96_ 115
كنترل كنم. خواهش مى كنم كه از من نرنجيد و خود را پنهان نكنيد.
هنگامه مجبور بود كه پاسخ بدهد پس گفت: از شما فرار نمى كنم خيال دارم شام درست كنم.
نظام با گفتن لطفا بياييد و شام را فراموش كنيد بار ديگر هنگامه را به حياط كشاند و چون او را ديد به صندلى اشاره كرد و گفت:
بنشينيد و با هم از اين اسمان و طبيعت لذت ببريم.
هنگامه نشست و چون او ديده بر هم گذاشت تا از لحظه با او بودن توشه برگيرد و به حافظه بسپارد با خود انديشيد كه من برخلاف تو دوست داشتم به جاى دو چشم چهار چشم مى داشتم و همه را تنها براى ديدن تو به كار مى گرفتم و ان زمان كه مجبور مى شدم تو را ترك كنم با نقشهايى كه ديدگانم از تو در صفحه ذهنم منقوش كرده اند اوقات تنهايى ام را پر مى كردم. چه مى شد اگر من براى هميشه پرستارت باقى مى ماندم و تو به وجودم نيازمند مى بودى . اه نظام انقدر خودخواه شده ام كه لحظه اى ارزو كردم تو همچنان بيمار باقى بمانى اما باوركن كه در روياهايم هميشه براى تو كدبانويى بودم دلسوز و مهربان كه سعى مى كردم انچه كه بهترين است برايت اماده و مهيا كنم. حالا كه اين فرصت به دست امده مى بينم كه دستانم به اختيار نيستند و جرأت ندارم ان چه را كه دوست دارى برايت فراهم كنم مگر ان كه خود لب بازكنى و از من بخواهى، سخت است كه بدانى و مجبور باشى خود را به تجاهل و نادانى بزنى. من خيلى خوب مى دانم كه دوست دارى براى شام شبات تكه اى گوشت سرخ كرده با سيب زمينى و سس تند به همراه سالاد ميل كنى اما مجبورم لب فرو ببندم و خود را نااگاه قلمداد كنم. صداى سرفه نظام موجب شد كه هنگامه ديده باز كند و نگاه نظام را متوجه خود ببيند كه گفت: ان چنان اسوده ديده برهم گذاشتيد كه گمان كردم خوابيد و ترسيدم سرما بخوريد.
هنگامه به اسمان نگريست و گفت: هوا سرد شده بهتر است به اتاق برگرديم در ضمن هنوز شام هم براى خوردن نداريم.
نظام از روى صندلى بلند شد و ضمن ان كه صندليش را خود حمل مى كرد گفت: بياييد هر دو چيزى بگوييم و با كنار گذاشتن انها بساط شام را اماده كنيم. من مى گويم تكه اى گوشت كباب شده.
هنگامه هم صندلى اش را برداشت و به دنبال نظام حركت كرد و در ادامه سخن او افزود: من هم مى گويم سيب زمينى سرخ شده.
نظام ادامه داد: با سالاد فصل.
هنگامه بى اختيار گفت: و سس تند كه زبان را بسوزاند.
نظام بى حركت برجاى ايستاد و گويى انچه را را كه به گوش شنيده بود باور نداشت. هنگامه خبط دوم را هم مرتكب شده بود و ديگر نمى توانست ان را انكار كند. نظام ناباور از شنيده خود پرسيد: چه گفتيد، سس تند؟
هنگامه خنديد و براى اين كه خطايى خود را جبران كند گفت: اگر دوست نداريد ان را حذف مى كنيم چون فراموش كردم كه سس تحريك كننده اعصاب است و براى سلامتى شما خوب نيست.
هنگامه با گفتن اين سخن ديگر نايستاد و به اشپزخانه پناه برد اما نظام او را رها نكرد و به دنبالش امد و روى صندلى نشست و گفت:
_ باورتان مى شود چيزهايى كه بر شمرديم رويهم همان چيزهايى است كه من دوست دارم؟
هنگامه خود را متعجب نشان داد و پرسيد: راستى اينطور است؟
سپس خود را به فراهم كردن شام مشغول ساخت. نظام هر دو دستش را زير چانه زد و فقط به تماشا نشست. هنگامه در زير نگاه او قادر به كار كردن نبود و براى اين كه نگاه او را به سويى ديگر منحرف كند پرسيد: ايا شما سالاد درست كردن را بلديد؟
نظام با صدا خنديد و گفت: من بهترين سالاد را درست مى كنم فقط بايد دستهايم را بشويم.
_ تا شما دستتان را مى شوييد من هم لوازم سالاد را اماده مى كنم.
نظام با نيروى تازه يافته بلند شد و همانجا در ظرفشويى دستهايش را شست و ضمن شستن گفت:
_ اگر مواد سالاد بر ميل شما نبود لطفا بگوييد تا ان را حذف كنم.
هنگامه سر فرود اورد و نظام با دقت شروع به پوست گرفتن خيار و خرد كردن كاهو پرداخت و هنگامه از فرصت استفاده كرد و گوشت را سرخ نمود و با اماده شدن سالاد كار او هم به پايان رسيده بود. نظام اشپزخانه را ترك كرد و در جستجوى چيزى به اتاقها سرك كشيد و چون ان را نيافت مجددأ به اشپزخانه بازگشت و زمزمه كرد: تا پيدا نشود كامل نمى شود.
هنگامه كه مشغول چيدن ميز بود و در همان حال به كار نظام نيز دقت داشت پرسيد: به دنبال چيزى مى گرديد؟
نظام كه از گشتن و نيافتن كلافه شده بود گفت: دو تا شمعدان نقره اى مى بايست همين جاها باشد اما هرچه مى گردم پيدا نمى كنم، انها را كجا گذاشتى؟
هنگامه اشكارا برخود لرزيد و با صدايى لرزان گفت: من نمى دانم منظورتان كدام شمعدان است من امروز هيچ شمعدانى نديدم.
حرف هنگامه موجب شد تا نظام دست از جستجو بردارد و خود را روى صندلى رها كند و بگويد:
_ بله حق با شماست در اين خانه شمعدان نقره اى وجود ندارد.
هنگامه پشت ميز نشست و بار ديگر براى اين كه فكر نظام را منحرف كند گفت: نور اشپزخانه كافى است لطفا ميل كنيدتا سرد نشده.
اتش اشتياق و شور نظام يكباره خاموش
شده بود و ديگر مرد پر جنب و جوش دقايقى پيش نبود. او با تكه گوشت دروشن بشقابش به بازى پرداخت و بى اشتها تكه اى بردهان گذاشت . هنگامه مى دانست كه چه خاطره اى در ياد نظام زنده شده و او به چه دليل به دنبال شمعدان نقره اى مى گشت. انها دوست داشتند شبها در پر تو نور شمع دانى غذا بخورند و پس از شام بزمى شاعرانه براى خود فراهم مى اورند و نبودن شمعدان به ياد نظام اورد كه ان چه مى طلبيده متعلق به ساليان دور بوده و ديگر وجود ندارد.
فصل ششم
نظام دشتى خيلى زود به بستر رفت و با خوردن قرص هاى شبانه اش به خواب رفت. هنگامى كه مانيان تلفن زد هنگامه به تنهايى نشسته بود و به صفحه تلويزيون چشم دوخته بود صداى تلويزيون را انقدر كم كرده بود كه به سختى قادر به شنيدن بود. هنگامه با اولين زنگ گوشى را برداشت و با صدايى ارام الو گفت، مانيان از ان سوى سيم دريافت كه اهسته صحبت كردن هنگامه براى چيست و براى اطمينان پرسيد:
_ نظام خوابيده؟
جواب ارى هنگامه را مانيان به سختى شنيد و پس از ان پرسيد: اوضاع بر وفق مراد است؟
هنگامه گفت: تا مراد چه باشد. مانى امروز نزديك بود همه چيز را خراب كنم و خودم را رسوا كنم اما خوشبختانه او متوجه نشد. مانى اين كار خيلى سخت است هم براى من و هم براى او كه گمان مى كند صداى من الهامى است درونى و حقيقى نيست و همينطور فكر مى كند كه سلايق مشتركمان كار من نيست و كار پرى كوچك بهشتى است. من گمان مى كنم ما به جاى بهبودى بخشيدن به او داريم بيمارترش مى كنيم و او را اسير اوهام و تصورات مى كنيم در صورتى كه ما خوب مى دانيم چنين نيست . من تصميم گرفته ام كه به او حقيقت را بگويم و نگذارم كه بيش از اين به خود و مشاعرش شك كند. من مى خواهم كم كم وادارش كنم كه شكست را بپذيرد و از نو شروع كند.
مانيان گفت: قصد همه ما همين است اما بايد بگذارى كه او بهبود يابد و قواى تحليل رفته اش را به دست اورد و اين كار زمان مى برد و تا دكتر اجازه نداده نبايد دست به اين كار بزنى. تو فقط صبر كن. او اگر كم كم تو را بازيابد و علاقه سركوب شده اش سر بلند نمايد بهتر از اين است كه يكباره تو را بشناسد و به جاى علاقه و مهر كينه در وجودش سر بلند كند. براى ارامش وجدانت مجبوريم اين را به تو بگويم كه همسر نظام ديگر به شيراز باز نمى گردد و از دادگاه تقاضاى طلاق كرده. اين را امروز از اقاى دولتى شنيدم و همه دوستان نظام از اين جريان اطلاع دارند اما خود او در اين مورد چيزى نمى داند. بهتر است تو هم نشنيده بگيرى و فكرت فقط معطوف به اين بكنى كه هرچة زودتر نظام بهبودى يابد و اين به نفع همه ماست. فردا صبح من اول سرى به خانه ات مى زنم و بعد از ان به ديدارت مى ايم. سعى كن خوب بخوابى و انديشه هاى عجولانه را كنار بگذارى خب اگر كارى ندارى شب بخير بگويم تا فردا كه يكديگر را ملاقات مى كنيم.
هنگامه با گفتن شب بخير تماس را قطع كرد. نمى توانست به خود دروغ بگويد كه از شنيدن مسأله طلاق اندوهگين شده است. از اين انديشه كه با خود به ستيز برخيزد و خود را غاصب بخواند راحت شده بود و در دلش شوقى احساس مى كرد . او مالك همسرش شده بود و ديگرى ميدان را خالى كرده بود هيچ مبارزه اى انجام نگرفته و او فاتح شده بود گويى همه چيز رضايتبخش پيش مى رفت و اسمان زندگى شان رو به روشنى و افتابى شدن بود.
صبح اسمان ابرى و گرفته بود اما نسيم مى ورزيد و بوى گلها را در هوا پراكنده مى كرد. هنگامه چند شاخه گل چيده بود تا ميز صبحانه را زيبا سازد وقتى گلدان گل را روى ميز گذاشت خود به تماشا ايستاد و احساس رضايت كرد. محبوبش هنوز در خواب بود و او فرصت يافته بود كارها را انجام دهد تا به وقت بيدارى نظام بتواند فقط از مصاحبت او بهره مند شود. غذاى مطبوعى در حال پخت بود هنگامه نيز فرصت يافته بود تا حمام كند و شاداب و سرحال با روحيه اى تازه روز را اغاز كند او قدر ساعتهاى ارزشمندى را كه در حال گذر بودند مى دانست و دوست نداشت ان لحظات گرانبها را اسان از كف بدهد. وقتى مطمئن شد كه همه چيز اماده و فراهم است اهسته به در اتاق نظام نزديك شد تا صدايش كند زيرا وقت دارويش هم نزديك بود. هنگامه نظام را نه در بستر بلكه پشت پنجره ايستاده ديد كه سر بر شيشه گذاشته و به حياط مى نگرد. با گفتن سلام و صبح بخير گويى او را از خواب پرانده باشند، نظام سر به جانب او بر گرداند و لحظه اى نگاهش كرد و سپس به سلام و صبح بخير او ارام پاسخ داد و با خود انديشيد، نمى تواند توهم باشد اين ديگر تأثير دارو نيست و اين زن همزاد هنگامه است. اگر مطمئن نبودم كه هنگامه تنها دختر خانواده بود يقين مى كردم كه غزاله خواهر دوقلوى اوست اما اينك نمى دانم او را چه بنامم؟ چگونه ممكن است كه شباهت تا اين اندازه باشد. همان موهاى مشكى و همان موهاى مشكى و همان قامت، چشمها و دهان و بينى گويى سيبى را از وسط دو نيم كرده باشند اى كاش اين زن هنگامه بود انوقت دنيا چقدر زيبا و دوست داشتنى مى شد! اما او سالهاست كه چشم از دنيا پوشيده ، رفيعى خودش گزارش فوت او را به من نشان داد. ايا مى شود كه او تولدى دوباره يافته باشد؟ اما اگر چنين نيز باشد او مى بايست كودكى هشت ساله باشد.
هنگامه گفت: وقت دارويتان مى گذرد بياييد صبحانه بخوريد.
رشته افكار نظام از هم گسيخت و با گفتن اه بله! به خود امد و به دنبال هنگامه روان شد، هنگام مرتب نمودن تخت شيئى از زير بالش به زمين افتاد و چون هنگامه به ان نگريست قلبش فرو ريخت. ديوان نظام بود كه روزى با عشق و علاقه به او هديه شده بود و او اخرين ملاقات با خانم دشتى به نظام بازگردانده بود. دفتر را بوسيد و بر سينه گذاشت سپس به اخرين صفحه نگاه انداخت، شعر زمستان كوتاه و با دست خطى نه چندان خوانا نوشته شده بود و در پايين صفحه با حروف درشت نوشته شده بود پايان دوران افسانه اى و در زير ان تاريخ فوت خود و خانم دشتى را نوشته ديد. اشك گرمى صورتش را تر كرد و در همان زمان دشتى با حوله اى كه بر سر انداخته بود و موهايش را با ان خشك مى كرد وارد اتاق شد. هنگامه هراسان شده و براى احتراز از نگاه نظام پشت به او كرد و سپس روى زمين نشست تا بتواند دفتر را زير تخت پنهان كند، اين كار با سرعت انجام گرفت و چون از زمين بلند شد اشك از گونه زدوده و لبخند برلب اورده بود. نظام مقابل اينه ايستاده بود و به حركات هنگامه از درون اينه مى نگريست و به خود گفت: رنگ ابى و سبز را چقدر دوست دارد اين لباس چقدر برازنده اوست و ناگهان از سينه اهى كشيد و نگاه از اينه برگرفت. بر سر ميز صبحانه وقتى نگاهش به گلدان گل افتاد، شاخه اى از گل پنج پر قرمز بيرون كشيد و به سوى هنگامه دراز نمود و گفت: تقديم به فلورانس نايتينگل حاضر!
هنگامه گل را از دست او گرفت و به جاى گل ليوان شير را تقديمش كرد و گفت: تقديم به بهترين و صبورترين بيمار حاضر!
هردو با صدا خنديدند و نظام گفت: حس مى كنم كه در جهانى وراى انچه هستيم زندگى مى كنم. دنيا اسمانش بى لك و در فضا انواع گلها شناورند، هوا لطيف و از عطر بوها سرشار است. همه چيز ابى است حتى بال پرندگان و نسيم انقدر مهربان است كه نوازشش روح را تا عرش ملكوت بالا مى برد اى كاش دنيا وهم نبود و همه چيز به واقع رنگ عشق و علاقه داشت! هنگامه گفت:
_ خوشحالم كه همه چيز را ابى و زيبا مى بينيد اين نشان مى دهد كه روح بى علاقگى به زندگى و بدبينى را كنار گذاشته ايد و به حضور دوستان و اشنايان علاقه نشان مى دهيد!
نظام سر فرود اورد و گفت: من سالها خود را در محبسى زندانى كرده بودم و اين زندان سلول تنگ و تاريكى بود كه روح را در ان حبس ساخته بود. بى علاقگى ام به زندگى موجب شد كه همه چيز را از دست بدهم، كارم، شغلم، زندگى زناشويى ام و دوستانى كه سالها با انها همكارى كرده بودم همه و همه را از دست دادم. در
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)