36 تا 45
گفت:آقایان خود بخوبی میدانند که هنگام عقد قرار داد با شرکت چه مفادی را امضا کرده اند ولی من برای یادآوری فقط به این بند اشاره میکنم که کلیه شرکا در سود و زیان شرکت سهیم بوده و هر کدام بنا بر سرمایه ای که در اختیار شرکت قرار داده اند در سود و زیان شریک خواهند بود اما متاسفانه اینطور که شواهد نشان میدهد بنظر خودتان هیچیک از هیچیک از شما در ضرر مشارکت نداشته اید و هر کدام فقط به سرمایه ای که در اختیار شرکت گذاشته اید فکر میکنید اما با اینحال و با وجود اینکه بخوبی مشهود است شما رفیقان نیمه راهی برای آقای دشتی بوده اید من حاضر شده ام که شماها را بعنوان شرکا پذیرفته و کلیه قروض شرکت را پرخدات نمایم اما برای شراکت مجدد لازم است که بر اصل سرمایه افزوده شود تا بتوان چرخ شرکت را مجددا به حرکت در آورد اما اگر قصد شما این است که فقط تا زمانی به همکاریتان ادامه دهید که بتوانید سرمایه از بین رفته خود را به چنگ آورید متاسفانه باید بگوید که شراکت با شما به مصلحت نیست و شما باید برای رسیدن به سرمایه تان چون دیگر طلبکاران در نوبت قرار بگیرید و منهم با افراد دیگری که حاضر به سرمایه گذاری باشند کار خواهم کرد.
آقای حاجی ابادی ناخرسند پرسید:چه مدت؟
هنگامه گفت:الویت بنا بر مبلغ سرمایه بکار گرفته شده خواهد بود آنهم بنا بر قانون.
آقای کردیان که از لحن قاطع و مصمم هنگامه دریافته بود که این زن به راحتی سرمایه ازدست رفته را به آنها بازنخواهد گرداند ناراضی پرسید:نیت شما بر پایه چقدر سرمایه است؟
کلام او موجب شد تا دیگران فکر کنند که کردیان رام شده و قصد دارد بار دیگر سرمایه گزاری کند.همگی ناراضی و با صدای بلند گفتند این توافقمان نبود و کردیان را خشمگین ساختند.آقای مانیان با گفتن آقایان آقایان لطفا توجه کنید وادارشان کرد که آرام بگیرند و سپس افزود:ما با این وضع به نتیجه نخواهیم رسید:به من و خانم بختیاری یک کلام بگویید آیا شما به آینده این شرکت امیدوار هستید یا نیستید و آیا...
آقای جهرمی سخن مانیان را قطع کرد و گفت:نه که نیستیم!ما اگر راضی شدیم همکاری کنیم میخواستیم با استراد سرمایه هایمان هر کدام براه خود برویم و کار دیگری را شروع کنیم.باور کنید همگی ما به مردم مقروضیم و چیزی نمانده که ما هم چون نظام راهی زندان شویم.خانم بختیاری قبول کرده بودند که بهمین حالت شرکت را نجات دهند و ما هم در کنارشان بمانیم تا زمانی که شرکت بتواند جانی بگیرد و هر یک از ما سرمایه خود را برداشته و راهی شویم.
هنگامه گفت:و باز هم شرکت را با ورشکستگی روبرو کنید!
آقای جهرمی گفت:باور کنید خانم بختیاری این شرکت دیگر شرکت قبل نخواهد شد.من نمیدانم به چه دلیل و چگونه شما میخواهید یک مرده را دو مرتبه زنده کنید.
هنگامه گفت:سرمایه هایتان را برای خودتان نگهدارید قصد من امتحان از شما بود که خوشبختانه زود ماهیت خود را بروز دادید و حالا اگر خود شما هم حاضر به سرمایه گزاری باشید من نخواهم پذیرفت.
آنگاه رو به مانیان کرد و گفت:شما برای انقضا اقدام کنید و سرمایه اقایان را به آنها برگردانید لطفا در محضر دقت کنید تبصره ای از قلم نیفتد.
آنگاه بلند شد و با گفتن در هتل منتظرتان میمانم از د رمغازه بدون خداحافظی خارج شد.آقای کردیان ضمن ریختن چای برای خود با صدای بلند که دیگر آقایان بشنوند گفت:این خانم چه احساسات تند و تیزی نسبت به شرکت از خود نشان میدهند مثل اینکه ارث آبا و اجدادی است که نمیخواهد از دست برود
آقای مانیان از رفتار هنگامه احساس رضایت میکرد و در دل خوشحال بود که شرکت از وجود چنین شرکایی پاک میشود گفت:خانم بختیاری انسانها را خوب میشناسد و از ماهیت فکر آدمها زود باخبر میشوند.او زن با تجربه ای است لطفا چایتان را زودتر بخورید تا عازم محضر شویم.
فصل سوم
هنگامه بعد از خروج مغازه بخود گفت همه آنها مگسان دور شیرینی بودند که میبایست از نظام دورشان میکردم.هنگامی که تاکسی گرفت با لحن مطمئن و آرام نام بیمارستان را بر زبان اورد و سوار شد احساسات تند در وجودش آرام گرفته بودند و بجای خشم احساس آرامش میکرد گویی پس از طوفانی سخت نسیم ملایمی در حال وزیدن بود آسمان را آبی و صاف میدید و نام و یاد نظام چون قرص آرامبخش ذهنش را آسودگی بخشیده بود و نگرانی و ترس را فراموش کرده بود و این حس تا زمانی که در مقابل میز اطلاعات بیمارستان ایستاد و به صورت مرد جوانی که پشت میز نشسته و به کریدور نظر داشت همراه او بود.مرد جوان متوجه ورود هنگامه شده بود و با چشم تا به او نزدیک شود تعقیبش کرده بود و با آوردن لبخندی بر لب منتظر شد تا هنگامه سوال خود را مطرح کند.هنگامه آرام و خونسرد به مرد جوان روز بخیر گفت و سپس گفت:میخواستم در خصوص بیکی از بیماران این بیمارستان اطلاعاتی کسب کنم و از حالشان جویا شوم.
مرد جوان لبخندش را تکرار کرد و با گفتن نام بیمار لطفا.شوکی خفیف به هنگامه وارد کرد و موجب شد تا هنگامه لحظه ای تردید نماید و سپس بگوید:آقای پرویز نظام دشتی.
مرد جوان گفت:بله اقای دشتی در همین بخش بستری هستند اتاق شماره 6.
هنگامه اینبار محسوستر بر خود لرزید و از ترس اینکه نکند در همان زمان نظام و یا یکی از آشنایان دیرین او را ببیند و بشناسد با سرعت گفت:وقت دیگری برای ملاقات می آیم فقط میخواستم بپرسم حالشان چطور است؟
مرد جوان به فراست دریافت که با دادن اطلاعات کامل به زن جوان او را نگران و ناراحت خواهد کرد پس با فرود اوردن سر گفت:آقای دشتی خوشبختانه دوران سخت بیماری را پشت سر گذاشته اند و اینک فقط یک روز در میان از شوک استفاده میکنند و وضع روحیشان هم به زودی بهبودی میابد.
هنگامه حس کرد پاهایش یارای تحمل وزنش را ندارد و چیزی نمانده بود که همانجا زانو خم کند و بنشیند.برای جلوگیری از افتادن دو دستش را محکم بر لبه میز گرفت و ناباور پرسید:فرمودید وضع روحی؟
مرد جوان که از پریدگی رنگ هنگامه مضطرب شده بود سعی کرد او را آرام سازد و گفت:عرض کرمد که حالشان خوب است و نگرانی وجود ندارد.بیمار روزی که به این بیمارستان آورده شد در وضعیت ناگواری بسر میبرد.هم از لحاظ جسمی و هم از لحاظ روحی به شدت اسیب دیده بود اما با تلاش و سعی دکترها خطر را پشت سر نهاده و رو به بهبودی است.اگر مایل باشید میتوانید ایشان را ملاقات کنید.اتاق شش انتهای راهرو دست راست.
هنگامه تاب نیاورد و بدون خداحافظی بیمارستان را ترک کرد.لحظاتی روی پله ایستاد تا توانست بر خود مسلط شود و فکرش را متمرکز کند.اتوموبیلی که بوق زنان وارد محوطه شد نگاه او را متوجه خود کرد.دو مرد شتابان با برانکاردی به اتوموبیل نزدیک شدند و راننده که با عجله پیاده شده بود سعی داشت خانمی را که در تشک عقب اتوموبیل قرار داشت با احتیاط پیاده کند.با کمک یکی از مردان سفید پوش زن به سختی پیاده شد و در همان حال جسمی کوچک و خونین نمودار گردید.هنگامه با دیدن مادر و نوزادی که در اتوموبیل به دنیا اومده بود تکان سختی خورد و بی اراده بسوی اتوموبیل دوید تا اگر کمکی از دستش بر می آید انجام دهد اما آنها خیلی سریع زن را روی تخت خوابانده و بسوی در سالن حرکت کردند.او بی اختیار سر به اسمان بلند کرد و زیر لب گفت:خداواندا هر دوی آنها را حفظ کن.
وقتی با گامهای آرام از محوطه بیمارستان خارج شد چشمش به اقای مانیان خورد که از یک تاکسی خارج میشد بسوی او پیش رفت و مانیان با گفتن میدانستم اینجا میتوانم تو را پیدا کنم با هنگامه همگام شد و بدون آنکه او سوالی کرده باشد افزود:هرگز د رعمرم آدمهایی تا این حد حریص ندیده بودم.ای کاش بودی و میدیدی که چطور در گرفتن چک از یکدیگر سبقت میگرفتند!اولین مرحله که خوب پیش رفت میماند قدم بعدی که خرید خانه نظام دشتی است.اما این مسئله بی اهمیت هم نیست چون ممکن است مالک جدید راضی نشود خانه را بفروشد.
هنگامه آرام زمزمه کرد:پول بیشتر که بدهی حل میشود!
مانیان گفت:بله!اما شاید راضی نشود با پول بیشتر هم خانه را واگذار کند بهتر نیست که اینکار را بدون عجله و شتاب انجام دهیم؟
هنگامه به نیمرخ صورت مانیان نگریست و گفت:برعکس باید در اینکار تعجیل کنیم چون اگر بنا ویران شود دیگر برایم ارزش نخواهد داشت من آن خانه قدیمی را بهمان صورت گذشته دوست دارم.همان حوض قدیمی با درختان بهار نارنج و آن اتاقها مخصوصا اتاقی که پرویز در آن میخوابید و کار میکرد برایم ارزش دارد.خواهش میکنم هر طور شده آن را برایم حفظ کن.
مانیان سر فرود اورد و گفت:من تلاش خود را میکنم امادلم میخواهد تو هم کمی به فکر من پیرمرد باشی و منو گرسنه و تشنه توی خیابان دنبال خودت نکشانی.
لحن شوخ و توبیخ کننده مانیان موجب شد تا هنگامه از حرکت بایستد و پرسید:مگر ساعت چند است؟
و هم زمان هر دو به ساعتهایشان نگریستند و هنگامه گفت:مرا ببخش مانی آنقدر فکرم مشغول است که فراموش کردم دو ساعتی از وقت غذا خوردن گذشته است.من رستوران مناسبی را میشناسم که آن وقتها با پرویز آنجا غذا میخوردیم اگر هنوز هم بر جای باشد محیطش دنج و غذایش هم خوب است.
مانی خندید و گفت:تو از هر فرصتی برای تجدید خاطره استفاده میکنی بسیار خب دختر جان میرویم آنجا شاید خدا بخواهد و رستوران سرجایش باشد.
داخل تاکسی هر دو ساکت بودند و به ظاهر به تماشای خیابان مشغول بودند.اما هر یک با فکر خود مشغول بود.مانیان به این می اندیشید که ایا با تمام تلاشهایی که صورت میگیرد هنگامه میتواند روی سعادت به خود ببیند و خوشبخت زندگی کند؟و هنگامه در عبور از خیابانها به دنبال نشانی از گذشته ها میگشت و به جستجوی مکانی آشنا بود که بهمراه پرویز رفته یا دیده بود.هنگامه گلفروشی اشنا را دید که صاحبش در حال قفل کردن در مغازه بود و همزمان چند پسر جوان محصل از کنار او عبور کردند و نگذاشتند چشم هنگامه نوع گلها را تشخیص دهد.حس کرد که قلبش با ضربان بیشتری درسینه میطپد.وقتی اتوموبیل وارد خیابان باریک و سنگفرش شده ای شد گونه های هنگامه به سرخی گرایید و نفسش در سینه حبس شد.آنجا هیچ تغییری نکرده و هنوز مثل گذشته بود.شاخ و برگ درهم رفته درختان که در دو سوی خیابان روییده بودند و سایه های کش دار آنها بر دیوار ساختمان که به ردیف صف کشیده بودند و حضور چند اتوموبیل پارک شده در زیر سایه ها او را به سالها گذشته برد به آن زمان که هر دو خسته از کار برای ساعتی آسودن و رفع خستگی ترجیح میدادند غذای خود رادر این رستوران صرف کنند.مقابل رستوران توقف کردند و هنگام پیاده شدن هنگامه نفس عمیقی کشید که مانیان به بوی خوش غذا تعبیر نمود در صورتی که هنگامه میخواست دریابد ایا هنوز هم هوا از بوی درختان و پیچکها آکنده است یا بوی آنها نیز چون زندگی او تغییر کرده.
مانیان اجازه داد تا هنگامه از ردیف مرتب میزها بگذرد و میزی را که برایش یاداور خاطراتش است برگزیند و بنشیند.رستوران خلوت بود و موسیقی ملایمی شنیده میشد.صورت غذا که به حالت ایستاده روی میز قرار داشت بیش از هر چیز نظر مانیان را به خود جلب کرد و ضمن خواندن آن به هنگامه فرصت داد تا صفحات خاطرات گذشته را مرور کند.هنگامه به صندلی خالی روبرویش خیره شده بود گویی بر روی صندلی نظام را میدید که نشسته و با غرور و ابهت همیشگی اش به او مینگرد و میگوید خب انتخاب کن و سفارش بده و در همان حال با بالا بردن یک ابرو نگاهش را در اطراف میگرداند و میگوید همیشه از این مکان خوشم آمده هم دنج و آرام است و هم غذایش باب طبع است و بهتر از غذا دسرش است.اینجا بهترین دسرها سرو میشود.مانیان با گفتن لطفا انتخاب کن تا سفارش بدهیم هنگامه را بخود اورد هنگامه گفت:برای من فرقی نمیکند هر چی شما بخورید منهم موافقم.
و با این حرف نگاهی به اطراف انداخت تا چون نظام تماشاگر باشد.صدای معمولی مانیان صدای آرام و پرجذبه نظام را بخود گرفت و او دقیقا همانگونه که نظام دستور میداد عمل نمود.سرخوش از حضور او نگاه عاشقش را سوی دخترگی گرداند که تلاش میکرد از صندلی بلند بالا برود و چون دیگران بزرگ جلوه کند.دخترک به نگاه هنگامه با زدن لبخندی شیطنت امیز پاسخ گفت و بر سر پدر که به یاری اش آمده بود جیغ کشید وقتی غذا روی میز چیده شد هنگامه از نگاه به کودک دست کشید و به مانیان که با ولع به غذا چشم دوخته بود گفت:امروز هنگام خروج از بیمارستان اتفاق جالبی افتاد.خانمی کودک خود را در اتوموبیل به دنیا آورده بود.خدا کند هر دو سلامت باشند.
مانیان با دهان پر امینی گفت و نشان داد که بیش از حرف زدن به غذا علاقه مند است.هنگامه در سکوت به خوردن پرداخت و فکرش متوجه بچه هایی که تنهایشان گذاشته بود شد و از خود پرسید ایا خانم ناظمی توانسته جای او را پر کند و بچه ها آسوده و راحت هستند؟به پرسش خود اری مطمئنی گفت و اندیشید که همگی بقدر کافی مهربان و دلسوز هستند و بچه ها راحت زندگی خواهند کرد.بعد از غذا مانیان سیگاری روشن نمود تا دسر آورده شود د رهمان حال از هنگامه پرسید:از حال نظام چه گفتند؟
آه بلند هنگامه او را مضطرب کرد و پرسید:هنوز خوب نشده؟
هنگامه آنچه را که از مرد جوان شنیده بود بازگو کرد و ادامه داد:اگر او مرا نشناسد و خاطرات گذشته را فراموش کرده باشد چی؟
مانیان دستش را روی دست هنگامه گذاشت و گفت:دختر جان اینقدر خیالباف نباش.اطلاعات من نقص ندارد و همانطور که قبلا گفتم دکتر معالجش امیدوار است که او بزودی بستر را ترک کند و به فعالیت بپردازد.اگر بهبودی وجود نداشت او با قاطعیت ابراز عقیده نمیکرد.
هنگامه نامطمئن زیر لب زمزمه کرد:خدا کند همینطور باشد.
اما یاس او را به گونه ای در بر گرفت که نتوانست لب به دسر بزند و دوست داشت که آن محیط را هر چه سریعتر ترک کند.پس از خروج از
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)