92 - 86
زهره دیگر معطلی را جایز ندانست و با کسب اجازه از عمه اش فوراً پیاده شد . لحظه ای بعد در کنار آقای سالار از پله های سنگی که بر سطح کوه کنده شده بود بالا می رفت . هر چه از کوه بالا می رفتند نمای اطراف زیر پایشان زیباتر به نظر می رسید . عاقبت آن قدر بالا رفتند که دورنمای تمامی شهر نمایان شد . زهره که نفس نفس افتاده بود لحظه ای ایستاد محو تماشای منظره روبرو به آرامی گفت « چقدر زیباست » صدای گرم جهانگیر را شنید که گفته او را تأیید می کرد اما زهره نفهمید که در آن لحظه نگاه او بر نیمرخش ثابت مانده بود .
شبانگاه زمانی که خانم مالک و برادرزاده اش خسته از روز شلوغی که پشت سر گذاشته بودند به خانه رسیدند . زهره سئوالی را که تمام روز فکرش را مشغول ساخته بود به زبان آورد و با کنجکاوی پرسید :
عمه جون خانم سالار چه نسبتی با جهانگیر خان داره ؟
عمه خانم متعجب پرسید :
قبلاً چیزی در مورد زیور به تو نگفتم ؟!
زهره گفت :
نه عمه تا به حال موردی پیش نیومده که درباره او صحبت کنید .
خانم مالک با مهربانی گفت :
ببینم خسته که نیستی ، دوست داری همه جریان رو از اول برات تعریف کنم ؟ زهره خود را مشتاق نشان داد و گفت :
من اصلاً خسته نیستم و حاضرم تا صبح به حرف های شما گوش کنم .
عمه خانم همراه با لبخندی به آرامی شروع به صحبت کرد :
سال ها پیش ماهرو هانم مادر جهانگیر برای سومین بار حامله شد . یکی از اطبای معروف اون موقع به ماهرو گفته بود که حاملگی براش خیلی ضرر داره و باید مانع اون بشه اما مادر جهانگیر می دونست که خان دلش باز هم بچه می خواد و به خاطر شوهرش این خطر رو قبول کرد و عاقبت جونش رو روی این کار گذاشت . خوشبختانه نوزاد که دختر بود زنده موند ولی مادر از بین رفت .
ماهرو زن بی نهایت زیبا و مهربونی بود و خان او را مثل جونش دوست داشت . برای همین بعد از مرگش سخت بیمار شد و روزهای بدی رو گذراند .
من و اعظم با کمک هم نوزاد قشنگ ماهرو رو نگهداری می کردیم . اون روزها جمشید پسر بزرگ خان پونزده ساله و جهانگیر ده سال بیشتر نداشت . خلاصه مطلب اینکه بعد از چند سال اطرافیان خان رو تشویق کردند برای بار دوم تجدید فراش کنه و زندگیش رو سر و سامون بده . عاقبت اصرار دیگرون باعث شد که خان به خاطر آسایش بچه ها دختری از محله های اطراف رو به عقد خودش در بیاره . از قضا زیور خواهر یکی از دوستان قدیمیش که عشایر بودند رو گرفت . اون موقع ها یادمه دخترا رو در سن پایین شوهر می دادن اما عروس خان سن و سال زیادی داشت و دست کم بیست و یکی دو سالش بود . زیور از همون اول دختر زیرک و آب زیر کاهی به نظر می رسید البته اوایل ظاهر کاملاً ساده ای داشت ولی با گذشت مدتی چنان شکل و قیافه ای برای خودش ساخت که بیا و ببین .
در هر صورت با اون که بعد از مدتی جایی در دل خان باز کرد ولی متاسفانه اجاقش کور بود و هیچ وقت نتونست از خان صاحب اولادی بشه .
ده سال بعد این ماجرا خان هم سکته کرد و مرد . خدا رحمتش کنه .
یادمه چه ختمی براش گرفتن . خلاصه ... جمشید که اون موقع در خارج تحصیل می کرد وقتی برای شرکت در مراسم پدرش به ایران اومد به جهانگیر و جمیله خواهرش پیشنهاد کرد همه چیز رو در ایران بفروشن و همگی برای ادامه زندگی به خارج برن .
جمیله حرف برادرش رو قبول کرد اما جهانگیر به پیشنهاد اون جواب رد داد و گفت :
حتی یک وجب از خاک وطنم رو با تمام خارجه عوض نمی کنم . به همین خاطر املاک خان بین وراث تقسیم شد و جمشید و جمیله بعد از فروختن سهم خودشون راهی دیار فرنگ شدند اما جهانگیر برای همیشه در این خونه ماندگار شد .
زیور سهمش رو همون موقع گرفت و می تونست به راه خودش بره ولی از جهانگیر خواست که اونم در همین منزل و در جوار او زندگی کنه .
با کنجکاوی پرسید :
چرا جهانگیر خان تا بحال ازدواج نکرده ؟ اون که از هر لحاظ مرد مرفهی به نظر می رسه .
خانم مالک با نگاه مستقیم به او گفت :
جهانگیر یک بار ازدواج کرد . چند سال پیش بود که دختر زیبایی رو از خانواده وکیلی به همسری گرفت . هنوز فراموش نکردم که چه جشن باشکوهی به پا کرد و تمام اهل محل رو شام داد . اون شب همه فامیل از این وصلت شادمان بودند و اونها رو زوج خوشبختی می دیدند اما دوران خوشی برای اونها کوتاه بود هنوز مدت زیادی از عروسی شون نگذشته بود که دختر بیچاره به بیماری عجیبی مبتلا شد .
اعظم می گفت ( شمسی ) اشتهایش رو پاک از دست داده بود و هر چی می خورد فوراً بر می گردوند . جهانگیر خان تمام اطبای معروف شیراز رو یکی یکی به بالین عروسش آورد ولی هیچکس علاج دردش رو پیدا نکرد و بعد دو ماه دختر بیچاره از دنیا رفت . بعد از مرگ شمسی جهانگیر حسابی خودش رو باخت و روحیه اش بکلی عوض شد . دیگه نه از اخلاق خوشش خبری بود و نه از مردم داریش . حوصله کسی رو نداشت و اکثر اوقات رو در تنهایی می گذروند پای افراد فامیل کم کم از این خونه بریده شد و منزل خان لطف و صفای قبلش رو از دست داد ... عمر چقدر سریع می گذره ... حالا پنج سال از اون زمان گذشته ، بعد از این همه مدت تازگی ها خلق و خوی جهانگیر خان کمی تغییر کرده . شاید باور نکنی ولی مهمونی امروز برای همه حکم معجزه رو داشت . همگی اینو به فال نیک گرفتیم . این طور که اعظم می گفت دیشب جهانگیر بی مقدمه پیشنهاد مهمونی امروز رو داده و تلفنی همه کارها رو روبراه کرده . حقیقتش من امروز واسه اولین بار بعد از چند سال متوجه شکفتگی صورتش شدم و بر خلاف همیشه اونو خندون دیدم .
صحبت های خانم مالک به پایان رسید با نگاه عمیقی به برادرزاده اش پرسید :
خسته شدی ؟ زهره که نگاهش به نقطه ای خیره مانده بود همراه با نفس بلندی که از سینه بیرون می داد گفت :
نه ... اما شنیدن این ماجرا برایم عجیب بود راستش هیچ وقت فکر نمی کردم که آقای سالار هم مرد رنج کشیده ای باشد .
عمه خانم با لحن ناصحی گفت :
می دونی مادر جون هیچ وقت نمی شه از روی ظاهر دیگرون درباره شون قضاوت کرد به قول شاعر ( در این دنیا دل بی غم نباشد ) ولی مسئله اینه که هر کس فقط از درد و رنج خودش خبر داره برای همین هم گمون می کنه که بقیه هیچ غصه ای ندارن .
زهره که به یاد غم های خودش افتاده بود با کلامی اندوهگین گفت :
بله ... حق با شماست .
خانم مالک گفت :
صورتت خسته به نظر می رسه بهتره دیگه استراحت کنی فردا مجبورم زحمت خونه و آشپزی رو به تو محول کنم چون باید دستکم تا یه مدت برای کمک به اعظم مسئولیت کارهای منزل خان رو به عهده بگیرم .
روز بعد زهره تمامی ساعات صبح تا ظهر را در منزل تنها بود . نزدیک ظهر زنگ تلفن به صدا در آمد . با برداشتن گوشی صدای عمه را شناخت . خانم مالک با احوال پرسی گرم پیشنهاد کرد که برای صرف نهاد به منزل خان برود . او یادآور شد که این دعوت از طرف جهانگیر خان صورت گرفته است .
زهره پس از تشکر برای عمه توضیح داد که او نیز غذایی فراهم کرده و منتظر بازگشت او است .
خانم مالک که دید زهره تمایلی به قبول این دعوت ندارد اصرار را جایز ندانست و می خواست خداحافظی کند که خود جهانگیر خان دخالت کرد و اجازه خواست که مستقیماً طرف مکالمه باشد . لحظه ای که زهره صدای او را از درون گوشی شنید لرزش خفیفی در وجودش حس کرد . تحت تاثیر این واکنش هر چه جهانگیر اصرار کرد او با لجاجت از عقیده خودش برنگشت .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)