صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 32

موضوع: هنگامه | فهیمه رحیمی

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    96_ 115

    كنترل كنم. خواهش مى كنم كه از من نرنجيد و خود را پنهان نكنيد.
    هنگامه مجبور بود كه پاسخ بدهد پس گفت: از شما فرار نمى كنم خيال دارم شام درست كنم.
    نظام با گفتن لطفا بياييد و شام را فراموش كنيد بار ديگر هنگامه را به حياط كشاند و چون او را ديد به صندلى اشاره كرد و گفت:
    بنشينيد و با هم از اين اسمان و طبيعت لذت ببريم.
    هنگامه نشست و چون او ديده بر هم گذاشت تا از لحظه با او بودن توشه برگيرد و به حافظه بسپارد با خود انديشيد كه من برخلاف تو دوست داشتم به جاى دو چشم چهار چشم مى داشتم و همه را تنها براى ديدن تو به كار مى گرفتم و ان زمان كه مجبور مى شدم تو را ترك كنم با نقشهايى كه ديدگانم از تو در صفحه ذهنم منقوش كرده اند اوقات تنهايى ام را پر مى كردم. چه مى شد اگر من براى هميشه پرستارت باقى مى ماندم و تو به وجودم نيازمند مى بودى . اه نظام انقدر خودخواه شده ام كه لحظه اى ارزو كردم تو همچنان بيمار باقى بمانى اما باوركن كه در روياهايم هميشه براى تو كدبانويى بودم دلسوز و مهربان كه سعى مى كردم انچه كه بهترين است برايت اماده و مهيا كنم. حالا كه اين فرصت به دست امده مى بينم كه دستانم به اختيار نيستند و جرأت ندارم ان چه را كه دوست دارى برايت فراهم كنم مگر ان كه خود لب بازكنى و از من بخواهى، سخت است كه بدانى و مجبور باشى خود را به تجاهل و نادانى بزنى. من خيلى خوب مى دانم كه دوست دارى براى شام شبات تكه اى گوشت سرخ كرده با سيب زمينى و سس تند به همراه سالاد ميل كنى اما مجبورم لب فرو ببندم و خود را نااگاه قلمداد كنم. صداى سرفه نظام موجب شد كه هنگامه ديده باز كند و نگاه نظام را متوجه خود ببيند كه گفت: ان چنان اسوده ديده برهم گذاشتيد كه گمان كردم خوابيد و ترسيدم سرما بخوريد.
    هنگامه به اسمان نگريست و گفت: هوا سرد شده بهتر است به اتاق برگرديم در ضمن هنوز شام هم براى خوردن نداريم.
    نظام از روى صندلى بلند شد و ضمن ان كه صندليش را خود حمل مى كرد گفت: بياييد هر دو چيزى بگوييم و با كنار گذاشتن انها بساط شام را اماده كنيم. من مى گويم تكه اى گوشت كباب شده.
    هنگامه هم صندلى اش را برداشت و به دنبال نظام حركت كرد و در ادامه سخن او افزود: من هم مى گويم سيب زمينى سرخ شده.
    نظام ادامه داد: با سالاد فصل.
    هنگامه بى اختيار گفت: و سس تند كه زبان را بسوزاند.
    نظام بى حركت برجاى ايستاد و گويى انچه را را كه به گوش شنيده بود باور نداشت. هنگامه خبط دوم را هم مرتكب شده بود و ديگر نمى توانست ان را انكار كند. نظام ناباور از شنيده خود پرسيد: چه گفتيد، سس تند؟
    هنگامه خنديد و براى اين كه خطايى خود را جبران كند گفت: اگر دوست نداريد ان را حذف مى كنيم چون فراموش كردم كه سس تحريك كننده اعصاب است و براى سلامتى شما خوب نيست.
    هنگامه با گفتن اين سخن ديگر نايستاد و به اشپزخانه پناه برد اما نظام او را رها نكرد و به دنبالش امد و روى صندلى نشست و گفت:
    _ باورتان مى شود چيزهايى كه بر شمرديم رويهم همان چيزهايى است كه من دوست دارم؟
    هنگامه خود را متعجب نشان داد و پرسيد: راستى اينطور است؟
    سپس خود را به فراهم كردن شام مشغول ساخت. نظام هر دو دستش را زير چانه زد و فقط به تماشا نشست. هنگامه در زير نگاه او قادر به كار كردن نبود و براى اين كه نگاه او را به سويى ديگر منحرف كند پرسيد: ايا شما سالاد درست كردن را بلديد؟
    نظام با صدا خنديد و گفت: من بهترين سالاد را درست مى كنم فقط بايد دستهايم را بشويم.
    _ تا شما دستتان را مى شوييد من هم لوازم سالاد را اماده مى كنم.
    نظام با نيروى تازه يافته بلند شد و همانجا در ظرفشويى دستهايش را شست و ضمن شستن گفت:
    _ اگر مواد سالاد بر ميل شما نبود لطفا بگوييد تا ان را حذف كنم.
    هنگامه سر فرود اورد و نظام با دقت شروع به پوست گرفتن خيار و خرد كردن كاهو پرداخت و هنگامه از فرصت استفاده كرد و گوشت را سرخ نمود و با اماده شدن سالاد كار او هم به پايان رسيده بود. نظام اشپزخانه را ترك كرد و در جستجوى چيزى به اتاقها سرك كشيد و چون ان را نيافت مجددأ به اشپزخانه بازگشت و زمزمه كرد: تا پيدا نشود كامل نمى شود.
    هنگامه كه مشغول چيدن ميز بود و در همان حال به كار نظام نيز دقت داشت پرسيد: به دنبال چيزى مى گرديد؟
    نظام كه از گشتن و نيافتن كلافه شده بود گفت: دو تا شمعدان نقره اى مى بايست همين جاها باشد اما هرچه مى گردم پيدا نمى كنم، انها را كجا گذاشتى؟
    هنگامه اشكارا برخود لرزيد و با صدايى لرزان گفت: من نمى دانم منظورتان كدام شمعدان است من امروز هيچ شمعدانى نديدم.
    حرف هنگامه موجب شد تا نظام دست از جستجو بردارد و خود را روى صندلى رها كند و بگويد:
    _ بله حق با شماست در اين خانه شمعدان نقره اى وجود ندارد.
    هنگامه پشت ميز نشست و بار ديگر براى اين كه فكر نظام را منحرف كند گفت: نور اشپزخانه كافى است لطفا ميل كنيدتا سرد نشده.
    اتش اشتياق و شور نظام يكباره خاموش
    شده بود و ديگر مرد پر جنب و جوش دقايقى پيش نبود. او با تكه گوشت دروشن بشقابش به بازى پرداخت و بى اشتها تكه اى بردهان گذاشت . هنگامه مى دانست كه چه خاطره اى در ياد نظام زنده شده و او به چه دليل به دنبال شمعدان نقره اى مى گشت. انها دوست داشتند شبها در پر تو نور شمع دانى غذا بخورند و پس از شام بزمى شاعرانه براى خود فراهم مى اورند و نبودن شمعدان به ياد نظام اورد كه ان چه مى طلبيده متعلق به ساليان دور بوده و ديگر وجود ندارد.


    فصل ششم

    نظام دشتى خيلى زود به بستر رفت و با خوردن قرص هاى شبانه اش به خواب رفت. هنگامى كه مانيان تلفن زد هنگامه به تنهايى نشسته بود و به صفحه تلويزيون چشم دوخته بود صداى تلويزيون را انقدر كم كرده بود كه به سختى قادر به شنيدن بود. هنگامه با اولين زنگ گوشى را برداشت و با صدايى ارام الو گفت، مانيان از ان سوى سيم دريافت كه اهسته صحبت كردن هنگامه براى چيست و براى اطمينان پرسيد:
    _ نظام خوابيده؟
    جواب ارى هنگامه را مانيان به سختى شنيد و پس از ان پرسيد: اوضاع بر وفق مراد است؟
    هنگامه گفت: تا مراد چه باشد. مانى امروز نزديك بود همه چيز را خراب كنم و خودم را رسوا كنم اما خوشبختانه او متوجه نشد. مانى اين كار خيلى سخت است هم براى من و هم براى او كه گمان مى كند صداى من الهامى است درونى و حقيقى نيست و همينطور فكر مى كند كه سلايق مشتركمان كار من نيست و كار پرى كوچك بهشتى است. من گمان مى كنم ما به جاى بهبودى بخشيدن به او داريم بيمارترش مى كنيم و او را اسير اوهام و تصورات مى كنيم در صورتى كه ما خوب مى دانيم چنين نيست . من تصميم گرفته ام كه به او حقيقت را بگويم و نگذارم كه بيش از اين به خود و مشاعرش شك كند. من مى خواهم كم كم وادارش كنم كه شكست را بپذيرد و از نو شروع كند.
    مانيان گفت: قصد همه ما همين است اما بايد بگذارى كه او بهبود يابد و قواى تحليل رفته اش را به دست اورد و اين كار زمان مى برد و تا دكتر اجازه نداده نبايد دست به اين كار بزنى. تو فقط صبر كن. او اگر كم كم تو را بازيابد و علاقه سركوب شده اش سر بلند نمايد بهتر از اين است كه يكباره تو را بشناسد و به جاى علاقه و مهر كينه در وجودش سر بلند كند. براى ارامش وجدانت مجبوريم اين را به تو بگويم كه همسر نظام ديگر به شيراز باز نمى گردد و از دادگاه تقاضاى طلاق كرده. اين را امروز از اقاى دولتى شنيدم و همه دوستان نظام از اين جريان اطلاع دارند اما خود او در اين مورد چيزى نمى داند. بهتر است تو هم نشنيده بگيرى و فكرت فقط معطوف به اين بكنى كه هرچة زودتر نظام بهبودى يابد و اين به نفع همه ماست. فردا صبح من اول سرى به خانه ات مى زنم و بعد از ان به ديدارت مى ايم. سعى كن خوب بخوابى و انديشه هاى عجولانه را كنار بگذارى خب اگر كارى ندارى شب بخير بگويم تا فردا كه يكديگر را ملاقات مى كنيم.
    هنگامه با گفتن شب بخير تماس را قطع كرد. نمى توانست به خود دروغ بگويد كه از شنيدن مسأله طلاق اندوهگين شده است. از اين انديشه كه با خود به ستيز برخيزد و خود را غاصب بخواند راحت شده بود و در دلش شوقى احساس مى كرد . او مالك همسرش شده بود و ديگرى ميدان را خالى كرده بود هيچ مبارزه اى انجام نگرفته و او فاتح شده بود گويى همه چيز رضايتبخش پيش مى رفت و اسمان زندگى شان رو به روشنى و افتابى شدن بود.
    صبح اسمان ابرى و گرفته بود اما نسيم مى ورزيد و بوى گلها را در هوا پراكنده مى كرد. هنگامه چند شاخه گل چيده بود تا ميز صبحانه را زيبا سازد وقتى گلدان گل را روى ميز گذاشت خود به تماشا ايستاد و احساس رضايت كرد. محبوبش هنوز در خواب بود و او فرصت يافته بود كارها را انجام دهد تا به وقت بيدارى نظام بتواند فقط از مصاحبت او بهره مند شود. غذاى مطبوعى در حال پخت بود هنگامه نيز فرصت يافته بود تا حمام كند و شاداب و سرحال با روحيه اى تازه روز را اغاز كند او قدر ساعتهاى ارزشمندى را كه در حال گذر بودند مى دانست و دوست نداشت ان لحظات گرانبها را اسان از كف بدهد. وقتى مطمئن شد كه همه چيز اماده و فراهم است اهسته به در اتاق نظام نزديك شد تا صدايش كند زيرا وقت دارويش هم نزديك بود. هنگامه نظام را نه در بستر بلكه پشت پنجره ايستاده ديد كه سر بر شيشه گذاشته و به حياط مى نگرد. با گفتن سلام و صبح بخير گويى او را از خواب پرانده باشند، نظام سر به جانب او بر گرداند و لحظه اى نگاهش كرد و سپس به سلام و صبح بخير او ارام پاسخ داد و با خود انديشيد، نمى تواند توهم باشد اين ديگر تأثير دارو نيست و اين زن همزاد هنگامه است. اگر مطمئن نبودم كه هنگامه تنها دختر خانواده بود يقين مى كردم كه غزاله خواهر دوقلوى اوست اما اينك نمى دانم او را چه بنامم؟ چگونه ممكن است كه شباهت تا اين اندازه باشد. همان موهاى مشكى و همان موهاى مشكى و همان قامت، چشمها و دهان و بينى گويى سيبى را از وسط دو نيم كرده باشند اى كاش اين زن هنگامه بود انوقت دنيا چقدر زيبا و دوست داشتنى مى شد! اما او سالهاست كه چشم از دنيا پوشيده ، رفيعى خودش گزارش فوت او را به من نشان داد. ايا مى شود كه او تولدى دوباره يافته باشد؟ اما اگر چنين نيز باشد او مى بايست كودكى هشت ساله باشد.
    هنگامه گفت: وقت دارويتان مى گذرد بياييد صبحانه بخوريد.
    رشته افكار نظام از هم گسيخت و با گفتن اه بله! به خود امد و به دنبال هنگامه روان شد، هنگام مرتب نمودن تخت شيئى از زير بالش به زمين افتاد و چون هنگامه به ان نگريست قلبش فرو ريخت. ديوان نظام بود كه روزى با عشق و علاقه به او هديه شده بود و او اخرين ملاقات با خانم دشتى به نظام بازگردانده بود. دفتر را بوسيد و بر سينه گذاشت سپس به اخرين صفحه نگاه انداخت، شعر زمستان كوتاه و با دست خطى نه چندان خوانا نوشته شده بود و در پايين صفحه با حروف درشت نوشته شده بود پايان دوران افسانه اى و در زير ان تاريخ فوت خود و خانم دشتى را نوشته ديد. اشك گرمى صورتش را تر كرد و در همان زمان دشتى با حوله اى كه بر سر انداخته بود و موهايش را با ان خشك مى كرد وارد اتاق شد. هنگامه هراسان شده و براى احتراز از نگاه نظام پشت به او كرد و سپس روى زمين نشست تا بتواند دفتر را زير تخت پنهان كند، اين كار با سرعت انجام گرفت و چون از زمين بلند شد اشك از گونه زدوده و لبخند برلب اورده بود. نظام مقابل اينه ايستاده بود و به حركات هنگامه از درون اينه مى نگريست و به خود گفت: رنگ ابى و سبز را چقدر دوست دارد اين لباس چقدر برازنده اوست و ناگهان از سينه اهى كشيد و نگاه از اينه برگرفت. بر سر ميز صبحانه وقتى نگاهش به گلدان گل افتاد، شاخه اى از گل پنج پر قرمز بيرون كشيد و به سوى هنگامه دراز نمود و گفت: تقديم به فلورانس نايتينگل حاضر!
    هنگامه گل را از دست او گرفت و به جاى گل ليوان شير را تقديمش كرد و گفت: تقديم به بهترين و صبورترين بيمار حاضر!
    هردو با صدا خنديدند و نظام گفت: حس مى كنم كه در جهانى وراى انچه هستيم زندگى مى كنم. دنيا اسمانش بى لك و در فضا انواع گلها شناورند، هوا لطيف و از عطر بوها سرشار است. همه چيز ابى است حتى بال پرندگان و نسيم انقدر مهربان است كه نوازشش روح را تا عرش ملكوت بالا مى برد اى كاش دنيا وهم نبود و همه چيز به واقع رنگ عشق و علاقه داشت! هنگامه گفت:
    _ خوشحالم كه همه چيز را ابى و زيبا مى بينيد اين نشان مى دهد كه روح بى علاقگى به زندگى و بدبينى را كنار گذاشته ايد و به حضور دوستان و اشنايان علاقه نشان مى دهيد!
    نظام سر فرود اورد و گفت: من سالها خود را در محبسى زندانى كرده بودم و اين زندان سلول تنگ و تاريكى بود كه روح را در ان حبس ساخته بود. بى علاقگى ام به زندگى موجب شد كه همه چيز را از دست بدهم، كارم، شغلم، زندگى زناشويى ام و دوستانى كه سالها با انها همكارى كرده بودم همه و همه را از دست دادم. در


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    116 تا 125

    ظاهر مرد تلاشگری بودم که میخواست همه کارها را بتنهایی انجام دهد و گمان داشتم که میتوانم از عهده همه امور برایم اما درحقیقت تیشه ای برداشته بودم تا آنچه را که با عشق ساخته بودم نابود کنم انتقام از خود و از کسی که با مرگش همه امیدها و ارزوهایم را با خود به گور برد و از من مرده متحرکی ساخت.آیا شما تابحال عاشق شده اید؟
    هنگامه تکانی خورد و گفت:گمان میکنم بله!
    و باگفتن این حرف لبخند کمرنگی بر لب نظام نشاند و او ادامه داد:عشق گمان نمیشناسد.آتشی است سوزنده که پوست و استخوان را میسوزاند و خاکستر میکند از حرارتش عقل میرهد تا جنون را جایگزین کند وقتی عاشق باشی هیچ چیز جز رخسار محبوبت نمیبینی و هیچ صدایی جز صدای محبوبت نمیشنوی جهان و کائنات را در او متجلی میبینی و پرواز روحت جز در آسمان محبوبت نخواهد بود.از هر چه جز او باشد میگریزی و تنهایی را فقط بخاطر اندیشیدن به او انتخاب میکنی.صداها و اصوات پیرامونت همچون صدای بلند ناقوس روح و روانت را خرد میکند و فرو میریزد و آنوقت آرزو میکنی که بجای زندگی کردن در میان مردم گوشه ای پرت و دورافتاده میداشتی و خودت میماندی و خودت.
    هنگامه گفت:و با وصل شدن به معشوق پایان عشق و مرگ احساس فرا میرسد.
    نظام چندین بار سر تکان داد:نه نه وصل نقطه کمال عشق است یعنی حل شدن در ذات معشوق است.
    هنگامه سر تکان داد و گفت:شما عشق عرفانی را با عشق مجازی برابر میدانید؟
    -تا عشق مجازی را نشناسی و از اثرات سوزنده آن واقف نشوی به عشق عرفانی نخواهی رسید.
    گفتا که عاشق چیست؟
    گفت چو ما شوی بدانی

    عشق هدیه ای الهی است که موجب جنبش و حرکت جهان و موجودات است و آنکس که از نام عشق تعبیری چون هوس و شهوت میکند جاهلی است که مثبت نمی اندیشد و چشم بروی تحولی که موجب عظمت و بزرگی انسانها میشود فرو میبندد.عاشق با نگریستن به چهره معشوق در حقیقت به چهره خالق مینگرد و او را پرستش میکند!
    هنگامه چشمش به ساعت روی دیوار افتاد و گفت:وای دارویتان دیر شد.
    سپس از جای بلند شد نظام خندید و گفت:عجله نکن من داروی حقیقی را ساعتی پیش تناول کردم و اثر آرامش بخشش را در تمام سلولهای بدنم حس میکنم!
    هنگامه قرص را به دستش داد و گفت:با اینحال بهتر است این دارو را هم تناول کنید تا اثری دو چندان ببینید.
    لحن شوخ هنگامه موقع ادای این جمله موجب خنده و تفریح نظام شد و با فرود آوردن سر دارو را بدون نوشیدن آب فرو داد و گفت:نوشیدن سم ز دست معشوق خوش است!
    کلام نظام گونه های هنگامه را گلگون کرد و از ترس رسوایی پشت بر او نمود و چنین نشان داد که کلام او را نشنیده است.نظام به پشتی صندلی تکیه داده بود و با تاب دادن خود صدای جیر جیر پایه صندلی را در آورده بود.این صدا آزاردهنده بود و روان هنگامه را میخراشید.او در آن هنگام پشت سر نظام بود و به غذایی که روی گاز در حال طبخ بود نظارت داشت.وقتی صدا خاموش نشد برگشت و دست بر شانه نظام گذاشت و گفت:لطفا آرام بنشین!
    نظام دستش را بالا برد و روی دست هنگامه گذاشت و سرش را نیز بالا گرفت و سعی کرد در صورت او بنگرد و با آوردن لبخندی بر لب گفت:اگر میخواهی آرام و مطیع باشم دست از کار بردار و روبرویم بنشین .
    نظام نمیدانست که با توجهاتش به هنگامه چه احساس خوشی به او میدهد و چگونه وی را در آتشی که خود افروخته میسوزاند.او بی اطلاع نیازهای درونی هنگامه را برآورده میکرد و بدون اندیشه قبلی جملاتی را بر زبان می آورد که هنگامه در ارزوی شنیدن آنها بود.دست گرم نظام روی دستش بود و این تماس همچون برق وجودش را لرزاند.سالها بود که گرمی دستان همسرش را حس نکرده بود و در آن لحظه گرمای گذشته را که به فراموشی سپرده بود مجددا احساس کرد و بدون ترس بر جان خرید.میخواست حرکت کند و رودروی نظام بنشیند اما در خود توان حرکت ندید گویی هر یک به انتظار عمل دیگری بود که خود را از آن حالت برهاند.نگاه نظام گرم و مهربان و سرشار از عطوفت بود و هنگامه پذیرای نگاه او دشتی به ارامی دست و سرش را پایین اورد و با صدایی نجوا گونه چیزی گفت که هنگامه نشنید.آسمان ابری شروع به بارش کرده بود و ضرب آهنگش در سکوتی که حاکم بود به گوش میرسید مدتی به سکوت گذشت و هر دو به صدای باران گوش دادند و این نظام بود که سکوت را با پرسش این که پدرتان نمی اید شکست.هنگامه خود را برای این پرسش آماده نکرده بود و بدون تفکر گفت:رفته خانه مان تا ببیند کار نصب پرده تمام شده یا خیر؟
    نظام متعجب روی صندلی چرخید تا بتواند هنگامه را که رو به حیاط ایستاده بود ببیند:شما اینجا خانه خریده اید؟پس با این حساب ماندگار هستید و خیال رفتن ندارید د رکدام خیابان خانه گرفتید؟ای کاش پیش از خرید خانه با من مشورت کرده بودید به اینجا نزدیک است یا اینکه در حومه شهر است میدانید اینجا بر خلاف جاهای دیگر هر چه خانه در حومه شهر باشد مرغوبتر است.خب بگویید در کدام خیابان است؟
    هنگامه گفت:زیاد از سعدیه دور نیست.خانه ای است قدیمی که مالک قبلی اش قصد تخریب آن را داشت اما من بهمین حالت خانه را پسندیدم و مانی ان را خرید دو طبقه بنا دارد و طاق ایوانش گچ بری است حوضی هم دارد که پر است از ماهی قرمز و چند درخت بهار نارنج که روی هم رفته نیاز ما را برطرف میکند.خانه به کمی دستکاری و نقاشی احتیاج داشت که چند روز پیش کارگران مشغول شدند و مانی دیروز گفت که کار انها تمام شده.هنوز پس از نقاشی آن را ندیده ام!
    نظام گفت:عصری با هم میرویم تا نگاهی به خانه جدیدتان بیندازیم.
    هنگامه سراسیمه گفت:نه!
    بعد سخن خود را تصحیح کرد و گفت:حالا نه باشد وقتی تمام کارهایش تمام شد نمیخواهم با دیدن خانه ای بدون اثاث توی ذوقتان بخورد.
    نظام با صدا خندید و گفت:من عادت به دیدن اتاقهای خالی دارم!
    هنگامه گفت:با اینحال اجازه بدهید وقت دیگری آنجا برویم.وقتی که پرده هایش آویخته و اثاث آن کاملا چیده شد.مانی گفت که ظرف یکی دو روز آینده خانه آماده است.
    نظام با فرود اوردن سر قبول کرد و با گفتن هر طور میل شماست موافقت خود را ابراز کرد.هنگامه نفس اسوده ای کشید و گفت:اگر هوس هواخوری کرده اید میرویم بیرون و گردشی درشهر میکنیم.
    برق رضایت د رچشم نظام درخشید و با گفتن موافقم کف دستش را آرام روی میز کوبید و از جای بلند شد و به قدم زدن درسالن پرداخت:با یک برنامه ریزی درست میتوانیم هر روز برای گردش به نقطه ای برویم و شب برگردیم باید ببینیم از کجا شروع کنیم بهتر است.من میتوانم نقش راهنمای شما را به عهده بگیرم و در قبال هم صحبتی با شما اطلاعات خود را در اختیارتان بگذارم.باور کنید مثل یک راهنما اطلاعاتم کامل و بی نقص است.توی انباری همه وسایل پیک نیک را داریم از چادر گرفته تا روشنایی و ظرف و فلاسک و خلاصه همه چیز هست.بیایید تا فرصت هست سری به انباری بزنیم و وسایل را بیاوریم ببینیم سالم هستند یا نه.سالهاست که بلااستفاده مانده اند.
    نظام به انتظار هنگامه نماند و در جستجوی کلید انباری بر آمد و چون آن را یافت شروع به باز کردن در کرد.داخل آشپزخانه دری بود که به حیاط خلوت باز میشد و در انتهای آن اتاقک انباری قرار داشت هنگامه بدنبال نظام راهی شد و او با کلید دیگری در انباری را گشود.مقداری زیادی اثاث روی هم بطور نامرتب ریخته شده بود که نظام از روی تاسف سر تکان داد :پیدا کردن لوازم حوصله میخواهد اینجا شتر با بارش گم میشود.
    لحن مایوس نظام موجب شد تا هنگامه بگوید:با کمک هم پیداشان میکنیم.از همین جلو شروع کنید و لوازم را بدهید بیرون و بعد مرتب انها را میچینیم.
    نظام لحظه ای متفکر چشم به اثاث دوخت و با پذیرفتن پیشنهاد هنگامه مشغول شد.او اثاث را در می آورد و هنگامه در صحن حیاط خولت می چید.بیشتر لوازم به کار بنایی می آمد و نیمی از حیاط خلوت را اشغال کردند.وقتی نظام توانست جای پایی برای خود انباری درست کند با صدایی خسته گفت:فکر نکنم سالم مانده باشند.
    هنگامه از صدای خسته او فهمید که دیگر شوقی برای یافتن اشیا ندارد.خود را از میان وسایل به در انباری رساند و با داخل کردن سر در آن گفت:اگر شما خسته شدید بیاید بیرون من ادامه بدهم.
    نظام سر تکان داد و در همان حال با شوق گفت:پیدایشان کردم.
    و با بیرون کشیدن گاز پیک نیک آن را به دست هنگامه داد و گفت:بقیه هم همینجاست فقط خاک رویشان نشسته که باید تمیز شوند.
    و ضمن صحبت فلاسک چای را بیرون کشید.دقایقی بعد همه اشیا مورد نیاز از انباری خارج و به صحن حیاط خلوت آورده شده بود اما با این کنکاش و جستجو هر دو چون کارگران ساختمانی خاک آلود شده بودند و سر و لباسشان کاملا بهم ریخته بود.وقتی نظام از انباری خارج شد و چشمش به هنگامه افتاد با صدای بلند خندید و بعد کلاه حصیری ماهیگیری را روی سر هنگامه گذاشت تا قیافه او را خنده دار تر سازد با اینکار نه تنها نخندید بلکه سراپای وجودش را بهت فرا گرفت و بی اختیار اشک در دیدگانش تجمع کرد.موهای بلند و خاک آلود هنگامه با کلاه حصیری که بر سر داشت چهره ای را بیادش آورد که همیشه حتی در رویا نیز دوست داشت به آن بنگرد.او هنگامه را میدید درست مثل آن سالها که او با سر سر گذاشتن کلاه برای سرکشی ساختمان همراهی اش میکرد فقط لباس آن لباس نیست و کفشهای کتانی به کفشهای به کفش راحتی و بلوز و شلوار به پیراهن سبز و ابی تبدیل شده بود.یادآوری خاطره هنگامه موجب شد تا احساس ضعف کند و روی پاکت سیمان که مثل سنگ سفت شده بود بنشیند و با دستهای خاک الود سرش را بفشارد.چیزی نمانده بود که هنگامه عنان اختیار از دست بدهد و د رمقابل پای او بنشیند و حقایق را بازگو کند.او اشک خود را از نظام مخفی کرد و با برداشتن کلاه از سر وارد انباری شد و بجای دادن اشیا پرداخت.میدانست که اگر خود را مشغول نکند رسوایی به بار خواهد اورد.کار نزدیک به اتمام بود اما نظام همچنان سرخود را گرفته و در عالم تفکر غرق بود.اشیا سنگین را هنگامه با سختی به داخل انباری برده و جای داد تنها مانده بود کیسه سیمان که محبوبش از آن برای نشتسن استفاده کرده بود.با صدایی که سعی داشت اندوه خود را پنهان کند گفت:اگر خسته شدید بگذاریم برای بعد.
    نظام سر بلند کرد و به هنگامه نگریست او کلاه بر سر نداشت و حیاط خلوت هم خالی از خرت و پرت شده بود.از جا بلند شد و با گفتن مثل اینکه خوابم برد فراموشی اش را ابراز کرد و خود پاکت سیمان را د رانباری گذاشت و در آن را باز شدت بست گویی خشم دیرین خود را با کوبیدن در فرو نشاند و بدون آنکه دیگر توجهی به لوازم پیک نیک داشته باشد از حیاط خلوت خارج شد.هنگامه نیز بیرون امد و دید که نظام بسوی حمام براه افتاد اما پیش از آنکه صدای اب را بشنود صدای بلند گریستن او را شنید که از خلوت حمام برای خالی کردن غم و اندوه خود بهره گرفته بود.هنگامه خود را روی صندلی رها کرد و چون او گریست هر دو نیاز داشتند که در خلوت با فشاندن اشک از بار اندوه خود بکاهند.اینکار به هر دو مجال میداد تا آرامش از دست داده را دوباره بدست آورند و آرام بگیرند.دقایقی طول کشید تا صدای شیر اب به گوش رسید هنگامه بلند شد تا پیش از انکه نظام حمام را ترک کند لباس را تعویض کند و خود را از آن قیافه برهاند.هر دو در یک زمان قدم به سالن گذاشتند نظام از حمام خارج شده بود و هنگامه از اتاقی که بطور موقت دراختیار گرفته بود خارج شد.چشم نظام سرخ بود و حکایت از گریستن او میکرد چرا که صبح بر اثر حمام کردن چشمانش سرخ نشده بود هنگامه لبخندی تصنعی بر لب آورد و پرسید:چای میخورید یا شربت؟
    نظام خود را روی مبل رها کرد و گفت:هیچکدام سرم به شدت درد گرفته اگر کمی استراحت کنم بهتر میشود.
    و با این حرف همانطور نشسته خود را کمی روی مبل جابجا کرد و جای راحتی برای خود بوجود آورد و دیده بر هم گذاشت.حوله حمام را چون عروسکی در بغل گرفته بود و موهای خیسش در زیر تابش نور مهتاب میدرخشیدند.هنگامه لحظاتی به موجود عزیز به خواب رفته اش نگریست و برای آنکه او را از بیماری احتمالی سرماخوردگی برهاند ملحفه ای آورد و آن را آرام بروی نظام کشید نظام حرکتی کرد اما بیدار نشد و جای سرد خود را نرمتر انتخاب کرد.هنگامه به حیاط خلوت رفت و لوازمی را که میتوانست بدون صدا تمیز کند به اشپزخانه آورد و به نظافت مشغول شد پس از فراغت از کار میز غذا را چید و به انتظار بیدار شدن نظام لحظاتی صبر کرد و چون او را هنوز در خواب دید پاورچین پاورچین قدم به اتاق خواب نظام گذاشت و از زیر تخت دفتر را بیرون آورد و همانجا روی زمین نشست و شروع به ورق زدن آن نمود.صفحات سفید دفتر بر اثر گذشت زمان رنگ باخته و بزردی متمایل شده بودند در بین یکی از صفحات کاغذ تا شده ای را که رنگش هنوز سفید بود و نشان میداد که بتازگی در میان دفتر گذاشته شده است.آهسته تای کاغذ را باز کرد ودستخط نظام را شناخت او با خودکاری به رنگ سبز نوشته بود:
    نمیدانم خداوند با آوردن این دختر به خانه ام مرا بخشوده یا اینکه قصد تنبیه ام را کرده است اما هر چند کند چون بنده ای مطیع بر آن گردن مینهم و به آن راضی ام.این زن مرا به سرچشمه الهام پیوند میدهد و فراموش میکنم که بر اثر بی مهری مرگ چشمه ام خشکیده و دشت سبز به بیابانی لم یزرع مبدل گشته است.وجود او در خانه بارش مهربان بارانی است که چشمه را پر آب و بیابان را سیراب میکند.او در من همان شوری را می انگیزد که روزی یگانه محبوب زندگی ام هنگامه در من بر میانگیخت.خداوند این زن را که چون هنگامه با طراوات و دلسوز و مهربان است در پیش رویم قرار داده تا به یادآورم که هنگامه را نه تنها فراموش نکرده ام بلکه عشق او فزونتر از گذشته همچنان با من است و در روح و روانم جریان دارد.من در پیش روی هنگامه ای میبینم که در وجودم هنگامه ای دیگربرپا داشته و دارد آتش زیر خاکستر مانده را نه با نسیمی بلکه با طوفانی برهم میریزد و خود میدانم از افروخته شدن این آتش کارم به کجا میکشد و آیا این جسم نحیف تاب بار دیگر سوختن را دارد؟
    هنگامه کاغذ را دوباره به حالت اولش تا کرد و در میان صفحات دفتر گذاشت و آن را بست و اینبار در زیر همان بالش گذاشت و به آرامی اتاق را ترک کرد د ربیرون طوفانی شروع به وزیدن کرده بود که موجب شد در انباری به شدت به دیوار کوبیده شود و از صدای ان نظام دیده باز کند و خواب آلود بپرسد:چی شده؟
    هنگامه برای بستن در بسوی حیاط خلوت دوید و ضمن آن گفت:طوفان شده.
    نگاه نظام به ملحفه ای که رویش کشیده شده بود افتاد و با زدن لبخندی آن را از خود دور کرد و به پا ایستاد.خواب آرامش بخشی کرده بود و خود را سرحال میدید.بسوی اشپزخانه حرکت کرد و با گفتن کجایی؟به جستجوی هنگامه پرداخت هنگامه در انباری را محکم بست و زمانی که از حیاط خلوت خارج میشد طوفان و باران شلاق خود را بر اندام او فرود اورده بودند.در حیاط خلوت را هم بست و خشمگین از هوای نامساعد گفت:برنامه عصرمان را خراب کرد!
    نظام به صورت خشمگین هنگامه نگاه کرد و در دل اقرار کرد که خشم صورت او را دوچندان زیبا کرده است پس با نرمی گفت:اگر سنگ هم از آسمان ببارد ما برای گردش میرویم.
    هنگامه با لحنی ناخشنود گفت:و بجای هواخوری باران خوری میکنمی و هر دو بیمار به خانه برمیگردیم!
    نظام برای خود لیوانی اب ریخت و گفت:تو قدر ناامیدی تا غروب هوا برای هواخوری مساعد شود.
    هنگامه با خود اندیشید که او مرا تو خطاب کرد.آیا او نیز بازی خود را


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    126- 135


    اغاز کرده است؟
    پس از صرف غذا هر دو به استراحت پرداختند. هنگامه دراز کشیده بود و به سقف چشم دوخته بود و به این می اندیشید که نظام هنگام خوردن غذا بار دیگر او را تو خطاب کرده بود و از او پرسیده بود تو ازدواج نکرده ای؟ و او گفته بود در جوانی ازدواج ناموفقی داشتم که متاسفانه دوام نیاورد و از هم گسیخت و نظام خندیده و به او گفته بود اما شما هنوز هم جوانید چند سال داری؟ و او جوابش را داده بود که در استانه ی سی و دو سالگی ام و باز هم نظام خندیده و گفته بود هنوز برای اغازی دیگر دیر نشده و او جوابش را داده بود که : بله دیر نیست اما نمی خواهم اشتباهات گذشته را تکرار کنم.می خواهم این بار با شناخت کامل از همسر اینده ام ازدواج کنم برایم ناگوار خواهد بود اگر پس از ازدواج تازه به گره های کور زندگی اش اشاره کند. دوست دارم که هیچ اسراری از زندگی اش ناگفته نماندو انتخاب را به خودم واگذار کند من هم با او انقدر صادق خواهم بود که همه چیز را بگویم و انتخاب را به خودش واگذار کنم نظام گفته بود اما در زندگی هر انسانی اسراری است که بهتر است ناگفته باقی بمانند واو گفته بود نه! با این حرفتان مخالم من فکر می کنم که هر دو باید صادق باشند و از افشای رازی نترسند. شناخت کامل یعنی این که بدانی در درون همسر اینده ات چه می گذرد ظواهر که نمایان هستند ان چه مهم است چیزهایی ست که به چشم نمی اید و با فکر ان فرد سر و کار دارد. یکبار به دنبال احساس رفتم و بدون شناخت درونی او اقدام کردم. کافی است و دیگر نمی خواهم همان اشتباه را تکرار کنم و او گفته بود این هم عقیده ای است محترم اما در هنگام ادای این سخن صورتش گرفته و پر چین شده بود گویی این عقیده را نمی پسندید و با او مخالف بود.هنگامه در بستر غلتی زد و به خود گفت ایا او حاضر می شود که از گذشته اش بگوید. دوست دارم که بشنوم اودر مورد من چه خواهد گفت و به علت جدایی مان چگونه اشاره می کند. اگر صادقانه به تعریف بنشیند من هم صادقانه همه چیز را خواهم گفت.هنگامه به خواب رفته بود و اندیشه و فکر را به دست فراموشی سپرده بود. اما در اتاق دیگر نظام دستخوش افکار گوناگون بود و به هر چه می اندیشید با دیواری سخت روبه رو می شد و به ناچار ان را رها می کرد اما به انی فکر دیگر جایگزین می شد و تمام ذهنش را مشغول می کرد عقیده غزاله در مورد انتخاب همسر بیش از فکرهای دیگر ازارش می داد.او در خود توان بازگویی گذشته و اقرار به اشتباه را نمی دیدو نمی توانست در مقابل ان زن بنشیند و اعتراف کند اگر سیمایی چون هنگامه نداشت شاید انقدر سخت و دشوار نبود اما صحبت از گذشته در مقابل او به مثابه اقرار در مقابل هنگامه بود و چه بسا این زن هم همچون هنگامه تاب نمی اورد و از او می گریخت. او نمی توانست اعتراف کند که هنوز هم به هنگامه می اندیشد و تنها چهره ای که در روح و ضمیرش نقش پذیرفته چهره هنگامه است و اگر بخواهد صادق باشد باید به او بگوید که با داشتن همسر دارد به او می اندیشد و تصویر عشق خود را در چهره او می بیند اما این این هم اگر میسر شود نمی تواند گره گشایی باشد و با امدن شیرین به خانه غزاله هم می بایست از این خانه پر بکشد و به راه خود برود. پس بهتر ان است که لب فرو بندد و احساسش را پیش از ان که چهره عیان کند در خود سرکوب کند و حقیقت تلخ را بپذیرد و تنها از دقایق و ساعات برای سیراب نمودن روح خود تمتع بگیرد. شکست و بدنامی تا همین جا هم او را به قدر کافی رسوای خاص و عام کرده بود و نباید الودگی دیگری رابپذیرد. فکر خیانت انچنان اشفته اش کردکه با یک نهیب بلند شد و در بستر نشست و از انچه کرده بود اه ندامت از سینه پر کشید و از خودرسید داری چه می کنی و این جنون تو را به کجا دارد می کشاند و در ان دم ارزو کرد که ای کاش هنوز در زندان بود و از ان نرهیده بود و در همان حال از دکتر مانیان متنفر شد که او را به سوی پرتگاهی زرفتر سوق داده اند. از بستر بلند شد و لباس پوشید و ارام خانه را میان باد و باران ترک کرد. حس می کرد باید از خودش و احساسی که در وجودش خاموشی نمی گرفت بگریزد تا مگر راه چاره ای بیابد و خود را خلاص کند. طوفان به نم نم باران تبدیل شده بود و او بی هدف طول خیابان را طی کرده بود.بی اختیار به تاکسی که در حال گذر بود دست تکان داد و راننده را متوقف کرد وقتی درون تاکسی نشست در مقابل سوال راننده که پرسید: کجا؟
    گفت : مستقیم بروید.
    راننده از اینهنگاهی به وضع اشفته مسافر کرد و با خود اندیشید قیافه دیوانه ها را دارد خدا کند زودتر پیاده شود و دردسر درست نکند. با این فکر پا روی پدال گاز فشرد و به سرعت خود افزود و در میدان کنار فلکه ایستادو برخلاف تصورش مسافر با پرداخت کرایه و تشکری کوتاه پیاده شد و به راه خود رفت. او از فکری که در مورد مسافر خود کرده بود پیش وجدان خود شرمنده شد و با تکان سر از روی تاسف حرکت کرد و به راه اقتاد . نظام همیشه وقتی در بدترین شرایط قرار می گرفت به دیدار مادر می رفت و با بازگویی مشکلاتس در نزد او خود راسبک می کرد و از راهنمایی او سود می جست. پس از فوت مادر هم هنوز بر عادت خود ماندگار بود و به خانه او می رفت و در حالی که به صندلی خالی او نگاه می کرد گویی خود او را می بیند.غهمهی خود را بیرون می ریخت و سپس با ارامش به خانه خود باز می گشت و او اینک همان مسیر را طی می کرد تا اندوه خود را فرو بنشاند اما در سر کوچه پای سست کرد و بیاد اورد که دیگر ان خانه متعلق به او نیست و برای پرداخت طلب طلبکاران ان را واگذار کرده استو بغض در گلویش نشست و خیال بازگشت کرد اما نیرویی او را وادار نمود تا قدم در کوچه بگذارد و خانه را برانداز کند. در نزدیک خانه ایستاد. بوی رنگ را باد به مشامه اش رساند و با حیرت دید که در خانه به همان رنگ قدیم تازه گردیده و درخشان شده است.از پنجره نیمه باز دزدانه چشم به داخل اتاق دوخت و توانست اتاق را که نقاشی و مفروش شده بود ببیند.صدای گفتگویی می امد و به نظرش رسید که صدای اشنایی است که به گوشش می رسد وقتی گوش تیز کرد صدای مانیان را شناخت که داشت می گفت: فرمان،فرمان خانم است و اگر مطابق سلیقه شان نباشد با خود چوب پرده دور می اندازند پس دقت کنید.
    صدای دیگری امد که گفت: اما این مدل که ایشان انتخاب کردند خیلی قدیمی و از مد افتاده اسنت. باور کنید پدرم درامد تا توانستم پارچه اش را پیدا کنم فکر می کنم که خانم خیال دارند این خانه را به صورت موزه دراورند اینطو نیست؟و صدای مانیان امد که با خنده گفت:
    _ شاید!
    نفس در سینه نظام دشتی حبس شده بود و بالا نمی امد گوشش صحبت هایی را شنیده بود که نمی توانست درکشان کندو این خانه . مانیان. پرده دوز .غزاله گفته بود که خانه ای خریده اند قدیمی و احتیاج به ترمیم و نقاشی دارد یعنی منظورش خانه اجدادی من است که انها خریده اند؟ اما مالکی این خانه را از من خریده بود مانیان نبود! اه خدای من چه اتفاقی دارد می افتد که من از انها بی خبرم و این پدر و دختر که هستند و چه هدفی دارند. از سویی دختر به پرستاری ام می پردازد و پدر خانه ام را پر از ارزاق می کند و از این سو خانه ای که نه زیباست و نه ارزش تاریخی دارد خریداری می کنند و می خواهند در ان زندگی کنند چرا بین این همه خانه این را انتخاب کرده اند. دو مرد وارد اتاق شدند و نظام مجبور شد از مقابل پنجره دور شود تا دیده نشود اما صدای گفتگوی انها در اتاق می پیچید و به وضوح به گوش نظام می رسید. صدای مانیان امد که گفت: امیدوارم فردا صبح کار این اتاق هم تمام شود و بقیه لوازم اورده شود. مرد دیگری گفت:
    _ من هم امیدوارم.لحظه ای سکوت برقرار شدو بار دیگر صدای مرد ناشناس امد که پرسید: این حقیقت دارد که شما و دخترتان شرکت خریده اید و دارید دوباره راه اندازی اش می کنید؟
    مانیان با صدا خندید و گفت: چه زود همه اخبار پخش می شود. بله ما خریده ایم و امیدواریم که شرکت همچون گذشته بتواند فعالیتش را اغاز کند.مرد گفت: پسر من یک سالی پیش از این شرکت با ورشکستگی روبرو شود در انجا کار می کرد و از کارش هم راضی بود. اقای دشتی را همه دوست داشتند و با دل و جان برایش کار می کردند اما افسوس که بیچاره بر اثر کار زیاد به سرش زد و هر چه ساخته بود با دست خود خراب کرد. این راست است که زن ادم می تواند هم مرد را به عرش ببرد و هم به ته چاه بیندازد. دوست نارفیق هم ادم را بیچاره می کند. همه می دانند که رفیعی و خواهرش دست به دست هم دادند و تمام پولهای نقد شرکت را بالا کشیدند. و دشتی را با کوهی از بدهکاری تنها گذاشتند.دوستی تعریف می کرد که بردار و خواهر در تهران ازانس مسافرتی توریستی راه انداخته اند و کارشان هم سکه است. قربان خدا برم با این بنده های رنگارنگی که خلق کرده!معلوم نیست حق با کدام است و ناحق کدام است. کسی که با درستی کار کرد و از عرق جبین نان خورد کارش کشید به زندان و بیمارستان و ان که دزدی کرد و فرار کرد شد همه کاره!
    مانیان کنار پنجره ایستاده بود و صدایش واضحتر به گوش دشتی می رسید که گفت: بالاخره دزد رسوا می شود و حق به حق دار می رسد. دیر یا زود دارد اما به قول قدیمی ها سوخت و سوز ندارد. دنیا دار مکافات است و همینجا خیلی از حسابها تسویه می شود. خب پس من خیالم دیگر راحت باشد و برم دنبال کارهای دیگر؟
    مرد با گفتن مطمئن باشید فردا همین موقع اتاقها را تحویلتان می دهم گفتگو را پایان داد. نظام دیگر صبر نکردو با عجله و شتاب از خانه فاصله گرفت و به سوی خیابان حرکت کرد. او راه نمی رفت بلکه می دوید تا مبادا توسط انها شناخته شود به قدر کافی از خانه دورشد نزدیک درختی ایستاد تا بتواند نفسی تازه کند. بر اثر دویدن عرق کرده بود و به سختی نفس می کشید. دست بر درخت گذاشت و دقایقی ایستاد در سرش هیایوی عجیبی برپا بود و نمی توانست خوب فکر کند. شقیقه هایش به شدت می زدند و از شدت سردرد به حالت تهوع افتاده بود. عضلات شکمش منقبض و چون سنگ سفت شده بودند وقتی کمی ارام گرفت سعی کرد بلند شود و حرکت کند باران بند امده بود و نسیم شبانگاهی ورزیدن اغاز کرده بود. چراغهای الوان مغازها و صدای بوق اتومبیلها روانش را ازار می داد می بایست نقطه ای دنج می یافت تا بتواند فکر کند.کنار خیابان ایستاد تا تاکسی بگیرد.عبور سریع اتومبیلی موجب شد تا اب باران جمع شده در خیابان سر تا پایش را خیس کند و لباسش را الوده کند. به راننده تاکسی که برای او نگه داشته بود ادرس خانه را داد اما وقتی پیاده شد به سوی خانه نرفت و راهش را به سوی تپه ای که در انتهای خیابان بود ادامه داد به سختی راه می رفت و تعادل کامل نداشت گویی مستی بود که می خواست چون افراد هوشیار گام بردارد و نمی توانست خیابانی که خانه اش در ان قرار داشت همیشه خلوت بود و به ندرت شلوغی به خود می دید. سکوت و سکون خیابان موجب شده بود که ان خانه را برای زندگی انتخاب کند و اینک همان سکوت مایه ارامش خیالش شده بود.دیگر برایش اهمیت نداشت که کجا می نشیند و بر سر لباسش چه خواهد امد. در زیر طاقی مغازه ای نوساز که هنوز افتتاح نشده بود بلوکی سیمانی یافت و بر روی ان نشست و سر بر دیوار مغازه گذاشت و سعی کرد به افکارش انسجام بدهد و از کنار هم گذاشتن صحبتها چیزی دستگیرش شود اما تنها یک صدا در سرش می پیچجید و ان هم صحبت مرد ناشناس که گفته بود همسر و برادرش پول شرکت را برداشته و فرار کرده اند و در تهران ازانس توریستی باز کرده اند. این حرف نمی توانست درست باشد رفیعی دوستی نبود که به او خیانت کند انها از دوران دبیرستان با هم بودند و چون برادر یکدیگر را دوست می داشتند. رفیعی همیشه حمایتش کرده بود حتی زمانی که هنگامه ترکش کرده بود و او دست از فعالیت کشیده بود و دیگر شوقی به کار کردن نداشت هم او بود که با حرفهای امیدوار کننده وادارش کرده بود که گوشه نشینی را رها کند و مجدا فعالیت را شروع کند. رفیعی تنها غمخواری بود که می شناخت و حرفهای مرد نمی توانست درست باشد. در مورد شیرین هم او به خطا قضاوت نمود، درست است که هرگز عشقی میانشان وجود نداشت اما او خیانت کار نیست! او تنها زنی است که حاضر شد در بدترین شرایط روحی با علم به این که هیچ علاقه ای میانمان وجود ندارد همسرم شود و در ادامه راه زندگی همسفرم باشد و حمایتم کند و هم او بود که از برادرش خواست تا تمام هم خود را به کار ببرد تا کارهای معوق مانده شرکت تمام شود او بارها و بارها تکرار کرده بود که اگر هنگامه زنده می بود و به شیراز بازمی گشت او حاضر بود که به خاطر ان دو خود را کنار بکشد و بگذارد که من و هنگامه باهم زندگی کنیم. اه خدایا یعنی ممکن است که من اشتباه کرده باشم و این همه سال گول ان دو را خورده باشم؟ نه این غیر ممکن است اما پس چرا در مدت محکومیتم یکبار به ملاقاتم نیامدند و دل از تهران برنکندند؟ حتی رفیعی هم نیامد! یعنی ممکن است وقتی من در پشت میله های زندان زجر می کشیدم ان دو در تهران به دنبال سود و منافع و خوشی خود بوده باشند؟ اگر ان مرد راست گفته باشد مفهومش این است که من سالها بازیچه دست ان دو بودم و خودم خبر نداشتم! نظام سرتکان داد و از روی تأسف و اندوه چندبار سرخود را به دیوار مغازه کوبید و سپس با صدایی که خودش می شنید گفت: ایا ممکن است موضوع عقیم بودن من و مرگ هنگامه هم دروغ بوده باشد و او هنوز زنده باشد؟ اما نه من خودم گواهی پزشکی قانونی را دیدم که به مرگ در اثر مسمومیت دارویی اشاره کرده بود و رفیعی گفت که خودش تحقیق کرده و فهمیده که هنگامه پس از مراجعت از شیراز به علت افسردگی روحی دست به انتحار زده و با خوردن بیش از حد مجاز قرصهای ارامبخش خودکشی کرده است. او حتی می گفت که بر سر مزار هنگامه هم رفته و از طرف من دسته گلی روی قبر نهاده. اه که مادر چقدر برای عروس از دست رفته اش گریست و به یادش ختم برگزار کرد و از من خواست تا لوازم شخصی او را به وی بدهم تا به عنوان یادگار حفظ کند، حتی در هنگام مرگ خوشحال بود که می تواند در ان دنیا هنگامه را ملاقات کند و با این خوشحالی چشم از جهان فروبست.
    نظام با صدایی بلند بانگ زد:نه همه چیز همان است که اتفاق افتاده و ان مرد یک دروغگو و شیاد بیش نیست او قصد دارد از این طریق وصله ای دیگر برلباسم بدوزد و ما را بی ابرو کند. به خدا سوگند که اگر معلوم شود ان مرد به مانیان دروغ گفته ئ حرفهایش صحت نداشته باشد خودم با همین دستهایم خفه اش می کنم و بعد خودم را از شر این زندگی نکبت بار نجات می دهم. باید هرچه زودتر بروم تهران و ان دو را ملاقات کنم و همه چیز را از زبان انها بشنوم. من تا با چشم خود نبینم و تا با گوش خود نشنوم دیگر هیچ چیز را قبول و باور نخواهم کرد.

    فصل هفتم
    وقتی هنگامه بیدار شد اتاق تاریک بود و سکوت خانه وهم انگیز می نمود با خود فکر کرد که شاید نظام هم مانند او هنوز خوابیده است و با این فکر که چقدر خوابیده اند بلند شد و اتاق را ترک کرد وقتی به داخل اتاق نظام سرک کشید تخت را اشفته دید اما از نظام خبری نبود، به سوی حمام و دستشویی نگاه کرد و با خاموش بودن چراغها به سوی حیاط روانه شد وقتی او را در حیاط هم نیافت دچار نگرانی شد و به فکر فرو رفت که ممکن است کجا رفته باشد. به خاطر نمی اورد که چیزی خواسته باشد و نظام برای خرید خانه را ترک کرده باشد. به خود امیدواری داد که او حتما برای کمی قدم زدن از خانه خارج شده و بزودی برمی گردد اما این فکر با دلشوره ای که به همراهش پدید امد باعث شد که هنگامه در حیاط خانه را بازکند و به خیابان نظر بیندازد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    136 تا 145
    خیابان خلوت بود و تنها موتور سواری با صدای گوشخراش موتورش از آنجا عبور کرد.هنگامه تصمیم گرفت ساعتی صبر کند در این فاصله شاید نظام و یا مانی بخانه برگردند و برای رها از شدن از فکرهای آزاردهنده خود را به فراهم کردن شام مشغول ساخت اما د رمدت انجام کار به ساعت هم نظر داشت و وقت را محاسبه میکرد.یکساعت گذشت و از هیچکدام خبری نشد پای تلفن نشست و شماره هتل را گرفت تا از مانی خبر بگیرد و اگر او را در هتل پیدا کند از او بخواهد تا زودتر بخانه بیاید.مامور اطلاعات هتل پس از شناخت هنگامه به گرمی حالش را پرسید و گفت:آقای مانیان از صبح که از هتل خارج شده اند هنوز بازنگشته اند اگر پیغامی دارید بفرمایید تا وقتی که برگشتند به ایشان برسانم.
    هنگامه گفت:لطف کنید و بگویید که هر چه سریعتر خود را به خانه آقای دشتی برسانند.
    سپس با تشکر کوتاهی مکالمه را تمام کرد.از خود و از خوابی که به سراغش آمده بود و او را از نظام غافل کرده بود خشمگین و عصبی بود و بیکار نشستن بیشتر به اعصابش فشار می آورد بلند شد و در طول سالن شروع به راه رفتن کرد و احتمالات را یکی پس از دیگری مد نظر قرار داد و د رآخر به هیچ نتیجه ای نرسید بار دیگر وارد حیاط شد و در خانه را گشود و به خیابان نگریست تا مگر او را بهنگام بازگشت ببیند اما بجای نظام چشمش به مانیان افتاد که با دستی پر از خرید بخانه نزدیک میشد.خوشحال شد و دلگرمی گرفت وقتی مانیان وارد خانه شد متعجب پرسید:چه شده نگران بنظر میرسی؟
    هنگامه سر فرود اورد و در همان حال که بداخل سالن میرفتند کوتاه و به اجمال غیبت نظام را گزارش داد و در آخر افزود:قرار بود که هر دو هنگام غروب برای گردشی کوتاه برویم بیرون اما او بدون من رفت و صدایم نکرد.
    مانیان بسته ها را روی میز آَشپزخانه گذاشت و با آنکه خود نگران شده بود اما برای تسلای هنگامه گفت:حتما دلش نیامده تو را از خواب بیدار کند و خودش بتنهایی رفته نگران نباش تا دقایقی دیگر میرسد امروز واقعا روز پر مشغله ای را پشت سر گذاشتم و خیلی خسته ام!
    مانی نشست و هنگامه برای رفع خستگی او فنجانی چای مقابلش گذاشت و مانیان ضمن نوشیدن چای گفت:برایم تعریف کن که امروز چه شد.

    وقتی هنگامه از نگرانی خود بابت کوتاهی و اهمالکاری در انجام مراقبت از نظام صحبت کرد او گفت:باز هم میگویم که جای نگرانی وجود ندارد و بزودی بخانه برمیگردد.
    مانیان اشتباه میکرد زیرا نظام نه در آن هنگام و نه آخرین ساعات شب بخانه بازنگشت و اینبار هر دو مضطرب و نگران حال وی شدند.بدبختانه هیچکدام نمیدانستند که نظام ممکن است به کجا رفته باشد و از کسی هم نمیتوانستند کمک بگیرند.هر دو تمام انشب را بیدار نشستند و بدون آنکه غذایی بخورند چشم به ساعت و در حیاط دوختند.با دمیدن سپیده آثار خستگی و بیخوابی در سیمای هر دو مشهود بود هنگامه صبحانه مختصری فراهم کرد و ضمن رفع خستگی به شور نشستند که از کجا شروع کنند و از چه کسی کمک بگیرند.هر دو به دکتر می اندیشیدند و احتمال میدادند که او بتواند کمکشان کند.پس از صبحانه مانیان با بیمارستان تماس گرفت و دقایقی که گذشت توانست با دکتر صحبت کند و ماجرا را بگوید دکتر به اولین موردی که اشاره کرد این بود که پرسید:آیا داروهایش را با خود برده؟
    مانیان همان سوال را از هنگامه پرسید و او با تکان دادن سر جواب منفی داد.دکتر اظهار امیدواری کرد که او بخانه برمیگردد اما بد نیست از دوستانش نیز کسب خبر کنید.مانیان گفت:دکتر خودت خوب میدانی که ما هیچیک از دوستانش را نه میشناسیم و نه شماره ای از آنها داریم.
    در آخ مانیان ناامید از دکتر بخاطر مزاحمتی که بوجود آورده بود عذر خواست و گوشی را گذاشت.هنگامه بلند شد و به اتاق خواب رفت تا شاید بتواند دفتری پیدا کند و نام و نشانی بیابد.در کمد لباس را گشود و در جیب کتهای نظام شروع به گشتن کرد و با صدای بلند بطوری که مانیان بشنود گفت:این اولین خانه ای است که میبنیم دفتر تلفن ندارد.یعنی همسر او هیچ وقت شماره ای یادداشت نکرده؟
    مانیان در مقابل در ایستاد و یکدست بر کمر گذاشت و گفت:شاید وقتی تهران میرفته با خود برده است.
    هنگامه تمام لباسها را جستجو کرد و تنها در جیب یکی از پیراهنهای آویخته شده شماره ای یافت که پس از تماس مشخص شد متعلق به بنگاه معاملات است.هنگامه بغض کرده بود ودر همان حال نیز خشمگین نیز بود و خشم خود را با پرتاب کردن کتابهایی که بالای تخت چیده شده بود فرو نشاند او کتابها را پرت میکرد و مانیان با صبوری آنها را برمیداشت و روی هم میگذاشت یکباره فکری چون برق از مخیله اش گذشت و گفت:شاید اقای دولتی بداند که او کجاست؟
    و با این سخن هنگامه را از پرتاب کردن کتابها بازداشت.او با لحنی خشمگین پرسید:دولتی دیگر کیست؟
    مانیان لبخند زد و گفت:او همان مهندسی است که مسئول برق است و شب مهمانی از نظام تعریف میکرد.
    تازه در آن زمان بود که هنگامه وی را بیاد آورد و گفت:شما گفتید که خیلی با هم صمیمی بودند اینطور نیست؟
    مانیان سر فرود آورد و گفت:اگر کسی بداند که او را کجا میشود پیدا کرد همین مرد است باید شماره تماسش را یادداشت کرده باشم.
    مانیان اتاق را ترک کرد و به سراغ کیف کوچک دستی اش رفت که هرگاه نمیخواست کیف بزرگ را بدست بگیرد از آن استفاده میکرد.او با در آوردن دفتر یادداشت کوچکی از کیفش به دنبال شماره تماس دولتی گشت و با خوشحالی ابراز داشت:بله پیدایش کردم همین است.
    در لحظه گرفتن شماره قلب هر دو میطپید و در حالتی میان امید و ناامیدی در نوسان بودند تلفن چندبار زنگ زد تا تماس برقرار شد و مانیان آقای دولتی را طلبید مردی که در آنسوی گوشی بود با گفتن چند لحظه گوشی هر دو را خوشحال کرد و امیدوارشان ساخت که میتوانند با دولتی صحبت کنند.صدای دولتی با گفتن بله بفرمایید به گوش رسید و مانیان خود را معرفی کرد آقای دولتی با شناختن وی بسیار گرم و دوستانه صحبت کرد و گفت:امری اگر باشد در خدمتم.
    مانیان گفت:میخواستم در خصوص آقای دشتی از شما پرسشی بکنم.راستش نمیدانیم مطلع هستید یا خیر که ایشان بتازگی از بیمارستان مرخص شده و تحت نظر دکتر در منزل استراحت میکردند اما دیروز غروب برای هواخوری از خانه خرج شده اند و هنوز بازنگشته اند این بود که مزاحم شدم ببینم آیا شما از ایشان خبری دارید و ایا میتوانید بما بگویید که ممکن است کجا رفته باشد.
    دولتی لحظه ای سکوت کرد و گفت:من باید شما را ملاقات کنم.
    رنگ از چهره مانیان پرید و تغییر رنگ او موجب ترس و وحشت هنگامه شد و پرسید:چی شده مانی بلایی سرش آمده؟
    مانیان سر تکان داد و در همان حال پرسید:کجا؟
    دولتی پرسید:شما الان کجا هستید؟
    مانیان اظهار داشت من از بیرون تماس میگیرم اما قصد دارم برگردم هتل.
    دولتی گفت:تا یکساعت دیگر شما را در هتل میبینم.
    و با این حرف تماس را قطع کرد و مانیان هم گوشی را گذاشت.هنگامه با التماس پرسید:چی شده مانی آیا حادثه ای برایش رخ داده؟
    مانیان گفت:چیزی نگفت اما به گمانم اطلاعاتی داشت که نمیتوانست تلفنی بگوید حاضر شو بریم هتل.
    هنگامه با شتاب بسوی اتاق دوید تا آماده شود و مانیان هم گاز را خاموش کرد و یادداشتی نوشت که اگر در غیبت آنها نظام بخانه بیاید بداند آنها را کجا میتواند بیابد.یادداشت را به گلدان روی میز تکیه داد و خود آماده رفتن شد.وقتی خانه را ترک میکردند هنگامه گفت:اگر برگردد و مرا نبیند؟
    مانیان زیر بازویش را گرفت و گفت:من یادداشت گذاشته ام که کجا هستی عجله کن تا دولتی نرسیده ما زودتر به هتل برسیم.
    در داخل اتوموبیل هر دو ساکت بودند و با اندیشه های خود خلوت کرده بودند.وقتی اتوموبیل مقابل هتل ایستاد هنگامه صبر نکرد و زودتر از مانیان داخل شد و یکسره به سوی سالن رزرو هتل حرکت کرد.مامور اطلاعات و یکی از مستخدمین از او استقبال کردند و هنگامه از مامور اطلاعات پرسید:کسی برای دیدن ما نیامده؟
    مامور سرتکان داد و هنگامه گفت:وقتی رسیدند هدایتشان کنید.
    و بسوی میزی که زمان اقامتش در هتل از آن استفاده میکرد براه افتاد و زمانی که نشست نفس اسوده کرد.مانیان بهنگام ورود دستور نوشیدنی داد و او هم از مامور اطلاعات خواست که مهمانشان را به سر میز آنها هدایت کند.وقتی روبروی هنگامه نشست لبخند بر لب آورد و با گفتن او پیدایش میکند دل هنگامه را گرم کرد.هر دو به نوشیدنی که روی میزشان گذاشته شد نگاه کردند و مانیان با برداشتن لیوان نوشیدنی گفت:بنوش اعصابت را آرام میکند.
    هنگامه به ساعتش نگریست و نگرانی خود را با گفتن دیر کرد بروز داد.مانیان ضمن نوشیدن نگاه جانب در برگرداند و گفت:هنوز دیر نکرده.
    هنگامه نوشیدنی اش را آرام و جرعه جرعه مینوشید که در باز شد و دولتی بدرون آمد.پیشخدمت با وارد شدن او به استقبالش رفت و سپس چند کلمه کوتاه که بینشان رد و بدل شد او را به سمت میز مانیان هدایت کرد.مانیان با گفتن جمله کوتاه او آمد از جایش بلند شد و بسوی دولتی که پیش می آمد لبخند زد.آن دو به گرمی با یکدیگر دست دادند و دولتی از دیدار مجدد غزاله اظهار خوشحالی نمود و در کنار مانیان نشست.مانیان برای اینکه زودتر موضوع اصلی را شروع کنند پرسید:چای میل میکنید یا نوشابه؟
    دولتی چای را انتخاب کرد و پس از آن گفت:نمیخواستم در مورد آقای دشتی از پشت تلفن صحبت کنم راستش دیشب اقای دشتی آمده بود خانه من.آمدن او باعث تعجب و شگفتی ام شده بود چرا که با دوستی که میانمان وجود دارد اما هرگز با یکدیگر مراوده خانوادگی نداشتیم.اودر وضعیت خوبی نبود منظورم اینست که لباسش گل آلود و سر و وضعش نامناسب بود.تعارفش کردم که داخل شود اول نپذیرفت ولی وقتی اطمینان دادم که جز خودم کسی در خانه نیست پذیرفت و به درون آمد.بنظرم رسید که وضع روحی خوبی ندارد و کاملا به اعمالش مسلط نیست خواهش کردم که کتش را در آورد تا تمیز کنم اما او نپذیرفت و گفت که برای کار مهمتری آمده و از من خواست تا بنشینم و به حرفهاش گوش کنم و سپس گفت اگر از تو سوالی بپرسم آیا حاضری به دوستی مان قسم بخوری که حقیقت را بگویی و منهم قسم خوردم و آقای دشتی گفت تو را قسم میدهم که هر چه در مورد رفیعی و آژانس میدانی برایم بگویی و منهم چون قسم خورده بودم آنچه را که میدانستم گفتم و در تمام لحظاتی که من حرف میزدم فقط به نقطه ای خیره شده بود و نگاهم نمیکرد.وقتی حرفم تمام شد پرسید تو میدانی که آژانس در کدام خیابان تهران است؟منهم بطور کامل نمیدانستم ولی از حرفهایی که توسط دیگران شنیده بودم حدسیات خود را گفتم ودر آخر آقای دشتی درخواست کمی پول از من کردند و عنوان کردند بقدر تهیه بلیط و کرایه میخواهند و منهم مبلغی را که درخانه داشتم در اختیارشان گذاشتم و اقای دشتی با امتنان چند بار تکرار کرد که پول را به من برخواهد گرداند و مرا شرمنده کرد.موقعی که از خانه ام خارج میشد من با حوله ای که د رکنار دستم بود فقط توانستم کمی از گل و لکی که به کتشان بود پاک کنم و اقای دشتی با همان هیبت ژولیده از خانه خارج شدند.من بهنگام خداحافظی گفتم که اگر پول کم است کمی صبر کند تا از دوستی تهیه کنم اما او نپذیرفت و گفت همین مقدار کافی است به تهران که برسم از همسرم میگیرم و با اطمینان از خانه ام خارج شد.به عقیده من آقای دشتی نمیبایست به سفر میرفت و اینطور که چهره شان نشان میداد هنوز بیمار بودند و به استراحت نیاز داشتند.من نگرانم که چرا با آن حالت راهی شدند و چه پیش آمده بود که میخواستند همان شب راهی شوند ای کاش آدرس آژانس را نداده بودم.
    مانیان گفت:شما چاره ای نداشتید و هر کس دیگری هم در موقعیت شما بود همین کار را میکرد.آیا شما میدانید آدرس خانه اقای رفیعی در تهران کجاست؟و یا شماره تلفن خانه اش را میدانید؟
    دولتی سر تکان داد و گفت:متاسفانه نمیدانم آدرس آژانس را هم نمیدانم درست بود یا نه.من از روی گفته های دیگران نشانی دادم اما در مورد آژانس کمی شوکه شدم که چرا آقای دشتی نشانی آنجا را از من میخواهد چون آنطور که از دیگران شنیدم خود آقای دشتی درجریان بازنمودن آژانس قرار داشته اند و منتهی نمیخواستند شرکا بدانند اما اینطور که مشخص شد براستی آقای دشتی بیخبر بوده و شایعه همدستی تهمتی بیش نیست.
    هنگامه پرسید:همدستی؟
    دولتی سرفرود آورد و گفت:شایعه ای است که میگوید خود آقای دشتی به اتفاق رفیعی و همسرش نقشه سرقت را میکشند تا سر شرکا را کلاه بگذارند و با برچیده شدن شرکت همگی راهی تهران شوند اما بعد خواهر و برادر تبانی کرده و با یکدیگر فرار میکنند و آقای دشتی دستگیر میشود.من خود شخصا این شایعه را باور ندارم و خود شاهد بودم که آقای دشتی با چه زجری برای سرپا نگهداشتن شرکت تلاش میکرد و حتی خانه پدری را فروخت تا بدهیها را بپردازد .این حرفها در مورد آقای دشتی حرفهای پسندیده ای نیست مضافا اینکه پدرم خوب پدر آقای دشتی را میشناخت و همیشه از درستکاری و امانت داری این خانواده حکایت میکند.اما در مورد آقای رفیعی همه قبول دارند که او جز به منافع خودش به چیز دیگری فکر نمیکند و از اینکه آقای دشتی تا این اندازه به او اطمینان داشت که حتی با خواهر وی ازدواج کرد جای شگفتی دارد.رفیعی تا قبل از ازدواج آقای نظام با خواهرش فقط مسئول تدارکات بود اما پس از ازدواج جای همسر اول اقای دشتی را گرفت و همه کاره شد.خدا رحمت کند خانمش را همکاران قدیمی خیلی از او و از پشتکارش تعریف میکنند و نقل میکنند که او از صبح تا شب پا به پای اقای دشتی و دیگران در شرکت کار میکرده و به قدری ساده و بی آلایش بوده که انگار نه انگار که همسر آقای دشتی است.بعضی ها میگویند که رفیعی زندگی زناشویی آنها را برهم زده تا بتواند خواهرش را به آقای دشتی غالب کند اما خدا میداند که چه حرفی درست و چه حرفی نادرست است.خود من شخصا دیگر حاضر نیستم با رفیعی کار کنم و اگر آن روز اسم او هم برده میشد بلافاصله کناره گیری میکردم.
    آقای مانیان پرسید:آیا از دوستان آقای دشتی کسی هست که بداند خانه رفیعی کجاست یا شماره خانه اش را داشت باشد؟
    آقای دولتی سرتکان داد و گفت:در این مورد تحقیق میکنم و به شما خبر میدهم.به همینجا تلفن کنم؟
    مانیان گفت:بله بهمینجا زنگ بزنید و شرمنده ایم که شما را به زحمت انداختیم.
    پس از تشکر از دولتی و رفتن او هنگامه گفت:مرد درستی بنظر میرسد و حرفهاش به دل مینشیند.
    مانیان گوشه ابرو بالا برد و با لحنی شوخ گفت:


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    146_ 155

    اگر از تو انتقاد کرده بود هم همین را می گفتی؟
    و به نگاه اخم الود هنگامه با صدا خندید . پیشخدمت هتل جلو امد و پرسید: ناهار را در هتل میل می کنید؟
    هنگامه سر فرود اورد و مانیان نیز پذیرفت. وقتی هر دو برای صرف غذا پشت میز نشستند مانیان از درون گلدان بلور ظریف روی میز که چند گل رز در ان بود شاخه ای بیرون کشید و گفت: این را به جای دسته گل که به جای اتاق تو به اتاق من اورده شد بپذیر.
    هنگامه هنگام گرفتن گل گفت: شما خوب می توانید فکر ادم را منحرف کنید.
    مانیان به پشت صندلی تکیه داد و گفت: در هنگام غذا خوردن باید فقط به چیزهای خوب فکر کرد و از طعم غذا لذت برد.
    هنگامه گفت: ای کاش دیروز با او صحبتی از عقایدم نمی کردم. او انقدر با اشتها غذا خورد که ترسیدم باز هم بخواهد و دیگر نداشته باشیم نگاهش گرم و صمیمی بود و شعله اش از ان برمی خاست که سالهای دور یعنی همان زمان که تازه به شیراز امده و با او روبرو شده بودم، دیده بودم. احساسی پاک که گویی فقط می گفت مرا بشناس و درکم کن. اه مانی اگر این سفر طولانی شود و برنگردد چه باید بکنم؟ یا اگر همسرش بازگردد و دم مرا مثل بچه گربه ای مزاحم بگیرد و بیرون بیندازد ان وقت.....
    _ ان وقت تو عهدت را بیاد می اوری و بعد از ان که کارها را روبراه کردی پشت میز می نشینی و شرکت را اداره می کنی کار تو همین است و دیگر هیچ.
    _ اما مانی خیلی سخت است که او را هر روز ببینی و باز هم مجبور باشی که رل باز کنی. این نمایشنامه صحنه اخری هم دارد و بالاخره پرده فرو می افتد. دوست دارم به جای بازیگر تماشاچی بودم و روی صندلی می نشستم و راحت تماشا می کردم. نگرانی من از پرده اخر است و می ترسم که او پس از ان که همه چیز را فهمید دست رد به سینه ام بگذارد و هم من و هم کار را نپذیرد. اگر شما گذاشته بودید که مخفیانه همه کارها انجام بشه این ترس و نگرانی وجود نداشت و شما عهده دار امور می شدید نه من.
    مانیان از شیشه نوشابه ای که در مقابلش بود مقداری در لیوان ریخت و ضمن نوشیدن جرعه ای از ان گفت:
    _ کارها می بایست قانونی پیش می رفت و صاحب اصلی سرمایه مشخص می شد اگر نظام بیماری نداشت و همچون گذشته بود فکر توو را عملی می کردم اما در شرایط حاضر سپردن این همه سرمایه به دست کسی که بیمار است کار عاقلانه ای نیست. ما و در واقع من حافظ منافع تو هستم تا روزی که نظام بتواند خود سکان امور را به دست بگیرد و با وجود رفیعی و همسری که همگی شایسته بودنن انها را رد می کنند ما بهترین قدم را برداشتیم.
    غذا روی میز چیده شد و هنگامه موقع صرف غذا به این اندیشید که ایا نظام به خانه بمی گردد؟!
    هنگامه خیلی زود نظر دیگران را جلب کرد و در اجتماعی که در شرکت تشکیل شده بود او با برشمردن معایب و اصول کار نظریات خود را عنوان کرد و تأیید دیگران را به دست اورد. او در میان گروه کرد امده دو تن از کارمندان قدیمی را به خوبی شناخت. یکی از انها مشاور امور اجرایی بود که در ان سالها هنگامه را یاری داده بود و با دلسوزی اموخته های خود را در اختیار هنگامه گذاشته بود، مسن ولی سرحال بود و هنوز کارایی داشت و دیگری مهندسی بود که نقشه های پروزه توسط او اجرا می گردید. او هم مسن و مثل همکارش می توانست به فعالیت خود ادامه دهد. هر دو مهندسینی با تجربه بودند و حضور ان دو در جمع باعث ارامش خاطر هنگامه شده بود. مهندس نعیمی که مشاور امور اجرایی بود با دیدن هنگامه تکانی خورد و اگر نمی دانست که هنگامه فوت کرده یقین می کرد این زن همان هنگامه است تنها با تغییراتی که گذشت زمان در چهره او بوجود اورده است. او مهری را که نسبت به هنگامه هنوز در خود حس می کرد در مورد خانم مانیان هم احساس کرد و با مهری پدرانه حضور هنگامه را پذیرفت.
    هنگامه ترک عادت نکرده بود و برای افراد شرکت یک مهمانی خصوصی ترتیب داده بود و این کارش همان سبک و سیاق گذشته را در خاطر نعیمی و الی زاده زنده کرده بود به گونه ای که هر دو مرد با زدن لبخندی معنی دار به یکدیگر گذشته را به خاطر هم اوردند. اقای مانیان با عنوان نمودن این که به علت کهولت سن و همینطور کارهایی که نیمه تمام در تهران دارد غیبت خود را به عنوان صاحب شرکت موجه ساخت و دختر خوانده اش را نماینده تام الاختیار خود معرفی نمود و از دیگران درخواست کرد که غزاله را حمایت کرده و او را در اداره نمودن شرکت یاری کنند. اقای دولتی که خود را نزدیکتر از دیگران به خانواده مانیان احساس می کرد برای انان که از فعالیت هنگامه بیخبر بودند با اب و تاب فراوان انچه را که می دانست شرح داد و اطمینان همگی را برانگیخت.
    هنگامه پس از پایان جلسه، میزبانی مهمانان را به عهده گرفت و زمانی که همکاران شرکت را ترک می کردند روحیه ای شاد و با نشاط داشتند و اماده بودند که فعالیت را هرچه زودتر اغاز کنند. هنگامه و مانیان اخرین افرادی بودند که شرکت را ترک کردند و در سیمای هر دو اثار رضایت از پیشبرد کار نمایان بود و این شادی با اولین شب اقامت در خانه خودشان مضاعف گشته بود. به هنگامی که مانیان در خانه را می گشود از هنگامه خواست تا چشمهایش را ببندد و تا او نگگفته بازنکند. هنگامه نیز چنین کرد و وقتی مانیان گفت حالا باز کن، از انچه که دید اشک شوق به دیده اورد. خانه مثل زمانی که مادر نظام ددر ان زندگی می کرد تمیز بود و می درخشید. لوازمی که هنگامه با وسواس و با رنج فراوان خریداری کرده بود در جای جای خانه خود را به نمایش گذاشته بودند و تنها در ان میان جای خود خانم دشتی خالی بود که از انها استقبال کند. هنگامه چشم اشک الود خود را به مانیان دوخت و گفت: مانی من این خانه را با هیچ قصری عوض نخواهم کرد، از این خانه بوی عشق، محبت و ایثار به مشام می رسد بویی کهتمام قصرهای دنیا فاقد ان است. من در این خانه کوچک تمام خوبیها را با هم جمع می بینم و خوشحالم که ساکن این خانه هستم.
    مانیان گفت: سعی کن تو هم همچون ساکنین این خانه معیارت را بر صداقت و یک دلی بگذاری و مثل خانم دشتی میراث را حفظ کنی و قدر ان را بشناسی. حالا بگو ایا حاضری اولین چای این خانه را به من بدهی که از خستگی نای ایستادن ندارم.
    هنگامه با صدا خندید و گفت: مانی شما انقدر برایم عزیزید که نه تنها چای بلکه اگر جانم را هم بخواهید تقدیمتان می کنم. باورکنید که اگر خداوند پدری همچون شما نصیبم کرده بود هرگز زندگی ام دستخوش طوفان نمی شد و اینگونه زندگی ام برباد نمی رفت حیف شد که شما ازدواج نکردید تا فرزندانی داشته باشید که به وجودتان افتخار کنند و از داشتن پدری مثل شما برخود ببالند.
    مانیان که از تعریف هنگامه دستخوش احساس شده یود بالحنی شوخ گفت: داری وسوسه ام می کنی که به محض این که پایم به تهران رسید ازدواج کنم.
    هنگامه چینی بر پیشانی انداخت و گفت: مگر اینجا نمی شود همسر اختیار کنید. هم پیش من خواهید بود و هم این که کارها را زیر نظر خواهید داشت.
    مانیان در اتاق نظام را گشود و با همان لحن پرسید: ان وقت حاضری که این اتاق بخصوص را به من و همسرم اختصاص بدهی؟
    هنگامه در دادن جواب تأمل کرد و مانیان با خنده گفت: شوخی کردم دختر جان. پیرمردی که در سن من است می بایست به اخرت خود فکر کند. من یک دختر می خواستم که غمخوارم باشد که خداوند بدون هیچی مشقتی در اختیارم گذاشت و با بودن تو احساس کمبود نمی کنم، پس این چایی چی شد نکنه می خواهی با صبحانه همراهش کنی؟!
    هنگامه بدون حرفی دیگر به سوی اشپزخانه رفت و به فراهم ساخت چا پرداخت اما این اسان هم نبود او در هنگام اماده کردن چای چشمش به هر شیئی که می افتاد مدتی به فکر فرو می رفت و گذشته را به یاد می اورد. ان شب در بستر یک لحظه هم دیده بهم نگذاشت و تمام وقایه گذشته همچون پرده سینما از مقابل چشمانش رزه می رفتند. مانی در اتاق نظام ارمیده بود و صدای خرناسش به گوش هنگامه می رسید. چراغ اتاق زود خاموش شده بود و از ان نوری به داخل اتاق هنگامه نمی تابید. فکر این که ایا نظام را فردا خواهد دید یا این که مجبور خواهد بود چشم انتظار باقی بماند ازارش داد و به فرصتی که به دست اورده و اسان از دست داده بود حسرت خورده و اه از سینه برکشید. او به ساعتهایی که با هم گذرانده بودند اندیشید و به خود گفت، در نگاه نظام برق رضایت را دیدم و این نمی تواند پوچ باشد، ما با هم ساعتی را در مورد عشق گفتگو کردیم و نظام گفت براوردن تمنیات جسم از عرفان جدا نیست و به او در مورد مرگ عشق خشم گرفته و سپس خندیده بود. انها روز خوبی را اغاز کرده بودند اما ان خواب لعنتی همه چیز را برهم زده و نقشه مان را خراب کرد و حالا داشت از خواب فراموشی انتقام می گرفت و به او اجازه نمی داد تا از لذتی که در این خانه به دست اورده بود محروم بماند. دوست داشت روز زودتر اغاز شود تا بتواند بیشتر و بهتر ان را تماشا کند و برای ورود احتمالی نظام اماده اش کند.
    صبح ان دو سر میز صبحانه بودند که صدای زنگ در شنیده شد و هردو متعجب به یکدیگر نگاه کردند. مانیان از جا برخاست و از پنجره مشرف به کوچه نگاه کرد و با دیدن دولتی در پشت در متعجب رو به هنگامه کرد و گفت: دولتی است اما نمی دانم از کجا ادرس اینجا را پیدا کرده؟ می روم پایین ببینم چکار دارد.
    هنگامه بلند شد و او هم از پنجره به بیرون نگریست، به گوش ایستاد تا شاید از سخن انان پی ببرد که به چه منظوری امده است. صدای باز شدن در را شنید و پس از ان صدای گرم سلام و صبح بخیر گفتنشان به گوشش رسید و پس از ان احوال یکدیگر را پرسیدند. این کلمات را به خوبی شنید ولی پس از ان صدای گفتگو به نجوا تبدیل شد و هنگامه از ادامه سخن انها چیزی نفهمید. دقایقی گذشت تا ان که مجددا صدای ان دو را شنید که از هم خداحافظی کردند و با گفتن در شرکت می بینمتان در خانه بسته شد. ضربان قلب هنگامه شدت گرفت و تاب ایستادن نیاورد و به دنبال مانیان حرکت کرد، او را دید که به سختی از پله ها بالا می امد تحمل از دست داد و پرسید:
    _ چکار داشت؟ خبری از نظام اورد؟ ایا سالم است و برگشته؟
    مانیان به ظاهر چهرهای ناخشنود به خود گرفت و گفت: بگذار برسم بالا همه چیز را تعریف می کنم.
    هنگامه از تعجیل خود شرمنده شد و تا مانیان روی صندلی و پشت میز صبحانه ننشست دیگر سخنی بر زبان نیاورد. مانیان از چای نیمه گرم خود جرعه ای نوشید و با نگاه به چهره مضطرب هنگامه گفت: او ادرس خانه رفیعی را توانسته از یکی از دوستان او بگیرد و امده بود تا ان را به ما بدهد، صلاح ندیده بود در شرکت این کار را بکند. جوان دوراندیشی است اما فراموش کردم از او بپرسم که چگونه فهمیده ما در این خانه زندگی می کنیم و اینجا هستیم. شاید ادرس ما را از هتل گرفته باشد چون من ادرس اینجا را دادم تا اگر از تهران تماس گرفتند در اختیارشان بگذارد.
    هنگامه نفس بلندی کشید و مأيوس گفت: پس خودش هنوز نیامده، حالا چطوری بفهمیم کجاست و چه می کند؟
    مانیان چای را تا ته سر کشید و گفت: دیگر مشکلی نیست تو این کار را به من محول کن و زودتر اماده شو به شرکت روی، اولین روز کار است و تو باید خودت را نشان بدهی، اگر تو زودتر از دیگران در شرکت حاضرر باشی انهای دیگر هم حساب کار دستشان می اید و دیر نمی کنند.
    ارزوی هنگامه این بود که در اولین روز بازگشایی شرکت به همراه نظام بود و هر دو دوشادوش یکدیگر قدم به انجا می گذاشتند. با دلسوزی برای خود همنان گونه که اماده رفتن می شد اندیشید که در ان سال هم تنها به شرکت رفته و کار را اغاز کرده بود، وقتی با صدای بلند از مانیان خداحافظی کرد صدای مانیان را شنید که گفت: من هر اطلاعی که به دست بیاورم به تو تلفن خواهم کرد.
    هنگامه از در خارج شد و در را پشت سر خود بست. لحظه ای ایستاد و از خلوتی کوچه برای نگریستن به نمای بیرونی خانه استفاده کرد و با رضایت لبخند بر لب اورد و به دنبال ان اهی سوزناک کشید و حرکت کرد.
    برخلاف نظر مانیان،زمانی که هنگامه در شرکت را گشود و داخل شد همه بر سر کار خود حاضر بودن و با گرمی از او استقبال کردند.منشی جدید او خانم نوری بود که با دسته گل کوچک و زیبایی به پیشواز امد و ریاست و بازگشایی مجدد شرکت را به او تبریک گفت.قلب هنگامه مالامال از شادی شد و با تشکر از ان جمع به نطق کوتاهی پرداخت و گفت : امیدوارم لایق و شایسته اطمینان همگی شما باشم و همه دلسوزانهبرای پیشبرد اهدافمان تلاش کنیم.
    سپس به دیگران اجازه داد تا کار خود را شروع کنند. وقتی به اتفاق خانم نوری قدم به اتاقی می گذاشت که در سالهای پیش هم به او و نظام تعلق داشت دچار احساس شد و برای این که خانم نوری متوجه دگرگونی حال او نشود رو به سوی خیابان کرد و چنین وانمود کرد که دارد از پشت کر کره خیابان را تماشا می کند. همه چیز برای شروع کار اماده بود و هنگامه با نگاه کوتاهی به برنامه کاری که همان روز می بایست انجام بگیرد رو به خانم نوری کرد و گفت: در شروع، کار زیاد و سخت است اما بعد به یاری خدا کارهایمان سبکتر و اسانتر می شود و مسئولیت شما هم کمتر می شود.
    خانم نوری لبخند نمکینی تحویلش داد و گفت: من در زمان تصدی اقای دشتی هم به عنوان منشی ایشان کار کرده ام و وقتتی شنیدم که شررکت دوباره اغاز به کار کرده خوشحال شدم و به سرکار بازگشتم و امیدوارم همانطور که توانسته بودم رضایت اقای دشتی را جلب منم بتوانم برای شما هم منشی لایقی باشم.
    هنگامه با گفتن حتما همینطور خواهد بود بیش از پیش اظهار خوشحالی کرد و با دانستن این که خانم نوری برای نظام هم کار کرده و می تواند اطلاعات کافی در اختیار او بگذارد دلخوش گشت و نفس اسوده ای کشیدو وقتی مانیان تلفن کرد هنگامه نفس در سینه حبس نمود تا جلوی هجان خود را بگیرد. مانیان بدون هیچ هیجانی اعلام کرد که : کسی گوشی تلفن خانه را برنداشت و در ازانس هم کسی دشتی را نشناخت. مردی که گوشی را برداشته بود تا پرسیدم ببخشید می خواستم در مورد اقای دشتی از شما سوال کنم با گفتن من چنین کسی را نمی شناسم گوشی را گذاشت اما معلوم بود که نمی خواهد در مورد نظام اطلاعاتی بدهد . بازهم سعی می کنم ببینم می توانم از طریق تهران و اقای ( اندیشه) کاری صورت بدهم یا نه ! باید به اندیشه بگویم خودش به ازانس سر بزند و کسب خبر کند و بعد به ما اطلاع بدهد. کار چطور پیش می رود؟
    هنگامه با لحنی که یأس از ان به خوبی هویدا بود گفت: بد نیست.
    و دیگر رغبتی نشان نداد تا ماجرای استقبال را برای مانیان شرح دهد و با گفتن من باز هم منتظر تلفن شما می مانم، به مکالمه پایان داد. احساس خوشی که تا قبل از تلفن مانی در خود احساس می کرد به یکباره از بین رفته بود و خود را خسته و افسرده یافت. خانم نوری با ذکاوت و تجربه ای که پس از سالها کارکردن به عنوان منشی به دست اورده بود پس از قطع تلفن و نگریستن به چهره هنگامه دریافت که تلفن خوشایندی نبوده و در اولین ساعات کار رئیسش با ناراحتی و گرفتاری روبرو شده است. به جای ان که پیشخدمت را صدا کند تا برای خانم رئیس چای بیاورد خود به دنبال انجام این کار رفت و هنگامی که با فنجان چای قدم به اتاق گذاشت هنگامه را دید که سر را میان دو دست نهاده و هر دو ارنج دست را روی میز گذاشته است. فنجان چای را ارام ددر مقابل هنگامه گذاشت و با گفتن من می توانم کاری انجام دهم؟ هنگامه را به خود اورد و لبخندی اجباری تحویل گرفت. هنگامه سر تکان داد و به خاطر چای تشکر کرد و بی مقدمه پرسید:
    _ شما چند وقت با اقای دشتی کار کردید؟
    سسوال او موجب شد تا خانم نوری کمی به فکر فرو رود و پس از ان بگوید: سه سال. اما این اواخر زیاد در شرکت نبودم و به علت تق و لق بودن شرکت کار مفیدی انجام ندادم.
    _ ایا شما همسر اقای دشتی را هم از نزدیک ملاقات کردید؟
    _ اه بله ! خانم دشتی غالبا شرکت بودند و میان اتاق اقای شتی و اقای رفیعی رفت و امد می کردند.
    _ ایا در اینجا تصدی اموری هم به عهده ایشان بود؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    156 تا 165

    -نخیر!خانم دشتی هیچگونه اطلاعاتی در مورد کار شرکت نداشتند و تنها برای فرار از بیکاری اینجا می آمدند.نمیدانم شما میدانید یا نه خانم آقای دشتی خواهر آقای رفیعی هستند و ایشان از دو جهت به این شرکت وابسته بودند.
    -دوست دارم که بدون رازداری به من بگویید نظرتان در مورد آقای رفیعی چیست؟من چیزهایی شنیده ام که میخواهم نظر شما را هم بدانم چون تمام اخبار از جانب اقایان به من داده شده و بد نیست که نظر خانمی را هم بدانم!
    -راستش خانم مانیان از نگاه من آقای رفیعی یک کلاهبردار و شیاد است.روزی که اقای رفیعی کلید گاو صندوق را برداشتند من همانجا پشت میز نشسته بودم و نامه ای را تایپ میکردم.آخر وقت بود و بیشتر کارکنان رفته بودند.آقای رفیعی گمان کرد که من متوجه کارشان نشده ام راستش موضوع زیاد مهم نبود و همیشه کلید گاوصندوق یا روی میز بود یا داخل کشو قرار داشت.در این اتاق غیر از من و آقای دشتی و خود رفیعی کسی نمی آمد و هر کسی که از در وارد بشود اول میبایست از کنار من عبور کند روزی که اعلام شد کلید گاو صندوق گمشده و با ان در گاوصندوق باز شده و هر چه موجودی در آن بوده به سرقت رفته من بیش از دیگران مورد اتهام بودم و بهمین خاطر هر چه دیده بودم به اقای دشتی گفتم.آقای دشتی هم دیگر پی ماجرا را نگرفت و از همان زمان شرکت شروع کرد به ضرر دادن و چکها برگشت خوردند.همه از این ماجرا خبر دارند و میدانند که کسی که باعث شکست و بیماری آقای دشتی شد آقای رفیعی و خانم رفیعی هستند.خانم رفیعی بجای اینکه از منافع شرکت و همسرش دفاع کند جانب برادرش را گرفت و همه کارمندان دزد و نالایق نامید این حرفها موجب شد تا کسی دل به کار ندهد و وضع خرابتر شود.تلاش آقای دشتی هم که سعی داشت همه کارها را به تنهایی انجام دهد مثمر ثمر واقع نشد و شرکا اعلام ورشکستگی کردند اما امیدوارم که دیگر چنین اتفاقی نیفتد و آدمی چون رفیعی در مقابل شما قرار نگیرد.
    -من از هیچ کس حرفی در مورد فرزند یا فرزندان آقای دشتی نشنیدم آیا آنها فرزندی هم داشتند؟
    -نخیر متاسفانه یا خوشبختانه اقای دشتی فرزندی ندارند یکی از دوستانم که نسبت دوری با خانم رفیعی دارد به من گفت که آقای دشتی نمیتواند صاحب فرزند شود و بهمین خاطر هم خانم رفیعی هر چه دلش میخواهد انجام میدهد.ای کاش بودید و میدیدید که چگونه رنگ اتوموبیل را با رنگ لباسشان هماهنگ میکردند و چطوری با تفاخر در کریدور راه میرفتند.به هیچکس اعتنا نمیکردند و برای هیچکس شخصیت قائل نمیشدند.باور کنید که اگر بخاطر خود اقای دشتی نبود هیچکس آن زن را تحویل نمیگرفت اما بدبختی اینجا بود که همه آقای دشتی را دوست داشتند و بخاطر رضایت ایشان مجبور بودند که به خانم رفیعی احترام بگذارند.خانم رفیعی دوست داشت که عیدی و پاداش کارکنان را در آخر سال خودش به دست آنها بدهد اما اینکار را طوری انجام میداد که گویی صدقه است که میپردازد و هیچکس به گرفتن آن پول رغبت نداشت.ما حق خودمان را به صورت صدقه از دست خانم رفیعی میگرفتیم و این توهین بزرگی به همه ما بود.
    صدای زنگ تلفن موجب شد تا صحبت آنها قطع شود و خانم نوری با گفتن ببخشید به سر میز خود برگردد و گوشی را بردارد.لحظاتی بعد به هنگامه گفت:آقای مانیان هستند.
    هنگامه گوشی روی میز خودش را برداشت.اینبار لحن مانیان گرم و امیدوار کننده بود و با گفتن مژده بده!هنگامه را از روی صندلی بلند کرد.
    -نگفتم کارها درست میشود.قبل از اینکه به اندیشه زنگ بزنم یکبار دیگر با آژانس تماس گرفتم و اینبار خود را دکتر بیمارستان معرفی کردم و به مردی که گوشی را برداشته بود گفتم حال بیمار من مساعد نیست و بدون اجازه بیمارستان را ترک کرده است و ما پس از تحقیق متوجه شده ایم که ایشان برای دیدن خانمشان به تهران آمده و حتما به آژانس آمده اند میخواستیم اگر در تهران هستند به مامورین اطلاع بدهیم.مرد که فهمید من همه چیز را میدانم گفت دیروز صبح به آژانس آمدند و همانطور که میدانید وضعیت روحی خوبی هم نداشتند.در اینجا مشکلاتی وجود آوردند که خوشبختانه به خیر گذشت و به گمانم همین امروز صبح راهی شیراز شده اند البته امیدوارم که چنین کرده باشند چون اگر بار دیگر به آژانس برگردند ما مجبور خواهیم شد به کلانتری اطلاع بدهیم با حرفهایی که آن مرد زد من هم امیدوارم که راهی شده باشد و با حساب من الان باید شیراز باشد.بخانه نظام زنگ زدم اما کسی گوشی را برنداشت.
    هنگامه گفت:اگر شما بیایید اینجا من راهی میشوم و میروم خانه نظام که اگر رسید آنجا باشم.
    -همینکار را میکنم و تو بهتر است منتظر نمانی و حرکت کنی.هنگامه مواظب باش و دستخوش احساس نشو.کارها تا به اینجا خوب پیش رفته اجازه بده تا آخر همین راه را ادامه بدهیم.ما نمیدانیم نظام با چه روحیه ای برگشته فقط سعی کن با ملایمت و آرامش رفتار کنی و وضع را خراب نکنی از خانه با من تماس بگیر.
    وقتی مانیان گوشی را گذاشت هنگامه هم کیف دستی خود را برداشت و رو به خانم نوری کرد و گفت:من باید بروم اما پدرم تا ساعتی دیگر شاید هم زودتر برسد.
    خانم نوری به هنگامه اطمینان بخشید و تا کنار در اتاق بدرقه اش کرد.

    فصل 8

    نظام از خانه دولتی که خارج شده بود راه فرودگاه را در پیش گرفته بود.قیافه او اشفته و درهم بود.راننده از آینه نگاهی به مسافر انداخت و با خود اندیشید این مرد معتاد را بیخود سوار کردم یا او از دوا نشئه اس یا اینکه هنوز بدست نیاورده و خمار است!از مسافر بوی الکل استنشاق نکرده بود و گمان خود را به اعتیاد مواد مخدر معطوف کرده بود.وقتی دانست که مسافر عازم فرودگاه است و بهمراه خود ساک یا چمدانی ندارد بیشتر به حدس خود یقین نمود و به مسافر از روی تمسخر لبخند زد و حرکت کرد.هوا پس از بارش باران تمیز و خنک شده بود.انعکاس نور چراغها روی آسفالت خیس و تمیز و تماشایی و سرگرم کننده بود.نظام بدون توجه به زیبایی خیابان در فکر خود غوطه ور بود.حرفهای آن مرد که دزدانه از پنجره شنیده بود یک دم آسوده اش نمیگذاشت و با یادآوری گذشته پرده های ابهام یک به یک از مقابل دیدگانش کنار میرفت و گذشته را پیش چشمش به نمایش در می آوردند.
    بیاد آورد صبح آنروزی که وارد شرکت شده بود و با در باز گاوصندوق روبرو شده بود از همه در مورد باز بودن گاو صندوق و سرقت موجودی سوال کرده بود و خانم نوی با چشم اشکبار قسم خورده بود که روز گذشته هنگام تعطیل شدن شرکت تنها کسی که وارد اتاق شده و از گاوصندوق استفاده کرده آقای رفیعی بوده.او به صداقت و درستی تک تک آنهایی که با وی کار میکردند اطمینان داشت و بیش از همه به رفیعی که چون برادر دوستش داشت و میدانست که برای منافع شرکت بیش از خود او دلسوز ومراقب است اما گفته های خانم نوری نیز حقیقت داشتند و او تصمیم گرفته بود در این مورد سکوت کند و به خود باوراند که اگر رفیعی پولی از شرکت خارج کرده بزودی برمیگرداند و همه چیز بخوبی پایان میگیرد اما او هرگز بروی خود نیاورده بود و شیرین هم برادر را حمایت کرده بود تا اینکه از شیرین شنیده بود که برادرش از بانکی در تهران وام گرفته و خیال دارد آژانسی باز کند.او شک کوچکی برد اما بی اعتنا از آن گذشت و آنها کار خود را به اتمام رساندند و او را تنها گذاشتند.حالا داشت میرفت تا با چشم خود ببیند و بعد با رفیعی پیوند دوستی بگسلد و به آنها بگوید که همه چیز را فهمیده و دیگر حاضر نیست وجودشان را تحمل کند.
    با بیاد آوردن اینکه پس از سالها دوستی و رفاقت اینچنین از پشت خنجر خورده بود تا اعماق قلبش سوزش زخم را حس میکرد و با خود اندیشید که پس به چه کسی میتواند اعتماد کند؟او نیز چون پدرش رفتار کرده بود و اینک میدید که همان اشتباه او را بس بدتر از پدر خود انجام داده و از اینکه پدر را به باد انتقاد گرفته بود و اشتباهاتش را به رخش کشیده بود اینک پشیمان و نادم آه از سینه برکشید و در دل آرزو کرد که پدر گناهش را ببخشد و او را عفو کند.
    وقتی مقابل فرودگاه پیاده شد و به درون رفت سالن را خلوت دید.مسئول فروش بلیط با زدن لبخند به رویش گفت که دیگر پرواز به سوی تهران ندارند و صبح اولین پرواز انجام میگیرد.نظام برای صبح بلیطی تهیه کرد و همانجا در سالن روی صندلی نشست.خیال داشت تمام شب را در سالن بگذارند و با پرواز صبح راهی شود.
    چرا زندگی او را به بازی گرفته بود و چرا این بازی اینگونه بی رحمانه بود که از هر سو باران ظلم بر سر و صورتش کوبیده میشد و پایانی نداشت؟در کجای محاسبه اشتباه کرده بود که اینک میبایست تاوانی این چنین سخت میپرداخت؟آیا همه چیز از آن شب آغاز شده بود که عشق را با نفرت در هم آمیخته بود و میخواست انتقام بگیرد؟یا از آن روز که با دست خود بلیط گرفته بود و هنگامه را راهی کرده بود؟آیا این ریسک خطای بزرگ زندگی اش نبود؟آیا اگر دل به احساس نسپرده و به عشق او یقین حاصل نکرده بود باز هم زندگی را میباخت؟اینکه سرانجام هنگامه رام میشد و فکر رفتن و گریختن را فراموش میکرد؟آه مادر تو بودی که به من امید میدادی که او برمیگردد و اگر باز آید برای همیشه خواهند ماند.تو بودی که امیدوارم میساختی به اینکه هنگامه تاب دوری نمی آورد و زودتر از آنچه فکر میکنی برخواهد گشت و باز هم این تو بودی که تکرار میکردی هنگامه آنقدر تو و زندگی اش را دوست دارد که حسود شده و به هر کسی که گمان برد بتو مهری دارد حسادت میکند و با گفته های تو بود که باور کردم حقیقت همان است که تو میگویی و او را با اطمینان روانه کردم که برود اما او نیامد و هنوز هم که سالها گذشته دلم ارام و قرار نگرفته حتی خبر مرگ او نیز نتوانست چشم به انتظار نشسته ام را ارام کند و هنوز هم از اسم سفر تمام وجود به خود میلرزد و از این کلمه نفرت دارم.
    در گمان عشق مستحکمترین پیوند بود و قرار دادهای خطی واژه هایی تنها برای ثبت در دفتری سفید .چگونه بود که هنگامه آن را درک نکرد و بر قرار تنظیم شده نخندید و به تمسخر نگرفت؟مگر او همچون من عشق را با تمام وجود حس نکرده بود؟اگر او را بیابم شاخه گلی نثار خاکش میکنم و به او میگویم ای کاش بجای زمستان و مرگ از من بهار میطلبیدی و وفای عشقمان را باور میداشتی!چه معصوم بود نگاهش و چه عجزی در آن نهفته بود وقتی زبان باز کرد و از من خواست که اجازه دهم راهی شود.چرا نفهمید که من برای هر ثانیه با او بودن و از نگاهش خوشه چیدن بیتابم و تحمل دوری اش را ندارم.چرا نفهمید که بند بند خانه را دوست داشتم چون او در آنجا نفس میکشید و در زیر سقف آن میخوابید.هیهات که او عشق را در قالبی دیگر باور داشت و جانه ای تار و پود باخته بر تن کرده بود.آه که لعنت بر هر چه تعلق و دلبستگی است که همانند آتش سوزنده ای است.
    می آیم تا با چشم خود ببینم و خاک مزارت را توتیای چشم خود کنم و از آه مهری بسازم که روز و شب بر آن سجده نمایم و با اشک چشم ترش سازم.سالها سنگ مزار حافظ سنگ مزار تو نیز بود و با یاد تو از آنجا گذر میکردم حالا هم سخت است که دارم سفر میکنم تا مزارت را بیابم و میدانم با این سفر آن بارقه امید در دلم خاموش میشود و دیگر هیچ خیال و رویایی برایم نمیماند.آیا تو آگاهی که دارم به سویت می آیم تا با دیدن حقیتق کاخ بلورین رویا را ویران و نابود کنم.حرفهایم را باور کن چرا که مرگ هم نتوانست آن بند سیمین که من و تو را به یکدیگر وصل میکند پاره کند و من هنوز هم حضور تو را احساس میکنم وتو را جدا از خود نمیدانم.ای کاش چشمی میداشتم و میتوانستم بند را دنبال کند و خود را بتو برسانم و دور از چشمان خدای خشم و نفرت به تماشایت بنشینم.
    نظام با دستی که شانه اش را تکان میداد دیده گشود و لبخند خانمی بر صورتش نشست که گفت:شما خوابتان برده بود پروازتان را ازدست ندهید.
    نظام به ساعتش نگریست هنوز فرصت داشت.از آن خانم بخاطر توجهش تشکر کرد و از جا بلند شد و بطرف دستشویی حرکت کرد.وقتی چهره خود را در آینه دید از هیبت خود یکه خورد.ظاهری پریشان و آشفته داشت و پای چشمش گود افتاده بود و به سیاهی متمایل شده بود.با شانه کوچکی که از جیب کتش در آورد سرش را شانه کرد و با آب خنک صورتش را شست تا رطوبت اب پوستش را تازه کند دستی هم به لباسش کشید و از اینکه دولتی زحمت کشیده و کمی تمیزش کرده بود در دل از او قدردانی کرد و سپس ازدستشویی خارج شد.لحظاتی بعد شماره پرواز از بلندگو اعلام شد و او بسوی سالن پرواز حرکت کرد.گامهایش را کند و بی اشتیاق برای سفر برداشته میشد.وقتی در صندلی خود نشست و کمربند ایمنی را بست دیده بر هم گذاشت تا شاهد بلند شدن هواپیما نباشد.انگیزه اش برای سفر دردناک بود و چسم و روحش را می آزرد و د رخود توان رویارویی با حقیقت را نداشت.
    صبحانه ای را که مهماندار برایش آورد رد کرد و تنها به نوشیدن چای اکتفا کرد و بیاد آورد که آخرین غذا را با غزاله خورده و دیگر نه چیزی خورده و نه نوشیده است.یاد غزاله بیادش آورد که او را بیخبر رها کرده و به این سفر آمده و به زن جوان حق داد که اندیشه های ناگوار در سر بپرورداند


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    166_ 175

    و او دوباره مجنون شده انگارد تصمیم گرفت با نشستن هواپیما در تهران به خانه اش تلفن کند و او را از نگرانی برهاند. در فرودگاه با جمعیت کثیری مسافر و استقبال کننده مشایعت کننده روبرو شد و از این که میان ان جمعیت کسی به استقبالش نیامده بود لبخندی تلخ برلب اورد و به سوی کیوسک تلفن به راه افتاد.
    از جیب کتش کارت اعتباری تلفن را دراورد و شماره گرفت، تلفن چندین بار زنگ زد اما کسی گوشی را برنداشت و او مأیوسانه فرودگاه را ترک کرد.در اتومبیل مخصوص فرودگاه نشست و به راننده ادرس خیابانی که ازانس در ان واقع شده بود را داد و خود به پشتی صندلی تکیه داد. به گمانش رسید که خیابانها تغییر کرده اند و همه چیز دستخوش تحول شده است و با حیرت به یاد اورد که زمان چگونه با سرعت گذشته و او نزدیک به ده سال است که پا به تهران بزرگ نگذاشته است در مغزش شروع به جستجو کرد تا شاید زمانی بود که می خواست هنگامه را با خود راهی کند و پس از ان هرگز میل دیدن پایتخت را نداشته است چرا که هیچ انگیزه ای و هیچ چیز شادی افرینی را در این شهر تجربه نکرده ود.
    تتاکسی نزدیک ازانسی نگه داشت و نظام از ان پیاده شد. ازانس در بلوار زیبایی قرار داشت که درختان سر به فلک کشیده بر ان سایه گسترده اند بودند و از میان بلوار نهری با ابی کم در جریان بود. او لحظاتی پشت شیشه ازانس ایستاد و به درون نگاه کرد. سه میز بزرگ به فاصله از یکدیگر قرار داشتند و روی یکی از میزها که بزرگتر از دو میز دیگر بود ماکت نستبا بزرگی از هواپیما در حال اوج گیری قرار داشت و نقشه ای بزرگ از خطوط هواپیما بر دیوار نصب بود. نظام با کمی دقت رفیعی را شناخت که با ریشی به صورت پروفسورهای خارجی پشت میز نشسته و با تلفن سرگرم گفتگو بود و در پشت میز اخر نیز همسرش را شناخت که با ارباب رجوعی مشغول صحبت بود. ارام در ازانس را گشود و وارد شد. رفیعی اول او را شناخت اما پس از به جا اوردن او رنگ از چهره اش پرید و به مکالمه اش پایان داد و با صدایی که خواهرش نیز بتواند بشنود گفت: به به دوست عزیزم نظام، حالت چطور است. کی اومدی؟
    سپس از جا برخاست و به طرف نظام رفت و دستش را روی شانه او گذاشت و گفت:
    _ چرا تلفن نکردی و بیخبر اومدی؟ چطور اینجا را پیدا کردی؟
    سوالات پشت سر هم رفیعی، نظام را کلافه کرده بود و خوب می فهمید که این استقبال از قلب سرچشمه نمی گیرد و این چاپلوسی بای فریب دادن او است. شیرین نیز متعجب از پشت میزش بلند شد و با عذرخواهی کوتاهی که از مشتری کرد خود را به نظام رساندد و پرسید:
    _ کی مرخص شدی ؟ حالت خوب است ؟
    نظام به سوالات
    انها پوزخندی زد و گفت: امدم تا از پرستاری و مراقبت همسر و دوست عزیزم تشکر کنم و به خاط رهمدلی و حمایتمان قدردانی کنم.
    رفیعی از لحن تمسخرامیز نظام فهمید که او به قصد خیر نیامده و از این ملاقات منظور دیگری دارد . با ورود دو مشتری دیگر به ازانس . اعتبار خود را در معرض خطر دید و با زدن لبخندی به اجبار دست نظام را کشید و گفت: بیا بنشین تا بگویم برایت نوشابه بیاورند. معلوم است که تازه رسیده ای و خیلی هم خسته هستی.
    نظام از سر خشم دست خود را از دست رفیعی بیرون کشید و گفت:
    _ بازی دیگر تمام شد و من گول نمی خورم امدم تا به ما بگویم که همه چیز را می دانم و نمی توانید پنهانکاری کنید.
    رنگ از رخساره رفیعی و خواهرش پرید، رفیعی گفت: حالا که فهمیده ای هنگامه نمرده امده ای تا از ما انتقام بگیری؟ اما باید بدانی که هیچ کاری از دستت برنمی اید که انجام بدهی. تو هم در زندان پرونده اختلاس داری و هم در بیمارستان پرونده دیوانگی، من اگر جای تو بودم راهم را می گرفتم و برمی گشتم.
    حرفهای رفیعی، نظام را که گویی اب سردی بر سرش ریخته باشند بر جا میخکوب کرد و بدنش از برودت برخود لرزید. اسم هنگامه و شنیدن این که او زنده است انچنان ناباور می نمود که نزدیک بود مشاعره خود را از دست بدهد. سرش به دوران افتاد و بی اختیار فریاد کشید: شما دروغ می گویید، هر دو شما فریبکار و نیرنگ باز هستید.
    مشتریها از صدای فریاد نظام از روی صندلی های خود بلند شدند و به انها نگریستند. در انی موج خشم چنان نظام را در بر گرفت که بی اراده ماکت هواپیما را بر زمین کوبید و همانگونه فریاد کنان گفت: یا حقیقت را به من بگویید با این که اینجا را به ات می کشم.
    رفیعی که دید مردم در بیرون ازانس به تماشا ایستاده اند مجبور شد رل بازی کند و بگوید: بسیار خب دوست عزیز تو هرچه بگویی انجام می دهم. بیا برویم خانه انجا بهتر باهم حرف می زنیم.پ
    و در هنگام ادای این جملات به خواهرش چشمک زد بگونه ای که مشتریان ازانس متوجه شدند و گمان بردند که با مرد دیوانه ای روبرو هستند. رفیعی زیر بازوی نظام را گرفت و با کمک کارمندی که در ازانس با انها همکاری می کرد او را از انجا خارج و به طرف اتومبیل رفیعی بردند. در اتومبیل رفیعی با صدایی که سعی داشت ارامش کامل داشته باشد گفت:
    _ من و شیرین هرکاری که کردیم برای مصلحت همگی مان بود. ما هر دو می دانستیم که ان شرکت، شرکت سابق نخواهد شد و با ورشکستگی روبرو می شود این بود که امدیم اینجا را بازکردیم و امیدوار بودیم که تو کارمان را تأیید کنی.
    نظام با صدا خندید و گفت: فکر مرا نکرده بودید، به خودتان فکر کرده بودید و گرنه شرکت تا پیشاز سر وقتی که انجام دادید به کارش ادامه می داد و هیچ چکی هم برگشت نخورده بود. همه به من گفتند که کار دزدی شرکت کار تو بوده اما من احمق انقدر به وفاداری تو اطمینان داشتم که باور نکرده و به خودم گفتم پول را رفیعی حتما به صورت امانت برداشته و به زودی به صندوق برمی گرداند اما شما چه کردید؟ گفتید که از بانک وام گرفته اید و خیال بازکردن ازانس دارید ان وقت بود که فمیدم چقدر در مورد شما دونفر اشتباه فکر کرده بودم. به من بگو از چه زمان رشته دوستی را پاره کردی و نیرنگ باز شدی؟ به خدا سوگند می خورم که اگر حقیقت را بگویی همان کاری را می کنم که ازم خواستی، می روم و هرگز پشت سرم را هم نگاه نمی کنم اما اگر بازهم بخواهی نقش بره های معصوم را باز کنی و از دوستی و صداقت من سوء استفاده کنی نه تنها ابرویتان را می برم بلکه به قول تو از پرونده دیوانگی خود استفاده می کنم و ازانس را به طریق که بتوانم به اتش می کشم پس سعی نکن که فریبم بدهی.
    رفیعی اتومبیل را در مقابل خانه نگه داشت و به نظام نگاه کرد و گفت: قول مردانه می دهی که به حرفهایت عمل کنی؟
    نظام به عنوان تأیید سر فرود اورد و رفیعی گفت: باشد همه چیز را تعریف می کنم.
    ان دو وارد خانه شدند و نظام بدون ان که به پیرامون خود نگاه بیندازد روی مبلی که رفیعی تعارفش کرد نشست و چشم به دهان او دوخت. رفیعی برای خود سیگاری روشن نمود و به نظام نیز تعارف کرد. نظام گفت: از دست نامرد چیز گرفتن حرام است.
    رنگ صورت رفیعی گلگون شد اما بروی خود نیاورد چرا که به خوبی به اخلاق نظام اگاه بود و می دانست که برای همیشه دوستی او را از دست داده است و دیگر این پیوند گسسته شده گره نخواهد خورد. این بود که بهتر دید حقیقت را گفته و او را زودتر به شیراز بازگرداند. وقتی سیگارش را روشن کرد و گفت : هیچ کس در ان شرکت لعنتی به تو نزدیکتر از من نبود. من برای تو و برای منافع تو خیلی بیشتر از دیگران تلاش کردم و صادقانه برایت کار کردم تا این که تو از تهران همسرت را با خود اوردی و علنا او را به جای خودت نشاندی، از همان هنگام تخم کینه را در دلم کاشتی و به خود گفتم حیف از ان همه زحمتی که برای تو کشیدم اما بعد نظرم در مورد هنگامه تغییر کرد . وقتی دیدم که او از عنوانش بهره نمی گیرد و همچون کارگران ساختمانی برای پیشبرد شرکت تلاش می کند از درجه حسادتم کاسته د و باز فعالیت گذشته را ادامه دادم ولی زمانی که از هنگامه جدا دی و او را با دست خالی روانه تهران کردی به خود گفتم وقتی مردی با همسر خود چنین کند از کجا معلوم که با بهترین دوست خود نکند و به فکر منافع خود انتقادم و در روزهایی که خودت را به بیماری و افسردگی زدی باز هم دلم نیامد تنهایت بگذارم و در کنارت ماندم تا این که مرا روانه تهران کردی تا از هنگامه برایت اطلاعاتی به دست اورم. من امدم تهران اما به هیچ کجا نرفتم و تحقیقی انجام ندادم انهم به دو دلیل بود، یکی این که حریف با پای خود از میدان بیرون رفته بود و عقل حکم نمی کرد که دوباره بازگردانده شود و دوم این که دلم به حالش می سوخت و نمی خواستم بازهم به جهنمی که تو برایش ساخته بودی برگردد.تو می بایست تنها می ماندی و تنهایی می کشیدی و از سوی دیگر وقتی هنگامه ای وجود نداشت تو شور و اشتیاق کار را از دست می دادی و من اختیارات بیتری به دست می اوردم اما تو با پیدا نشدن هنگامه به جای ان که اندوهگین شوی و شور و وق کار را از دست بدهی بر فعالیتت افزودی و چند ماه بعد به فکر ازدواج مجدد به سرت زد و من فکر کردم که اگر با دیگری ازدواج کنی ممکن است که او از اختیاراتش استفاده کند و من برگردم به جای اولی که بودم این بود که با شیرین صحبت کردم و از او خواستم تا با تو ازدواج کند و حافظ منافع من باشد او هم پذیرفت و با تو ازدواج کرد. همه چیز خوب پی می رفت تا این که شنیدی هنگامه به شیراز امده و با مادرت ملاقات کرده و ان دفتر را داده تا چاپش کنی .
    تو دیگر ان نظام ارام و سربراه نبودی و باورکن که شیرازه همه کارها از دستت خارج شده بود. خواهر من همسرت بود اما به او عشق و علاقه ای نشان نمی دادی و فقط ورد زبانت هنگامه بود و کاری که از تو خواسته بود. ما می دانستیم که اگر هنگامه بار دیگر به شیراز برگردد همه چیز به نفع او تمام خواهد شد و این بار دونفر متضرر می شدند هم من و هم خواهرم، این بود که وقتی باردیگر مرا برای جستجو روانه کردی مجبور شدم جواز دفن قلابی درست کنم و به عنوان مدرک برای تو بیاورم تا قبول کنی و دست از گتن به دنبال هنگامه و تعقیب او برداری.
    نظام که تا این لحظه سکوت اختیار کرده بود به سخن امد و گفت : اما تو به من گفتی که به مزار هنگامه رفتی و شاخه گلی هم از طرف من و مادر ببر سر مزارش گذاشتی.
    رفیعی سر فرود اورد و گفت: ناچاربودم که همه چیز را طوری عنوان کنم که باورت شود و خوشبختانه یا بدبختانه مادر هم پذیرفت و با بیان این که هنگامه بیمار بود و از لحاظ روحی وضع خوبی نداشت و نمی بایست می گذاشت او برود بر ماجرا صحه گذاشت و قضیه تمام شد.
    نظام به قطره اشکی که از دیده اش فرو ریخت اعتنا نکرد و گفت: چه ظالمانه سرنوشتم را تغییر دادی!
    سپس از جا بلند شد و ادامه دا: او زنده است اما من دیگر برای او وجود ندارم چرا که بیرحمانه ترین کار را هم من در حق او انجام دادم و با چاپ ان دفتر علنا به او فهماندم که دیگر زنده نیست و برای من وجود ندارد.نظام در مقابل در ایستاد و برای اخرین بار در صورت رفیعی نگریست و گفت: من هرگز خودم را برای اطمینانی که به تو کردم نخواهم بخشید. با خواهرت خوش و اسوده زندگی کن و همه چیز را فراموش کن!
    نظام از در خانه که بیرون امد مهار اشکش را از دست داد و به تلخی به حال خود گریست. این اشک حسرت بود که از دیده اش فرو می ریخت و برای ان چه که در اختیار داشت و اینک از دست رفته بود گریه می کرد.او با فکر این که هنگامه را از دست داده،مادر را از دست داده و دوست دیرین را از دست داده و خیانت دیده است به حال خود دل سوزاند و باز هم گریست. با حالتی که دیگر تسلطی بر انچه که می کند نداشت وارد خیابان شد و به سمتی که نمی دانست کجاست به راه افتاد. غروب از راه می رسید که خود را بازیافت و توانست فکر کند که چه باید بکند.با بدنی ضعیف سوار اتومبیل شد و به سوی فرودگاه حرکت کرد. او باید برمی گشت و همه چیز را فراموش می کرد.هنگامه از شرکت که خارج شد و از انجا فاصله گرفت ضمن ایستادن برای یافتن تاکسی در دل به مانیان خشم گرفت که اتومبیلی نخریده تا مجبور به انتظار ایستادن برای تاکسی نباشد. دقایقی طول کشید تا توانست وسیله ای بیابد و سوار شود. التهاب داشت و نگرانی اش را با نگاه کردن به سوی خیابان جهانگردی وارد شد. ترس هم به همراه نگرانی در دلش نشست و از این که بدون مانیان مجبور بود با او روبرو گردد بیمناک شد. مقابل خانه از اتومبیل پیاده شد و پس از پرداخت کرایه کمی در پشت در ایستاد،کلید خانه را از کیفش در اورد و با ترس در خانه را گشود. سکوت خانه را فرا گرفته بود و درختان ازادانه شاخ و برگ خود را گسترانده و از نور خورشید استفاده می کردند.در هال نیمه باز بود و همین موجب شد تا بر ضربان قلبش قلبش افزوده شود،به خاطر نمی اورد که در هال را باز گذاشته باشد و در همان حال به خود امیدواری داد که هنگام ترک خانه به علت شتابی که داشته اند فراموش کرده ان راببندد در هال را تا اخر باز نمود و به زمین نگریست تا کفش نظام را ببیند اما جز کفش راحتی او کفشی ندید ارام وارد هال شد و با احتیاط پیش رفت. در سالن هم همه چیز همان طور بود که موقع رفتن ان را رها کرده بود. به ارامی در اشپزخانه را گشود. انجا هم خالی بود داشت یقین می کرد که نظام هنوز وارد نشده که سر برگرداند و نظام را در استانه در اتاق خوابش دید که ایستاده و خیره نگاهش می کند. بی اختیار جیغ کشید و چیزی نمانده بود که نقش زمین شود. دست بر سینه گذاشت و به سختی توانست بگوید: ترسیدم!!
    نظام اشفته حال و نامرتب بود و با دیدن هنگامه حتی لبخند هم ب لب نیاورد گویی او را نمی بیند و نمی شناسد. این حالت او بیشتر موجب وحشت هنگامه شد و با کلماتی بریده که به سختی می توانست ادا کند پرسید: کی وا...وارد شدید؟ درها...هال باز بود... فکر کردم...دزد...دزد امده!
    نظام به خود حرکت داد و از در اتاق خود را به مبل رساند و بدنش را روی ان رها کرد و زیر لب گفت: هنگامه نمرده!! او زنده است!
    چیزی نمانده بوذ که قلب هنگامه از کار بایستد،بدون ان که بنشیند دست بر لبه مبل گذاشت و نمی دانست در جواب او چه بگوید. نظام نگاهش را از دور دست برگرفت و بار دیگر به هنگامه نگاه کرد و ادامه داد: همه حرفها دروغ بود،همه چیز کذب و دروغ از اب در امد. انها به من دروغ گفته بودند سالها ان دو مرا فریب دادند و من با تصور این که هنگامه مرده است زندگی کردم . انها چطور توانستند مرا بفریبند،چطور راضی شدند که با روحم،با احساسم،با زندگی ام بازی کنند. از این بازی بیرحمانه چه عایدشان می شد؟ باورم نمی شود که ان دو تا این اندازه بیرحم باشند. انها هنگامه را به اسانی کشتند و برایش جواز دفن صادر کردند و سالها مرا در اتش فراق او سوزاندند. هنگامه را خدا از من نگرفت انها او را از من گرفتند. وای بر من که برایش ختم گرفتم و با مردگان برابر دانستمش. او اگر شعر زمستان را خوانده باشد گمان خواهد کرد که او را فراموش کرده و از یاد برده ام. لعنت بر من که به انها اعتماد کردم و حرفشان را باور کردم. ای کاش خودم به جستجو پرداخته بودم ان وقت همه چیز تغییر می کرد و سالهای عمر هر دوی ما با ناکامی تباه نمی شد .باورت می شود حالا که می دانم او زنده است امید زنده ماندن ندارم و نمی خواهم زنده بمانم؟ مرگ برایم دلپذیر تر از این است که او را ببینم و بخواهم در چهره اش نگاه کنم اگر او فقط بپرسد که چطور توانستی مرا مرده تصور کنی؟ چه جوابی خواهم داشت که به او بدهم؟نه همان بهتر که من زنده نباشم و این ماجرا اتفاق نیفتد. هنگامه ارام،ارام اشک می ریخت. شنیدن لحن نادم نظام منقلبش کرده بود و توان خودداری را از کف می داد. می دانست اگر لحظه ای دیگر باستد و به سخنان او گوش کند عنان اختیار از دست داده و در مقابل پای نظام به زانو در خواهد امد. به شتاب از او روی برگرداند و به اتاقی که در ان سکونت داشت فرار کرد. در سکوت اتاق دست بر دهان گذاشت تا صدای گریه اش شنیده نشود و سپس به تلخی گریست. اشکهایی که سالها مخفیانه از دیده اش باریده بود اینک نیز بی صدا فرو می بارید تا رازشان از پرده بیرون نیفتد و رسوا نشوند.یکباره حرفهایی که نظام به زبان اورده بود به یاد هنگامه امد و او از گریستن باز ایستاد و از ترس ان که نکند اسیبی به خود برساند ناچار شد که به سالن باز گردد. نظام را در مبل نشسته دید که مات و مسخ شده به نقطه ای می نگرد. دلش ارام گرفت و رفت تا برای او شربت قندی درست کرد.همانطور که روبرویش می نشست گفت: بهتر است مقداری از این شربت بخورید. حالتان را بهتر می کند.صدای هنگامه نگاه نظام را از دیوار جدا کرد و به لیوانی که در دست


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    176 تا 185

    هنگامه بود دیده دوخت و به آرامی گفت:به من چیزی بده که جانم را از بند تن رها کند و زودتر بمیرم.من به نوش دارو احتیاج ندارم.شوکران بدستم بده!
    هنگامه لبخند زد و گفت:من برای پرستاری آمده ام خود شما را فلورانس ناتینگل خواندید فراموش کردید؟
    نظام لیوان را دست هنگامه گرفت و بجای نوشیدن روی میز گذاشت و گفت:دیروز نزدیک بود مرتکب قتل شوم و اگر رفیعی مرا از آژانس خارج نکرده بود با همین دستهایم شیرین را خفه کرده بودم.
    هنگامه پرسید:چرا بیخبر رفتید تهران مگر قرار نبود غروب برویم در شهر گردش کنیم؟
    -من برای پیدا کردن جواب خیلی از سوالها میبایست میرفتم.خواستم به شما اطلاع بدم اما شما خواب بودید.
    -خب بیدارم میکردید.فکر نکردید که بعد از بیدار شدن چقدر نگران میشوم؟
    -من در آن لحظه به هیچ چیز فکر نمیکردم جز آنکه بروم و جواب سوالها را پیدا کنم اما از فرودگاه تهران تماس گرفتم ولی کسی گوشی را برنداشت نمیدانید وقتی آنها مرا دیدند هر دو گویی با شبحی روبرو شده اند.ترسیدند.من فقط به آنها گفتم همه چیز را میدانم و نمیتوانند چیزی را از من مخفی کنند و آن دو به گمان اینکه من براستی همه چیز را میدانم به یکدیگر نگاه کردند و رفیعی پرسید حالا که میدانی هنگامه زنده است آمده ای از ما انتقام بگیری؟و بعد پرونده های زندان و بیمارستان را برخم کشید و مرا از آنها ترساند اما من دیگر از هیچ چیز نمیترسیدم و از مرگ هم واهمه نداشتم.آنها با اقرار به زنده بودن هنگامه از من دیوانه از بند گسیخته ساخته بودند و نمیتوانستم خود را کنترل کنم.من ماکت هواپیما را بر زمین کوبیدم و به شیرین حمله کردم تا خفه اش کنم نعره میزدم و با نعره هایم مردم را پشت در آژانس جمع کردم.رفیعی مرا بزور از آنجا خارج کرد و به خانه اش برد تا حقیقت را بگوید و مرا راهی کند و به گمانم حقیقت را گفت.بهترین دوستم برای مال دنیا به من خیانت کرده بود.
    هنگامه لیوان را از روی زمین برداشت و یکبار دیگر مقابل نظام گرفت و گفت:جرعه ای بنوشید حالتان بهتر میشود.
    اینبار نظام لیوان را گرفت و جرعه ای نوشید و پس از ان گفت:اگر قرار باشد اعتماد و اطمینان از بین برود زندگی به چه صورتی در خواهد آمد؟
    هنگامه گفت:مطمئن باشید که چنین نخواهد شد و هنوز هم میشود به دیگران اعتماد کرد.
    نظام سر تکان داد و با کشیدن آهی عمیق پرسید:آیا میدانید که شما و پدرتان خانه قدیمی خانواده مرا خریده اید؟و در آنجاست که دارید نقاشی و تزیین میکنید؟
    رنگ از چهره هنگامه پرید و نمیدانست چه جوابی بدهد که نظام گفت:باور کنید شما خانه اجدادی مرا خریده اید.من پیش از رفتن به تهران این موضوع را فهمیدم!
    هنگامه آب دهانش را فرو داد و خواست لب باز کند که بار دیگر نظام ادامه داد:آن خانه همیشه به من احساس راحتی داده است و هر گاه که میخواستم خوب فکر کنم و چاره کاری پیدا کنم به دیدن مادر میرفتم.وجود او در آن خانه موجب میشد که حس کنم چقدر سبکبالم و ساعاتی که در آنجا بودم خود را دور از هر مشکلی ببینم و آن غروب که از در بیرون رفتم بی اراده به سوی خانه کشیده شمد.میدانستم که مادر دیگر زنده نیست تا در را برویم باز کند و خوشامد بگوید اما رفتم تا شاید احساس خوش گذشته را به دست بیاورم و از پنجره نیمه باز صدای پدرتان را شنیدم وکه داشت با مردی گفتگو میکرد.آنها مرا ندیدند اما میتوانم بگویم که حرفهای آن مرد مرا تحریک کرد تا راهی تهران شوم.با خودم گفتم این چه قضیه ای است که همه میدانند و تنها من بیخبرم.همین کنجکاوی دانستن موجب شد تا پرده از روی رازی ده ساله برداشته شود و حقیقت خود را نشان بدهد از اینکه شما و پدرتان صاحب آن خانه شده اید خوشحالم و این را به فال نیک میگیرم و میدانم که اگر هوای خانه به سرم بزند میتوانم به دیدنتان بیایم.
    هنگامه لبخند زد و پرسید:فقط برای دیدن خانه یعنی من و مانی را نمیخواهید ببینید؟
    نظام سر تکان داد و گفت:منظورم این نبود منظورم این بود که خانه به کسی تعلق گرفته که با آنها احساس نزدیکی و یکی بودن میکنم.
    هنگامه گفت:اگر بلند شوید و حمام کنید از شما دعوت میکنم که به خانه مان یا در واقع خانه تان بیایید و راحت استراحت کنید و منهم برای شما و مانی غذایی خوشمزه درست میکنم و بقیه حرفهایمان بماند برای آنجا با پیشنهادم موافقید؟
    نظام لختی به فکر فرو رفت و پس از آن بلند شد و بدون گفتگو راه حمام را در پیش گرفت.هنگامه تصمیمش را گرفته بود و میدانست که دیگر نخواهد گذاشت که نظام به این خانه بازگردد.او از غیبت نظام استفاده کرد و به جمعآوری لباسهای همسرش پرداخت و هر چه را میدید و میدانست که بکار نظام خواهد آمد در چمدان گذاشت و دفتر شعر نظام را در کیف خود پنهان کرد و سپس برای اطمینان نگاهی کنجکاو به اطراف گرداند تا اگر چیزی را فراموش کرده است بردارد.شتابش در جمع آوری لوازم موجب شده بود که قیافه ای اشفته پیدا کند و زمانی که نظام او را با این هیبت دید بر جای ایستاد و به زنی مضطرب و آشفته که در مقابل چشمانش از این سو به آن سو در حرکت بود نگاه کرد و با خود اندیشید که حتی حرکات شتاب زده اش نیز همانند هنگامه است!هنگامه که نظام را متوجه حرکات خود دید با لحنی آمرانه گفت:لطفا آماده شوید تا حرکت کنیم.
    نظام تسلیم شد و در مقابل دستور هنگامه نتوانست مقاومت کند و به پوشیدن لباس مشغول شد و در همان زمان هم هنگامه آژانسی خبر کرد تا هر چه زودتر از ان خانه خارج شوند.وقتی اتوموبیل رسید هر دو آماده خروج بودند نظام به نشانه تشکر دستش را روی شانه هنگامه گذاشت و با حالتی از خضوع و خشوع در چشم او نگریست و گفت:بخاطر همه چیز ممنونم.
    داخل اتوموبیل که نشستند پس از پیمودن مقداری از راه نظام رو به هنگامه کرد و پرسید:امروز چه روزی است؟تاریخ ماه و سال را هم از دست داده ام.
    بجای هنگامه راننده گفت:امروز سوم اردیبهشت است و بهترین و زیباترین ماه سال.
    و نظام به این اندیشید که تا یازدهم اردیبهشت و تولد هنگامه هنوز چند روزی باقی است.اتوموبیل سر کوچه ایستاد و آن دو پیاده شدند.نظام آنقدر از مراجعت بخانه خشنود بود که فراموش کرد چمدانی همراه آنهاست و جلوتر از هنگامه وارد کوچه شد و به سمت خانه پیش رفت.راننده با اندیشه اینکه چه مرد خودخواهی است که حمل چمدان را برای زنش گذاشته با لحنی دلسوز به هنگامه گفت:اجازه بدهید چمدان را برایتان تا در خانه بیاورم.
    هنگامه تشکر کرد و پس از پرداخت کرایه به سختی چمدان را از زمین بلند کرد و بدنبال خود کشید .صدای چرخ چمدان که روی آسفالت کوچه کشیده میشد بلند و گوشخراش بود.اما حتی این صدا هم نتوانست نظام را از اندیشه ای که خود را به آن مشغول کرده بود بیرون بیاورد و به پیرامونش توجه نشان دهد.نظام به دیوار خانه روبرو تکیه داده و غرق در تماشای خانه بود.وقتی هنگامه مقابل در رسید و با کلید آن را گشود تازه نظام متوجه او و چمدان شد و دو قدم بلند به سوی برداشت و گفت:چرا صدایم نکردید چمدان را بردارم؟
    هنگامه بجای جواب خود اول وارد شد و اینبار گذاشت نظام چمدان را بداخل بیاورد.نظام به آرامی در را پشت سر خود بست اما نگاه مشتاق و شیفته در و دیوار و هال را نگاه میکرد و با شگفتی گفت:هیچ چیز تغییر نکرده همه چیز سرجایش است!
    هنگامه خود را روی مبل رها کرده بود گفت:خوشحالم که خانه مان را پسندید.بمن بگویید که ایا این سبک خانه بهتر از آپارتمان نیست!من عاشق اینطور خانه ها هستم و اینجا را به ساختمانهای لوکس ترجیح میدهم.
    نظام سخن هنگامه را میشنید و در همان زمان هم به وارسی خانه مشغول بود.او سرکی به حیاط کشید و سپس در اتاقی را باز کرد و گفت:قبلا اینجا آشپزخانه بود اما بعد پدرم تغییرش داد و کرد اتاق برای مهمان و ما آن بالا زندگی میکردیم.مادرم دوست داشت که جای بلند زندگی کند و عقیده داشت که از بالا همه چیز زیباتر بنظر میرسد.او اخلاقهای مخصوص بخودش را داشت و با اینکه در اواخر عمر از پا درد شدید مینالید اما حاضر نبود پایین زندگی کند و رنج بالا و پایین رفتن از پله ها را به جان میخرید.پرده های اتاق خیلی شبیه همان پرده های مادر است و این تابلو هم همینطور فقط فرشها همانها نیستند.
    بعد نفس بلندی کشید و گفت:با وجود بوی رنگ بازهم میتوانم بوی قدیمی این خانه را حس کنم.آه اینجا چقدر آرامش بخش است!با من بیایید تا اتاقم را به شما نشان دهم و بعد راه پله ها را در پیش گرفت و فراموش کرد که اینخانه دیگر به او تعلق ندارد و نمیباید آزادانه و بدون اجازه در اتاقهای آن را باز کند.
    هنگامه بدنبال او حرکت کرد و نظام با گشودن اتاق لحظه ای بهت زده برجای ماند و به تماشا ایستاد و گفت:هیچ چیز عوض نشده گویی پس از سفری چند روزه به خانه ام برگشته ام این میز کار من است که مالک پیشین با قیمتی نازل از من خرید و این صندلی هم همان صندلی قدیمی من است.پرده و اتاق هم همان است که بود.
    سپس خیره به هنگامه زل زد و گفت:این خانه یک خانه جادویی است و حقیقی نیست!مگر آنکه یکی از افراد این خانه زنده شده باشد و آن را چون گذشته تزیین کرده باشد.سالها پیش از اینکه من ازدواج کنم تختخوابم دست همینجا کنار پنجره بود و حالا هم همینجاست.
    بعد بسوی اتاق دیگر رفت و با گشودن آن گویی از خواب پریده باشد گفت:دارم مشاعرم را ازدست میدهم.این اتاق مادر نیست اینجا همانی است که هنگامه در آن زندگی میکرد و در مدت اقامت او مادر د رپایین میخوابید و این اتاق را به او داده بود.این تخت این میز عسلی...
    نگاه نظام یکباره به دو شمعدان نقره ای افتاد که هنگامه بر روی میز عسلی دیگری کنار اتاق گذاشته بود.نظام حرفش را ناتمام گذاشت و با دیدن شمعدانها بسوی عسلی رفت و آنها را از روی میز برداشت و زمزمه کرد:این شمعندانها را من و هنگامه در یکی از حراجی ها دیدیم و هر دو از آنها خوشمان آمد و خریدیمشان هنوز اثراتی از اشک شمعها روی آنها مانده.
    و سپس با انگشت قدری موم از ان خارج کرد و با لحنی اندوهبار گفت:ما عادت داشتیم شبها با نور شمع غذا بخوریم و بعد برای خودمان شب شعر میساختیم.او قهوه درست میکرد و منهم شعرهایم را برایش میخواندم.
    یاداوری خاطرات گذشته دل هنگامه را مالامال از حسرت و اندوه میکرد و تحمل ایستادن و خود را تجاهل زدن را از دست میداد.ناچار شد که نظام را رها کند و برای فرار از احتمال رسوایی خود را به آشپزخانه برساند و مشغول کار شود خوشبختانه د رهمان هنگام هم زنگ تلفن به صدادر آمد و نظام که غرق در گذشته بود همچون مالکی که اختیار خانه در دست اوست گوشی را برداشت و گفت:بفرمایید؟!
    مانیان صدای نظام را شناخت اما متعجب لحظه ای سکوت کرد و با شنیدن صدای بفرمایید دیگر مجبور شد لب باز کند و بگوید:مانیان هستم شما؟
    نظام سخت یکه خورد و تازه بیاد آورد بی اجازه صاحبخانه گوشی را برداشته و با لحنی پوزشخواه گفت:سلام آقای مانیان من نظام دشتی هستم.خانم مانیان لطف کردند و مرا برای دیدن خانه و تجدید خاطرات گذشته به این خانه آوردند.تعجب نکنید شما و دخترتان بر حسب اتفاق خانه پدری مرا خریده اید که از این لحاظ بسیار خوشحالم باید ببخشید که جسارت کردم و گوشی را بجای خانم مانیان برداشتم راستش در عالم و تصورات گذشته غرق شده بودم.
    مانیان از اینکه هنگامه بدون مشورت با وی قدم بعدی را برداشته و نظام را بخانه آورده متعجب و کمی هم رنجیده بود سعی کرد خود را خوشحال نشان دهد و با گفتن راستی اینطور است؟سخن را به مخاطب واگذار کرد تا خود بتواند فکر کند.نظام گفت:باور کنید که همینطوره و پیش از تماس شما داشتم برای غزاله تعریف میکردم و جاهای مختلف خانه را نشانشان میدادم.آقای مانیان باز هم از گستاخی ام پوزش میخواهم گوشی را به غزاله خانم میدهم.
    مانیان سکوت کرد و در فاصله ای که بوجود اود تا هنگامه صحبت کند بخود گفت این دختر تاب تحمل از دست داده و میخواهد خود را به نظام بشناساند.صدای هنگامه در گوشی پیچید و گفت:سلام مانی حالت چطور است؟متاسفم که تلفن نکردم و اطلاع ندادم که داریم می آییم اینجا.خیلی نگران شدید؟
    مانیان نفس بلندی کشید و گفت:تو مرا نیمه عمر کردی دخترجان!چند بار بخانه نظام زنگ زدم اما کسی گوشی را برنداشت.این چه کاری است که کردی؟چرا نظام را با خودت آوردی؟تو داری نقشه هایمان را پس و پیش انجام میدهی و مرا گیج و سرگردان میکنی و نمیدانم قدم بعدی چه خواهد بود.
    هنگامه به او حق میداد زیرا بازدید از خانه آخرین مرحله پس از شناخته شدن بود یعنی زمانی که نظام هنگامه را بپذیرد و بخواهد که در شرکت کار کند آنوقت قرار بود که هنگامه برای تکامل بخشیدن به عشقشان او را به این خانه آورد و هدیه ای به همسر خود داده باشد.هنگامه گفت:میدانم مانی اما باید توضیح بدهم چاره دیگری نداشتم.
    جملات آخر را بسیار آهسته بیان کرد و با چشم در جستجوی نظام بود که ببیند او کجاست مانیان گفت:هر طور که خودت صلاح میدونی عمل کن.راستی من امشب کمی دیر به خانه می آیم.در شرکت میمانم چون غروب قرار است با دو نفر که حاضر شده اند با ما همکاری کنند ملاقات کنم و بعد نتیجه را به تو خواهم گفت.دوباره تکرار میکنم که شتاب به خرج نده و آرام آرام پیش برو.
    هنگامه گفت:من سعی خود را میکنم.
    سپس به مکالمه پایان داد.نظام را در آشپزخانه و پشت میز غذا خوری یافت که نشسته بود و با فنجانش بازی میکرد و به نقطه ای زل زده بود.هنگامه میز صبحانه را که صبح همینطور رها کرده بود تمیز کرد و با گفتن غذا که آماده شود شام خواهیم خورد نظام را از فکر در آورد و متوجه خود کرد.نظام گفت:با اینکه آخرین غذا همانی بود که با یکدیگر خوردیم اما احساس گرسنگی ندارم ومیتوانم تحمل کنم.
    هنگامه متعجب به دهانش زل زد و پرسید:یعنی شما از پریروز تا بحال لب به غذا نزده اید؟
    نظام سر فرود اورد و هنگامه گفت:این خودکشی است!
    سپس در یخچال را باز کرد و جعبه ای شیرینی از آن خارج کرد و گفت:چای آماده است با یک تکه شیرینی بخورید تا غذا آماده شود.خدای من شما دو روز است که غذا نخورده اید پس چطوری میتوانید راه بروید و از پای در نیامده اید.
    نظام گوشه ای از شیرینی را جدا کرد و بر دهان گذاشت و گفت:غذا خوردن هم دلخوشی میخواهد که من نداشتم.
    هنگامه با تغیر نگاهش کرد و گفت:اما گرسنگی یک غریزه است که دلخوش و ناخوش نمیشناسد.ببینید از بیغذایی چه به حال و روز خود آورده اید؟پای چشمتان کبود شده و ظاهر معتادها را پیدا کرده اید.اگر دکتر شما را ببیند بی درنگ دستور بستری شدن شما را میدهد و به من هم بی عرضه و بی لیاقت نسبت میدهد که پرستار خوبی برای شما نبوده ام و حق هم دارد.
    نظام گفت:دست از توبیخ کردن بردارید و بیایید بنشینید.آنقدر سرم را اینطرف و آنطرف گرداندم که گیج میرود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    186_195

    هنگامه که دیگر کاری برای انجام نداشت روبروی نظام نشست و گفت: بسیار خب من حرف شما را گوش می کنم و شما هم حرف مرا بپذیرید و شیرینی را بخورید.

    نظام نیمی از شیرینی را بر دهان گذاشت و با جرعه ای چای فرو داد و پس از ان گفت: من همه چیز را در مورد خودم به شما گفتم اما از شما و پدرتان چیزی نمی دانم. به من بگویید چرا شیراز امدید و علت امدنتان چه بود؟ موضوعی را که فراموش کردم به شما بگویم این است که من همان شب هم فهمیدم که پدرتان شرکت سابق مرا خریده و این کار اگر چه در اوایل مهم نبود اما حالا دارم فکر می کنم که خرید شرکت و خانه نمی تواند بطور تصادفی باشد و می بایست قضیه ای وجود داشته باشد. راستش را به من بگویید. اقای مانیان و شما که هستید و از این کارها چه منظوری دارید.
    هنگامه کاملا خود را باخته بود و نمی دانست در مقابل سوال نظام چه جوابی بدهد و در دل ارزو می کرد ای کاش به حرف مانیان گوش کرده بود و او را با خود به خانه نیاورده بود. سعی کرد چهره ای بی تفاوت به خود بگیرد و با شانه بالا انداختن بی تفاوتی اش را بروز دهد و بگوید: هیچ قضیه ای در کار نیست منتهی شما دوست دارید که همه چیز را به هم ربط بدهید.
    نظام ناباور اما به ظاهر متقاعد سر فرود اورد و گفت:بسیار خب پس بگویید چرا پدرتان حاضر شد قرض مرا بپردازد و مرا از زندان خارج کند این که دیگر تصور و خیال نیست و من بچه نیستم که میان واقعیت و دروغ فرق نگذارم. ایا شما با بختیاریها نسبتی دارید؟
    هنگامه به جای پاسخ گفت: منظورتان چیست؟
    و نظام با کشیدن اهی بلند گفت: بگذارید بگویم که چه فکرهایی کرده ام و به چه نتیجه ای رسیده ام. احساس من می گوید که شما به نوعی با همسر سابق من ارتباط دارید و من فکر می کنم که شما دخترعمو که نه شاید دختر دایی و یا دختر عمه او باشد و او از شما خواسته که مرا از این بدبختی و مهلکه نجات دهید.او هنگام ادای این سخنان بخ چهره هنگامه زل زد و دید که سرش را به عنوان تکذیب حرفش تکان می دهد.سپس گفت: ایا او از شما نخواسته که شناسایی ندهید؟
    باز هم هنگامه سر تکان داد و نظام مایوس تر از پیش پرسید: پس چی؟ باید یک چیزی باشد که شما و پدرتان خود را درگیر مشکلات من کرده اید و اینگونه در حقم دلسوزی می کنید. شما پرستارم می شوید پدرتان قرضهای مرا می پردازد و خانه پدری ام را خریداری می کند و بعد به شکل سابق خودش تزئین می شود. کارمندان به سر کار برمی گردند و همه چیز همان می شود که در گذشته بوده فقط با یک فرق بزرگ و ان این که نه خود هنگامه وجود دارد و نه مادر من در قید حیات است. اگر این دو نیز بودند همه چیز کامل بود. ایا گفتگوی پریروزمان را به یاد دارید که در مورد عشق گفتگو می کردیم و شما باورتان این بود که عشق با وصل به هرگ خود می رسد و من حرفتان را قبول نداشتم؟
    هنگامه سرفرود اورد و نظام ادامه داد> به گمانم شما همه چیز را در مورد هنگامه می دانید و می ترسید که ما با یکدیگر روبرو شیم. شما را به جان پدرتان سوگند می دهم که به من بگویید ایا شما هنگامه را می شناسید و با او نسبتی دارید؟قسم نظام موجب شد تا هنگامه اه بلندی کشید و بگوید:بله او را می شناسم و خیلی هم خوب می شناسم. حدس شما در مورد من و مانی درست و او از ما خواسته که بیاییم و کمکتان کنیم.نظام ان چنان از روی صندلی جهید که صندلی به زمین افتاد و صدایش بلند شد. نظام خود را به هنگامه رساند و با زانو زدن بر زمین دست هنگامه را در دست گرفت و با التماس پرسید: او کجاست؟ ایا صحیح و سلامت است؟ بگو کجا می توانم پیدایش کنم. ایا تهران است؟ کجای تهران،اگر بگویی همین الان حرکت می کنم تا پیدایش کنم. اه خواهش می کنم غزاله، این تنها امید و اتکا برای زنده بودن را از من نگیر و بگو که هنگامه اکنون کجاست؟
    هنگامه با صدایی که از هیجان می لرزید گفت: تا خود هنگامه نخواهد نمی توانم ادرس مکانی که زندگی می کند را به شما بگویم. بین من و او عهدی است که باید پایدار باقی بماند اما به شما می گویم که هنگامه خود روزی به اینجا خواهد امد و با شما روبرو خواهد شد.روزی که شما امادگی پذیرش او را داشته باشید و همان نظام دشتی گذشته باشید. هنگامه تاب دیدن اثار شکست را در صورت شما ندارد و می خواهد شما را به همان صورتی ببیند که شما را به یاد دارد.او می خواهد نظام دشتی را مقتدر در کار و در عین حال شاعر و همسر در خانه ببیند وتا ان زمان فرا نرسد او شما را ملاقات نمی کند.نظام فریاد کشید:اما این سنگدلی است. ایا هنگامه می داند که از من چه خواهد؟من چگونه می توانم خود را به پایه گذشته برسانم. او که می داند من سرمایه ام را از دست داده ام و تا بخواهم مثل گذشته شوم سالیانی طول می کشد. ایا او هم عشق را در سوز و هجر و فراق جستجو می کند و به اینگونه دل خوش است؟
    هنگامه از سندگدلی خود انچنان لب گزید که مزه خون را در دهانش حش کرد و همانطور که گرمای دست نظام را در دستش حس می کرد گفت: اما اگر ناامید باشید روزها را از دست بدهید من و مانی حاضریم در این راه کمکتان کنیم، شما مانی را دیده اید و می دانید که او چققدر رئوف و مهربان است. باورکنید که کارکردن با او هیچ دردسری به وجود نمی اورد درست است که شرکت به نام شما نیست اما هم من و هم مانی اختیارات گذشته شما را حفظ خواهیم کرد و در وواقع این شما هستید که شرکت را می گردانید. اگر واقعا به هنگامه علاقه دارید و دوست دارید که او هرچه زودتر به دیدارتان بیاید پس تلاش کنید و دیدارتان را به تعویق نیندازید. من با شناختی که از هنگامه دارم می توانم که او هم کاسه صبرش لبریز شده و ارزو دارد که هرچه زودتر بیاید و شما را از نزدیک ببیند. به او حق بدهید که بخواهد همسرش را شاد و با روحیه گذشته ببیند.
    نظام بلند شد و در طول اشپزخانه کوچک شروع به قدم زدن کرد و به فکر فرو رفت. ارامشی زرف در ته قلبش احساس کرد، گویی که دریای وجودش پس از طوفانهایی سخت اینک ارام گرفته و از تلاطم افتاده بود اما در همان حال فکرهای مختلف به مغزش هجوم اوردند و از میان انها این فکر که چقدر طول خواهد کشید تا هنگامه را ملاقات کند بیشترین جایگاه ذهنش را اشغال کرد و فکر خود را با گفتن یکی دو سال ؟ بر زبان اورد. هنگامه که گویی ذهن او را خوانده است گفت: شاید هم خیلی زودتر، من اطمینان دارم پس از این که او بفهمد شما مشغول کار شده اید و فعالیت را اغاز کرده اید دیگر صبر نکنید و به دیدارتان بیاید، به من و مانی اعتماد کنید و به شرکت برگردید.

    فصل نهم

    مانیان برای استقبال از دو مردی که به دیدارش امده بودندطول اتاق را طی کرد و دست هر دوی انها را به گرمی فشرد و تعارفشان کرد تا بنشینند. اقای قاسمی که ابدارخانه را اداره می کرد راضی شده بود تا بماند و پذیرایی مهمانان را به عهده بگیرد. او میز وسط اتاق را به گونه ای ساده با چند شاخه گل و ظرفی از شکلات تزیین کرده بود که مانیان از شکلاتها به عنوان شیرینی برای بازگشایی شرکت استفاده کرد و به مهمانانش تعارف کرد و به همراه چایی که اقای قاسمی اورده بود مورد استفاده قرار گرفت.پس از نوشیدن چای مانیان رشته سخن را به دست گرفت و از وضعیت کنونی شرکت سخن گفت و به شرکا جدید بدون ان که از خود اسمی ببرد با بردن اسم هنگامه و نظام دشتی به عنوان صاحبان اصلی شرکت،شروع به گفتن کارهایی که در پیش داشتند و هدف اتی شرکت کرد . دو مرد که سراپا گوش شده و به سخنان مانیان گوش می دادند پس از تمام شدن صحبت او به ورقه ای که اساسنامه شرکت در ان تایپ شده بود نگاه انداختند و سپس هر دو اعلام امادگی کردند که در پروزه مربوطه به خرید خانه های کلنگی و ایجاد مجتمع مسکونی با انها همکاری کنند و قرار شد در اوائل هفته بعد قرارداد همکاری را امضا کنند.وقتی به نشانه همکاری دست یکدیگر را فشردند مانیان به این موضوع فکر کرد که ایا نظام تا ان وقت راضی شده که به سر کار برگردد و عهده دار امور شود لبخندش به یکباره روی لبش ماسید اما خوشبختانه شرکا جدید متوجه نگرانی او نشدند و با رضایت شرکت را ترک کردند.مانیان وقتی به خانه رفت شب از راه رسید بود. احساس خستگی می کرد و این خستگی پیش از ان که جسمش را کوبیده باشد روحش را ازرده بود و نمی دانست که عاقبت شرکت به کجا خواهد رسید. با تک زنگی که علامت مشخصه اش بود امدن خود را اعلان کرد و به فاصله ای کوتاه در خانه به رویش گشوده شد و وقتی با چهره هنگامه روبرو شد کمی از نگرانی اش کاسته شد. وقتی قدم به درون خانه گذاشت هنگامه دستش را گرفت و به سوی مبل داخل هال هدایت کرد و گفت: مانی،نظام خواب است و تا او خوابیده بیایید بگویم که امروز چه اتفاقی رخ داده!
    مانیان کت از تن دراورد و خود را روی مبل رها کرد و هنگامه با برداشتن کت او گفت: اول می روم برایتان چای بیاورم و بعد همه چیز را تعریف می کنم.در فاصله ای که هنگامه برای اوردن چای رفت مانیان هم فرصت کرد تا تغییر لباس بدهد و دست و صورتش را بشوید. او با دیدن چهره هنگامه و خنده ای که او بر لب داشت دریافته بود که با اخبار خوشی روبرو خواهد شد و به روز شنبه امیدوارانه فکر کرد. هنگامه سینی چای را در مقابل مانیان گذاشت و چون او را اماده شنیدن دید هر گفتگویی که میان خودش و نظام انجام گرفته بود را تعریف کرد و در اخر اضافه نمود: من یقین دارم که شما می توانید متقاعدش کنید که برگردد. او به امیدواری نیاز دارد تا شور و شوق گذشته را به دست بیاورد. من تلاش خود را کردم و حالا نوبت شماست.
    مانیان با خنده گفت: همیشه قسمت سختش را به عهده من می گذاری اما باشه من قبول می کنم و سعی خودم را می کنم تا بعد ببینم چه می شود.
    هنگامه پرسید: ایا ان دو مرد امدند؟
    مانیان به علامت اری سر فرود اورد و پس از ان که چایش را نوشید برای هنگامه گفت که چگونه توانسته اطمینان انها را برای همکاری جلب کند و هر دو در روز شنبه برای بستن قرارداد حاضر خواهند بود و در اخر اضافه کرد: همه چیز حاضر است،تنها باید اعلام امادگی کند.
    هنگامه باچهره مهربان مانیان نگریست و گفت: دلم گواهی می دهد می پذیرد.
    مانیان با نگاهی به ساعت دستش پرسید: شام خورده اید؟
    هنگامه بلند شد و گفت: نه صبر کردیم تا شما بیایید. می روم نظام را بیدار کنم و بعد شام بکشم.
    او سینی را برداشت و از پله ها بالا رفت و مانیان هم کنار میز تلفن نشست تا چند تماس بگیرد. هنگامه وقتی در اتاق را گشود و نظام را با لباس روی تخت خفته دید لحظه ای ایستاد و نگاهش کرد. موهای سپید و سیاه او ازیک سو روی شقیقه اش فرو ریخته و صورت باریک و استخوانیش در زیر نور مهتابی که دزدانه از پنجره به صورت او تابیده بود،قیافه ای معصوم و اسیب پذیر به او بخشیده بود که حس دلسوزی را برمی انگیخت. او به ارامی بالای سر همسرش رفت و به صدای منظم نفس کشیدن او گوش کرد و بعد اهسته صدایش کرد. وقتی نظام چشم باز کرد اول موی سیاه و بلندی دید و چس از ان چهره ای دوست داشتنی از معبودی که می شناخت،پیش چشمش نمودار شد و انگاه صدایی که خوب می شناخت و می توانست از میان همه صداها تشخیص دهد. برای لحظه ای فکر کرد و چون موقعیت خود را به یاد اورد نفس بلندی کشید و این بار دستی به صورت خود کشید و ارام پرسید: پدرتان امد؟
    هنگامه گفت:بله چند دقیقه ای است که رسیده،بلند شوید تا شام را بکشم.
    نظام گفت: خواب خوبی بود اگرچه کوتاه بود اما بیداری خوشایندی داشت.
    هنگامه گفت: خواب شما نشانه ضعف شماست و این خواب طبیعی نیست بلند شوید و بعد ا خوردن شام دوباره بخوابید.
    نظام تخت را ترم کرد و پیراهنش را که از شلوارش بیرون امده بود مرتب کرد و ضمن ان گفت: دیگر مزاحم نمی شوم . بعد از دیدن پدرتان رفع زحمت می کنم. و به چهره به خشم نشسته هنگامه با صدا خندید. مانیان نظام را سر میز غذا ملاقات کرد و هر دو به گرمی دست یکدیگر را فشردند. هنگامه ظرف نظام را پر از غذا کرده بود و نیمی بیشتر از غذا را برای او کشیده بود و با گفتن باید تمامش را بخورید،نگاه متعجب مانی را متوجه خود دید و گفت: اقای دشتی دو روز و دو شب است لب به غذا نزده اند و از شدت ضعف نای حرف زدن ندارند.
    مانیان خود را بیخبر نشان داد و پرسید: چرا مگر خدای نکرده بیمار شده اید؟
    نظام سر تکان داد و گفت: نه فرصت و مجال غذا خوردن به دست نیاوردم.
    اقای مانیان نگاه معنا داری به هنگامه کرد و خطاب به نظام گفت: پسر جان غذای روح کافی نیست و بدن هم به غذا احتیاج دارد.
    نظام لبخند تلخی بر لب اورد و گفت: همان را از من دریغ نکنید برایم کافی است و غذای جسم هم خود به خود تامین می شود.
    وقتی مشغول خوردن غذا بودند سکوت اختیار کردند تا به قول مانی بتوانند از طعم و مزه غذا بهره مند شوند. هنگامه زودتر از ان دو دست از خوردن کشید و به صندلی اش تکیه زد و با لیوان نوشابه اش سرگرم شد. در نگاه کوتاهی که میان مانیان و هنگامه رد و بدل شد او با اشاره خواست که مانیان گفتگو را اغاز کند و مانیان هم با در هم کشیدن ابرو او را به صبر کردن وادار کرده بود. نیمی از غذای نظام مانده بود که دست از خوردن کشید و با گفتن :


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    196 تا 205

    -بسیار خوشمزه بود.
    قدردانی خود رابراز کرد.مانیان هم مثل هنگامه لیوان نوشیدنی اش را برداشت و آنگاه گفت:حالا که غذایمان تمام شد و همه نیرو برای حرف زدن پیدا کردیم خواستم سرتان را درد بیاورم و کمی حرف بزنم.
    آنگاه رو به نظام کرد و گفت:حتما اطلاع داری که ما شرکت را راه اندازی کردیم و یکی دو روز است که چرخ آن به حرکت در آمده اما واقعیت امر اینست که من تخصص کافی در این خصوص ندارم و به کارایی ام نمیتوانم اطمینان داشته باشم البته در مواردی که میتوانستم و تجربه داشتم کارهایی صورت داده ام.مثل اساسنامه شرکت که احتیاج به کمی تغییر داشت که انجام شد و مرامنامه شرکت هم شسته و رفته شد و حوزه مسئولیت همه بخوبی مشخص است و هر کس کار خود را دارد اما شما بهتر از من میدانید که گرداندن یک چنین شرکتی کار هر کسی نیست و به تجربه و تخصص نیاز احتیاج دارد که من ندارم اگر چه دخترم خیلی بیش از من میداند و در این خصوص تجربیاتی هم دارد اما خوب میدانید که او احتیاج به حامی دارد و من نمیتوانم این حامی باشم.سکان کشتی را باید به سکاندار سپرد و میخواستم از شما درخواست کنم که غزاله را حمایت کنید و شرکت را با هم اداره کنید تا روز موعود برسد و همه چیز بخوبی تمام شود.اگر شما حاضر به همکاری باشید این را باید بدانید که مسئولیت کنونی شما همانی خواهد بود که در گذشته بوده است و هیچ چیز تغییر نکرده .میز شما اتاق کار شما و اختیارات مثل سابق خواهد بود در ضمن برای پروژه مجتمع ساختمانی که برنامه اش از قبل ریخته شده بود دو نفر حاضر به شراکت هستند که روز شنبه برای عقد قرارداد با انها قرار ملاقات دارم اما راستش چون در اینکار بی تجربه هستم خواستم از شما خواهش کنم که موقع تنظیم قرار همراهیم کنید تا به مشکل برخورد نکنیم.
    نظام سر فرود آورد و مانی با دلگرمی بیشتری به سخنش ادامه داد که:اندیشیدن به گذشته و غصه خوردن برای چیزی که از دست رفته مشکلی را حل نمیکند.انسان تا زنده است باید امیدوار باشد و تلاش خود را برای بهتر شدن زندگی انجام دهد.خوشبختانه شما مرد با تجربه ای هستید و سرد و گرم را چشیده اید و احتیاج نیست تا برایتان مثال بیاورم اما دلم میخواهد بگویم هیچ زنی را چون هنگامه عاشق همسرش ندیده ام و از این جهت شما مرد خوشبختی هستید.
    نظام آه کشید و مانیان از آه او سود جست و با زدن لبخندی گفت:شما هم در پایبندی به عشق نمونه اید و هر دوتای شما بهم می آیید.باور کنید اگر کوچکترین شکی در مورد هنگامه میداشتم راضی به این سفر و پذیرفتن این مسئولیت نمیشدم.
    نظام به چهره چین خورده مانیان نگریست و گفت:من اشتباهات فاحشی مرتکب شدم و نتیجه اشتباهاتم را سخت پرداختم عمر و جوانی را با حسرت خوردن سر آوردم در صورتی که میشد چنین نباشد.
    مانیان گفت:قرار شد که به گذشته کاری نداشته باشیم و حسرت چیزهایی که میتوانستیم داشته باشیم و حالا نداریم را نخوریم.با شروع کار برگ تازه ای در دفتر زندگی تان باز کنید بنابراین گذشته را فراموش کنید.کاری که هنگامه دارد انجام میدهد و دوست ندارد که به خطاهای گذشته اشاره کند.وقتی او را ببینید خود قبول خواهید کرد که هنگامه گذشته را فراموش کرده و با روحیه ای بسیار عالی پیش شما برگشته.
    مانیان در هنگام سخن گفتن نگاهش را به چهره هنگامه دوخته بود و گویی میخواست با بیان این جملات هنگامه را هم نصیحت کرده باشد.وقتی جمله اش به پایان رسید از جای خود برخاست و گفت:من خوابم می آید میروم استراحت کنم.
    و با گفتن شب بخیر از پله ها پایین رفت.هنگامه بلند شد تا میز شام را جمع کند و نظام هم از او تبعیت کرد.وقتی هنگامه مشغول شستن ظروف بود نظام حوله ای برداشت و همانطور که ظرفهای شسته را خشک میکرد پرسید:هنگامه خیلی عوض شده؟منظورم اینست که چاق یا لاغر شده؟
    هنگامه سر تکان داد و گفت:اندامش درست مثل من است و صورتش هم شاید جوانتر از من باشد.
    نظام با نگاهی دقیق به هنگامه گفت:پس زیاد تغییر نکرده اما من خیلی تغییر کرده ام هم لاغرتر از آن زمان شده ام و هم گرد پیری روی موهایم نشسته.نمیدانم که هنگامه بااین هیبت مرا خواهد شناخت؟
    هنگامه خندید و گفت:او بو میکشد و شما را پیدا میکند.آنقدر اسم شما را بر زبان می اورد که گویی هنوز هم دارد با شما زندگی میکند.او روی هر بچه ای که خیلی دوستش دارد اسم شما را میگذارد و شاید باور نکنید اما او ده پسردارد که نامشان پرویز است و برای اینکه اشتباهی پیش نیاید آنها را پرویز شماره یک و دو و سه اسم میبرد.منکه فکر میکنم اگر خدای نکرده شما گوژپشت و علیل هم میشدید از درجه محبت او نسبت به شما کاسته نمیشد و با همان علاقه گذشته به سویتان می آمد.
    نظام پرسید:او چگونه فهمید که من ورشکست شده و در زندان افتاده ام؟
    هنگامه به صورت نظام زل زد و گفت:از طریق حس درونی و دلشوره ای که پیدا کرده بود.او قرار و آرام از دست داده بود و با التماس از مانی خواست که تحقیق کند و ببیند که شما در چه وضعیتی هستید مانی هم قبول کرد و بعد همه چیز مشخص شد.
    نظام گفت:خیلی دلم میخواهد که بدانم او سالهای جدایی را چه کرده و چگونه زندگی کرده.
    هنگامه خندید و گفت:او هم زندگی خودش را کرده منتهی در اوایل با ناامیدی و بعد با فعالیت او زن کار آزموده ای است و از عهده اداره یک شیرخوارگاه و یک شرکت به خوبی بر آمده است و همه از کار او راضی هستند.
    نظام ناباور از سخن هنگامه گفت:یعنی او همزمان دو جا را اداره میکند؟پس مشغولیت فراوانی دارد.
    هنگامه سر فرود آورد و گفت:مانی کمکش میکند و همینطور خانم ناظمی و چند نفر دیگر.او با کار به قول خودش ساعات تنهایی اش را پر میکرد و انتظار میکشید انتظار اینکه شما از در وارد شوید و به جستجویش بیایید ولی خب شما هم بی تقصیر بودید و او را مرده پنداشته بودید.انتظار کشنده است اما خوشبختانه او زنده ماند.
    هنگامه در دو فنجان چای ریخت و روی میز گذاشت و نظام همانطور که پشت میز مینشست گفت:زمانیکه هنگامه به شیراز آمد من تازه چند ماهی بود که ازدواج کرده بودم.او به دیدن مادرم آمده بود و توسط مادرم مطلع شده بود که من ازدواج کرده ام و تاب نیاورده و به تهران برگشته بود.من همان شب بر اثر یک حس درونی بهمین خانه آمدم.وقتی از در وارد شدم و قدم داخل هال گذاشتم بوی او را تشخیص دادم و به مادرم گفتم مادر هنگامه آمده بود؟مادرم اول گمان کرد که من او را در کوچه یا خیابان دیده ام اما نخواسته ام که با وی روبرو شوم با خشم و تغیر گفت او هنوز همسر تو و عروس من است و هیچکس حق ندارد که به من بگوید آیا میتوانم عروسم را بپذیرم یا نه!اگر هنگامه خودش نمیرفت کسی نمیتوانست از این خانه بیرونش کند.حرفهای مادرم آتش به جانم زدند و بی اختیار اشکم رادر آوردند.دستش را گرفتم ونشاندم و گفتم پس هنگامه برگشته و شما گذاشتید که برود؟وقتی مادر فهمید که من نه تنها از آمدن او ناراحت نیستم بلکه از رفتن او اندوهگینم گفت من خیلی به هنگامه گفتم که بماند و همینجا با من زندگی کند اما او نپذیرفت و گفت که آمده بود تا مطمئن شود که تو زندگی راحتی داری و خوشبخت هستی یا نه و از من خواست که امانت تو را به خودت برگردانم و بگویم که تو به او شعر زمستان را بدهکار هستی.آن شعر را بسرای و بعد از فوت او دیوان را به چاپ برسان.نمیدانید حرفهای مادرم چه خنجری بر روح و روانم فرود می آورد.بلند شدم و برای یافتنش حرکت کردم.به تمام هتلها و مسافرخانه ها سر کشیدم به فرودگاه و ترمینال رفتم تا مگر پیدایش کنم اما قطره شده و به زمین فرو رفته بود.به خودم امیدواری دادم که هنوز در شیراز است و اینجا را ترک نکرده.کار و شرکت را رها کردم و به جستجویش هر کجا را که میدانستم ممکن است رفته باشد گشتم و تحقیق کردم اما با دست خالی برمیگشتم .وقتی از جستجو در شیراز ناامید شدم بیمار شدم و افسردگی به سراغم آمد و مجبور شدم برای یافتن هنگامه از رفیعی کمک بگیرم و او هم ناجوانمردانه کاری کرد که برای همیشه هنگامه را فراموش کنم.رفیعی وقتی ورقه فوت هنگامه را نشانم داد اشکم در کاسه چشمم خشکید و چون دیوانه ای که کنترل اعمالش را ندارد به جای گوشه نشینی و عزلت به کار مشغول شدم آنهم چه کاری همه چیز را بهم ریخته بودم و به دستورهایی که میدادم واقف نبودم.رفیعی خود خوب میدانست که چه بلایی سرم آورده و بهمین جهت بود که کمکم میکرد داشت حالم بهتر میشد که بیماری مادر پیش آمد و بعد او هم فوت کرد.با مرگ او همه چیز را تمام شده دیدم و باردیگر اختیاران کارها ازدستم خارج شد و رفیعی و خواهرش توانستند نقشه شان را پیاده کنند و مرا گرفتار سازند.دوست دارم هنگامه بداند که منهم زجر کشیدم و تنهایی را حس کردم.دوست دارم او بداند که اگر تنهایی را تحمل کرد دیگر داغ جگر سوز مرگ را نچشید و میدانست که هنوز زنده ام و نفس میکشم.او بتنهایی خود افسوس میخورد در صورتی که من هم برای تنهایی خودم و هم برای از دست دادن هنگامه افسوس میخوردم.روزها و شبهای سختی را گذراندم تا توانستم آن شعر لعنتی را بنویسم و دیوان را چاپ کنم.نمیدانید چقدر کاغذ پاره کردم و چگونه با سیلاب اشکم جوهرها را درهم میریختم.خیلی سخت بود در سوگ نشستن معبود و برایش مرثیه سرودن اما من ناچار بودم که اینکار را بکنم و کردم چون به او قول داده بودم اما دوست دارم که بدانم هنگامه وقتی با دیوان چاپ شده روبرو شد چه کرد و چه فکری در مورد من کرد.از وقتی که فهمیده ام زنده است این حس موذی آزارم میدهد که بدانم او چه کرد آیا به شما در این مورد حرفی نزده؟
    هنگامه فنجان چایش را که یخ کرده بود قدری نوشید و گفت:چرا او به من گفت که با دیدن دیوان شما از پشت ویترین یک کتابفروشی چنان حالش منقلب شده که نزدیک بوده با سر به شیشه مغازه برخورد کند.او ناباور از چیزی که میدید به درون مغازه میرود و دیوان را میخرد و به آخر کتاب نگاه میکند و میبیند که شعر زمستان به چاپ رسیده و از همانجا دیگر از آمدن شما قطع امید میکند و به خود میقبولاند که شما هرگز به جستجویش نخواهید آمد و همه چیز را تمام شده میداند.اما خب حالا همه چیز تغییر کرده و هر دو بخوبی میدانید که نه او مرده و نه شما در زندان هستید.حالا باید به آینده فکر کنید و برای امدن او آماده شوید.
    نظام از جای خود بلند شد و با گفتن حق با شماست تا نزدیک در پیش رفت و میخواست سوالی دیگر بپرسد که مکث کرد و فقط به گفتن شب بخیر اکتفا کرد صبح آنشب وقتی هنگامه چشم باز کرد همه جا ساکت بود.دلش میخواست که فرصت میافت و کمی دیگر استراحت میکرد اما باید مانی را راه می انداخت و خودش نیز کمی بعد او عازم میشد.وقتی تخت را ترک کرد و برای شانه زدن به مویش در مقابل آینه ایستاد لحظاتی به چهره خود در آینه نگریست و بخود گفت نمیبایستی در مورد چهره هنگامه دروغ میگفتی که او کمی جوانتر است و با انگشت چند چروک کوچک زیر چشمش را با انگشت پوشاند و با خود گفت با کمی لوازم آرایش میتوانم این چینها را محو کنم و خود را جوانتر نشان دهم.میبایست برای روز موعود لباسی زیبا تهیه کنم.لباسی به رنگ سبز و ابی که میدانم او خیلی دوست دارد خواهم خرید و به موهایم یک گل رز شکفته خواهم زد و یک مهمانی عالی ترتیب خواهم داد.بعد از فکر خود خندید و بیاد آورد که هیچ دوست و آشنایی ندارد که به این مناسبت دعوتشان کند.بعد بخود گفت با مانی در یک رستوران مجلل شام خواهیم خورد و از شهربازی دیدن میکنیم و یا شاید هم از باغ وحش و بعد بخانه برمیگردیم.
    ساعت همینطور میگذشت و او در خیال شیرین خود به اتفاق نظام همه جا رفته بود وقتی بخود آمد با سرعت از اتاق خارج شد.در آشپزخانه با دیدن میز صبحانه ای که دست خورده بود و دو فنجان چای که روی میز دید ضربان قلبش شدت گرفت و با خوشحالی با صدایی که خود میشنید گفت:یعنی او با مانی رفته شرکت؟پس چرا مرا بیدار نکرده اند و بتنهایی رفته اند؟چرا لذت دیدن ورود او را به شرکت مانی از من سلب کرده است؟
    بسوی تلفن رفت و میخواست با شرکت تماس بگیرد که پشیمان شد و اندیشید که مانی هیچکاری را بدون دوراندیشی انجام نمیدهد و شاید در اینکار مصلحتی دیده که او را بیدار نکرده است.پشت میز صبحانه نشست و به تنهایی صبحانه خورد و بخود گفت حالا که دو مرد در بیرون خانه دارد فعالیت میکنند بهتر است که برای آنها غذایی خوشمزه تهیه کنم و غافلگیرشان سازم!
    هنگامه تمام ساعات صبح را به فراهم کردن غذا پرداخت و پس از آماده نمودن آن میز غذا را با سلیقه چید و سپس پای تلفن نشست.صدای خانم نوری را شناخت و با گفتن:مانیان هستم.
    سلام گرم او را شنید که حالش پرسید هنگامه گفت:خوبم آیا پدر توی دفتر است؟
    خانم نوری گفت:خیر ایشان نیستند اما اقای نظام دشتی اینجا هستند میخواهید با ایشان صحبت کنید؟
    هنگامه قبول کرد و لحظاتی بعد صدای نظام در گوشی پیچید که گفت:جانم بفرمایید.
    هنگامه گفت:تبریک میگم ولی هر دوی شما را نمیبخشم که از خواب بیدارم نکردید.دوست داشتم هر سه با هم وارد شرکت میشدیم.
    نظام گفت:قصد داشتم بیدارتان کنم اما آقای مانیان مانع شدند و گفتند بگذار استراحت کند منهم اطاعت کردم.چه شده تنها مانده اید و حوصله تان سر رفته؟چرا نمی آیید شرکت مگر قرار نیست که من و شما با هم اینجا را بگردانیم؟
    هنگامه گفت:دیگر دیر است باشد برای فردا.تلفن کردم هم تبریک بگویم و هم از هر دوی شما دعوت کنم که ناهار بیایید خانه و از غذای شرکت چشم بپوشید.
    نظام گفت:آقای مانی رفته تا تحقیقاتی در مورد شرکای آینده انجام دهد هر وقت ایشان رسیدند می آییم خانه.چیزی لازم هست خریداری کنیم؟
    سوال او آنچنان بر گوش هنگامه خوش نشست که برای کنترل خود مجبور شد کمی مکث کند و بعد بگوید:چیزی لازم نیست متشکرم منتظرتان هستم.
    سپس گوشی را گذاشت هنگامه بیاد می آورد که نظام عاشق خرید کردن برای خانه بود و وقتی هم که چیزی لازم نبود یک شیشه مربای بهار نارنج میگرفت و یک شیشه هم آب نارنج با خود می آورد خانه و قفسه آنها پر شده بود از مربا و اب نارنج.دوست داشت ببیند که ایا نظام هنوز هم همان عادت را دارد یا اینکه خویش را تغییر داده است.
    1 بعدازظهر بود که آن گفتگو کنان و شاد از در وارد شدند و اول مانی به درون آمد و سپس نظام وارد شد.در دست مانی چیزی نبود اما در دست نظام نایلونی به رنگ سیاه قرار داشت و یک شاخه هم گل هنگامه در میان پله ها به تماشایشان ایستاد و با گفتن خسته نباشید به رویشان لبخند زد.مانیان کتش را وسط هال در آورد و گفت:بقدری گرسنه ام که حد ندارد.
    نظام دو پله بالا آمد و شاخه گل را به هنگامه داد و گفت:تقدیم به بهترین پرستار دنیا.
    و هنگام دادن نایلون به دستش صدای برخورد دو شیشه به یکدیگر آمد که هنگامه بدون اندیشه و تفکر گفت:یک شیشه بهار نارج و یک شیشه هم اب نارنج.
    چشم نظام فراخ شد و با سوء ظن به هنگامه نگریست و پرسید:شما از کجا فهمیدید که داخل نایلون چیست؟
    هنگامه که متوجه خطای خود شده بود با دستپاچگی گفت:از هنگامه شنیده بودم که شما عادت دارید وقتی هم که چیزی برای خانه لازم نیست که خریده شود این دو شیشه را میخرید و منهم با دیدن نایلون گفته هنگامه بیادم آمد آیا درست گفتم!
    نظام سرفرود آورد و گفت:او چه دقیق همه چیز را بخاطر سپرده است.
    و سپس بقیه پله ها را پیمود و بالا رفت.خطا انجام گرفته بود و اوناشیانه بر رفع آن کوشیده بود.حالا تا چه اندازه موفق شده بود را نمیدانست سر


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/