226_ 235


ندانسته عمل کردی و از مکنومات قلبی ات با او گفتگو کردی و تا اندازه ای قدم موثر را برداشتی اینک هم با علم به این که می دانی او کیست و راحتتر می توانی از انچه که در قلبت می گذرد برایش حرف بزنی تلاشت را دامه بده و امیدوار باش که هنگامه ترس را فراموش کند و اتش زیر خاکستر مانده عشقش را شعله ور کند.نظام باور کن اگر در امتحانی که من از تو کردم مردود می شدی تو را می گذاشتم و هنگامه را بدون ان که بشناسی با خودم برمی گرداندم. او را می بردم و کاری می کردم که بقیه عمرت را با او و حسرت بگذرانی اما خوشبختانه تو از این امتحان پیروز بیرون امدی و دیدن تو در حالتی که به خواب رفته بودی مرا وادار کرد تا از خدای خود راه مصلحت بخواهم و او نیز راه را نشانم داد و برایت حقیقت را گفتم. حالا تو همه چیز را می دانی و وانمود می کنی که نمی دانی این گول زدن هنگامه نیست این تلاشی است تا ان چه را به عنوان همسر از او دریغ کردی حالا به زبان استعاره به او برگردانی تا دلش ارام بگیرد و با شوق و اشتیاق به سویت قدم بردارد.حالا بلند شو و اماده شو تا صبحانه بخوریم و راهی شویم. امشب شب تولد هنگامه است و من هر سال کیک کوچکی تهیه می کنم و جشن می گیرم. امسال هم همین کار را خواهم کرد ودر جشن کوچک امسال خو تو هم حضور داری اما متاسفم که نمی توانی به همسرت زاد روزش راتبریک بگویی و مجبوری تا سال دیگر صبر کنی!
نظام گفت: تا هر وقت که باشد صبرمی کنم،حالا که او را پیدا کرده ام نمی گذارم به اسانی از دستم برود و برای رضایت خاطرش و جلب اطمینانش هرچه بگویید انجام می دهم اما پدر باور کنید که این کار سختی است و من همین حالا تاب تحمل از دست داده ام و می خواهم به سویش بروم و به همه چیز اقرار کنم.
مانیان گفت: او خود برای محک زدن تو خیلی زجر کشید و تحمل کرد تا نفرت گذشته را از قلبت خارج و مهر را جایگزین ان کند پس تو هم صبوری کن تا او با اطمینان به علاقه و عشقت حاضر به شناساندن خود شود و اینطور هم که معلوم است این انتظار طولانی نیست و مدتی نمی گذرد که خودش را به تو می شناساند اما همانطور که گفتم تو باید به او نشان دهی که واقعا به انچه که بر زبان می اوری و معترفی عمل می کنی و به ان ایمان و اعتقاد داری!نظام سرفرود اورد و گفت:می فهمم پدر،من باید خانه ای را که با دست خود ویران کرده ام دوباره با همین دستهایم بسازم و به شما قول می دهم که این کار را خواهم کرد.مانیان دست روی شانه نظام گذاشت و گفت:
_من باور می کنم و می دانم که هنگامه هم روزی که چندان دور نیست حرفت را باور خواهد کرد. حالا برویم بالا تا صبحانه اماده کنیم و بعد هر سه حرکت کنیم. هردوی شما هنوز جوانید و برای ساختن یک زندگی شیرین فرصت دارید.
نظام،مانيان را نشسته در هال دید و با زدن لبخندی معنی دار به او فهماند که همه چیز خوب و مرتب است. مانیان از جای خود بلند شد و با گفتن خدایا شکرت روبروی نظام ایستاد و پرسید:قبول کرد؟
نظام گفت: امشب فکر خواهد کرد و شاید فردا صبح....
متنیان به صورتش زل زد و گفت: عجله نکن!روز و تاریخ معین نکن چون انتظار کشنده خواهد بود. به بودن با یکدیگر به همین صورت دل خوش کن و بگذار که خودش در ارامش خیال به سویت بیابید.
نظام سر فرود اورد و گفت: حق باا شماست اما پدر ،يك عمر فرمان دادن و انتظار اجرا داشتن را نمی توانم چند ساعته فراموش کنم.
مانیان خندید و گفت: این کار را هم یاد می گیری و خواهی دید که حاصل ان چون با میل و اراده به دست می اید بسی شیرین تر از حاصلی است که با زور و اجبار به دست امده.
وقتی دو مرد از پله بالا رفتند در صورت هنگامه هنوز ااثار غم و اندوه دیده می شد. مانیان با یک نظر به چهره هنگامه فهمید که او به چه فکر می کند و برای ان که او را ساعتی از این حالت برهاند به میز شام با ولع نگریست و گفت:به به چه میز اشرافی چیده ای! سلیقه تو حرف ندارد دخترم.و به نظام اشاره کرد تا بنشیند و پس از ان خود دست به سوی غذا پیش برد و گفت: من که تحمل صبر کردن ندارم پس بسم الله بگویید و شروع کنید. حالت شاد مانیان موجب شد که هنگامه به خود اید و به یاد اورد که ان شب،شب تولدش می باشد. رو به مانیان کرد و گفت: مانی شما همیشه از دیدن غذا به وجد می ایید!
مانیان سر فرود اورد و گفت: اگر تو هم عمری فقط با یک تکه نان از این صبح تا صبح دیگری سر می کردی تا این که بتوانی دفتر و کتاب تهیه کنی و درس بخوانی،انوقت می فهمیدی که من چه می گویم و چرا از دیدن غذا به قول تو به وجد می ایم. دوست ندارم با بازگویی قصه زندگی ام امشب را خراب کنم اما در فرصتی دیگر برایتان تعریف می کنم تا بدانید من از این زندگی چه کشیده ام!در وجود مانیان یکباره غمی فرو ریخت و لطظه ای چهره اش درهم فرو رفت اما زود به خود امد و با زدن لبخندی به روی هر دوی انها شروع به خوردن کرد. در نگاه نظام دیگر غمی وجود نداشت و او از این که نزدیک همسرش نشسته بود احساس سعادت می کرد حالا با نگاهی از عشق و محبت به هنگامه می نگریست و حرکات او را با شیفتگی دنبال می کرد دست به غذا نبرد تا هنگامه برایش غذا بکشد و با لحنی مهرامیز از او تشکر کرد.او بعضی از خصلتهای هنگامه را به دست فراموشی سپرده بود به یاد می اورد و از این که هنگامه نااگاه از اگاهی او همان کلرها را تکرار می کند شاد بود. او می دانست که هنگامه دوست دارد خودش میزبانی کند و برای مهمان یا مهمانانش خود غذا بکشد و در اخر خود مشغول به خوردن شود اما نظام صبر نمود تا هنگامه هم اماده برای خوردن شود و با هم شروع کردند. هر یک از ان دو می کوشید تا از دیگری پذیرایی کند کاری که در سالیان گذشته نیز انجام می دادند و هر دو از کارشان خشنود می شدند. وقتی شام به پایان رسید مانیان و نظام ظرفها را جمع کردند و او به هنگامه گفت: تا ما ظرفها را تمیز می کنیم تو هم میز پذیرایی را در پایین اماده کن دوست دارم که جشن را در هال برگزار کنیم تا هم از زیبایی حیاط لذت ببریم و هم از هوای تازه استفاده کنیم.
هنگامه پیشنهاد مانی را پذیرفت و برای چیدن میز پایین رفت.نظام گفت: شما متوجه اندوه هنگامه شدید؟مثل این که زیاد پیش رفتم و نگرانش کردم. خیلی دلم می خواست که من هم می توانستم هدیه ام را به شیوه خودم به او می دادم و به راحتی می توانستم تولدش را تبریک بگویم.
مانیان گفت: فکر می کنم اندوه او هم از همین جا سرچشمه می گیرد.مانمی بایست امشب را در خانه می ماندیم. می بایست به محیط شلوغی می رفتیم تا او کمتر فکر کند اما متاسفانه نداشتن و سیله و ....
نظام حرف او را قطع کرد و گفت: اگر تنها مشکل وسیله است که نگرانی ندارد و ...
مانیان سر تکان داد و گفت: حالا دیگر دیر شده و هنگامه رفته پایین تا میز پذیرایی را اماده کند اما می توانی او را به بهانه قدم زدن ساعتی از خانه بیرون ببری تا گردشی کند.
صدای هنگامه را هر دو شنیدند که از پایین انها را مخاطب قرار داده بود و گفت: وقتی می ایید کیک را هم با خودتان پایین بیاورید.
لحن امرانه هنگامه موجب شد تا دو مرد به یکدیگر بنگرند و بروی هم لبخند بزنند. مانیان گفت: او هم مثل تو سالها فرمان داده و انتظار اجرا دارد. تحمل دو مدیر در زیر یک سقف هم طاقت می خواهد.
لحن مانیان که با شوخ طبعی همراه بود موجب شد تا نظام بخندد و بگوید:من مدیریت را به او واگذار می کنم و خود استعفا می دهم و حاضرم با همان عنوان کارمندی بسازم. من عاشق مدیرم هستم و فرمانهای او را به جان خریدارم.
مانیان کیک را از درون یخچال بیرون اورد و گفت: من هم به اجرای فرمانهایش عادت دارم و این کار را نه به خاطر حقوق بلکه به خاطر محبتی که نسبت به هنگامه احساس می کنم انجام می دهم.
هر دو از پله ها به زیر امدند. هنگامه چراغها را خاموش نمود و هال در زیر پرتو شمعهایی که او افروخته بود زیبا و شاعرانه گردید. نسیم ملایم شبانگاهی می ورزید و نور مهتاب از اسمان بدون ابر بر روشنایی هال می افزود. مانیان کیک را روی میز گذاشت و گفت:
_ چه شب زیبا و خاطره انگیزی است.
سپس بر جای خود نشست. نظام شمع روی کیک را برافروخت و روبروی هنگامه بگونه ای نشست که بتواند تمام سیمای او را بنگرد. چهره هنگامه در سایه روشن قرار داشت و نور ماه برنیمرخ او می تابید و نور شمع نیمه دیگر صورت او را روشن می کرد. دقایقی میانشان سکوت حاکم شد و هر سه نفر لب فرو بستند تا از زیبایی محیط بهره ببرند. هنگامه به ارامی بلند شد و به سوی ضبط صوت رفت و با روشن کردن ان نوای دل انگیزی به گوش رسید.او لحظه ای همان جا ایستاد و به صدای خواننده گوش سپرد و با خود اندیشید ایا نظام به خاطر خواهد اورد که این اهنگ مورد علاقه اش بوده است؟ وقتی بار دیگر در جای خود نشست به چهره نظام نگریست او را غرق در لذت شنیدن دید و لبخند رضایت بر لب اورد خم شد و در زیر دستی هر دوی انها میوه گذاشت و بعد خود نیز دل به نوای اهنگ سپرد و به گوش نشست. با تمام شدن اولین اهنگ مانیان به سخن در امد و گفت: کیک را چه کسی حاضر است ببرد؟
نظام به چهره هنگامه نگریست و گفت: غزاله خانوم.

مانی به هنگامه زیرکانه چشمک زد و او با فوت نمودن شمع کارد را برداشت تا کیک را ببرد. مانیان گفت: تولد همه چی مبارک. تولد کسانی که در این شب به دنیا امده اند. تولد شرکتی که دوباره متولد شده و تولد دوستی های پایدار. ببر دخترم که شب بسیار بسیار فرخنده ای است امشب و باید همه چیز را به فال نیک گرفت.
وقتی هنگامهکارد را روی کیک قرار داد و برشی از ان را برید نظام گفت: تولد دوباره عشق هم مبارک!
و در هنگام ادای این جمله تمام عشق و شوریدگی اش را به نگاه هنگامه ریخت و در دل گفت: عزیزم تولدت مبارک!
در هنگام خوردن کیک حس کرد تمام شیرینی های دنیا به کام او سرازیر شده و از حلاوت ان لذت برد و قطعه ای دیگر طلبید. مانیان نیز چون او برشی دیگر خواست و هنگامه گفت: چه خوب شد که به جای یک کیک دو کیک خریدم!
مانیان بسته کوچکی را مقابل هنگامه گذاشت و گفت: مال توست.
و به سوال هنگامه که پرسید به چه خاطر است؟ جواب داد: برای هر جشنی هدیه ای لازم است.
هنگامه لفاف جعبه را باز کرد و از درون ان یک زنجیر طلا بیرون اورد هنگامه از مانیان تشکر کرد و مانیان گفت:
_ این هدیه کوچکی است برای تو اما از قدیم گفته اند برگ سبزی است تحفه درویش.
نظام نیز جعبه دیگری در مقابل هنگامه گذاشت و گفت: من هم به تبعیت از پدرتان برای این شب فراموش نشدنی هدیه ناچیزی گرفته ام که امیدوارم بپسندید و بدانید که شما هم مثل هنگامه برایم عزیزید!
هنگامه به سختی توانست تشکر کند و با باز نمودن ان ،طلای کوچکی بیرون اورد که به شکل قلب بود و با دیدن ان قلبش لرزید و با هیجان گفت : خیلی زیباست،ممنونم.
مانیان گفت : قلب را به زنجیر بینداز و گردنت کن تا مطمئن شویم که از سلیقه هایمان راضی هستی.
هنگامه دستور مانیان را اجابت کرد و با قلبی سرشار از محبت از ان دو تشکر کرد. مانیان گفت: شب بسیار فرح بخشی است برای قدم زدن و پیاده روی کردن اما متاسفانه انقدر خسته ام که یارای راه رفتن ندارم اما شما جوانها حیف است که این شب زیبا را از دست بدهید.
نظام به هنگامه نگریست و پرسید: با پیشنهاد پدرتان موافقید؟
هنگامه که از خوشی گویی در اسمان پرواز می کرد پذیرفت و دقایقی بعد هر دو از خانه خارج شدند. شب ساکت و ارامی بود گویی همه چیز دست به دست هم داده بود تا انها نهایت لذت را از کنار هم بودن ببرند. نور مهتاب به حد کافی بر انها می تابید و هوا اکنده بود از بوی نارنج. خیابان خلوت بود و رهگذری عبور نمی کرد. طول کوچه را در سکوت طی کردند و وقتی به خیابان رسیدند از زیبایی چراغها و سکوت شب بهره مند شدند. نظام با گفتن شب بسیار خوبی داشتیم مهر سکوت را شکست و خود ادامه داد: سالها بود چنین جشن کوچک و باشکوهی ندیده بودم یعنی درست از زمانی که هنگامه رفت. گاهی فکر می کنم که او با رفتنش همه چیز را با خود برد،من تمام خاطرات خوش زندگی ام متعلق به زمانی است که هنگامه در شیراز بود. ناراحت نمی شوید که دارم از خودم و از او صحبت می کنم؟راستش شما این حس را به من القاء می کنید که دارم با هنگامه قدم می زنم و هم اوست که دارد با من راه می رود. گستاخی ام را ببخشید و گمان نکنید که دارم به شما توهین می کنم و شخصیت شما و زیبایی تان را نادیده می گیرم، اصلا قصد چنین جسارتی را ندارم اما دروغ هم نمی توانم بگویم و به راستی این حس با من است. وقتی شما را برای اولین بار در بیمارستان ملاقات کردم هنگامه را پیش رویم دیدم و از همان لحظه شما برایم شدید هنگامه!
هنگامه گفت: ناراحت نمی شوم که جای او باشم شاید اینطور بهتر است که شما گمان برید من او هستم و انچه را که احساس می کنید بر زبان می اورید. من می توانم احساس شما را به هنگامه منتقل کنم و به او بگویم که شما در موردش چگونه فکر می کنید و چه اندیشه ای در سر دارید
نظام گفت: ممنونم که به من اجازه دادید. حالا که تا این حد با گذشت و فداکار هستید یک اجازه دیگر هم به من بدهید و بگذارید که شما را به اسم او خطابکنم. باور کنید که برایم دشوار است وقتی دارم شما را او می بینم بخواهم به جای هنگامه،غزاله خطابتان کنم.
_ ایا اسم غزاله زیبا نیست؟
_ اه من چنین منظوری نداشتم. این اسم بسیار هم زیباست اما همانطور که گفتم برای من سخت است که هنگامه را به چشم ببینم اما نامش را غزاله خطاب کنتم . شما با بزرگ منشی خود رفتار غیر طبیعی ام را تحمل کرده اید و اجازه داده اید که در کنارتان خلاء همسرم را پر کنم و شما را او ببینم اما اگر مایل نیستید به همین حد هم راضی هستم و به خاطر جسارتم عذر خواهی می کنم.
_ عذرخواهی لازم نیست. می پذیرم که هنگامه خطاب شوم و به همسرتان خواهم گفت که مدتی نقش او را ایفا کرده ام. خب داشتید می گفتید که بهترین خاطرات زندگی تان متعلق به زمانی بوده که هنگامه در شیراز سکونت داشته!
_ بله من از هر ثانیه با او بودن استفاده می کردم. گویی می دانستم که این خوشی زودگذر است و دوام نمی اورد. هنگامه خود خوب می دانست که نیمی از وجود من اوست که اگر از من دور شود خواهم مرد. او ان قسمتی از وجودم بود که قلبم قرار داشت و با رفتنش انگیزه زندگی کردن و امید ساختن و تمتع گرفتن مرا هم با خود برد.شدم مرده متحرکی که هیچ چیز برایم مهم نبود. نه نام نه شهرت و اوازه،نه حرفه ای که برای به دست اوردنش روز و شب تلاش کرده بودم. دیگر هیچ چیز مهم نبود که ایا باقی می ماند و یا این که از دست می رود.مادرم همیشه معتقد بود که برای ساختن هیچ وقت دیر نیست. با رفتن هنگامه و سپس خبر فوت او، اعتقادش را از دست داد و چون خود من نظاره گر شد و ترغیب و تشویق را فراموش کرد. او شیرین را هرگز عروس خود خطاب نمی کرد و در صلح نامه ای اخلاقی به حریم یکدیگر تجاوز نکردند و از یکدیگر توقعی نداشتند. نه شیرین به دیدار مادر رغبت نشان می داد و نه