66 _ 75
ياد ندارم .چيزى كه خوب يادم مانده ميز تحرير است كه فكر مى كنم ميز خوبى هم باشد و ارزشمند است پايه هاى ميز كنده كارى دارد و چوبش هنوز پس از گذشت سالها محكم است!
هنگامه لبخند زد و گفت : ميز كار نظام است و ان كشوى لباس هم متعلق به خانم دشتى است به من بگوييد كى مى توانم ان خانه را از نزديك ببينم؟ ايا توانستيد بفهميد كه خانم دشتى حالا كجا زندگى مى كند و حالش چطور است؟
كلام هنگامه كه به پايان رسيد اندوه بر صورت مانيان سايه افكند و گفت: متأسفم او ديگر در قيد حيات نيست.
اه هنگامه به اسمان بلند شد. مانيان براى تسلاى دل هنگامه گفت: همان بهتر كه نبود تا شاهد ورشكستگى و بيمارى پسرش باشد. اينطور كه فهميدم او حدود ود سالى است كه چشم از دنيا پوشيده يعنى هنگامى كه پسرش هنوز در اوج بوده و نزول نكرده بود.
هنگامه اشكى را كه از گوشه چشمش مى ريخت با سرانگشت پاك كرد و گفت : بله حق با شماست . خدا رحمتش كند زن مهربان و دلسوزى بود كه براى تداوم بخشيدن به زندگى من و نظام خيلى تلاش كرد و من هرگز محبتهايش را فراموش نمي كنم.
مانيان اخرين قاشق پاى سيب را هم بردهان گذاشت و سپس دور دهانش را با دستمال پاك كرد و گفت: تو دارى به ازاى محبتى كه ديدى امروز به پسرش كمك مى كنى. من خيلى به اين سخن معتقدم كه از هر دست بدهى از همان دست هم پس مى گيرى. حالا كه خوىش نيست اما اثر كارى كه كرده باقى است و اين مهم است كه تو با طيب حاضر شده اى نظام را يارى كنى! ما فردا براى قولنامه كردن خانه به محضر مى رويم اما پيش از ان هم تو مى توانى به عنوان صاحب جديد خانه انجا را ببينى و بعد راهى محضر شويم.
هنگامه سر تكان داد و گفت : نه اول مى رويم محضر و بعد خانه را مى بينم. مى ترسم مالك پشيمان شود و از راى خود برگردد.
مانيان از روى صندلى بلند شد و گفت: فعاليت براى امروز كافى است اگر كار خاصى ندارى بهتر است استراحت كنيم و هنگام غروب گردشى در شهر داشته باشيم.
هنگامه به نشانه موافقت سر فرود اورد وقتى هر يك به اتاق خود رفتند هنگامه به ياد خانم دشتى گريست و فقدان وجود او را در قلبش احساس مى كرد. گردش كه با پياده روى همراه بود در غروبى زيبا انجام گرفت و هر دو با توافقى به زبان نيامده به سوى حافظيه حركت كردند . هيچ چيز تغيير نكرده بو انچنان كه هنگامه فراموش كرد سالها از زمانى كه به اتفاق نظام در اينجا قدم زده است مى گذرد. پس از خواندن فاتحه اى هنگامه گفت: ان شب من نظام را وادار كردم كه پس از مدتها دست به قلم ببرد و بنويسد. ما وقتى از حافظيه خارج مى شديم شنيدم كه گفت، هرگز در عمرم اينقدر احساس ارامش نكرده بودم اين حرفش موجب شده بود تا تمام خستگى روزانه را فراموش كنم و جانى تازه بگيرم . ميدانى مانى او ادمى نبود كه راحت احساسش را برزبان اورد، به قول خودش زبانش الكن اما انگشتانش زبان او بودند كه مى توانستند و قادر بودند احساس را روى كاغذ منعكس كنند. من سالها با ياداورى خاطرات تلخ و شيرين زندگى كردم و حالا كه فكر مى كنم مى بينم كه همان خاطرات موجب شدند تا زنده بمانم و زندگى كنم. حالا اينجا هستم و فاصله زيادى با او ندارم اما حق ملاقاتش را هم ندارم چرا كه مى ترسم مرا از خود براند و تمام تصورات و خاطرات شيرين را از دست بدهم.
مانيان خنديد و گفت: اينطور نخواهد بود من مطمئنم كه او با اغوش باز تو را خواهد پذيرفت و ...
اه هنگامه باعث شد مانيان از ادامه سخن بايستد. هنگامه گفت: اما من نمى خواهم وارد زندگى او شوم . فراموش كرديد كه او همسر دارد و از زندگى زناشويي اش راضى است؟ شايد انها داراى فرزند يا فرزندانى هم باشند كه كانونشان را گرمتر كرده باشد. من به خاطر انها هم كه شده حق ندارم وارد زندگى نظام شوم، نه اين حق من نيست من تنها اين حق را براى خود مسلم مى بينم كه نخواهم او را مريض و بيمار و محتاج ببينم. همين قدر كه بتوانم كمكى بكنم و ارامش و اسودگى خاطرش را فراهم كنم برايم كافى است.
انها قدم زنان حافظيه را ترك كردند و مانيان با اين انديشه كه اين زن هم حق دارد از سعادت زندگى نصيبى ببرد حافظيه را ترك كرد. تمام بعد از ظهرشان صرف گردش شد و هنگامه مانيان را با خود به هرسو كه روزى با نظام از انجا گذر كرده بود كشيد و مانيان هم با صبورى او را دنبال كرد. دير هنگام وقتى به هتل بازگشتند مانيان با گفتن اطمينان ندارم به موقع به ملاقات برسيم به هنگامه فهماند كه او را خسته كرده است و اين همه راهپيمايى براى مردى در شرايط سنى او زياد هم سازگار نبوده است. هنگامه معترف به اشتباه خود هنگام شب بخير گفتن بالحنى پوزش خواه به مانيان گفت: از اين صبورى كرديد و پر حرفيهاى مرا تحمل كرديد ممنونم. شما بهترين مصاحبى هستيد كه من تاكنون در عمرم داشته ام.
مانيان در اتاق او را گشود و گفت: و تو هم انچنان پدر پيرت را لوس مى كنى كه چيزى نمانده اشكم را دربيارى. شب بخير دختر جان و خوب بخوابى!
هنگامه خواسته هاى پيرمرد را بدون ان كه متوجه باشد براورده مى كرد و او را در ميان لذت و گرماى محبت و توجهاتش غرق مى كرد. نياز عاطفى پيرمرد از زمانى كه هنگامه را يافته بود براورده شده و محبتى خاص به هنگامه يافته بود و گاه فراموش مى كرد كه هنگامه به راستى دختر خود او نيست. او بارها نزد خانم ناظمى اقرار كرده بود كه هنگامه را همچون دختر خودش دوست مى دارد و اگر تأهل اختيار كرده بود و صاحب دخترى هم مى بود همانند او دوستش مى داشت. شبها بعنى زمانى كه انجام وظايف به پايان مى رسيد و هنگام استراحت بود مانيان باز هم از هنگامه غافل نبود و در بستر براى روز اينده نقشه مى كشيد تا كارها هرچه سريعتر انجام گيرد او محبت هنگامه را همچون گنج گرانبهايى در قلب خود حفظ مى كرد و به ان مى باليد.
هنوز صاحبخانه به محضر نرسيده بود كه ان دو وارد شدند و در انتظار او چشم به در محضر دوختند. قلب هنگامه از هيجان مى طپيد و انتظار برايش ظاقت فرسا شده بود. ساعت روبرويش كه به ديوار نصب شده بود درست مقابل چشم هنگامه قرار داشت و با حركت كند خود بر اضطراب هنگامه مى افزود او در دل التماس مى كرد كه زودتر بيايد و كار را تمام كند گويى تمام ناراحتى هاى او با عقد قرارداد خانه به پايانمى رسيد و برايش ارامش به همراه مى اورد . وقتى ساعتى گذشت و مالك پيدايش نشد هنگامه احساس ضعف و درماندگى كرد و نگاه ملتمس خود را به مانيان دوخت و پرسيد: پس چرا نيامد؟ نكند پشيمان شده و خيال فروش ندارد؟
مانيان از روى صندلى بلند شد و كنار پنجره اى كه رو به خيابان بود ايستاد و كركره را كسى پايين كشيد و در همان حال براى تسلاى هنگامه گفت: حتمأ مى ايد، او دير نكرده بلكه ما زود امده ايم هان پيدايش شد دارد از ان طرف خيابان مى ايد خيالت راحت باشد.
هنگامه راست در صندلى نشست و سعى كرد هيجان خود را فرو بنشاند و ظاهرى ارام به خود بگيرد . مرد وقتى وارد شد و مانيان را منتظر ديد لب به پوزش گشود و با گفتن دقايقى دير كردم مى بايست مرا ببخشيد دست در كيف دستى اش كرد و مدارك لازم را خارج كرد و بى توجه به هنگامه به سوى يكى از ميزها به راه افتاد و به مرد مسنى كه در پشت ان نشسته بود صبح بخير گرمى گفت و مداراك را مقابل او گذاشت و سپس به سوى مانيان حركت كرد و تازه ان زمان بود كه حال او را پرسيد. مانيان مرد را متوجه هنگامه كرد و گفت :
مالك جديد ايشان هستند خانم بختيارى!
مرد بالبخندى مالكيت خانه را به هنگامه تبريك گفت و اضافه كرد: خانه خوبى نصيبشان شد با اين كه قديمى است از پى و استخوان بندى خوبى برخوردار است، قسمت نبود كه بگويم و اپارتمانش كنم.
هنگامه كه هيجان تشديد شده بود بى درنگ گفت: بله همينطور است كه مى فرماييد . من عاشق ان خانه هستم و ممنونم كه ان را به ما واگذار كرديد. سپس از انها روى برگرداند و به خود گفت، اى احمق اين چه حرفى بود كه زدى نكند مالك حاضر به فروش نشود و خوشبختانه در همان هنگام مردى كه پشت ميز نشسته بود صدا كرد: فروشنده و خريدار حاضر هستيد؟
مانيان بازوى هنگامه را گرفت و او را به سوى ميز برد و به جاى او گفت: بله هر دو حاضرند.
در هنگام امضاء دفتر دست هنگامه اشكارا مى لرزيد وقتى كار به اتمام رسيد انچنان نفس بلندى كشيد كه فروشنده فكر كرد گنجى را از دست داده است و در دل افسوس خورد اما كار از كار گذشته بود و قرارداد بپايان رسيده بود. اين اولين مالكيتى نبود كه هنگامه به دست اورده بد اما اين مالكيت با احساسى چون عشق در هم اميخته بود از كسب ان احساس لذت مى كرد و اين را اولين گام در مسير خوشبخت شدن مى پنداشت. او به زمان گذشته و دوران دوشيزگى خود بازگشته بود. هنگامى كه فروشنده كليد خانه را به دست هنگامه داد ان چنان را در مشت خود فشرد كه دندانه هاى كليد در پوست دستش فرو رفتند و درد ان را حس كرد اما اين درد را با ارامش به جان خريد و لبخند رضايتى برلب اورد و به محض خارج شدن از محضر رو به مانيان گفت: اجازه نده خوشى ات زايل شود.
سپس تاكسى گرفت و نشانى خانه را داد. در تمام طول مسير هنگامه یک بار هم نگاه از خیابان برنگرفت سالها بود که وجودش را چنین اشتیاقی لبریز نکرده بود او به خانه ای می رفت که متعلق به محبوبش بود و می توانست بو و وجود او را در ان خانه احساس کند. سر کوچه وقتی از تاکسی پیاده شدند هنگامه مقابل پای خود را ندید و همان جا بر زمین افتاد. مانیان کمکش کرد تا برخیزد و بالحنی توبیخ کننده گفت: حواست کجاست دخترجان. انقدر برای رسیدن عجله داری که جلوی پایت را هم نمی بینی!
درد قوزک پایش در وجودش پیچیده بود و راه رفتن را برایش مشکل ساخته بود اما بدون توجه لنگ لنگان به راه افتاد و کوچه را طی کرد و وقتی مقابل خانه رسید با صدایی که می لرزید رو به مانیان کرد و کلید را به سمت او گرفت و گفت: لطفا شما بازش کن!
قلبش به شدت می زد و با ان که می دانست کسی در خانه به انتظار او نیست با این حال به گمان این که با باز شدن در مادر نظام را خواهد دید و پشت سر او با نظام مواجه خواهد شد لبخند برلب اورد و دیدگانش را از هیجان بست. در با هل دادن مانیان صدای خشکی کرد و باز شد. هنگامه بو کشید و در ته احساس خود میان تمام بوها به جستجو پرداخت. و ان را بازیافت و به خود گفت اشتباه نکرده ام این بو همان بویی است که همیشه استنشاق کرده بودم وقتی ارام ارام دیده گشود از عریانی خانه و گرد و خاکی که در کف خانه انباشته شده بود دلش گرفت و بغض در گلویش نشست با گامهایی نا استوار قدم برداشت و با کنجکاوی به دنبال اشنایی گشت نمی خواست قبول کند که این تصویر با تصوراتی که در ذهن پرورانده بود مغایرت دارد. بار دیگر بو کشید و در همان حال گفت: هیچ تغییری نکرده فقط جای اثاث خانم دشتی خالی است بیایید تا اشپزخانه و اتاقها را نشانتان بدهم!
هنگامه درد قوزک پایش را فراموش کرد و به جای رفتن به اشپزخانه راه طبقه بالا را در پیش گرفت و از یاد برد که مانیان پیش از او از خانه دیدن کرده است او یکسره بسوی اتاقی که متعلق به نظام بود پیش رفت و با گشودن در چوبی ان در استانه ایستاد و به تماشا پرداخت. نگاهش تمام زوایای اتاق را در نوردید و با اشکی که از دیده فرو ریخت گذشته را به حال متصل کرد. بالای طاقچه جایی که گچ بری دو طوطی قرار داشت هنوز عکسی کوچک و بدون قاپ از نظام در برجستگی گچ بری قرار داشت که او را در سنین نوزده، بیست سالگی نشان می داد و میز تحریر هنوز همان طور کنار پنجره قرار داشت و صندلی تاشویی که مخمل ابی اش در اثر مرور زمان رنگ باخته بود . روی میز ورق روز نامه ای قرار داشت و تکه کاغذی که تا شده و اماده برای داخل پاکت گذاشتن بود. در کف اتاق خودکاری استفاده شده افتاده بود و دیگر هیچ. هنگامه نفس ارامی کشید و با یاد گذشته اغوا گردید. هنگامی که پشت به اتاق نمود اتاقی را که روزی به خود او اختصاص داده بودند پیش رویش نمودار شد. میان گریه و خنده رو به مانیان کرد و گفت: این اتاق من بود و روزی به من تعلق داشت.
در اتاق را گشود اشکش چون سیل روان شد و این بار با صدای بلند گریست. مانیان دستش را روی شانه هنگامه گذاشت و گفت: ارام باش عزیزم. اگر نتوانی خودت را کنترل کنی تو را با زور هم که شده از این خانه می برم و بلافاصله اجاره اش می دهم.
تهدید مانیان کارگر افتاد و هنگامه دست از گریستن برداشت و به زور لبخند برلب اورد و گفت: دیگر گریه نمی کنم. ببین اینجا تخت خوابم بود، همینجا کنار پنجره وقتی نظام شبها چراغ اتاقش را روشن می کرد نورش درست می افتاد روی تخت خوابم و نمی توانستم بخوابم. توی این کمد دیواری لباسهایم را گذاشته بودم و از این پنجره به اسمان نگاه می کردم و بوی نارنج را به مشام می کشیدم. ببین هنوز هم همان بو می اید و ان پایین حوضی است که گاه تنهایی ام را با ماهیهای ان تقسیم می کردم. بیا بریم پایین تا نشانت بدهم که چه حیاط با صفایی است. هنگامه از پله ها سرازیر شد و وارد حیاط شد. ان چنان دچار شیفتگی سحرامیز شد که فراموش کرد مانیان هم همراه اوست. درختان نارنج در باغچه هنوز بر پا ایستاده بودند و در امتداد دیوارها و روی لب دیوار پیچکها پیش روی کرده و چشم اندازی زیبا به وجود اورده بودند. او همان طور که مسیر پیچکها را تعقیب می کرد رایحه مطبوع نارنج را به جان کشید و از سکون و سکوت خانه دچار وهم شد. صدایی از پشت سرش شنید: می خواستی اشپزخانه را نشانم بدهی!
هنگامه به خود امد و با گفتن متأسفم ، فراموش کردم روی از حیاط برگرداند و گفت: نمی دانم با ماهیها چه کردند. چرا این حوض متروکه شده؟ حتما بعد از فوت خانم دشتی کسی نبوده تا از انها مراقبت کند و همه ماهیها مرده اند.
مانیان لبخند زد و دل هنگامه را گرم کرد سپس گفت: این که مشکلی نیست می دهیم حوض را به همان شکل گذشته مرمت کنند و تا دلت بخواهد ماهی درونش می ریزیم. خوشبختانه طیقه پایین هم مثل بالا روشن است فقط احتیاج به نقاشی دارد و کمی هم دستکاری نیاز دارد اینطور نیست؟
هنگامه با گشودن در اشپزخانه سخن او را تأکید کرد و از انچه که دید مبهوت بر جای ایستاد اثاث اشپزخانه باقی بود گویی هیچ چیز را نبرده و همه چیز سرجای خود قرار داشت فقط جای گاز و یخچال خالی بود. میز وسط اشپزخانه با رومیزی نایلونی گلدار و شش صندلی که دور میز چیده شده بود . هنگامه در کابینت ها را گشود و با شگفتی گفت: اینجا پر از ظرف و ظروف است، چرا اینها را با خود نبرده اند؟ مگر نباید قبل از فروش ، خانه را تخلیه شده تحویل بدهند؟ نکند اقای، اسمش چی بود؟
_ حقیقی
_ اه بله! نکند اقای حقیقی فراموش کرده وسایل اشپزخانه را ببرد و اینها جا مانده اند؟
مانیان سر تکان داد و گفت اینطور نیست چون اگر این وسایل مال حقیقی بودند حتما اشاره ای به انها می کرد اما نه دیروز نه امروز هیچ حرفی در این مورد گفته نشد و حتی اشاره ای هم نکرد. به گمان من این اثاث ها مابقی اثاث دشتی است که برجای مانده و چون خانه به فروش رفته دیگر لازم ندیدند که اثاث کهنه شده را هم با خود از خانه خارج کنند.
هنگامه ناباور بار دیگر به قفسه ها نگاه کرد و گفت: اما این ظروف مستعمل نیستند و چینی ها خیلی هم با ارزشند.
ناگهان از سخن باز ایستاد و دست به درون قفسه برد و دو جا شمعی نقره ای پایه بلند از ان خارج کرد و گفت: این جا شمعی های من است اینجا چه می کند؟ اه مانی تازه یادم افتاد، این چینی ها هم مال من است و این دو گلدان چینی! اه خدای من تازه دارد یادم می افتد همه اینها که اینجاست روزی مال خودم بود! وای مانی بیا کمکم کن تا همه را روی میز بچینیم و ببینیم دیگر چه چیزهایی پیدا می کنیم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)