46 _55
رستوران وقتى براى گرفتن تاكسى كنار خيابان ايستادند هنگامه كلافه با صداى بلند گفت: فردا صبح اتومبيلى مى خريم كه مجبور نباشيم وقتمان را براى پيدا كردن تاكسى تلف كنيم.
لحن خشم الود هنگامه موجب شد كه مانيان دريابد هنگامه انطور هم كه اظهار مى كرد خود را براى رويارويى با اتفاقات اماده كرده است حقيقت ندارد و او هنوز از اينده ترس و بيم دارد. بالحنى مهربان و گرم گفت: فردا اتومبيلى مى خريم كه خيالت را راحت كند.
به وقت بازگشت هنگامه ديده برهم گذاشت همچون گذشته كه وقتى خسته بود چشم برهم مى گذاشت تا كسالت و خستگى را بر طرف كند. تاكسى مقابل هتل ايستاد و هر دو پياده شدند. ديگر گلها زيبايى و طراوت صبحگاه را به همراه نداشتند و او بدون توجه به اطراف ، پلكان را با سرعت طى كرد تا خود را در حصار اتاقش حبس كند و بدون حضور كسى با خود خلوت كند. حس مى كردم بيمار است و احتياج به استراحت دارد اما جايى از بدنش درد نمى كرد . بدون تغيير لباس خود را روى تخت انداخت و بعد از ارام شدن نوسانات تشك چشم برسقف دوخت و اشك از ديده رها كرد، وقتى از گريستن دست كشيد چشمانش سنگين برهم فرو افتادند و زمانى ديده گشود كه پاسى از شب مى گذشت . اتاقش تاريك بود و نور كمرنگ مهتاب از پنجره به داخل اتاق سرك كشيده و بين خود سياهى تطابقى بوجود اورده بود. خوابش نمى امد اما رخوت همچنان وجودش را در بر داشت و ميل به برخاستن را از او گرفته بود. سعى كرد بارديگر بخوابد و فكر و خيال را به فراموشى بسپارد اما گريزپايي خواب رام نشدنى بود. از صداى چند ضربه كه به در اتاقش خورد به زحمت بلند شد و پيش از گشودن در پرسيد: بله؟
صداى ارام مانيان را شناخت كه پرسيد: حالت خوب است؟
هنگامه چراغ اتاقش را روشن كرد و سپس در را گشود و مانيان را در ربد و شامبر خواب با صورتى نگران ديد كه پشت در ايستاده بود به زور لبخندى برلب اورد و به سوال مانيان پاسخ داد: بله خوبم!
مانيان نگاهى دقيق و موشكاف بر او انداخت و با نگرانى گفت: اگر جواب نمى دادى مجبور مى شدم از كليد مديريت هتل استفاده كنم.
هنگامه از كنار در دور شد و مانيان قدم به درون گذاشت و گفت: چندبار امدم و در زدم ولى تو جواب ندادى. ميدانى چند ساعت است كه خوابيدى؟ گرسنه نيستى؟
هنگامه سر تكان داد و با گفتن ساعت چند است بى اطلاعى خود را نشان داد. مانيان بدون نگريستن به ساعت گفت: تا طلوع سپيده ديگر چيزى نمانده. انقدر نگرانت بود كه نتوانستم استراحت كنم.
هنگامه روى تخت نشست و گفت : متأسفم كه نگرانت كردم. خستگى مرا از پا دراورده بود و نفهميدم چقدر خوابيدم.
مانيان كه خيال رفتن نداشت روي مبل نشست و پاكت سيگار و فندكش را از جيب ربدوشامبرش بيرون اورد و ضمن روشن كردن سيگارى گفت: _ اگر به همين طريق ادامه بدهى از پا در مي ايى. من نمى دانم چرا نگرانى و چه چيز تو را اينقدر هراسان كرده؟ از ديد من همه چيز به خوبى پيش مى رود.و برنامه ها یکی یکی اجرا می شود. به من بگو ایا به کارایی من اطمینان نداری؟
هنگامه هراسان شد و در مقابل پای مانیان نشست و با صدایی بغض الود گفت:
_مانی خودت خوب می دانی که چقدر به تو اطمینان دارم اما...
مانیان صورت او را بالا گرفت و مستقیم دیده به چشمان هنگامه دوخت و پرسید: اما چی؟ تو باید به من بگویی که چرا نگرانی.قطرات اشک بی اختیار از چشم هنگامه فرو افتاد و او زیر لب زمزمه کرد : من در این شهرم و او در بستر بیماری اتاده و من حق ملاقات کردن و دیدار از او راندارم. مانی شکافی که بین من و پرویز به وجود امده با هیچ چیز پر نمی شود . دارم به این نتیجه می رسم که تلاش بی ثمری را اغاز کرده ایم ما شرکت را راه اندازی می کنیم. خانه سابق اش را دوباره می خریم و به او برمیگردانیم و تمام چیزهایی را که با پول می ود حل کرد،حل می کنیم اما ایا عشق و عاطفه را هم می توانیم توسط پول خریداری کنیم؟ ایا من به همان هنگامه گذته تبدیل خواهم شد؟ هنگامه ای که روزی منبع الهام یک شاعر بود و او دیوانش را با تمام خلوص تقدیمش کرد؟ من در خیال او مرده ام و دیگر وجود ندارم. اه مانی او با سرودن شعر زمستان خط بطلان بر تمام علایقش کیده و مرا فراموش کرده . اما این منم که مذبوحانه تلاش می کنم که به خود بقبولانم هنوز در یادش زنده ام و فراموش نشده ام . مانی زیر بار تردیدها از درون ویران می شوم و تنها خودم صدای اوار این ویرانی را می شنوم. بیا برگردیم و همه چیز را فراموش کنیم. من چون گذشته با خانه بدوشی خود خواهم ساخت و ....
مانیان انگشت بر لب هنگامه گذاشت و گفت : دیگر ادامه نده من به تو قول می دهم که فردا با خبرهای خوش در اتاقت را بکوبم و از حال نظام برایت خبر بیاورم. همه ترس و نگرانی تو از انجا نشات می گیرد که به تو گفته شده نظام تحت مداوای روانشناسی است و چند شوک الکتریکی داشته اما دخترم چرا فکر نمی کنی که این شوکها باعث می شود که او سریعتر بهبودی یابد و بستر را ترک کند مگر ارزوی تو این نیست که او چون گذشته صحیح و سلامت به فعالیت بپردازد و همان مرد با اقتدار گذشته شود؟ مگراین تو نبودی که می گفتی فقط ارزو دارم که او را شاد و سعادتمند ببینم و اگر مرا فراموش کرده باشد مهم نیست؟اگر این حرفها را از روی خلوص گفتی پس باید مقاوم باشی و کمکش کنی اما اگر ان حرفها را از روی نیت دیگری گفتی من هم موافقم که برگردیم و همه چیز را فراموش کنیم.
هنگامه به نشانه نه سر را تکان داد و زمزمه کرد: _ خدا می داند که حرف دلم را به زباناوردم و قصد ریا و فریب نداشتم!
مانیان زیر بازوی هنگامه را گرفت و او را از روی زمین بلند کرد و گفت: _ پس به خودت فکر نکن و تمام تلاش خودت را برای اجرای برنامه هایمان بکار بگیر و به من اجازه بده که با فکری اسوده انها را دنبال کنم و نگران حال تو نباشم.
هنگامه سرش را به نشانه موافقت تکان داد و گفت: خق با شماست و من خودخواهی کردم. قول می دهم که دیگر همان طور که خواسته اید رفتار کنم.
مانیان دست پدرانه ای یر سر هنگامه کشید و گفت:اگر گرسنه ای بگویم چیزی برایت بیاورند.
هنگامه مخالفت کرد و با نگریستن به صبحی که ارام ارام نزدیک می شد گفت: نه گرسنه نیستم،خوشبختانه صبح نزدیک است و می توانم تا وقت صبحانه صبر کنم.
مانیان در حالیکه به سوی در اتاقش پیش می رفت گفت: شاید من به هنگام صرف صبحانه نباشم اما قول بده که صبحانه ای کامل بخوری و با انرزی روز را اغاز کنی.
هنگامه به او قول داد و در را پشت سر مانیان بست و بار دیگر به رختخواب برگشت و سعی کرد به چیزهای خوب فکر کند و ترس خود را فراموش کند اما این ممکن نشد و هر چقدر هم سعی کرئ زمان را ثابت نگه دارد و به گذشته و اینده فکر نکند به نتیجه نرسید و با تابش افتاب به درون اتاقش خسته از بستر بلند شد و به سوی حمام رفت تا مگر اب مرهمی شود برجسم و روح خسته اش. در مقابل اینه به موهای بلند و خیس خود نگریست و به چروکهایی که زیر چشمانش پدیدار شده بودند نگاه کرد و از خود پرسید ایا این هیبت می تواند کانون الهام برای شاعری باشد و بار دیگر اندوهگین اشک از دیدگانش فرو ریخت.برخلاف تصور هنگامه. او زیاد هم تغییر نکرده بود و از دنیای دوشیزگی اش فاصله زیادی نگرفته بود. گرچه او خود راپیر به حساب می اورد و چین پای چشم را به نشان کهولت می گذاشت اما براستی چنین نبود و او در هیبت زنانگی هم زیبا به نظر می رسید که اطرافیانش به خوبی به این امر واقف بودند و به سبب همین طراوت که بیهوده به دست خزان سپرده می شد سعی داشتند که او را یاری کنند تا به مساظلی غیر از مرگ و فنا شدن بیندیشد و به زندگی علاقه نشان دهد.
هنگامه وقتی برای صرف صبحانه پشت میز نشست امیدوار بود که مانیان هتل را ترک نکرده باشد اما وقتی گارسون کاغذ کوچکی را در زیر دستی مقابلش گذاشت دریافت که او در هتل نیست. کاغذ را گشود و چنین خواند:
صبح بخیر دخترم. امیدوارم که صبح را با شادی اغاز کنی و با خوردن صبحانه ای که قولش را به من دادی انرزی کامل را برای فعالیت به دست اوری. من نمی دانم چه ساعتی به هتل برمی گردم،منتظر تماسم باش و از هتل خارج نشوبه امید دیدار. (مانی)
هنگامه طبق دستور مانی برای خود دستور صبحانه داد و هنگامی که از پشت میز بلند شد همان طور که مانی گفته بود کاملا برای فعالیت روزانه اماده بود. او روزنامه صبح را از روی میز برداشت و به جای رفتن به اتاقش به سوی سالن انتظار هتل که با مبلهایی زیبا تزئین شده بود به راه افتاد و در مبلی نشست که از انجا می توانست باغچه بزرگ و پر گل رز را ببیند و از نسیم صبحگاهی که در حال ورزیدن بود لذت ببرد.او بدون ان که نگاهی به سر مقاله روزنامه بیندازد به سراغ جدول ان رفت و با طلبیدن گارسون تقاضای خودکاری کرد و به حل جدول مشغول شد. حل جدول موجب می شد که فکرش را از چیزهای دیگر خالی کند و از معلومات خود بهره بگیرد و یا چیزهای تازه بیامزد جدول به اتمام نرسیده بود که صدای تلفن را شنید و گوش فرا داد تا شاید مانی باشد اما تلفن مربوط به او نبود. بی حوصله بلند شد و به سوی باغچه به راه افتاد و در کنار بو ته های گل رز قدم ارام کرد و فکرش را با صدایی که خود بتواند بشنود بر زبان اورد.
_ به همه ثابت می کنم ان چه که در مورد پرویز گفتم از روی خلوص گفتم و برای خوشبخت شدنش تا پای جان تلاش می کنم،حق با مانی است و من نباید به خودم فکر کنم زندگی و اینده نظام در درجه اول قرار دارد و همه چیز و هیچ کس نباید مانعی برای رسیدن به خوشبختی او شود،حتی خودم ! بله حتی خودم!من بیوه خوشبختی خواهم بود که توانسته ام او را از ورطه بدبختی نجات دهم و به زندگی و سعادت باز گردانمش او هرگز نباید بفهمد که من چه کرده ام ،حقیقت باید برای همیشه پنهان بماند.صدای گرم و مهربانی که نامش را صدای زده بود موجب شد تا دست از تفکر بردارد و به سوی صاحب صدا سر برگرداند و مانی را ببیند که موقر و شیک پوش ایستاده و به او لبخند می زند با دیدن مانی چون دختر بچه ای به شوق امد و با گامهایی سریع به سوی او قدم برداشت . شوق هنگامه قلب مانیان را لبریز از مهر و عطوفت کرد و هنگامی که هنگامه مقابلش ایستاد خوشحالی خود را با گفتن به به می بینم که مثل پروانه ها شاد و سبکبالی!
ابراز کرد و سپس ادامه داد: دوستی به ملاقاتت امده که می دانم از دیدنش خوشحال می شوی. مانیان هنگامه را با خود همراه کرد و او وقتی قدم به درون سالن گذاشت مرد میان سالی را دید که به خاطر نمی اورد او را دیده باشد. وقتی مقابل مرد رسیدند او از روی مبل بلند شد و مانیان هنگامه را همسر سابق نظام دشتی معرفی کرد و او دکتر معالج نظام به هنگامه معرفی نمود. پس از اظهار خوشحالی از این ملاقات هنگامه مبهوت دکتر را نگاه می کرد و به دنبال علت این ملاقات می گشت که مانیان گفت: از دکتر خواهش کردم که ساعتی وقتی گرانبهایشان را به ما اختصاص دهد تا اطلاعات کافی در مورد اقای دشتی کسب کنی و مطمئن شوی که خطری او را تهدید نمی کند و دست از نگرانی برداری.
هنگامه نگاه سپاسگزار خود را به دکتر دوخت و گفت: من نمی دانم چطور از شما تشکر کنم.
دکتر خندید و گفت: تشکر لازم نیست.اینطور که اقای مانیان شرح داده اند ما به نوعی با یکدیگر همکار هستیم و وصف فداکاری شما در مورد کودکان استثنایی مرا واداشت که اگر کمکی از دستم برمی اید انجام بدهم.اقای مانیان به من اظهار داشتند که شما بیش از حد نگران اقای نظام دشتی هستید و اطمینانهای ایشان را مبنی بر این که بیماری اقای نظام وخیم نیست را باور ندارید این است که من به عنوان دکتر معالج وی به شما عرض می کنم که اقای دشتی خوشبختانه بحران را پشت سرگذاشته و حال مراجی وی رو بهبود است. در مورد شوک هم جای نگرانی وجود نداری ما به بیمار کمک می کنیم که اتفاقات و خاطرات تلخ را فراموش کند و یا اینکه در ضمیر بیمار انها را کمرنگ سازیم به طوری که بیمار افسردگی را فراموش کند و از یک وضع نرمال برخوردار شود. در مورد اقای دشتی نیز چنین کردیم و خوشبختانه نتیجه مثبت هم گرفتیم و تا ساعتی پیش هم که من ایشان را ویزیت کردم حالشان خوب بود و صبحانه کاملی را هم میل کرده بودند و امیدوارم ظرف چند روز اینده بتوانند بیمارستان را ترک کنند اما برای شروع فعالیت مدتی وقت لازم است و نباید امید داشت که بلافاصله پس از مرخص شدن بتوانند عهده دار امور شوند. اقای نظام دشتی باید مدتی هم درخانه استراحت کند و دوره نقاهت طولانی تر از دوران درمان است.
هنگامه پرسید: ایا نظام، گذشته را به کلی فراموش کرده است و دیگر چیزی به یاد ندارد؟
دکتر لبخند زد و گفت: خاطرات خوش نه تنها کمرنگ نگشته بلکه پر رنگ تر هم شده، مطمئن باشید که نظام با گذشته فرقی ندارد و تنها وقایع چند ماه زندان ازارش می داد که سعی کردیم ان قسمت ازار دهنده را کمرنگ کنیم. بیشتر نگرانی نظام مربوط به خانمش و خانواده او بود و می ترسید که این واقعه اثری نامطلوب روی روابطشان بگذارد که چنین هم بود و ترس او بیهوده نبود. از هم گسیختگی یک زندگی ضربه ای سهل و اسان نیست مخصوصا در مورد نظام که در این شهر دارای شهرت و اعتباری خاص است و اگر اتفاقی برای او بیفتد خیلی زود نقل سخن دیگران می شود. او هر روز عیادت کنندگان زیادی دارد که ما مجبور شده ایم تعداد ملاقات کنندگان را کنترل کنیم تا بیمار بتواند استراحت کند. دوستداران نظام کم نیستند همانطور که شایعه پراکنان هم کم نیستند. من به گوش خود شنیدم که یکی از عیادت کنندگان داشت برای فردی که هنوز نظام را ملاقات نکرده بود تعریف می کرد که دکترش گفته امید بهبودی نیست و از نظام دشتی قطع امید کرده است و او دیگر عاقل نخواهد شد. وقتی سوال کردم این حرف را چه کسی گفته در کمال اطمینان اظهار داشت که خودش شخصا از دکتر شنیده است، من که عصبانی شده بودم به او گفتم من دکتر نظام هستم و نظام بیمار من است اما ان مرد باورنکرد و هنوز هم یقین داشت که اشتباه نکرده و ان چه را که شنیده نه در مورد بیمار دیگری بلکه در مورد نظام دشتی بوده است. با این شایعاتی که به وجود امده من خود شخصا به خانم دشتی حق می دادم که از همسرش بترسد و نخواهد با او زیر یک سقف زندگی کند. چند روز پیش هم تلفنی داشتم که مرا قسم می داد که در مورد زنجیری بودن نظام حقیقت را بگویم و چون قسم خوردم که چنین نیست و بیمار دارد در صحن بیمارستان قدم می زند خیالش اسوده شد، بعد فهمیدم که برادر خانم اقای دشتی بوده که تلفن کرده ، از این وقایع بگذریم به هر جهت من به شما اطمینان می دهم که حال او رضایت بخش است و جای نگرانی وجود ندارد. ضمن ان که شما با سخاوت خود در مورد پرداخت قروض عامل موثری در جهت بهبودی او هستید و دیگر جایی برای فکر و خیال مجدد باقی نخواهید گذاشت. این کار انسان دوستانه شما از شوکی که من اجبارا بر او وارد می کنم موثرتر و نتیجه اش رضایت بخ تر خواهد بود.
حرفهای دکتر از درجه نگرانی و ترس هنگامه کاست و بی اختیار گفت: ای کاش می توانستم خودم شخصا از او مراقبت کنم تا کاملأ بهبودی خودش را به دست اورد اما متأسفانه صلاحیت این کار را ندارم.
دکتر نگاهی معنی دار به صورت مانیان کرد و با اوردن لبخندی دیگر به لب گفت : اگر به راستی داوطلب این کار هستید می توانم ترتیبی بدهم که مراقبت از او را به عهده شما بگذارند. من می توانم از وجود شما به عنوان دستیار خودم استفاده کنم اما از حالا باید بگویم که رفتار شما هم باید کنترل شده باشد و دچار احساسات نشوید، اگر می توانید عنان احساستان را محکم نگهدارید ترتیب کار را بدهم و با شما در وقت مقتضی تماس بگیرم در غیر اینصورت بهتر است با تلفن جویای حال بیمار شوید.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)