شما عجب سسؤالات سختی می کنید.
پس از پایان کار، ظرف شیرینی را جلوی عمه خانوم گرفت و گفت:
حالا دهن تون رو شیرین کنید تا به بینم قسمت چی پیش می یاره. خانم مالک همراه با برداشتن یکی از شیرینی ها، خنده ی پرصدایی سرداد و گفت:
مبارکه... مبارکه.
زهره متعجب پرسید:
چی مبارکه؟!
خانم مالک گفت:
این فال من بود و تو جواب فالم رو دادی، تعارف شیرینی به معنی اینه که، ما در سال جدید شیرینی عروسی تو رو می خوریم.
لبخند دلنشین زهره، لپش را چال انداخت، چهره اش تغییر رنگ داد و گفت:
دست بردارید عمه جون.
عصر دومین روز عید، خانم مالک همراه زهره برای تبریک سال نو، منزل آقای سالار رفتند. جهانگیر به گرمی از آن ها استقبال کرد، اعظم خانم که سرگرم تعویض آب ظرف ماهی ها بود با دیدن مهمان ها با خوشحالی به پیشوازشان رفت.
مجلس عید مبارکی چنان با شوخی و خنده همراه شد که هیچ یک از آن ها، متوجه گذشت زمان نشدند. گرچه زهره و عمه اش فقط برای یک دیدار کوتاه به آن جا رفته بودند، امّا آقای سالار آن قدر اصرار کرد که آن ها نه تنها برای شام، بلکه تا نیمه های شب، آن جا ماندگار شدند.
به هنگام بازگشت، اعظم خانم، خانم مالک را گوشه ای کشید و گفت:
اگه خدا بخواد، دارم به آرزوم می رسم.
خانم مالک متعب پرسید:
چطور مگه، اتفاقی افتاده؟
اعظم خانم گفت:
حقیقتش اینه که، جهان از من خواسته تا از شما، برای پنج شنبه شب وقت ملاقات بگیریم، قراره همراه چند تا از بزرگتر های فامیل، بیان خدمت تون.
خانم مالک با خوشروئی گفت:
از طرف من به جهانگیر خان بگو، منزل ما، متعلق به خودشونه، هر موقع تشریف بیارن خوشحال می شیم.
اعظم دست او را فشرد و گفت:
به خدا قسم زینت جون از روزی که زهره رو دیدم، مهرش به دلم نشست و به خودم گفتم این مرغ جهانگیره. ببین کنار هم که راه می رن چه قدر به هم میان.
نگاه شوق آمیز خانم مالک به سوی آن دو کشیده شد. جهانگیر که در کنار زهره به آرامی قدم برمی داشت، سرش را به او نزدیک کرد و گفت: به بخشید غذای امشب مورد پسندت نبود.
زهره گفت:
اتفاقا خیلی هم عالی بود.
چهره ی جهانگیر به تبسمی از هم باز شد و گفت:
دروغ گوی خوبی نیستی، چون سر میز شام دیدم که چیزی نخوردی. زهره گفت:
حقیقتش اصلاً گرسنه نبودم، نمی دونم چرا مدتیه که خیلی بی اشتها شدم.
جهانگیر لحظه ای با دقت نگاهش کرد، بعد پرسید:
پس به همین خاطر لاغر و رنگ پریده شدی؟
زهره سرش را به آرامی تکان داد و گفت:
فکر می کنم علتش همین باشه.
جهانگیر با نگرانی پرسید:
به پزشک مراجعه نکردی؟
زهره گفت:
گمون نمی کردم مسأله ی مهمی باشه.
جهانگیر گفت:
نباید این قدر به خودت بی اعتنا باشی، فردا بعد از ظهر با هم می ریم پیش یکی از دوستان من، مطبش توی منزله و روزهای تعطیل هم خصوصی بیماران رو می پذیره.
با بازگشت خانم ملک و زهره به منزل، عمه خانم که چشم هخایش از خوشحالی برق می زد، با نگاهی به زهره گفت:
نگفتم امسال شیرینی عروسیت رو می خوریم.
زهره متعجب پرسید:
منظورتون چیه؟!
خانم مالک با سرخوشی چادر را از سر گرفت و گفت:
قراره پس فردا شب جهانگیر خان همراه چند نفر از بزرگترهای فامیل بیان اینجا.
در یک آن گونه های زهره، گل انداخت، در همان حال گفت:
اومدن آقای سالار به منزل ما، که امر تازه ای نیست. عمه با نگاه شیطنت آمیزی گفت:
خودت رو به اون راه نزن، وقتی کسی برای اومدن وقت قبلی می گیره و بزرگترهای فامیل رو همراه خودش میاره، قصدش یک دیدار ساده نیست.
زهره با شرم سر را به زیر انداخت و گفت:
من که امشب متوجه مطلب خاصی نشدم، رفتار آقای سالار هم درست مثل همیشه بود.
خانم مالک با لبخند موذیانه ای گفت:
ولی من امشب متوجه نگاه های لحظه به لحظه جهانگیر به تو بودم. سر میز شام یک بار همچین به تو خیره شده بود که اعظم رو به خنده انداخت.
هیجان زهره در رفتارش پیدا بود، با این حال گفت:
ـ شما اشتباه می کنید. پس فردا شب می فهمید که همه ی این حرف ها فقط فکر و خیال واهی بوده.
گرچه حجب و حیای زهره، مانع می شد حقیقت این موضوع را به روی خود بیاورد، ولی فکر در این باره، آن شب ساعت ها از خواب او را گرفت.
روز بعد، خسته از بی خوابی شب گذشته، چشمش به لباس هایی افتاد که هنوز بعضی از کارهایشان انجام نشده بود. به یادش آمد که قول داده، هرچه زودتر آن ها را حاضر کرده به صاحبانشان بدهد. از این رو به عمه خانم گفت:
مقداری لوازم خیاطی لازم دارم که باید حتماً امروز تهیه کنم، اگه با من کاری ندارید، برم تا خرازی و برگردم. خانم مالک گفت:
سر همین خیابون بقلی یک خرازی هست، از همون جا می تونی هرچی لازم داری تهیه کنی. زهره کیفش را برداشت و در حالیکه مقدار موجودی آن را بررسی می کرد. از منزل خارج شد.
ابری پربار سینه ی آسمان را تیره نشان می داد و نسیمی خنک، آخرین برگ های زرد را از تنه ی درختان چنار جدا می کرد، گویی با این کار به جوانه های تازه روییده نوید خودنمایی می داد. زهره با نفسی عمیق ریه ها را از هوای تازه پر کرد و به راه افتاد. قدم هایش سست و کم رمق بود. احساس ضعفی شدید راه رفتن را برایش مشکل می کرد. در این چند روز اخیر، حال او به مراتب بدتر شده بود. به عمه نگفته بود که هرچه می خورد، ساعتی بعد آن را بالا می آورد، دلش نمی خواست او را نگران کند. دست هایش را در جیب روپوشش فرو کرد با نگاهی به آسمان با خود گفت:
حتماً چیز مهمی نیست، اگه باشه،... امروز دکتر می فهمه.
با رسیدن به خیابان اصلی، خستگی راه در تنش ماند. اکثر مغازه ها بسته بود، فقط تعداد انگشت شماری از دکان ها چراغ های شان روشن بود. زهره که مسیر نسبتاً طولانی را پیموده بود، با نگاهی به کرکره بسته مغازه خرازی آه از نهادش برآمد ناچار بود وسایل مورد نیازش را فراهم کند. آدرس خرازی دیگری را از عابری گرفت و به آن سو حرکت کرد. در فکر پیدا کردن مغازه مورد نظر، به هر طرف سرک می کشید. با خود اندیشید:
نکنه این یکی هم بسته و رفته؟ غرق در این افکار ناگهان صدای شخصی را از پشت سر شنید:
زهره... زهره.
با وحشت به عقب برگشت و در یک آن، از دیدن کسی که روبه رویش ایستاده بود نفس در سینه اش حبس شد. احمد آقا با چهره ای تکیده وبی رنگ، در حال تماشای او بود. زهره، نمی توانست حضور او را باور کند. آخر این ممکن نبود، چطور بعد از گذشت این همه وقت، او هنوز در شیراز بود؟! در این فکر، صدای گله آمیز احمد آقا به گوشش رسید.
ـ این طوری نمک می خوری و نمکدان می شکنی؟
زهره احساس می کرد قدرت سخن گفتن ندارد، با این حال باید چیزی به او می گفت:
تمام اراده اش را به کمک طلبید و با صدایی که از وحشت دچار لرزش شده بود، گفت:
ـ من چاره ی دیگه ای نداشتم.
زهره می دید که در این چند ماه، به اندازه چند سال شکسته شده، حتی صدایش آن نشاط سابق را از دست داده است.
وقتی دوباره شروع به صحبت کرد، کلامش درمانده به گوش می رسید.
ـ مگه من به تو چه بدی کرده بودم که این طور با آبرویم بازی کردی؟ هیچ می دونی تو این مدت مردم چه چیزایی پشت سر تو گفتن؟
زهره در زیر سنگینی نگاه خیره او، احساس خرد شدن می کرد. انگار بین دو سنگ آسیاب در حال له شدن بود. به سختی گفت:
اگه من شما رو ترک کردم، فقط به خاطر آسایش مادرم و بچه ها بود. وجود من جز این که برای شما و بقیه مایه ی دردسر باشه، دیگه چه لطفی داره؟
احمد آقا با پوزخند زهرآگینی گفت:
آسایش؟ فکر می کنی بعد از رفتن تو، هیچکدوم از ما رنگ آسایش رو دیدیم؟
در تمام این مدت من سرگردان و آواره ی این شهر و اون شهر بودم و تازه وقتی بی نتیجه به اهواز برمی گشتم، تمام دق دلم رو سر زری و بچه ها خالی می کردم.
احمد آقا همان طور پشت سر هم گله می کرد، از سختی ها و مرارت ها می گفت و از رنجی که در این مدت از فراق زهره دیده بود. ظاهر فلک زده ای داشت. مثل این که با خودش صحبت می کرد، در بین حرف هایش گفت:
یه ززمان بین مردم اعتبار و آبرویی داشتم، حالا ببین به چه روزی افتادم.
زهره با دیدن حال بیمارگونه ی او، نگران شد و با دلسوزی گفت:
عمو جان باور کنید من نمی خواستم شما رو ناراحت کنم، خیال می کردم با رفتن من همه چیز درست می شه، نمی دونستم شما رو تا این حد نگران می کنم.
احمد آقا گفت:
اگه راست می گی، بیا با هم برگردیم اهواز.
زهره مستأصل شده بودف نمی دانست در مقابل این درخواست چه عذری بیاورد. با صدای ضعیفی گفت:
ولی... من به زندگی در این جا عادت کردم و نمی تونم عمه رو تنها بذارم.
احمد آقا با عصبانیت گفت:
پس اون پیرزن به من دروغ گفت و تو در منزلش بودی؟
زهره در مقام دفاع از خانم مالک گفت:
اون به خاطر من مجبور به این کار شد والا هیچ وقت دروغ نمی گفت.
احمد پرسید:
تو چطور راضی شدی در تمام این مدّت منو آواره و سرگردون به کنی؟
زهره گفت:
گمون کردم وقتی نشونی از من پیدا نکنید، به اهواز برمی گردید و زندگی عادی خودتون رو شروع می کنید.
قیافه احمد حالت رقت باری داشت، با لحن نزاری گفت:
چیزی نمونده که خواسته ی تو برآورده بشه ولی، یک شانس کوچیک منو یاری کرد. بعد از اون روزی که با عمه ات برخورد داشتم، مدت یک ماه محله شما رو زیر نظر گرفتم، اما هیچ نشونی ازت به دست نیاوردم. کم کم نا امید شده بودم که یک روز برحسب کنجکاوی به سراغ همسایه ی عمه ات رفتم. خانم میانسالی در رو باز کرد، وقتی عکس تو رو نشونش دادم و از تو پرسیدم، به من اطمینان داد که در منزل عمه ات زندگی می کنی و شدیداً تحت مراقبت هستی، اون زن از روی خیرخواهی سفارش کرد، بهتر برای مدتی اون اطراف آفتابی نشم تا آب ها از آسیاب بیفته، من به نصیحتش عمل کردم. دیروز که از اهواز حرکت می کردم، حتی به فکرم خطور نمی کرد که بتونم به این زودی پیدات کنم... حالا بهتره زودتر حرکت کنیم، مادرت و بچه ها، چشم به راه ما هستن. زهره احساس بیچارگی می کرد و هیچ راه گریزی برای خود نمی دید. ناچار با التماس گفت:
عمو جون من نمی تونم با شما بیام، اگه به خونه برنگردم عمه از قصه دق می کنه.
چهره ی احمد آقا برافروخته شد و با لحن تندی گفت:
به جهنم که عمه ات دق می کنه، می خوام سر به تنش نباشه. چطور در تمام این سال ها کسی سراغ تو رو نگرفت، حالا برامون عمه دار شدی؟
سروصدای احمد آقا، توجه بعضی از عابرین را جلب کرده بود، هرکس از کنار آنها رد می شد، با شک و تردید، نگاهی به سوی شان می انداخت و می گذشت.
چهره رنگ پریده و چشمان اشک آلود زهره، بیشتر جلب توجه می کرد. احمد آقا کهمتوجه سماجت و کنجکاوی بعضی رهگذران شده بود، دست زهره را در دست گرفت و با لحن محکمی گفت:
تا ص 181
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)