و سبزه و گیاه آغشته به رطوبت باران و دریا چون کودکان به وجدش آورده بود و از دیدن آنهمه سرسبزی دلش نیامد به تنهایی توشه برگیرد و با هیجان نظام را
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)