صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 32

موضوع: هنگامه | فهیمه رحیمی

  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    هنگامه | فهیمه رحیمی

    فصل اول
    کار باید از روی دلسوزی انجام بگیرد و خودنمایی و خودپسندی در ان نباشد.حقیقت این است که تو باید بکوشی تا همسرت را نجات بدهی و او را به فعالیت گذشته بازگردانی.هنگامه!تو در خیلی امور لیاقت خود را ازموده و آن را بکار انداخته ای اینبار هم مثل گذشته خودت مرکز دایره هستی و این تو هستی که باید دیگران را بگرد خود بگردانی!من تو را زنی فرونت با استقلال و رای و فکر میشناسم که بخاطر صفای روحی که در وجودت هست درد را شناخته و با نرم دلی فوق العاده ات در رفع و التیام آنها کوشیده ای!اینک وقت آن رسیده که یکبار دیر آستین همت بالا بزنی و به کمک مردی بشتابی که هنوز حلقه پیوند او را به انگشت داری.
    مگر نه اینکه همیشه میگفتی دوست داری همه انسانها را شاد و خوشبخت ببینی و همه در آسایش و رفاه زندگی کنند؟!حالا من بتو میگویم که بخودت نگاه کن و ببین آن کسی که بتو وصل است و تو را کامل کرده اینک دارد درد میکشد و انتظار کمک دارد.بمن نگو که سوزش زخم را احساس نمیکنی و تمام وجودت از التهاب درد بخود نمیلرزد!چرا از وقتی که گزارش اقای مانیان به دستت رسیده یک دم قرار و آرام نداری و نمیتوانی بی تفاوت بنشینی و نگاه کنی؟با اینحال هیچ اجباری در میان نیست و اگر فکر میکنی که از عهده این کار بر نمی ایی تا فرصت برای لغو بلیط باقی است بگو تا اقدام کنم.
    مدیره شیرخوارگاه این کلمات را بی آنکه نگاه از صورت هنگامه برگیرد ادا کرد و در دل دعا کرد خداوندا کمکش کن تا بتواند یکبار دیگر شانسش را در زندگی زناشویی اش امتحان کند!
    هنگامه سرش را بطرف خانم ناظمی گرداند در چشمان زیباش غم عظیمی موج میزد در همان حال برق رضایتی که سعی در مخفی نگهداشتنش داشت اما خانم ناظمی مسلما زنی نبود که بشود به آسانی گولش زد و در حضور او نقاب بر چهره زد.او طی سالها کار کردن درکنار هنگامه کاملا به روحیات او واقف بود و در همان حال دلیل پنهانکاری هنگامه را نیز میدانست اما با اینحال از جوابی که هنگامه میخواست ابراز کند نفس بر سینه حبس نمود و منتظر پاسخ شد لحظاتی سکوت در اتاق برقرار شد و بجز صدای گریه کودک شیرخواری که از ته سالن شنیده میشد صدایی نمی آمد هنگامه همانطور که از پنجره باز نیمروز بهاری صحن چمن شیرخوارگاه را نگاه میکرد در همان حال نامه رسیده از شرکت را میان انگشتانش فشرد.حرفهای خانم ناظمی که زنی پر عاطفه و دلسوز و یک مدیره واقعی بود به دلش خوش نشسته بود و او را در گرفتن تصمیم راسخ تر کرده بود.خانم ناظمی به نیمرخ هنگامه نظر داشت بینی ظریف و دهان کوچک با مژه هایی بلند و برگشته که ترس و دو دلی با هم در آمیخته و آن موجود ظریف را به موجودی ظریف و شکننده تبدیل ساخته بودند.خانم ناظمی با خود اندیشید که اگر سکوت کند تردید و دو دلی با ضربات طاقت فرسای خود او را از پای در خواهند آورد و وظیفه خود دانست که با جملاتی گرم و امیدوار کننده از هیبت ترس بکاهد و او را از فرو ریختن باز بدارد.پس از پشت میز بلند شد و دستش را روی شانه هنگامه گذاشت و نگاه او را متوجه خود کرد و گفت:امتحان کن!بمن الهام شده که پیروزی و موفقیت در انتظار توست!
    هنگامه به تبسمی اکتفا کرد و با لحنی سرد پرسید:پس بچه ها چه میشوند؟
    خانم ناظمی نفس اسوده ای کشید و مطمئن از اینکه راه درست را انتخاب کرده لبخند بر لب آورد و گفت:آنچه وظیفه انسانی تو در قبال بچه ها حکم میکرد انجام دادی و اینک وظیفه ای خطیرتر در پیش روی داری که باید انجام بدهی و زندگی و آینده خودت را نجات دهی.
    لبهای هنگامه جنبید اما واژه ای از آن خارج نشد.در کفه ترازو ماندن و رفتن را میسنجید و نمیدانست کدامین کفه سنگینتر از دیگری است هنگامه گفت:خانم ناظمی واقعا نمیدانم راه درست کدام است!پذیرش شکستی دیگر در توانم نیست و در خود نمیبینم که بتوانم یکبار دیگر در مقابل او ظاهر شوم و بگویم که من برگشتم!رانده شدن و بی تفاون از کنارم گذشتن تا سر حد مرگ مرا میترساند اما از سوی دیگر فکر گرفتاری نظام و بلایی که بر سراو آمده هم آزارم میدهد و نمیتوانم بی تفاوت بمانم.ای کاش این نامه هرگز بدستم نمیرسید و یا اینکه اخباری که از شیراز رسیده دروغ از اب در می آمد آنوقت همه چیز مثل گذشته روال خود را طی میکرد.
    با وجودی این کلمات صادقانه ادا شد اما در ته قلبش این ان چیزی نبود که میخواست او سالها زندگی اش را به امید یک رویا سپری کرده بود و برای تعلق یافتن آن رویا به واقعیت تلاش کرده بود.به تدریج خاکستر از روی عشق دفن شده کنار رفت و یکباره گرمی مطبوعی وجودش را فرا گرفت و میل به زندگی و خود را وقف همسر ساختن پرده تردید را از هم درید و نابود کرد.اینبار نگاه هنگامه سرشار از گذشت و ایثار بود و خود اضافه کرد:اگر امتحان نکنم هرگز نمیتوانم خود را ببخشم.من امتحان میکنم و برای هر نوع رفتاری نیز خود را آماده میکنم.گرچه اینکار آسانی نیست اما...
    خانم ناظمی بار دیگر دستش را روی شانه هنگامه گذاشت و گفت:همینکه مصمم شده ای امتحان کنی اولین قدم را بسوی نیکبختی برداشته ای.
    بعد با لحنی شوخ اضافه کرد:نگران نباش نظام دشتی وقتی تو را ببیند تمام اندوهش به پایان میرسید من مطمئنم!
    هنگامه لبخند محزونی بر لب آورد و گفت:ای کاش منهم مثل شما مطمئن بودم اما فکر میکنم که نظام نه تنها صورت من بلکه حتی اسم مرا هم فراموش کرده باشد.بار دیگر ترس و تردید در صورت هنگامه سایه افکند و اینبار نیز خانم ناظمی با گفتن اجازه نده ترس و تردید تو را مغلوب خود کند هنگامه را بدنبال خود روانه کرد و گفت:تو میبایست چمدانت را میبستی و منهم آژانس را خبر میکردم.تا بیش از این وقتمان تلف نشده عجله کن!
    در راهروی شیرخوارگاه وقتی آن دو از یکدیگر جدا میشدند تا بکار خود بپردازند هنگامه لحظه ای ایستاد و رو به خانم ناظمی کرد و در حالیکه نگاهش از سپاسی ژرف حکایت میکرد گفت:برای همه چیز متشکرم و شما و خوبیهای شما را هرگز فراموش نمیکنم.
    هنگامه در مقابل اتاقش پا سست کرد و نگاهش روی تخت به چمدان خالی اش افتاد که میبایست آماده گردد.بخود نهیب زد که تردید مکن و با شهامت باش این ملاقات از ملاقاتهایی که در طول سالیان گذشته با افراد سرشناس انجام دادی سخت تر نیست.ضمن آنکه تو دیگر آن هنگامه گذشته نیستی که روزی بخاطر محصلت سفر کرد و زندگی اش را باخت.اینک تو زنی هستی قوی و توانا که توانستی از هیچ به همه جا برسی و بخود ثابت کنی که اگر در طول چند سال زجر و محنت از نظام دشتی شیوه مدیریت آموختی بیهوده نبوده و اینک زنی دولتمندی هستی که روی توانایی ات مهر تایید میگذارند و تو را زنی مدیر و موفق و کارآزموده میشناسند.مگر نه آنکه با ثروت پدر شروع کردی و توانستی خود را به پایه افراد موفق برسانی.مگر در آن سالها این ارزو را نداشتی که به نظام ثابت کنی که اگر او تنهایت گذاشت و به دنبالت نیامد تو توانستی بدون تکیه بر او و تنها به اتکا خداوند و توانایی ات همان راه را ادامه بدهی و سربلند از میدان خارج شوی حال که چنین شده چرا اینطور ترسان و هراسان شده ای و میترسی قدم پیش بگذاری
    خانم حمیدی از کنار هنگامه رد شد و او را آرام و بی حرکت مشاهده کرد.کنارش ایستاد و دست سرد هنگامه را بدست گرفت و پرسید:چه شده هنگامه؟
    لحن مهربان و ملایم خانم حمیدی برای هنگامه تازگی خاصی داشت و درک کرد که این لحن همان لحنی است که هرگاه او برای گرفتن چک به نفع پرورشگاه نزد او می آمد با آن صحبت میکرد.اما با اینحال از صدای مهربانخانم حمیدی دلگرم شد و ناخودآگاه دست او را فشرد و او را با خود بسوی تخت به جلو راند گویی برای پیمودن این چندگام به ملازمی نیاز داشت تا راهنماییش باشد.هر دو مقابل چمدان خالی ایستادند و خانم حمیدی پیش از انکه به هنگامه نگاه کند به چمدان چشم دوخت و پرسید:هنوز چمدانتان را نبسته اید؟
    بر لبهای بیرنگ شده هنگامه تبسمی نشست که هیچ مفهومی نداشت.خانم حمیدی با درک اینکه هنگامه برای بستن چمدان به کمک نیاز دارد منتظر پاسخ هنگامه نشد و خود بسوی کمد او رفت و ان را گشود و لباسهای متعدد هنگامه را در آورد و روی تخت گذاشت و خود یک به یک به جا دادن آنها داخل چمدان مشغول شد.هنگامه بی هیچ حرکتی ایستاده بود و به کار خانم حمیدی نگاه میکرد.مرغ افکارش از پنجره پر کشیده و در آسمان آفتابی به پرواز در آمده بود و در آنی روی بام خانه نظام دشتی نشسته بود.خانه ای که او با تمام وجود دوستش داشت و هنوز احساس خوش دوران نوجوانی را در آنجا به امانت گذاشته بود.چهره مادر با آن صورت مهربان و آن لبخندی که همیشه بر لب داشت کنار آن حوض با ماهیهای سرخوش و شاد و آن چند درخت نارنج و لیمو و صدای محزونی که شعر دوستم داشته باش را میخواند.آه که ای کاش فهمیده بود محبتی که با روح و روان بیامیزد هرگز فراموش نمیشود.خانم حمیدی کلاه حصیری بیرنگی را مقابل چشم هنگامه تکان میداد و میپرسید:این را هم میبرید؟
    این جمله را دوبار تکرار کرد تا هنگامه با تکانی بخود آمد و گفت:آه بله لطفا!
    خانم حمیدی در مقابل لباسهای زیبایی که در چمدان گذاشته بود وجود کلاه پاره و رنگ و رو باخته را جایز نمیدید و اگر به اختیار خودش بود این کلاه را نه تنها در چمدان نمیگذاشت بلکه آن را حتی مناسب گذاشتن در کمد هم نمیدانست و در سطل زباله می انداخت.اما نگاه گرم و مهربانی که هنگامه به کلاه انداخته بود نشان از این داشت که این کلاه در او خاطره ای شیرین را زنده میکند که نمیخواهد آن را از دست بدهد پس با این آگاهی کلاه را چون شیئی گرانبها با دقت در کیسه ای نایلونی گذاشت و در گوشه چمدان بطوری که اسیب نبیند جای داد و با اینکار نگاه سپاسگزار هنگامه را برای خود خرید امادر همان حال باز هم نتوانست رابطه ای میان آن کلاه مندرس و زن ثروتمندی که سهامدار یک شرکت ساختمانی بزرگ و یک شیرخوارگاه میباشد بیابد پس بطوری که هنگامه متوجه نشود شانه بالا انداخت و بجای دادن کفشها و کیفها مشغول شد.آخرین کفش را در چمدان میگذاشت که شنید هنگامه گفت:لطف کن آن کتانی را هم در کنار کفشها و کیفها جای بده!
    خانم حمیدی بدنبال اشاره انگشت هنگامه دیده را وسعت داد و چشمش در پایین قفسه کمد به کتانی رنگ باخته ای افتاد و اینبار نتوانست تعجب خود را مخفی کند و با دهانی نیمه باز از شگفتی پرسید:آن کتانی را میگویید؟آنکه دیگر خیلی کهنه و قدیمی است!
    هنگامه به نشانه تایید سر فرود آورد و گفت:بله میدانم اما ترجیح میدهم آن را هم با خودم ببرم!
    خانم حمیدی با تردید کتانی را برداشت و نگاهی ناباور به اینکه آیا براستی هنوز قابل پوشیدن است یا خبر به آن انداخت.برای اینکه لباسها را آلوده نکند آن را هم در نایلون دیگری گذاشت و با اکراه کنار کلاه جای داد گویی آن دو تنها اشیایی بودند که در آن چمدان لایق یکدیگر بودند و میبایست از دیگر چیزهای متمایز گردند.وقتی کارش به پایان رسید هنوز در نگاهش بهت و تعجب وجود داشت و بر لبش این سوال که چرا این دو شیئی کهنه اینقدر ارزش پیدا کرده اند که آنها را بر کیف و کفشهای نو ترجیح میدهد؟اما این را هم خوب میدانست و آموخته بود که هر سوالی را نباید مطرح کند و نباید به امید جواب باشد پس با گفتن درش را ببندم؟از هنگامه اجازه خواست.هنگامه لب تخت نشست و همانطوری که به اشیا درون چمدان مینگریست گفت:زحمت کشیدید ممنونم بگذارید باز باشد شاید لازم شد چیز دیگری به اینها اضافه کنم!
    خانم حمیدی حضور خود را در اتاق بی ثمر دید و با گفتن پس من میروم تا ببینم بچه ها چه میکنند از هنگامه اجازه رفتن خواست هنگامه دست خانم حمیدی رادر دست خود گرفت و بار دیگر بخاطر لطفی که کرده بود تشکر کرد.خانم حمیدی لبخندی بر لب آورد و با گفتن تشکر لازم نیست وظیفه ام بود قصد ترک اتاق را داشت و در همان حال با خود اندیشید ای کاش بجای تشکر به سوالم جواب میداد و مرا از کنجکاوی در می آورد!
    هنگامه بلند شد و از کشوی میز کنار تختش قاب عکسی را بیرون آورد و به تماشا ایستاد.عکسی بود قدیمی که پدر با لباس نظامی و مادر را در کت و دامنی به رنگ کرم نشسته در روی یک نیمکت و برادرش در سن نوجوانی و هنگامه را که کودکی 6 ساله بود در لباسی چین دار به رنگ سفید و روبانی سفید رنگ که به موهای بافته شده اش بسته بود نشان میداد.هنگامه شیشه قاب را با انگشتانش لمس نمود و غبار آن را گرفت و با کشیدن آهی بلند قاب را میان لباسهایش گذاشت و سپس با خشمی که به آنی به او روی کرده بود در چمدان را محکم بست و آن را چفت نمود.او حب و بغض دیدرین خود را با اینکار فرو نشانده بود چرا که هر گاه به عکس پدر مینگریست بجای عشق خشم و تحقیر نگاه پدر در فکرش تداعی میشد و سبب میشد که خود را تحقیر شده و زبون ببیند و به خشم آید.هنگامه میرفت که همه چیز را آنطور که خود دوست داشت بسازد و عشق دیرینه اش را نه به سبب ترس و نه بخاطر مصلحت بلکه تنها و تنها بخاطر خود عشق به همسر گذشته اش تقدیم کند پس بخود گفت باید بروم و امتحان کنم و اهمیت ندهم که دیگران در موردم چگونه قضاوت میکنند و حتی خود او دیگر نمیتواند از کنارم بیتفاوت عبور کند و مرا بخاطر نیاورد.
    هنگامه در حالیکه به قطرات اشکی که در چشمانش جمع شده بود اجازه جاری شدن نداد چمدان را با خشم از روی تخت بلند کرد و از سنگینی آن شانه اش بسوی زمین خم شد.لحظه ای درد ازارش داد و موجب شد تا بار دیگر روی تخت بنشیند تا بتواند تنفس کند و د رهمان حال با شتاب با شتاب در چمدان را گشود و لباسهای الوان خود را بی هیچ تردید خارج کرد و روی تخت ریخت و با اطمینان از سبک شدن چمدان آن را بست و بار دیگر به دست گرفت.حالا میتوانست آن را حمل کند.او با علم به اینکه میتواند از چرخهای زیر چمدان برای حمل بهره بگیرد اما تمایل داشت که بتواند آن را بدون استفاده از چرخ به دست گیرد و حرکت کند.وقتی از اتاق خارج شد لبخند رضایت بر لب داشت.سبک بود و میتوانست همانطور سبک و بدون تحمل وزنی سنگین حرکت کند.در راهروی طویل بسوی اتاق خانم ناظمی براه افتاد.روی میز

    تا ص 15


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    16 -25

    خانم ناظمى لفافى ظريف و طلايى رنگ قرار داشت و كاركنان شيرخوارگاه به رديف كنار هم ايستاده بودند و انتظار ورود او را مى كشيدند. با ورود هنگامه خانم نظامى به طرفش امد و همان طور كه اغوش بازكرده بود و سعى مى كرد بغض خود را نهان كند با لبخند در اغوشش كشيد و گفت : من و بقيه همكاران از اين كه تو را دیگر حضورا نمى بينم غمگینم اما از طرفى هم همه خوشحاليم و كار جديد را به تو تبريک مى گوئيم.
    ان گاه هنگامه را پشت ميز برد و در همان حال ادامه داد.
    _ دوستانت هديه اى برايت تهيه كرده اند كه اميدوارم بپسندى و در محل كار جديد مورد استفاده قرار بدهى.
    هنگامه از ان همه لطف و مهربانى اشک به ديده اورد و با صدايى گرفته گفت : متشكرم. از همه شما به خاطر همكارى صادقانه تان با من در اداره اين شيرخوارگاه ممنونم و مطمئناً انچه من را در اين راه موفق گردانيد در مرحله نخست لطف خداوند و سپس دلسوزيهاى شما بود. جدا شدن از شما و بچه ها كار اسانى نيست و بايد اقرار كنم كه نگرانم و اين نگرانى نه به لحاظ ترس از اداره شدن اين مكان است چرا كه مى دانم خانم ناظمی هم همچون من از حمايت تک تک شما بهره مند خواهد شد و اينجا را خيلى بهتر از زمان تصدى من اداره خواهد كرد تنها نگرانى من از اين است كه در شيراز بدون وجود شما ايا قادر خواهم بود كه موفق شوم يا خير. پس از شما مى خواهم كه براى موفقيتم دعا كنيد و مرا فراموش نكنيد. سعى مى كنم هر شش ماه يكبار همان طور كه هيئت امنا تصميم گرفته برگردم و در جلسه شركت كنم و اين اميدوارى كه مى توانم باز هم شما را ببينم به من توان رفتن مى دهد. با عشق و علاقه همچون گذشته به كارتان ادامه بدهيد و بچه ها را دوست داشته باشيد.
    اين بچه ها بيش از غذاى جسم به غذاى روح نيازمندند و سينه گرم و پر عطوفت شما مى تواند نياز عاطفى انها را براورده كند. از هديه تان ممنونم و اجازه مى خواهم ان را بازكنم. و در همان حال بسته را گشود . جا قلمى منبت كارى. هديه انها را به سينه فشرد و ادامه داد: ممنونم اين هديه زيبايى است. هنگامه صورت مرطوب از اشک خود را به صورت خانم ناظمى و دیگر همكاران دوخت و با بدرقه انها قدم به محوطه حياط گذاشت. افتاب روبه افول بود و نسيم خنكى درحال ورزيدن بود كه كنار اتومبيل ايستاد و براى بار اخر به سوى ساختمان نگاه كرد و با اين اميد كه بچه ها راحت و اسوده در بستر غنوده اند سوار شد و به تكان دست همكاران به نرمى پاسخ داد و از در شيرخوارگاه خارج شد. شيشه اتومبيل را پاايين كشید تا بتواند هواى تازه را استنشاق كند. هيجان، ترس و دلهره بهمراه بغضى كه بخاطر دور شدن از محيطى كه دوازده سال روز و شب با ان خو گرفته بود راه نفس اش را گرفته بود و مى دانست تا گريه نكند ارام نخواهد شد. در كيفش به دنبال دستمال گشت و وقتى دستمالى به سويش دراز شد تازه متوجه حضور اقاى مانيان شد. مردى كه چون پدر دوستش داشت و براى او تنها يک وكيل و مباشر حقوقى نبود. اقاى مانيان مردى شصت سال سن، امين و وكيل پدر مرحومش در اواخر عمرش بود. پدر با استخدام مانيان خواسته بود كه وى حق و حقوقش را از نظام دشتى بازبستاند كه به دليل نداشتن مدارک اين كار مسير نشده بود و مانيان در زمان حيات موكل چندبار به ديدار هنگامه رفته بود و پس از اطلاع از سرنوشت هنگامه ميل و رغبتى براى پیگیرى در خود نيافته و به جاى ان نقش يک پدر دلسوز را براى او ايفا كرده بود. پس از کشته شدن پدر هنگامه و خوانده شدن متن وصیت نامه ، هنگامه دریافت که پدرش انقدر ثروتمند است که نیازی به سود حاصله از شرکت نظام دشتی نداشته باشد اما طمع و دوست داشتن مال مانع از چشم پوشی گشته و زندگی او را به بازی گرفته بود.با پیشنهاد مانیان این ثروت به جریان در امد و با خرید ملک شیرخوارگاه هنگامه مدیریت ان را عهده دار شد و سپس با بقیه ثروت عضو یک شرکت ساختمانی تجاری گردید و از اموخته های خود بهره گرفت و در طول سالیان ان چنان لیاقت و شایستگی از خود بروز داد که شرکاء او را به عنوان قائم مقام خود برگزیدند. ثروت هرگز موجب نشد تا هنگامه شیرخوارگاه را ترک کند و او زندگی در کنار کودکان و انانی که به کودکان رسیدگی می کردند را بر خانه ای لوکس و اشرافی ترجیج داد. هنگامه نگاه سپاس خود را بدیده مانیان دوخت و گفت: متشکرم.
    مانیان دست هنگامه را در دست گرفت و گفت: قوی باش تا چشم بر هم بگذاری همه چیز به خوبی انجام شده!
    هنگامه سعی کرد لبخند بزند و گفت: تا شما با من هستید نگرانی نخواهم داشت.
    _ مانیان گفت: من می توانستم بدون تو کار عقد قرارداد را تمام کنم اما چون خودت اصرار داشتی حضور داشته باشی پذیرفتم در غیر اینصورت این قرارداد هم مانند قراردادهای دیگر بخوبی تنظیم و اجرا می شد، هنوز هم معتقدم بگذاری خودم به تنهایی عازم شوم و تو خودت را درگیر نکنی.
    هنگامه به خیابانی که حضور شب را پذیرا شده بود نگریست و گفت: می خواهم خودم از نزدیک شاهد باشم. ان خانه و ان شرکت تمام خاطرات مرا در خود دفن کرده اند. دوست دارم ببینم انجا اینک به چه صورت درامده و از نزدیک هم نظام را ببینم مانیان مردد و نامطمئن پرسید: ایا به راستی خودت را برای این ملاقات اماده کرده ای و مطمئنی که اسیب نمی بینی؟
    این بار هنگامه بدون تردید پاسخ داد: بله مطمئنم و خود را برای هر نوع برخوردی اماده کرده ام.پ
    معجزه ای رخ داده بود. هنگامه دیگر مردد و ترسو نبود گویی با فشاندن ان چند قطره اشک تمام ترس خود را از وجودش بیرون ریخته بود و اینک مطمئن و مصمم به اینده نگاه می کرد. در لحظاتی که هنگامه سرگرم تماشای خیابان بود مانیان از داخل کیف سیاه رنگش پوشه ای در اورده بود و در میان اوراق به دنبال کاغذی می گشت و چون ان را یافت از میان ورقها بیرون کشید و در کیف را بست و خود نگاهی سطحی بر ان انداخت و سپس هنگامه گفت: این اخرین گزارش است. مبلغ پیشنهادی به صاحب جدید خانه نه میلیون تومان مبلغ بدهی شرکت پنجاه و هشت میلیون براورد شده که نقدا پرداخت می شود . می ماند خرید سهام از شرکاء که اگر راضی به همکاری شوند به نفع همگی تان خواهد بود اما تاکید می کنم که خرید خانه به سودت نیست و می توانی با مبلغی کمی بیشتر خانه ای لوکس خریداری کنی.
    هنگامه بدون ان که به کاغذ بنگرد گفت: پدر، شما هم قبول کنید که پیر شده اید و فراموش کار! چندبار باید تکرار کنم که ان خانه نه از لحاظ ارزش مادی بلکه برایم ارزش معنوی دارد و حاضر هستم ان خانه را به مبلغی بیش از این به دست اورم.
    لحن نرم و ملایم هنگامه به مانیان القاء کرد که او قصد توهین و تحقیر ندارد و در کلامش مهر و دلسوزی نهفته است پس به جای ان که برنجد و خشمگین شود لبخند برلب اورد و گفت: متشکرم که پیری ام را به رخم کشیدی و فراموشی ام را یاداوری کردی. اما من عادت کرده ام که فقط به سود موکل خود فکر کنم و حساب سود و زیانش را نگهدارم اما بد نیست که گاهی با تلنگری از این هالم خارج شوم و به حسی که در ماوراء ان خوابیده نگاه کنم.
    هنگامه حس کرد که بدون انکه بخواهد مانی را رنجانده است پس برای جبران به سوی او نگریست و نگاه سپاس خود را بدیده پیرمرد دوخت و گفت: اما شما خیلی سال پیش هم این حس را دیدید و ان چنان تحت تاثیر قرار گرفتید که چشم برمال دنیا بستید و پرونده را دنبال نکردید . اگر همه شما را وکیلی جدی و موفق بنامند من شما را پدری دلسوز و مهربان و اشنا به عواطف می شناسم و به همین خاطر دوستتان دارم.
    مانیان از سخن هنگامه و قدرشناسی او شاد شد و گفت: و همین قدرشناسی توست که مرا پایبند مشکلاتت کرده دختر جان!
    انها خیابان فرودگاه را طی کردند و در مقابل سالن پروازهای داخلی توقف کردند . ربع ساعتی پس از تشریفات پرواز فرصت داشتند و هردو تصمیم گرفتند که با نوشیدن اب میوه ای رفع خستگی کنند. وقتی هردو پشت میز نشستند ناگهان اوراق ذهن هنگامه به عقب ورق خورد و یاد صبحی افتاد که به همراه نظام بسوی شیراز قصد پرواز داشت. بگمانش رسید که در همین صندلی نشسته بود و به جای ( مانی) نظام قرار گرفته بود. همان حس گذشته در وجودش جان گرفت و او را غمگین کرد. نظام سیگار می کشید و به نقطه ای دور چشم دوخته بود اما دستانش لرزش داشتند گویی از کاری که انجامش داده بود نا مطمئن بود و اینده را ناپایدار می دید. ان دو در ان صبح گرفته قهوه شان را بدون لذت خورده بودن و با یکدیگر کلامی صحبت نکرده بودند و این سکوت رنج اورتر از دور شدن از شهری بود که با تمام وجود دوستش داشت و می بایست برای همیشه ترکش کند. اما این بار خود به اختیار و نه به جبر قصد کرده بود رهایش کند و برود تا مگر بتواند انچه را که قهر طبیعت و زمانه ویران کرده بار دیگر ترمیم کند و بسازد. این بار خود نماینده خود است و سود و زیانی اگر حاصل شود ارعاب و تهدیدی در بر نخواهد داشت.
    مانیان با گفتن اب میوه ات گرم شد! هنگامه را به خود اورد و او مشغول نوشیدن بود که شماره پروازشان اعلام شد و او بدون ان که از طعم و مزه نوشیدنی لذت برد ان را نوشید و به اتفاق مانیان به سوی هواپیما حرکت کردند. در داخل هواپیما ترجیح داد کنار شیشه بنشیند تا از ارتفاع بتواند شهر را تماشا کند. با اوج گرفتن هواپیما، مانیان به هنگامه گفت: اگر خسته نیستی کمی از برنامه را برایت مرور کنم تا اگر تغییری خواستی بدهی پیش از روبرو شدن با انها باشد. هنگامه به عنوان موافقت سرفرود اورد و مانیان ادامه داد: ما با پرداخت قروض نظام دشتی علناً اسم او را از لیست سهامداران حذف خواهیم کرد و تو به جای او قرار می گیری و اگر نظام طالب بود که در همان شرکت کار کند فقط امور اجرایی به عهده وی گذاشته خواهد شد و لاغیر.
    هنگامه زیر لب غرید این کاملا بی انصافی است!
    اقای مانیان متعجب به چهره هنگامه نگریست و پرسید: منظورت چیست؟
    هنگامه گفت: تمام تلاش ما براین است که او را نجات دهیم نه ان که درمانده ترش سازیم. ما به این نیت داریم سفر می کنیم که حمایتش کنیم پس لطفآ این بند را تغییر بدهید! نظام دشتی باید همان نظام دشتی گذشته باقی بماند و این دیگر سهامداران هستند که باید تصمیم بگیرند ایا حاضر به همکاری مجدد با وی هستند یا خیر .اگر پذیرفتند می بایست علاوه بر مبلغ سهام گذشته مبالغی دیگر نیز بپردازند و خود را به سرمایه ای که نظام بکار خواهد انداخت برسانند در غیر اینصورت با گرفتن پول سهام خود انصراف داده و با شرکاء جدیدی مشارکت خواهیم کرد.
    مانیان از روی تأسف سر تکان داد و پرسید: پس نقش تو در این رابطه چیست؟
    هنگامه اه بلندی کشید و گفت: من نقشی نمی خواهم ! مانیان برافروخته شد و گفت: اما پیش از سفر حرفت این نبود و می خواستی خودت عهده دار امور باشی اما حالا......
    هنگامه چشم به اشک نشسته خود را به مانیان دوخت و گفت: پیش از سفر قصد انتقام داشتم اما می بینم که نمی توانم او را خرد و ذلیل شده ببینم این کار از من برنمی اید.
    مانیان دست هنگامه را گرفت و گفت: ارام باش دخترم، ما داریم به قصد کمک نظام دشتی می رویم تا قروض اش را پرداخت کنیم اما این نیست که او هنوز هم رئیس شرکت باقی بماند. اگر حتی تو این را بخواهی هیچ معلوم نیست که دیگر شرکاء هم با عقیده تو هم رأی باشند و بخواهند حضور او را به عنوان رئیس شرکت بپذیرند.
    هنگامه بی حوصله سر تکان داد و بالجاجت گفت: هرکس که ناراضی است می تواند سهامش را بفروشد و برود یکی دوتا کمتر یا بیشتر فرقی ندارد.
    مانیان از استدلال هنگامه لبخند زد و گفت: اگر تو را نمی شناختم و اگر تو در کنار خودت خبره نبودی قسم می خوردم که از تو ناشی تر در این کار کسی وجود ندارد اما چون تو را می شناسم، می گویم که حس عاطفه نمی گذارد که تو حقیقت را ببینی. با این حال من سعی خود را می کنم تا شاید بتوانم خواسته تو را عملی کنم.
    هنگامه نفس بلند و اسوده ای کشید و در همان حال که چشمانش را برای لحظه ای اسودن روی هم می گذاشت گفت:
    _من به موفقیت تو اطمینان دارم پدر!
    هنگامه متوجه نبود که با سخنش و ابراز وازه پدر چگونه تمام درهای مهر را بروی مانیان باز کرد و چگونه ابشاری از لطف و عطوفت در قلب پیرمرد که هرگز معنی وازه پدر را درک نکرده روانه ساخت . مانیان هنگامه را زمانی یافته بود که دید زنی شکست خورده و نامید در کنج شیرخوارگاه به انتظار مرگ نشسته و دنیا و زیبایی های ان را پشت در شیرخوارگاه جای گذاشته و با کودکان معلول خود را هم نشین ساخته.او در چشم بی فروغ زن جوان دریایی از حسرت و ناامیدی دیده بود و همان نگاه او را واداشته بود تا دقیق شود و بداند که چرا تنها دختر زنرال بختیاری گوشه نشین شده و از همه دل بریده است.پس پای قصه او نشست و انچه را که می بایست بفهمد.فهمید و مصمم شد گودالی را که از روی بی مهری در قلب او بوجود اورده اند با عواطف پدرانه خود پر کند تا او نیز سهم خود را از دریای عطوفت و مهر برگیرد .تلاش کرد تا توانست روح مبارزه و تلاش را در هنگامه زنده کند و او را وادار به عمل کند و خوشبختانه تلاش ها ثمر داد و او موفق گردید تا این که شش ماه پیش توسط هنگامه فراخوانده شد تا در مورد زندگی نظام و شرکت او تحقیق نماید و شرح کاملی ارائه دهد و او با تحقیق دریافته بود که شرکت به خاطر سهل انگاری نظام در عقد قرارداد در نیمه راه پروزه با کمبود بودجه روبرو شده و پس از تلاشهای بی ثمر اعلام ورشگستگی کرده و توسط طلبکاران به زندان افتاده از ان روز او مصمم گشته بود تا برای نجات نظام اقدام کند و به هر طریق ممکن شرکت را نجاتدهد. هنگامه از این که شناخته شود به شدت احتراز می کرد و مایل نبود کسی بفهمد که همسر سابق نظام دشتی در این کار نقشی دارد اما هفته گذشته نامه ای رسید مبنی بر این که نظام از شدت اندوه بیمار و بستری است و دکترها بهبودی او را ضعیف می دانند . این نامه هنگامه را چون کوهی از اتشفشان کرد و دست نیاز به سوی همه دراز کرد تا راهی برای بهبودی او بیابند و اینک خود او می خواست اقدام کننده باشد و خوب می دانست که اگر این زن ارداه کند به یقین پیروز خواهد شد. مهماندار با اعلام اینکه کمربنهای خود را ببندید ، مانیان را از فکر رهانید و ارام در کنار گوش هنگامه زمزمه کرد کمربندت را ببند، رسیدیم.
    هواپیما در باند فرودگاه بر زمین نشست و مسافران ارام، ارام پیاده شدند. وقتی هنگامه قدم روی اولین پله نردبان گذاشت به اسمان پرستاره خیره شد و نفس بلندی کشید. انتظار داشت بوی بهار نارنج را بشنود و تمام وجودش را از ان هوا پر کند اما به جای شادی و حس لطیف شبانگاهی، غم بر قلبش چنگ انداخت و بی اختیار اشکش سرازیر شد. دردی ناشناخته ازارش داد چرا که نظام را بسیار دور از خود و در حال از دست دادن تصور نمود مانیان زیر بازویش را گرفت و نجوا کرد: پیاده شو مسافران منتظرند تا تو پیاده شوی.
    هنگامه برخود لرزید و ارام از نردبان پایین امد. وقتی مانیان بار دیگر. زیر بازویش را گرفت ارام گفت:





    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    26 تا 35

    - بمن بگو پدر انسانها چه زمان آرامش میابند و چه زمان حب و بغضها به پایان میرسد؟
    مانیان بخاطر قد کوتاهش مجبور بود سربلند کند تا بتواند چهره هنگامه را ببیند و در همان حال بگوید:دخترم انسانها تا زنده اند به آرامش دست نمیابند اما میتوانند آرامشی نسبی بیابند و آن هنگامی است که عشق را بجای تنفر و دوستی را بجای دشمنی بنشانند و بجای توجه به ظواهر نگاهشان را به درون خود متوجه کنند و آرامش حقیقی را آنجا بیابند.ما آدمها تادر بند و اسیر ظواهر هستیم رنگ آرامش را نخواهیم دید!هر دو وقتی سوار اتوموبیل فرودگاه شندن تا به هتل بروند نفس بلندی کشیدند چرا که میدانستند کار خطیری در پیش دارند.
    خانم ناظمی برایشان در هتل دو اتاق رزرور کرده بود و از این بابت آسودگی خیال داشتند.وقتی مهماندار هتل چمدانهای آنها را برداشت و حرکت کرد هنگامه در خود نیاز مبرمی بخواب و استراحت دید و با گفتن چقدر خسته ام نیاز خود را ابراز کرد مانیان گفت:تو غذا هم نخورده ای راستش دلم نیامد از خواب بیدارت کنم بهمین خاطر غذای تو را اورده ام اینطور نگاهم نکن اگر واقعا میل نداری حاضرم جور تو را بکشم چون بر خلاف تو من هنوز گرسنه ام و غذای هواپیما سیرم نکرده.
    هنگامه با گفتن نه میل ندارم به اولین اتاق گشوده شده توسط مهماندار قدم گذاشت و با گفتن صبح میبینمت شب بخیر گفت و در اتاق را بست.اتاقی که به او اختصاص داده شده بود به رنگ ابی بود و همه لوازم آن با یکدیگر هماهنگی داشت قبل از هر کاری بسوی پنچره رفت و با کنار کشیدن پرده آبی رنگ پنجره را بسوی شب باز کرد و بار دیگر نفس عمیق کشید.چراغهای الوان شهر زیبایی خاصی آفریده بودند و از آنجا که هتل روی تپه ای بنا گشته بود چشم انداز شهر زیبا و بدیع بود.هنگامه زمزمه کرد من بار دیگر بازگشتم و تو را در این شهر جستجو میکنم و هنوز هم نمیدانم که تو در کدامین خانه این شهر سکونت داری و چه کسی پرستار تن تب آلود توست.آه نظام آیا اگر مرا ببینی خواهی شناخت یا اینکه جون آنبار مرا نشناخته و از کنارم بی تفاوت میگذری؟نمیدانی چقدر آرزو داشتم که مرا حتی از میان حجاب هم میشناختی و راهم را سدی میکردی.نمیدانی چقدر آرزومند بودم که پس از اینکه دانستی من بازگشته ام بدنبالم میگشتی و مرا باز میافتی مثل آن موقع که خودت را بخانه پدرم رساندی و مرا خواستگاری کردی.بگذار حقیقت را بگویم که درهای شیرخوارگاه را با این امید که آن را میکوبی و داخل میشوی نیمه باز گذاشتم و تا ساعتها رغبتی به تعویض لباس نداشتم.در همان شب بود که خوابت را دیدم.خواب دیدم که تو هراسان وارد شدی و برای یافتنم در تمام اتاقها را باز کردی و بستی و من مثل بچه های شیطان خود را پشت ستون مخفی کرده بودم و از انجا به جستجوی تو نگاه میکردم و در دل از اینکه مرا میطلبی شادمان بودم.اما خواب همیشه خواب بوده وقتی از شدت هیجان بیدار شدم سنگینی انتظار با گامهایش بسویم آمد و مرا در خود حل کرد.سالی به دنبال سال دیگر گذشتند و از تو هیچ خبری نرسید تا اینکه دیوان شعرت را با نام زمستان به چاپ رساندی و من یقین کردم که تو مرا مرده تصور کرده ای و این عهد من بود که خواسته بودم پس از مرگم دیوان را به چاپ برسانی و تو اینکار را کردی و این عمل یعنی پایان تمام خوش باوریها و انتظارها.آه که نمیدانی و هرگز درک نخواهی کرد که نور چشمانم چگونه با شب پیمان برادری بسته بود و از ترس از دست دادن هم یک لحظه از یکدیگر جدا نمیشدند.تو چه میدانی که در آن شبهای پر از انتظار و راز و نیازهای شبانه برای تو چقدر گریستم و گل خشک شده رز را با دیده تر کردم تا بوی از تعلق گذشته به مشامم برساند و عشق را در قلبم زنده نگهدارد.من بر خلاف تو هرگز گمان نکردم که دیگر وجود نداری و من بخاطر تو هر شب در خلوت اتاقم پرونده ها را مرور میکردم و محاسبات خیالی را به پایان میرساندم تا اگر روزی از در بدرون آیی گمان نکنی که این سالها را بیهوده سپری کرده ام.پدر مانی باور نمیکرد که من قادر باشم همچون گذشته عمل کنم.یادت می آید که تو هم وقتی به نتیجه کارم نگاه میکردی متعجب میشدی و ناباور میماندی اما من فقط و فقط بخاطر تو بود که به ذهنم اجازه خواب رفتن ندادم و لجوجانه کوشیدم و فراموشی را پس رانده و هوشیار باقی بمانم.با وجود همه اینها باز هم تنها بودم و شب خیال تمام شدن نداشت و انتظار فرا رسیدن صبح طاقتم را طاق میکرد و چون صبح فرا میرسید چشمهای معصوم کودکان و نیاز دستهای گرم آنها در دیگری برویم میگشود و مرا از تمنیات نفسانی دور میکرد و نسین جانبخش بهشتی کسالت روح و روانم را با خود میبرد و برای تلاشی تازه آماده ام میکرد.آنقدر با تو حرف دارم که گاه واژه ها نمیتوانند معنای عمیق آنچه را که میخواهم بگویم بیان کنند پس فقط میگویم که خدا میداند چه کشیدم و هم از او یاری میخواهم که کمکم کند.
    هنگامه چشم از بیرون گرفت و به تعویض لباس پرداخت و سپس در بستر بدون آنکه دیده برهم بگذارد نشست و نگاهی اجمالی به اتاقش انداخت.روی میز چهارگوش کنار تخت آباژوری کوچک با روکش آبی قرار داشت و دفتر راهنمایی با جلد براق و تصویر رنگی از تخت جمشید.هنگامه دفتر راهنما را برداشت و در اول آن به اسم تاریخ فارس برخورد و بی اختیار شروع به خواندن کرد.اسم فارس یا پارس منصوب به یکی از شعب نژاد آرین است که نزدیک به 110 سال پیش از میلاد مسیح به این ناحیه آمده و اسم خود را به آن داده اند بطوریکه در کتب مذهبی زرشت یاد شده پس از آن که مسکن ارین ها سرد شده به سمت جنوب متوجه شده اند.عمده طوایف آرین ده شعبه بوده که هر یک در قسمتی ساکن و مهمترین طوایف آنها دو طایفه بوده که اهمیت مخصوص داشته اند.اول میدا ماد که در آذربایجان فعلی تا حدود عراق عجم(عراق عجم به ناحیه ای گفته میشود که از شمال محدود به گیلان و مازندران و از باختر به کردستان و لرستان و از طرف خاور به خراسان و از جنوب به حدود فارس میرسیده است.عبدالحسین سعدیان.سرزمین و مردم ایران)را تحت تسلط داشته اند دوم طایفه پارس یا پارسا که بعدا بواسطه اهمیت و اقتدار خود دولت ماد را تحت الشعاع گرفته و بر تمام ایران تسلط یافته و نام خود را به تمام مختلفه این سرزمین تحملی کرده اند.
    خمیازه موجب شد که هنگامه دفتر راهنما را بر هم بگذارد و در بستر دراز بکشد چراغ خواب را خاموش کرد و با نقش و پندار حافظیه به خواب رفت.صبح از صدای نواخته شدن چند ضربه آرام به در اتاق دیده گشود و صدای مانیان را شنید که گفت:من میروم پایین تو هم زودتر آماد شو
    هنگامه با رخوت بلند شد.اب حمام جسمش را طراوت داد و لطافتی تازه به روح خمودش بخشید و در رگهایش خونی جوان به حرکت در آمد.هنگامه وقتی مقابل آینه ایستاد لبخند کمرنگی بر لب داشت.خود میدانست که روزی پر هیجان در پیش دارد و از اینکه که در رویارویی با حوادث تنها نیست نفس آسوده ای کشید.وقتی اتاق را ترک کرد و خود را به مانیان رساند او صبحانه خود را خورده بود و با آسودگی مشغول خواندن روزنامه صبح بود.سلام و صبح بخیر هنگامه را به آرامی پاسخ گفت و به چهره او دقیق نگاه کرد.او طی سالیان تجربه به خوبی درک میکرد که در پس نقاب بی تفاوتی این زن زیبا دریایی خروشان تلاطم دارد و سکوت و آرامشی که او سعی دارد در حرکات خود اعمال کند سطحی و دور از واقعیت است.
    هنگامه در زیر نگاه کنجکاو مانیان قادر به خوردن صبحانه ای که در مقابلش گذاشته بودند نبود.مانیان این را به فراست دریافت و بار دیگر نگاه خود را میان اوراق گرداند اما از زیر چشم شاهد بود که دست هنگامه موقع برداشتن فنجان میلرزد و گلگونی چهره اش کمک کم رنگ میبازد و از خود پرسید آیا تاب خواهد آورد؟هنگامه فقط به نوشیدن فنجان شیر قناعت کرد و نشان داد که آماده حرکت است مانیان نیز بلند شد و روزنامه را زیر بغل زد اما بعد منصرف شد.در کیفش را باز کرد و روزنامه رادرون آن قرار داد و بدنبال هنگامه روان شد.حالا نمیتوانست زیر بازوی هنگامه را بگیرد و حمایتش کند.
    هتل بر فراز تپه ای کوچک بنا شده و ارتفاع آن از سطح جاده بیست الی سی متر بود.بنایی سفید که با چند پلکان عریض بسوی جاده امتداد یافته بود و در اطرافش صحن چمن با بوته گلهای بنفش و زرد و سفید قرار داشت.در این فصل سال هوا کاملا مطبوع بود و بوی عطر گلها در فضا پراکنده بود.هر دو ریه های خود را از هوای پاک پر کردند و آرام و صبور قدم به خیابان گذاشتند میل به پیاده روی آن دو را واداشت تا بدون آنکه کلامی بر زبان آورند به قدم زدن بپردازند.در هر دو حسی از آرامش بوجود آمد و خود را با سرزمینی مهربان و آرام روبرو دیدند.هنگامه با این زمین بیگانه نبود اما بیاد نمی آورد گویی یوغ ناآرامیها از شانه اش برداشته شده بود و خود را سبک و بی وزن احساس میکرد.آزاد و رها دامنه افق صاف و بی لک همراه با آرامشی کامل در پهنه ابی و انوار طلایی و یکپارچه که چشم از تلالو آن عاجز از دیدن بود.نسیم گرمای مطبوعی بهمراه داشت و بی دریغ نثار جانهای خمود میکرد.مانیان قدم آرام کرد و گفت:وقت ملاقات نزدیک است بهتر است سوار ماشین شویم و حرکت کنیم!
    هنگامه بی پاسخ کنار مانیان ایستاد و او تاکسی گرفت و حرکت کردند.دیدن مغازه ها و آدمهایی که فعالیت را شروع کرده بودند هنگامه را به گذشته سوق داد و بیاد آورد که در این ساعات او و نظام از شرکت خارج شده و برای بازرسی پیشرفت کارها میرفتند هر دو با هم و دوشادوش یکدیگر دیدن جنب و جوش مردم با اینکه هر روز آن را دیده بود باز هم زیبا و پر جاذبه بود.
    تاکسی مقابل مغازه ای ایستاد و آن دو پیاده شدند.هنگامه حروف درشت روی شیشه را خواند و قلبش فشرده شد و با دیدن این که آن شرکت عظیم به مغازه ای کوچک تبدیل گردیده بغض راه گلویش را گرفت اما سعی کرد خودداری خود را حفظ کند و بروی مانیان که در را برایش گشوده بود تا داخل شود لبخند بزند.شکل مغازه او را بیاد بنگاههای معاملات ملکی انداخت دورتادور صندلی های چرمی چیده شده بود و در پشت میز چوبی نسبتا بزرگی مرد چهارشانه ای نشسته بود و سه مرد دیگر روی صندلیهای نزدیک به میز نشسته بودند.وسط مغازه میزی شیشه ای با پایه ای از چوب قرار داشت که روی آن چند مجله و روزنامه بطور مرتب چیده شده بود بر دیوار چند تابلوی معماری در قابهایی چوبی قرار داشت.مردی که پشت میز نشسته بود با ورود آن دو از جا بلند شد و حرکت او دیگران را نیز به برخاستن واداشت آنان منتظر ورود آن دو بودند و همگی بخوبی مانیان را میشناختند و با او برخوردی گرم و صمیمی داشتند.
    توسط مانیان هنگامه به آنها معرفی شد و مردان نیز به هنگامه معرفی شدند.چهار مرد هنگامه را زیر نظر داشتند و هر یک از دیدگاه خود او را ارزیابی میکردند و کارایی اش را در فکر خود محک میزدند.مرد چهار شانه ای که پشت میز نشسته بود و آقای مرتضی جهرمی معرفی شده بود اولین نفری بود که پس از اینکه هنگامه و مانیان نشستند لب به سخن گشود و ورود هنگامه را به شیراز تبریک گفت و اظهار امیدواری کرد که همکاری با آنها با یکدیگر موفقت آمیز باشد.هنگامه فقط به لبخندی اکتفا کرد و بجای او مانیان گفت:ما بهمین قصد آمده ایم که بتوانیم مثمر ثمر باشیم و شرکت بتواند فعالیت گذشته خود را دنبال کند.
    آقای حاجی ابادی که بنظر میرسید ازدیگر دوستان خود جوانتر باشد گفت:راستش ما تاکنون همکار خانم نداشتیم و در این مورد بی تجربه هستیم بخاطر همین همگی نگرانیم که خدا نکرده شرکای خوبی برای خانم بختیاری نباشیم.
    آقای مانیان در جواب صحبتهای او گفت:اما بر خلاف شما خانم بختیاری در این مورد بی تجربه نیستند و سالها با همکاران مرد کار کرده اند و من گمان نمیکنم که هم جنس نبودن شما با خانم بختیاری تولید اشکال کند.
    مردی که در صندلی کنار هنگامه نشسته بود و آقای کردیان معرفی شده بود با لبخندی دندانهای مرتب و سفید خود را به نمایش گذاشت و گفت:همینطور خواهد بود که میفرمایید و ما امیدواریم بتوانیم از تجارت خانم بختیاری استفاده کنیم اینطور که مشخص است و شواهد نشان میدهد خانم بختیاری از همگی ما در این زمینه موفق تر بوده است و باید دوام شرکت را حاصل زحمات ایشان بدانیم.البته اگر نظام شریک ما نبود و خود ما گرداننده کارها بودیم حالا شرکت به این فلاکت دچار نمیشد.
    سرزنش نظام از طرف آقای کردیان موجب شد تا خشم هنگامه برانگیخته شود و در همان حال که سعی در مهار خشم خود داشت گفت:اما فراموش نکنید که اگر آقای نظام دشتی نبود شرکتی هم وجود نداشت و این بی انصافی است که تمام گناهان را بر شانه ایشان بگذارید و خود را تبرئه کنید.من با مرور پرونده ها و عملکرد شرکت در چند سال اخیر به این نتیجه رسیدم که متاسفانه حس همکاری اعضا از میان رفته و مسئولیتهای اجرایی به موقع اجرا نشده و به تعبیر من همگی بنوعی در این شکست دخالت داشته و هیچکدام بی تقصیر نبوده اید.
    کلام قاطع هنگامه موجب شد لحظاتی سکوت برقرار شود مانیان با گفتن هر چه بوده گذشته و حالا این بیمار روی دست ماست باید برای بهبودی اش چاره بیندیشیم.مسیر صحبت را عوض کرد و ادامه داد:من نظرات همگی شما را خدمت خانم بختیاری عرض کردم و با اجازه ایشان پیشنهاد خود خانم بختیاری را هم خدمتتان عرض میکنم.
    آنگاه با نگاهی پرسشگر از هنگامه اجازه خواست و چون هنگامه به عنوان موافقت سر فرود آورد آقای مانیان د رکیفش را باز کرد و ورق کاغذی از آن خارج کرد نگاهی به آن انداخت و گفت:خانم بختیاری مایلند که این شرکت با همان نام سابق خود یعنی (ن-شرکاء)به کارش ادامه دهد و تغییر نام را مصلحت شرکت نمیدانند چون سالهای متمادی است که این شرکت با همین عنوان شناخته شده و اعتبار کسب کرده است پیشنهاد دوم خانم بختیاری بازگرداندن کلیه مسئولیتها با حفظ سمت و موقعیت شغلی به شرکاء...
    مرد چهارمی که تا آن لحظه سکوت اختیار کرده بود و فقط تماشاگر بود با نارضایتی گفت:اشتباه است گذشته را نباید تکرار کرد.نام این شرکت پس از به زندان افتادن دشتی دیگر حیثیت و اعتباری ندارد.بنظر من شرکت باید با عنوان دیگری شروع بکار کند و از ریسک کردن پرهیز کند.
    آقای جهرمی دستش را بالا آورد و اقای سدری را به آرامش دعوت کرد و گفت:لطفا اجازه بدهید پیشنهادات خانم بختیاری مطرح شود بعد در مورد تک تک آنها با هم گفتگو میکنیم.
    مردان دیگر با فرود اوردن سر گفته جهرمی را تایید کردند و آقای مانیان ادامه داد:خانم بختیاری در صورتی حاضر به همکاری و مشارکت با شماست که آقای نظام دستی با اختیاراتی چون گذشته اداره امور را عهده دار باشد و تصمیم گیری و اجرای طرح با نظر موافق دیگر شرکا انجام پذیرد و همگی در موفقیت با شکست طرح مسئول بوده و سود و زیان آن شامل کلیه شرکا باشد خانم بختیاری خود مسئولیت جبران خسارت وارده به شرکت را تقبل کرده و جلب رضایت طلبکاران از عمده اقداماتی بوده که انجام شده و از این جهت در فشار پرداخت قروض نخواهد بود.
    یکی از مردان با گفتن پس دیگر مشکلی وجود ندارد خوشحالی اش را ابراز کرد.هنگامه همانطور که اقای مانیان توضیحات بیشتری میداد در صورت تک تک آنها نگاهی انداخت و تاثیر سخنان مانیان را در چهره آنها مشاهده میکرد و به فراست دریافت که به اسانی نظرات خود را بر آنها تحمیل و جواب مساعد دریافت کرده.اگر چه او با اعمال زور و تحمیل نظراتش موافق نبود اما برای پیشبرد اهدافی که بعدها خیال اجرای آنها را داشت ناگزیر بود که قدم اول را به میل و خواسته خود بردارد و دیگران را پیرو خود نماید.با اطلاعاتی که مانیان از خصوصیات شرکا در اختیار هنگامه گذاشته بود چنین بنظر میرسید که آنها تنها به منافع شخصی خود فکر میکنند و اعلام آمادگی برای همکاری با او تنها بخاطر کسب سرمایه ای است که به مخاطره افتاده و در حال حاضر از کف رفته است.او با آگاهی به اینکه این شرکا از سرمایه گزاری مجدد پرهیز خواهند کرد صبر کرد تا مانیان آخرین پیشنهاد را که پرداختن مبالغی دیگر پول به صندوق شرکت بود را مطرح کند و بار دیگر در چهره یکایک آنها نگریست و ناخرسندی از پیشنهاد آخر را در صورت آنها دید.آقای کردیان گفت:پیشنهاد اخر خانم بختیاری جای تامل دارد.من فکر میکردم که خود ایشان سرمایه گزاری کرده و ما با همان سرمایه قبل به شراکت خواهیم پرداخت اما مثل اینکه اشتباه کرده بودم و ...
    آقای جهرمی با تایید حرف او ادامه داد:وقتی اقای مانیان با ما صحبت کردند عنوان نمودند که هیچ یک از ما دیگر ریسکی نخواهیم کرد و شرکت با همان سرمایه گذاشته شروع بکار خواهد کرد.
    مانیان به چهره هنگامه نگریست و لبخند کمرنگی بر لب او دید و منتظر شد تا خود هنگامه د راین مورد توضیح بدهد.هنگامه نفس بلندی کشید و


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    36 تا 45

    گفت:آقایان خود بخوبی میدانند که هنگام عقد قرار داد با شرکت چه مفادی را امضا کرده اند ولی من برای یادآوری فقط به این بند اشاره میکنم که کلیه شرکا در سود و زیان شرکت سهیم بوده و هر کدام بنا بر سرمایه ای که در اختیار شرکت قرار داده اند در سود و زیان شریک خواهند بود اما متاسفانه اینطور که شواهد نشان میدهد بنظر خودتان هیچیک از هیچیک از شما در ضرر مشارکت نداشته اید و هر کدام فقط به سرمایه ای که در اختیار شرکت گذاشته اید فکر میکنید اما با اینحال و با وجود اینکه بخوبی مشهود است شما رفیقان نیمه راهی برای آقای دشتی بوده اید من حاضر شده ام که شماها را بعنوان شرکا پذیرفته و کلیه قروض شرکت را پرخدات نمایم اما برای شراکت مجدد لازم است که بر اصل سرمایه افزوده شود تا بتوان چرخ شرکت را مجددا به حرکت در آورد اما اگر قصد شما این است که فقط تا زمانی به همکاریتان ادامه دهید که بتوانید سرمایه از بین رفته خود را به چنگ آورید متاسفانه باید بگوید که شراکت با شما به مصلحت نیست و شما باید برای رسیدن به سرمایه تان چون دیگر طلبکاران در نوبت قرار بگیرید و منهم با افراد دیگری که حاضر به سرمایه گذاری باشند کار خواهم کرد.
    آقای حاجی ابادی ناخرسند پرسید:چه مدت؟
    هنگامه گفت:الویت بنا بر مبلغ سرمایه بکار گرفته شده خواهد بود آنهم بنا بر قانون.
    آقای کردیان که از لحن قاطع و مصمم هنگامه دریافته بود که این زن به راحتی سرمایه ازدست رفته را به آنها بازنخواهد گرداند ناراضی پرسید:نیت شما بر پایه چقدر سرمایه است؟
    کلام او موجب شد تا دیگران فکر کنند که کردیان رام شده و قصد دارد بار دیگر سرمایه گزاری کند.همگی ناراضی و با صدای بلند گفتند این توافقمان نبود و کردیان را خشمگین ساختند.آقای مانیان با گفتن آقایان آقایان لطفا توجه کنید وادارشان کرد که آرام بگیرند و سپس افزود:ما با این وضع به نتیجه نخواهیم رسید:به من و خانم بختیاری یک کلام بگویید آیا شما به آینده این شرکت امیدوار هستید یا نیستید و آیا...
    آقای جهرمی سخن مانیان را قطع کرد و گفت:نه که نیستیم!ما اگر راضی شدیم همکاری کنیم میخواستیم با استراد سرمایه هایمان هر کدام براه خود برویم و کار دیگری را شروع کنیم.باور کنید همگی ما به مردم مقروضیم و چیزی نمانده که ما هم چون نظام راهی زندان شویم.خانم بختیاری قبول کرده بودند که بهمین حالت شرکت را نجات دهند و ما هم در کنارشان بمانیم تا زمانی که شرکت بتواند جانی بگیرد و هر یک از ما سرمایه خود را برداشته و راهی شویم.
    هنگامه گفت:و باز هم شرکت را با ورشکستگی روبرو کنید!
    آقای جهرمی گفت:باور کنید خانم بختیاری این شرکت دیگر شرکت قبل نخواهد شد.من نمیدانم به چه دلیل و چگونه شما میخواهید یک مرده را دو مرتبه زنده کنید.
    هنگامه گفت:سرمایه هایتان را برای خودتان نگهدارید قصد من امتحان از شما بود که خوشبختانه زود ماهیت خود را بروز دادید و حالا اگر خود شما هم حاضر به سرمایه گزاری باشید من نخواهم پذیرفت.
    آنگاه رو به مانیان کرد و گفت:شما برای انقضا اقدام کنید و سرمایه اقایان را به آنها برگردانید لطفا در محضر دقت کنید تبصره ای از قلم نیفتد.
    آنگاه بلند شد و با گفتن در هتل منتظرتان میمانم از د رمغازه بدون خداحافظی خارج شد.آقای کردیان ضمن ریختن چای برای خود با صدای بلند که دیگر آقایان بشنوند گفت:این خانم چه احساسات تند و تیزی نسبت به شرکت از خود نشان میدهند مثل اینکه ارث آبا و اجدادی است که نمیخواهد از دست برود
    آقای مانیان از رفتار هنگامه احساس رضایت میکرد و در دل خوشحال بود که شرکت از وجود چنین شرکایی پاک میشود گفت:خانم بختیاری انسانها را خوب میشناسد و از ماهیت فکر آدمها زود باخبر میشوند.او زن با تجربه ای است لطفا چایتان را زودتر بخورید تا عازم محضر شویم.

    فصل سوم
    هنگامه بعد از خروج مغازه بخود گفت همه آنها مگسان دور شیرینی بودند که میبایست از نظام دورشان میکردم.هنگامی که تاکسی گرفت با لحن مطمئن و آرام نام بیمارستان را بر زبان اورد و سوار شد احساسات تند در وجودش آرام گرفته بودند و بجای خشم احساس آرامش میکرد گویی پس از طوفانی سخت نسیم ملایمی در حال وزیدن بود آسمان را آبی و صاف میدید و نام و یاد نظام چون قرص آرامبخش ذهنش را آسودگی بخشیده بود و نگرانی و ترس را فراموش کرده بود و این حس تا زمانی که در مقابل میز اطلاعات بیمارستان ایستاد و به صورت مرد جوانی که پشت میز نشسته و به کریدور نظر داشت همراه او بود.مرد جوان متوجه ورود هنگامه شده بود و با چشم تا به او نزدیک شود تعقیبش کرده بود و با آوردن لبخندی بر لب منتظر شد تا هنگامه سوال خود را مطرح کند.هنگامه آرام و خونسرد به مرد جوان روز بخیر گفت و سپس گفت:میخواستم در خصوص بیکی از بیماران این بیمارستان اطلاعاتی کسب کنم و از حالشان جویا شوم.
    مرد جوان لبخندش را تکرار کرد و با گفتن نام بیمار لطفا.شوکی خفیف به هنگامه وارد کرد و موجب شد تا هنگامه لحظه ای تردید نماید و سپس بگوید:آقای پرویز نظام دشتی.
    مرد جوان گفت:بله اقای دشتی در همین بخش بستری هستند اتاق شماره 6.
    هنگامه اینبار محسوستر بر خود لرزید و از ترس اینکه نکند در همان زمان نظام و یا یکی از آشنایان دیرین او را ببیند و بشناسد با سرعت گفت:وقت دیگری برای ملاقات می آیم فقط میخواستم بپرسم حالشان چطور است؟
    مرد جوان به فراست دریافت که با دادن اطلاعات کامل به زن جوان او را نگران و ناراحت خواهد کرد پس با فرود اوردن سر گفت:آقای دشتی خوشبختانه دوران سخت بیماری را پشت سر گذاشته اند و اینک فقط یک روز در میان از شوک استفاده میکنند و وضع روحیشان هم به زودی بهبودی میابد.
    هنگامه حس کرد پاهایش یارای تحمل وزنش را ندارد و چیزی نمانده بود که همانجا زانو خم کند و بنشیند.برای جلوگیری از افتادن دو دستش را محکم بر لبه میز گرفت و ناباور پرسید:فرمودید وضع روحی؟
    مرد جوان که از پریدگی رنگ هنگامه مضطرب شده بود سعی کرد او را آرام سازد و گفت:عرض کرمد که حالشان خوب است و نگرانی وجود ندارد.بیمار روزی که به این بیمارستان آورده شد در وضعیت ناگواری بسر میبرد.هم از لحاظ جسمی و هم از لحاظ روحی به شدت اسیب دیده بود اما با تلاش و سعی دکترها خطر را پشت سر نهاده و رو به بهبودی است.اگر مایل باشید میتوانید ایشان را ملاقات کنید.اتاق شش انتهای راهرو دست راست.
    هنگامه تاب نیاورد و بدون خداحافظی بیمارستان را ترک کرد.لحظاتی روی پله ایستاد تا توانست بر خود مسلط شود و فکرش را متمرکز کند.اتوموبیلی که بوق زنان وارد محوطه شد نگاه او را متوجه خود کرد.دو مرد شتابان با برانکاردی به اتوموبیل نزدیک شدند و راننده که با عجله پیاده شده بود سعی داشت خانمی را که در تشک عقب اتوموبیل قرار داشت با احتیاط پیاده کند.با کمک یکی از مردان سفید پوش زن به سختی پیاده شد و در همان حال جسمی کوچک و خونین نمودار گردید.هنگامه با دیدن مادر و نوزادی که در اتوموبیل به دنیا اومده بود تکان سختی خورد و بی اراده بسوی اتوموبیل دوید تا اگر کمکی از دستش بر می آید انجام دهد اما آنها خیلی سریع زن را روی تخت خوابانده و بسوی در سالن حرکت کردند.او بی اختیار سر به اسمان بلند کرد و زیر لب گفت:خداواندا هر دوی آنها را حفظ کن.
    وقتی با گامهای آرام از محوطه بیمارستان خارج شد چشمش به اقای مانیان خورد که از یک تاکسی خارج میشد بسوی او پیش رفت و مانیان با گفتن میدانستم اینجا میتوانم تو را پیدا کنم با هنگامه همگام شد و بدون آنکه او سوالی کرده باشد افزود:هرگز د رعمرم آدمهایی تا این حد حریص ندیده بودم.ای کاش بودی و میدیدی که چطور در گرفتن چک از یکدیگر سبقت میگرفتند!اولین مرحله که خوب پیش رفت میماند قدم بعدی که خرید خانه نظام دشتی است.اما این مسئله بی اهمیت هم نیست چون ممکن است مالک جدید راضی نشود خانه را بفروشد.
    هنگامه آرام زمزمه کرد:پول بیشتر که بدهی حل میشود!
    مانیان گفت:بله!اما شاید راضی نشود با پول بیشتر هم خانه را واگذار کند بهتر نیست که اینکار را بدون عجله و شتاب انجام دهیم؟
    هنگامه به نیمرخ صورت مانیان نگریست و گفت:برعکس باید در اینکار تعجیل کنیم چون اگر بنا ویران شود دیگر برایم ارزش نخواهد داشت من آن خانه قدیمی را بهمان صورت گذشته دوست دارم.همان حوض قدیمی با درختان بهار نارنج و آن اتاقها مخصوصا اتاقی که پرویز در آن میخوابید و کار میکرد برایم ارزش دارد.خواهش میکنم هر طور شده آن را برایم حفظ کن.
    مانیان سر فرود اورد و گفت:من تلاش خود را میکنم امادلم میخواهد تو هم کمی به فکر من پیرمرد باشی و منو گرسنه و تشنه توی خیابان دنبال خودت نکشانی.
    لحن شوخ و توبیخ کننده مانیان موجب شد تا هنگامه از حرکت بایستد و پرسید:مگر ساعت چند است؟
    و هم زمان هر دو به ساعتهایشان نگریستند و هنگامه گفت:مرا ببخش مانی آنقدر فکرم مشغول است که فراموش کردم دو ساعتی از وقت غذا خوردن گذشته است.من رستوران مناسبی را میشناسم که آن وقتها با پرویز آنجا غذا میخوردیم اگر هنوز هم بر جای باشد محیطش دنج و غذایش هم خوب است.
    مانی خندید و گفت:تو از هر فرصتی برای تجدید خاطره استفاده میکنی بسیار خب دختر جان میرویم آنجا شاید خدا بخواهد و رستوران سرجایش باشد.
    داخل تاکسی هر دو ساکت بودند و به ظاهر به تماشای خیابان مشغول بودند.اما هر یک با فکر خود مشغول بود.مانیان به این می اندیشید که ایا با تمام تلاشهایی که صورت میگیرد هنگامه میتواند روی سعادت به خود ببیند و خوشبخت زندگی کند؟و هنگامه در عبور از خیابانها به دنبال نشانی از گذشته ها میگشت و به جستجوی مکانی آشنا بود که بهمراه پرویز رفته یا دیده بود.هنگامه گلفروشی اشنا را دید که صاحبش در حال قفل کردن در مغازه بود و همزمان چند پسر جوان محصل از کنار او عبور کردند و نگذاشتند چشم هنگامه نوع گلها را تشخیص دهد.حس کرد که قلبش با ضربان بیشتری درسینه میطپد.وقتی اتوموبیل وارد خیابان باریک و سنگفرش شده ای شد گونه های هنگامه به سرخی گرایید و نفسش در سینه حبس شد.آنجا هیچ تغییری نکرده و هنوز مثل گذشته بود.شاخ و برگ درهم رفته درختان که در دو سوی خیابان روییده بودند و سایه های کش دار آنها بر دیوار ساختمان که به ردیف صف کشیده بودند و حضور چند اتوموبیل پارک شده در زیر سایه ها او را به سالها گذشته برد به آن زمان که هر دو خسته از کار برای ساعتی آسودن و رفع خستگی ترجیح میدادند غذای خود رادر این رستوران صرف کنند.مقابل رستوران توقف کردند و هنگام پیاده شدن هنگامه نفس عمیقی کشید که مانیان به بوی خوش غذا تعبیر نمود در صورتی که هنگامه میخواست دریابد ایا هنوز هم هوا از بوی درختان و پیچکها آکنده است یا بوی آنها نیز چون زندگی او تغییر کرده.
    مانیان اجازه داد تا هنگامه از ردیف مرتب میزها بگذرد و میزی را که برایش یاداور خاطراتش است برگزیند و بنشیند.رستوران خلوت بود و موسیقی ملایمی شنیده میشد.صورت غذا که به حالت ایستاده روی میز قرار داشت بیش از هر چیز نظر مانیان را به خود جلب کرد و ضمن خواندن آن به هنگامه فرصت داد تا صفحات خاطرات گذشته را مرور کند.هنگامه به صندلی خالی روبرویش خیره شده بود گویی بر روی صندلی نظام را میدید که نشسته و با غرور و ابهت همیشگی اش به او مینگرد و میگوید خب انتخاب کن و سفارش بده و در همان حال با بالا بردن یک ابرو نگاهش را در اطراف میگرداند و میگوید همیشه از این مکان خوشم آمده هم دنج و آرام است و هم غذایش باب طبع است و بهتر از غذا دسرش است.اینجا بهترین دسرها سرو میشود.مانیان با گفتن لطفا انتخاب کن تا سفارش بدهیم هنگامه را بخود اورد هنگامه گفت:برای من فرقی نمیکند هر چی شما بخورید منهم موافقم.
    و با این حرف نگاهی به اطراف انداخت تا چون نظام تماشاگر باشد.صدای معمولی مانیان صدای آرام و پرجذبه نظام را بخود گرفت و او دقیقا همانگونه که نظام دستور میداد عمل نمود.سرخوش از حضور او نگاه عاشقش را سوی دخترگی گرداند که تلاش میکرد از صندلی بلند بالا برود و چون دیگران بزرگ جلوه کند.دخترک به نگاه هنگامه با زدن لبخندی شیطنت امیز پاسخ گفت و بر سر پدر که به یاری اش آمده بود جیغ کشید وقتی غذا روی میز چیده شد هنگامه از نگاه به کودک دست کشید و به مانیان که با ولع به غذا چشم دوخته بود گفت:امروز هنگام خروج از بیمارستان اتفاق جالبی افتاد.خانمی کودک خود را در اتوموبیل به دنیا آورده بود.خدا کند هر دو سلامت باشند.
    مانیان با دهان پر امینی گفت و نشان داد که بیش از حرف زدن به غذا علاقه مند است.هنگامه در سکوت به خوردن پرداخت و فکرش متوجه بچه هایی که تنهایشان گذاشته بود شد و از خود پرسید ایا خانم ناظمی توانسته جای او را پر کند و بچه ها آسوده و راحت هستند؟به پرسش خود اری مطمئنی گفت و اندیشید که همگی بقدر کافی مهربان و دلسوز هستند و بچه ها راحت زندگی خواهند کرد.بعد از غذا مانیان سیگاری روشن نمود تا دسر آورده شود د رهمان حال از هنگامه پرسید:از حال نظام چه گفتند؟
    آه بلند هنگامه او را مضطرب کرد و پرسید:هنوز خوب نشده؟
    هنگامه آنچه را که از مرد جوان شنیده بود بازگو کرد و ادامه داد:اگر او مرا نشناسد و خاطرات گذشته را فراموش کرده باشد چی؟
    مانیان دستش را روی دست هنگامه گذاشت و گفت:دختر جان اینقدر خیالباف نباش.اطلاعات من نقص ندارد و همانطور که قبلا گفتم دکتر معالجش امیدوار است که او بزودی بستر را ترک کند و به فعالیت بپردازد.اگر بهبودی وجود نداشت او با قاطعیت ابراز عقیده نمیکرد.
    هنگامه نامطمئن زیر لب زمزمه کرد:خدا کند همینطور باشد.
    اما یاس او را به گونه ای در بر گرفت که نتوانست لب به دسر بزند و دوست داشت که آن محیط را هر چه سریعتر ترک کند.پس از خروج از


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    46 _55

    رستوران وقتى براى گرفتن تاكسى كنار خيابان ايستادند هنگامه كلافه با صداى بلند گفت: فردا صبح اتومبيلى مى خريم كه مجبور نباشيم وقتمان را براى پيدا كردن تاكسى تلف كنيم.
    لحن خشم الود هنگامه موجب شد كه مانيان دريابد هنگامه انطور هم كه اظهار مى كرد خود را براى رويارويى با اتفاقات اماده كرده است حقيقت ندارد و او هنوز از اينده ترس و بيم دارد. بالحنى مهربان و گرم گفت: فردا اتومبيلى مى خريم كه خيالت را راحت كند.
    به وقت بازگشت هنگامه ديده برهم گذاشت همچون گذشته كه وقتى خسته بود چشم برهم مى گذاشت تا كسالت و خستگى را بر طرف كند. تاكسى مقابل هتل ايستاد و هر دو پياده شدند. ديگر گلها زيبايى و طراوت صبحگاه را به همراه نداشتند و او بدون توجه به اطراف ، پلكان را با سرعت طى كرد تا خود را در حصار اتاقش حبس كند و بدون حضور كسى با خود خلوت كند. حس مى كردم بيمار است و احتياج به استراحت دارد اما جايى از بدنش درد نمى كرد . بدون تغيير لباس خود را روى تخت انداخت و بعد از ارام شدن نوسانات تشك چشم برسقف دوخت و اشك از ديده رها كرد، وقتى از گريستن دست كشيد چشمانش سنگين برهم فرو افتادند و زمانى ديده گشود كه پاسى از شب مى گذشت . اتاقش تاريك بود و نور كمرنگ مهتاب از پنجره به داخل اتاق سرك كشيده و بين خود سياهى تطابقى بوجود اورده بود. خوابش نمى امد اما رخوت همچنان وجودش را در بر داشت و ميل به برخاستن را از او گرفته بود. سعى كرد بارديگر بخوابد و فكر و خيال را به فراموشى بسپارد اما گريزپايي خواب رام نشدنى بود. از صداى چند ضربه كه به در اتاقش خورد به زحمت بلند شد و پيش از گشودن در پرسيد: بله؟
    صداى ارام مانيان را شناخت كه پرسيد: حالت خوب است؟
    هنگامه چراغ اتاقش را روشن كرد و سپس در را گشود و مانيان را در ربد و شامبر خواب با صورتى نگران ديد كه پشت در ايستاده بود به زور لبخندى برلب اورد و به سوال مانيان پاسخ داد: بله خوبم!
    مانيان نگاهى دقيق و موشكاف بر او انداخت و با نگرانى گفت: اگر جواب نمى دادى مجبور مى شدم از كليد مديريت هتل استفاده كنم.
    هنگامه از كنار در دور شد و مانيان قدم به درون گذاشت و گفت: چندبار امدم و در زدم ولى تو جواب ندادى. ميدانى چند ساعت است كه خوابيدى؟ گرسنه نيستى؟
    هنگامه سر تكان داد و با گفتن ساعت چند است بى اطلاعى خود را نشان داد. مانيان بدون نگريستن به ساعت گفت: تا طلوع سپيده ديگر چيزى نمانده. انقدر نگرانت بود كه نتوانستم استراحت كنم.
    هنگامه روى تخت نشست و گفت : متأسفم كه نگرانت كردم. خستگى مرا از پا دراورده بود و نفهميدم چقدر خوابيدم.
    مانيان كه خيال رفتن نداشت روي مبل نشست و پاكت سيگار و فندكش را از جيب ربدوشامبرش بيرون اورد و ضمن روشن كردن سيگارى گفت: _ اگر به همين طريق ادامه بدهى از پا در مي ايى. من نمى دانم چرا نگرانى و چه چيز تو را اينقدر هراسان كرده؟ از ديد من همه چيز به خوبى پيش مى رود.و برنامه ها یکی یکی اجرا می شود. به من بگو ایا به کارایی من اطمینان نداری؟
    هنگامه هراسان شد و در مقابل پای مانیان نشست و با صدایی بغض الود گفت:
    _مانی خودت خوب می دانی که چقدر به تو اطمینان دارم اما...
    مانیان صورت او را بالا گرفت و مستقیم دیده به چشمان هنگامه دوخت و پرسید: اما چی؟ تو باید به من بگویی که چرا نگرانی.قطرات اشک بی اختیار از چشم هنگامه فرو افتاد و او زیر لب زمزمه کرد : من در این شهرم و او در بستر بیماری اتاده و من حق ملاقات کردن و دیدار از او راندارم. مانی شکافی که بین من و پرویز به وجود امده با هیچ چیز پر نمی شود . دارم به این نتیجه می رسم که تلاش بی ثمری را اغاز کرده ایم ما شرکت را راه اندازی می کنیم. خانه سابق اش را دوباره می خریم و به او برمیگردانیم و تمام چیزهایی را که با پول می ود حل کرد،حل می کنیم اما ایا عشق و عاطفه را هم می توانیم توسط پول خریداری کنیم؟ ایا من به همان هنگامه گذته تبدیل خواهم شد؟ هنگامه ای که روزی منبع الهام یک شاعر بود و او دیوانش را با تمام خلوص تقدیمش کرد؟ من در خیال او مرده ام و دیگر وجود ندارم. اه مانی او با سرودن شعر زمستان خط بطلان بر تمام علایقش کیده و مرا فراموش کرده . اما این منم که مذبوحانه تلاش می کنم که به خود بقبولانم هنوز در یادش زنده ام و فراموش نشده ام . مانی زیر بار تردیدها از درون ویران می شوم و تنها خودم صدای اوار این ویرانی را می شنوم. بیا برگردیم و همه چیز را فراموش کنیم. من چون گذشته با خانه بدوشی خود خواهم ساخت و ....
    مانیان انگشت بر لب هنگامه گذاشت و گفت : دیگر ادامه نده من به تو قول می دهم که فردا با خبرهای خوش در اتاقت را بکوبم و از حال نظام برایت خبر بیاورم. همه ترس و نگرانی تو از انجا نشات می گیرد که به تو گفته شده نظام تحت مداوای روانشناسی است و چند شوک الکتریکی داشته اما دخترم چرا فکر نمی کنی که این شوکها باعث می شود که او سریعتر بهبودی یابد و بستر را ترک کند مگر ارزوی تو این نیست که او چون گذشته صحیح و سلامت به فعالیت بپردازد و همان مرد با اقتدار گذشته شود؟ مگراین تو نبودی که می گفتی فقط ارزو دارم که او را شاد و سعادتمند ببینم و اگر مرا فراموش کرده باشد مهم نیست؟اگر این حرفها را از روی خلوص گفتی پس باید مقاوم باشی و کمکش کنی اما اگر ان حرفها را از روی نیت دیگری گفتی من هم موافقم که برگردیم و همه چیز را فراموش کنیم.
    هنگامه به نشانه نه سر را تکان داد و زمزمه کرد: _ خدا می داند که حرف دلم را به زباناوردم و قصد ریا و فریب نداشتم!
    مانیان زیر بازوی هنگامه را گرفت و او را از روی زمین بلند کرد و گفت: _ پس به خودت فکر نکن و تمام تلاش خودت را برای اجرای برنامه هایمان بکار بگیر و به من اجازه بده که با فکری اسوده انها را دنبال کنم و نگران حال تو نباشم.
    هنگامه سرش را به نشانه موافقت تکان داد و گفت: خق با شماست و من خودخواهی کردم. قول می دهم که دیگر همان طور که خواسته اید رفتار کنم.
    مانیان دست پدرانه ای یر سر هنگامه کشید و گفت:اگر گرسنه ای بگویم چیزی برایت بیاورند.
    هنگامه مخالفت کرد و با نگریستن به صبحی که ارام ارام نزدیک می شد گفت: نه گرسنه نیستم،خوشبختانه صبح نزدیک است و می توانم تا وقت صبحانه صبر کنم.
    مانیان در حالیکه به سوی در اتاقش پیش می رفت گفت: شاید من به هنگام صرف صبحانه نباشم اما قول بده که صبحانه ای کامل بخوری و با انرزی روز را اغاز کنی.
    هنگامه به او قول داد و در را پشت سر مانیان بست و بار دیگر به رختخواب برگشت و سعی کرد به چیزهای خوب فکر کند و ترس خود را فراموش کند اما این ممکن نشد و هر چقدر هم سعی کرئ زمان را ثابت نگه دارد و به گذشته و اینده فکر نکند به نتیجه نرسید و با تابش افتاب به درون اتاقش خسته از بستر بلند شد و به سوی حمام رفت تا مگر اب مرهمی شود برجسم و روح خسته اش. در مقابل اینه به موهای بلند و خیس خود نگریست و به چروکهایی که زیر چشمانش پدیدار شده بودند نگاه کرد و از خود پرسید ایا این هیبت می تواند کانون الهام برای شاعری باشد و بار دیگر اندوهگین اشک از دیدگانش فرو ریخت.برخلاف تصور هنگامه. او زیاد هم تغییر نکرده بود و از دنیای دوشیزگی اش فاصله زیادی نگرفته بود. گرچه او خود راپیر به حساب می اورد و چین پای چشم را به نشان کهولت می گذاشت اما براستی چنین نبود و او در هیبت زنانگی هم زیبا به نظر می رسید که اطرافیانش به خوبی به این امر واقف بودند و به سبب همین طراوت که بیهوده به دست خزان سپرده می شد سعی داشتند که او را یاری کنند تا به مساظلی غیر از مرگ و فنا شدن بیندیشد و به زندگی علاقه نشان دهد.
    هنگامه وقتی برای صرف صبحانه پشت میز نشست امیدوار بود که مانیان هتل را ترک نکرده باشد اما وقتی گارسون کاغذ کوچکی را در زیر دستی مقابلش گذاشت دریافت که او در هتل نیست. کاغذ را گشود و چنین خواند:
    صبح بخیر دخترم. امیدوارم که صبح را با شادی اغاز کنی و با خوردن صبحانه ای که قولش را به من دادی انرزی کامل را برای فعالیت به دست اوری. من نمی دانم چه ساعتی به هتل برمی گردم،منتظر تماسم باش و از هتل خارج نشوبه امید دیدار. (مانی)
    هنگامه طبق دستور مانی برای خود دستور صبحانه داد و هنگامی که از پشت میز بلند شد همان طور که مانی گفته بود کاملا برای فعالیت روزانه اماده بود. او روزنامه صبح را از روی میز برداشت و به جای رفتن به اتاقش به سوی سالن انتظار هتل که با مبلهایی زیبا تزئین شده بود به راه افتاد و در مبلی نشست که از انجا می توانست باغچه بزرگ و پر گل رز را ببیند و از نسیم صبحگاهی که در حال ورزیدن بود لذت ببرد.او بدون ان که نگاهی به سر مقاله روزنامه بیندازد به سراغ جدول ان رفت و با طلبیدن گارسون تقاضای خودکاری کرد و به حل جدول مشغول شد. حل جدول موجب می شد که فکرش را از چیزهای دیگر خالی کند و از معلومات خود بهره بگیرد و یا چیزهای تازه بیامزد جدول به اتمام نرسیده بود که صدای تلفن را شنید و گوش فرا داد تا شاید مانی باشد اما تلفن مربوط به او نبود. بی حوصله بلند شد و به سوی باغچه به راه افتاد و در کنار بو ته های گل رز قدم ارام کرد و فکرش را با صدایی که خود بتواند بشنود بر زبان اورد.
    _ به همه ثابت می کنم ان چه که در مورد پرویز گفتم از روی خلوص گفتم و برای خوشبخت شدنش تا پای جان تلاش می کنم،حق با مانی است و من نباید به خودم فکر کنم زندگی و اینده نظام در درجه اول قرار دارد و همه چیز و هیچ کس نباید مانعی برای رسیدن به خوشبختی او شود،حتی خودم ! بله حتی خودم!من بیوه خوشبختی خواهم بود که توانسته ام او را از ورطه بدبختی نجات دهم و به زندگی و سعادت باز گردانمش او هرگز نباید بفهمد که من چه کرده ام ،حقیقت باید برای همیشه پنهان بماند.صدای گرم و مهربانی که نامش را صدای زده بود موجب شد تا دست از تفکر بردارد و به سوی صاحب صدا سر برگرداند و مانی را ببیند که موقر و شیک پوش ایستاده و به او لبخند می زند با دیدن مانی چون دختر بچه ای به شوق امد و با گامهایی سریع به سوی او قدم برداشت . شوق هنگامه قلب مانیان را لبریز از مهر و عطوفت کرد و هنگامی که هنگامه مقابلش ایستاد خوشحالی خود را با گفتن به به می بینم که مثل پروانه ها شاد و سبکبالی!
    ابراز کرد و سپس ادامه داد: دوستی به ملاقاتت امده که می دانم از دیدنش خوشحال می شوی. مانیان هنگامه را با خود همراه کرد و او وقتی قدم به درون سالن گذاشت مرد میان سالی را دید که به خاطر نمی اورد او را دیده باشد. وقتی مقابل مرد رسیدند او از روی مبل بلند شد و مانیان هنگامه را همسر سابق نظام دشتی معرفی کرد و او دکتر معالج نظام به هنگامه معرفی نمود. پس از اظهار خوشحالی از این ملاقات هنگامه مبهوت دکتر را نگاه می کرد و به دنبال علت این ملاقات می گشت که مانیان گفت: از دکتر خواهش کردم که ساعتی وقتی گرانبهایشان را به ما اختصاص دهد تا اطلاعات کافی در مورد اقای دشتی کسب کنی و مطمئن شوی که خطری او را تهدید نمی کند و دست از نگرانی برداری.
    هنگامه نگاه سپاسگزار خود را به دکتر دوخت و گفت: من نمی دانم چطور از شما تشکر کنم.
    دکتر خندید و گفت: تشکر لازم نیست.اینطور که اقای مانیان شرح داده اند ما به نوعی با یکدیگر همکار هستیم و وصف فداکاری شما در مورد کودکان استثنایی مرا واداشت که اگر کمکی از دستم برمی اید انجام بدهم.اقای مانیان به من اظهار داشتند که شما بیش از حد نگران اقای نظام دشتی هستید و اطمینانهای ایشان را مبنی بر این که بیماری اقای نظام وخیم نیست را باور ندارید این است که من به عنوان دکتر معالج وی به شما عرض می کنم که اقای دشتی خوشبختانه بحران را پشت سرگذاشته و حال مراجی وی رو بهبود است. در مورد شوک هم جای نگرانی وجود نداری ما به بیمار کمک می کنیم که اتفاقات و خاطرات تلخ را فراموش کند و یا اینکه در ضمیر بیمار انها را کمرنگ سازیم به طوری که بیمار افسردگی را فراموش کند و از یک وضع نرمال برخوردار شود. در مورد اقای دشتی نیز چنین کردیم و خوشبختانه نتیجه مثبت هم گرفتیم و تا ساعتی پیش هم که من ایشان را ویزیت کردم حالشان خوب بود و صبحانه کاملی را هم میل کرده بودند و امیدوارم ظرف چند روز اینده بتوانند بیمارستان را ترک کنند اما برای شروع فعالیت مدتی وقت لازم است و نباید امید داشت که بلافاصله پس از مرخص شدن بتوانند عهده دار امور شوند. اقای نظام دشتی باید مدتی هم درخانه استراحت کند و دوره نقاهت طولانی تر از دوران درمان است.
    هنگامه پرسید: ایا نظام، گذشته را به کلی فراموش کرده است و دیگر چیزی به یاد ندارد؟
    دکتر لبخند زد و گفت: خاطرات خوش نه تنها کمرنگ نگشته بلکه پر رنگ تر هم شده، مطمئن باشید که نظام با گذشته فرقی ندارد و تنها وقایع چند ماه زندان ازارش می داد که سعی کردیم ان قسمت ازار دهنده را کمرنگ کنیم. بیشتر نگرانی نظام مربوط به خانمش و خانواده او بود و می ترسید که این واقعه اثری نامطلوب روی روابطشان بگذارد که چنین هم بود و ترس او بیهوده نبود. از هم گسیختگی یک زندگی ضربه ای سهل و اسان نیست مخصوصا در مورد نظام که در این شهر دارای شهرت و اعتباری خاص است و اگر اتفاقی برای او بیفتد خیلی زود نقل سخن دیگران می شود. او هر روز عیادت کنندگان زیادی دارد که ما مجبور شده ایم تعداد ملاقات کنندگان را کنترل کنیم تا بیمار بتواند استراحت کند. دوستداران نظام کم نیستند همانطور که شایعه پراکنان هم کم نیستند. من به گوش خود شنیدم که یکی از عیادت کنندگان داشت برای فردی که هنوز نظام را ملاقات نکرده بود تعریف می کرد که دکترش گفته امید بهبودی نیست و از نظام دشتی قطع امید کرده است و او دیگر عاقل نخواهد شد. وقتی سوال کردم این حرف را چه کسی گفته در کمال اطمینان اظهار داشت که خودش شخصا از دکتر شنیده است، من که عصبانی شده بودم به او گفتم من دکتر نظام هستم و نظام بیمار من است اما ان مرد باورنکرد و هنوز هم یقین داشت که اشتباه نکرده و ان چه را که شنیده نه در مورد بیمار دیگری بلکه در مورد نظام دشتی بوده است. با این شایعاتی که به وجود امده من خود شخصا به خانم دشتی حق می دادم که از همسرش بترسد و نخواهد با او زیر یک سقف زندگی کند. چند روز پیش هم تلفنی داشتم که مرا قسم می داد که در مورد زنجیری بودن نظام حقیقت را بگویم و چون قسم خوردم که چنین نیست و بیمار دارد در صحن بیمارستان قدم می زند خیالش اسوده شد، بعد فهمیدم که برادر خانم اقای دشتی بوده که تلفن کرده ، از این وقایع بگذریم به هر جهت من به شما اطمینان می دهم که حال او رضایت بخش است و جای نگرانی وجود ندارد. ضمن ان که شما با سخاوت خود در مورد پرداخت قروض عامل موثری در جهت بهبودی او هستید و دیگر جایی برای فکر و خیال مجدد باقی نخواهید گذاشت. این کار انسان دوستانه شما از شوکی که من اجبارا بر او وارد می کنم موثرتر و نتیجه اش رضایت بخ تر خواهد بود.
    حرفهای دکتر از درجه نگرانی و ترس هنگامه کاست و بی اختیار گفت: ای کاش می توانستم خودم شخصا از او مراقبت کنم تا کاملأ بهبودی خودش را به دست اورد اما متأسفانه صلاحیت این کار را ندارم.
    دکتر نگاهی معنی دار به صورت مانیان کرد و با اوردن لبخندی دیگر به لب گفت : اگر به راستی داوطلب این کار هستید می توانم ترتیبی بدهم که مراقبت از او را به عهده شما بگذارند. من می توانم از وجود شما به عنوان دستیار خودم استفاده کنم اما از حالا باید بگویم که رفتار شما هم باید کنترل شده باشد و دچار احساسات نشوید، اگر می توانید عنان احساستان را محکم نگهدارید ترتیب کار را بدهم و با شما در وقت مقتضی تماس بگیرم در غیر اینصورت بهتر است با تلفن جویای حال بیمار شوید.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    56 تا 65

    هنگامه بی تفکر گفت:قول میدهم که خویشتن دار باشم و دچار احساسات نشوم.من فکر میکنم که هیچکس جز خودم به روحیات او واقف نیست و میتوانم کمکش کنم.
    مانیان دخالت کرد و گفت:اما فراموش نکن که ما کارهای دیگری هم داریم که باید انجام بگیرد خرید خانه و اتوموبیل...
    هنگامه سخن او را قطع کرد و گفت:همه را انجام میدهم و به هر دوی شما قول میدهم که بتوانم از عهده کارها بخوبی بر ایم و رضایتتان را جلب کنم.
    دکتر با صدا خندید و گفت:پرستاری که نه تنها حقوق دریافت نمیکند بلکه مخارج بیمار و دکتر و بیمارستان را هم میپردازد!خداوند امثال شما را زیاد کند!
    بعد در حالیکه بلند میشد گفت:با خانم دشتی برخوردی نخواهید داشت چون ایشان از بخش اعصاب واهمه دارند و میترسند قدم به آنجا بگذارند.در مورد دیگران هم خودتان بهتر میدانید چه باید بکنید!من منتظر تلفن شما خواهم بود و بهتر است به قول آقای مانیان اول ترتیب کارها را بدهید و بعد با خیال راحت به پرستاری بپردازید.
    وقتی دکتر خداحافظی کرد و رفت هنگامه تازه متوجه شد که چه مسئولیتی را به عهده گرفته است.از پرستاری پروایی نداشت اما از اینکه توسط یکی از عیادت کنندگان شناخته شود و رسوا گردد بیمناک شد و به هراس افتاد.خواست تا دکتر هتل را ترک نکرده او را بیابد و انصراف خود را اعلام کند اما با یاداوری اینکه میتواند از نظام مراقبت کند و شاهد بهبودی او باشد منصرف شد و بدنبال تدبیری برآمد که بتواند آزاد و بدون نگرانی از شناخته شدن وظیفه اش را انجام دهد.بدون آنکه منتظر مانیان بماند که برای بدرقه کردن دکتر رفته بود به اتاقش بازگشت تا بتواند چاره کار را پیدا کند.
    در مقابل آینه ایستاد و به چهره خود اینبار دقیق نگاه کرد و پیش خود اقرار نمود آنهایی که وی را از قبل میشناختند امروز هم میتوانند او را بشناسند و گذشت این چند سال تغییرات محسوسی بوجود نیاورده است.موهای خود را پشت سر جمع نمود و عینکش را بر چشم گذاشت و باردیگر خود را در آینه نگریست و بخود گفت لازم است که رنگ پوست صورتم را تیره سازم و آنوقت هیچکس قادر به شناختنم نخواهد بود.با این فکر جعبه لوازم آرایشش را گشود و به ارایش صورت خود پرداخت و پس از پایان کار نگاهی دقیق در آینه بخود انداخت و از چهره جدیدی که یافته بود به صدای بلند خندید در همین هنگام ضربه ای به در اتاق نواخته شد و هنگامه با گفتن بفرمایید بگونه ای ایستاد که مانیان بتواند در بدو ورود چهره او را ببیند.میخواست دریابد که ایا توانسته آن تغییری را که لازم است در چهره خود بوجود آورد یا اینکه ناموفق بوده است.مانیان به محض آنکه در را گشود با چهره گندمگون زنی مواجه شد و به خیال اینکه اتاق را اشتباهی آمده به سرعت عذرخواهی کرد و از ان خارج شد.هنگامه با صدای بلند خندید و پس از لحظاتی دوباره در با احتیاط باز شد و صدای مانیان آمد که سوال میکرد:هنگامه اینجایی؟
    هنگامه بقیه در را نیز گشود و در مقابل بهت مانیان گفت:خودم هستم مانی بیا تو.تغییر چهره داده ام و میخواستم امتحان کنم و ببینم ایا شناخته میشوم یا نه.
    مانیان خندید و گفت:چه جور هم تغییر کرده ای هر کس تو را ببیند بلافاصله قالب تهی میکند و از ترس میمیرد.این چه هیبتی است که برای خودت درست کردی لطفا صورتت را بشور و از این هیبت مهیب خارج شو.هیچکس تو را نخواهد شناخت چرا که مجبور نیستی وقتی که عیادت کنندگان می آیند در اتاق بمانی.
    هنگامه پرسید:اما خود پرویز چی؟اگر او مرا بشناسد که یقینا هم با هوش و ذکاوتی که دارد خواهد شناخت آن وقت چه؟
    مانیان خونسرد گفت:آنوقت تمام برنامه هایمان بر باد میرود!
    هنگامه گفت:شاید بهتر بود پیشنهاد چنین کاری را نمیدادم تا مجبور به ریسک نمیشدیم اما از طرفی هم این فرصت دست داده تا خودم مراقبتش را به عهده بگیرم و نمیخواهم این فرصت را از دست بدهم براستی نمیدانم چه باید بکنم.
    هنگامه پریشان و سردرگم روی مبل نشست و به فکر فرو رفت.مانیان به جای هنگامه در مقابل آینه ایستاد و ضمن نگریستن به چهره خود گفت:اگر نظر مرا بخواهی میگویم که هیچ تغییری لازم نیست و برای اینکه شناخته نشوی کافی است که فقط نام فامیلت را تغییر بدهی و بجای بختیاری اگر دوست داشته باشی مانیان خطاب شوی.فراموش نکن که سالها از آخرین دیدار شما میگذرد و مسلما هر دوی شما تغییر کرده اید و اگر باعث رنجش تو نشود باید بگویم که تو نظام را بیمار ملاقات میکنی و ممکن است که اصلا تو را بخاطر نیاورد.من عقیده دارم همینطور که هستی باقی بمانی و رنج بیهوده نکشی.
    مانیان هنگام خروج از اتاق باردیگر ایستاد و بسوی هنگامه نگریست و گفت:باید برای راضی کردن صاحبخانه بروم وقتی برگشتم با همفکری راه چاره ای پیدا میکنیم.
    سپس از اتاق خارج شد.هنگامه با امیدواری از اینکه مانیان راه چاره را خواهد یافت دل آسوده کرد وبا گفت خدا بزرگ است سعی کرد این اندیشه را رها کرده و به دیگر کارها برسد و اولین تصمیمش تماس گرفتن با تهران و پرورشگاه بود.وقتی تماس برقرار شد از اینکه خود خانم ناظمی گوشی را برداشت خوشحال شد و با هیجان سلام کرد خانم ناظمی هم از شنیدن صدای هنگامه با خوشحالی حالش را پرسید و از چگونگی کار جویا شد.هنگامه بطور مختصر پاسخش را داد و از حال بچه ها و روند کار پرسید وقتی خانم ناظمی اطمینان داد که همه چیز خوب و مرتب پیش میرود خوشحال شد و خیال آسوده کرد.هنگامه قصد پایان دادن به مکالمه را داشت که خانم ناظمی گفت:راستی فراموش کردم که بگویم بعد از رفتنت یک تلفن شد و در مورد تو تحقیقات کردند.اینطور که من فهمیدم کار یکی از شرکا شرکت بود و میخواست اطمینان حاصل کند که تو براستی از تمکن مالی برخوردار هستی یا نه منهم تا آنجایی که میشد سیر داغ و پیاز داغش را اضافه کردم و به خوردش دادم.
    هنگامه گفت:با همه این اطمینانها باز هم آنها نگران هستند و نمیخواهند به قول خودشان ریسک کنند.مانیان عقیده دارد که شرکت را نمیتوان به تنهایی اراده کرد و ما میبایست بدنبال شرکا جدید باشیم اما ناامید نیستیم و هر دو به آینده امیدواریم.

    فصل 4
    پس از قطع تماس هنگامه اندیشید آیا در مورد امید داشتن به آینده شرکت حقیقت را ابراز داشته؟وقتی به درون خود نگاه کرد سایه های شک را پررنگ تر از نور امید دید و با کشیدن آهی بلند اندوه خود را ابراز داشت امااین اندوه با یاداوری اینکه در پرورشگاه همه برنامه ها بخوبی پیش میرود نایل گشت و لبخند رضایت بر لب هنگامه نشست.تا زمانیکه مانیان بازگردد برای وقت کشی تصمیم گرفت برای زیارت به شاهچراغ برود.تنها چیزی که هنگامه را شاد میکرد این بود که مانی بازگردد و بگوید که در مورد خرید خانه موفق شده است.اما لحظاتی در مقابل تابلوی رنگین تخت جمشید ایستاد و به سر ستون شیر که دهان باز کرده و در حال غرش بود خیره شد و با خود اندیشید هیچ بنایی در دنیا نمیتواند برای او به اندازه زیبایی دیوارها و اتاقهای قدیمی خانه خانم دشتی گیرایی داشته باشد.
    شاه چراغ برای هنگامه خاطرات بسیاری را تداعی میکرد و بیاد می آورد که دشتی به او گفته بود برو شاه چراغ کم بطلب و استغاثه کن تا شاه چراغ دلش به رحم آید و کمکت کند.هنگامه در کنار فلکه خیابان روبروی مسجد پیاده شد و به تماشای گنبد بزرگ کاشی کاری که از دور هم نمایان بود و با گنبد آستانه سید میر علاء الدین زیبایی خاصی یافته بود ایستاد و سپس برای زیارت وارد شد.آینه کاریهای داخل حرم و ضریح و درهای نقره ای آنکه از شاهکارهای هنرمندان گذشته شیراز بود او را بسوی خود میکشید اما هنگامه یکسر به سوی آرامگاه سید امیر احمد برادر امام رضا(ع) پیش رفت و سر بر ضریح متبرک گذاشت و عنان اشک را ازدست داد.نجواهای او و راز و نیازش با خلوص و استغاثه اش برای یاری جستن و کسب توانی بود که بتواند در راه برآوردن نیاز دیگران بکوشد.وقتی از شاه چراغ خارج شد احساس اسودگی میکرد بدون اراده بسوی شرکتی که روزگاری متعلق به هر دوی آنها بود براه افتاد.مسافت طولانی را با نگاه به فروشگاهها طی کرد و بدون آنکه خرید کرده باشد تا نزدیک شرکت پیش رفت و به تماشا ایستاد.نمای بیرونی شرکت بازسازی شده بود و چنین بنظر میرسید که یکی دو سال پیش ساخته شده.از درب شیشه ای آن دزدانه نگاهی به درون انداخت در راهروی وسیع مقابل رویش ورقه ای بر سطح زمین افتاده و غبار سنگینی که همه جا را پوشانده بود حکایت از تعطیل بودن و بلا استفاده ماندن شرکت را داشت بیاد اورد که روزی این شرکت از مهمترین شرکتهای موجود بود و همه از نظم و دیسیپلین حاکم بر آن نه به صورت انتقاد بلکه بعنوان حسن یاد میکردند.مردی که در حال گذر از آنجا بود ایستاد و گفت:خانم این شرکت تعطیل است و صاحبش در زندان است.
    هنگامه بسوی مرد نگریست و با خشمی که سعی در مهارش داشت گفت:شما اشتباه میکنید این شرکت در چند روز آینده باز میشود و صاحبش هم نه تنها در زندان نیست بلکه قبراق و آزاد است و میتوانید ایشان را در روز افتتاح ببینید.
    مرد متوجه خشم هنگامه شده بود با این اندیشه که این زن همسر نظام دشتی است و از همسرش دفاع میکند.آرام گفت:من قصد اهانت نداشتم همه مردم این موضوع را میدانند...
    هنگامه گفت:تا چند روز دیگر همه مردم مثل شما از اشتباه در می آیند و دست از شایعه پراکنی برمیدارند روزتان بخیر آقا!
    هنگامه بعد از آن گردش وقتی به هتل بازگشت در سر میز غذا مانیان رامنتظر خود دید.با لحنی پوزشخواه گفت:آه مانی مرا ببخش که دیر کردم رفته بودم شاه چراغ و از آنجا هم سری به شرکت زدم و با مردی هم مشاجره کردم.
    مانیان با لحن خشکی گفت:کارت اصلا درست نبوده.
    -اما آن مرد میبایست میفهمید که نظام درزندان نیست و بزودی به سرکار برمیگردد.اینجا چه زود همه چیز پخش میشود و دهان به دهن میگردد.دوست دارم پیش از آنکه شرکت مجددا راه اندازی شود خاطره زندان و ورشکستگی از اذهان مردم پاک شود.من به آن مرد گفتم که به زودی همه مردم متوجه اشتباه خود میشوند و دست از شایعه پراکنی برمیدارند.
    مانیان سرش را تکان داد و گفت:هم شرکت و هم نظام دشتی معروف هستند و اگر اتفاقی برای انها بیفتد مردم زود مطلع میشوند امادر مورد شرکت و راه اندازی مجدد بد نگفتی و منهم عقیده ام این است که تا دایر شدن مجدد بد نیست مردم آگاه شوند شاید کسانی مایل به همکاری باشند که بتوانیم از وجودشان استفاده کنیم.
    هنگامه خوشحال از لحن راضی مانیان به غذایی که روی میزشان چیده میشد با اشتها نگریست و مانیان هم از اینکه با سخنش در هنگامه اطمینان آفریده است احساس رضایت کرد.او خبرهای خوشی با خود داشت اما سکوت کرد تا پس از صرف غذا و خوردن دسر آن را بازگو کند دوست نداشت با حرف زدن از طعم و مزه غذا بی بهره بماند.ذهن هنگامه هنوز پیرامون مشاجره ای بود که با آن مرد انجام داده بود و به واکنش او که چه خواهد کرد و برای دیگران موضوع را چگونه تعریف خواهد کرد فکر میکرد و امیدوار بود که لحنش آنقدر مطمئن بوده باشد که مرد را تحت تاثیر قرار داده و او یقین حاصل کرده باشد.غذا در سکوت صرف شد و هنگام آوردن دسر مانیان سکوت را شکست و گفت:نپرسیدی که ایا امروز موفق به خرید خانه شده ام یا نه؟به چی داری فکر میکنی؟
    هنگامه بخود آمد و گفت:هنوز داشتم به آن مرد فکر میکردم اما ولش کن!خب بگویید ایا موفق شدید؟
    مانیان با گذاشتن مقداری پای سیب به دهان لبخند رضایتی هم بر لب آورد و گفت:چه جور هم موفق شدم اما جلب رضایت مالک جدید کار آسانی هم نبود چون او برای ان خانه نقشه کشیده بود و میخواست آن را خراب کند و چند دستگاه آپارتمان بسازد.من اول سعی کردم با برانگیختن حس عاطفه و علاقه به خانه های قدیمی رضایتش را جلب کنم و از او بخواهم که خانه را به همان مبلغی که خریداری کرده بما بفروشد اما او کهنه کارتر از این حرفها بود و با خنده گفت که حرفم را میفهمد اما راضی به فروش نیست و مرا مجبور کرد تا مبلغی را که خواهانش بود قبول کنم و منهم به ناچار پذیرفتم اما باید اقرار کنم که خانه زیبایی است و حیف بود که ویران شود مخصوصا گچ بری طاق ایوان و اینه کاری اتاق پذیرایی خیلی زیباست!
    هنگامه زمزمه کرد:از آن زیباتر اتاق نظام است و گچ بری دو طوطی آیا آن را دیدید؟
    مانیان سر فرود اورد و هنگامه پرسید:آیا حوض هم بود؟همان حوضی که ماهیهای درشت قرمز ازادانه در آنجا زندگی میکردند.
    مانیان خندید و گفت:بله حوض هم سرجایش بود و مقداری هم اثاث کهنه هنوز بر جای بود مثل اینکه آن خانه با عجله تخلیه شده بود و فرصت نکرده بودند که بطور کامل تخلیه کنند.
    هنگامه پرسید:میشود بگویید که چه چیزهایی برجای مانده؟
    مانیان دیده بر هم گذاشت تا بتواند بخاطر آورد و در همان حال گفت:یک کشوی لباس بود که در یکی از اتاقها بود و یک میز تحریر قدیمی با صندلی تاشو چند سبد آشپزخانه و مقداری دیگر خرت و پرت که درست به


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    66 _ 75

    ياد ندارم .چيزى كه خوب يادم مانده ميز تحرير است كه فكر مى كنم ميز خوبى هم باشد و ارزشمند است پايه هاى ميز كنده كارى دارد و چوبش هنوز پس از گذشت سالها محكم است!
    هنگامه لبخند زد و گفت : ميز كار نظام است و ان كشوى لباس هم متعلق به خانم دشتى است به من بگوييد كى مى توانم ان خانه را از نزديك ببينم؟ ايا توانستيد بفهميد كه خانم دشتى حالا كجا زندگى مى كند و حالش چطور است؟
    كلام هنگامه كه به پايان رسيد اندوه بر صورت مانيان سايه افكند و گفت: متأسفم او ديگر در قيد حيات نيست.
    اه هنگامه به اسمان بلند شد. مانيان براى تسلاى دل هنگامه گفت: همان بهتر كه نبود تا شاهد ورشكستگى و بيمارى پسرش باشد. اينطور كه فهميدم او حدود ود سالى است كه چشم از دنيا پوشيده يعنى هنگامى كه پسرش هنوز در اوج بوده و نزول نكرده بود.
    هنگامه اشكى را كه از گوشه چشمش مى ريخت با سرانگشت پاك كرد و گفت : بله حق با شماست . خدا رحمتش كند زن مهربان و دلسوزى بود كه براى تداوم بخشيدن به زندگى من و نظام خيلى تلاش كرد و من هرگز محبتهايش را فراموش نمي كنم.
    مانيان اخرين قاشق پاى سيب را هم بردهان گذاشت و سپس دور دهانش را با دستمال پاك كرد و گفت: تو دارى به ازاى محبتى كه ديدى امروز به پسرش كمك مى كنى. من خيلى به اين سخن معتقدم كه از هر دست بدهى از همان دست هم پس مى گيرى. حالا كه خوىش نيست اما اثر كارى كه كرده باقى است و اين مهم است كه تو با طيب حاضر شده اى نظام را يارى كنى! ما فردا براى قولنامه كردن خانه به محضر مى رويم اما پيش از ان هم تو مى توانى به عنوان صاحب جديد خانه انجا را ببينى و بعد راهى محضر شويم.
    هنگامه سر تكان داد و گفت : نه اول مى رويم محضر و بعد خانه را مى بينم. مى ترسم مالك پشيمان شود و از راى خود برگردد.
    مانيان از روى صندلى بلند شد و گفت: فعاليت براى امروز كافى است اگر كار خاصى ندارى بهتر است استراحت كنيم و هنگام غروب گردشى در شهر داشته باشيم.
    هنگامه به نشانه موافقت سر فرود اورد وقتى هر يك به اتاق خود رفتند هنگامه به ياد خانم دشتى گريست و فقدان وجود او را در قلبش احساس مى كرد. گردش كه با پياده روى همراه بود در غروبى زيبا انجام گرفت و هر دو با توافقى به زبان نيامده به سوى حافظيه حركت كردند . هيچ چيز تغيير نكرده بو انچنان كه هنگامه فراموش كرد سالها از زمانى كه به اتفاق نظام در اينجا قدم زده است مى گذرد. پس از خواندن فاتحه اى هنگامه گفت: ان شب من نظام را وادار كردم كه پس از مدتها دست به قلم ببرد و بنويسد. ما وقتى از حافظيه خارج مى شديم شنيدم كه گفت، هرگز در عمرم اينقدر احساس ارامش نكرده بودم اين حرفش موجب شده بود تا تمام خستگى روزانه را فراموش كنم و جانى تازه بگيرم . ميدانى مانى او ادمى نبود كه راحت احساسش را برزبان اورد، به قول خودش زبانش الكن اما انگشتانش زبان او بودند كه مى توانستند و قادر بودند احساس را روى كاغذ منعكس كنند. من سالها با ياداورى خاطرات تلخ و شيرين زندگى كردم و حالا كه فكر مى كنم مى بينم كه همان خاطرات موجب شدند تا زنده بمانم و زندگى كنم. حالا اينجا هستم و فاصله زيادى با او ندارم اما حق ملاقاتش را هم ندارم چرا كه مى ترسم مرا از خود براند و تمام تصورات و خاطرات شيرين را از دست بدهم.
    مانيان خنديد و گفت: اينطور نخواهد بود من مطمئنم كه او با اغوش باز تو را خواهد پذيرفت و ...
    اه هنگامه باعث شد مانيان از ادامه سخن بايستد. هنگامه گفت: اما من نمى خواهم وارد زندگى او شوم . فراموش كرديد كه او همسر دارد و از زندگى زناشويي اش راضى است؟ شايد انها داراى فرزند يا فرزندانى هم باشند كه كانونشان را گرمتر كرده باشد. من به خاطر انها هم كه شده حق ندارم وارد زندگى نظام شوم، نه اين حق من نيست من تنها اين حق را براى خود مسلم مى بينم كه نخواهم او را مريض و بيمار و محتاج ببينم. همين قدر كه بتوانم كمكى بكنم و ارامش و اسودگى خاطرش را فراهم كنم برايم كافى است.
    انها قدم زنان حافظيه را ترك كردند و مانيان با اين انديشه كه اين زن هم حق دارد از سعادت زندگى نصيبى ببرد حافظيه را ترك كرد. تمام بعد از ظهرشان صرف گردش شد و هنگامه مانيان را با خود به هرسو كه روزى با نظام از انجا گذر كرده بود كشيد و مانيان هم با صبورى او را دنبال كرد. دير هنگام وقتى به هتل بازگشتند مانيان با گفتن اطمينان ندارم به موقع به ملاقات برسيم به هنگامه فهماند كه او را خسته كرده است و اين همه راهپيمايى براى مردى در شرايط سنى او زياد هم سازگار نبوده است. هنگامه معترف به اشتباه خود هنگام شب بخير گفتن بالحنى پوزش خواه به مانيان گفت: از اين صبورى كرديد و پر حرفيهاى مرا تحمل كرديد ممنونم. شما بهترين مصاحبى هستيد كه من تاكنون در عمرم داشته ام.
    مانيان در اتاق او را گشود و گفت: و تو هم انچنان پدر پيرت را لوس مى كنى كه چيزى نمانده اشكم را دربيارى. شب بخير دختر جان و خوب بخوابى!
    هنگامه خواسته هاى پيرمرد را بدون ان كه متوجه باشد براورده مى كرد و او را در ميان لذت و گرماى محبت و توجهاتش غرق مى كرد. نياز عاطفى پيرمرد از زمانى كه هنگامه را يافته بود براورده شده و محبتى خاص به هنگامه يافته بود و گاه فراموش مى كرد كه هنگامه به راستى دختر خود او نيست. او بارها نزد خانم ناظمى اقرار كرده بود كه هنگامه را همچون دختر خودش دوست مى دارد و اگر تأهل اختيار كرده بود و صاحب دخترى هم مى بود همانند او دوستش مى داشت. شبها بعنى زمانى كه انجام وظايف به پايان مى رسيد و هنگام استراحت بود مانيان باز هم از هنگامه غافل نبود و در بستر براى روز اينده نقشه مى كشيد تا كارها هرچه سريعتر انجام گيرد او محبت هنگامه را همچون گنج گرانبهايى در قلب خود حفظ مى كرد و به ان مى باليد.
    هنوز صاحبخانه به محضر نرسيده بود كه ان دو وارد شدند و در انتظار او چشم به در محضر دوختند. قلب هنگامه از هيجان مى طپيد و انتظار برايش ظاقت فرسا شده بود. ساعت روبرويش كه به ديوار نصب شده بود درست مقابل چشم هنگامه قرار داشت و با حركت كند خود بر اضطراب هنگامه مى افزود او در دل التماس مى كرد كه زودتر بيايد و كار را تمام كند گويى تمام ناراحتى هاى او با عقد قرارداد خانه به پايانمى رسيد و برايش ارامش به همراه مى اورد . وقتى ساعتى گذشت و مالك پيدايش نشد هنگامه احساس ضعف و درماندگى كرد و نگاه ملتمس خود را به مانيان دوخت و پرسيد: پس چرا نيامد؟ نكند پشيمان شده و خيال فروش ندارد؟
    مانيان از روى صندلى بلند شد و كنار پنجره اى كه رو به خيابان بود ايستاد و كركره را كسى پايين كشيد و در همان حال براى تسلاى هنگامه گفت: حتمأ مى ايد، او دير نكرده بلكه ما زود امده ايم هان پيدايش شد دارد از ان طرف خيابان مى ايد خيالت راحت باشد.
    هنگامه راست در صندلى نشست و سعى كرد هيجان خود را فرو بنشاند و ظاهرى ارام به خود بگيرد . مرد وقتى وارد شد و مانيان را منتظر ديد لب به پوزش گشود و با گفتن دقايقى دير كردم مى بايست مرا ببخشيد دست در كيف دستى اش كرد و مدارك لازم را خارج كرد و بى توجه به هنگامه به سوى يكى از ميزها به راه افتاد و به مرد مسنى كه در پشت ان نشسته بود صبح بخير گرمى گفت و مداراك را مقابل او گذاشت و سپس به سوى مانيان حركت كرد و تازه ان زمان بود كه حال او را پرسيد. مانيان مرد را متوجه هنگامه كرد و گفت :
    مالك جديد ايشان هستند خانم بختيارى!
    مرد بالبخندى مالكيت خانه را به هنگامه تبريك گفت و اضافه كرد: خانه خوبى نصيبشان شد با اين كه قديمى است از پى و استخوان بندى خوبى برخوردار است، قسمت نبود كه بگويم و اپارتمانش كنم.
    هنگامه كه هيجان تشديد شده بود بى درنگ گفت: بله همينطور است كه مى فرماييد . من عاشق ان خانه هستم و ممنونم كه ان را به ما واگذار كرديد. سپس از انها روى برگرداند و به خود گفت، اى احمق اين چه حرفى بود كه زدى نكند مالك حاضر به فروش نشود و خوشبختانه در همان هنگام مردى كه پشت ميز نشسته بود صدا كرد: فروشنده و خريدار حاضر هستيد؟
    مانيان بازوى هنگامه را گرفت و او را به سوى ميز برد و به جاى او گفت: بله هر دو حاضرند.
    در هنگام امضاء دفتر دست هنگامه اشكارا مى لرزيد وقتى كار به اتمام رسيد انچنان نفس بلندى كشيد كه فروشنده فكر كرد گنجى را از دست داده است و در دل افسوس خورد اما كار از كار گذشته بود و قرارداد بپايان رسيده بود. اين اولين مالكيتى نبود كه هنگامه به دست اورده بد اما اين مالكيت با احساسى چون عشق در هم اميخته بود از كسب ان احساس لذت مى كرد و اين را اولين گام در مسير خوشبخت شدن مى پنداشت. او به زمان گذشته و دوران دوشيزگى خود بازگشته بود. هنگامى كه فروشنده كليد خانه را به دست هنگامه داد ان چنان را در مشت خود فشرد كه دندانه هاى كليد در پوست دستش فرو رفتند و درد ان را حس كرد اما اين درد را با ارامش به جان خريد و لبخند رضايتى برلب اورد و به محض خارج شدن از محضر رو به مانيان گفت: اجازه نده خوشى ات زايل شود.
    سپس تاكسى گرفت و نشانى خانه را داد. در تمام طول مسير هنگامه یک بار هم نگاه از خیابان برنگرفت سالها بود که وجودش را چنین اشتیاقی لبریز نکرده بود او به خانه ای می رفت که متعلق به محبوبش بود و می توانست بو و وجود او را در ان خانه احساس کند. سر کوچه وقتی از تاکسی پیاده شدند هنگامه مقابل پای خود را ندید و همان جا بر زمین افتاد. مانیان کمکش کرد تا برخیزد و بالحنی توبیخ کننده گفت: حواست کجاست دخترجان. انقدر برای رسیدن عجله داری که جلوی پایت را هم نمی بینی!
    درد قوزک پایش در وجودش پیچیده بود و راه رفتن را برایش مشکل ساخته بود اما بدون توجه لنگ لنگان به راه افتاد و کوچه را طی کرد و وقتی مقابل خانه رسید با صدایی که می لرزید رو به مانیان کرد و کلید را به سمت او گرفت و گفت: لطفا شما بازش کن!
    قلبش به شدت می زد و با ان که می دانست کسی در خانه به انتظار او نیست با این حال به گمان این که با باز شدن در مادر نظام را خواهد دید و پشت سر او با نظام مواجه خواهد شد لبخند برلب اورد و دیدگانش را از هیجان بست. در با هل دادن مانیان صدای خشکی کرد و باز شد. هنگامه بو کشید و در ته احساس خود میان تمام بوها به جستجو پرداخت. و ان را بازیافت و به خود گفت اشتباه نکرده ام این بو همان بویی است که همیشه استنشاق کرده بودم وقتی ارام ارام دیده گشود از عریانی خانه و گرد و خاکی که در کف خانه انباشته شده بود دلش گرفت و بغض در گلویش نشست با گامهایی نا استوار قدم برداشت و با کنجکاوی به دنبال اشنایی گشت نمی خواست قبول کند که این تصویر با تصوراتی که در ذهن پرورانده بود مغایرت دارد. بار دیگر بو کشید و در همان حال گفت: هیچ تغییری نکرده فقط جای اثاث خانم دشتی خالی است بیایید تا اشپزخانه و اتاقها را نشانتان بدهم!
    هنگامه درد قوزک پایش را فراموش کرد و به جای رفتن به اشپزخانه راه طبقه بالا را در پیش گرفت و از یاد برد که مانیان پیش از او از خانه دیدن کرده است او یکسره بسوی اتاقی که متعلق به نظام بود پیش رفت و با گشودن در چوبی ان در استانه ایستاد و به تماشا پرداخت. نگاهش تمام زوایای اتاق را در نوردید و با اشکی که از دیده فرو ریخت گذشته را به حال متصل کرد. بالای طاقچه جایی که گچ بری دو طوطی قرار داشت هنوز عکسی کوچک و بدون قاپ از نظام در برجستگی گچ بری قرار داشت که او را در سنین نوزده، بیست سالگی نشان می داد و میز تحریر هنوز همان طور کنار پنجره قرار داشت و صندلی تاشویی که مخمل ابی اش در اثر مرور زمان رنگ باخته بود . روی میز ورق روز نامه ای قرار داشت و تکه کاغذی که تا شده و اماده برای داخل پاکت گذاشتن بود. در کف اتاق خودکاری استفاده شده افتاده بود و دیگر هیچ. هنگامه نفس ارامی کشید و با یاد گذشته اغوا گردید. هنگامی که پشت به اتاق نمود اتاقی را که روزی به خود او اختصاص داده بودند پیش رویش نمودار شد. میان گریه و خنده رو به مانیان کرد و گفت: این اتاق من بود و روزی به من تعلق داشت.
    در اتاق را گشود اشکش چون سیل روان شد و این بار با صدای بلند گریست. مانیان دستش را روی شانه هنگامه گذاشت و گفت: ارام باش عزیزم. اگر نتوانی خودت را کنترل کنی تو را با زور هم که شده از این خانه می برم و بلافاصله اجاره اش می دهم.
    تهدید مانیان کارگر افتاد و هنگامه دست از گریستن برداشت و به زور لبخند برلب اورد و گفت: دیگر گریه نمی کنم. ببین اینجا تخت خوابم بود، همینجا کنار پنجره وقتی نظام شبها چراغ اتاقش را روشن می کرد نورش درست می افتاد روی تخت خوابم و نمی توانستم بخوابم. توی این کمد دیواری لباسهایم را گذاشته بودم و از این پنجره به اسمان نگاه می کردم و بوی نارنج را به مشام می کشیدم. ببین هنوز هم همان بو می اید و ان پایین حوضی است که گاه تنهایی ام را با ماهیهای ان تقسیم می کردم. بیا بریم پایین تا نشانت بدهم که چه حیاط با صفایی است. هنگامه از پله ها سرازیر شد و وارد حیاط شد. ان چنان دچار شیفتگی سحرامیز شد که فراموش کرد مانیان هم همراه اوست. درختان نارنج در باغچه هنوز بر پا ایستاده بودند و در امتداد دیوارها و روی لب دیوار پیچکها پیش روی کرده و چشم اندازی زیبا به وجود اورده بودند. او همان طور که مسیر پیچکها را تعقیب می کرد رایحه مطبوع نارنج را به جان کشید و از سکون و سکوت خانه دچار وهم شد. صدایی از پشت سرش شنید: می خواستی اشپزخانه را نشانم بدهی!
    هنگامه به خود امد و با گفتن متأسفم ، فراموش کردم روی از حیاط برگرداند و گفت: نمی دانم با ماهیها چه کردند. چرا این حوض متروکه شده؟ حتما بعد از فوت خانم دشتی کسی نبوده تا از انها مراقبت کند و همه ماهیها مرده اند.
    مانیان لبخند زد و دل هنگامه را گرم کرد سپس گفت: این که مشکلی نیست می دهیم حوض را به همان شکل گذشته مرمت کنند و تا دلت بخواهد ماهی درونش می ریزیم. خوشبختانه طیقه پایین هم مثل بالا روشن است فقط احتیاج به نقاشی دارد و کمی هم دستکاری نیاز دارد اینطور نیست؟
    هنگامه با گشودن در اشپزخانه سخن او را تأکید کرد و از انچه که دید مبهوت بر جای ایستاد اثاث اشپزخانه باقی بود گویی هیچ چیز را نبرده و همه چیز سرجای خود قرار داشت فقط جای گاز و یخچال خالی بود. میز وسط اشپزخانه با رومیزی نایلونی گلدار و شش صندلی که دور میز چیده شده بود . هنگامه در کابینت ها را گشود و با شگفتی گفت: اینجا پر از ظرف و ظروف است، چرا اینها را با خود نبرده اند؟ مگر نباید قبل از فروش ، خانه را تخلیه شده تحویل بدهند؟ نکند اقای، اسمش چی بود؟
    _ حقیقی
    _ اه بله! نکند اقای حقیقی فراموش کرده وسایل اشپزخانه را ببرد و اینها جا مانده اند؟
    مانیان سر تکان داد و گفت اینطور نیست چون اگر این وسایل مال حقیقی بودند حتما اشاره ای به انها می کرد اما نه دیروز نه امروز هیچ حرفی در این مورد گفته نشد و حتی اشاره ای هم نکرد. به گمان من این اثاث ها مابقی اثاث دشتی است که برجای مانده و چون خانه به فروش رفته دیگر لازم ندیدند که اثاث کهنه شده را هم با خود از خانه خارج کنند.
    هنگامه ناباور بار دیگر به قفسه ها نگاه کرد و گفت: اما این ظروف مستعمل نیستند و چینی ها خیلی هم با ارزشند.
    ناگهان از سخن باز ایستاد و دست به درون قفسه برد و دو جا شمعی نقره ای پایه بلند از ان خارج کرد و گفت: این جا شمعی های من است اینجا چه می کند؟ اه مانی تازه یادم افتاد، این چینی ها هم مال من است و این دو گلدان چینی! اه خدای من تازه دارد یادم می افتد همه اینها که اینجاست روزی مال خودم بود! وای مانی بیا کمکم کن تا همه را روی میز بچینیم و ببینیم دیگر چه چیزهایی پیدا می کنیم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    76 تا 85

    مانیان از قیافه مضحکی که هنگامه پیدا کرده بود به خنده افتاد و با گفتن بسیار خب عجله نکن او را از شتاب بازداشت.هنگامه تمام ظروف را روی میز چشید و در میان فکرهای گوناگون به این نتیجه رسید که نظام اثاث او را پس از رفتن در اختیار مادر گذاشته تا مورد بهره برداری قرار گیرد و آن زن با سلیقه همگی را بخوبی حفظ کرده و سالم نگه داشته است.هنگامه هم خوشحال بود و هم دلش گرفته بود.دوباره یابی اثاث خانه خانه خوشحالش کرده بود اما از این که آنها را چون خود او کنار گذاشته بودند تا دیده نشوند و خاطره ای را زنده نکنند دلش بدرد آمد و اه حسرت کشید شمعدانها را چون شیئی گرانبها به سینه فشرد و بیاد آورد که چگونه شبها با افروختن شمع بزمی شاعرانه می آراسته و در پرتو نور آن نظام برایش شعر میخواند.قیافه مغموم او مانیان را متاثر کرد و پرسید:با اینها چه میکنی؟
    هنگامه چشم اندوهبار خود را به او دوخت و گفت:همه را نگه میدارم.اینها زندگی گذشته من هستند ای کاش کسی میتوانست مرا از میان یاس و امید برهاند و در یک مسیر مشخص قرار دهد.هنگامه ناامید شمعدانها را روی میز گذاشت و از روی صندلی بلند شد و گفت:بهتر است برویم برای امروز کافی است.
    مانیان از این تصمیم استقبال کرد و با گفتن موافقم او هم بلند شد و عازم رفتن شد هنگام بیرون رفتن از آشپزخانه هنگامه ایستاد و بار دیگر به ظروف چیده شده روی میز نگریست و با صدایی که مانیان بتواند بشنود گفت:امشب لیستی از تمام اثاثیه ای که داشتم تهیه میکنم و اینها را هم جز آنها می آورم. و میخواهم این خانه را به صورت خانه ای که او برایم اجازه کرده بود در آورم هر چند که یادآوری و به یادآوردن آنها کار مشکلی است اما اینکار را میکنم.
    مانیان او را بطرف در خانه پیش راند و با خود اندیشید پس از همه این زحمات آیا آنها موفق خواهند شد؟
    دکتر رئوفی صدای مانیان را شناخت و با او احوالپرسی گرمی کرد و از حال هنگامه هم جویا شد و پرسید:آیا خانم بختیاری هنوز هم تمایل به نگهداری و مراقبت از نظام دستی دارد یا اینکه منصرف شده است؟
    مانیان مردد گفت:هنوز حرفی دال بر انصراف بر زبان نیاورده ولی خود من گمان نمیکنم که او بتواند پرستار خوبی باشد با اینکه دکتر نیستم و از طبابت هم سر رشته ای ندارم اما اینطور استنباط کرده ام که خانم بختیاری خود به پرستاری و مراقبت احتیاج دارد و از نظر روحی در وضع مناسبی نیست.
    و در مقابل سوال دکتر که پرسید چرا این فکر را میکند مجبور شد شمه ای از وقایع و رفتار هنگامه را برای دکتر بازگو کند و در آخر گفت:نمیدانید با چه وسواسی هر روز از این مغازه به آن مغازه سر میزند تا نظیر اشیایی را که روزی داشته باشد و خریداری کند.او تصمیم گرفته که خانه را به همان سبک و سیاق گذشته بیاراید و وسواسی که به خرج میدهد نگرانم کرده.
    دکتر خندید و گفت:تا اینجا جای نگرانی وجود ندارد و نباید بترسید.کوشش در راه ماندگار نگهداشتن چیزهای خوب نگران کننده نیست بلکه امیدوار کننده است نگران نباشید و از قول من به خانم بختیاری بگویید که اگر هنوز تمایل به همکاری دارند بیمار را در اختیار ایشان است و میتوانند شروع کنند.
    تلفن که قطع شد هنگامه در همان لحظه در را گشود و با خوشحالی گفت:ما خیلی خوش شانس هستیم!امروز تو یه سمساری توانستیم خیلی چیزها بدست آورم.تختخواب گاز یخچال و دو تا تابلو درست بهمان شکل و اندازه اما باید بگویم آنقدر خسته ام که حد ندارد و میتوانم دو روز تمام استراحت کنم.نقاشها هم کارشان را بخوبی انجام دادند و فقط میماند پرده های اتاق که آنها در آخرین مرحله نصب میشوند.
    هنگامه ضمن صحبت کفشهایش را از پایش در آورد و به سویی پرتاب کرد و برای انکه رفع خستگی کند خود را درون مبل کش و قوس داد و دیده بر هم نهاد.با همه خستگی نشاطی مطبوع احساس میکرد و از کار خود راضی بود.مانیان تبسمی محو بر لب آورد و با خود اندیشید عزم و اراده این زن میتواند حکومتی را دگرگون کند.گذاشت تا او خستگی خود را برطرف کند و زمانی که دیده گشود به ارامی شرح تلفن دکتر را برایش گفت و برای شنیدن جواب چشم به دهان هنگامه دوخت.
    -دکتر میبایست یکروز دیگر هم صبر کند.فردا همه کارها انجام میشود و من با خیال اسوده کمکش میکنم.نظام اگر بداند که برای ورودش چه رنجی کشیده ام یک فردا را بر من خواهد بخشید اینطور نیست مانی؟
    مانیان سر فرود آورد و گفته او را تایید کرد و با گفتن فکر میکنم تنها سرمایه گزار شرکت خودت باشی به هنگامه خبر داد که هیچکس برای مشارکت پیشقدم نشده و آنها دست تنها مانده اند.این خبر میتوانست یاس آور باشد و آنها را از ادامه کار مایوس کند اما در آن هنگام که او غرق در خیال زیبای آینده بود این ضربه براحتی رد شد و هنگامه خونسرد و مصمم گفت:وقتی شرکت روی پا بایستد و کارآیی خود را نشان دهد آنوقت با التماس خواهان مشارکت خواهند شد.امشب پرونده آخرین پروژه را مرور خواهیم کرد و تک تک افرادی که د رساخت بنا همکاری میکردند پیدا میکنیم و در شروع کار با نشان دادن پول امیدوارشان میکنیم و اطمینان از دست رفته شان را به آنها برمیگردانیم آنها وقتی ببینند وعده و وعیدی در کار نیست و در آخ هر هفته به طلب خود میرسند با ما همکاری خواهند کرد.من نگران کار نیستم چیزی که مرا نگران میکند روبرو شدن با خود نظام است که هنوز برای آن نقشه ای طرح نکرده ایم.
    مانیان با گفتن من پیشنهادی دارم!دل هنگامه را لرزاند و با تصور اینکه پیشنهاد او مربوط به رویارویی با نظام است سرجایش صامت نشست و نشان داد که آماده شنیدن است.مانیان گفت:پیشنهادم این است که جلسه ای تشکیل بدهیم و افراد را دعوت کنیم تا هم با آنها از نزدیک اشنا شویم هم آنها در جریان نقشه و طرح ما قرار بگیرند.یک مهمانی عصرانه درهمین هتل برگزار میکنیم.پیشنهادم چطور است؟
    هنگامه که تصورش نقش بر آب شده بود حالت کسالت به خود گرفت و برای آنکه مانیان را نرنجاند فقط به گفتن خوب است اکتفا کرد و با سنگینی از جایش بلند شد و همانطور که بسوی اتاقش میرفت اضافه کرد همین امشب با آنها تماس بگیر و قرار فردا غروب را بگذار.
    هنگامه خواب آلود شنید که مانیان گفت:فردا آخرین نوبت آگهی هم در روزنامه چاپ میشود.شاید فردا شریکی هم پیدا شود.
    هنگامه فقط سر فرود آورد و بدون حرفی دیگر به درون اتاقش رفت و آماده خوابیدن گردید.تمام آن شب و فردا را خوابید و هنگامیکه دیده گشود آفتاب نیمروز رنگ میباخت.احساس گرسنگی عجیبی میکرد و توان برخاستن را در خود نمیدید دست دراز کرد و از روی میز عسلی کنار تخت ساعتش را یافت و با نگریستن به آن دریافت که مدت طولانی را در خواب سپری کرده و از سه نوبت غذا محروم مانده است.سعی کرد در بستر بنشیند و به وسیله تلفن چیزی برای خوردن بخواهد مامور اطلاعات هتل پیش از آنکه هنگامه درخواستش را مطرح کند به گمان اینکه وی میخواهد اطلاعاتی مبنی بر مهمانانش بگیرد گفت:همه چیز همانطور که اقای مانیان دستور فرموده بودند آماده است و سه تن از مهمانان هم از راه رسیده اند.هنگامه خواب آلود پرسید:خود آقای مانیان هم حضور دارند؟
    -بله!
    هنگامه تشکر کرد و بدون درخواست غذا گوشی را گذاشت.با خود اندیشید میتواند با خوردن میوه گرسنگی را برطرف کند.از رختخواب خارج شد تا خود را برای رویارویی با مهمانان آماده کند.قبل از آن که سالن طولانی را طی کند و به مهمانانش برسد خود را درون آینه قدی نگریست تا مطمئن شود که اراسته است مانیان اولین نفری بود که او را دید و از جایش برخاست تا از هنگامه استقبال کند.یک گروه بیست نفری گرد آمده بودند و از پوست میوه هایی که گارسون در حال خارج کردن انها بود چنین بر می آمد که آنها مهمانی را زود شروع کرده اند صدای موسیقی ملایمی به گوش میرسید و گلهای رز نشکفته ای زینت بخش میزهایی شده بود که به صورت گرد چیده شده بودند.هنگامه با تک تک آنها آشنا شد و بهمه خیر مقدم گفت در میان گروه پنج تن از آنان کسانی بودند که سالها با نظام همکاری داشته و عضو دائمی به حساب می آمدند.لوله کش برق کار سیمان کار مسئول راه اندازی آسانسور و مسئول خرید کارگاه که هنگامه از آخری زیاد خوشش نیامد.او با شکم برجسته خود نشسته بود و پیاپی سیگار خارجی دود میکرد و در میان صحبتهایش نظام را به بی لیاقتی و رها شدن شرته امور از دستش محکوم میکرد.اما برخلاف او مسئول راه اندازی آسانسور که اقای مهندس دولتی معرفی شده بود با لحنی دلسوز سخن اقای حشمتی را رد کرد و گفت:به دشتی باید حق داد او پس از آن ضربه ها دیگر دشتی سابق نبود از یک طرف همسرش رهایش کرد و رفت آمد جای او را پر کند که همسر دومش هم روزگارش را سیاه کرد و از همه بدتر از دست دادن مادر و بی مسئولیت بودن سایر شرکا دست به دست هم دادند و شرکت را به ورطه نابودی کشاندند.خود من بارها و بارها نصیحتش کردم که تعدیل مسئولیت کند و از دیگران هم انتظار کار داشته باشد اما نپذیرفت و با گفتن وقتی کار میکنم دیگر زمانی نمیماند که به گذشته فکر کنم خود را بیچاره و بیمار کرد.منکه شخصا حاضرم برای او هر کاری که از عهده ام بر می آید انجام دهم.
    سخن اقای دولتی که به پایان رسید چند تن دیگر هم یکصدا حرفهای او را تصدیق کردند و سرپرست برق گفت:او به وسیله کار خیال خودکشی داشت و میخواست از این طریق خود را نابود کند.منهم با اقای دولتی هم رای و حاضر به همکاری هستم.
    ساعتی بعد همه با طیب خاطر زیر ورقه تعهد شرکت را امضا کردند و شروع کار را به اولین روز هفته موکول نمودند.هنگامه که انتظار چنین همدلی را نداشت با حق شناسی از همه تشکر کرد و با اصرار وی مهمانان شام را با آنها صرف کردند و در مورد پیشبرد کارها به تبادل نظر پرداختند مانیان هنگامه را دختر خود معرفی نمود و آن گروه با نام خانم مانیان وجودش را پذیرا شدند.بعد از پایان مهمانی مانیان در صورت هنگامه برق شعف و رضایت را به وضوح دید و به ارامی کنار گوشش گفت:دیدی خدا کمکمان کرد و موفق شدیم؟
    هنگامه لبخند زد و گفت:کار آقای دولتی هم عالی بود و در واقع سخنان او بود که دل دیگران را نرم کرد و حاضر به همکاری شدند.وقتی خدا بخواهد دیگر هیچ چیز و هیچ کس نمیتواند سدی بوجود آورد.اما مانی یک نکته فکر مرا بخود مشغول کرده و ان این است که اگر شنیده باشی آقای دولتی عنوان کرد که همسر نظام روزگارش را سیاه کرده خیلی دلم میخواست بدانم او چه کرده و کلا چگونه زنی است .اگر دقت کرده باشی وقتی نام رفیعی برده میشد در صورت همه نوعی خشم آشکار میشد و دوست نداشند از او اسمی برده شود.چه خوب میشد اگر میفهمیدیم چه اتفاقاتی رخ داده و چرا گروه از برده شدن نام رفیعی بیزاند.مانیان ضمن برداشتن آخرین نخ سیگار از جعبه سیگارش گفت:روز شنبه در این مورد تحقیق میکنم اینطور که فهمیدم در میان این گروه دولتی به نظام بیش از دیگران نزدیک بوده میتوانم بطوری که باعث شک و سوء ظن نشود اطلاعاتی کسب کنم اینکار را به من محول کن!
    هنگامه خندید و ضمن بلند شدن گفت:مگر جز شما امین دیگری هم دارم؟

    فصل 5
    هنگامه به ساعتش نگاه کرد.همین چند لحظه پیش بود که به ساعتش نگاه کرده بود.هیجان درونش را نمیتوانست مهار کند و چشم انتظار آمدن دکتر به در خیره شده بود.مانیان چون همیشه به رفتار و حرکات هنگامه دقت داست با صدای بلند گفت:نگران نباش همه چیز بخوبی پیش میرود.
    اما با این وجود او باز هم نگران بود.باران صبحگاهی آلودگی هوا را شتسه بود و برگهای درختان زیر اشعه خورشید میدرخشیدند و هیجان و نگرانی اجازه نمیداد تا هنگامه از زیبایی طبیعت خوشه برچیند و بجای آن با کشیدن نفسهای بلند سعی در آرام نمودن خود داشت.حس کرد عرق کرده و چشمش به سوزش افتاده است دستمال را محکم بر صورت خود کشید و با گفتن چقدر دیر کرد نگرانی خود را بروز داد.مانیان حس کرد صدایی میشنود گوشهایش را تیز کرد و با گفتن آمد بر هیجان هنگامه افزود و او را مجبور ساخت از پنجره کناره بگیرد و روی مبل بنشیند.مانیان بسوی در سالن حرکت کرد و به استقبال دکتر رفت.وقتی هر دو شادمان نزد هنگامه آمدند در دست دکتر دسته گلی از گلهای رز زرد و قرمز بود که با زیبایی لفاف شده بود و هنگامی که دسته گل را تقدیم هنگامه کرد لبخندی از آرامش و اطمینان بر لب داشت که خیلی سریع آن را به هنگامه منتقل نمود و نگرانی را از قلب و چهره او زدود.هنگامه ضمن بوییدن گلها از دکتر تشکر کرد و زیبایی گلها و حسن انتخاب او را ستود و با اشاره به مهمانداری که پشت پیشخوان ایستاده بود او را فراخواند تا گلها را در گلدانی مناسب قرار دهد و به اتاقش ببرد.مانیان رو به دکتر کرد و پرسید:اگر نوشیدنی میل دارید بگویم برایتان بیاورند در غیر اینصورت فکر میکنم حرکت کنیم بهتر است.
    دکتر حرف او را تایید کرد و با گفتن وقت را نباید تلف کنیم نشان داد که آماده عزیمت است.هنگامه به لبخند مهماندار با تبسمی پاسخ گفت و به همراه مردان سالن را ترک کرد.هوای بیرون افتابی و دلچسب بود و گرمای آفتاب با نسیم خنکی که در حال وزیدن بود روزی زیبا و دلچسب را نوید میداد.آنها وقتی در اتوموبیل دکتر نشستند هنگامه با صدایی خفه و آهسته پرسید:مطمئنید که شناخته نمیشوم؟
    مانیان دستش را گرفت و گفت:به دکتر اعتماد کن وقتی ایشان اطمینان دارد من و تو نباید نگران باشیم.
    دکتر با صدا خندید و برای جلب اطمینان هنگامه با لحنی طنز گفت:همینکه شما بتوانید او را بشناسید و هیبت کنونی او توی ذوقتان نزند کافی است.12 سال عمر کمی نیست و در این سالها بی تردید هر دو تغییر کرده اید و از دید من گذر زمان بیشتر روی چهره نظام کار کرده با اینکه از قبل با وی آشنایی نداشتم و تنها گاهی صورت ایشان را از صفحه تلویزیون دیده بودم اما بهمین صورت هم میتوانم بگویم که تغییرات در نظام مشهودتر است تا شما.
    هنگامه لبخند زد و گفت:متشکرم که پیری ام را به رخم نکشیدید و میخواهید به من تلقین کنید که هنوز جوانم.
    بجای دکتر مانیان گفت:مهم این است که دل آدمی جوان باشد منکه در خود پیری و کهولت نمیبینم و هنوز احساس دوران 20 سالگی ام را دارم.
    دکتر به صدای خنده مانیان خندید و دوستانه گفت:باید در فرصتی مناسب از شما بخواهم که برایم نسخه جوان ماندنتان را بنویسید تا منهم استفاده کنم.
    با نزدیک شدن به بیمارستان رنگ هنگامه اشکارا پرید و دستانش به لرزش در آمدند.خود را در حال سقوط به دره ژرفی دید و برای آنکه سقوط نکند دستگیره اتوموبیل را در مشت خود فشرد و پای بر زمین محکم کرد.با توقف اتوموبیل د رباغ بیمارستان مانیان به اهستگی کنار گوش هنگامه زمزمه کرد:آیا حاضری؟
    هنگامه نگاه ملتمس خود را به دیده مانیان دوخت و با صدایی که گویی از ته چاه د رمی آمد پرسید:


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    86_ 95

    _ شما هم همراه من مى اييد؟
    مانيان سر فرود اورد و منتظر شد تا هنگامه در اتومبيل را بازكند و پیاده شود هواى مطبوع براى او به مثابه هوايي الوده و سنگين بود كه نمى توانست تنفس كند و احساس خفگى مى كرد اگر مانيان زير بازويش را نمى گرفت قادر نبود حتى قدمى به جلو بردارد. دكتر در اتومبيل را قفل كرد و در سوى ديگر هنگامه قرار گرفت و او در تبعيت دو مرد راهى سالن بيمارستان شد. مرد نگهبان به دكتر سلام كرد و با ديدن هنگامه چشم خود را تنگ كرد. به ياد اورد كه اين چهره را يكبار ديگر هم ديده است و به گرمى نيز به او سلام كرد و حالش را پرسيد ، مانيان با گفتن جوان باهوشى است گام بلندترى برداشت و از ميز اطلاعات فاصله گرفت و به همراه خود هنگامه را هم كشيد. در انتهاى سالن دكتر در اتاقى را گشود و هنگامه و مانيان را به درون ان هدايت كرد، اتاقى بود ساده با تختى يك نفره و جالباسى پايه دارى كه روپوش سفيدى روى ان اويزان بود. دكتر كت خود را در اورد و به جالباسى اويخت و پس از برتن كردن روپوش رو به انها كرد و گفت: چند دقيقه صبر كنيد تا برگردم.
    وقتى دكتر از اتاق خارج شد هنگامه خود را به تخت رساند و بر لبه ان نشست و به مانيان گفت: فكر مى كنى كجا رفت؟ نكند رفت تا نظام را به اينجا بياورد؟ اگر اين كار را بكند من از هيجان بيهوش مى شوم.
    مانيان به هنگامه نزديك شد و دستش را روى شانه او گذاشت و گفت: ارام بگير دختر جان، چرا مسئله را اينقدر بغرنج مى كنى. تو به هر حال بايد با او روبرو شوى حالا چه در اين اتاق چه در اتاق خودش و يا در خانه، بالاخره اين اتفاقى است كه بايد رخ دهد نمى شود كه پشت پرده از او مراقبت كنى .
    دكتر وارد اتاق شد در دستش رو پوش سفيدى بود كه به سوى هنگامه دراز كرد و گفت: بپوش ببين اندازه است؟
    هنگامه با دستى لرزان روپوش را گرفت و پوشيد و بعد با سرعت ان را دراورد و به سوى دكتر گرفت و گفت: من نمى توانم دكتر باوركنيد قادر به رل بازى كردن نيستم.
    دكتر كه بهت زده شده بود به مانيان خيره شد و مانيان در مقابل حركت هنگامه با صورتى كه از فرط خشم سرخ شده بود بازوى او را گرفت و گفت : بيا بيرون كارت دارم.
    در بيرون از اتاق با همان لحن خشم الود گفت: يا بايد به انچه كه دكتر مى گويد عمل كنى يا اين كه براى هميشه فكر مراقبت از نظام را فراموش كنى و تنها به اداره شركت اكتفا كنى، تصميمت را بگير.
    مانيان پشت بر هنگامه كرد تا او بتواند تصميم بگيرد لحن جدى مانيان موجب شد تا هنگامه دقايقى به فكر فرو رود و سپس به ارامى در اتاق را باز كند و مانيان را به دنبال خود به اتاق بكشاند. او در مقابل دكتر كه هنوز روپوش به دست ايستاده بود قرار گرفت و با گفتن من حاضرم نشان داد كه به انچه دكتر تصميم بگيرد راضى است، دكتر گفت: تو تنها يك بار از اين روپوش استفاده مى كنى و اين هم بخاطر اين است كه او تورا در اين روپوش ببيند و گمان كند كه من تو را براى پرستارى از او در نظر گرفته ام و بايد همراه او باشى او تا دقايقى ديگر بيمارستان را ترك مى كند و به خانه برمى گردد، من اينطور به انها تفهيم كرده ام كه نظام به مراقبت احتياج دارد و تا بتواند بهبودى كامل به دست اورد وجود يك پرستار الزامى است خب حالا اماده شو كه برويم.
    هنگامه بار ديگر روپوش را از دست دكتر گرفت و پوشيد و با او از اتاق خارج شد وقتى طول سالن را طى مى كردند نفس را در سينه حبس كرده بود تا از شدت ضربان ان بكاهد. در مقابل در بازدم خود را بيرون فرستاد و با كشيدن نفسى عميق پشت سر دكتر وارد شد. در اتاق سه تختخواب وجود داشت و سه بيمار روى ان ارميده بودند كه با ورود دكتر بيمار اخرى بر جاى خود نشست هنگامه حركت او را ديد و نگاهش به چهره مرد افتاد و چيزى نمانده بود كه قالب تهى كند. مردى با صورت پير و موهايى كم و نحيف بر جاى نشسته بود و به چهره دكتر با دندانهايى كه در جلو افتاده بود لبخند مى زد بى اختيار بازوى دكتر را گرفت تا نقش زمين نشود و به خود گفت اين مرد از كار افتاده نمى تواند نظام دشتى او باشد و سعى كرد بار ديگر چهره او را بنگرد دكتر بدون توجه به او به مسير در اتاق تا تخت وسط را پيمود و با گفتن اقاى دشتى اماده رفتن هستيد هنگامه را متوجه تخت وسط كرد و او نگاه در چهره بيمار دوخت و ان چه ديد بغض در گلو نشاند بله اين خود نظام بود كه با رنگى پريده سعى داشت بنشيند . موهايش هنوز پرپشت بود اما تارهاى سفيدى در ان موهاى سياه نمودار بود صورتش باريك و استخوانى بوى اما چشمها و لب و دهان را به خوبى مى شناخت. دكتر با گرفتن دست نظام نبض او را با ساعت دستش سنجيد و به هنگامه فرصت داد تا خوب او را تماشا كند. نظام تنها به دكتر توجه داشت و هنوز هنگامه را كه سعى داشت در پشت دكتر پنهان شود را نديده بود. لحظاتى بعد دكتر گفت: با خانم مانيان اشنا شو، ايشان پرستارى ات را در خانه به عهده مى گيرند.
    سپس خود را از مقابل هنگامه كنار كشيد و دشتى با هنگامه كه سر به زير انداخته بود و جرأت نگريستن به او را نداشت روبرو گرديد نظام گفت: از اشنايى تان خوشبختم.
    و هنگامه را با ترنم صداى خود به عرش برد و در دشت عشق جا داد هنگامه با صدايى لرزان توانست بگويد كه من هم خوشخبتم سپس دكتر گفت : خانم مانيان كمكشان كنيد تا لباس بپوشند.
    مجبور به حركت شد تا در كمد را باز كند. در ميان لباسهاى اويخته شده مردد ماند كه كداميك متعلق به نظام است و چون سر برگرداند هر دو نگاهشان در هم گره خورد و لحظه اى مات يكديگر را نگريستند. اين حالت ، نظام را دچار سردرگمى كرد و يه سوال هنگامه كه پرسيد: لباستان كدام است؟
    او نتوانست بلافاصله پاسخ دهد و به ناچار به دكتر نگريست و با نگاهش از او پرسيد كه چه بايد بكند. دكتر لبخند زد و به سوى كمد حركت كرد و به ارامى طورى كه نظام نشنود به هنگامه گفت: عجله كن!
    و سپس رو به نظام كرد و پرسيد: به ياد دارى كه كدام لباس مال توست؟
    نظام با لرزه اى به خود امد و گفت: بله، كت و شلوار قهوه اى.
    پيرمردى كه روى تخت ديگر نشسته بود با صداى بلند خنديد و گفت: لباس من سفيد است مثل لباس دكتر، مثل برف مثل كفن!
    اما هنگامه لباس سفيد در كمد نديده بود، وقتى لباس نظام را از كمد بيرون اورد او سعى داشت از تختخواب پايين بيايد و پشتش به هنگامه بود. اندام بلند نظام نحيفتر از سابق مى نمود و به نظرش رسيد كه او قوزه در اورده و خم شده است به جاى هنگامه دكتر به نظام كمك كرد و هنگامى كه او لباس پوشيد و اماده حركت شد بار ديگر به هنگامه نگريست و اين بار بارقه اى در چشمش درخشيد كه از چشم هنگامه دور نمانده. هنگامه در زير نگاه او قادر به انجام كارى نبود و مجبور شد براى بستن چمدان پشت به نظام كند و وسايل او را جمع كند دكتر گفت:
    _ تا شما سالن را طى كنيد تاكسى هم از راه مى رسد، فقط در راه رفتن عجله نكنيد و ارام حركت كنيد.
    دكتر با گفتن اين سخن از اتاق خارج شد و هنگامه نيز براى ان كه بتواند نظام را هدايت كند دست به زير بازوى انداخت و ارام او را به سوى در اتاق هدايت كرد در مقابل در نظام به پشت سر نگريست و از هم اتاقيهاى خود خداحافظى كرد و با صداى خداحافظى انها از اتاق خارج شدند. در سالن طولانى هر دو سكوت اختيار كرده بودند و حرفى نمى زند. يك بار كه نظام ايستاد تا نفس تازه كند به نيمرخ هنگامه نگاه كرد و اهى سوزناك كشيد كه هنگامه را ترساند و پرسيد: درد داريد؟
    نظام سر تكان داد و زمزمه كرد: دردهايي است كه هيچگاه التيام نمى پذيرد.
    هنگامه بغض خود را فرو خورد و لب فرو بست چون اگر سخنى برلب مى اورد نمى توانست مقاومت كند و با گريه خود راز را از پرده برون مى افكند. وقتى در انتهاى سالن دكتر و مانيان را در كنار هم ديد قلبش قوت گرفت و به روى انها لبخند زد و ان دو در مقابل انها ايستادند و دكتر مانيان را پدر هنگامه معرفى كرد و گفت: اقاى مانيان اجازه مى خواهد كه هر روز براى ديدار كوتاهى به شما و دخترش سر بزند اين كار از لحاظ شما مانعى ندارد؟
    نظام دست مانيان را فشرد و گفت: خانه اى نيست اما هر انچه هست به شما هم تعلق دارد. من بايد سپاسگزار شما باشم كه اجازه داديد دخترتان مراقبت از من ديوانه را به عهده بگيرد!
    مانيان سرتكان داد و دكتر به جاى او گفت: ديگر اين جمله را تكرار نكن. تو بايد بدانى كه اگر يقين نداشتم خوب شده اى هرگز بهترين پرستار را برايت در نظر نمى گرفتم كه مراقبت باشد. برويد به امان خدا ، شما را هفته ديگر در مطبم ملاقات خواهم كرد.
    مانيان ساك لباس را از دست هنگامه گرفت و به دكتر گفت: براى همه چيز ممنونم، خدانگهدار.
    سپس در كنار انها به راه افتاد. تاكسى مقابل در محوطه ايستاده بود انها وقتى قدم روى پله گذاشتند نظام لحظه اى درنگ كرد و با چشم اسمان و اطراف محوطه را كاويد و نجوا كرد: ازادى و سلامتى چقدر خوب است.
    هيچ كدام سخن دشتى را تأييد با تكذيب نكردند و هر دو منتظر بودند كه او گام پيش بگذارد و حركت كند، مانيان در عقب را گشود و به دشتى كمك كرد تا سوار شود و سپس هنگامه نشست و خودش در كنار راننده جاى گرفت. راننده وقتى ماشين را به حركت دراورد پرسيد:
    _ كجا بايد برويم؟
    در يك زمان مانيان و هنگامه نگاه خود را به دشتى دوختند و او با گفتن مى رويم خيابان جهانگردى، ادرس خانه خود را داد در تمام طول مسير نظام به خيابان نظر داشت و سكوت بين انها حاكم بود. وقتى انها وارد خيابان جهانگردى شدند نظام با گفتن كمى جلوتر توقف كنيد راننده را به نزديك خانه هدايت كرد و سپس دستور توقف داد همه پياده شدند، نظام دست در جيب كت خود كرد تا كرايه راننده را بپردازد اما مانيان زودتر از او با پرداخت كرايه نظام را شرمنده كرد و او با گفتن مى بايست اجازه مى داديد من حساب كنم، شرمندگى اش را ابراز كرد. مانيان خنديد و در ميان خنده گفت: نوبت شما هم فرا مى رسد نگران نباشيد.
    دشتى در مقابل خانه اى با بناى سپيد ايستاد و به جستجوى كليد در جيب كت و شلوارش برامد و چون ان را يافت در راگشود و مهمانانش را دعوت به داخل شدن كرد. خانه اى بود بزرگ و روشن با باغچه اى از گلهاى رنگا رنگ . مانيان گفت: خانه زيبايى داريد.
    اما دشتى سرى تكان داد و گفت: مال من نيست، اجاره اى است و ديگر چيزى به انقضاء مدت اجاره نمانده. انها از حياط وارد محوطه وسيع سالن شدند كه با اين كه مغشوش و نامرتب بوى اما با لوازم لوكس تزئين شده بود. نظام ضمن در اوردن كت مهمانانش را به نشستن دعوت كرد. هنگامه كت او را گرفت و گفت: بهتر است شما به بستر برويد و استراحت كنيد.
    نظام خنديد و با گفتن حالم خوب است در كنار مانيان نشست و با گشودن دو دست از هم يكى را در پشت سر مانيان قرار داد و با نگاه اطراف را كاويد و نفس اسوده اى كشيد. هنگامه گفت: اگر بگوييد اشپزخانه كجاست براى رفع خستگى تان چاى اماده مى كنم.
    نظام به درى كه مقابل هنگامه قرار داشت اشاره كرد و هنگامه با گشودن ان با اشپزخانه بزرگ روبرو گرديد كه ميز نهارخورى كردى در وسط ان قرار داشت و چهار صندلى در اطراف ان چيده شده بود در جا ظرفى چند ظرف نشسته وجود داشت و نامرتبى انجا حكايت از ان داشت كه با عجله و شتاب خانه رها شده است. در روى ميز نهارخورى مقدارى نان كپك زده ديده مى شد و داخل يخچال ميوه هاى گنديده و بو گرفته كه هنگامه بلافاصله در يخچال را بست و به جستجوى وسايل چاى برامد. از ان فاصله هم مى توانست بشنود كه مانيان پرسيد :
    پس خانمتان كجاست؟ من تعجب كردم كه چطور براى بردن شما به بيمارستان نيامدند.
    صداى گرفته و محزون دشتى امد كه گفت: او در تهران است و خبر ندارد كه من مرخص شده ام اما ظرف چند روز اينده برمى گردد. زنان دو چيز را در مرد نمى توانند تحمل كنند يكى بيمارى و ديگرى بى پولى ست كه متأسفانه من به هر دوى انها گرفتار شده ام و همسرم را خسته كرده ام.
    وقتى هنگامه توانست با تلاش وسايل چاى را فراهم كند تا اماده شدن چاى به نظافت مشغول شد و در همان حال مانى را به اشپزخانه فراخواند و گفت: اينجا هيچ چيز پيدا نمى شود كه بتوانم غذايى اماده كنم، مجبوريم غذا از بيرون بگيريم.
    مانيان با يك نگاه سطحى به اشپزخانه گفت: من براى تهيه غذا مى روم و زود برمى گردم . مواظب حرفهايى كه برزبان مى اورى باش!
    هر دو باهم از اشپزخانه خارج شدند و مشاهده كردند كه نظام با برهم گذاشتن چشم استراحت مى كند. مانيان ارام پاورچين از در سالن خارج شد و هنگامه فرصت يافت و به چهره رنگ پريده او انطور كه دوست داشت نگريست. قلبش از ديدن چهره نحيف و رنگ باخته نظام بار ديگر به درد امد و ارام نجوا كرد: اگر خوابتان مى ايد بهتر است در رختخواب بخوابيد و به خود ...
    دشتى چون افراد خواب زده ديده گشود و به حالت بهت به هنگامه نگريست و لحظاتى در همان حالت باقى ماند و سپس با صدايى لرزان گفت: خوابم نمى اييد، پدرتان كجا رفت؟
    هنگامه مقابلش نشست و گفت: رفت غذا تهيه كند.
    دشتى از روى تأسف سر تكان داد و گفت: هم شما را به زحمت انداختم و هم پدرتان را.من چند ماهى مى شود كه دور از خانه بوده ام و به درستى نمى دانم كه در اين ماتمكده چه چيز موجود است و چه چيز وجود ندارد.
    هنگامه گفت: خودتان را ناراحت نكنيد از فردا همه چيز روبراه مى شود و با امدن خانمتان كمبودها برطرف مى شود.
    نظام با خستگى از جايش بلند شد و سعى كرد روى پا بايستد اما سرش گيج رفت و مجبور شد بار ديگر بنشيند . هنگامه به ياراى اش شتافت و با بردن دست به زير بازوى او كمكش كرد تا بار ديگر برخيزد و با تكيه بر او به سوى اتاق خواب گام بردارد. باگشودن در اتاق هردو لحظه اى پاى سست كردند. انقدر روى تخت لباس ريخته بوى كه خود تخت زير ان همه لباس به چشم نمى امد هواى اتاق سنگين و غيرقابل تنفس بود. هنگامه صندلى كوچك ميز توالت را پيش كشيد و به نظام گفت: لحظه اى بنشينيد تا تخت را اماده كنم.
    سپس با عجله و شتاب لباسها را از روى تخت جمع كرد و تخت را اماده كرد. وقتى نظام در بستر دراز كشيد هنگامه پنجره هاى رو به حياط را باز كرد تا هواى تازه وارد شود و انگاه به نظام گفت: اگر كمى صبر كنيد مانى از راه مى رسد و همگى غذا مى خوريم.
    نظام با فرود اوردن سر موافقت كرد و گفت: شما پدرتان را مانى خطاب مى كنيد، ايا اين اسم اوست؟
    هنگامه سر تكان داد و گفت: نه من عادت كرده ام كه به او مانى بگويم، مخفف نام فاميليمان است.
    نظام با صدا خنديد و بعد يكباره روى ترش كرد و با هردو دست سرش را گرفت و فشرد هنگامه پريشان كنارش ايستاد و پرسيد:
    _ چى شده ؟ سرتان درد گرفت؟
    نظام همانطور كه ديده برهم گذاشته بود گفت: دارد در مغزم اتفاقاتى رخ مى دهد كه خارج از كنترل من است. حس مى كنم دارم بر مى گردم به سالهاى قبل. فكر مى كنم كه اخرين شوك كار خودش را كرده و مرا به جاى اينده به عقب سوق داده است. احساس مطبوعى است اما نبايد بگذارم كه دستخوش اين افكار شوم چون واقعيت ندارند و اذيتم مى كنند. من بايد واقعيت را با تمام وحشتناك بودنش بپذيرم و ان را باوركنم.
    صداى زنگ امد و هنگامه با فشردن شاسى اندام مانيان را ديد كه با دست پر داخل خانه شد و در را پشت سر خود بست و با خود انديشيد، من سالها براى فراموش كردن، هرچه در بود پشت سر خود بستم اما موفق نشدم! با


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    96 تا 105

    ورود مانیان به سالن هنگامه رفت تا وسایل سفر را آماده کند و د رهمان زمان هم دشتی کوشید تا رختخواب را ترک کند و نزد آنها برگردد.هنگامه با عجله شروع به چیدن میز کرد و مانیان در کنار دشتی که بسختی خود را به مبل رسانده بود نشست و به تعارف دشتی لبخند زد و گفت:فکرش را نکن و فقط به این فکر کن که زودتر خوب شوی و بستر را رها کنی.
    وقتی اندام هنگامه میان در آشپزخانه هویدا شد که آنها را برای صرف غذا فرامیخواند مانیان رو به دشتی کرد و گفت:اگر حرکت برایت مشکل است غذایت را همینجا بخور.
    اما دشتی ضمن آنکه به سختی بلند میشد پیشنهاد او را رد کرد و گفت:حالم خوب است فقط کمی سرم گیج میرود که فکر میکنم از گرسنگی باشد.
    هر سه آنها گرد میز نشستند و هنگامه با وسواس دشتی را وادار نمود تا غذای خود را تمام کند و بعد داروی او را آورد و به خنده گفت:آقایان عادت دارند که بلافاصله پس از صرف غذا چای میل کنند آیا شما هم این عادت را دارید؟
    در واقع یکی از خصوصیات اخلاقی خود دشتی بود که هنگامه مجبور بود برای آنکه شک وی برانگیخته نشود این عادت را به تمام آقایان نسبت بدهد و مانیان هم مجبور به پیروی گشت و فنجان چایش را نوشید.هنگامه و مانیان وقتی اطمینان یافتند که دشتی در بستر به خواب رفته است با صدای ارامی که تنها خودشان میشنیدند به گفتگو با یکدیگر پرداختند و مانیان مایل بود بداند که او چگونه با دشتی روبرو شده و آیا دشتی از دیدن او واکنشی نشان داده یا خیر.هنگامه هر انچه را که پیش آمده بود تعریف کرد و در آخر با افزودن اینکه نظام هیچ دوست ندارد به گذشته فکر کند اندوه خود را نشان داد.مانیان دستش را گرفت و گفت:او هر آنچه را که بیاد می آورد به حساب شوک و دارو میگذارد و میترسد که اسیر گذشته شود و حال و آینده را ازدست بدهد اما این حالت ناپایدار است و پس از بهبودی این ترس هم از بین میرود.تو نباید کاری کنی که این حالت در وی تشدید شود.با او آرام آرام همگام شو و به آینده امیدوار باش.با به دست اوردن آینده گذشته نیز زنده میشود و او تو را به یاد خواهد آورد.
    هنگامه آه کشید و گفت:خیلی سخت است که تلاش کنم با گذشته اش وداع کند و بکوشم تا همان شود که مقبول همسرش باشد.یک مرد سالم و پولدار.
    مانیان روی دست هنگامه نواخت و گفت:تو هر چه میکنی بخاطر عشقی است که به همسرت داری و این عشق آنقدر با شکوه است که ریاضت میطلبد پس تحمل کن و او را از ورطه ای که در آن افتاده نجات بده!
    هنگامه سرفرود اورد و اظهار نمود:بله مانی حق با شماست من او را نجات میدهم تا بتواند آسوده و خوشبخت زندگی کند.
    مانیان از جای خود برخاست و آماده رفتن شد و گفت:از سوپر مارکت نزدیک خانه خرید کرده ام عصر برایت می آورند و خودم هم امشب تماس میگیرم که اگر کاری داشتی انجام بدهم.من باید برگردم هتل و به کارها سر و سامان بدهم.
    هنگامه دست مانیان را گرفت و گفت:قول میدهی که تنهایم نگذاری؟
    -قول میدهم دخترجان و تا زنده هستم تنهایت نمیگذارم.
    زمانیکه مانیان رفت هنگامه آرام و بی صدا به جمع آوری خانه پرداخت و با مرتب کردن آن خود اسودگی خیال یافت آفتاب رنگ میباخت که به اتاق نظام سرک کشید تا از خواب بودن او مطمئن شود.نظام بیدار بود و نگاهش را به سلف دوخته بود و به فکر فرو رفته بود.هنگامه مقابل در به تماشا ایستاد نظام وجود کسی را در اتاق حس کرد و چون سربرگرداند هنگامه را دید که ایستاده و به او نگاه میکند.لحظاتی بدون هیچ حرفی به یکدیگر زل زدند و هیچ یک قادر نبود نگاه ازدیگری بردارد.در آن لحظات کوتاه هنگامه ارزو داشت که نظام او را بشناسد و نامش را بر زبان اورد اما نظام فقط به او مینگریست گویی میان خواب و بیداری موجودی در مقابل چشمانش جان میگیرد که دوست دارد به او بنگرد چرا که همراه با این نگریستن احساسی ژرف از عشق و علاقه همچون ابشاری در وجودش فرو میریزد و به او اسودگی و آرامش میبخشد.هنگامه زمزمه کرد:میخواهید برایتان نوشیدنی بیاورم؟
    نظام چند بار پلک زد و چون از بیداری خود مطمئن گشت بخود آمد و با گفتن ممنونم.پری را از خود راند و تنها سکوت و سکون خانه را برای خود خرید دوست داشت بانگ میزد و او را دوباره میطلبید و با التماس درخواست میکرد که هرگز ترکش نکند و تنهایش نگذارد او سالها بود که برای یافتن چنین احساسی سر بر هر دری کوبیده بود تا شاید آنچه را که از دست داده دوباره بیابد و در پای اوسر بر زمین بگذارد و طلب بخشش کند.اما حالا که به وسیله چند شوک و دارو توانسته به همان احساس گذشته باز گردد دیگرنخواهد گذاشت که آسان ازدستش خارج شود.هنگامه کمپوت میوه ای را که با خود از بیمارستان بخانه آورده بود در ظرفی ریخت و مجددا به اتاق نظام پای گذاشت و با آوردن لبخندی بر لب گفت:کمی بلند شوید تا بتوانید کمپوت را بخورید.
    اما نظام در عالم دیگری سیر میکرد و دوست نداشت از آن عالم خارج شود.ترس از ناپدید شدن پری وادارش میساخت که تکان نخورد و دیده برنگیرد.هنگامه او را مات و مبهوت خود دید ظرف کمپوت را روی میز گذاشت و خود را برای بلند کردن او اقدام کرد.با بلند کردن سر و بالش نهادن زیر سر پرویز او را به قدر کافی بلند نموده بود که بتواند براحتی کمپوت را به او بخوراند.وقتی اولین قاشق را به دهان نظام نزدیک کرد لبخند بر لب آورد و گفت:کمپوت سیب است.میدانید که سیب میوه بهشتی است و زود خوبتان میکند لطفا بخورید!
    نظام نگاهی به قاشق انداخت و بجای دهان باز کردن پرسید:نام شما چیست؟
    سوال او تمام وجود هنگامه را لرزاند و موجب شد که قاشق کمپوت واژگون شود و ملافه را لک کند.نظام ادامه داد:آیا شما آن پری بهشتی نیستید که با تیر و کمانش به قلبها تیر عشق می اندازد؟نامتان چه بود؟
    هنگامه خندید و گفت:مطمئن باشید که من موجود اسمانی نیستم و تنها یک موجود خاکی ام!
    نظام ناباور سر تکان داد و گفت:چرا از گفتن نامتان اجتناب میکنید به من بگویید اسمتان چیست؟
    هنگامه لبخند زد و گفت:من دو نام دارم کدامیک را میخواهید بدانید؟
    نظام گفت:آن اسمی را که با آن مخاطب میشوید آن اسم را به من بگویید.
    -اسمم غزاله است غزاله مانیان حالا خیالتان راحت شد؟
    نظام چشم فرو بست و دوبار نام غزاله را بر زبان اورد و گفت:گمان داشتم که نامت ارس است رب النوع عشق.
    هنگامه با صدا خندید و گفت:منکه گفتم یک موجود زمینی ام لطفا تا بقیه کمپوتها را نریخته ام بخورید.
    نظام فرمان هنگامه را چون کودکی مطیع و سربراه اجابت کرد و دهان گشود.از اینکه میدید او نه یک پری و نه یک رب النوع بلکه موجودی زمینی است که به او امنیت و آسایش ارزانی میکند دل قوی شد و گفت:مرا بخاطر جسارتم ببخشید.من تحت تاثیر داروها و شوکی که تحمل کرده ام قادر به کنترل افکار خود نیستم.
    هنگامه سر فرود آورد و گفت:من حال شما را درک میکنم و از سوال شما نرنجیدم راحت استراحت کنید.
    هنگامه ظرف را به اشپزخانه بازگرداند و با خود اندیشید اگر به او اسم حقیقی ام را میگفتم چه پیش می آمد.آیا اسم میتوانست خاطرات گذشته را در او زنده کند؟اگر اینکار انجام میگرفت آیا او هنوز هم مرا پری بهشتی مینامید؟از فکر کردن در این مورد دست برداشت و با رضایت از پنهان کردن نامش از آشپزخانه خارج شد.نظام با سوالش هنگامه را اغوا کرده بود و کنجکاوی اش را بر انگیخته بود.دوست داشت نظام باز هم از او حرف بزند و بی پروا از او بازخواست کند.سالها در انتظار چنین روزی بسر برده بود و اینک هر دو زیر یک سقف باهم بسر میبردند و میتوانستند از مصاحبت هم لذت ببرند.هنگامه نمیخواست این دقایق با ارزش را ازدست بدهد چون میترسید با آمدن همسر نظام دیگر مجالی برای او پیش نیاید و آن زمان تمام وقت محبوبش را به خود اختصاص دهد این بود که باردیگر قدم به اتاق گذاشت و همسرش را ارام در بستر بیدار یافت.هنگامه برای ورود خود به دنبال بهانه ای بود و چون نگاه نظام را متوجه خود دید بسوی پنجره رفت و با نگاه کردن به حیاطی که افتابش به غروب نزدیک میشد لب به تحسین گشود و پرسید:این گلهای زیبا سلیقه خانمتان است؟
    برای گرفتن جواب سر به سوی نظام برگرداند و دید که نظام با تکان سر تکذیب کرد و پرسید:چه مدت است در شیراز زندگی میکنید؟
    هنگامه بی تفاوت شانه بالا انداخت و گفت:مدت زیادی نیست شاید چند ماه.
    نظام کمی خود را جابجا کرد و بازهم پرسید:از شیراز خوشتان آمده و دوست دارید که برای همیشه اینجا زندگی کنید؟
    -بستگی به اتفاقاتی دارد که بعدها رخ میدهد.شاید برای همیشه ماندگار شدم.شاید هم مجبور شدم ترکش کنم.
    -من دعا میکنم که اتفاقی که موجب شود شما شهر را ترک کنید هرگز پیش نیاید.اینجا بسیار زیبا و دیدنی است و مردم خونگرمی دارد.من مطمئنم اگر مدت بیشتری بمانید آنچنان علاقه مند شوید که به اسانی نتوانید ترکش کنید.
    با شما هم عقیده ام ضمن آنکه با شهر شما بیگانه نیستم و با مردمش زندگی کرده ام استان شما شهرت جهانی دارد.
    -اما به عکس تهران شما دلگیر و روح گداز است و به مردمانش نمیشود اعتماد کرد.آنها جز کسب پول اندیشه دیگری ندارند.
    -چقدر نسبت به شهر من لطف دارید.از تعریف و تمجیدتان ممنونم و نظر شما را حتما به گوش همشهریانم میرسانم.
    لحن ناخشنود هنگامه موجب شد تا نظام سکوت اختیار کند و از اینکه نادانسته باعث رنجش پری زیبا شده بود بر خود خشم بگیرد.سکوت نظام هم موجب ترس هنگامه شد و از اینکه خود را نتوانسته کنترل کند و او را به تمسخر گرفته بود بر خود خشم گرفت و برای اینکه سکوت را بشکند و وادارش کند حرف بزند گفت:ای کاش میتوانستید تا حیاط بیاید و از نسیم شبانگاهی استفاده کنید.
    نظام با شادی کودکانه ای از اینکه پری زیبا اهانت او را بخشیده بود ملحفه را کنار زد و گفت:اگر کمکم کنی پایین بیایم اینکار را خواهیم کرد.شما نمیدانید با این پیشنهاد چقدر خوشحالم کردید ماههاست که نتوانسته ام به درستی به اسمان و شب و ستاره ها نگاه کنم.هنگامه در میان لباسهایی که روی زمین ریخته بود جستجو کرد و ربدوشامبر نظام را یافت و کمکش کرد تا آن را بپوشد و با گفتن ارام قدم بردارید و بمن تکیه کنید آهسته نظام را بسوی حیاط هدایت کرد و سپس با آوردن صندلی از آشپزخانه به حیاط نظام را نشاند و خود به آبیاری باغچه و حیاط پرداخت.با آبپاشی حیاط بوی خاک و گل و نارنج درهم امیخته شد و بوی خوشایند در فضا پیچید که نظام با نفسی عمیق آن را به ریه کشید و گفت:چقدر دلم برای این بو و چنین فضای تنگ شده بود.سالها بود که فراموش کرده بودم از ساده ترین کار هم میتوان لذت وافر برد.برای کسب خوشی احتیاج به فراهم کردن بساط زرق وبرق نیست.آه من این لطف شما را هرگز فراموش نمیکنم حس میکنم که روحی تازه د رکالبدم دمیده شده و سالها جوانتر شده ام.
    هنگامه دل شاد از سخن نظام سینی چای را بر زمین گذاشت که صدای زنگ خانه برخاست و هر دو به یکدیگرنگریستند هنگامه فراموش کرده بود که قرار است خریدهای مانی را از مغازه برایشان بیاورند وقتی با تردید در را گشود با دیدن دو مرد که کیسه های نایلونی را حمل میکردند همه چیز را بیاد آورد و از انها خواهش کرد کمک کرده و خریدها را تا آشپزخانه بیاورند.مردان به محض ورود با مشاهده نظام جویای حال وی شدند و از اینکه بیمارستان را ترک کرده و در خانه استراحت میکند اظهار خوشحالی نمودند.حضور خود نظام آنقدر مایه شادی آنها بود که از یکدیگر نپرسیدند آن زن کیست و در آن خانه چه میکند.با رفتن مردان هنگامه با صدای بلند به طوری که نظام براحتی بشنود گفت:بقدر کافی همه چیز داریم دوست داری برای شام چه غذایی درست کنم اما لطفا هوس همبرگر نکن و ...
    هنگامه از ادامه سخن بازایستاد.برای دقایقی فراموش کرده بود که همه این کارها یک بازی است و او دارد نقش بازی میکند.در هنگام ادای کلمات حس سالهای گذشته را داشت و بهمان گونه که با نظام صحبت میکرد و نظرش را در مورد غذا جویا میشد گفتگو کرده بود.حال به فراست دریافت که بزرگترین خبط را مرتکب شده و نظام را هوشیار کرده است.گوش تیز کرد تا مگر از حیاط صدایی بشنود اما سکوت بود و سکوت.دلش کمی آرام گرفت و با امید اینکه نظام صدایش را نشنیده باشد بقیه کارها را انجام داد و لرزان و مردد بسوی حیاط روانه شد نظام سر بردیوار گذشته و چشم بر هم نهاده بود.هنگامه آرام صدا زد:آقای دشتی خوابیده اید؟
    نظام ارام دیده گشود و گفت:نه بیدارم و دارم از سکوت لذت میبرم.
    او با خود در جدال بود و به درتسی و نادرستی احساسش فکر میکرد.قلبش به او نهیب میزد که این قیافه و این آهنگ صدا همان است که با خون او عجین میباشد و بیداری و واقعیت او را به پرتگاه اشتباه میکشاند و به او یادآوری میکرد که این زن نامش غزاله است و دختر پیرمردی به نام مانیان است.چقدر دوست داشت که فقط بخوابد و صدای او را بشنود و با تلفیقی از گذشته و حال روز را شب و شب را صبح کند.چه میشد اگر فقط و فقط با احساسش روبرو میشد و حقیقت تلخ رخ نمی نمود.او صدای هنگامه را شنیده بود اما آنچنان در احساس خوش گذشته غرق بود که پس از شنیدن سوال هنگامه گمان برده بود که افکارش موجب شده تا تا چنین بپندارد که از او سوال شود شام چه دوست داری برایت تهیه کنم اما لطفا همبرگر نخواه چرا که تا عمر دارم هوس همبرگر نخواهم کرد.این جملات را در ذهن پرورانده و با آوای این زن قرین کرده است.هنگامه به فنجان چای که در حال سرد شدن بود اشاره کرد و گفت:چایتان سرد شد میخواهید گرمش کنم؟
    نظام فنجان را برداشت و کمی از چای را نوشید و گفت:هنوز گرم است و قابل نوشیدن
    آنگاه نگاهش را به صورت هنگامه دوخت و پرسید:شما در آشپزخانه که بودید چیزی پرسیدید؟
    هنگامه سر تکان داد و نظام گفت:به گمانم رسید که از من پرسیدید شام چی دوست دارم که برایم آماده کنید.راستش سالها پیش موجودی زمینی چنان با جان و روحم در آمیخت که وقتی او را از دست دادم هرگز گمان نبردم که کس دیگری بتواند جایش را بگیرد.من گوشم را به شنیدن یک صوت عادت داده بودم و تنها تن آهنگ صدای او بود که قلبم را میلرزاند و به طپش در می آورد.باورتان میشود که کسی سالها در انتظار شنیدن یک صدا عمر باخته باشد و هیچ صدایی را با روحش عجین نکرده باشد؟اصوات از یک گوش می آیند و از گوش دیگر بیرون میروند اما تنها یک صوت است که وقتی شنیده شد با خون در می آمیزد و روح را جلا میدهد و امروز پس از سالها دچار وهم شده ام و به گمانم میرسد که آن صوت را میشنوم و دلم نمیخواهد هیچ صدای دیگری را بگوش بشنوم.این است که وقتی شما صحبت میکنید دیر پاسختان را میدهم.شما باعث میشوید من از شنیدن یک ملودی روحپرور محروم نشوم.
    هنگامه منظور نظام را میفهمید و از اینکه نمیتوانست لب باز کند و به نظام بگوید که دچار توهم نشده و آن چه را که به گوش میشنود تنها صدای اوست که در خانه طنین دارد نه صدای دیگری غرق اندوه شد و برای احتراز از گریستن سینی را برداشت و از نظام فاصله گرفت.وقتی بسوی آشپزخانه در حرکت بود شنید که نظام گفت:غزاله خانم فرار نکنید و از من نترسید.من احساس خفته و نهان کرده خود را بر زبان می آورم و براستی نمیدانم که چرا نمیتوانم احساسم را



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/