216 تا 225
برآمده گفت:چه بهتر همه بقدر کافی کیک خواهیم خورد.
به نگاه سپاس هنگامه خندید و ادامه داد:باید دید کیک کدامیک از ما خوشمزه تر است.
سپس جعبه را بدست هنگامه سپرد.نظام گفت:اگر اجازه بدهید کار بقیه جشن را من بعهده بگیرم خیال داشتم امشب در تنهایی اتاقم برای هنگامه جشن بگیرم با روشن کردن شمع و در کنار داشتن قاب عکس او تولدش را تبریک گفته باشم اگر اجازه بدهید دو شمعی را که بهمین خاطر خریده ام بیاورم و در غیاب او تولش را جشن بگیریم.
مانیان با گفتن چه بهتر از این موافقت خود را اعلام کرد و نظام از جیب کت خود جعبه ای باریک بیرون آورد و سپس گفت:غزاله خانم ممکن است شمعدانی تان را قرض بدهید؟
هنگامه خندید و برای آوردن شمعدانی ها از آشپزخانه خارج شد و در غیاب او مانیان گفت:مرا بگو که گفتم تو کیک نگیر چون متوجه میشود اما خودش زودتر از من و تو سور و ساط جشن را گرفته بود.
نظام لبخند زد و گفت:وقتی آمدم خانه از چشمانش فهمیدم که گریه کرده است و چیزی نمانده بود که به بگویم آرام جانم من همه چیز را میدانم و دیگر احتیاجی نیست نقش بازی کنی اما چون به شما قول داده بودم سکوت کردم.
مانیان سر فرود آورد و گفت:بهتر است باز هم مثل سابق رفتار کنی تا هنگامه خود تاب تحمل از دست بدهد و خودش را معرفی کند.
هنگامه با دو شمعدان به اشپزخانه بازگشت و به نگاه دو مرد که برویش دوخته شده بود لبخند زد و شمعدانها را روی میز مقابل نظام گذاشت و گفت:این هم شمعدانیهایی که خواسته بودید.
نظام دو شمع را در شمعدان قرار داد و گفت:خب حالا چراغها را خاموش میکنیم و در زیر نور شمع شام میخوریم.
صدای بلند نه گفتن هنگامه موجب شد تا دو مرد متعجب نگاهش کنند هنگامه گفت:ما فقط دو شمع داریم که باید برای کیک بگذاریم و اگر الان روشن کنیم برای کیک شمعی نخواهیم داشت.
مانیان گفت:فکرش را نکن من بجای دو تا شمع دو بسته گرفته ام که د رخانه باشد تا موقع رفتن برق مورد استفاده قرار بگیرد.خب تا شما دو نفر میز شام را میچینید من برمیگردم.
مانیان از در آشپزخانه که خارج میشد به نایلون خرید اشاره کرد و به هنگامه گفت:شمعها در نایلون است.
و خود ازدر بیرون رفت.نظام از پشت میز بلند شد و خود را آماده کار نشان داد و پرسید:من چه باید بکنم؟
هنگامه نگاهش کرد و گفت:ظرفها را شما بچینید تا من شام را بکشم.
نظام بیش از نیم نگاهی با همسرش فاصله نداشت.رایحه عطر خوشی که او استفاده میکرد به مشام میرسید اما نمیبایست فاصله نیم گام را طی کند و همسرش را در بر بگیرد.از خود و از قولی که به مانیان داده بود بیزار شد و خواست که عهد را بشکند اما با نهیبی بر نفس به هنگامه پشت نمود تا خطا نکند و به چیدن میز پرداخت و د رهمان حال گفت:شما پدر مهربانی دارید من هرگز عمرم پدری اینچنین شاد و مهربان و سرحال ندیدم چقدر هم به شما علاقه دارد حاضر است بخاطر خشنودی شما همه کاری بکند.
هنگامه گفت:او بهترین پدر دنیاست و من از جال و دل دوستش دارم.
و با این سخن کمی حس حسادت را در وجود نظام برانگیخت.نظام گفت:شنیده ام که شما به این خاطر از همسرتان جدا شدید که بر خلاف همه جدایی ها که بخاطر فقدان عشق انجام میگیرد مال شما بخاطر عشق و علاقه وافر به همسرتان بوده اینطور است؟
هنگامه غذا را روی میز گذاشت و پرسید:مانی این را به شما گفت:
نظام سر فرود آورد و ادامه داد:حالا بگویید ایا به پدرتان بیشتر علاقه دارید یا به همسرتان؟
هنگامه ظرف سالاد را روی میز جابجا کرد و گفت:هر کدام از آنها جایگاه خود را در قلبم دارند.
نظام که قانع نشده بود گفت:اما به هر حال یکی باید بر دیگری رجحان داشته باشد.الان هم که پدرتان نیست تا صحبت ما را بشنود پس حقیقت را بگویید کدامیک را بیشتر دوست دارید!
هنگامه بدون تامل گفت:همسرم را!
نظام با صدای بلند خندید و پرسید:پس چرا تنهایش گذاشتید و او را از وجود خودتان محروم کردید شاید او هم شما را به تمام چیزهایی که در دنیا وجود دارد ترجیح بدهد؟
هنگامه از سر تاسف سر تکان داد و گفت:نه او د رآن زمان فقط به ارضا غرورش فکر میکرد و به عشق فداکاری و گذشت و ایثار فکر نمیکرد.در وجودش آنقدر که شعله انتقام زبانه میکشید گذشت و چشم پوشی وجود نداشت.او مرا وسیله ای قرار داده بود تا به قول خودش شخصیت لگد کوب شده اش را بازسازی کند.او عشق را باور داشت اما سوختن از عشق را باور نداشت میخواست از دریا گذر کند اما پایش تر نشود.
نظام پرسید:و شما تلاش کردید که او را از خبط و اشتباهش در آوردی؟یا اینکه زود خسته شدید و رهایش کردید؟
-من برای دوام زندگی مان تلاش کردم و برای اینکه پیوندمان گسسته نشود آنچه را که میتوانستم انجام دادم اما او هرگز عشقم را جدی نگرفت و با تعابیری مثل مصحلت و اجبار بی رنگ جلوه اش داد و آنقدر بر ایده خود استوار بود که ناچارم کرد بپذیرم که علاقه ام پوچ و عاری از محبت است.وقتی ترکش کردم این باور با من بود که چنین میشود و زود فراموش میکنم و از خاطر خواهم برد اما تازه فهمیدم که آنگونه نبود و این چنین هم نشد عشق من در کوره های مختلف ذوب شد اما شکلی که بعد گرفت شفاف تر از پیش و درخشنده تر از گذشته بود.
-خب با این عشق خالص و ناب میخواهید چه کنید؟آیا زمانش نرسیده که برگردید و آن را تقدیم به همسرتان کنید؟
-من خود میدانم که چه کشیده ام و چه سختی ها و ناملایماتی را تحمل کرده ام و تا یقین نکنم که او نیز آب دیده گردیده برنمیگردم.
-شما سنگدلید من دلم برای همسرتان میسوزد و خوشحالم که او نیست تا حرفهای شما را بشنود.شاید او بیشتر از شما سختی کشیده باشد و حالا نادم و پشیمان شده باشد شما چه میدانید.آیا بهتر نیست که بنشینید و با یکدیگر در این خصوص صحبت کنید؟شما اینجا و همسرتان در جای دیگر به عقیده من دوره آزمایش هر دوی شما به پایان رسیده و حالا وقت آن است که از تجربیاتتان استفاده کنید و به او هم این فرصت را بدهید تا جبران مافات کند.
-شاید شما درست بگویید اا هنوز هم من مطمئن نیستم و فکر میکنم که باید مدت دیگری بگذرد تا مطمئن شوم!
-اما غزاله خانم این را هم بیاد داشته باشید که عمر مثل باد میگذرد و فرصتهای طلایی از کف هر دوی شما میرود و زمانی بخود می آیید که دیگر دیر شده و حاصلی جز افسوس بر جای نمانده.مرا ببینید چگونه از زنده بودن هنگامه شاد شدم و برای هر لحظه زودتر به او رسیدن دارم تلاش میکنم تا ببینمش و به او بگویم که دوستش دارم و حاضرم بخاطر اینکه بخشیده شوم در مقابل پایش بمیرم پس شما هم حال همسرتان را درک کنید و بیش از این د رانتظارش نگذارید.من خوب میفهمم که همسر شما چه زجری میکشد و چقدر آرزو دارد که شما بطرفش برگردید به قول شاعر:
چه خوب است که در کنار هم بنشینیم
پیش از انکه بیاد هم بنشینیم
به من قول بدهید که فکر کنید نه برای فردا شب که شاید دیر باشد بلکه همین امشب تصمیم بگیرید و فردا عملی اش کنید.شاید با وصال شما هنگامه هم دست از لجاجت بردارد و برگردد.
هنگامه به غذایی که رو به سردی میرفت نگاه کرد و با گفتن پس مانی چه میکند؟از پشت میز بلند شد و پیشتر از او نظام برخاست و گفت:من میروم پایین تا صدایشان کنم.
فصل 10
صبح زود وقتی مانیان از خواب برخاسته بود تا برای خواندن نماز آماده شود نظام را روی مبل هال نشسته در خواب یافته بود.با گذاشتن دست روی شانه نظام او را از خواب بیدار کرده و گفته بود:چرا اینجا خوابیدی و در بسترت نیستی؟
نظام خواب آلود نشسته و گفته بود:دیشب خوابم نبرد آمدم پایین و توی حیاط راه رفتم.راستش شب بدی بود و خوابم نمیبرد.
مانیان گفت:شاید سرما خورده باشی؟
نظام آه کشیده و گفته بود:نه پدر بیمار نیستم اما از فشار و سنگینی فکر نتوانستم بخوابم.هر چه بیشتر فکر میکنم کمتر به نتیجه میرسم بهمین خاطر است که نمیتوانم راحت بخوابم.آنقدر سوالات مختلف در مغزم بی جواب مانده که قادر نیستم روی یکی از آنها تمرکز کنم تا می آیم جواب یکی را پیدا کنم سوال دیگری در ذهنم نقش میبندد و گمان میکنم اینبار براستی دیوانه شوم و دیگر از دست دکتر هم کاری برنیاید.
مانیان کنارش نشسته و گفته بود:برای هر سوالی جوابی هست فقط باید بدانی که سوالت را از چه کسی باید بپرسی تا بدون آنکه گمراهت کند جوابت را بدهد.
نظام دستی در موهای آشفته اش کشیده و پرسیده بود:یکی از سوالاتم این است که شما کی هستید و با هنگامه چه نسبتی دارید؟
مانیان با صدا خندیده و گفته بود:صبر کن نمازم را بخوانم تا جوابت را بدهم.
و بعد از آنکه برای خواندن نماز رفته بود قلب نظام در سینه شروع به طپش کرده بود و از اینکه میتوانست بفهمد آن دو کیستند و چه نقشی در زندگی اش دارند سر به اسمان بلند کرده و از خدا خواسته بود کمکش کند تا بتواند زودتر هنگامه را پیدا کند.وقتی مانیان کنارش نشست تسبیحی در دست داشت و نشان داد که دارد استخاره میکند و پس از اینکار لبخند بر لب آورد و گفت:وقت آن رسیده که تو همه چیز را بدانی چون خدا هم کارم را تایید میکند.من پدر غزاله نیستم همانطور که غزاله غزاله نیست.غزاله نه دختر من است و نه نامش غزاله است.من وکیل او هستم و سمت پدری او را هم دارم.حقیقت اینست که تو اشتباه نکرده ای و غزاله همان هنگامه است!
نظام آه بلندی کشید و ناگهان از جا پرید مانیان دستش را گرفت و با صدای آرام گفت:آرام بگیر و خودت را کنترل کن.برای اینکه حقایق را بشنوی باید قولی بمن بدهی و به آنچه میگویم عمل کنی.اگر این قول را میدهی بنشین تا همه حقایق را برایت بگویم.
نظام که فکر میکرد خواب میبیند به صورت مانیان زل زده بود و باور حرفهای مانیان برایش دشوار بود.مانیان دستش را کشید و او را کنار خود نشان و پرسید:قول میدهی که آرام باشی و خودت را کنترل کنی؟
نظام که حس میکرد زبانش سنگین شده و نمیتواند آن را حرکت بدهد سر فرود اورد و مانیان گفت:بسیار خب بگذار همه چیز را از وقتی که هنگامه را یافتم و با او روبرو شدم برایت تعریف کنم.
آنگاه مانیان شروع کرد به بازگویی و همه حقایق را گفت زمانی او از سخن گفتن باز ایستاد که آفتاب سرزده و روز آغاز شده بود.مانیان در انتها گفت:حالا این تو هستی که با دانستن حقیقت باید بکوشی تا همسرت را متقاعد کنی که هنوز دوستش داری و از گذشته و آنچه که بر او روا داشتی پشیمانی و دیگر اشتباهات گذشته را تکرار نمیکنی.تو باید به هنگامه اطمینان بدهی که میتواند با تو بدون هراس و بیم از گذشته زندگی کند و دیگر امتحان و ازمونی برای اثبات علاقه اش به عشق تو و به زندگی تان نخواهد بود و این جلب اطمینان باید گام به گام پیش برود و همانطور که
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)