76 تا 85

مانیان از قیافه مضحکی که هنگامه پیدا کرده بود به خنده افتاد و با گفتن بسیار خب عجله نکن او را از شتاب بازداشت.هنگامه تمام ظروف را روی میز چشید و در میان فکرهای گوناگون به این نتیجه رسید که نظام اثاث او را پس از رفتن در اختیار مادر گذاشته تا مورد بهره برداری قرار گیرد و آن زن با سلیقه همگی را بخوبی حفظ کرده و سالم نگه داشته است.هنگامه هم خوشحال بود و هم دلش گرفته بود.دوباره یابی اثاث خانه خانه خوشحالش کرده بود اما از این که آنها را چون خود او کنار گذاشته بودند تا دیده نشوند و خاطره ای را زنده نکنند دلش بدرد آمد و اه حسرت کشید شمعدانها را چون شیئی گرانبها به سینه فشرد و بیاد آورد که چگونه شبها با افروختن شمع بزمی شاعرانه می آراسته و در پرتو نور آن نظام برایش شعر میخواند.قیافه مغموم او مانیان را متاثر کرد و پرسید:با اینها چه میکنی؟
هنگامه چشم اندوهبار خود را به او دوخت و گفت:همه را نگه میدارم.اینها زندگی گذشته من هستند ای کاش کسی میتوانست مرا از میان یاس و امید برهاند و در یک مسیر مشخص قرار دهد.هنگامه ناامید شمعدانها را روی میز گذاشت و از روی صندلی بلند شد و گفت:بهتر است برویم برای امروز کافی است.
مانیان از این تصمیم استقبال کرد و با گفتن موافقم او هم بلند شد و عازم رفتن شد هنگام بیرون رفتن از آشپزخانه هنگامه ایستاد و بار دیگر به ظروف چیده شده روی میز نگریست و با صدایی که مانیان بتواند بشنود گفت:امشب لیستی از تمام اثاثیه ای که داشتم تهیه میکنم و اینها را هم جز آنها می آورم. و میخواهم این خانه را به صورت خانه ای که او برایم اجازه کرده بود در آورم هر چند که یادآوری و به یادآوردن آنها کار مشکلی است اما اینکار را میکنم.
مانیان او را بطرف در خانه پیش راند و با خود اندیشید پس از همه این زحمات آیا آنها موفق خواهند شد؟
دکتر رئوفی صدای مانیان را شناخت و با او احوالپرسی گرمی کرد و از حال هنگامه هم جویا شد و پرسید:آیا خانم بختیاری هنوز هم تمایل به نگهداری و مراقبت از نظام دستی دارد یا اینکه منصرف شده است؟
مانیان مردد گفت:هنوز حرفی دال بر انصراف بر زبان نیاورده ولی خود من گمان نمیکنم که او بتواند پرستار خوبی باشد با اینکه دکتر نیستم و از طبابت هم سر رشته ای ندارم اما اینطور استنباط کرده ام که خانم بختیاری خود به پرستاری و مراقبت احتیاج دارد و از نظر روحی در وضع مناسبی نیست.
و در مقابل سوال دکتر که پرسید چرا این فکر را میکند مجبور شد شمه ای از وقایع و رفتار هنگامه را برای دکتر بازگو کند و در آخر گفت:نمیدانید با چه وسواسی هر روز از این مغازه به آن مغازه سر میزند تا نظیر اشیایی را که روزی داشته باشد و خریداری کند.او تصمیم گرفته که خانه را به همان سبک و سیاق گذشته بیاراید و وسواسی که به خرج میدهد نگرانم کرده.
دکتر خندید و گفت:تا اینجا جای نگرانی وجود ندارد و نباید بترسید.کوشش در راه ماندگار نگهداشتن چیزهای خوب نگران کننده نیست بلکه امیدوار کننده است نگران نباشید و از قول من به خانم بختیاری بگویید که اگر هنوز تمایل به همکاری دارند بیمار را در اختیار ایشان است و میتوانند شروع کنند.
تلفن که قطع شد هنگامه در همان لحظه در را گشود و با خوشحالی گفت:ما خیلی خوش شانس هستیم!امروز تو یه سمساری توانستیم خیلی چیزها بدست آورم.تختخواب گاز یخچال و دو تا تابلو درست بهمان شکل و اندازه اما باید بگویم آنقدر خسته ام که حد ندارد و میتوانم دو روز تمام استراحت کنم.نقاشها هم کارشان را بخوبی انجام دادند و فقط میماند پرده های اتاق که آنها در آخرین مرحله نصب میشوند.
هنگامه ضمن صحبت کفشهایش را از پایش در آورد و به سویی پرتاب کرد و برای انکه رفع خستگی کند خود را درون مبل کش و قوس داد و دیده بر هم نهاد.با همه خستگی نشاطی مطبوع احساس میکرد و از کار خود راضی بود.مانیان تبسمی محو بر لب آورد و با خود اندیشید عزم و اراده این زن میتواند حکومتی را دگرگون کند.گذاشت تا او خستگی خود را برطرف کند و زمانی که دیده گشود به ارامی شرح تلفن دکتر را برایش گفت و برای شنیدن جواب چشم به دهان هنگامه دوخت.
-دکتر میبایست یکروز دیگر هم صبر کند.فردا همه کارها انجام میشود و من با خیال اسوده کمکش میکنم.نظام اگر بداند که برای ورودش چه رنجی کشیده ام یک فردا را بر من خواهد بخشید اینطور نیست مانی؟
مانیان سر فرود آورد و گفته او را تایید کرد و با گفتن فکر میکنم تنها سرمایه گزار شرکت خودت باشی به هنگامه خبر داد که هیچکس برای مشارکت پیشقدم نشده و آنها دست تنها مانده اند.این خبر میتوانست یاس آور باشد و آنها را از ادامه کار مایوس کند اما در آن هنگام که او غرق در خیال زیبای آینده بود این ضربه براحتی رد شد و هنگامه خونسرد و مصمم گفت:وقتی شرکت روی پا بایستد و کارآیی خود را نشان دهد آنوقت با التماس خواهان مشارکت خواهند شد.امشب پرونده آخرین پروژه را مرور خواهیم کرد و تک تک افرادی که د رساخت بنا همکاری میکردند پیدا میکنیم و در شروع کار با نشان دادن پول امیدوارشان میکنیم و اطمینان از دست رفته شان را به آنها برمیگردانیم آنها وقتی ببینند وعده و وعیدی در کار نیست و در آخ هر هفته به طلب خود میرسند با ما همکاری خواهند کرد.من نگران کار نیستم چیزی که مرا نگران میکند روبرو شدن با خود نظام است که هنوز برای آن نقشه ای طرح نکرده ایم.
مانیان با گفتن من پیشنهادی دارم!دل هنگامه را لرزاند و با تصور اینکه پیشنهاد او مربوط به رویارویی با نظام است سرجایش صامت نشست و نشان داد که آماده شنیدن است.مانیان گفت:پیشنهادم این است که جلسه ای تشکیل بدهیم و افراد را دعوت کنیم تا هم با آنها از نزدیک اشنا شویم هم آنها در جریان نقشه و طرح ما قرار بگیرند.یک مهمانی عصرانه درهمین هتل برگزار میکنیم.پیشنهادم چطور است؟
هنگامه که تصورش نقش بر آب شده بود حالت کسالت به خود گرفت و برای آنکه مانیان را نرنجاند فقط به گفتن خوب است اکتفا کرد و با سنگینی از جایش بلند شد و همانطور که بسوی اتاقش میرفت اضافه کرد همین امشب با آنها تماس بگیر و قرار فردا غروب را بگذار.
هنگامه خواب آلود شنید که مانیان گفت:فردا آخرین نوبت آگهی هم در روزنامه چاپ میشود.شاید فردا شریکی هم پیدا شود.
هنگامه فقط سر فرود آورد و بدون حرفی دیگر به درون اتاقش رفت و آماده خوابیدن گردید.تمام آن شب و فردا را خوابید و هنگامیکه دیده گشود آفتاب نیمروز رنگ میباخت.احساس گرسنگی عجیبی میکرد و توان برخاستن را در خود نمیدید دست دراز کرد و از روی میز عسلی کنار تخت ساعتش را یافت و با نگریستن به آن دریافت که مدت طولانی را در خواب سپری کرده و از سه نوبت غذا محروم مانده است.سعی کرد در بستر بنشیند و به وسیله تلفن چیزی برای خوردن بخواهد مامور اطلاعات هتل پیش از آنکه هنگامه درخواستش را مطرح کند به گمان اینکه وی میخواهد اطلاعاتی مبنی بر مهمانانش بگیرد گفت:همه چیز همانطور که اقای مانیان دستور فرموده بودند آماده است و سه تن از مهمانان هم از راه رسیده اند.هنگامه خواب آلود پرسید:خود آقای مانیان هم حضور دارند؟
-بله!
هنگامه تشکر کرد و بدون درخواست غذا گوشی را گذاشت.با خود اندیشید میتواند با خوردن میوه گرسنگی را برطرف کند.از رختخواب خارج شد تا خود را برای رویارویی با مهمانان آماده کند.قبل از آن که سالن طولانی را طی کند و به مهمانانش برسد خود را درون آینه قدی نگریست تا مطمئن شود که اراسته است مانیان اولین نفری بود که او را دید و از جایش برخاست تا از هنگامه استقبال کند.یک گروه بیست نفری گرد آمده بودند و از پوست میوه هایی که گارسون در حال خارج کردن انها بود چنین بر می آمد که آنها مهمانی را زود شروع کرده اند صدای موسیقی ملایمی به گوش میرسید و گلهای رز نشکفته ای زینت بخش میزهایی شده بود که به صورت گرد چیده شده بودند.هنگامه با تک تک آنها آشنا شد و بهمه خیر مقدم گفت در میان گروه پنج تن از آنان کسانی بودند که سالها با نظام همکاری داشته و عضو دائمی به حساب می آمدند.لوله کش برق کار سیمان کار مسئول راه اندازی آسانسور و مسئول خرید کارگاه که هنگامه از آخری زیاد خوشش نیامد.او با شکم برجسته خود نشسته بود و پیاپی سیگار خارجی دود میکرد و در میان صحبتهایش نظام را به بی لیاقتی و رها شدن شرته امور از دستش محکوم میکرد.اما برخلاف او مسئول راه اندازی آسانسور که اقای مهندس دولتی معرفی شده بود با لحنی دلسوز سخن اقای حشمتی را رد کرد و گفت:به دشتی باید حق داد او پس از آن ضربه ها دیگر دشتی سابق نبود از یک طرف همسرش رهایش کرد و رفت آمد جای او را پر کند که همسر دومش هم روزگارش را سیاه کرد و از همه بدتر از دست دادن مادر و بی مسئولیت بودن سایر شرکا دست به دست هم دادند و شرکت را به ورطه نابودی کشاندند.خود من بارها و بارها نصیحتش کردم که تعدیل مسئولیت کند و از دیگران هم انتظار کار داشته باشد اما نپذیرفت و با گفتن وقتی کار میکنم دیگر زمانی نمیماند که به گذشته فکر کنم خود را بیچاره و بیمار کرد.منکه شخصا حاضرم برای او هر کاری که از عهده ام بر می آید انجام دهم.
سخن اقای دولتی که به پایان رسید چند تن دیگر هم یکصدا حرفهای او را تصدیق کردند و سرپرست برق گفت:او به وسیله کار خیال خودکشی داشت و میخواست از این طریق خود را نابود کند.منهم با اقای دولتی هم رای و حاضر به همکاری هستم.
ساعتی بعد همه با طیب خاطر زیر ورقه تعهد شرکت را امضا کردند و شروع کار را به اولین روز هفته موکول نمودند.هنگامه که انتظار چنین همدلی را نداشت با حق شناسی از همه تشکر کرد و با اصرار وی مهمانان شام را با آنها صرف کردند و در مورد پیشبرد کارها به تبادل نظر پرداختند مانیان هنگامه را دختر خود معرفی نمود و آن گروه با نام خانم مانیان وجودش را پذیرا شدند.بعد از پایان مهمانی مانیان در صورت هنگامه برق شعف و رضایت را به وضوح دید و به ارامی کنار گوشش گفت:دیدی خدا کمکمان کرد و موفق شدیم؟
هنگامه لبخند زد و گفت:کار آقای دولتی هم عالی بود و در واقع سخنان او بود که دل دیگران را نرم کرد و حاضر به همکاری شدند.وقتی خدا بخواهد دیگر هیچ چیز و هیچ کس نمیتواند سدی بوجود آورد.اما مانی یک نکته فکر مرا بخود مشغول کرده و ان این است که اگر شنیده باشی آقای دولتی عنوان کرد که همسر نظام روزگارش را سیاه کرده خیلی دلم میخواست بدانم او چه کرده و کلا چگونه زنی است .اگر دقت کرده باشی وقتی نام رفیعی برده میشد در صورت همه نوعی خشم آشکار میشد و دوست نداشند از او اسمی برده شود.چه خوب میشد اگر میفهمیدیم چه اتفاقاتی رخ داده و چرا گروه از برده شدن نام رفیعی بیزاند.مانیان ضمن برداشتن آخرین نخ سیگار از جعبه سیگارش گفت:روز شنبه در این مورد تحقیق میکنم اینطور که فهمیدم در میان این گروه دولتی به نظام بیش از دیگران نزدیک بوده میتوانم بطوری که باعث شک و سوء ظن نشود اطلاعاتی کسب کنم اینکار را به من محول کن!
هنگامه خندید و ضمن بلند شدن گفت:مگر جز شما امین دیگری هم دارم؟

فصل 5
هنگامه به ساعتش نگاه کرد.همین چند لحظه پیش بود که به ساعتش نگاه کرده بود.هیجان درونش را نمیتوانست مهار کند و چشم انتظار آمدن دکتر به در خیره شده بود.مانیان چون همیشه به رفتار و حرکات هنگامه دقت داست با صدای بلند گفت:نگران نباش همه چیز بخوبی پیش میرود.
اما با این وجود او باز هم نگران بود.باران صبحگاهی آلودگی هوا را شتسه بود و برگهای درختان زیر اشعه خورشید میدرخشیدند و هیجان و نگرانی اجازه نمیداد تا هنگامه از زیبایی طبیعت خوشه برچیند و بجای آن با کشیدن نفسهای بلند سعی در آرام نمودن خود داشت.حس کرد عرق کرده و چشمش به سوزش افتاده است دستمال را محکم بر صورت خود کشید و با گفتن چقدر دیر کرد نگرانی خود را بروز داد.مانیان حس کرد صدایی میشنود گوشهایش را تیز کرد و با گفتن آمد بر هیجان هنگامه افزود و او را مجبور ساخت از پنجره کناره بگیرد و روی مبل بنشیند.مانیان بسوی در سالن حرکت کرد و به استقبال دکتر رفت.وقتی هر دو شادمان نزد هنگامه آمدند در دست دکتر دسته گلی از گلهای رز زرد و قرمز بود که با زیبایی لفاف شده بود و هنگامی که دسته گل را تقدیم هنگامه کرد لبخندی از آرامش و اطمینان بر لب داشت که خیلی سریع آن را به هنگامه منتقل نمود و نگرانی را از قلب و چهره او زدود.هنگامه ضمن بوییدن گلها از دکتر تشکر کرد و زیبایی گلها و حسن انتخاب او را ستود و با اشاره به مهمانداری که پشت پیشخوان ایستاده بود او را فراخواند تا گلها را در گلدانی مناسب قرار دهد و به اتاقش ببرد.مانیان رو به دکتر کرد و پرسید:اگر نوشیدنی میل دارید بگویم برایتان بیاورند در غیر اینصورت فکر میکنم حرکت کنیم بهتر است.
دکتر حرف او را تایید کرد و با گفتن وقت را نباید تلف کنیم نشان داد که آماده عزیمت است.هنگامه به لبخند مهماندار با تبسمی پاسخ گفت و به همراه مردان سالن را ترک کرد.هوای بیرون افتابی و دلچسب بود و گرمای آفتاب با نسیم خنکی که در حال وزیدن بود روزی زیبا و دلچسب را نوید میداد.آنها وقتی در اتوموبیل دکتر نشستند هنگامه با صدایی خفه و آهسته پرسید:مطمئنید که شناخته نمیشوم؟
مانیان دستش را گرفت و گفت:به دکتر اعتماد کن وقتی ایشان اطمینان دارد من و تو نباید نگران باشیم.
دکتر با صدا خندید و برای جلب اطمینان هنگامه با لحنی طنز گفت:همینکه شما بتوانید او را بشناسید و هیبت کنونی او توی ذوقتان نزند کافی است.12 سال عمر کمی نیست و در این سالها بی تردید هر دو تغییر کرده اید و از دید من گذر زمان بیشتر روی چهره نظام کار کرده با اینکه از قبل با وی آشنایی نداشتم و تنها گاهی صورت ایشان را از صفحه تلویزیون دیده بودم اما بهمین صورت هم میتوانم بگویم که تغییرات در نظام مشهودتر است تا شما.
هنگامه لبخند زد و گفت:متشکرم که پیری ام را به رخم نکشیدید و میخواهید به من تلقین کنید که هنوز جوانم.
بجای دکتر مانیان گفت:مهم این است که دل آدمی جوان باشد منکه در خود پیری و کهولت نمیبینم و هنوز احساس دوران 20 سالگی ام را دارم.
دکتر به صدای خنده مانیان خندید و دوستانه گفت:باید در فرصتی مناسب از شما بخواهم که برایم نسخه جوان ماندنتان را بنویسید تا منهم استفاده کنم.
با نزدیک شدن به بیمارستان رنگ هنگامه اشکارا پرید و دستانش به لرزش در آمدند.خود را در حال سقوط به دره ژرفی دید و برای آنکه سقوط نکند دستگیره اتوموبیل را در مشت خود فشرد و پای بر زمین محکم کرد.با توقف اتوموبیل د رباغ بیمارستان مانیان به اهستگی کنار گوش هنگامه زمزمه کرد:آیا حاضری؟
هنگامه نگاه ملتمس خود را به دیده مانیان دوخت و با صدایی که گویی از ته چاه د رمی آمد پرسید: