قطع کنید، بعد از چند بار مطمئناً خودش خسته می شه و دیگه به این کار ادامه نمی ده.
زهره قول داد که به همین نحو عمل خواهد کرد. جهانگیر گفت:
راستی فراموش کردم حالتون رو بپرسم، گرچه می دونم مزاحمت های تلفنی اوقات شما رو تلخ کرده، ولی از اون که بگذریم، شنیدم این روزها سرتون خیلی شلوغه.
خستگی ناشی از کار در صدای زهره به خوبی به گوش می رسید، در پاسخ گفت:
این هم از لطف همشهری های شماست که من وقت سر خاروندن ندارم. راستش اون قدر سفارشات مختلف گرفتم که نمی دونم فرصت می شه همه رو به موقع به صاحبشون بدم یا نه. جهانگیر به نرمی گفت:
پس حتماً خیلی خسته شدید؟
زهره آهسته پاسخ داد:
خسته و بی حال.
جهانگیر گفت:
حالا که این قدر خسته هستید، واجب شد که فردا کار رو تعطیل کنید، می خوام بعد از مدت ها به قولم عمل کنم و شما رو به حافظیه ببرم.
زهره که مانده بود در پاسخ چه بگوید، با دودلی گفت:
امّا فردا...
جهانگیر گفت:
دیگه امّا نداره، من هیچ عذر و بهانه ای رو قبول نمی کنم، فردا سر ساعت چهار بعد از ظهر منتظرتون هستم.
زهره که بی میل نبود ساعاتی را در کنار او بگذارند، با خشنودی پیشنهادش را پذیرفت. و جهانگیر خوشحال از قبول دعوت خداحافظی کرد.
دقایقی بعد خانم مالک با سبدی پر از میوه و سبزی از راه رسید. زهره با مشاهده ی عمه، دست از کار کشید و به کمکش رفت. آندو در حین شستن میوه و سبزی سرگرم گفتگو بودند که صدای زنگ در برخاست. خانم مالک در را گشود. از طرز برخورد و احوال پرسی زهره حدس زد که یکی از مشتری هاست. با دیدن خانم صفایی با ظاهر آراسته اش، شکش برطرف شد.
از خانم صفایی خوشش می آمد، به نظر می رسید خانمی با شعور و اصیل و از خانواده ی محترمی باشد. پس از احوال پرسی با او گفت:
چه به موقع تشریف آوردید، اتفاقاً همین امروز کار با لباس شما تموم شد.
خانم صفایی با خوش رویی گفت:
دست شما درد نکند، ولی حقیقتش من امروز به خاطر مسئله دیگه ای مزاحم شدم و با خانم مالک یک کار خصوصی داشتم.
زهره کمی متعجب شد با این حال برای آنکه آن ها را تنها گذاشته باشد به آشپزخانه رفت تا بساط چای را فراهم کند. دقایقی بعد، وقتی فنجان های چای را مقابل آن ها می گذاشت، چهره ی عمه، لبخند مرموزی در خود داشت. هنوز نیمی از سبزی ها، پاک نکرده باقی مانده بود، زهره پس از پذیرایی چای، به بهانه پاک کردن سبزی ها، دوباره به آشپزخانه رفت و سرگرم این کار شد نفهمید چه مدت گذشت که صدای خداحافظی خانم صفایی، به گوشش رسید به از رفتن او، نگاه خندان عمه، به زهره افتاد و گفت:
یادت هست بهت گفتم این ملوک خانم، یه جور خاصی نگاهت می کنه؟ حالا می فهمم بی خود نبود که اون طور براندازت می کرد.
زهره به مقصود او پی نبرد، برای همین پرسید:
مگه چی شده عمه جون؟
خانم مالک با خنده گفت:
چی می خواستی بشه؟ برات یه خواستگار پر و پا قرص پیدا شده، از اون آدم حسابیا. ملوک خانم اومده بود برای امشب، وقت ملاقات بگیره، قراره بعد از شام، همراه حاج آقای صفایی و پسرش مازیار، بیان دیدن تو.
زهره با دلخوری گفت:
عمه جون من که حالا قصد ازدواج ندارم، چرا شما قرار امشب رو قبول کردید؟
خانم مالک با کلام ناصحی گفت:
عزیز من، از قدیم گفتن، دختر پله و مردم رهگذر. تو نباید از اومدن خواستگار ناراحت باشی، از این گذشته، کسی تو رو مجبور نمی کنه که به هر خواستگاری حتماً جواب مثبت بدی. امّا، این که آدم درخواست کسی رو ندیده رد کنه، به نظر من کار درستی نیست و از ادب به دوره، حالا به جای این که اون طور اخم کنی بیا کمک کن کمی به نظارت خونه برسیم، باید دستی به سر و گوش اتاق پذیرایی بکشیم.
با تاریک شدن هوا، دل شوره عجیبی وجود زهره را دربرگرفت. گرچه اطمینان داشت که جوابش به این خواستگاری چه خواهد بود، با این همه، باز هم تشویش داشت. عقربه های ساعت از نه گذشته بود که خانواده ی صفایی با دسته گل زیبایی از راه رسیدند.
خانم مالک، اعظم خانم را نیز از قبل دعوت کرده بود. با آمدن مهمان ها، دقایقی به احوال پرسی و تعارفات اولیه گذشت. عمه خانم از زهره که در آشپزخانه بود خواست که با چای و شیرینی از حاضرین پذیرایی کند.
ورود او در لباس برازنده ای که به اصرار عمه، به تن کرده بود و شور خاصی در محفل ایجاد کرد. در ابتدای امر همه ی نگاه ها به سوی او برگشت و در همان نخستین نگاه، خانم صفایی آثار خرسندی را در چهره پسرش به وضوح دید.
زهره که اصولاً دختر خوش برخوردی بود با روی باز از آن ها پذیرایی کرد و اصلاً بروز نداد که از حضور آن ها تا چه حد نگران و معذب است. در لحظه ی تعارف چای به پسر آقای صفایی، او را جوان خوش سیمایی دید که لبخند موذیانه ای بر لب داشت. زهره که معنی لبخند او را درک نمی کرد، بی تفاوت از کنارش گذشت و سرگرم پذیرایی از دیگران شد. بعد از اتمام پذیرایی، دوباره به آشپزخانه پناه برد و همان جا خود را مشغول کارها کرد.
سالن پذیرائی درست کنار آشپزخانه قرار داشت، بعضی از صحبت ها، بی اختیار به گوشش می رسید. از حرف های خانم صفایی، زهره دانست که مازیار، یعنی همان پسر یکی یک دانه ی آقای صفایی، مهندس برق و الکترونیک است. از محاسن دیگر جناب داماد، داشتن خانه شخصی و کلیه لوازم زندگی بود که با این ترتیب، زحمت عروس آینده برای آوردن جهیزیه واقعاً کم می شد. در آن میان، خانم مالک بیشتر شنونده بود و هربار که تعریفی از جناب مازیار می شنید، به علامت رضایت سری تکان می داد و لبخند زنان حرفی به تأیید می گفت حاج آقا صفایی که جریان خواستگاری را تمام شده فرض می کرد و اطمینان داشت که جواب مثبت را خواهند گرفت، برای هیجان دادن به موضوع با لحن پرغروری اعلام کرد که در صورت سرگرفتن این وصلت، در شب عروسی، کلید یک کادیلاک را به عنوان هدیه، به عروس و داماد تقدیم خواهد کرد.
در حین این صحبت ها، زهره یک بار دیگر با ظرف میوه وارد شد. این بار نگاه خانواه ی صفایی به او حالت خاصی داشت و درست شبیه به آن بود که به شخصی نگاه می کنند که به زودی یکی از اعضای خانواده ایشان خواهد شد.
ساعت دیواری هال، یازده و چهل و پنج دقیقه را نشان می داد، مهمان ها عازم رفتن شدند. موقع خداحافظی، پسر آقای صفایی در یک لحظه ی مناسب، نزدیک زهره شد و آهسته به لحنی صمیمی گفت:
امیدوارم بعد از این تلفن های مرا به حساب مزاحمت نگذارید.
چشمان حیرت زده زهره، به او خیره ماند، نمی توانست باور کند که این واقعیت داشته باشد. با خودش گفت، ( پس او همان مزاحم...)
هنوز از بهت بیرون نیامده بود که خانم صفایی او را در آغوش گرفت و همراه با خداحافظی گفت:
زهره خانم، ما منتظر جواب هستیم، کاری کن که انشاالله تو همین تعطیلات نوروز مراسم جشن رو راه بیندازیم. زهره جوابی برای گفتن نداشت، سرش را به زیر انداخت و سکوت اختیار کرد.
با رفتن آنها، نفس راحتی کشید و در حین جمع آوری فنجان های خالی گفت:
عمه جون مگه شما بهش نگفتید که من خیال ازدواج ندارم؟
خانم مالک به شوخی اخم هایش را در هم کشید و فت:
مگه می شه وقتی مهمان من هستند، بلافاصله بهشون جواب رد بدم؟ سپس لبخندی زد و گفت:
البته حق داری این حرف رو بزنی، چون با این سن و سال کم، نبایدم اطلاعی از رسم و رسوم داشته باشی. ولی برای اگاهیت می گم که وقتی کسی به خواستگاری دختری می ره، درست نیست که در همون ابتدا، جواب نفی بشنوه. معمولاً در این مواقع خانواده دختر مدتی وقت می خوان که در این باره تصمیم بگیرن، بعد از این مدت اگه جواب مثبت بود که چه بهتر، ولی در غیر این صورت، به نحوی که به طرف مقابل برنخوره، پیشنهاد اونا رو رد می کنن.
زهره که همیشه با اشتیاق به نصایح عمه گوش می سپرد، گفت:
مثل این که هنوز نصایح زیادی هست که من از اون ها بی خبرم و باید به مرور همه رو یاد بگیرم.
عمه با تبسم شیرینی گفت:
نگران نباش، گذشت زمان خودش بهترین معلمه و همه چیز رو به آدم یاد می ده.
روز بعد آقای سالار تلفنی خانم مالک را نیز برای دیدار از حافظیه دعو کرد. عمه خانم همراه با تشکر گفت:
من از بابت خودم عذر می خوام چون قراره با اعظم به پابوس شاه چراغ بریم، امّا اگه زحمتی نیست زهره با شما میاد چون خیلی دلش می خواد اونجا رو از نزدیک ببینه.
پاسخ جهانگیر به نحوی بود که خانم مالک دریافت، برنامه ی دیدار از حافظیه فقط به خاطر زهره طرح ریزی شده. وقتی مکالمه اش با او پایان یافت، خطاب به زهره گفت:
بهتره دیگه خیاطی رو تعطیل کنی و زودتر حاضر شی چون تا نیم ساعت دیگه جهانگیر خان میاد دنبالت.
زهره با کنجکاوی پرسید:
شما خیال ندارید با ما بیائید؟
عمه خانم گفت:
من از قبل با اعظم قرار داشتم، از این گذشته بارها و بارها حافظیه رو دیدم و دیگه فرقی نمی کنه که امروز بیام یا نیام، امّا تو مدت هاست از منزل خارج نشدی، امروز فرصت خوبیه کمی گردش کنی، حالا برو زودتر آماده شو، نباید جهانگیر خان رو منتظر بذاری.
هنگام خروج از منزل، نگاه زهره به سوی خانم مالک برگشت و با تأسف گفت:
ای کاش شما هم می اومدید، در اون صورت خیالم راحت تر بود.
عمه خانم در حالی که او را بدرقه می کرد، گفت:
ـ حالا هم خیالت راحت باشه، سعی کن بهت خوش بگذره. ضمناً واسه برگشتن هم زیاد عجله نکن، چون ممکنه ما کمی دیر برگردیم. زهره با بوسه ای از او جدا شد و به سمت اتومبیل آقای سالار که به انتظارش ایستاده بود رفت. وقتی در قسمت جلوی اتومبیل جای گرفت، با چهره ای متبسم سلام گفت و پرسید، قراره ما تنها به حافظیه بریم؟
جهانگیر به دنبال پاسخ سلامش پرسید:
مگه اشکالی داره؟
زهره گفت:
اشکالی که نداره، فقط خیال کردم طبق معمول خانم سالار هم حتماً هستن.
جهانگیر که کمی افسرده به نظر می رسید، گفت:
از زیور دعوت نکردم، چون اصلاً حوصله ی اونو نداشتم.
زهره با نگاهی به چهره رنگ پریده او پرسید:
مثل این که شما کسالت دارید؟
جهانگیر با نگاه گذرایی پاسخ ئداد:
نه.. فقط کمی خسته ام، دیشب نتونستم خوب بخوابم.
زهره با تأسف گفت:
پس امروز وقت مناسبی برای گردش نبود، بهتر بود در منزل استراحت می کردید.
جهانیر به آرامی گفت:
برعکس فضای منزل داشت منو خفه می کرد، فکر می کنم این هواخوری بتونه حالمو بهتر کنه.
در حین بیان این جمله، رادیوی اتومبیلش را روشن کرد، نوای آرام موسیقی در فضای اتومبیل شنیده شد. دقایقی بعد تحت تأثیر آهنگ حزن انگیزی که به گوش می رسید، غم ناشناخته ای قلب زهره را در هم فشرد. پشیمان از قبول دعوت، به پشتی صندلی تکیه داد و به فکر فرو رفت.
لحظاتی گذشت تا صدای جهانگیر، او را از عالم خود بیرون کشید.
ـ دیشب مهمان داشتید؟
زهره گفت:
بله، خانواده ی صفایی، یکی از دوستان عمه بودند.
جهانگیر با کنجکاوی پرسید:
برای مسأله خاصی اومده بودن؟
زهر که احتمال می داد اعظم خانم همه ماجرا را برای او تعریف کرده باشد، برای همین گفت:
گویا... برای خواستگاری اومده بودن.
جهانگیر با کنایه گفت:
به به مبارکه... انشاالله کی شیرینی می خوریم؟
زهره ک جوّ شوخی را مساعد می دید، به حالت ظاهراً خرسندی گفت:
به زودی، شاید در همین تعطیلات عید نوروز.
در یک آن چهره جهانگیر تا بناگوش قرمز شد و در حالی که سعی در کنترل خود داشت، به حالت کنایه گفت:
چقدر با عجله، ترسیدید خواستگار از دست تون فرار کنه؟
زهره از این استدلال ناراحت شد و به تلافی گفت:
تا ص 161
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)