246_ 255

سرکشی به فروشگاهها را انجام داد و هنگامی که خسته اتومبیل را سر کوچه پارک کرد، از دیدن ان همه جعبه و لوازم کادو پیچیده خودش متعجب گردید و به فراست دریافت که ان همه را نمی تواند یکباره به خانه منتقل کند. وقتی با مقداری از اجناس که به سختی حمل می کرد زنگ خانه را فشرد و هنگامه را روبروی خود دید خندید و گفت: کمکم کن تا بقیه را بیاورم.
هنگامه به یاد گذشته افتاد که نظام در مورد خرید همیشه راه افراط را در پیش می گرفته و او نتوانسته بود که وی را از این کار بازدارد. او به نظام کمک کرد و هنگامی که همه لوازم خریداری شده به خانه منتقل شدند نظام نیز خشته خود را روی مبل رها کرد. هنگامه نوشیدنی خنکی به دستش داد و پرسید: قصد داری همه اینها را با خود ببریم سفر؟
نظام به نگاه متعجب هنگامه خندید و گفت: روزت بخیر عزیزم.
هنگامه متعجب تر از پیش با صدا خندید و افزود: تو هیچ تغییر نکرده ای و هنوز هم رفتارت بچگانه است، فکر کردم که گذشت سالها تو را عوض کرده است.
نظام دست او را گرفت و کنار خود نشاند و گفت: از ادمی که به جای راه رفتن در اسمان پرواز می کند انتظار رفتار طبیعی نداشته باش باورکن من هنوز فکر می کنم که خواب هستم و دارم رویا می بینم. توی شرکت چنان رفتار کردم که مانیان دلش به حالم سوخت و مرا روانه خانه کرد.
هنگامه خندید و گفت: هر پنج دقیقه یکبار تماس تلفنی داشتی و حتما این کارت مانی را کلافه کرده.
نظام نگاه مهرامیز خود را به دیده هنگامه دوخت و گفت: وقتی می گویم که حس می کنم خواب هستم و دچار رویا شده ام حقیقت را گفتم، پس از هر بار گفتگو وقتی گوشی را می گذاشتم دچار تردید می شدم و از خود می پرسیدم اگر بار دیگر تلفن کنم باز هم خودش گوشی را برمی دارد .یا این که... اه هنگامه باورکن که همه چیز مثل یک رویاست. تو اینجا پیش منی و قصد داریم به سفر برویم. به جای پدرت که ان همه در حقمان ظلم کرد پدری نشسته که بسیار رئوف و مهربان است، دوستان همه با تو از روی لطف و مهربانی رفتار می کنند و حاضرند که به خاطر تو از مرکب خود بگذرند و انرا در اختیارت بگذارند. شرکت روی پا ایستاده و خانه ای که به ان مهر می ورزی و خاطرات شیرین ان دوران را در ان گذرانده ای بار دیگر به خودت برگردانده می شود و از همه بالاتر این که به تو تفهیم شد که دیگر هرگز مزه هجر و تنهایی را نخواهی چشید. تو به من بگو، ایا حق ندارم از این همه سعادت که یکباره به من رو کرده شو که شوم و ناباور باشم؟
هنگامه شربتی را که برای نظام اورده بود بدستش داد و گفت: بنوش و باورکن که با کمی همت و خواستن، غیر ممکن ها، ممکن می شود. در راه رسیدن به هدف می توان با امیدواری سدها را شکست و پیروز شد فقط کافی است که به ترس مجال بازی ندهی و با شهامت اقدام کننی. من و تو جدا از قراردادهای ظالمانه ای که در موردمان به اجرا گذاشتند.خود نیز سهل انگاری کردیم و به جای محکم کردن پایه های زندگیمان و ایمان داشتن به قدرت و توان دیگری، دشمن را بسیار جدی گرفتیم و از ترفندش ترسیدیم و در این مبارزه شکست را پذیرفتیم اما با پند گرفتن از گذشته وکسب تجربه امیدوارم که اشتباهات گذشته را تکرار نکنیم. من که دیگر قادر نیستم یک روز بدون تو و جدا از تو زندگی کنم.
این حرف هنگامه باعث شد تا نظام دستخوش احساس شود و با بغضی که در گلویش نشست بگوید:
_ من به تو قول می دهم که به جبران گذشته، با تمام سعی و تلاشم بکوشم تا انچه را که دانسته یا به سهو از تو دریغ کرده بودم به تو بازگردانم و خوشبختت کنم. هنگامه تو تنها زنی هستی که همیشه دوستت داشته و خواهم داشت.
و از چهره هنگامه که رنگ به رنگ شد لذت برد و در مقابل اج احساس توان از دست داد و غرق در لذت گفت:
_ یکبار دیگر جمله ات را تکرار ککن. این زیباترین جمله ایست که سالها انتظار شنیدنش را داشتم و به پایش روزهای زندگی ام را باختم.یکبار دیگر تکرار کن تا مطمئن شوم انچه که به گوش شنیدم حقیقت است و مجازی نیست.
چهره هنگامه گلگون شد و ارام جمله اش را تکرار کرد: من هرگز از تو جدا نمی شوم مگر ان که مرگ ما را از هم جدا کند.
هنگام غروب وقتی مانیان به خانه بازگشت، چمدانهای سفر ان دو را بسته و اماده حمل در هال دید و خود انان را در بالا یافت که صدای خنده بلندشان فضای خانه را پر کرده بودئ. صدای نوای موسیقی شاد با صدای خنده انان درهم امیخته بود و موجب شد تا بانگ مانیان را که با صدای بلند صدایشان زد نشنوند. مانیان از وضع شلوغی که ان دو به وجود اورده بودند ناخشنود سرتکان داد و راه پله ها را گرفت و بالا رفت و یکبار دیگر پشت در اتاق صدایشان زد و خود به درون اشپزخانه رفت. وقتی در اتاق باز شد اول هنگامه و سپس نظام نمودار شد که با شگفتی پرسید: مانی کی وارد شدی؟
مانیان خود را روی صندلی رها کرد و با لحنی دلخور گفت: انقدر صدای ضبط بلند است که گوش فلک را هم کر می کند!
نظام از پشت هنگامه به سوی پله ها روانه شد تا صدای ضبط را مطابق دلخواه مانیان کم کند. مانیان در فضای ارامی که به وجود امد نفس بلند و اسوده ای کشید و گفت: ان پایین چمدانها را دیدم که اماده کرده اید، کی عازم می شوید؟
هنگامه در حالی که برایش شربت خنکی اماده می کرد گفت: فردا صبح زود. با خانم ناظمی تماس داشتم و کارها روبراه است. مانی! دوست داشتم که کارها بگونه ای پیش می رفت که شما هم همراه ما می امدید و...
مانیان سرتکان داد و گفت : شما هر چه زودتر بروید این خانه زودتر ارام می شود. پشیمان شدم که گفتم زود برگردید.
صدای خنده هنگامه دل مانیان را شاد کرد و از این که موجب تفریح او شده بود خود نیز احساس خوشحالی کرد. هنگامی که نظام قدم به اشپزخانه گذاشت انان را خندان یافت و با گفتن چه خبر؟پشت میز نشست. مانیان از جیب بغل خود چکی بیرون اورد و مقابل نظام گذاشت و گفت: خرج راه است اما باید بدانید بیش از این مبلغ باید به صندوق برگردانید. در نگاه شوخش حرفهای جدی هم نهفته بود و هر دو خوب درک کردند که منظور مانیان کار بیشتر و فعالیت بیشتر است و او توقع دارد که به هنگام بازگشت پول حاصله را با مبلغی بیشتر جبران کنند. هنگامه به مانیان زل زد و گفت: مانی شکل ادمهای بدجنس را به خود گرفته ای و باید بدانی که این هیبت هرگز به شما نمی اید، پس لطفا همان مانی خودم باش که وقتی نگاهتان می کنم موجی از ارامش و اسودگی خاطر به دلم سرازیر می شود.
مانیان رو به نظام کرد و گفت: با همین حرفهاست که خامم می کند و از من پیرمرد بهره کشی می کند.
به نگاه رنجیده هنگامه با صدا خندید و گفت: تو هم قیافه خانم نظامی را به خود گرفته ای و باید بدانی که این قیافه اصلا به تو نمی اید، پس لطفا لبخند بزن تا خستگی ام برطرف شود.
هنگامه در پیراهن سفید ساده اش زیبا و معصوم به نظر می رسید و با دمپایی هایی به همین رنگ هیبت نو عروسان را به خود گرفته بود. نظام به یاری امد و گفت: پدر شام هر دو مهمان من هستید و هر چه دوست دارید سفارش بدهید.
مانیان نگاهش به اجاق خاموش افتاد و با کشیدن اه حسرت گفت: من انقدر خسته ام که توان راه رفتن مجدد ندارم. اگر کمی عصرانه بخورم برایم کافی است و شما می توانید بدون من بیرون بروید.
ان شب هنگامه همراه نظام به سینما رفت و از دیدن فیلمی با سوزه غمناک گریست و هنگامی که از در سینما خارج شدند هوای شبانگاهی را با نفسی بلند به ریه کشید اما باز هم حس می کرد که احتیاج به گریستن دارد. نظام پشیمان از انتخاب فیلم سعی کرد هنگامه را ارام کند و با طرح موضوعی شاد روحیه هنگامه را دگرگون کند و چون دقایقی گذشت هنگامه روحیه خود را به دست اورد و با گفتن :
_ مردان هرگز عشاق وفاداری نبوده اند! به نظام طعنه زد و سپس با صدا خندید. ان دو شام را در رستوران مجللی خوردند و هنگام خروج نظام حس کرد که چشمهایی تعقیبش می کند. با نگاهی سطحی که به میان مشتریان گرداند چهره اشنایی نیافت و اسوده رستوران را ترک کرد اما وقتی هنگامه پیشنهاد کرد که مسافتی را پیاده طی کنند همان احساس در وجودش قدرت گرفت و ناچار شد که به پشت سر نگاه بیندازد. مرد جوانی در پشت سرشان حرکت می کرد که به علت تاریک بودن نتوانست صورت او را خوب ببیند. از روزی غریزه احساس ناامنی کرد و هنگامه را به سوی خودکشید و تنگاتنگ او شروع به راه رفتن کرد اما این کار هم نتوانست بر ترسش غالب شود و هنگامه را به سوی خیابان هدایت کرد و با شتاب به سوی اتومبیلی که در حال گذر بود چندبار دست تکان داد.
راننده با گمان این که برای انان پیشامدی رخ داده چند متر جلوتر توقف نمود و سپس به عقب حرکت و مقابل پایشان ایستاد. نظام با همان شتاب که اینک برای هنگامه هم موجب تعجب شده بود در اتومبیل را بازکرد و با گفتن عجله کن او را به داخل اتومبیل هل داد و چون خود نیز نشست نفس اسوده ای کشید. راننده که از درون اینه به حرکات ان دو نظر داشت در صورت هنگامه اثار درد و ناراحتی ندید اما در حرکات مرد شتاب و نگرانی به خوبی مشهود بود. نظام نام خیابان را گفت و راننده با سرعتی بیشتر از حد مجاز به راه افتاد. هنگامه که هنوز متجب بود به صورت نظام نگاه کرد و پرسید: چیزی شده؟ چرا رنگت پریده؟ طوری رفتار می کنی انگار داریم فرار می کنیم!
نظام دست هنگامه را گرفت و در دست خود فشرد و گفت: چیزی نیست عزیزم حس کردم که کسی دارد تعقیبمان می کند و قصد ازارمان را دارد. بهتر دیدم که هر چه زودتر به خانه برگردیم.
هنگامه ناخوادگاه از شیشه به خیابان نگاه کرد و گفت: اما من متوجه چیزی نشدم!
نظام به عنوان تأیید سرفرود اورد و ادامه داد: من که گفتم فقط یک حس بود، نگران نباش.
و هر دوتا وقتی که به خانه رسیدند سکوت کردند و هر یک با فکری در ذهنش مشغول شده بود.

فصل یازدهم

ان دو ساعت یک بعد از نیمه شب به خانه برگشته بودند و مانیان به انتظار انها بیدار نشسته و خوابیده بود. وقتی هنگامه خود را برای خوابیدن اماده کرد چشمش به نظام افتاد که در فکر فرو رفته و به نقطه ای زل زده است. کنارش نشست و پرسید:
_ به من می گویی که به چه فکر کنی؟
نظام دست دور شانه همسرش انداخت و گفت: حس غریبی دارم ودلم نگران است اما خود علت این نگرانی را نمی دانم.
هنگامه به رویش لبخند زد و گفت: علت ان وجود ترس بیهوده ای است که خارج از رستوران پیدا کردی، عزیزم من و تو جرمی مرتکب نشده ایم که بخواهیم نگران باشیم.
نظام به تبسمش پاسخ داد و با گفتن بله حق با توست، چراغ را خاموش کرد و به بستر رفت اما در نیمه های شب از خواب وحشتناکی که دیده بود فریاد کشید و خود از صدای فریادش بیدار شد و هنگامه را هم بیدار کرد. هنگامه با روشن کردن چراغ نگاهش به نظام افتاد که پریشان در بستر نشسته و سرخود را میان دست گرفته بود. ترس بر او هم مسئولی شد و نگران پرسید: چی شده؟
نظام گفت: خیلی وحشتناک بود!
هنگامه با ریختن اب در لیوان ان را به سوی نظام گرفت و گفت: کمی اب بخور و بعد برایم بگو که چه چیز وحشتناک بود.
نظام جرعه ای اب نوشید و گفت: در کابوس دیدم که تو را دارند به زور از من جدا می کنند و من ایستاده ام و نگاه می کنم. می خواهم برای نجاتت قدم پیش بگذارم اما پاهایم مثل این بود که به زمین میخکوب شده بودند و قدرت حرکت نداشتند. تو فریاد می کشیدی و از من کمک می خواستی اما من...
نظام از سر تأسف به هیجان امده بود و قادر به تکلم نبود. هنگامه دستش را گرفت و نگاه مهربان خود را دیده نظام دوخت و گفت:
_ اما من اینجا هستم کنار تو و هیچ کس خیال دزدیدن مرا ندارد. همانطور که گفتی کابوس دیده ای، بگذار یک قرص ارامبخشی برایت بیاورم تا بهتر استراحت کنی.
نظام مانع از برخاستن هنگامه شد و گفت: نه بلند نشو. خودم این کار را می کنم.
و سپس بلند شد و تمام چراغها را روشن کرد و به سرکشی خانه پرداخت و چون مطمئن شد کسی برای دزدی نیامده قرص ارامبخشی خورد و بار دیگر چراغها را خاموش کرد و به بستر بازگشت. هنگامه سعی کرد با حرفهای خوشایند او را ارام کند و ترس را از وجودش دورکند. پس همانطور که خوابیده بود و نگاه به سقف دوخته بود گفت: من هم خیلی از شبها دچار کابوس می شدم و خواب می دیدم که به سویت امده ام اما تو مرا از خود می رانی و قبولم نمی کنی. وقتی با وحشت از خواب بیدار می شدم برای ارامش خیالم قاب عکست را کنارم می گذاشتم و با تصویر تو شروع می کردم به حرف زدن و انقدر حرف می زدم تا این که دوباره به خواب می رفتم اما حالا دیگر از هیچ چیز نمی ترسم و دیگر کابوس هم به سراغم نمی اید. چون حالا می دانم ان خدایی که موجب شد تا باز ما یکدیگر را پیدا کنیم همان هم حفظمان خواهد کرد و هیچ کس نمی تواند ما را از هم جدا کند، پس دلت را به نور خدا روشن کن و ترس را از خودت دور کن.
هنگامه صدای زمزمه وار نظام را شنید که گفت: من همیشه به یاد خدا هستم!
سپس هنگامه با اطمینان یافتن از به خواب رفتن نظام چراغ را خاموش کرد اما خود تا ساعتی بیدار بود و به شبهای پر از دلهره و ترسی که پشت س گذاشته بود فکر کرد و سپس با شنیدن صدای ارام تنفس نظام لبخند رضایت برلب اورد و دیده برهم گذاشت. صبح زود پیش از ان که خروس سحری اواز سر دهد مانیان انها را از خواب بیدار کرد و با گفتن بلند شوید و خانه را خلوت کنید، فکر مسافرت را به یادشان اورد . مانیان میز صبحانه را اماده کرده بود. هنگامی که مسافران پشت میز نشستند در چهره هر دوی انان اثار بیخوابی مشهود بود بگونه ای که مانیان متوجه شد و گفت: