گله آمیزی گفت:
بعد از این دیگه نشنوم که این حرفا رو به زبون بیاری، ... فکر کردی ارزش تو برای من کمتر ازرعناست ؟تو تنها یادگار برادرم هستی. حتماً خبرنداری که اون چقدر برای من عزیز بود؟ تو این چند وقته که پیش من هستی، هیچ وقت فرصت نشد درباره ی پدرت صحبت کنیم، حقیقتش می ترسم با به یادآوردن خاطره ی او، دلتنگ بشی ولی امروز فرصت خوبیه که کمی از رحمان برات حرف بزنم.
قبل از هرچیز باید بدونی، پدرت برای من، حکم یک پسررو داشت. وقتی زلزله، بیخبر همه ی افراد خانواده ی منو برد، حمان به طرزی شبیه به معجزه، جان سالم بدر برد و از همه ی خانواده ام فقط اون برام باقی موند. در آن ایان من تازه عروس بودم ولی رحمان پنج سال بیشتر نداشت. بعد از این واقعه، همه ی محبتم را نثار برادرم کردم که مبادا احساس تنهایی یا کمبود کنه . دو سال بعد رعنا به دنیا اومد و اون دوتا در کنار هم مثل خواهر و برادر بزرگ شدند.
از اون جائی که مالک بیمار بود، ما دیگه نتونستیم صاحب اولادی بشیم امّا، وجود رحمان و رعنا زندگی ما رو پر کرده بود. پدرت به نظام خیلی علاقه داشت، آخرش هم یک روز به ما خبر داد که در نیروی زمینی ثبت نام کرده هنوز یک سالی از استخدامش نگذشته بود که به اهواز منتقل شد. اقامت رحمان در اهواز، باعث شد که رعنا رو به یک خواستگار اهوازی دادم. گرچه دلم نمی خواست تنها دخترم از من دور بشه... ولی خوب، تقدیر سال هاست که ما رو از هم جدا کرده... افسوس که نه من و نه رعنا، هیچ کدوم فکر نمی کردیم عمر رحمان اینقدر کوتاه باشه.
اگه پدرت حالا زنده بود، زندگی تو این طور دچار آشوب نمی شد.
نگاه زهره به چشمان اشک آلود عمه افتاد. او هم فشار بغضی را حس می کرد، در همان حال، گفت:
ای کاش من هم با پدر مرده بودم و وجودم این طور مایه ی دردسر نمی شد.
آغوش پرمهر خانم مالک به روی او باز شد و زهره را در بر کشید. با لحن مادرانه ای گفت:
ـ خدا اون روز رو نیاره، تو باید زنده باشی و از زندگیت لذت ببری. حالا بهتره به جای این حرفا پاشیم بریم غذا بخوریم. چند روزه که تو غذای درست و حسابی نخوردی، رنگ و روت حسابی پریده، پاشو دست و روتو آب بزن تا من سفره رو حاضر کنم.
عصر بود که زنگ تلفن به صدا درآمد. خانم مالک گوشی را برداشت، آقای سالار بود، همراه با سلام گرمی جویای حال زهره شد و پرسید:
می تونم چند لحظه با زهره خانم صحبت کنم؟
خانم مالک با چهره ای متبسم به طرف زهره اشاره کرد و گفت:
با تو کار دارن.
زهره شرمگین گوشی را گرفت، مشغول صحبت شد. پس از دقایقی به دنبال یک خدانگهدار مکالمه را قطع کرد و به طرف عمه رفت و گفت:
اقای سالار پیشنهاد کرد، میتونم با ماشین او کلاس برم، بعد از پایان کلاس، بازم خودشون میان دنبالم.
عمه خانم گفت:
دیگه چی بهتر از این؟ برو زود تر حاضر شو و از راه پشت بوم برو انجا.
زهره گفت:
اتفاقاً آقای سالار هم تأکید کرد که بهتره تا مدتی از روی پشت بام رفت و آمد کنم.
جهانگیر در گوشه ای از پشت بام به انتظار ایستاده بود، به محض دیدن زهره، چشمانش برقی زد و به استقبالش آمد، گفت:
دیر کردید؟
زهره با لحن پوزش خواهانه ای پاسخ داد:
ببخشید که شما رو منتظر گذاشتم، بعد از این دیگه تکرار نمی شه. هنگامی که حیاط شدند، برای لحظه ای نگاهشان به خانم سالار افتاد، او با رنگی پریده و متعجب در حالیکه اخم کرده بود، آن دو را تماشا می کرد. زهره با سلام، ادای احترام کرد. به سردی سلامش را پاسخ داد و با سلام، ادای احترام کرد. به سردی سلامش را پاسخ داد و با حالت مشکوکی پرسید:
شما روی پشت بام چی کار می کردید؟
نگاه مستأصل زهره به سوی جهانگیر برگشت، او با بی تفاوتی گفت:
فعلاً وقت ندارم، بعداً ماجرا رو برات تعریف می کنم.
یک بار دیگر زهره به حالت چمباتمه در قسمت جلوی صندلی جای گرفت. کمی پس از مکث، آقای سالار همان طور که اتومبیل را هدایت می کرد، نگاهی به سوی او انداخت و پرسید:
راحتید؟
این بار کلام جهانگیر با لبخند کم رنگی همراه بود، او گفت:
نمی دونید در این وضعیت که نشستید با اون نگاه معصوم چقدر با مزه شدید، درست مثل غزال کوچکی هستید که در دام صیاد اسیر شده باشه.
توصیف او، گونه های زهره را گلگون کرد، در پاسخ گفت:
با این تفاوت که نه اینجا دامه و نه شما صیاد.
لبخند موذیانه ای چهره ی جهانگیر را از هم شکفت، پرسید:
از کجا این قدر مطمئنید؟
کلام زهره با صراحت و در عین سادگی ادا شد و گفت:
از اونجایی که شما رو کاملاً شناختم.
اتومبیل از مجله شان فاصله گرفته بود، جهانگیر گفت:
در این قسمت خطری شما رو تهدید نمی کنه، بهتره بیایید بالا بنشینید و تعریف کنید ببینم، چطور منو کاملاً شناختید؟
زهره که بر روی صندلی کنار او می نشست، در جواب گفت:
به نظر من که شناخت شما کار مشکلی نیست، کافیه آدم چند دیدار با شما داشته باشه تا به تمام خصوصیات اخلاقی تون پی ببره.
نگاه مشتاق جهانگیر به سوی او برگشت و گفت:
اگر به این حرف اعتقاد داریدف بگید ببینیم، من چطور آدمی هستم؟
زهره با لبخند زیرکانه ای پرسید:
به صورت تست بگم یا تشریحی؟
جهانگیر، نگاهی از گوشه ی چشم به او انداخت وگفت:
هر طور که مایلید.
زهره به شوخی سینه اش را صاف کرد و گفت:
شما مردی مهربان، مسئول، مغرور و محبوب هستید، جهانگیر گفت:
شما منو پاک غافلگیر کردید. باور نمی کنم که همه ی این نسبت های خوبی که گفتید، یک جا در وجود من باشه. شما مطمئنید که اشتباه نمی کنید؟
البته در مورد مغرور بودن حق رو به شما می دم و این رو یکی از خصلت های بد خودم می دونم.
زهره نگاه گذرایی به سویش انداخت و گفت:
گرچه غرور به تنهائی صفت جالبی نیستف امّا در مورد شما چون با صفات خوبتون همراهه، قابل تحمل و حتی دلنشین به نظر می رسه.
چهره ی مردانه جهانگیر از تأثیر این گفتگو تغییر رنگ داده بود، در آن میان او به سختی سعی در کنترل احساس خود داشت. در آن میان او به سختی سعی در کنترل احساس خود داشت. در همان حال اتومبیل را متوقف کرد و آهسته گفت:
رسیدیم.
زهره که آماده پیاده شدن بود صدای او را دوباره شنید:
ـ چه ساعتی بیام دنبالتون؟
زهره از دیدن سیمای بی رنگ و کلام سرد او متعجب شد و گفت:
ساعت هشت و نیم کلاس تعطیل می شه.
سالار گفت:
سر ساعت اینجا منتظرم باشید، ولی اگر به هر دلیل دیر کردم، تنها به منزل برنگردید و صبر کنید تامن برسم.
زهره تا لحظه ای که وارد کلاس شد، در این فکر بود که چه چیز موجب تغییر روحیه جهانگیر شد.
با ورود استاد ریاضی، ذهنش را از افکار دیگر پاک کرد و همه ی حواسش را به درس داد. او توانسته بود طی همین چند ماهی که از شروع کلاس می گذشت، خود را در دل اکثر استادان جای کند. در میان بقیه ی شاگردان که اکثراً به خاطر عقب افتادن در کلاس های روزانه، وارد دوره شبانه شده بودند، زهره شاگردی با استعداد و منضبط به حساب می آمد. دقّت او در فراگیری درس ها، موجب شده بود که همیشه مورد توجه خاص استادها قرار بگیرد. آقای نجفی در حین تدریس ریاضی، متوجه کسالت او شد و احوالش را پرسید. وقتی شنید که تازه از بستر بیماری برخاسته، دانست که غیبت چند روز اخیرش، بی دلیل نبوده است.
ساعات بعد هم خانم رادمهر، استاد ادبیات و آقای محسنی استاد زیست هم متوجه حال بیمارگونه ی زهره شدند و هر دو سفارش کردند که باید بیشتر مراقب سلامتی خود باشند.
آن روز استاد شیمی غیبت داشت و کلاس یک ساعت زودتر تعطیل شد. اکثر شاگردان از این پیشامد خوشحال به نظر می رسیدند. زهره بلاتکلیف مانده بود که این مدت را چگونه بگذراند. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که خود را در آن جا، تنهای تنها دید. ناگهان ترس ناشناخته ای تمام وجودش را در بر گرفت. صدای خشن بابای مدرسه، نگاه او را به سوی خود کشید. با لهجه ی خاصی که مخصوص اهالی مرودشت بود گفت:
می خوام در کلاسو قفل کنم. چشمش که به اندام دُرشت او اقتاد، بیشتر دچار اضطراب شد، با عجله کتاب هایش را برداشت و از کلاس خارج شد. تاریکی شب و سکوت حیاط مدرسه چنان او را به وحشت انداخت که بی اختیار شروع به دویدن کرد. زمانی که خود را خارج از مدرسه دید، نفس آسوده ای کشید و همان جا بر روی سکوی سیمانی کنار خیابان نشست.
سوز سردی ک می وزید تا اعماق وجودش را لرزاند، کتاب هایش را در آغوش فشرد و خودش را جمع کرد. سردی هوا لحظه به لحظه بیشتر می شد، او که اولین روز نقاهتش را می گذراند بیش از پیش دچار لرز شده بود. صدای بهم خوردن در آهنین حیاط مدرسه، او را تکان سختی داد. بابا، پس از قفل کردن در، متوجه او شد و پرسید:
چرا این جا نشستی؟!
زهره گفت:
منتظرم بیان دنبالم.
بابا پرسید:
چیزی احتیاج نداری؟
زهره تشکر کرد، او بی توجه به تنهائی زهره راهش را گرفت و رفت.
دبیرستان مولوی، در یک خیابان خلوت قرار داشت، در آن هوای سرد، اکثر اهالی در منازل خود از گرمای بخاری و حرارت دلچسب آن لذت می بردند و کمتر کسی در آن ساعت شب، در خیابان تردد می کرد. زهره که از سرما بی حال شده بود هرگاه متوجه نور اتومبیلی می شد، سرش را به امید دیدن بنز آقای سالار بلند می کرد، امّا هربار با عبور آن نور از کنارش دوباره با ناامیدی سر را به روی زانوان خود می گذاشت.
زمانی که جهانگیر به جلوی دبیرستان رسید از سکوت و تاریکی آنجا تعجب کرد. با این فکر که ممکن است کلاس هنوز تعطیل نشده باشد از اتومبیل بیرون آمد و کنار در ورودی مدرسه رفت. در آن میان متوجه شخصی شد که به صورت مچاله روی سکوئی نشسته است، با تردید به او نزدیک شد و به آرامی زهره را صدا زد، چون پاسخی نشنید دوباره با صدای رساتری او را به نام خواند. زهره سرش را به سختی بلند کرد و در حالی که در تب شدیدی می سوخت با صدای لرزانی پرسید:
آقای سالار اومدید؟
جهانگیر از دیدن او در این حال تعجب کرد، او اطمینان داشت که سر ساعت به دنبالش آمده، پس چرا... از ظاهر زهره پیدا بود که مدّت زیادی در این حالت به انتظار نشسته. او بی اراده و سراپا می لرزید. جهانگیر در ماشین را باز کرد و او به حالتی راحت درون اتومبیل خوابید، سپس کتش رابه روی او انداخت، وقتی گمان کرد از هر جهت آسوده است، پشت فرمان نشست و اتومبیل را باشتاب هرچه بیشتر، به حرکت درآورد.
همان طور که مسیر را پشت سر می گذاشت، هرگاه نگاهی به عقب می انداخت و صورت رنگ پریده زهره را می دید، ناخود آگاه پدال گاز را بیشتر فشار می داد. زمانی که به منزل رسید با دستپاچگی از اعظم خواست تا بستری برای زهره مهیا کند و بعد، او را که قدرت ایستادن نداشت، به درون عمارت ببرد.
خانم مالک تلفنی از جریان مطلع شد و سراسیمه خود را به آنجا رساند. وقتی زهره را در آن حال دید، رنگ از رویش پرید. عصر آن روز او کاملاً سرحال بود و حالا، هیچ فرقی با یک مرده نداشت.
دکتر برای دومین بار بر بالین او حاضر شد. این باره پس از معاینه های دقیق، دستور اکید داد که بیمار تا یک هفته به هیچ وجه نباید از بسترش خارج بشود در غیر این صورت دچار ذات الریه شدیدی می شد که درمان آن به سادگی ممکن نیست. خانم مالک اصرار داشت که زهره را در خانه ی خودش بستری کند، امّا جهانگیر نگران بود که مبادا این جابه جایی شدت بیماری را بیشتر کند. به همین خاطر از خانم مالک خواست اجازه بدهد بعد از بهبودی او اقدام به جابه جایی کنند. خانم مالک مردد مانده بود که چه کند، اصرار دوباره ی جهانگیر، او را از تردید بیرون کشید.
ـ اگر شما هم لطف کنید و همین جا از او نگهداری کنید، مطمئنم که حالش زود خوب می شه، اون وقت می تونید با خیال راحت برادرزاده تون رو به منزل ببرید. عمه خانم بیش از آن نمی توانست در مقابل اصرار های جهانگیر سرسختی نشان بدهد، عاقبت رضایت داد که همراه زهره برای مدت کوتاهی مهمان آقای سالار باشند.
بیماری زهره گرچه نگران کننده بود امّا، از طرفی مایه ی شور و تحرکی در منزل آقای سالار شده بود. طی روزها و شب هائی که خانم
تا ص 141
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)