56 تا 65

هنگامه بی تفکر گفت:قول میدهم که خویشتن دار باشم و دچار احساسات نشوم.من فکر میکنم که هیچکس جز خودم به روحیات او واقف نیست و میتوانم کمکش کنم.
مانیان دخالت کرد و گفت:اما فراموش نکن که ما کارهای دیگری هم داریم که باید انجام بگیرد خرید خانه و اتوموبیل...
هنگامه سخن او را قطع کرد و گفت:همه را انجام میدهم و به هر دوی شما قول میدهم که بتوانم از عهده کارها بخوبی بر ایم و رضایتتان را جلب کنم.
دکتر با صدا خندید و گفت:پرستاری که نه تنها حقوق دریافت نمیکند بلکه مخارج بیمار و دکتر و بیمارستان را هم میپردازد!خداوند امثال شما را زیاد کند!
بعد در حالیکه بلند میشد گفت:با خانم دشتی برخوردی نخواهید داشت چون ایشان از بخش اعصاب واهمه دارند و میترسند قدم به آنجا بگذارند.در مورد دیگران هم خودتان بهتر میدانید چه باید بکنید!من منتظر تلفن شما خواهم بود و بهتر است به قول آقای مانیان اول ترتیب کارها را بدهید و بعد با خیال راحت به پرستاری بپردازید.
وقتی دکتر خداحافظی کرد و رفت هنگامه تازه متوجه شد که چه مسئولیتی را به عهده گرفته است.از پرستاری پروایی نداشت اما از اینکه توسط یکی از عیادت کنندگان شناخته شود و رسوا گردد بیمناک شد و به هراس افتاد.خواست تا دکتر هتل را ترک نکرده او را بیابد و انصراف خود را اعلام کند اما با یاداوری اینکه میتواند از نظام مراقبت کند و شاهد بهبودی او باشد منصرف شد و بدنبال تدبیری برآمد که بتواند آزاد و بدون نگرانی از شناخته شدن وظیفه اش را انجام دهد.بدون آنکه منتظر مانیان بماند که برای بدرقه کردن دکتر رفته بود به اتاقش بازگشت تا بتواند چاره کار را پیدا کند.
در مقابل آینه ایستاد و به چهره خود اینبار دقیق نگاه کرد و پیش خود اقرار نمود آنهایی که وی را از قبل میشناختند امروز هم میتوانند او را بشناسند و گذشت این چند سال تغییرات محسوسی بوجود نیاورده است.موهای خود را پشت سر جمع نمود و عینکش را بر چشم گذاشت و باردیگر خود را در آینه نگریست و بخود گفت لازم است که رنگ پوست صورتم را تیره سازم و آنوقت هیچکس قادر به شناختنم نخواهد بود.با این فکر جعبه لوازم آرایشش را گشود و به ارایش صورت خود پرداخت و پس از پایان کار نگاهی دقیق در آینه بخود انداخت و از چهره جدیدی که یافته بود به صدای بلند خندید در همین هنگام ضربه ای به در اتاق نواخته شد و هنگامه با گفتن بفرمایید بگونه ای ایستاد که مانیان بتواند در بدو ورود چهره او را ببیند.میخواست دریابد که ایا توانسته آن تغییری را که لازم است در چهره خود بوجود آورد یا اینکه ناموفق بوده است.مانیان به محض آنکه در را گشود با چهره گندمگون زنی مواجه شد و به خیال اینکه اتاق را اشتباهی آمده به سرعت عذرخواهی کرد و از ان خارج شد.هنگامه با صدای بلند خندید و پس از لحظاتی دوباره در با احتیاط باز شد و صدای مانیان آمد که سوال میکرد:هنگامه اینجایی؟
هنگامه بقیه در را نیز گشود و در مقابل بهت مانیان گفت:خودم هستم مانی بیا تو.تغییر چهره داده ام و میخواستم امتحان کنم و ببینم ایا شناخته میشوم یا نه.
مانیان خندید و گفت:چه جور هم تغییر کرده ای هر کس تو را ببیند بلافاصله قالب تهی میکند و از ترس میمیرد.این چه هیبتی است که برای خودت درست کردی لطفا صورتت را بشور و از این هیبت مهیب خارج شو.هیچکس تو را نخواهد شناخت چرا که مجبور نیستی وقتی که عیادت کنندگان می آیند در اتاق بمانی.
هنگامه پرسید:اما خود پرویز چی؟اگر او مرا بشناسد که یقینا هم با هوش و ذکاوتی که دارد خواهد شناخت آن وقت چه؟
مانیان خونسرد گفت:آنوقت تمام برنامه هایمان بر باد میرود!
هنگامه گفت:شاید بهتر بود پیشنهاد چنین کاری را نمیدادم تا مجبور به ریسک نمیشدیم اما از طرفی هم این فرصت دست داده تا خودم مراقبتش را به عهده بگیرم و نمیخواهم این فرصت را از دست بدهم براستی نمیدانم چه باید بکنم.
هنگامه پریشان و سردرگم روی مبل نشست و به فکر فرو رفت.مانیان به جای هنگامه در مقابل آینه ایستاد و ضمن نگریستن به چهره خود گفت:اگر نظر مرا بخواهی میگویم که هیچ تغییری لازم نیست و برای اینکه شناخته نشوی کافی است که فقط نام فامیلت را تغییر بدهی و بجای بختیاری اگر دوست داشته باشی مانیان خطاب شوی.فراموش نکن که سالها از آخرین دیدار شما میگذرد و مسلما هر دوی شما تغییر کرده اید و اگر باعث رنجش تو نشود باید بگویم که تو نظام را بیمار ملاقات میکنی و ممکن است که اصلا تو را بخاطر نیاورد.من عقیده دارم همینطور که هستی باقی بمانی و رنج بیهوده نکشی.
مانیان هنگام خروج از اتاق باردیگر ایستاد و بسوی هنگامه نگریست و گفت:باید برای راضی کردن صاحبخانه بروم وقتی برگشتم با همفکری راه چاره ای پیدا میکنیم.
سپس از اتاق خارج شد.هنگامه با امیدواری از اینکه مانیان راه چاره را خواهد یافت دل آسوده کرد وبا گفت خدا بزرگ است سعی کرد این اندیشه را رها کرده و به دیگر کارها برسد و اولین تصمیمش تماس گرفتن با تهران و پرورشگاه بود.وقتی تماس برقرار شد از اینکه خود خانم ناظمی گوشی را برداشت خوشحال شد و با هیجان سلام کرد خانم ناظمی هم از شنیدن صدای هنگامه با خوشحالی حالش را پرسید و از چگونگی کار جویا شد.هنگامه بطور مختصر پاسخش را داد و از حال بچه ها و روند کار پرسید وقتی خانم ناظمی اطمینان داد که همه چیز خوب و مرتب پیش میرود خوشحال شد و خیال آسوده کرد.هنگامه قصد پایان دادن به مکالمه را داشت که خانم ناظمی گفت:راستی فراموش کردم که بگویم بعد از رفتنت یک تلفن شد و در مورد تو تحقیقات کردند.اینطور که من فهمیدم کار یکی از شرکا شرکت بود و میخواست اطمینان حاصل کند که تو براستی از تمکن مالی برخوردار هستی یا نه منهم تا آنجایی که میشد سیر داغ و پیاز داغش را اضافه کردم و به خوردش دادم.
هنگامه گفت:با همه این اطمینانها باز هم آنها نگران هستند و نمیخواهند به قول خودشان ریسک کنند.مانیان عقیده دارد که شرکت را نمیتوان به تنهایی اراده کرد و ما میبایست بدنبال شرکا جدید باشیم اما ناامید نیستیم و هر دو به آینده امیدواریم.

فصل 4
پس از قطع تماس هنگامه اندیشید آیا در مورد امید داشتن به آینده شرکت حقیقت را ابراز داشته؟وقتی به درون خود نگاه کرد سایه های شک را پررنگ تر از نور امید دید و با کشیدن آهی بلند اندوه خود را ابراز داشت امااین اندوه با یاداوری اینکه در پرورشگاه همه برنامه ها بخوبی پیش میرود نایل گشت و لبخند رضایت بر لب هنگامه نشست.تا زمانیکه مانیان بازگردد برای وقت کشی تصمیم گرفت برای زیارت به شاهچراغ برود.تنها چیزی که هنگامه را شاد میکرد این بود که مانی بازگردد و بگوید که در مورد خرید خانه موفق شده است.اما لحظاتی در مقابل تابلوی رنگین تخت جمشید ایستاد و به سر ستون شیر که دهان باز کرده و در حال غرش بود خیره شد و با خود اندیشید هیچ بنایی در دنیا نمیتواند برای او به اندازه زیبایی دیوارها و اتاقهای قدیمی خانه خانم دشتی گیرایی داشته باشد.
شاه چراغ برای هنگامه خاطرات بسیاری را تداعی میکرد و بیاد می آورد که دشتی به او گفته بود برو شاه چراغ کم بطلب و استغاثه کن تا شاه چراغ دلش به رحم آید و کمکت کند.هنگامه در کنار فلکه خیابان روبروی مسجد پیاده شد و به تماشای گنبد بزرگ کاشی کاری که از دور هم نمایان بود و با گنبد آستانه سید میر علاء الدین زیبایی خاصی یافته بود ایستاد و سپس برای زیارت وارد شد.آینه کاریهای داخل حرم و ضریح و درهای نقره ای آنکه از شاهکارهای هنرمندان گذشته شیراز بود او را بسوی خود میکشید اما هنگامه یکسر به سوی آرامگاه سید امیر احمد برادر امام رضا(ع) پیش رفت و سر بر ضریح متبرک گذاشت و عنان اشک را ازدست داد.نجواهای او و راز و نیازش با خلوص و استغاثه اش برای یاری جستن و کسب توانی بود که بتواند در راه برآوردن نیاز دیگران بکوشد.وقتی از شاه چراغ خارج شد احساس اسودگی میکرد بدون اراده بسوی شرکتی که روزگاری متعلق به هر دوی آنها بود براه افتاد.مسافت طولانی را با نگاه به فروشگاهها طی کرد و بدون آنکه خرید کرده باشد تا نزدیک شرکت پیش رفت و به تماشا ایستاد.نمای بیرونی شرکت بازسازی شده بود و چنین بنظر میرسید که یکی دو سال پیش ساخته شده.از درب شیشه ای آن دزدانه نگاهی به درون انداخت در راهروی وسیع مقابل رویش ورقه ای بر سطح زمین افتاده و غبار سنگینی که همه جا را پوشانده بود حکایت از تعطیل بودن و بلا استفاده ماندن شرکت را داشت بیاد اورد که روزی این شرکت از مهمترین شرکتهای موجود بود و همه از نظم و دیسیپلین حاکم بر آن نه به صورت انتقاد بلکه بعنوان حسن یاد میکردند.مردی که در حال گذر از آنجا بود ایستاد و گفت:خانم این شرکت تعطیل است و صاحبش در زندان است.
هنگامه بسوی مرد نگریست و با خشمی که سعی در مهارش داشت گفت:شما اشتباه میکنید این شرکت در چند روز آینده باز میشود و صاحبش هم نه تنها در زندان نیست بلکه قبراق و آزاد است و میتوانید ایشان را در روز افتتاح ببینید.
مرد متوجه خشم هنگامه شده بود با این اندیشه که این زن همسر نظام دشتی است و از همسرش دفاع میکند.آرام گفت:من قصد اهانت نداشتم همه مردم این موضوع را میدانند...
هنگامه گفت:تا چند روز دیگر همه مردم مثل شما از اشتباه در می آیند و دست از شایعه پراکنی برمیدارند روزتان بخیر آقا!
هنگامه بعد از آن گردش وقتی به هتل بازگشت در سر میز غذا مانیان رامنتظر خود دید.با لحنی پوزشخواه گفت:آه مانی مرا ببخش که دیر کردم رفته بودم شاه چراغ و از آنجا هم سری به شرکت زدم و با مردی هم مشاجره کردم.
مانیان با لحن خشکی گفت:کارت اصلا درست نبوده.
-اما آن مرد میبایست میفهمید که نظام درزندان نیست و بزودی به سرکار برمیگردد.اینجا چه زود همه چیز پخش میشود و دهان به دهن میگردد.دوست دارم پیش از آنکه شرکت مجددا راه اندازی شود خاطره زندان و ورشکستگی از اذهان مردم پاک شود.من به آن مرد گفتم که به زودی همه مردم متوجه اشتباه خود میشوند و دست از شایعه پراکنی برمیدارند.
مانیان سرش را تکان داد و گفت:هم شرکت و هم نظام دشتی معروف هستند و اگر اتفاقی برای انها بیفتد مردم زود مطلع میشوند امادر مورد شرکت و راه اندازی مجدد بد نگفتی و منهم عقیده ام این است که تا دایر شدن مجدد بد نیست مردم آگاه شوند شاید کسانی مایل به همکاری باشند که بتوانیم از وجودشان استفاده کنیم.
هنگامه خوشحال از لحن راضی مانیان به غذایی که روی میزشان چیده میشد با اشتها نگریست و مانیان هم از اینکه با سخنش در هنگامه اطمینان آفریده است احساس رضایت کرد.او خبرهای خوشی با خود داشت اما سکوت کرد تا پس از صرف غذا و خوردن دسر آن را بازگو کند دوست نداشت با حرف زدن از طعم و مزه غذا بی بهره بماند.ذهن هنگامه هنوز پیرامون مشاجره ای بود که با آن مرد انجام داده بود و به واکنش او که چه خواهد کرد و برای دیگران موضوع را چگونه تعریف خواهد کرد فکر میکرد و امیدوار بود که لحنش آنقدر مطمئن بوده باشد که مرد را تحت تاثیر قرار داده و او یقین حاصل کرده باشد.غذا در سکوت صرف شد و هنگام آوردن دسر مانیان سکوت را شکست و گفت:نپرسیدی که ایا امروز موفق به خرید خانه شده ام یا نه؟به چی داری فکر میکنی؟
هنگامه بخود آمد و گفت:هنوز داشتم به آن مرد فکر میکردم اما ولش کن!خب بگویید ایا موفق شدید؟
مانیان با گذاشتن مقداری پای سیب به دهان لبخند رضایتی هم بر لب آورد و گفت:چه جور هم موفق شدم اما جلب رضایت مالک جدید کار آسانی هم نبود چون او برای ان خانه نقشه کشیده بود و میخواست آن را خراب کند و چند دستگاه آپارتمان بسازد.من اول سعی کردم با برانگیختن حس عاطفه و علاقه به خانه های قدیمی رضایتش را جلب کنم و از او بخواهم که خانه را به همان مبلغی که خریداری کرده بما بفروشد اما او کهنه کارتر از این حرفها بود و با خنده گفت که حرفم را میفهمد اما راضی به فروش نیست و مرا مجبور کرد تا مبلغی را که خواهانش بود قبول کنم و منهم به ناچار پذیرفتم اما باید اقرار کنم که خانه زیبایی است و حیف بود که ویران شود مخصوصا گچ بری طاق ایوان و اینه کاری اتاق پذیرایی خیلی زیباست!
هنگامه زمزمه کرد:از آن زیباتر اتاق نظام است و گچ بری دو طوطی آیا آن را دیدید؟
مانیان سر فرود اورد و هنگامه پرسید:آیا حوض هم بود؟همان حوضی که ماهیهای درشت قرمز ازادانه در آنجا زندگی میکردند.
مانیان خندید و گفت:بله حوض هم سرجایش بود و مقداری هم اثاث کهنه هنوز بر جای بود مثل اینکه آن خانه با عجله تخلیه شده بود و فرصت نکرده بودند که بطور کامل تخلیه کنند.
هنگامه پرسید:میشود بگویید که چه چیزهایی برجای مانده؟
مانیان دیده بر هم گذاشت تا بتواند بخاطر آورد و در همان حال گفت:یک کشوی لباس بود که در یکی از اتاقها بود و یک میز تحریر قدیمی با صندلی تاشو چند سبد آشپزخانه و مقداری دیگر خرت و پرت که درست به