صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 25

موضوع: گناه عشق | زهرا اسدی

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض



    در روزهای بعد، خانم مالك همچنان بيشتر ساعات روز را در منزل آقاي سالار سپری می كرد. اوايل زهره ار اين تنهايی به تنگ مي آمد، امّا پس از استخدام در يك توليدي، او هم اوقاتش پر شد و كم تر از تنهايي و هجوم افكار وناگون رنج مي برد.
    با ورود خانواده ي مستوفي، همه چيز شور و نشاط تازه اي به خود گرفت. زهره كه حالا خود را عضوي از اين خامواده مي دانست با سرخوشي، سرگرم پذيرايي از تازه واردين بود، در آن بين بهرام، پسر آقاي مستوفي، خطاب به مادرش گفت:
    مثل اينكه آب و هواي شيراز به زهره خانم ساخته، ميبينيد چند ماهه چقدر تغييركرده؟
    زهره كه همه ي نگاه ها را متوجه خود ديدف با شرم گفت:
    گرچه شيراز شهر خوش آب و هواييه، ولي اگهمي بينيد من سر حال تر از هميشه هستم، واسه اينه كه با يه عمه ي خوب و مهربون زندگي مي كنم.
    خانم مستوفي كه از مشاهده ي وضعيت زهره خوشحال به نظر مي رسيد، پرسيد:
    راستي زهره جون، بيراي سال جديد ثبت نام كردي؟
    زهره در حالي كه فنجان چاي را مقابل يكي از بچه ها مي گذاشت گفت:
    بله... البته كلاس شبانه،چون در يك توليدي كار گرفتم، از ساعت هشت صبح تا دو بعدازظهر اونجا سرگرم هستم.
    خانم كالك با نگاهي به دخترش گفت:
    من كخ از روز اوّل مخالف كار كردنش بودم، هر چي بهش ميگم سود پولي كه نوي بانك گذاشتم، كفايت زندگي هر دوي ما رو ميكنه توي گوشش نمي ره و اصرار داره كه حتماً اونم درآمدي داشته باشه.
    رعنا در جواب گفت:
    اجازه بديد زهره هرطور دوست داره و صلاح مي دونه زندگي كنه. اتفاقاً به نظر من خيلي خوبه كه اون به خودش متكي باشه، در اين صورت مي تونه درآينده بدون نياز به ديگرون مستقل زندگي كنه و از پس مشكلاتش بربياد.
    آقاي مستوفي گفت:
    از اين حرفا بگذريم، زهره خانم تعريف كن ببينم، تابحال فرصت كردي از زيبائي هاي شر شيراز ديدن كني؟
    زهره گفت:
    نه بطور كامل، امّا يك شب به لطف همسايه ي بغل دستي، منو و عمه خانم با ماشيت گشتي تو خيابون هاي شهر زديم، تا اونجايي كه من ديدم، همه جا سرسبز و قشنگ بود، مخصوصاً نماي شهر از كنار مقبره ي خواجوي كرماني واقعاً تماشايي بود.
    خانم مستوفي از مادر پرسيد:
    راستي حال اعظم خانم و آقاي سالار چطوره؟
    خانم مالك گفت:
    بيچاره اعظم چند وقت پيش دستش شكست، الان مدتيه كه توي گچه، جهانگيرخان هم زندگيش با سابقهيچ فرقي نكرده. سوال بعدي رعنا، با كنجكاوي ادا شد.
    ـ جهانگيرخان هنوز هم تنها زندگي مي كنه؟
    خانم مالك گفت:
    اين طور كه پيداست تصميم نداره دوباره ازدواج كنه، البته آينده رو كي ديده؟
    رعنا پرسيد:
    زيور در چه حاله؟ هنوزم با اونا زندگي مي كنه؟
    پاسخ خانم مالك، اين بار با پوزخندي همراه بود.
    ـ نه تنها اينجا زندگي مي كنه، بلكه خودش رو همه كاره و صاحب اختيار هم مي دونه. تو اين چند وقت كه براي رسيدگي به اعظم و كاراي منزل ب اونجا مي رفتم، مدام سعي مي كرد تو هر كاري سرك بكشد و خرده فرمايشي صادر كند، راستش اگه جهانگير هر بار، روش رو كم مي كرد، من حتي يك روز هم اونجا طاقت نمي آوردم.
    صحبت درباره ي ساكنينعمارت خان، با سوال آقاي موستوفي پايان گرفت.
    ـ راستي عزيز، زهره رو تا بحال به ديدن باغ هاي دلگشا و ارم نبرديد؟
    عمه خانم گفت:
    حقيقتش به نظر من گردشدسته جمعي مزه دارد، براي همين صبر كردم تا شما هم برسيد همگي با هم به تماشاي اونجا بريم.
    آقاي مستوفي گفت:
    پس لازم شد كه فردا نهار رو تو پارك شهر بخوريم بعداز ظهر هم فرصت خوبيه كه از خر دوجا ديدن كنيم، موافقيد؟
    صداي فرياد خوشحالي بچه ها به هوا بلند شد و همه ي آنها، رضايت شان را از برنامه ي روز بعد، اعلام كردند.
    از ساعات اوليه صبح جمعه، همه ي اهل منزلبا اتومبيل آقاي مستوفي، راهي بزرگترين پارك شهر شدند. لحظه ها آنقدر به خوشي گذشت كه هيچ يك از آنها، متوجه خاتمه ي روز نشده بود، خلوت كوچه ، با سر و صداي آنها از ميان رفت. زهره با كمك خانم مستوفي، سرگرم آماده كردن مخلفات شام بود كه صداي زنگ در بلند شد. يكي از بچه ها دوان دوان براي باز كردن آن رفت. با گشودن در، اعظم خانم، خوش رو
    وسرحال وارد شد. بچه ها خاله اعظم را خيلي دوست داشتند و هميشه در سفرها به شيراز، از محبت هاي او، بهره مند مي شدند، ورود اعظم خانم، به جمع حاضر شور ونشاط تازه اي داد. او بعد از احوال پرسي گرم باخانوادهه ي مستوفي، كنار خانم مالك جاي گرفت و گفت:
    مثل اينكه خونه نبوديد؟
    عمه خانم در حالي كه برايش چاي مي ريخت، گفت:
    بچه ها رو برده بوديم پارك، جاي شما خالي اعظم فنجان چاي را از دست او گرفت و گفت:
    دوستان به جاي ما، انشالله خوش گذشته باشه. اتفاقاً كار بجايي كرديد، به نظر من جمعه ها بايد از خونه زد بيرون، روزهاي جمعه يك جور غم داره.
    حبه ي قندي كه در دهان گذاشت، مانع از ادامه صحبتش شد، بعد از نوشيدن چاي جرعه اي از چاي، دوباره گفت:
    ـ راستي امروز جهانگير، دوتا صندوق ميوه فرستاده بود منزل شما كه البته چون تشريف نداشتيد، عباس آقا دوباره اوننها رو برگردوند، حالا جعبهها توي پاركينگه، اگه زحمتي نيست به بچه ها بگو برن ميوه ها رو بيارن.
    خانم مالك گفت:
    ما راضي به زحمت جهانگيرخان نبوديم، اين دومين باريه كه با فرستادن ميوه مارو شرمنده مي كنن.
    اعظم با شيرين زباني گفت:
    دشمنت شرمنده باشه، اينا كه قابل شمارو نداره، اگه قضيه ي شرمندگيه، توي اين مدت او اين قدر براي ما زحمت كشيدي كه حد نداره و با اين چيزا جبران نمي شه.
    دقايقي بعد، خانم مستوفي از آشپزخانهخارج شد و در حاليكه به سوي آن دو مي آند، با علاقه ي خاصي گفت:
    خاله جون از تهارف كه بگذريم امشب بايد شام رو با ما باشيد و پيش ما بد بگذرانيد.
    اعظم خانم با همان لبخند هميشگي گفت:
    اختبار داري رعنا جون، كجا بهتر از جمع شما، ولي... خانم مالك دخالت كرد و گفت:
    ديگه ولي و امّا نداريم و هيچ بهانه اي رو قبول نمي كنيم.
    آن شب، عمع خانم دوستش را با اصرار براي صرف شام نگه داشت و بعد از صرف غذا، با ميوه هاي آبدار و خوشمزه اهدايي، از همه پذيرايي كرد.
    روز بعد، زماني كه زهزه آماده ي رفتن به محل كارش مي شد، بهرام به او نزديك شد . گفت:
    اگه كمي صبركني تا منم حاضر بشم، تو را هر جا كه بخواي ميرسونم.
    زهره گفت:
    راضي به زحمت شما نيستم، تنها من مي تونم به محل كار برم.
    بهرام گفت:
    تعارف نكن، واسه من هيچ زحمتي نيست چون خيال دارم جايي برم، سرراه شما رو هم به مقصد مي رسونم.
    به دنبال ان كلام به اطاق ديگر رفت تا لباس هايش را عوض كند. پيكان آقاي مستوفي، در كوچه پارك شده بود، بهرام مجبور شد كمي آن را جابجا كند تا زهره بتواند سوار شود. همزمان بنز آقاي سالار از پاركينگ خانه بيرون آمد . پشت آنها قرار گرفت، نگاهش براي لحظه اي بر روي آن درو ثابت ماند. پس از رسيدن به انتهاي كوچه، با يك سبقت سريع از آنها جلو زد و با فشار جانانه روي پدال گاز، در خيابان ناپديد شد.
    بازديد از آثار بجا مانده ازتخت جمشيد، گردش در خيابان هاي شهر و خريد لوازم ضروريي، ديدار از بازار وكيل، زيارت شاه چراغ و خلاصه برنامه هاي متنوع ديگر، چنان خانواده مستوفي را سرگرم كرد
    كه اصلاً نفهميدند مسافرت شان كي به پايان رسيد. بچه ها ار اينكه ناچار بودند شهر خوش آب و هواي شيرازرا ترك كنند. غمگين به نظر مي رسيدند، خانم مستوفي از اين كه مجبور بود دوباره مادرش را تنها بگذارد گرفته به نظر مي رسيد. البته اين بار وجود زهره در كنار مادرش، مايه ي آرامش خيال و آسوذگي خاطرش بود. هنگام خداحافظي، همه ي چشم ها اشك آلود بود، در آن ميان فقط يك نفر سعي داشت با مزه پراني و خنده هاي ظاهري، اندوهش را به روي خود نياورد.
    زهره به شوخي گفت:
    آقا بهرام، پيداست از بازگشت به اهواز خيلي خوشحاليد؟
    بهرام نگاهش را از او دزديدو همانطور كه رنگ به رنگ مي شد، گفت:
    شما هميشه از روي ظاهر اشخاص درباره ي آنها قضاوت مي كنيد؟
    برادر كوچك ترش به شوخي گفت:
    در مورد بهرام بايد بگيم( خنده ي تلخ من از گريه غم انگيزتر است).
    همه ازاين حاضر جوابي به خنده افتادند و ظاهراً هيچ كس متوجه چشم غره ي بهرام به برادرش نشد.
    خانم مالك، تك تك مسافرين را از زير قرآن گذرداند و به دنبال حركت اتومبيل، زهره آب ظرفي را كه در دست داست پشت سر آنها بر زمين پاشيد

    پايان فصل چهارم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل5
    فصل پاییز در شیراز خود را بمعنای واقعی نشان میدهد.تغییر دمای هوا در این فصل گاهی اوقات به قدری ناگهانی است که اهالی را غافلگیر میکند.زهره که شبها سرگرم درس خواندن و روزها مشغول بکار بود خبر از گذشت ایام نداشت.این روزها کمتر به غمهای گذشته اش فکر میکرد و هر گاه دلش برای مادر تنگ میشد و یا هوای دیدار او به سرش میزد خود را قانع میساخت که این دوری به صلاح زندگی هر دوی آنهاست.از خانم مستوفی شنیده بود که احمد آقا هنوز دست از پرس و جو برنداشته و دربدر بدنبال او میگردد.همه هراس زهره از این بود که مبادا روزی دست ناپدری اش به او برسد و از جا و مکانش مطلع شود.
    عصر یکی از روزهای پاییزی به قصد رفتن به کلاس از منزل خارج شد آن روز چهره اش خسته تر و رنگ پریده تر از همیشه نشان میداد قبل از خروج عمه سفارش کرد:اگه میبینی حال نداری نمیخواد بری مدرسه.
    اما زهره میدانست درسها چقدر فشرده و سنگین ست از این رو ترجیح داد غیبت نداشته باشد.
    هوای بیرون سردی گزنده ای داشت.زهره بیحال و آرام قدم برمیداشت و توان ان را نداشت که به گامهایش شتاب بیشتری بدهد.ناگهان صدای بوق اتوموبیلی که از پشت سر می آمد چنان او را به وحشت انداخت که تکان سختی خورد.ابتدا نگاه گله مندی به سوی راننده کرد ولی چون او را خونسرد و بی تفاوت دید بیشتر عصبی شد و غرغر کنان به سمت دیگر متمایل گشت.در همان حال با خود اندیشید(این مرد شخصیت عجیبی دارد)
    سوزی که در سومین ماه پاییز میوزید عابرین پیاده را ناراحت میکرد و هر چه هوا تاریک تر میشد شدت سرما بیشتر آزار دهنده بود.بعد از پایان کلاس هوا بقدری سرد شده بود که زهره نمیتوانست از بهم خوردن دندانهایش جلوگیری کند.هنگامیکه دست یخ زده اش را بر روی پیشانی گذاشت با خودش زمزمه کرد(چه تبی!)با ورود به منزل خانم ملک بلافاصله متوجه حال بد او شد بسترش را آماده کرد.
    تمام شب زهره در تبی شدید میسوخت و با هذیانهایش خانم مالک را بیش از پیش نگران کرده بود.صبح حال زهره به مراتب بدتر شد حتی قدرت نداشت از بستر خارج شود.خانم مالک تلفنی علت غیبت او را با مسئول تولیدی در میان گذاشت و برایش چند روز مرخصی گرفت.تا عصر نه جوشانده های گیاهی و نه اش بابونه هیچ کدام موثر نیفتاد و حالش خوب نشد.آفتاب در حال غروب کردن بود که اعظم خانم طبق معمول سری به آنها زد.وقتی از حال زهره باخبر شد پیشنهاد کرد:بنظر من بهتره اونو پیش یه دکتر ببری با داروهای خونگی فکر نکنم به این زودی حالش خوب بشه.
    چهره خانم مالک دلواپس بنظر میرسید در جواب گفت:میترسم هوای سرد بیرون حال اونو بدتر کنه زهره به این سرما عادت نداره حالا هم اینقدر ضعیف شده که نمیتونه سرپا وایسه حقیقتش نمیدونم براش چیکار کنم.
    اعظم که خانم مالک را میدید فکری به خاطرش رسید:ناراحت نباش فکر کنم بشه یه کاری کرد...صبر کن من الان برمیگردم.
    رفت و برگشت اعظم خانم زیاد طول نکشید.هنگام بازگشت مثل همیشه با خوشرویی گفت:نگفتم نگران نباش تا نیم ساعته دیگه جهانگیر یکی از بهترین دکترای شهرو میاره بالای سر زهره...هنوز بیدار نشده؟
    عمه خانم گفت:نه...همینطور بیحال افتاده و فقط ناله میکنه.
    اعظم گفت:بیا بریم پیشش شاید تا حالا بیدار شده باشه.
    آن دو در کنار بستر زهره به ارامی سرگرم گفتگو بودند که صدای زنگ در بلند شد.زمانیکه جهانگیر خان به اتفاق دکتر بر بالین زهره آمدند چهره اش از بیرنگی شبیه مهتاب بود دکتر فورا به معاینه او پرداخت و از خانم مالک پرسید:اسم بیمار چیه؟
    -زهره...آقای دکتر.
    -از کی به این حال افتاد؟
    -از بعدازظهر دیروز حال درستی نداشت بهش گفتم مدرسه نره ولی قبول نکرد وقتی برگشت توی تب میسوخت از دیشب تا بحال تبش اصلا پایین نیومده.
    -این دختر سخت بیماره شما باید زودتر از این اقدام میکردید.بیمار شما از شدت تب تقریبا در حال نیمه بیهوش به سر میبره.
    چشمان خانم مالک را پرده ای از اشک پوشاند د رهمان حال با نگرانی گفت:من فکر میکردم زهره خوابیده برای همین...یا حضرت فاطمه نکنه بلایی سرش بیاد...اقای دکتر...دستم به دامنتون این دختر اینجا امانته اگه اتفاقی براش بیفته من تا آخر عمر جلوی مادرش رو سیاه میشم.
    بیتابی خانم مالک آقای سالار را واداشت که او را به اتاق دیگری ببرد و به اعظم خانم سفارش کرد که مراقبش باشد.بعد پیش دکتر بازگشت و گفت:دکتر اگه صلاح میدونید زهره رو به بیمارستان منتقل کنیم؟!
    دکترکه موهای نقره ای رنگش نشانه سالها طبابت و تجربه اش بود به آرامی گفت:فعلا نباید او را جابجا کرد.اگه داروها به وقت داده بشه و مراقبت کامل ازش به عمل بیاد تا چند روز دیگه سلامتیش رو به دست میاره ضمنا حرکت اتاق هم باید یکنواخت و ثابت باشه نه زیاد گرم و نه خیلی سرد.در ضمن روی بیمار رو اینقدر نپوشونین اینهمه پوشش باعث میشه که حرارت بدنش بالاتر بره.
    آقای سالار شبانه داروها را فراهم کرد و دستور مصرف هر کدام را برای خانم مالک شرح داد.
    مراقبتهای مادرانه و دقیق عمه خانم پس از چند روز آثارش را نشان داد.در تمام این مدت اقای سالار روزی چند بار با او تماس میگرفت و تلفنی احوال زهره را میپرسید.اعظم خانم نیز در این مدت بیکار نبود و هر موقع فرصتی پیش می آمد در مواظبت از زهره به دوستش کمک میکرد.در یکی از مکالمه های تلفنی وقتی جهانگیر از خانم مالک احوال زهره را پرسید خانم مالک با لحن دلواپسی گفت:به لطف شما حالش از روز اول خیلی بهتره ولی هنوز تبش کاملا قطع نشده با این حال قصد داره فردا بره تولیدی هر چی بهش میگم برای چند روز دیگه مرخصی بگیره تا حالش بهتر بشه به خرجش نمیره.
    جهانگیر گفت:اگه از نظر شما اشکالی نداره لطفا چند لحظه گوشی رو به او بدید شاید من بتونم قانعش کنم که از اینکار منصرف بشه.
    خانم مالک تلفن را کنار بستر زهره بود و گفت:آقای سالار میخواد با تو صحبت کنه.
    زهره با صدایی که بر اثر ضعف و کمی هیجان لرزش خفیفی داشت سلام کرد.جهانگیر در پاسخ سلامش احوالش را جویا شد.زهره با تشکر گفت:به لطف خدا و زحمتهای بی دریغ شما و عمه خیلی از قبل بهترم.
    جهانگیر گفت:خانم مالک میگفت قصد دارید فردا به تولیدی برید فکر نمیکنید برای بیرون اومدن از بستر کمی زود باشه؟
    زهره همراه با چند تک سرفه به ارامی گفت:در هر صورت باید سرکارم حاضر بشم چون مرخصی ام تموم شده.
    لحن گفتار جهانگیر کمی تحکم آمیز شد و گفت:لزومی نداره خودتون رو مجبور به اینکار کنید اگه نگران از دست دادن شغلتون هستید من میتونم با مسئول اونجا تماس بگیرم و مرخصی شما رو تمدید کنم.
    زهره گفت:صلاح نیست اینکارو بکنید آخه من سابقه زیادی در اونجا ندارم نمیخوام اول کار اینهمه غیبت داشته باشم.
    جهانگیر اصرار او را به حساب لجبازی گذاشت و در حالیکه کمی تندتر از قبل حرف میزد گفت:من نمیدونم برای شما از دست دادن شغلتون مهمتره یا به خطر انداختن سلامتی تون مگه خبر ندارید حالتون چقدر وخیم بوده پس چرا اینقدر لجبازی میکنید؟
    لحن تند او زهره را رنجاند.اینبار با صدای گرفته ای گفت:من لجبازی نمیکنم ضمنا خبردارم که بیمار شدنم شما و بقیه رو به زحمت انداخته اما من میدونم اگه پشتکار نداشته باشم نمیتونم هیچوقت روی پای خودم بایستم و متکی به خود باشم.در هر حال من تصمیم گرفتم فردا به سرکار برم و همینکار رو هم میکنم پس لطفا خودتون رو بخاطر منصرف کردن من خسته نکنید اگه امر دیگه ای ندارید خداحافظی میکنم.
    بدنبال قطع مکالمه چهره اش حالت گرفته ای پیدا کرد و به آرامی در بستر خود فرو رفت.
    خانم مالک که ناخواسته همه چیز را شنیده بود به کنارش آمد و با مشاهده چشمان اشک الودش به نرمی گفت:زهره جون جهانگیر خان صلاح تو رو میخواد و دلش برات میسوزه که در اینکارها دخالت میکنه والا...
    زهره به حالتی بغض کرده کلام او را نیمه کاره قطع کرد و گفت:من به دلسوزی اون احتیاج ندارم اصلا این آقای سالار همیشه با من مثل بچه ها رفتار میکنه.
    دست تب دار زهره بر روی دست عمه اش قرار گرفت و اینبار با لحن پر مهری گفت:عمه جون میدونم که در این چند روز چقدر شمارو به دردسر انداختم خیال نکنید دختر قدرنشناس و لجبازی هستم ولی دوست ندارم شغلم رو از دست بدم بخاطر همین نمیخوام زیاد غیبت داشته باشم.
    خانم مالک دست او را گرفت و با محبت گفت:هر طور که دوست داری ولی قول بده اگه حالت بد شد فورا مرخصی بگیری و به خونه برگردی.
    زهره اطمینان داد که سفارش او را فراموش نخواهد کرد.
    صبح روز بعد با خارج شدن از منزل نگاهش به آقای سالار افتاد که به صندلی اتوموبیلش لم داده بود و به فکر فرو رفته بود.وقتی متوجه زهره شد اتوموبیل را روشن کرد و با چهره ای درهم در سمت جلو را باز نمود و به او اشاره کرد که داخل بشود اما زهره که از طرز برخورد او رنجیده بنظر میرسید با فرود اورد سر تشکر کرد و براه خود ادامه داد.هنوز چند قدمی نرفته بود که صدای حرکت سریع اتوموبیل را شنید و در یک لحظه بنز خوش رنگ جهانگیر کنار پایش ترمز پر سر و صدایی کرد.اینبار راننده عصبی تر از قبل با صدای گرفته ای گفت:بهتره لجبازی نکنید ندیدید من بخاطر شما ایستاده بودم؟
    ظاهرا کلام او زهره را نرم کرد چون به آرامی در کنارش جای گرفت و آهسته سلام کرد.لحن خشن جهانگیر نیز ملایم شد و در حالیکه اتوموبیل را به حرکت در می آورد سلامش را پاسخ داد.
    سکوتی که میانه شان سایه انداخته بود زیاد طول نکشید ناگهان بطور ناخودآگاه و هم زمان هر دو شروع به صحبت کردند.از این برخورد لبخند کمرنگی بر لبهای آن دو نمایان شد.جهانگیر به حالت تعارف گفت:شما بفرمایید.زهره هم به همان حالت گفت:نه...شما اول حرفتون رو بزنید.
    نگاه گیرای جهانگیر بسوی او برگشت و گفت:در این مورد هم میخواهید لجبازی کنید؟
    زهره کمی آزرده شد و گفت:من لجباز نیستم فقط کاری رو که اون معتقدم انجام میدم.جهانگیر اتوموبیلی را که سعی داشت از او پیشی بگیرد براحتی پشت سر گذاشت و پرسید:حتی اگر اون کار به صلاحتون نباشه؟
    آثار بیماری هنوز در چهره زهره پیدا بود با اینحال گفت:اگه منظورتون خارج شدنم از منزله گمون نکنم اونقدر بدحال باشم که نیازی باشه بازم توی بستر بمونم.
    جهانگیر نگاهی به نیمرخ رنگ پریده او انداخت و گفت:از ظاهرتون کاملا پیداست که تا چه حد سلامت هستید.
    زهره گفت:نگران این ظاهر نباشید بر خلاف اون باطن سرسختی دارم و به این زودی از پا در نمیام.جهانگیر با تبسم محوی گفت:در این یک مورد حق رو به شما میدم چون واقعا دختر سرسختی هستید.
    سر زهره بیحال بر روی پشتی صندلی قرار گرفت در همان حال به ارامی گفت:امیدوارم این خصلت من شما رو نرنجونده باشه.
    جهانگیر نیز به گونه ای زمزمه وار پاسخ داد:موضوع اینجاست که کار من از رنجش گذشته.
    نگاه زهره بسوی او برگشت گویا خیال داشت پرسشی را مطرح کند اما لب فرو بست و هیچ نگفت دقایقی بعد آنها به مقصد رسیده بودند.جهانگیر پس از توقف کامل اتوموبیل از آن خارج شد و به سمت مخالف رفت و در اتوموبیل را باز کرد تا از اتوموبیل پیاده شود.در حین اینکار با نگرانی گفت:شما هنوز شدیدا تب دارید.
    زهره نگاهش را بزیر انداخت و گفت:مهم نیست به مرور برطرف میشه.
    کلام جهانگیر حالت ملامت باری داشت.
    -چه ساعتی مرخص میشید؟
    در پاسخ شنید که ساعت 2 بعدازظهر وقت کار تمام است.سپس در حالیکه او را تا نزدیکی در ورودی ساختمان همراهی میکرد یاداور شد:سرساعت دو همینجا منتظرم باشید.
    زهره قبل از خداحافظی گفت:شما دیگه زحمت نکشید ظهر میتونم با یک وسیله به خونه برگردم.
    جهانگیر گفت:قرار نشد تعارف کنید سر ساعت 2 همینجا ...راستی اگر موردی پیش اومد که خواستید زودتر به منزل برگردید تلفنی بمن اطلاع بدید تا بیام دنبالتون...فراموش نمیکنید؟

    تا ص 111


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    زهره با حجب قشنگی که در نگاه و کلامش پیدا بود، در پاسخ گفت:
    نه... فراموش نمی کنم.
    هنوز دقایقی از ساعت مقرر نگذشته بود که اتومبیل آقای سالار از راه رسید.
    زهره که لحظاتی را به انتظار گذرانده بود، از مشاهده ی او خشنود شد. هنگام سوار شدن، آقای سالار پرسید:
    خیلی منتظر شدید؟
    زهره در جواب گفت:
    زیاد طول نمی کشید اما چون تا به حال در انتظار کسی نمونده بودم، برام سخت بود. جهانگیر که سر حال تر از صبح به نظر می رسید، گفت:
    در عوض این براتون تجربه ای شد که بعد از این کسی رو منتظر خودتون نذارید... راستی حالتون چطوره، بهترشدید؟
    زهره گفت:
    خوبم... دیدید که نگرانی شما بی مورد بود.
    نگاه جهانگیر به نیمرخ او اتاد و گفت:
    چندان هم بی مورد نبود، چهره ی گلگون شما نشون می ده که هنوز تب دارید.
    زهره بی مقدمه گفت:
    فریب این سرخی رو نخورید علتش بیماری نیست.
    لبخند موذیانه ی جهانگیر از دید او دور نمامد. هم زمان صدایش را شنید که پرسید:
    ـ پس علتش چیه؟
    زهره دانست سخن نسنجیده ای را به زبان آورده است، از این رو با عجله گفت:
    نمی دونم... شاید به خاطر گرمی هوا باشه.
    سپس نگاهش به سمت خیابان برگشت که مصاحبش متوجه دگرگونی او نشود. جهانگیر لبخندش را مهار کرد و با سرخوشی بر سرعت اتومبیل افزود.
    با دیدن مغازه های آشنا، زهره دانست که به مقصد رسیدند ه اند. اتومبیل آرام به درون کوچه پیچیده و در یک زمان نگاه هردوی آنها، به مردی افتاد که مقابل منزل خانم مالک ایستاده بود و با او سرگرم گفتگو بود. زهره با همان اولین نگاه، رنگ چهره اش را باخت و بدون آنکه متوجه عمل خود باشد، به صورت برق آسایی به جلوی صندلی لیز خورد و همان جا به حالت چمباتمه نشست.
    جهانگیر که از حرکت ناگهانی او شدیداً متعجب شده بود با لحن متحیری پرسید:
    این چه کاریه؟!
    زهره به علامت سکوت انگشتش را جلوی دهانش گرفت و آهسته گفت:
    اون مرد نباید منو ببینه. این جمله را چنان ادا کر که جهانگیر به فراست دریافت او شدیداً از آن مرد هراس دارد، به طرزی عادی از مقابل منزل مالک گذشت و به انتهای کوچه رسید. با صدای به صدا درآوردن بوق، مرد میانسالی که سمت باغبان را در خانه ی او داشت، در پارکینگ را برایش گشود. با داخل شدن اتومبیل، عباس آقا، دوباره لنگه های در را به روی هم گذاشت و بعد از احوال پرسی با آقای سالار، رفت که دنباله ی حرس کاری گل ها را ادامه بدهد.
    جهانگیر نظری به زهره انداخت وگفت:
    گمون نمی کردم از کسی تا این حد واهمه داشته باشید!!
    زهره با رنگی پریده و صدایی لرزان بر روی صندلی نشست و گفت:
    حتماً این ترس دلیلی داره.
    جهانگیر لحظه ای با ترید او را نگریست، سپس گویی خود را در این امر محق می دید، پرسید:
    ـ من می تونم دلیلش رو بپرسم؟
    زهره نمیدانست چه توضیحی به او بدهد. پس از مکث کوتاهی به این نتیجه رسید که چاره ای جر اعتماد به او ندارد، ناچار گفت:
    در حال حاضر نمیتونم همع چیزو براتون بازگو کنم، امّا مطلب مهمی که شما باید بدونید اینه که، تحت هیچ عنوان او مرد نباید باخبربشه که من در منزل عمه، یا حتی توی این شهر ساکن هستم. حرف های زهره به سوء ظن جهانگیر دامن زد. هجوم افکار گوناگون خاطر او را مغشوش کرد، سپس با نگرانی گفت:
    ببینید هره خانم، من از زندگی گذشته شما هیچ اطلاعی ندارم پس نمی تونم بی گدار به آب بزنم، چون مساله آبروی من هم دربینه، پس اگر در رابطهربا این موضوع، ازمن انتظار کمک دارید، باید قبلاً همه چیز رو برام توضیح بدید.
    سردی کلام او، تا مغز استخوان زهره اثر کرد. با تلخی به خود گفت:
    ( چه زود رنگ عوض کرد، تا چند لحظه پیش اون قدر صمیمی و حالا... مثل اینکه اولین باره که منو می بینه)
    با هجوم این افکار، سوزش اشک را در چشمان خود حس کردو دستش را به سمت دستگیره ی در برد، در حال گشودن آن با لحن گرته ای گفت:
    من رو ببخشید ...، نباید مایه ی دردسر شما می شدم... من الان منزل شما رو ترک میکنم.
    جهانگیر با یک حرکت مانع خر. او شد و همانطور که او را جای خود می نشاد به تندی گفت:
    حالا دیگه مطمئن شدم که واقعاً دختر سرسخت و یک دنده ای هستید
    کمی که بر اعصاب خود مسلط شد، کلامش را ادامه داد و گفت:
    اگه دوست ندارید همه ی جریان رو برای من تعریف کنید من هیچ اصراری ندارم، ولی فقط می خوام بدونم اون مرد، با شما چه نسبتی داره؟
    چهره شروع به صحبت کرد، صدایش بغض آود به گوش رسید.
    ـ احمد آقا، شوهر مادرمه.
    فکری مثل برق از سر جهانگیر گذشت و چشمانش از تعجب راخ تر شد. صدایش انگار از ته پاه بیرون می آمد، پرسید:
    ـ شما از منزل فرار کردید؟!
    سیمای رنگ پریده زهره، از شرم گل انداخت، او با سری اکنده پاسخ داد:
    فرار، نه به آن صورت که شما فکر می کنید ولی چاره ای جز ترک آنجا نداشتم. حالا جهانگیر می توانست حدس بزند که چه رازی پشت این پرده، نهان است. گرچه حقیقت امر، برایش عیان شده بود اما ترجیح داد عین واقعه را از زبان خود او بشنود. از این رو پرسید:
    مادرتون چطور، اون هم خبر نداره که شما اینجا هستید؟
    زهره گفت:
    چرا... با موافقت مادرم دست به این کار زدم.
    کنجکاوی مثل خوره ای مغز جهانگیر را می خورد، می خواست آخرین کلام را هم از زبان او بشنود، سوالي كه به ذهن خطور كرد، رنجش مي داد، با اين حال بايد آن را مطرح مي كرد.
    به آرامي پرسيد:
    شوهر مادرتون... به شما نظر سويي داره؟
    نگاه زهره بي اختيار به سوي او كشيده شده، چشمانش با هاله اي از اشك پوشيده بود. تلاشش براي جلوگيري از فرو افتادن قطرات اشك بي نتيجه ماند. زيانش ديگر ياراي سخن گفتن نداشت. با حركت آهسته سر، پاسخ او را دادو هم زمان بعضي كه برگلويش فشار مي آورد، تركيد.
    پنجه هاي جهانگير در هم مشت شد و رنگ پشيماني اش به سرخي گرائيد، در همان حال نجوا با خود گفت:
    (عجب روزگار پستيى!)
    وقتي دوباره به خود آمد، متوجه حال دگرگون زهره شد و در حالي كه دستمالي را به سوي او تعارف مي كرد، گفت:
    نگران نباشد... شما در اين منزل كاملاً درامان هستند و هيچ كس نمي تونه كوچك ترين آسيبي به شما برسونه.
    آن دو همان طور كه سرگرمصحبت در مورد موضوعي بودند، وارد حياط شدند. با مشاهده ي فضاي اطراف، سيماي زهره از هم شكفت، اندوه دقايق پيش محو شد و جايش را به تبسمي همراه با شيفتگي نماي روبرو درختان قد برافراشته اي را نشان مي داد كه در رديف هاي منظمي كنار يكديگر قرار داشتند. گرچه سرماي پاييز طراوت و سرسزي را از آنها گرفته بود، اما هنوز هم چنارهاي خوش قامت و نارون هاي چتري به نوعي خاص جلوه گري مي كردند در آن ميان سروهاي سوزني از شادابي بيشتري برخوردار بودند و گويي به سرماي از راه رسيده، اعتنايي نداشتند. نحوه ي قرار گرفتن آنها را به رتيبي بود كه انسان گمان مي كرد سربازاني براي حراست از حريم حياط، كمر به خدمت بسته اند. در قسمت مياني، محوطه اي تپه مانند و مدور، برآمده از سزح حياط خود را به رخ مي كشيد.
    بوته هاي سرمازده رُز و نسترن، گوياي حقيقت بود كه در فصل بهار و تابستان، اين تپه ي كوچك مملو از گل هاي رنگارنگ جلوه اي بينظير دارد. مجسمه سه شير سنگي كه در بالاي نپه پشت به يكديگر ايستاده بودند، شكوه آن محيط را صد چندان مي كرد. قسم ورودي عمارت را ايوان عريض و طويلي تشكيل ني داد. ستون هاي سنگي جلوي ايوان، با نقوشي كه برخود داشتند، هنر حجازي را به نمايش مي گذاشتند. ورودي از دو سوي حياط با پلكاني كه به ايوان ختم مي شد امكان پذير بود. زهرهدر كنار آقاي سالار، به آدمي قدم بر ميداشت كه متوجه اعظم خانم شد. او از روبرو به سوي آن دو مي آمد. هنگامي كه نزديك تر شد، پس از احوال پرسي گفت:
    دلم شور افتاد، خيلي وقته كه صداي داخل شدن ماشين رو شنيدم ولي هرچي صبر كردم از خودت خيري نشد.
    جهانگير لبخندزنان گفت:
    با مهمان غزيزمون سرگرم صحبت بودم.
    اعظم خانم، از سرمهر و با لبخندي زيركانه گفت:
    پس من بي خود دلواپس شدم... به به زهره جون چه عجب يادي از ما كردي؟
    زهره كه هنوز هم كمي نگران به نظر به نظر مي رسيد، در پاسخ گفت:
    اختيار داريد اعظم خانم، ما كه هميشه مزاحم هستيم. اعظم خانم با صميميت و لبخندي كه دندان هاي مصنوعي اش را را نمايان مي كرد، گفت:
    شما مراحميد، حالا بفرمائيد بالا تا من نوشيدني داغ بيارم.
    جهانگير گفت:
    قبل از نوشيدني، پيغامي دارم كه بايد به خانم مالك برسوني.
    اعظم خانم پس از دريافت پيغام و سفارشات لازم در حال رفتن گفت:
    جهان، تا من برميگردم شما از زهره جون پذيرائي كن
    به دنبال با نگاهي به جهانگيرخان گفت:
    تا بحال چند بار شنيدم كه اعظم خانم شما را به نحو خاصي صدا مي كنه...
    جهانگير گفت:
    ـ خاله اعظم مثل مادر من مي مونه،طي اين سال ها، زحمت زيادي براي من كشيده و تنها اون اجازه داره خلاصه ي اسم منو صدا كنه.
    خنده نمكين زهره،از چشمان تيزبين جهانگير دورنماند، در همان حال صدايش را شنيد كه آهسته گفت:
    ـ خوش به حال اعظم خانم.
    لبهاي او نيز به تبسمي از هم باز شد و در حالي كه زهره را به درون عمارت راهنمايي مي كرد گفت:
    شما هم مختاريد من رو با اين اسم خطاب كنيد، البته اگر مايل باشيد.
    نحوه ي دكوراسيون و تزئينات داخل عمارت به قدري چشم گير و دلنشين بود كه نگاه زهره، بي اختيار به هر سو كشيده ميشئ. او در سادترين كلام احساسش را بيان كرد و گفت:
    آقاي سالار، عجب منزل با صفايي داريد!
    جهانگير كه از سادگي بيان او لذت مي برد، جواب داد:
    اين از لطف سماشت كه اينجا رو مصفا مي بينيد و گرنه اين عمارت در مقابل مهمان عالي قدرش، كلبه درويشانه اي بيشتر نيست.
    زهره با شرم گفت:
    شما محبت داريد آقاي سالار، امّا از همين حالا اعلام مي كنم كه در مقابل شما، خلع سلاح هستم، چون من به هيچ وجه از پس تعارفات وخوش سروزبوني شيرازي ها برنمي يابم.
    جهانگير از جواب او خنده افتاد و همراه با تعارفات نشستن روي مبل به او، گفت:
    ولي باور كنيد قصدم تعارف نبود، اين كه گفتم عين واقعيت است... اشكال نداره اگر چند دقيقه شما رو تنها بزارم؟
    زهره روي مبل نشست و گفت:
    نه... خواهش مي كنم راحت باشند.با رفتن آقاي سالار، فرصت را غنيمت شمرد و با اشتياق نگاه دقيقي به اطراف انداخت و در دل، آن همه زيبايي و هماهنگي را تحسين كرد. اطاقي كه او سرگرم تماشايش بود، قسمت نشيمن ساختمان به حساب مي آمد كه سالن چهارگوش وسيعي بود. فرش دست بافت خوش نقشي، تمامي سطح آن را مي پوشاند و با مبلمان سبك وراحتي به رنگ صورتي تزئين شده بود. دو تابلوي نفيس از جنس فرش و اقتباس از آثار مشهور كمال الملك، برروي ديوارها چشم اندازه زيبايي داشت، علاوه برآن گلخانه ي قشنگي كه تمامي يك ضلع سالن را به خود اختصاص داده بود، بسيار تماشايي به نظر مي رسيد. طراوت و سرسبزي گياهاني كه در هواي معتدل آنجا رشد كرده بودند، خاطره ي برودت هواي بيرون را از ذهن دور ي ساخت. لذّت گرماي آتش، پرنده ي خيالش را به دور دستها برد و خاطره ي آتش ها

    تا ص 121


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    شهرش اهواز را در ذهنش زنده کرد شعله های سرکش که از گازهای زیرزمینی زبانه میکشدی و اطراف را تا صدها متر روشن میکرد و مردمان اهل دل را به گرد خود فرا میخواند.
    شبهای جمعه آنجا چه غوغایی میشد!ای کاش او هم مثل بقیه مردم زندگی راحت و اسوده ای داشت.با این اندیشه یاد احمد آقا و آمدن ناگهانیش به شیراز همه آرامشش را بهم زد.
    چه بدبختی بزرگی!احمد آقا چطور توانسته نشانی او را در شیراز پیدا کند؟اگر چشمش به زهره می افتاد آنوقت چه میشد؟دیگر کجا را داشت که از دست او بگریزد و به آنجا پناه ببرد.آیا احمد میتوانست او را مجبور به بازگشت کند؟در آن صورت زندگی جهنمی اش دوباره شروع میشد.
    هجوم این افکار ترسی ناشناخته را در او بیدار کرد و قلبش را در هم فشرد.
    صدای جهانگیر تلنگری بود که دنیای خیالش را درهم فرو ریخت.او همراه با سینی فنجانهای چای و ظرف شیرینی داخل شد و در همانحال گفت:ببخشید که غیبتم طولانی شد.
    زهره بخود آمد و با مشاهده او گفت:نباید زحمت میکشیدید آخر من فرصت زیادی برای موندن ندارم.
    جهانگیر فنجان چای را مقابلش گذاشت و در حین تعارف شیرینی گفت:لازم نیست زیاد عجله کنید فعلا تا برگشتن خاله اعظم فرصت هست یک فنجان چای بخورید.
    زهره گفت:دلم خیلی شور میزنه خدا کنه اعظم خانم زودتر برگرده.
    جهانگیر نیز فنجان دیگر را برداشت و مقابل او روی مبلی لم داد و گفت:تا شما چایتون رو میل کنید خاله هم مطمئنا برگشته.
    زهره جرعه ای از چای را سرکشید و برای شکستن آن سکوت عذاب دهنده پرسید:خانم سالار منزل نیستند؟جهانگیر در کمال خونسردی یک پا را روی پای دیگر انداخت و همانطور که حرکات او را زیرکانه میپایید گفت:عباس اقا گفت برای انجام کاری از منزل خارج شده.
    سنگینی نگاه صاحبخانه بیشتر معذبش میکرد بدنبال بهانه ای میگشت که سر حرف را باز کند و لااقل این سکوت را از میان بردارد.چشمش به نقاشی درون گلخانه افتاد و گفت:اون نقاشی مینیاتور دور نمای قشنگی داره طرح لیلی و مجنون لطف خاصی به گلخونه داده باید به کسی که خالق این هنر بوده آفرین گفت.
    جهانگیر که فنجان را در حصار انگشتان خود نگه داشته بود جرعه ای از چای را نوشید و گفت:خوشحالم که اونو پسندید پیداست که من و شما سلیقه مشترکی داریم.
    زهره پرسید:از کجا به این مسئله پی بردید؟
    جهانگیر در جواب گفت:از اونجایی که منهم علاقه زیادی به اون اثر دارم.
    زهره گفت:پس حتما خود شما دستور بنای اون رو دادید؟
    جهانگیر با فروتنی گفت:دستورش رو ندادم طی دو ماه صرف وقت اون رو به انجام رسوندم.
    زهره نگاه دیگری به سوی طرح کرد و با حیرت گفت:این واقعا کار شماست؟!
    تبسم نمکینی چهره جهانگیر را پوشاند و پرسید:چرا تعجب کردید؟بمن نمیاد که اهل ذوق باشم؟
    زهره دچار شرم شد و گفت:منو ببخشید ولی باور نمیکردم که شما اینهمه خوش سلیقه باشید یادم باشه بعد از این به خودم ببالم که از مصاحبت یک هنرمند واقعی بهره بردم.
    جهانگیر با نگاه شیفته ای گفت:اگر کسی باید به خودش بباله اون من هستم نه شما چون اگر به قول شما من یک هنرمند باشم شما خود هنر هستید حتما خبر ندارید که خداوند در مورد خلقت شما چه نکات ظریفی رو رعایت کرده و چه اثر کم نظیری رو به وجود آورده.
    گونه های رنگ پریده زهره گل انداخت و نگاهش به زیر افتاد آهسته گفت:این نگاه شماست که هر چیز معمولی رو مبالغه آمیز میبیند.
    صدای اعظم خانم آن دو را از عالم خود بیرون کشید.همانطور که غرغر کنان وارد ساختمان میشد صدا کرد:جهان.
    جهانگیر گفت:من اینجا هستم.
    وقتی چشمش به او افتاد پرسید:چه خبر پیغامم رو رسوندی؟
    اعظم خانم روی یکی از مبلها نشست و پس از تازه کردن نفس به حالت معترضی گفت:امان از دست این مردک سمج یک ساعت تمام زینت رو سوال پیچ کرد.مگه دست بردار بود میگفت من مطمئنم که زهره به این شهر اومده و تا پیداش نکنم به اهواز برنمیگردم.
    زهره با نگرانی پرسید:عمه چی میگفت؟
    اعظم به نگرانی او پی برد و گفت:زینت زرنگتر از اونه که فکرشو میکرد همچین خودش رو به بی خبری زده بود که بیا و ببین با حالت حق به جانبی گفت من از وقتی برادرم به رحمت خدا رفت هیچ خبری از دخترش ندارم.البته قبل از مرگش یکی دوبار خانواده اش رو دیده بودم اون زمان دخترش پنج یا شش سالش بیشتر نبود اما این مربوط به سالها قبله و حالا اگه اونو ببینم مطمئنا نمیشناسم.جهانگیر هم دلواپسش به نظر میرسید با کنجکاوی پرسید:بعد از این حرفها اون مرد قانع شد؟
    اعظم گفت:نه بابا...مگه اون به این سادگی دست بردار بود میگفت من عکس زهره رو به مغازه دارای محل نشون دادم و بعضی از اونا خاطر جمع بودند که صاحب این عکس رو در این محل دیدن حالا یکی در این میون به من دروغ میگه من شک ندارم که مغازه دارا دروغ نمیگن.حرف آخرش زینت رو عصبانی کرد.اینبار با پرخاش بهش گفت:منظورت اینه که من دروغ میگم؟مردیکه اصلا تو به چه حقی اومدی در این خونه رو زدی و مزاحم آسایش ما شدی؟خیال کردی دنیا بی صاحبه؟تا بحال هر چی رعایت غریبی تو رو کردم به کنار ولی اگه همین الان از جلوی خونه من دور نشی با کلانتری محل تماس میگیرم تا حقتو بگذارت کف دستت.
    اعظم خانم که هیجان باعث برافروختگی اش شده بود ادامه داد:یارو فکر اینجا رو نکرده بود بعد از این حرفها نگاه تند و تیزی به زینت انداخت و گفت من از جلوی خونه تو میرم ولی مطمئن باش اینقدر در این محل میمونم تا به نتیجه برسم.
    زینت با عصبانیت داد زد آنقدر در این محل باش تا موهات مثل دندونات سفید بشه اما اگه یکبار دیگه چشمم بتو افتاد یا مزاحمتی برامون ایجاد کردی سر و کارت با کلانتریه...فهمیدی؟
    زهره با ناراحتی گفت:بیچاره عمه این درگیری ها برای قلبش ضرر داره حتما الان هم خیلی نگرانه؟اعظم خانم گفت:تو ناراحت نباش اون حالش خوبه تنها نگرانیش تو بودی که وقتی فهمید منزل ما هستی خیالش از این نظر هم راحت شد.ضمنا سفارش کرد اگه خواستی خونه بری از راه پشت بوم بری که کسی متوجه حضورت توی کوچه نشه.
    زهره باورش نمیشد که زندگی آسوده اش اینطور دچار دگرگونی بشود با حالت افسرده ای گفت:چه بدبختی ای بعد از این چطور سرکار برم؟کلاس درسم چی میشه؟
    جهانگیر که تلاش میکرد خود را آرام نشان بدهد با لحن تسلی بخشی گفت:فعلا به این چیزها فکر نکنید بعدا راه چاره ای پیدا میکنیم...راستی خاله جون نهار چی داریم؟من و زهره خانم هر دو گرسنه ایم.
    زهره دخالت کرد و گفت:اگه اجازه بدید من برم منزل درست نیست که عمه رو با اینحال تنها بذارم.جهانگیر با اصرار گفت:لااقل برای صرف ناهار بمونید بعد برید.
    زهره در حین به پا خاستن گفت:تا اینجا هم خیلی مایه دردسرتون شدم اجازه بدید رفع زحمت کنم.
    آقای سالار که او را عازم رفتن میدید ناخودآگاه به دنبالش کشیده شد و گفت:پس شما رو تا پشت بام میرسونم.
    آن دو در سکوت راه پلکان را در پیش گرفتند.جهانگیر نگاهی به نیمرخ زهره انداخت و پرسید:به چی فکر میکنید؟
    لایه ای از اشک چشمان کهربایی رنگ زهره را شفاف تر کرده بود.با نیم نگاهی به جهانگیر گفت:به ایکه اگه احمد آقا منو پیدا کنه چی میشه.
    جهانگیر به نرمی گفت:فکرتون رو بی دلیل ناراحت نکنید من به نوبه خودم قول شرف میدم تا اونجایی که در توانم باشه نگذارم دست اون به شما برسه.
    نگاه معصومانه زهره به سمت او چرخید و گفت:ممنونم خوشحالم که بعد از این میتونم به شما متکی باشم.
    زمانی که از همدیگر جدا میشدند جهانگیر سفارشهای لازم را با او در میان گذاشت و گوشزد کرد که تحت هیچ عنوان در منزل را به روی غریبه ها باز نکنید.
    خانم مالک به محض مشاهده برادرزاده اش خشنود شد و احوالش را پرسید.وقتی او را دلواپس دید دلداریش داد و با کلام پرمهری گفت:نگران هیچ چیز نباش تا وقتی که پیش من هستی در امانی مگه من مرده باشم که دست اون پدرسوخته بتو برسه.
    زهره گفت:اخه عمه جون منکه نمیتونم برای همیشه خودمو توی خونه زندونی کنم اومدن احمد آقا همه برنامه های منو بهم ریخت بعد از این کارم چی میشه؟درسهامو چیکار کنم؟
    خانم مالک با لحن مادرانه ای گفت:فعلا بهتره برای مدتی تولیدی رو فراموش کنی این میون فقط درس و کلاست مهمه...راستی زهره جون شوهر مادرت قیم تو هم هست؟
    زهره با صدای گرفته ای گفت:بله...همین موضوع منو نگران کرده چون میدونم اگه پیدام کنه حق داره حتی به زور هم شده منو با خودش ببره چون هنوز به سن قانونی نرسیدم.
    عمه خانم گفت:خودتو اصلا ناراحت نکن همانطور که گفتم تا من زنده هستم محاله بذارم اینکار بشه.
    زهره گفت:عمه جون من بیشتر نگران شما هستم با این قلب ضعیفی که شما دارید اگه یه وقت خدای نکرده اتفاقی براتون بیفته هیچوقت خودمو نمیبخشم.
    خانم مالک گفت:نگران قلب من نباش مرگ و زندگی دست خداست.ولی اگر قرار باشه من بمیرم اول این پدرسوخته حروم لقمه رو میکشم بعد چون عزرائیل میدم.
    زهره احساس میکرد گرفتاری او خیلی ها را به دردسر انداخته است تحت تاثیر این فکر با ناراحتی گفت:آخه من نمیدونم این احمد اقا چطور فهمید من به شیراز اومد آدرس شما رو چطور پیدا کرده؟
    عمه خانم گفت:اینطور که خودش صحبت میکرد عکس تو رو به تموم شرکتهای اتوبوسرانی نشون داده از قضا یکی از کارمندای اونجا گفته که چند وقت پیش مسافری با این شکل و شمایل به مقصد شیراز حرکت کرده خلاصه بعد از پرس و جو از مادرت میفهمه که توی شیراز فقط یک فامیل داری که اونم من هستم.گویا آدرس منزل مارو از مادرت گرفته بود.اینطور که پیداست مرد موذی و اب زیر کاهیه چون قبل از اومدن به اینجا عکس تو رو نشون مغازه دارهای محل داده اونها هم گفتن که چنین شخصی رو این اطراف دیدن.برای همین مطمئن بود که تو اینجا هستی و با وقاحت گفت که من دارم دروغ میگم.
    زهره با افسردگی گفت:عمه جون ببخشید که شما رو به دردسر انداختم بخدا اگه میدونستم اینطور باعث زحمتتون میشم تحت هیچ شرایطی به اینجا نمی اومدم.
    ظاهرا خانم مالک انتظار این حرف را نداشت چون با لحن

    تا ص 131


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    گله آمیزی گفت:
    بعد از این دیگه نشنوم که این حرفا رو به زبون بیاری، ... فکر کردی ارزش تو برای من کمتر ازرعناست ؟تو تنها یادگار برادرم هستی. حتماً خبرنداری که اون چقدر برای من عزیز بود؟ تو این چند وقته که پیش من هستی، هیچ وقت فرصت نشد درباره ی پدرت صحبت کنیم، حقیقتش می ترسم با به یادآوردن خاطره ی او، دلتنگ بشی ولی امروز فرصت خوبیه که کمی از رحمان برات حرف بزنم.
    قبل از هرچیز باید بدونی، پدرت برای من، حکم یک پسررو داشت. وقتی زلزله، بیخبر همه ی افراد خانواده ی منو برد، حمان به طرزی شبیه به معجزه، جان سالم بدر برد و از همه ی خانواده ام فقط اون برام باقی موند. در آن ایان من تازه عروس بودم ولی رحمان پنج سال بیشتر نداشت. بعد از این واقعه، همه ی محبتم را نثار برادرم کردم که مبادا احساس تنهایی یا کمبود کنه . دو سال بعد رعنا به دنیا اومد و اون دوتا در کنار هم مثل خواهر و برادر بزرگ شدند.
    از اون جائی که مالک بیمار بود، ما دیگه نتونستیم صاحب اولادی بشیم امّا، وجود رحمان و رعنا زندگی ما رو پر کرده بود. پدرت به نظام خیلی علاقه داشت، آخرش هم یک روز به ما خبر داد که در نیروی زمینی ثبت نام کرده هنوز یک سالی از استخدامش نگذشته بود که به اهواز منتقل شد. اقامت رحمان در اهواز، باعث شد که رعنا رو به یک خواستگار اهوازی دادم. گرچه دلم نمی خواست تنها دخترم از من دور بشه... ولی خوب، تقدیر سال هاست که ما رو از هم جدا کرده... افسوس که نه من و نه رعنا، هیچ کدوم فکر نمی کردیم عمر رحمان اینقدر کوتاه باشه.
    اگه پدرت حالا زنده بود، زندگی تو این طور دچار آشوب نمی شد.
    نگاه زهره به چشمان اشک آلود عمه افتاد. او هم فشار بغضی را حس می کرد، در همان حال، گفت:
    ای کاش من هم با پدر مرده بودم و وجودم این طور مایه ی دردسر نمی شد.
    آغوش پرمهر خانم مالک به روی او باز شد و زهره را در بر کشید. با لحن مادرانه ای گفت:
    ـ خدا اون روز رو نیاره، تو باید زنده باشی و از زندگیت لذت ببری. حالا بهتره به جای این حرفا پاشیم بریم غذا بخوریم. چند روزه که تو غذای درست و حسابی نخوردی، رنگ و روت حسابی پریده، پاشو دست و روتو آب بزن تا من سفره رو حاضر کنم.
    عصر بود که زنگ تلفن به صدا درآمد. خانم مالک گوشی را برداشت، آقای سالار بود، همراه با سلام گرمی جویای حال زهره شد و پرسید:
    می تونم چند لحظه با زهره خانم صحبت کنم؟
    خانم مالک با چهره ای متبسم به طرف زهره اشاره کرد و گفت:
    با تو کار دارن.
    زهره شرمگین گوشی را گرفت، مشغول صحبت شد. پس از دقایقی به دنبال یک خدانگهدار مکالمه را قطع کرد و به طرف عمه رفت و گفت:
    اقای سالار پیشنهاد کرد، میتونم با ماشین او کلاس برم، بعد از پایان کلاس، بازم خودشون میان دنبالم.
    عمه خانم گفت:
    دیگه چی بهتر از این؟ برو زود تر حاضر شو و از راه پشت بوم برو انجا.
    زهره گفت:
    اتفاقاً آقای سالار هم تأکید کرد که بهتره تا مدتی از روی پشت بام رفت و آمد کنم.
    جهانگیر در گوشه ای از پشت بام به انتظار ایستاده بود، به محض دیدن زهره، چشمانش برقی زد و به استقبالش آمد، گفت:
    دیر کردید؟
    زهره با لحن پوزش خواهانه ای پاسخ داد:
    ببخشید که شما رو منتظر گذاشتم، بعد از این دیگه تکرار نمی شه. هنگامی که حیاط شدند، برای لحظه ای نگاهشان به خانم سالار افتاد، او با رنگی پریده و متعجب در حالیکه اخم کرده بود، آن دو را تماشا می کرد. زهره با سلام، ادای احترام کرد. به سردی سلامش را پاسخ داد و با سلام، ادای احترام کرد. به سردی سلامش را پاسخ داد و با حالت مشکوکی پرسید:
    شما روی پشت بام چی کار می کردید؟
    نگاه مستأصل زهره به سوی جهانگیر برگشت، او با بی تفاوتی گفت:
    فعلاً وقت ندارم، بعداً ماجرا رو برات تعریف می کنم.
    یک بار دیگر زهره به حالت چمباتمه در قسمت جلوی صندلی جای گرفت. کمی پس از مکث، آقای سالار همان طور که اتومبیل را هدایت می کرد، نگاهی به سوی او انداخت و پرسید:
    راحتید؟
    این بار کلام جهانگیر با لبخند کم رنگی همراه بود، او گفت:
    نمی دونید در این وضعیت که نشستید با اون نگاه معصوم چقدر با مزه شدید، درست مثل غزال کوچکی هستید که در دام صیاد اسیر شده باشه.
    توصیف او، گونه های زهره را گلگون کرد، در پاسخ گفت:
    با این تفاوت که نه اینجا دامه و نه شما صیاد.
    لبخند موذیانه ای چهره ی جهانگیر را از هم شکفت، پرسید:
    از کجا این قدر مطمئنید؟
    کلام زهره با صراحت و در عین سادگی ادا شد و گفت:
    از اونجایی که شما رو کاملاً شناختم.
    اتومبیل از مجله شان فاصله گرفته بود، جهانگیر گفت:
    در این قسمت خطری شما رو تهدید نمی کنه، بهتره بیایید بالا بنشینید و تعریف کنید ببینم، چطور منو کاملاً شناختید؟
    زهره که بر روی صندلی کنار او می نشست، در جواب گفت:
    به نظر من که شناخت شما کار مشکلی نیست، کافیه آدم چند دیدار با شما داشته باشه تا به تمام خصوصیات اخلاقی تون پی ببره.
    نگاه مشتاق جهانگیر به سوی او برگشت و گفت:
    اگر به این حرف اعتقاد داریدف بگید ببینیم، من چطور آدمی هستم؟
    زهره با لبخند زیرکانه ای پرسید:
    به صورت تست بگم یا تشریحی؟
    جهانگیر، نگاهی از گوشه ی چشم به او انداخت وگفت:
    هر طور که مایلید.
    زهره به شوخی سینه اش را صاف کرد و گفت:
    شما مردی مهربان، مسئول، مغرور و محبوب هستید، جهانگیر گفت:
    شما منو پاک غافلگیر کردید. باور نمی کنم که همه ی این نسبت های خوبی که گفتید، یک جا در وجود من باشه. شما مطمئنید که اشتباه نمی کنید؟
    البته در مورد مغرور بودن حق رو به شما می دم و این رو یکی از خصلت های بد خودم می دونم.
    زهره نگاه گذرایی به سویش انداخت و گفت:
    گرچه غرور به تنهائی صفت جالبی نیستف امّا در مورد شما چون با صفات خوبتون همراهه، قابل تحمل و حتی دلنشین به نظر می رسه.
    چهره ی مردانه جهانگیر از تأثیر این گفتگو تغییر رنگ داده بود، در آن میان او به سختی سعی در کنترل احساس خود داشت. در آن میان او به سختی سعی در کنترل احساس خود داشت. در همان حال اتومبیل را متوقف کرد و آهسته گفت:
    رسیدیم.
    زهره که آماده پیاده شدن بود صدای او را دوباره شنید:
    ـ چه ساعتی بیام دنبالتون؟
    زهره از دیدن سیمای بی رنگ و کلام سرد او متعجب شد و گفت:
    ساعت هشت و نیم کلاس تعطیل می شه.
    سالار گفت:
    سر ساعت اینجا منتظرم باشید، ولی اگر به هر دلیل دیر کردم، تنها به منزل برنگردید و صبر کنید تامن برسم.
    زهره تا لحظه ای که وارد کلاس شد، در این فکر بود که چه چیز موجب تغییر روحیه جهانگیر شد.
    با ورود استاد ریاضی، ذهنش را از افکار دیگر پاک کرد و همه ی حواسش را به درس داد. او توانسته بود طی همین چند ماهی که از شروع کلاس می گذشت، خود را در دل اکثر استادان جای کند. در میان بقیه ی شاگردان که اکثراً به خاطر عقب افتادن در کلاس های روزانه، وارد دوره شبانه شده بودند، زهره شاگردی با استعداد و منضبط به حساب می آمد. دقّت او در فراگیری درس ها، موجب شده بود که همیشه مورد توجه خاص استادها قرار بگیرد. آقای نجفی در حین تدریس ریاضی، متوجه کسالت او شد و احوالش را پرسید. وقتی شنید که تازه از بستر بیماری برخاسته، دانست که غیبت چند روز اخیرش، بی دلیل نبوده است.
    ساعات بعد هم خانم رادمهر، استاد ادبیات و آقای محسنی استاد زیست هم متوجه حال بیمارگونه ی زهره شدند و هر دو سفارش کردند که باید بیشتر مراقب سلامتی خود باشند.
    آن روز استاد شیمی غیبت داشت و کلاس یک ساعت زودتر تعطیل شد. اکثر شاگردان از این پیشامد خوشحال به نظر می رسیدند. زهره بلاتکلیف مانده بود که این مدت را چگونه بگذراند. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که خود را در آن جا، تنهای تنها دید. ناگهان ترس ناشناخته ای تمام وجودش را در بر گرفت. صدای خشن بابای مدرسه، نگاه او را به سوی خود کشید. با لهجه ی خاصی که مخصوص اهالی مرودشت بود گفت:
    می خوام در کلاسو قفل کنم. چشمش که به اندام دُرشت او اقتاد، بیشتر دچار اضطراب شد، با عجله کتاب هایش را برداشت و از کلاس خارج شد. تاریکی شب و سکوت حیاط مدرسه چنان او را به وحشت انداخت که بی اختیار شروع به دویدن کرد. زمانی که خود را خارج از مدرسه دید، نفس آسوده ای کشید و همان جا بر روی سکوی سیمانی کنار خیابان نشست.
    سوز سردی ک می وزید تا اعماق وجودش را لرزاند، کتاب هایش را در آغوش فشرد و خودش را جمع کرد. سردی هوا لحظه به لحظه بیشتر می شد، او که اولین روز نقاهتش را می گذراند بیش از پیش دچار لرز شده بود. صدای بهم خوردن در آهنین حیاط مدرسه، او را تکان سختی داد. بابا، پس از قفل کردن در، متوجه او شد و پرسید:
    چرا این جا نشستی؟!
    زهره گفت:
    منتظرم بیان دنبالم.
    بابا پرسید:
    چیزی احتیاج نداری؟
    زهره تشکر کرد، او بی توجه به تنهائی زهره راهش را گرفت و رفت.
    دبیرستان مولوی، در یک خیابان خلوت قرار داشت، در آن هوای سرد، اکثر اهالی در منازل خود از گرمای بخاری و حرارت دلچسب آن لذت می بردند و کمتر کسی در آن ساعت شب، در خیابان تردد می کرد. زهره که از سرما بی حال شده بود هرگاه متوجه نور اتومبیلی می شد، سرش را به امید دیدن بنز آقای سالار بلند می کرد، امّا هربار با عبور آن نور از کنارش دوباره با ناامیدی سر را به روی زانوان خود می گذاشت.
    زمانی که جهانگیر به جلوی دبیرستان رسید از سکوت و تاریکی آنجا تعجب کرد. با این فکر که ممکن است کلاس هنوز تعطیل نشده باشد از اتومبیل بیرون آمد و کنار در ورودی مدرسه رفت. در آن میان متوجه شخصی شد که به صورت مچاله روی سکوئی نشسته است، با تردید به او نزدیک شد و به آرامی زهره را صدا زد، چون پاسخی نشنید دوباره با صدای رساتری او را به نام خواند. زهره سرش را به سختی بلند کرد و در حالی که در تب شدیدی می سوخت با صدای لرزانی پرسید:
    آقای سالار اومدید؟
    جهانگیر از دیدن او در این حال تعجب کرد، او اطمینان داشت که سر ساعت به دنبالش آمده، پس چرا... از ظاهر زهره پیدا بود که مدّت زیادی در این حالت به انتظار نشسته. او بی اراده و سراپا می لرزید. جهانگیر در ماشین را باز کرد و او به حالتی راحت درون اتومبیل خوابید، سپس کتش رابه روی او انداخت، وقتی گمان کرد از هر جهت آسوده است، پشت فرمان نشست و اتومبیل را باشتاب هرچه بیشتر، به حرکت درآورد.
    همان طور که مسیر را پشت سر می گذاشت، هرگاه نگاهی به عقب می انداخت و صورت رنگ پریده زهره را می دید، ناخود آگاه پدال گاز را بیشتر فشار می داد. زمانی که به منزل رسید با دستپاچگی از اعظم خواست تا بستری برای زهره مهیا کند و بعد، او را که قدرت ایستادن نداشت، به درون عمارت ببرد.
    خانم مالک تلفنی از جریان مطلع شد و سراسیمه خود را به آنجا رساند. وقتی زهره را در آن حال دید، رنگ از رویش پرید. عصر آن روز او کاملاً سرحال بود و حالا، هیچ فرقی با یک مرده نداشت.
    دکتر برای دومین بار بر بالین او حاضر شد. این باره پس از معاینه های دقیق، دستور اکید داد که بیمار تا یک هفته به هیچ وجه نباید از بسترش خارج بشود در غیر این صورت دچار ذات الریه شدیدی می شد که درمان آن به سادگی ممکن نیست. خانم مالک اصرار داشت که زهره را در خانه ی خودش بستری کند، امّا جهانگیر نگران بود که مبادا این جابه جایی شدت بیماری را بیشتر کند. به همین خاطر از خانم مالک خواست اجازه بدهد بعد از بهبودی او اقدام به جابه جایی کنند. خانم مالک مردد مانده بود که چه کند، اصرار دوباره ی جهانگیر، او را از تردید بیرون کشید.
    ـ اگر شما هم لطف کنید و همین جا از او نگهداری کنید، مطمئنم که حالش زود خوب می شه، اون وقت می تونید با خیال راحت برادرزاده تون رو به منزل ببرید. عمه خانم بیش از آن نمی توانست در مقابل اصرار های جهانگیر سرسختی نشان بدهد، عاقبت رضایت داد که همراه زهره برای مدت کوتاهی مهمان آقای سالار باشند.
    بیماری زهره گرچه نگران کننده بود امّا، از طرفی مایه ی شور و تحرکی در منزل آقای سالار شده بود. طی روزها و شب هائی که خانم


    تا ص 141


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    مالک و زهره در خانه جهانگیر خان اقامت داشتند او لحظه ای از آنها غافل نمیشد هربار به بهانه ای سراغ بیمار می آمد و از او دلجویی میکرد.از طرفی به چگونگی غذاهای روزانه نظارت داشت و تاکید میکرد که حتما غذاهای مقوی به زهره بخورانند.
    عباس اقا به سفارش جهانگیر خان هر روز مامور تهیه جگر و میوه های تازه بود البته در کنار اینها دسته گلی که هر روز از گلخانه تهیه میشد یکی از ضروریات بود.جهانگیر در این چند روز بندرت از منزل خارج میشد و همه تلاشش را بکار گرفته بود وسایل رفاه و راحتی مهماناش را از هر جهت فراهم کند.در یکی از ملاقاتهایش با زهره متوجه بهبود حال او شد و با مهربانی گفت:به لطف خدا امروز رنگ و روتون خیلی بهتر از قبل شده مثل اینکه خوشبختانه بحران بیماری رو پشت سر گذاشتید.
    زهره که د راین مدت احساس وابستگی عمیقی به او پیدا کرده بود با تبسم کمرنگی گفت:باید از شما ممنون باشم.اگر رسیدگی های شما نبود به این زودی خوب نمیشدم راستی من یک عذرخواهی به شما بدهکارم.
    جهانگیر متعجب شد پرسید:در چه مورد؟!
    چهره رنگ پریده زهره دلنشین تر از همیشه بنظر میرسید او با لحن معصومی گفت:برای اینکه وجود من در این چند روز نظم منزل شما رو کاملا بهم زده و همه شما رو به دردسر انداخته.
    پاسخ جهانگیر با لبخند نمکینی همراه بود:اشتباه نکنید وجود شما نه تنها نظمی رو بهم نزده بلک مایه رونق کلبه این حقیر شده باور کنید اگر مقدور بود اجازه نمیدادم به این زودی اینجارو ترک کنید.
    زهره که از قبل میدانست اقای سالار یکی از روسای میراث فرهنگی است به شوخی گفت:اگه زودتر منو مرخص نکنید مطمئنا صدای اعتراض همکاراتون در میاد چون در این چند روز اصلا فرصت نکردید سری به محل کارتون بزنید.
    جهانگیر لبخند زنان گفت:شما فکرتون رو برای این مسائل ناراحت نکنید جواب همکارها با من از این گذشته باید اعتراف کنم بعد از مدتها وجود شما باعث شد که این منزل حال و هوای دلپذیری پیدا کند پس لطفا به این زودی ما رو از این موهبت محروم نکنید.
    اعظم خانم لبخند زنان گفت:زینت رفت که کمی به کارای منزلش رسیدگی کنه میخواست اونجا رو برای ورود زهره از قبل حاضر کرده باشه.
    رنگ رخسار جهانگیر تغییر کرد و گفت:به این زودی خیال رفتن دارن؟میترسم این جابجایی برای حال زهره خانم خوب نباشه.
    زهره دخالت کرد و گفت:خوشبختانه امروز خیلی بهترم درست نیست که بیشتر از این مزاحم شما باشیم گرچه تا حالا هم...
    کلام زهره با ورود نابهنگام زیور ناتمام ماند.او که با تانی قدم برمیداشت درحالیکه نزدیک میشد با کنایه گفت:از ظاهرتون پیداست که کاملا خوب شدید پس چرا بلند نمیشید؟همین خوابیدن توی رختخواب بیشتر باعث کسالت میشه.
    زهره سعی کرد حرفهای دو پهلوی او را بروی خود نیاورد.در این چند روز هر بار برخوردی بین آنها پیش می آمد خانم سالار تلاش کرده بود به هر بهانه ای او را با حرفهایش آزرده کند.
    جهانگیر متوجه چهره ناراحت مهمانش شد و خطاب به زیور گفت:بنظر من صلاح نیست که زهره خانم به این زودی از جا بلند بشن شما خودتون رو میبینید که در این سن و سال هنوز هم بنیه قوی و سرحالی دارید؟
    صورت زیور تا گردن قرمز شد گویا روی جمله سن و سال خیلی حساسیت داشت.لحظه ای بعد مثل یک مار زخمی اتاق را ترک کرد.
    اعظم نگاهی به جهانگیر انداخت و گفت:دستت درد نکنه جهان جون خوب روشو کم کردی افاده های این یکی دیگه ما رو کشته.
    جهانگیر گفت:با زیور فقط من میدونم که چطور باید رفتار کرد اون عادت داره مثل مار همیشه نیشش رو به یکی فرو کنه حالا هم زهره خانم رو دم دست گیر آورده.
    زهره گفت:خیلی عجیبه!چون تابحال هیچ کدورتی بین من و زیور خانم پیش نیومده با اینحال نگاه و کلام او پر از کینه ست.
    جهانگیر با تبسم دلچسبی گفت:نمیدونید چرا؟مگر نشنیدید که میگن زنها چشم دیدار بهتر از خودشون رو ندارند؟این مثل در مورد زیور به معنای واقعی صدق میکنه.
    اعظم خانم خنده سرخوشی سر داد و با ضربه ای که به بازوی جهنگیر میزد گفت:ای شیطون آخرش یه جوری حرف دلت رو زدی.
    روزی که خانم مالک و زهره قصد داشتند منزل سالار رو ترک کنند قیافه جهانگیر خان افسرده بنظر میرسید.هنگامیکه زهره از پلکان بالا میرفت به ارامی گفت:قول میدید بعد از سلامتی کامل پرنده های منتظر را فراموش نکنید اونها هر روز به هوای پاشیدن دانه انتظار شما را میکشند.
    نگاه زهره به زیر افتاده بود اما نیمرخش سرخی خوش رنگی را نشان میداد در همان حال گفت:قول میدم فراموش نکنم خصوصا که اون پرنده ها یادآور یک خاطره خوش هستند.
    چشمان جهانگیر مشتاق بسویش برگشت و از شرمی که در چهره او دید غرق لذت شد هم زمان ادامه صحبتش را شنید.
    -البته به شرط اینکه شما هم قولتون رو فراموش نکنید.
    جهانگیر متعجب پرسید:چه قولی؟!
    زهره گفت:حق دارید فراموش کنید چون مدتها از زمانیکه قول دادید ما رو برای تماشا به حافظیه میبرید گذشته.
    جهانگیر شرمنده از خلف وعده گفت:اگر ممکن بود همین امروز شما رو به دیدن حافظیه میبردم اما قرار ما بمونه برای روزی که شما کاملا سرحال باشید.
    روزها از پی یکدیگر میگذشت و ارابه زمان بی وقفه به پیش میتاخت اکنون یکماه از دوران بیماری زهره میگذشت و او کاملا سلامت بنظر میرسید.زهره با پیشنهاد اعظم خانم بجای کار در تولیدی شروع به خیاطی در منزل کرد و سفارش مشتریان را بطور خصوصی میپذیرفت.با اینهمه رفتن به کلاس درس هنوز طبق روال گذشته انجام میشد عصر هر روز با روش قبلی سوار بر اتومبیل آقای سالار به مدرسه میرفت.
    دیدارهای همه روزه انس و الفتی عمیق در روابط آن دو به وجود آورده بود اما هیچکدام این موضوع را بروی خود نمی آورد خانم مالک و اعظم خانم دو دوست دیرین شاهدان این پیوند بودند و از به وجود آمدن آن خشنود.در این میان زیور همچون مار زخمی بخود میپیچید و در انتظار لحظه ای بود که آرزویش را عملی کرده انتقام سختی از این تازه وارد دلربا بگیرد.
    زمستان سرد آن سال را زهره با کار مداوم پشت سر گذاشت او جز مواقعی که در کلاس درس سپری میکرد بقیه اوقات در منزل محبوس بود.کم کم همه آنهایی که از ماجرای احمد آقا مطلع بودند این باور بر ایشان پیش آمد که او دیگر در پی یافتن زهره نیست و پس از گذشت این مدت طولانی چون از پیدا کردن او ناامید شده به شهر و دیار خود بازگشته است.
    در روزهای آخر زمستان سردی هوا دیگر آن شدت قبل را نداشت.مردم خشنود از پایان سرما به استقبال روزهای پر نشاط بهار میرفتند.اهالی شیراز که از دیرباز آداب و سنن ایرانیان باستان را بخوبی حفظ کرده اند در این ایام با شوق فراوان سرگرم فراهم آوردن لوازم و وسایل گرامی داشت عید نوروز بودند.
    بهمین مناسبت زهره بیش از همیشه مشغول کار بود.لباسهای زیبایی که برای مشتریانش میدوخت در مدت کوتاهی شهرتش را زبانزد اهالی محل کرد علاوه بر آن برخورد گرم و ظاهر زیبایش مراجعین را بیشتر مجذوب مینمود.در بین کسانی که تازه با او اشنا شده بودند یکی از خانمها به حالت خریدارانه ای او را مینگریست و هر بار که به منزل مالک می آمد با نگاه مشتاقی حرکات زهره را زیر نظر داشت.
    در یکی از روزها که زهره بتنهایی در منزل سرگرم خیاطی بود زنگ تلفن سکوت خانه را بهم ریخت.با کش و قوسی به اندامش خستگی کمر را گرفت و سپس گوشی را برداشت.
    -الو ...بفرمایید.
    صدای مردانه ای گفت:سلام...خسته نباشید.
    زهره فورا صدای او را تشخیص داد همان مزاحمی بود که این اواخر چندین بار تلفن کرده بود گرچه زهره هر بار با ملایمت سعی میکرد او را از این عمل بازدارد اما چاره پذیر نبود و آن مرد هر بار با کلامی صمیمی صحبت میکرد.اینبار زهره خسته از این مزاحمت اما با آرامش گفت:بازم شما هستید؟چند بار باید خواهش کنم که مزاحم من نشوید؟
    مرد با لحن گرمی گفت:باور کنید قصد مزاحمت ندارم فقط میخواهم با شما آشنا بشم.در مکالمه های قبلی هم گفتم کمی به من فرصت بدهید تا براتون توضیح بدهم ولی شما هر بار فورا ارتباط را قطع کردید.
    زهره با بی حوصلگی گفت:آقای محترم من نمیدونم شما کی هستید و هیچ علاقه ای هم ندارم که باهاتون اشنا بشم.اینطور که پیداست شما اونقدر بیکارید که نمیدونید وقتتون رو چطور بگذرونید ولی محض اطلاع شما میگم که من گرفتارتر از اونم که هم صحبت خوبی برای شما باشم پس لطفا دیگه مزاحم نشید.
    بدنبال این کلام گوشی را گذاشت و پشت چرخ خیاطی برگشت.لحظه ای بعد دوباره زنگ تلفن او را از جایش بلند کرد.با برداشتن گوشی باز هم همان صدا گفت:شما چقدر عصبی هستید با تعریفهایی که درباره تون شنیدم فکر نمیکردم اینقدر تندخو باشید.
    زهره که دیگر صبرش به پایان رسیده بود به تندی گفت:به شما مربوط نیست که من چی هستم یا چی نیستم آخه مگه شما کار و زندگی ندارید که اینطور مزاحم مردم میشید؟
    مرد با خونسردی گفت:برای اطلاع شما میگم که من هم کار دارم و هم زندگی اما باور کنید زندگی بدون یک همسر زیبا هیچ لطفی نداره.حالا فهمیدید چرا مزاحم شما میشم؟حقیقتش قراره که به زودی به خواستگاری دختری زیبا و دوست داشتنی برم اما از اونجایی که عروس من دختر منزوی و پر مشغله ایه هیچ فکری بنظرم نرسید جز اینکه با مکالمه تلفنی با او آشنا بشم.
    زهره که گمان میکرد با شخص بیماری هم کلام شده است با لحن آرامتری گفت:ببینید آقا من میدونم که شما برای سرگرمی این شماره رو گرفتید ولی باور کنید من آدم گرفتاری هستم لااقل شماره ای رو بگیرید که صاحبش وقت سر به سر گذاشتن با شما رو داشته باشه.
    پس از ختم کلامش مکالمه رو قطع کرد و دنبال کارهایش رفت اما هنوز لحظاتی نگذشته بود که صدای زنگ تلفن دوباره شنیده شد.این بار شتابان به سوی تلفن رفت و با برداشتن گوشی با فریاد گفت:مگه نگفتم دیگه اینجا زنگ نزن احمق...
    در آن میان صدای جهانگیر در گوش او پیچید به حالت گلایه آمیزی گفت:عجب احوالپرسی گرمی!
    زهره که انتظار شنیدن صدای او را نداشت با دستپاچگی گفت:آخ...شما هستید اقای سالار؟!ببخشید که اینطوری صحبت کردم.
    جهانگیر با لحن دوستانه ای گفت:حتما قبل از من کسی مزاحم شده بوده که شما رو اینطوری عصبی کرده؟
    آثار شرم د رکلام زهره کاملا پیدا بود فروتنانه گفت:درست حدس زدید این مزاحم مدتیه که دست از سر ما برنمیداره.
    جهانگیر کنجکاوانه پرسید:نمیگه چیکار داره؟
    زهره به حالت تمسخر گفت:مردک دیوانه ست ظاهرا مجردیه که خیال ازدواج داره و میخواد از طریق تلفن برای خودش همسر پیدا کنه.
    جهانگیر پرسید:خودش رو معرفی نکرد؟
    زهره گفت:نه...اینکارو نکرد در هر صورت برای من که فرقی نمیکنه اون کی باشه.
    جهانگیر گفت:احتمال داره این شخص بازم مزاحم بشه در اون صورت خودتون رو ناراحت نکنید فقط به محض تشخیص صدا مکالمه رو

    تا ص 151


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    قطع کنید، بعد از چند بار مطمئناً خودش خسته می شه و دیگه به این کار ادامه نمی ده.
    زهره قول داد که به همین نحو عمل خواهد کرد. جهانگیر گفت:
    راستی فراموش کردم حالتون رو بپرسم، گرچه می دونم مزاحمت های تلفنی اوقات شما رو تلخ کرده، ولی از اون که بگذریم، شنیدم این روزها سرتون خیلی شلوغه.
    خستگی ناشی از کار در صدای زهره به خوبی به گوش می رسید، در پاسخ گفت:
    این هم از لطف همشهری های شماست که من وقت سر خاروندن ندارم. راستش اون قدر سفارشات مختلف گرفتم که نمی دونم فرصت می شه همه رو به موقع به صاحبشون بدم یا نه. جهانگیر به نرمی گفت:
    پس حتماً خیلی خسته شدید؟
    زهره آهسته پاسخ داد:
    خسته و بی حال.
    جهانگیر گفت:
    حالا که این قدر خسته هستید، واجب شد که فردا کار رو تعطیل کنید، می خوام بعد از مدت ها به قولم عمل کنم و شما رو به حافظیه ببرم.
    زهره که مانده بود در پاسخ چه بگوید، با دودلی گفت:
    امّا فردا...
    جهانگیر گفت:
    دیگه امّا نداره، من هیچ عذر و بهانه ای رو قبول نمی کنم، فردا سر ساعت چهار بعد از ظهر منتظرتون هستم.


    زهره که بی میل نبود ساعاتی را در کنار او بگذارند، با خشنودی پیشنهادش را پذیرفت. و جهانگیر خوشحال از قبول دعوت خداحافظی کرد.
    دقایقی بعد خانم مالک با سبدی پر از میوه و سبزی از راه رسید. زهره با مشاهده ی عمه، دست از کار کشید و به کمکش رفت. آندو در حین شستن میوه و سبزی سرگرم گفتگو بودند که صدای زنگ در برخاست. خانم مالک در را گشود. از طرز برخورد و احوال پرسی زهره حدس زد که یکی از مشتری هاست. با دیدن خانم صفایی با ظاهر آراسته اش، شکش برطرف شد.
    از خانم صفایی خوشش می آمد، به نظر می رسید خانمی با شعور و اصیل و از خانواده ی محترمی باشد. پس از احوال پرسی با او گفت:
    چه به موقع تشریف آوردید، اتفاقاً همین امروز کار با لباس شما تموم شد.
    خانم صفایی با خوش رویی گفت:
    دست شما درد نکند، ولی حقیقتش من امروز به خاطر مسئله دیگه ای مزاحم شدم و با خانم مالک یک کار خصوصی داشتم.
    زهره کمی متعجب شد با این حال برای آنکه آن ها را تنها گذاشته باشد به آشپزخانه رفت تا بساط چای را فراهم کند. دقایقی بعد، وقتی فنجان های چای را مقابل آن ها می گذاشت، چهره ی عمه، لبخند مرموزی در خود داشت. هنوز نیمی از سبزی ها، پاک نکرده باقی مانده بود، زهره پس از پذیرایی چای، به بهانه پاک کردن سبزی ها، دوباره به آشپزخانه رفت و سرگرم این کار شد نفهمید چه مدت گذشت که صدای خداحافظی خانم صفایی، به گوشش رسید به از رفتن او، نگاه خندان عمه، به زهره افتاد و گفت:
    یادت هست بهت گفتم این ملوک خانم، یه جور خاصی نگاهت می کنه؟ حالا می فهمم بی خود نبود که اون طور براندازت می کرد.
    زهره به مقصود او پی نبرد، برای همین پرسید:
    مگه چی شده عمه جون؟

    خانم مالک با خنده گفت:
    چی می خواستی بشه؟ برات یه خواستگار پر و پا قرص پیدا شده، از اون آدم حسابیا. ملوک خانم اومده بود برای امشب، وقت ملاقات بگیره، قراره بعد از شام، همراه حاج آقای صفایی و پسرش مازیار، بیان دیدن تو.
    زهره با دلخوری گفت:
    عمه جون من که حالا قصد ازدواج ندارم، چرا شما قرار امشب رو قبول کردید؟
    خانم مالک با کلام ناصحی گفت:
    عزیز من، از قدیم گفتن، دختر پله و مردم رهگذر. تو نباید از اومدن خواستگار ناراحت باشی، از این گذشته، کسی تو رو مجبور نمی کنه که به هر خواستگاری حتماً جواب مثبت بدی. امّا، این که آدم درخواست کسی رو ندیده رد کنه، به نظر من کار درستی نیست و از ادب به دوره، حالا به جای این که اون طور اخم کنی بیا کمک کن کمی به نظارت خونه برسیم، باید دستی به سر و گوش اتاق پذیرایی بکشیم.
    با تاریک شدن هوا، دل شوره عجیبی وجود زهره را دربرگرفت. گرچه اطمینان داشت که جوابش به این خواستگاری چه خواهد بود، با این همه، باز هم تشویش داشت. عقربه های ساعت از نه گذشته بود که خانواده ی صفایی با دسته گل زیبایی از راه رسیدند.
    خانم مالک، اعظم خانم را نیز از قبل دعوت کرده بود. با آمدن مهمان ها، دقایقی به احوال پرسی و تعارفات اولیه گذشت. عمه خانم از زهره که در آشپزخانه بود خواست که با چای و شیرینی از حاضرین پذیرایی کند.
    ورود او در لباس برازنده ای که به اصرار عمه، به تن کرده بود و شور خاصی در محفل ایجاد کرد. در ابتدای امر همه ی نگاه ها به سوی او برگشت و در همان نخستین نگاه، خانم صفایی آثار خرسندی را در چهره پسرش به وضوح دید.

    زهره که اصولاً دختر خوش برخوردی بود با روی باز از آن ها پذیرایی کرد و اصلاً بروز نداد که از حضور آن ها تا چه حد نگران و معذب است. در لحظه ی تعارف چای به پسر آقای صفایی، او را جوان خوش سیمایی دید که لبخند موذیانه ای بر لب داشت. زهره که معنی لبخند او را درک نمی کرد، بی تفاوت از کنارش گذشت و سرگرم پذیرایی از دیگران شد. بعد از اتمام پذیرایی، دوباره به آشپزخانه پناه برد و همان جا خود را مشغول کارها کرد.
    سالن پذیرائی درست کنار آشپزخانه قرار داشت، بعضی از صحبت ها، بی اختیار به گوشش می رسید. از حرف های خانم صفایی، زهره دانست که مازیار، یعنی همان پسر یکی یک دانه ی آقای صفایی، مهندس برق و الکترونیک است. از محاسن دیگر جناب داماد، داشتن خانه شخصی و کلیه لوازم زندگی بود که با این ترتیب، زحمت عروس آینده برای آوردن جهیزیه واقعاً کم می شد. در آن میان، خانم مالک بیشتر شنونده بود و هربار که تعریفی از جناب مازیار می شنید، به علامت رضایت سری تکان می داد و لبخند زنان حرفی به تأیید می گفت حاج آقا صفایی که جریان خواستگاری را تمام شده فرض می کرد و اطمینان داشت که جواب مثبت را خواهند گرفت، برای هیجان دادن به موضوع با لحن پرغروری اعلام کرد که در صورت سرگرفتن این وصلت، در شب عروسی، کلید یک کادیلاک را به عنوان هدیه، به عروس و داماد تقدیم خواهد کرد.
    در حین این صحبت ها، زهره یک بار دیگر با ظرف میوه وارد شد. این بار نگاه خانواه ی صفایی به او حالت خاصی داشت و درست شبیه به آن بود که به شخصی نگاه می کنند که به زودی یکی از اعضای خانواده ایشان خواهد شد.
    ساعت دیواری هال، یازده و چهل و پنج دقیقه را نشان می داد، مهمان ها عازم رفتن شدند. موقع خداحافظی، پسر آقای صفایی در یک لحظه ی مناسب، نزدیک زهره شد و آهسته به لحنی صمیمی گفت:
    امیدوارم بعد از این تلفن های مرا به حساب مزاحمت نگذارید.
    چشمان حیرت زده زهره، به او خیره ماند، نمی توانست باور کند که این واقعیت داشته باشد. با خودش گفت، ( پس او همان مزاحم...)

    هنوز از بهت بیرون نیامده بود که خانم صفایی او را در آغوش گرفت و همراه با خداحافظی گفت:
    زهره خانم، ما منتظر جواب هستیم، کاری کن که انشاالله تو همین تعطیلات نوروز مراسم جشن رو راه بیندازیم. زهره جوابی برای گفتن نداشت، سرش را به زیر انداخت و سکوت اختیار کرد.
    با رفتن آنها، نفس راحتی کشید و در حین جمع آوری فنجان های خالی گفت:
    عمه جون مگه شما بهش نگفتید که من خیال ازدواج ندارم؟
    خانم مالک به شوخی اخم هایش را در هم کشید و فت:
    مگه می شه وقتی مهمان من هستند، بلافاصله بهشون جواب رد بدم؟ سپس لبخندی زد و گفت:
    البته حق داری این حرف رو بزنی، چون با این سن و سال کم، نبایدم اطلاعی از رسم و رسوم داشته باشی. ولی برای اگاهیت می گم که وقتی کسی به خواستگاری دختری می ره، درست نیست که در همون ابتدا، جواب نفی بشنوه. معمولاً در این مواقع خانواده دختر مدتی وقت می خوان که در این باره تصمیم بگیرن، بعد از این مدت اگه جواب مثبت بود که چه بهتر، ولی در غیر این صورت، به نحوی که به طرف مقابل برنخوره، پیشنهاد اونا رو رد می کنن.
    زهره که همیشه با اشتیاق به نصایح عمه گوش می سپرد، گفت:
    مثل این که هنوز نصایح زیادی هست که من از اون ها بی خبرم و باید به مرور همه رو یاد بگیرم.
    عمه با تبسم شیرینی گفت:
    نگران نباش، گذشت زمان خودش بهترین معلمه و همه چیز رو به آدم یاد می ده.
    روز بعد آقای سالار تلفنی خانم مالک را نیز برای دیدار از حافظیه دعو کرد. عمه خانم همراه با تشکر گفت:


    من از بابت خودم عذر می خوام چون قراره با اعظم به پابوس شاه چراغ بریم، امّا اگه زحمتی نیست زهره با شما میاد چون خیلی دلش می خواد اونجا رو از نزدیک ببینه.
    پاسخ جهانگیر به نحوی بود که خانم مالک دریافت، برنامه ی دیدار از حافظیه فقط به خاطر زهره طرح ریزی شده. وقتی مکالمه اش با او پایان یافت، خطاب به زهره گفت:
    بهتره دیگه خیاطی رو تعطیل کنی و زودتر حاضر شی چون تا نیم ساعت دیگه جهانگیر خان میاد دنبالت.
    زهره با کنجکاوی پرسید:
    شما خیال ندارید با ما بیائید؟
    عمه خانم گفت:
    من از قبل با اعظم قرار داشتم، از این گذشته بارها و بارها حافظیه رو دیدم و دیگه فرقی نمی کنه که امروز بیام یا نیام، امّا تو مدت هاست از منزل خارج نشدی، امروز فرصت خوبیه کمی گردش کنی، حالا برو زودتر آماده شو، نباید جهانگیر خان رو منتظر بذاری.
    هنگام خروج از منزل، نگاه زهره به سوی خانم مالک برگشت و با تأسف گفت:
    ای کاش شما هم می اومدید، در اون صورت خیالم راحت تر بود.
    عمه خانم در حالی که او را بدرقه می کرد، گفت:
    ـ حالا هم خیالت راحت باشه، سعی کن بهت خوش بگذره. ضمناً واسه برگشتن هم زیاد عجله نکن، چون ممکنه ما کمی دیر برگردیم. زهره با بوسه ای از او جدا شد و به سمت اتومبیل آقای سالار که به انتظارش ایستاده بود رفت. وقتی در قسمت جلوی اتومبیل جای گرفت، با چهره ای متبسم سلام گفت و پرسید، قراره ما تنها به حافظیه بریم؟
    جهانگیر به دنبال پاسخ سلامش پرسید:

    مگه اشکالی داره؟
    زهره گفت:
    اشکالی که نداره، فقط خیال کردم طبق معمول خانم سالار هم حتماً هستن.
    جهانگیر که کمی افسرده به نظر می رسید، گفت:
    از زیور دعوت نکردم، چون اصلاً حوصله ی اونو نداشتم.
    زهره با نگاهی به چهره رنگ پریده او پرسید:
    مثل این که شما کسالت دارید؟
    جهانگیر با نگاه گذرایی پاسخ ئداد:
    نه.. فقط کمی خسته ام، دیشب نتونستم خوب بخوابم.
    زهره با تأسف گفت:
    پس امروز وقت مناسبی برای گردش نبود، بهتر بود در منزل استراحت می کردید.
    جهانیر به آرامی گفت:
    برعکس فضای منزل داشت منو خفه می کرد، فکر می کنم این هواخوری بتونه حالمو بهتر کنه.
    در حین بیان این جمله، رادیوی اتومبیلش را روشن کرد، نوای آرام موسیقی در فضای اتومبیل شنیده شد. دقایقی بعد تحت تأثیر آهنگ حزن انگیزی که به گوش می رسید، غم ناشناخته ای قلب زهره را در هم فشرد. پشیمان از قبول دعوت، به پشتی صندلی تکیه داد و به فکر فرو رفت.
    لحظاتی گذشت تا صدای جهانگیر، او را از عالم خود بیرون کشید.
    ـ دیشب مهمان داشتید؟

    زهره گفت:
    بله، خانواده ی صفایی، یکی از دوستان عمه بودند.
    جهانگیر با کنجکاوی پرسید:
    برای مسأله خاصی اومده بودن؟
    زهر که احتمال می داد اعظم خانم همه ماجرا را برای او تعریف کرده باشد، برای همین گفت:
    گویا... برای خواستگاری اومده بودن.
    جهانگیر با کنایه گفت:
    به به مبارکه... انشاالله کی شیرینی می خوریم؟
    زهره ک جوّ شوخی را مساعد می دید، به حالت ظاهراً خرسندی گفت:
    به زودی، شاید در همین تعطیلات عید نوروز.
    در یک آن چهره جهانگیر تا بناگوش قرمز شد و در حالی که سعی در کنترل خود داشت، به حالت کنایه گفت:
    چقدر با عجله، ترسیدید خواستگار از دست تون فرار کنه؟
    زهره از این استدلال ناراحت شد و به تلافی گفت:

    تا ص 161


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ای کاش شما هم دیشب در جمع شرکت داشتید در اون صورت میدید که اون بیچاره چنان پایبند شده بود که راه هم بزور میرفت چه برسد به فرار.
    جهانگیر با لحن تمسخر گفت:مثل اینکه خصلت بد من به شما هم سرایت کرده؟
    زهره چون منظورش را خوب درک کرده بود در پاسخ گفت:هر چه از دوست رسد نیکوست حتی اگه غرور کاذب باشه.
    جهانگیر گفت:خوب شد معنای دوستی رو هم فهمیدیم.
    بدنبال این جمله نگاه افسرده اش به سمت او برگشت و گفت:شما آنقدر برای این دوستی ارزش قائل نبودید که حتی زحمت یک مشورت کوچک رو به خودتون بدید پس چطور ادعا میکنید که دوست هستید؟
    زهره که میدید ناخواسته مایه دلگیری جهانگیر را فراهم کرده است از در ملایمت در آمد و با تبسمی کم رنگ گفت:من برای رابطه دوستانه ای که با شما دارم ارزش زیادی قائلم و اگه موضوع مهمی پیش می آمد و نیازی به تصمیم گیری بود حتما قبلا با شما مشورت میکردم ولی تابحال که موردی برای این کار پیش نیومده بود.
    آقای سالار که سعی داشت اتوموبلیش را مابین دو اتوموبیل دیگر پارک کند به سوی او متمایل شد و گفت:که اینطور...پس بنظر شما ازدواج مساله مهمی نیست؟
    زهره گفت:چرا...اتفاقا خیلی مهمه.
    جهانگیر که لحن گفتارش خبر از ازردگی او میداد پرسید:پس چطور بعنوان یک دوست دراینباره هیچ صحبتی با من نکردید؟
    زهره با شیطنت در جواب گفت:برای اینکه من تصمیمم رو از قبل گرفته بودم و دیگه نیاز به نظر خواهی نبود.
    صراحت کلام او جهانگیر را برافروخته تر کرد با اخمهای گره خورده گفت:اینجا آرامگاه حافظه بهتره پیاده شیم.
    بنای آرامگاه با نمای دلنشین و چشمگیر نگاه شیفته علاقه مندان را بخود جذب میکرد.آنروز در میان دوستداران شعر و هنر که برای دیدار از حافظیه به آنجا آمده بودند پیرمردی با ریشی سپید و کشکولی بر دوش و لباسی که خاص درویشان بود اشعاری زیبا از حافظ را با صدای خوش اهنگی میخواند.
    زهره و جهانگیر در کنار مقبره حافظ غافل از هیاهوی اطراف هر یک در افکار خود فرو رفته بودند و کلامی بر لب نمی آوردند.درویش لحظه به لحظه به آنها نزدیکتر میشد و همچنان میخواند کلامش تلنگری بود بر قلبهای آن دو...
    روز و شب خوابم نمی اید به چشم غم پرست
    بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع
    رشته صبرم بمقراض غمت ببریده شد
    همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع
    در شب هجران را پروانه وصلی فرست
    ورنه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع

    صدای خوش طنین درویش زهره را از عالم خود بیرون کشید لحظه ای سر بلند کرد تا با نگاه او را دنبال کند در آن میان متوجه سنگینی نگاه غم زده جهانگیر شد در یک آن قلبش از تاثیر اندوهی که در چشمان او دید به درد آمد.
    دیدار از حافظیه و بدنبال آن آرامگاه سعدی در آن هوای روحبخش که درختان را زودتر از موعد شکوفه نشانده بود همچون رویای خوشی بود که به سرعت گذشت.گرچه سکوت سنگین جهانگیر او را کمی آزرده کرده بود اما نگاههای زیر چشمی و رفتار مهر آمیزش جبران آن را میکرد.زمانی که به جلوی منزل مالک رسیدند زهره در حال پیاده شدن با تبسم شیطنت آمیزی گفت:بخاطر گردش امروز واقعا ممنونم ضمنا محض اطلاع شما میگم که جواب من به خواستگاری دیشب منفی بود و چون به هیچ وجه قصد نداشتم از تصمیمم برگردم بهمین خاطر با شما مشورت نکردم
    بدنبال این کلام با یک حرکت اتوموبیل را دور زد و دور شد و جهانگیر رادر بهت و حیرت و چشمانی که از تعجب گرد شده بود تنها گذاشت.
    بعد از فشردن زنگ در چون مطمئن شد کسی در منزل نیست با کلیدی که همراه داشت در را گشود و به درون رفت.هنوز لباسهایش را عوض نکرده بود که صدای زنگ تلفن بلند شد.هنگامی که گوشی را برداشت صدای بم و گرفته جهانگیر را شنید.
    -تو لجبازترین یکدنده ترین و بدجنس ترین دختری هستی که تابحال دیدم با همه اینها در تمام عمرم به هیچکسی تا این اندازه وابسته نشدم.
    مکالمه قطع شد اما گوشی همچنان در دست زهره باقی مانده بود و لبخند نمکینی چهره اش را شاداب تر از همیشه نشان میداد.این اولین بار بود که جهانگیر او را اینهمه صمیمی خطاب میکرد.
    فصل6
    ساعتی از ظهر گذشته بود زهره همچنان خیاطی میکرد خانم مالک با مهربانی گفت:موقع ناهار شده نمیخوای کار رو تعطیل کنی؟
    زهره گفت:عمه جون شما غذاتون رو بخورید من فعلا گرسنه نیستم.
    عمه گفت:باور نمیکنم گرسنه نباشی از صبح تابحال که چیزی نخوردی.
    زهره گفت:چرا...خوردم.امروز خانم سالار تلفنی از من دعوت کرد که به منزلشون برم قراره برای اتاق خوابش پرده جدید بخره از من خواست در مورد مقدار پارچه نظر بدم ضمنا خواهش کرد مدل دوخت رو هم خودم انتخاب کنم.جالب اینجا بود که رفتار امروزش با همیشه فرق داشت.اگر بدونید چقدر از من پذیرایی کرد راستش برایم یک نوع شیرینی خانگی آورد که خیلی خوشمزه بود به اصرار زیور خانم چند تا از اونها رو خوردم و حالا اصلا اشتها ندارم.شما منتظر من نباشید غذاتون رو بخورید.
    زهره این روزها خوشحال بود که باب دوستی را با خانم سالار گشوده است.او خودش هم نفهمید این دوستی از کجا آغاز شد اما اینطور که میدید این صمیمیت خیلی سریع ایجاد شد.
    روزهای بعد زیور خانم هر بار به بهانه ای او را دعوت میکرد و در این دیدارها به گرمی از او پذیرایی میکرد.البته این دعوتها بیشتر در اوقاتی صورت میگرفت که آقای سالار و اعظم خانم در منزل نبودند.
    خانم مالک شاهد این روابط بود یکبار در حین گفتگو به زهره گفت:تو با رفتار خوبی که داری همه رو رام خودت کردی.
    زهره لبخند زنان پرسید:چطور مگه؟
    عمه خانم گفت:این زیور از آنهایی بود که هیچکس رو تحویل نمیگرفت و جز خودش چشم دیدن کسی رو نداشت اما این روزها میبینم با تو خیلی صمیمی شده.
    زهره گفت:راستش خود منهم از اینهمه محبت او تعجب میکنم اوایل به نحوی رفتار میکرد مثل اینکه میخواست سر به تن من نباشه اما حالا رفتارش کاملا تغییر کرده ولی با همه این حرفها خوشحالم که با او صمیمی شدم.
    در یکی از آخرین روزهای اسفند ماه آسمان شهر را لایه ای ابر پوشانده بود.نسیم سردی که میوزید فضای معتدل درون اتوموبیل را دلچسب و آرامبخش نشان میداد.جهانگیر خیابانها را یکی پس ازدیگری پشت سر میگذاشت این همان مسیر اشنای همیشگی بود.او و زهره هر روز دوبار این راه را طی میکردند اما امروز زهره خاموش تر از همیشه بنظر میرسید.
    جهانگیر با نگاهی به سویش پرسید:چرا ساکتی؟
    زهره که بیحال به پشتی صندلی تکیه داده بود به ارامی گفت:خیلی خسته ام چند روزیه که احساس کسالت میکنم.
    نگاه جهانگیر دوباره به چهره او افتاد.رنگت هم کاملا پریده اینها همه دلیل کار زیاده ای کاش برنامه خیاطی رو تعطیل میکردی.
    زهره چشمان خسته اش را بسوی او برگرداند و گفت:گرچه خیاطی کار خسته کننده ایه اما اگه این سرگرمی نبود در این مدت از تنهایی و بی هم زبونی دیوانه میشدم.
    بدنبال این جمله لبخند کمرنگی بر روی لبانش نمودار شد و گفت:راستی هیچ میدونید که امروز آخرین روزیه که مزاحم شما میشم؟
    جهانگیر با تعجب پرسید:منظورت چیه؟
    زهره گفت:آخه از فردا دیگه کلاس نداریم باید در منزل کتابها رو دوره کنیم و برای امتحانات حاضر بشیم.
    جهانگیر گفت:آه..که اینطور پس بعد از این سعادت دیدارت کمتر نصیبم میشه.
    زهره با شیطنت گفت:دلتون رو خوش نکنید چون من به هر بهانه ای مزاحم شما میشم بخصوص در مواقع اشکالات درسی.
    جهانگیر با رضایت گفت:بعنوان معلم سرخانه همیشه برای خدمت حاضرم.و امیدوارم در همه درسها به اشکال بربخوری.
    آغاز فصل بهار با پیدایش شکوفه ها و جوانه های سبز درختان لطف و زیبایی خاصی دارد.نسیم بهاری با عطر دل انگیز شکوفه ها و جیک جیک گنجشکان و رقص پروانه ها یادآوری آغازی دوباره است.سال نو فصل نو روزی نو که برای ما ایرانیان به یادگار از پیشینیان نوروز نام گرفته است.
    سال جدید برای خانم مالک لطف و صفایی خاص داشت وجود زهره با تمام جوانی و سرخوشی اش شور و نشاط تازه ای به منزل او آورده بود.سفره هفت سین که با سلیقه و ابتکار همخانه جوانش تزئین شده بود تحسین او را برمی انگیخت با لبخندی از شادی در حین تماشای سفره گفت:خوش بحال شوهرت که همسر با سلیقه ای مثل تو نصیبش میشه.
    زهره شرمگین گفت:از کجا معلوم که من قصد ازدواج داشته باشم؟
    لحن عمه خانم حالت زیرکانه ای داشت.
    -به وقتش ازدواج هم میکنی اگه از من بپرسی میگم بعضی ها برای پا پیش گذاشتن دارن لحظه شماری میکنن و اگه تابحال صبر کردن فقط بخاطر این بوده که درست تموم بشه وگرنه تا الان کار تمام بود.راستی بگو ببینم اگه اون شخصی که منظور منه خواستگاریت بیاد باز هم مخالفت میکنی؟
    گونه های رنگ پریده زهره از شرم گلگون شد در حالیکه سرگرم بستن نواری به دور ظرف سبزی بود جواب داد:

    تا ص 171


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    شما عجب سسؤالات سختی می کنید.
    پس از پایان کار، ظرف شیرینی را جلوی عمه خانوم گرفت و گفت:
    حالا دهن تون رو شیرین کنید تا به بینم قسمت چی پیش می یاره. خانم مالک همراه با برداشتن یکی از شیرینی ها، خنده ی پرصدایی سرداد و گفت:
    مبارکه... مبارکه.
    زهره متعجب پرسید:
    چی مبارکه؟!
    خانم مالک گفت:
    این فال من بود و تو جواب فالم رو دادی، تعارف شیرینی به معنی اینه که، ما در سال جدید شیرینی عروسی تو رو می خوریم.
    لبخند دلنشین زهره، لپش را چال انداخت، چهره اش تغییر رنگ داد و گفت:
    دست بردارید عمه جون.
    عصر دومین روز عید، خانم مالک همراه زهره برای تبریک سال نو، منزل آقای سالار رفتند. جهانگیر به گرمی از آن ها استقبال کرد، اعظم خانم که سرگرم تعویض آب ظرف ماهی ها بود با دیدن مهمان ها با خوشحالی به پیشوازشان رفت.
    مجلس عید مبارکی چنان با شوخی و خنده همراه شد که هیچ یک از آن ها، متوجه گذشت زمان نشدند. گرچه زهره و عمه اش فقط برای یک دیدار کوتاه به آن جا رفته بودند، امّا آقای سالار آن قدر اصرار کرد که آن ها نه تنها برای شام، بلکه تا نیمه های شب، آن جا ماندگار شدند.
    به هنگام بازگشت، اعظم خانم، خانم مالک را گوشه ای کشید و گفت:

    اگه خدا بخواد، دارم به آرزوم می رسم.
    خانم مالک متعب پرسید:
    چطور مگه، اتفاقی افتاده؟
    اعظم خانم گفت:
    حقیقتش اینه که، جهان از من خواسته تا از شما، برای پنج شنبه شب وقت ملاقات بگیریم، قراره همراه چند تا از بزرگتر های فامیل، بیان خدمت تون.
    خانم مالک با خوشروئی گفت:
    از طرف من به جهانگیر خان بگو، منزل ما، متعلق به خودشونه، هر موقع تشریف بیارن خوشحال می شیم.
    اعظم دست او را فشرد و گفت:
    به خدا قسم زینت جون از روزی که زهره رو دیدم، مهرش به دلم نشست و به خودم گفتم این مرغ جهانگیره. ببین کنار هم که راه می رن چه قدر به هم میان.
    نگاه شوق آمیز خانم مالک به سوی آن دو کشیده شد. جهانگیر که در کنار زهره به آرامی قدم برمی داشت، سرش را به او نزدیک کرد و گفت: به بخشید غذای امشب مورد پسندت نبود.
    زهره گفت:
    اتفاقا خیلی هم عالی بود.
    چهره ی جهانگیر به تبسمی از هم باز شد و گفت:
    دروغ گوی خوبی نیستی، چون سر میز شام دیدم که چیزی نخوردی. زهره گفت:
    حقیقتش اصلاً گرسنه نبودم، نمی دونم چرا مدتیه که خیلی بی اشتها شدم.

    جهانگیر لحظه ای با دقت نگاهش کرد، بعد پرسید:
    پس به همین خاطر لاغر و رنگ پریده شدی؟
    زهره سرش را به آرامی تکان داد و گفت:
    فکر می کنم علتش همین باشه.
    جهانگیر با نگرانی پرسید:
    به پزشک مراجعه نکردی؟
    زهره گفت:
    گمون نمی کردم مسأله ی مهمی باشه.
    جهانگیر گفت:
    نباید این قدر به خودت بی اعتنا باشی، فردا بعد از ظهر با هم می ریم پیش یکی از دوستان من، مطبش توی منزله و روزهای تعطیل هم خصوصی بیماران رو می پذیره.
    با بازگشت خانم ملک و زهره به منزل، عمه خانم که چشم هخایش از خوشحالی برق می زد، با نگاهی به زهره گفت:
    نگفتم امسال شیرینی عروسیت رو می خوریم.
    زهره متعجب پرسید:
    منظورتون چیه؟!
    خانم مالک با سرخوشی چادر را از سر گرفت و گفت:
    قراره پس فردا شب جهانگیر خان همراه چند نفر از بزرگترهای فامیل بیان اینجا.

    در یک آن گونه های زهره، گل انداخت، در همان حال گفت:
    اومدن آقای سالار به منزل ما، که امر تازه ای نیست. عمه با نگاه شیطنت آمیزی گفت:
    خودت رو به اون راه نزن، وقتی کسی برای اومدن وقت قبلی می گیره و بزرگترهای فامیل رو همراه خودش میاره، قصدش یک دیدار ساده نیست.
    زهره با شرم سر را به زیر انداخت و گفت:
    من که امشب متوجه مطلب خاصی نشدم، رفتار آقای سالار هم درست مثل همیشه بود.
    خانم مالک با لبخند موذیانه ای گفت:
    ولی من امشب متوجه نگاه های لحظه به لحظه جهانگیر به تو بودم. سر میز شام یک بار همچین به تو خیره شده بود که اعظم رو به خنده انداخت.
    هیجان زهره در رفتارش پیدا بود، با این حال گفت:
    ـ شما اشتباه می کنید. پس فردا شب می فهمید که همه ی این حرف ها فقط فکر و خیال واهی بوده.
    گرچه حجب و حیای زهره، مانع می شد حقیقت این موضوع را به روی خود بیاورد، ولی فکر در این باره، آن شب ساعت ها از خواب او را گرفت.
    روز بعد، خسته از بی خوابی شب گذشته، چشمش به لباس هایی افتاد که هنوز بعضی از کارهایشان انجام نشده بود. به یادش آمد که قول داده، هرچه زودتر آن ها را حاضر کرده به صاحبانشان بدهد. از این رو به عمه خانم گفت:
    مقداری لوازم خیاطی لازم دارم که باید حتماً امروز تهیه کنم، اگه با من کاری ندارید، برم تا خرازی و برگردم. خانم مالک گفت:


    سر همین خیابون بقلی یک خرازی هست، از همون جا می تونی هرچی لازم داری تهیه کنی. زهره کیفش را برداشت و در حالیکه مقدار موجودی آن را بررسی می کرد. از منزل خارج شد.
    ابری پربار سینه ی آسمان را تیره نشان می داد و نسیمی خنک، آخرین برگ های زرد را از تنه ی درختان چنار جدا می کرد، گویی با این کار به جوانه های تازه روییده نوید خودنمایی می داد. زهره با نفسی عمیق ریه ها را از هوای تازه پر کرد و به راه افتاد. قدم هایش سست و کم رمق بود. احساس ضعفی شدید راه رفتن را برایش مشکل می کرد. در این چند روز اخیر، حال او به مراتب بدتر شده بود. به عمه نگفته بود که هرچه می خورد، ساعتی بعد آن را بالا می آورد، دلش نمی خواست او را نگران کند. دست هایش را در جیب روپوشش فرو کرد با نگاهی به آسمان با خود گفت:
    حتماً چیز مهمی نیست، اگه باشه،... امروز دکتر می فهمه.
    با رسیدن به خیابان اصلی، خستگی راه در تنش ماند. اکثر مغازه ها بسته بود، فقط تعداد انگشت شماری از دکان ها چراغ های شان روشن بود. زهره که مسیر نسبتاً طولانی را پیموده بود، با نگاهی به کرکره بسته مغازه خرازی آه از نهادش برآمد ناچار بود وسایل مورد نیازش را فراهم کند. آدرس خرازی دیگری را از عابری گرفت و به آن سو حرکت کرد. در فکر پیدا کردن مغازه مورد نظر، به هر طرف سرک می کشید. با خود اندیشید:
    نکنه این یکی هم بسته و رفته؟ غرق در این افکار ناگهان صدای شخصی را از پشت سر شنید:
    زهره... زهره.
    با وحشت به عقب برگشت و در یک آن، از دیدن کسی که روبه رویش ایستاده بود نفس در سینه اش حبس شد. احمد آقا با چهره ای تکیده وبی رنگ، در حال تماشای او بود. زهره، نمی توانست حضور او را باور کند. آخر این ممکن نبود، چطور بعد از گذشت این همه وقت، او هنوز در شیراز بود؟! در این فکر، صدای گله آمیز احمد آقا به گوشش رسید.
    ـ این طوری نمک می خوری و نمکدان می شکنی؟

    زهره احساس می کرد قدرت سخن گفتن ندارد، با این حال باید چیزی به او می گفت:
    تمام اراده اش را به کمک طلبید و با صدایی که از وحشت دچار لرزش شده بود، گفت:
    ـ من چاره ی دیگه ای نداشتم.
    زهره می دید که در این چند ماه، به اندازه چند سال شکسته شده، حتی صدایش آن نشاط سابق را از دست داده است.
    وقتی دوباره شروع به صحبت کرد، کلامش درمانده به گوش می رسید.
    ـ مگه من به تو چه بدی کرده بودم که این طور با آبرویم بازی کردی؟ هیچ می دونی تو این مدت مردم چه چیزایی پشت سر تو گفتن؟
    زهره در زیر سنگینی نگاه خیره او، احساس خرد شدن می کرد. انگار بین دو سنگ آسیاب در حال له شدن بود. به سختی گفت:
    اگه من شما رو ترک کردم، فقط به خاطر آسایش مادرم و بچه ها بود. وجود من جز این که برای شما و بقیه مایه ی دردسر باشه، دیگه چه لطفی داره؟
    احمد آقا با پوزخند زهرآگینی گفت:
    آسایش؟ فکر می کنی بعد از رفتن تو، هیچکدوم از ما رنگ آسایش رو دیدیم؟
    در تمام این مدت من سرگردان و آواره ی این شهر و اون شهر بودم و تازه وقتی بی نتیجه به اهواز برمی گشتم، تمام دق دلم رو سر زری و بچه ها خالی می کردم.
    احمد آقا همان طور پشت سر هم گله می کرد، از سختی ها و مرارت ها می گفت و از رنجی که در این مدت از فراق زهره دیده بود. ظاهر فلک زده ای داشت. مثل این که با خودش صحبت می کرد، در بین حرف هایش گفت:

    یه ززمان بین مردم اعتبار و آبرویی داشتم، حالا ببین به چه روزی افتادم.
    زهره با دیدن حال بیمارگونه ی او، نگران شد و با دلسوزی گفت:
    عمو جان باور کنید من نمی خواستم شما رو ناراحت کنم، خیال می کردم با رفتن من همه چیز درست می شه، نمی دونستم شما رو تا این حد نگران می کنم.
    احمد آقا گفت:
    اگه راست می گی، بیا با هم برگردیم اهواز.
    زهره مستأصل شده بودف نمی دانست در مقابل این درخواست چه عذری بیاورد. با صدای ضعیفی گفت:
    ولی... من به زندگی در این جا عادت کردم و نمی تونم عمه رو تنها بذارم.
    احمد آقا با عصبانیت گفت:
    پس اون پیرزن به من دروغ گفت و تو در منزلش بودی؟
    زهره در مقام دفاع از خانم مالک گفت:
    اون به خاطر من مجبور به این کار شد والا هیچ وقت دروغ نمی گفت.
    احمد پرسید:
    تو چطور راضی شدی در تمام این مدّت منو آواره و سرگردون به کنی؟
    زهره گفت:
    گمون کردم وقتی نشونی از من پیدا نکنید، به اهواز برمی گردید و زندگی عادی خودتون رو شروع می کنید.
    قیافه احمد حالت رقت باری داشت، با لحن نزاری گفت:

    چیزی نمونده که خواسته ی تو برآورده بشه ولی، یک شانس کوچیک منو یاری کرد. بعد از اون روزی که با عمه ات برخورد داشتم، مدت یک ماه محله شما رو زیر نظر گرفتم، اما هیچ نشونی ازت به دست نیاوردم. کم کم نا امید شده بودم که یک روز برحسب کنجکاوی به سراغ همسایه ی عمه ات رفتم. خانم میانسالی در رو باز کرد، وقتی عکس تو رو نشونش دادم و از تو پرسیدم، به من اطمینان داد که در منزل عمه ات زندگی می کنی و شدیداً تحت مراقبت هستی، اون زن از روی خیرخواهی سفارش کرد، بهتر برای مدتی اون اطراف آفتابی نشم تا آب ها از آسیاب بیفته، من به نصیحتش عمل کردم. دیروز که از اهواز حرکت می کردم، حتی به فکرم خطور نمی کرد که بتونم به این زودی پیدات کنم... حالا بهتره زودتر حرکت کنیم، مادرت و بچه ها، چشم به راه ما هستن. زهره احساس بیچارگی می کرد و هیچ راه گریزی برای خود نمی دید. ناچار با التماس گفت:
    عمو جون من نمی تونم با شما بیام، اگه به خونه برنگردم عمه از قصه دق می کنه.
    چهره ی احمد آقا برافروخته شد و با لحن تندی گفت:
    به جهنم که عمه ات دق می کنه، می خوام سر به تنش نباشه. چطور در تمام این سال ها کسی سراغ تو رو نگرفت، حالا برامون عمه دار شدی؟
    سروصدای احمد آقا، توجه بعضی از عابرین را جلب کرده بود، هرکس از کنار آنها رد می شد، با شک و تردید، نگاهی به سوی شان می انداخت و می گذشت.
    چهره رنگ پریده و چشمان اشک آلود زهره، بیشتر جلب توجه می کرد. احمد آقا کهمتوجه سماجت و کنجکاوی بعضی رهگذران شده بود، دست زهره را در دست گرفت و با لحن محکمی گفت:

    تا ص 181


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    تو همین الان باید با من برگردی اهواز گفتم که مادرت منتظره.
    حال زهره کاملا دگرگون شده بود حالا دیگر نمیتوانست جلوی ریزش اشکهایش را بگیرد.در همان حال گفت:لااقل اجازه بدید لوازمم رو بردارم و با عمه خداحافظی کنم.
    صاحب مغازه لبنیاتی که از اول ماجرا این دو نفر رو زیر نظر داشت از محل کارش خارج شد و در حالیکه قدمی به آن دو نزدیک میشد پرسید:دختر خانم مشکلی پیش اومده؟
    نگاه غضبناک احمد اقا به آن مرد افتاد با پرخاش گفت:به شما چه مربوطه آقا آدم توی این شهر جرات نداره با دخترش حرف بزنه؟
    مرد مغازه دار با نگاه متعجبی از زهره پرسید:این آقا پدر شماست؟
    زهره که دلش نمیخواست اینطور انگشت نما شود با حرکت سر جواب مثبت داد و ناخودآگاه به دنبال احمد که دستش را میکشید به حرکت در آمد.در آن حال کلام خشمگین پدر خوانده اش قلبش را در سینه فرو ریخت.
    -احتیاجی به خداحافظی نیست بهتره بی سر و صدا همراه من بیای والا مجبور میشم از طریق قانون عمل کنم که در اون صورت عمه جونت هم درگیر میشه.
    زهره از ترس دیگر هیچ نگفت و با قدمهایی لرزان کنارش براه افتاد.
    در آن سوی خیابان شورلت سرمه ای رنگ احمد اقا انتظار آنها را میکشید دقایقی بعد در خلوت جاده به سمت اهواز میرفتند.
    خانم مالک که از تاخیر زهره دلواپس شد و بدنبال او به خیابان رفت اما اکثر مغازه ها و همینطور مغازه خرازی را بسته دید.خیابان نسبت به روزهای دیگر خلوت تر بنظر میرسید از ازدحام و شلوغی همیشه خبری نبود.تا جایی که چشمهای کم سویش یاری میکرد همه جا را از نظر گذراند ولی از زهره خبری نبود.با این فکر که ممکن است برای خرید وسایل به محل دورتری رفته باشد و احتمالا تا ساعتی دیگر باز خواهد گشت به منزل برگشت.در خانه هم آرام و قرار نداشت.زمان در حال انتظار چقدر دیر میگذشت.عاقبت صبرش به پایان رسید ساعتی از ظهر گذشته بود که با حالی پریشان به منزل سالار رفت.اعظم طبق معمول با خوشرویی به استقبال دوستش آمد اما به محض دیدن او احساس کرد که اتفاق بدی رخ داده.
    -بفرما تو زینت جون خوش اومدی.
    خانم مالک در حین بالا آمدن از پله ها در حالیکه نمیتوانست اضطرابش را پنهان کند گفت:ببخش که طر ظهر مزاحمتون شدم...میخواستم ببینم جهانگیر خان هستند؟
    پنجره عریض اتاق غذاخوری رو به حیاط باز میشد جهانگیر از پشت میز ورود خانم مالک را دید و از گامهای عجولی که برمیداشت داسنت که موضوعی پیش آمده از این رو بلافاصله خودش را به آنها رساند اعظم خانم داشت توضیح میداد که جهانگیر مشغول صرف غذاست که صدایش را شنید.
    -سلام زینت خانم بفرمایید داخل.
    خانم مالک بی اختیار به سوی او کشیده شد و با لحن دلواپسی گفت:جهانگیر خان به دادم برس زهره گم شده.
    پریدگی رنگ جهانگیر از نگاه اعظم و خانم مالک دور نماند در همان حال ناباوارنه پرسید:گم شده؟!چطور ممکنه گم شده باشه؟خانم مالک گفت:امروز ساعت 9 صبح برای خرید لوازم خیاطی از منزل بیرون رفته و هنوز برنگشته زهره عادت نداره که زیاد از محل خودمون دور بشه حتما اتفاقی براش افتاده.
    جهانگیر نگاه شتابانی به ساعت مچی اش انداخت.عقربه ها زمان یک و پانزده دقیقه را نشان میدادند با نگرانی پرسید:چرا زودتر ما رو باخبر نکردید؟
    خانم مالک گفت:منتظر بودم گفتم حتما برمیگرده ولی ازش خبری نشد حالا میگین چیکار کنم جهانگیر خان؟
    جهانگیر ناآرام و اشفته بنظر میرسید همانطور که درون عمارت میرفت گفت:چند دقیقه صبر کنید تا کلید را بردارم بعد با هم دنبالش میگردیم.
    در این ساعت از روز اکثر خیابانها خلوت و کم رفت و امد شده بود.جهانگیر همه مسیرهایی را که ممکن بود زهره از انجا گذشته باشد را جستجو کرد اما دریغ از کوچکترین اثر ناگزیر به آخرین مکانهایی که به فکرش میرسید سرکشید و همه بیمارستانها و کلانتری ها را سر زد ولی انگار زهره قطره ای اب شده و در زمین ناپدید گشته بود.عاقبت پس از چند ساعت جستجو ناامید و غمگین مسیر بازگشت را در پیش گرفتند.خانم مالک که دیگر هیچ امیدی به یافتن برادرزاده اش نداشت با چشمان اشکبار گفت:من مطمئنم اون پدرسوخته زهره رو توی خیابون غافلگیر کرده و اونو بزور با خودش برده.
    جهانگیر که حالی به مراتب بدتر از اون داشت در جواب گفت:مگر ممکنه بعد از گذشت این مدت طولانی اون مرد بازم در کمین زهره نشسته باشه؟!
    خانم مالک گفت:کسی که من دیدم اگه لازم بود حتی یکسال هم در کمین مینشست.
    جهانگیر نمیخواست به راحتی این حقیقت تلخ را باور کند او گفت:آخه زهره که بچه نیست چطور میشه در روز روشن جلوی چشم مردم اونو به زور برده باشه؟یعنی اون هیچ عکس العملی از خودش نشون نداده؟
    خانم مالک رطوبت اشک را از گوشه چشمانش پاک کرد و گفت:مگه شما زهره رو نمیشناسید؟اون دختر محجوبیه و محاله از ترس ابرویش توی خیابون سر و صدا راه بندازه.
    جهانگیر نگاه خسته اش را بسوی او برگرداند و گفت:اگر فکر میکنید زهره به اهواز رفته باید هر چه زودتر حرکت کنیم و اونو از چنگ اون نامرد در بیاریم.
    خانم مالک با ناراحتی گفت:مشکل اینجاست که من هیچ اقدامی نمیتونم بکنم.احمد قیم زهره ست و من حق اعتراض ندارم.قیافه جهانگیر برافروخته شد و گفت:میشه از طریق قانون اقدام کرد و شکایت کنیم که زهره در منزل این مرد امنیت نداره.
    خانم مالک گفت:نه اینکار هم عملی نیست.چون زهره راضی نمیشه که پدر خونده اش رو ناراحت کنه.برام تعریف کرده بود که از مدتها پیش میدونسته احمد بهش نظر داره اما از ترس اینکه مادرش این میون آسیب نبینه هیچ اعتراضی نمیکرده.احمد به همه خواستگارای زهره جواب رد میداده و به اون اخطار کرده که اگر ازدواج کنه مادرش رو طلاق میده و از خونه بیرون میکنه.زهره ناچار بوده به خاطر مادرش رفتار ملایمت آمیزی با ناپدریش داشته باشه.حالا هم بهمین دلیل هیچ اقدامی علیه اون نمیکنه.
    جهانگیر نومیدانه گفت:پس ما برای نجات اون چه باید بکنیم؟
    خانم مالک گفت:مگه اینکه خود زهره دوباره دست به اقدامی بزنه والا...از دست ما کاری برنمیاد.
    جهانگیر با صدای گرفته ای گفت:ما هنوز مطمئن نیستیم که اون به اهواز رفته باشه اول باید از این موضوع خاطر جمع بشیم.
    خانم مالک گفت:وقتی به منزل رسیدیم با رعنا تماس میگیرم و از اونها میخوام در این مورد تحقیق کنن.
    بدنبال این کلام نگاهش به چهره پریشان جهانگیر افتاد و گفت:اگه خبری از اون بدست آوردم فورا شما رو در جریان میذارم.
    جهانگیر نگاهی به چهره خسته خانم مالک انداخت و گفت:بهتره فعلا تا روشن شدن این مطلب پیش ما باشید درست نیست که با اینحال در منزل تنها بمونید.
    با ورود اتوموبیل آقای سالار اعظم با عجله خود را به آنها رساند اما با مشاهده چهره آن دو کلام دردهانش ماسید.دیدن چشمان اشک الود دوست دیرینش او را هم غمگین کرد.اولین سوالی که به ذهنش خطور کرد بی اراده بر زبان اورد و پرسید:پیداش نکردین؟
    خانم مالک به جای هر جوابی سری با افسوس تکان داد و هیچ نگفت.
    اینبار از جهانگیر پرسید:یعنی چه اتفاقی براش افتاده زهره بچه نیست که تو روز روشن گم بشه.
    جهانگیر با گامهای سنگین در کنار آن دو طول حیاط را میپیمود در جواب گفت:من هیچی به فکرم نمیرسه تا اونجایی که ممکن بود همه جا رو به دنبالش گشتیم ولی هیچ اثری از زهره نیست زینت خانم میگه ممکنه ناپدریش زهره رو بین راه دیده و با خودش برده اهواز...فعلا باید این موضوع مشخص بشه اگه مطمئن بشم پیش اونا نیست وجب به وجب این شهر رو دنبالش میگردم و هر جا که باشه...پیداش میکنم.
    با فرو نشستن آفتاب منظره آتشهای اهواز از دور پیدا شد.در تمام راه زهره بدون کلامی به در تکیه داده بود و مستقیم به روبرو نگاه میکرد.رنگش چنان پریده بنظر میرسید که اگر نفس نمیکشید این باور پیش می آمد که او مرده است.احمد نیز سکوت حاکم را برهم نمیزد و با شتاب به جلو میراند.سیمایش بخصوص برق چشمانش شبیه به مبارزی بود که پیروز از میدان نبرد برگشته باشد.وقتی به مقصد رسیدند شب آسمان شهر را تیره کرده بود.ورود زهره بخانه بازتاب عجیبی داشت.بچه ها با حالت گنگی و ناباور اما با خوشحالی به سویش دویدند.زهره با تمام ضعفی که داشت دستانش را از هم گشود و هر دوی آنها را در آغوش جای داد.بعد نگاهش به مادر افتاد.رنجورتر از همیشه مقابلش ایستاده بود و او را نگاه میکرد.ظاهرا میان دو احساس متفاوت دست و پا میزد.نمیدانست باید از بازگشت دخترش خوشنود باشد یا دلتنگ عاقبت مهر مادری بر احساسات دیگر پیروز شد.به روی زهره آغوش گشود.گرمی آغوش مادر بغض زهره را ترکاند.حالا هر دوری آنها با هم اشک میریختند.گفتگوی آرام آن دو با ریزش اشکها همراه بود.مادر گفت:همه اش تقصیر من بود که نتونستم طاقت بیارم و بالاخره آدرس تو رو به احمد دادم.
    صدای زهره کاملا بغض آلود بود.همچون ناله ای کنار گوش مادر نجوا کرد:اشکالی نداره مادر میدونستم آخرش اینطور میشه.
    مادر گفت:چرا اینقدر از بین رفتی؟مگه این مدت مریض بودی؟
    زهره گفت:نه مادر...مریض نبودم کم کم همه چیز رو براتون تعریف میکنم ولی اول بریم یه جایی که با هم تنها باشیم.زری خانم قصد داشت همراه زهره به یکی از اتاقها برود که صدای احمد او را متوقف کرد.
    -یه چیزی درست کن بده زهره بخوره از صبح تا بحال لب به هیچی نزده.
    زهره اهسته گفت:مادر...اگه ممکنه جای منو درست کن بخوابم فعلا میلی به غذا ندارم.
    زری دست او را کشید و به همان اتاقی که سابق متعلق به او بود برد تخت خوابش هنوز در همان جای قبلی قرار داشت.
    مادر از فرصت استفاده کرد و پرسید:این چند ماه پیش عمه زینت بودی؟
    زهره آرام در بسترش دراز کشید و گفت:بله...از اینجا یک راست به شیراز رفتم و در تمام این مدت پیش عمه بودم نمیدونید اون چقدر مهربون و با محبته.خدا میدونه حالا از غیبت من چه حالی داره...مادرمیشه برام یه کاری بکنی؟
    زری دستان یخ کرده او را میان پنجه هایش فشرد و پرسید:چه کاری؟!
    زهره آهسته تر گفت:اگه ممکنه امشب با منزل عمه رعنا تماس بگیر و بگو که من اینجام بگو به عمه زینت خبر بده که از دلواپسی در بیاد اون خبر نداره که من کجا هستم و حتما حالا تموم شهر رو دنبالم میگرده.
    زری برای آرام کردن او گفت:بذار اول احمد رو به بهانه ای بفرستم بیرون بعد تماس میگیرم.تو بگیر بخواب و دلواپس نباش راستی...صبر کن اول شام بخور بعدا بخواب.
    زهره که احساس لرز میکرد پتو را محکم تر بخود فشرد و گفت:غذا نیاوردی چون یه لقمه هم نمیخورم فقط اگر زحمتی نیست یه استکان چای میخورم.
    خبر بازگشت زهره خانم مستوفی را غافلگیر کرد او هم باورش نمیشد که احمد اقا بعد از اینهمه وقت هنوز برای یافتن زهره در تکاپو بوده است.او میدانست که مادرش د رانتظار خبری از طرف اوست بهمین خاطر همه ماجرا را به اطلاع او رساند.بعد از قطع مکالمه خانم مالک که هنوز د رمنزل جهانگیر بود با نگاهی به او و اعظم گفت:

    تا ص 191


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/