نام کتاب : گناه عشق
نویسنده : زهرا اسدی
نوبت چاپ : اول €1377
تعداد فصل : 7 فصل
تعداد صفحه : 240 صفحه
منبع : نودوهشتیا
نام کتاب : گناه عشق
نویسنده : زهرا اسدی
نوبت چاپ : اول €1377
تعداد فصل : 7 فصل
تعداد صفحه : 240 صفحه
منبع : نودوهشتیا
به نام خدا
فصل اول
از صفحه 1 تا 25
نزدیک عصر ، میدان بار فروشان دیگر آن رونق قبل از ظهر را نداشت . از سر و صدای کامیونها ، جابجا کردن جعبه های میوه و تره بار و آمد و شد مردم و هیاهوی آنها ، دیگر خبری نبود . آقای خلیلی ، در حالی که از دفترش خارج می شد ، تحت تأثیر هوای گرمی که به چهره اش خورد ، چشمانش را کمی تنگ کرد و خطاب به چند تن از کارگران دستور داد :
-اون جعبه های خالی را در کامیون بار بزنید و محوطه را کاملاً نظافت کنید ، راستی مجتبی ، اون دو بار هندونه را روانه آبادان کردی ؟
مجتبی همانطور که با دستمال چرک آلودش دانه های عرق را از
- خوب پس اینها رو هم زودتر جمع و جور کنید ، امروز هوا خیلی دم کرده ، به بچه ها بگو ، بعد از اتمام کار برن خونه ، در عوض شنبه نیم ساعت زودتر بیان . قراره از کازرون و شیراز ، چند کامیون انگور و انجیر و هلو برسه ، چون هوا گرمه ، باید زود اونها رو جابجا کنیم ... ضمناً به جواد بگو ، شنبه عصر بیاد پیش من ، پولی رو که می خواست براش آماده کردم ...
لبهای مجتبی به لبخند رضایتی از هم باز شد . برادرش مدتها بود که انتظار دریافت این وام را می کشید چون برای انجام مراسم عروسی به آن نیاز داشت .
-خدا عمرتون بده آقا ... سایه شما از سر ما کم نشه .
-احمد آقا ، تلفن با شما کار داره .
این صدای منشی آقای خلیلی بود که از درون دفتر او را فرا می خواند . سرپرست میدان بارفروشان با قامتی بلند بالا و چارشانه ، به سوی دفتر به راه افتاد . در سن چهل سالگی هنوز کاملاً سرحال و برازنده به نظر می رسید . گویی نمی خواست گذشت سالها را در سیمای خود هویدا کند . با برداشتن گوشی تلفن ، قیافه اش حالت کنجکاوی پیدا کرد و گفت :
-بفرمائید .
حتماً مخاطبش آشنا بود چون حالت چهره اش تغییر کرد و گفت :
-سلام ... چه خبر ؟ کاری داری ؟
لحظه ای ساکت به سخنان شخص مقابل گوش داد و سپس در پاسخ گفت :
مگه دیروز کلی میوه نفرستادم ...؟ چی شده که دوباره هوس میوه تازه کردی ؟
ظاهراً از جوابی که شنید خوشش نیامد ، چون با ابروان گره کرده و لحنی خشن گفت :
مگه نگفتم بدون اجازه من نباید در این مورد اقدام کنی ؟
پاسخ مخاطبش او را عصبی تر کرد ، در همان حال گفت :
فعلاً تلفنی نمی تونم صحبت کنم . تا یک ساعت دیگه ، به منزل می رسم ، باید درباره بعضی از مسائل تو رو شیرفهم کنم .
آخرین کلام او ، درست قبل از کوبیده شدن گوشی بر روی تلفن ، شنیده شد و نگاه مظنون و موذیانه منشی را به سوی رئیس کشید .
ساعتی بعد ، گرمای آفتاب ، تا حدودی از میان رفته بود . اما هرمی که از زمین بر می خاست ، حالت دم کرده ای به فضا می داد ،
با این حال بعضی از همسایه ها ، بی توجه به گرفتگی هوا ، بعد از آب پاشی کوچه ، جلوی در خانه ها نشسته و عبور عابران را تماشا می کردند . بچه ها هم فرصت را غنیمت شمرده و عرق ریزان ، سرگرم بازی و جست و خیز بودند . انگار نه انگار که لباس های خیس از عرق ، به تنشان چسبیده است . صدای دست فروشی با کلام خوشایندی ، بستنی یخی را به رخ گرمازدگان می کشید :
-بستنی دارم ... بستنی ، یکی دو ریاله ... بستنی .
عیسی ، پسر هشت ساله خانم رسولی ، با آن پوست آفتاب سوخته اش ، به سوی مادرش دوید و در حالی که چادر او را می کشید ، با سماجت گفت :
پول بده بستنی بخرم .
صدای او به گوش مادرش نرسید ، یا اگر رسید به آن توجهی نکرد ، چون با همسایه بغل دستی سرگرم گفتگو بود .
-می بینی هوا چقدر گرم شده ؟! خدا به داد برسه ، هنوز تیر ماه تموم نشده ، گرما این طور بی داد می کنه ، وای به حال مرداد و شهریور .
همسایه با لبه چادر چیت گلداری که به سر داشت ، کمی خود را باد زد و در ادامه صحبت های او گفت :
-حالا گرمی هوا به جهنم ، تازگی میگن چقدر مریضی زیاد شده . شنیدی اسهال شیوع پیدا کرده ؟ صبح برنامه پزشک خانواده از رادیو می گفت ، حتماً باید تره بار رو قبل از خوردن ضدعفونی کنیم .
مادر عیسی در حینی که می گفت « این هم از مصیبت های گرماست » متوجه پسرش شد .
-یاالله پول بده ، عمو بستنی فروش رفت .
حتماً انتظار داشت مادرش مثل همیشه ، برای رهایی از دست نق و نوق او ، بگه « برو کیفم سر یخچاله ، هر چقدر می خوای بردار » اما این بار ، بر خلاف قبل ، با نگاه غضبناکی گفت :
برو بچه اینقدر نق نزن ، این بستنی ها همش آب و جوهره ، نبینم از اینا بخوری .
عیسی هوا را پس دید و دیگر چیزی نگفت ، اما با حسرت ، دور شدن بستنی فروش را تماشا کرد .
ورود آقای خلیلی، توجه دو خانم همسایه را جلب کرد . سرش پایین بود و با اخم های درهم ، کوچه را می پیمود . زمانی که فاصله زیادی با آن دو نداشت ، سلام خانم رسولی و همسایه دیگر ، توجه او را جلب کرد . همراه با پاسخ آرام و کوتاهی ، چند ضربه به در نواخت اما ، چون کسی آن را به رویش نگشود ، چند بار پشت هم شاسی زنگ را فشرد . محمد کوچولو ، همان طور که فریاد می زد آمدم ، در را به روی پدر باز کرد و با مشاهده او ، با شیرین زبانی سلام گفت . احمد آقا هنوز اخم کرده بود ، با این همه دستی به سرش کشید و سلامش را پاسخ داد . چند دقیقه از ورودش نگذشته بود که ، فریادش بلند شد . آن چنان بلند بلند صحبت می کرد که صدایش حتی توی کوچه هم شنیده می شد .
خانم رسولی با نگاه معنی داری به همسایه اش گفت :
بیچاره زری خانم حق داره از دست شوهرش بناله . هنوز از راه نرسیده ببین چه قشقرقی به پا کرد .
همسایه که متوجه نزدیک شدن زهره شده بود ، دستش را به علامت سکوت نزدیک دهان برد و به این طریق او را متوجه مطلب کرد . با نگاهی به سمت مخالف ، چهره خانم رسولی به لبخندی از هم باز شد و در پاسخ سلام دختر جوان ، گفت :
سلام به روی ماهت ، حالت چطوره زهره جون ؟
در همان حال نگاهش به وسایل خیاطی او که درون کیف دستی اش بود افتاد و به دنبال پاسخ آرام و شمرده او ، پرسید :
از آموزشگاه بر می گردی ؟
زهره که متوجه داد و فریادی که از منزلشان به گوش می رسید ، شده بود ، همراه با شرم پاسخ مثبت داد و از خجالت اینکه دیگران هم این سر و صدا را می شنوند ، سرش را به زیر انداخت و شاسی زنگ را فشرد . وقتی در به رویش باز شد ، رنگ برادر کوچکش را پریده دید و با دلشوره عجیبی به درون رفت . به محض ورود ، ابتدا چشمش به احمد آقا افتاد که با چهره برافروخته ، بر لبه حوض چهار گوش وسط حیاط ، نشسته بود . مادرش ، کمی آن طرف تر ، به حالت چمباتمه در کنار درگاه ورودی هال ، زانوی غم بغل کرده و آرام اشک می ریخت .
با نگاهی به مادر ، قلبش به درد آمد و رنگ چهره اش متغیر شد . در این اواخر ، بارها او را غمگین دیده بود . سلامی که گفت ، گرفته و غمگین به گوش رسید . در آن بین فقط احمدآقا بود که با ابروان گره خورده اما ، با محبت پاسخش را داد . ظاهراً بگومگوی امروز هم به خاطر زهره درگرفته بود ، این را از نگاه پرکینه مادرش حدس زد و از وجود خود بیزار شد . مادرش حتی زحمت جواب سلامی را هم به خود نداد . زهره می دانست که او حق دارد ، چرا که می دید ، وجودش ناخواسته ، مایه دردسر برای او شده .
وقتی با قدم هایی سنگین راه اطاقش را در پیش گرفت ، در این فکر بود که تا کی می تواند این وضع را تحمل کند ؟ نگران از اوضاعی که روز به روز بدتر می شد ، کیف دستی اش را گوشه ای گذاشت و به دیوار تکیه داد و با سینه ای مالامال از غم ، زانوها را در بغل گرفت . در همان صدای بغض کرده مادر ، او را از دنیای غم آلود خود بیرون کشید .
-مگه ممکنه به همه اونایی که خواستگاری می کنند ، جواب رد بدیم ، چرا نمی خوای قبول کنی که زهره دیگه بزرگ شده و باید بره پی بختش . تا بحال هر چی خواستگار براش اومده ، به یه بهونه ردشون کردی ، منم هیچی نگفتم ، ولی خانواده سراج ، آدمای خوب و سرشناسی هستن ، پسرشون کارمند پتروشیمیه ، جوون شایسته ای بنظر می رسه . چرا بخت به این خوبی رو رد کنیم ؟
صدای احمد آقا ، محکم ، اما آرام تر از قبل شنیده شد .
-مگه قبلاً نگفته بودم تا وقتی درس زهره تموم نشده ، کسی حق نداره به خواستگاریش بیاد . پس چرا با اونها قرار گذاشتی ؟
زری با چشمان اشک آلود نگاه گذرایی از گوشه چشم به او انداخت و گفت :
همون روزی که مادر داریوش ، صحبت از خواستگاری رو پیش کشید ، بهش گفتم که شرط تو چیه ، اونم موافقت کرد که بعد از انجام عروسی ، بزارن زهره یکسال دیگه رو هم بخونه و دیپلمش رو بگیره ...
احمد آقا با خشم ، کلام او را نیمه کاره قطع کرد و برای اینکه دست پیش را گرفته باشد ، با لحن تندی گفت :
-گور پدر سراج و پسرش با هم ، یکبار دیگه هم گفتم ، من اجازه نمی دم زهره با هر کس و ناکسی ازدواج کنه ، سالهاست که زحمتش رو کشیدم و حق دارم در زندگیش دخالت کنم ، پس دیگه این قدر فلسفه بافی نکن . حالا هم خودت برو یه جوری قرار امشب رو بهم بزن ، چون اگه پای سراج به منزل من برسه ، وای به حال و احوالت ، آن وقت من می دونم با تو چه معامله ای بکنم .
به دنبال تهدیدات سخت احمد آقا ، صدای بهم خوردن لنگه در حیاط به گوش رسید و زهره احساس کرد که ناپدریش ، از منزل خارج شده است .
در این لحظه ، هیچ چیز به اندازه پناه بردن به آغوش مادر و همراه او اشک ریختن ، تسکینش نمی داد . قدم هایش سست و نااستوار بود . وقتی مقابل او قرار گرفت ، دیدن چهره غمگین و اشک آلود مادر ، بغض گلویش را بیشتر کرد . هم زمان با نشستن در کنارش ، با صدای گرفته ای گفت :
مادر جون ، حالا که عمو احمد ، با ازدواج من مخالفت می کنه ، تو این قدر لجاجت نکن ، اگه همه این جار و جنجال ها به خاطر منه ، خیال همتون رو راحت می کنم و می گم که من هیچ وقت شوهر نمی کنم . شما هم دیگه بس کنید و این قدر زندگیتون رو بخاطر من خراب نکنید .
برخلاف انتظار زهره ، مادرش از حرف او برافروخته تر شد و با لحن تلخی گفت :
تو چطور می تونی این حرفو بزنی ؟ مگه نمی بینی زندگی من به چه روزی افتاده ؟ اگه دارم این همه بدبختی می کشم و فحش و ناسزا می شنوم ، فقط واسه اینه که تو زودتر بری پی زندگیت . اون وقت تو میگی نمی خوای شوهر کنی ؟! مگه نمی دونی این همه سر و صدا به خاطر چیه ؟ اگه کوری ، چشماتو باز کن و بفهم احمد چرا نمی خواد تو عروسی کنی . اگه اون با ازدواج تو مخالفت می کنه ، دلش به حال درس و مشق تو نسوخته ، اینا همش بهانه ست . بهانه ای که نذاره تو از این خونه بیرون بری .
ظاهر زهره نشان می داد که مفهوم حرف های مادرش را به درستی درک نکرده و نمی داند مقصود او چیست . برای همین با تعجب پرسید :
اگه بخاطر درس نیست ، پس برای چی عمو نمی خواد من ازدواج کنم ؟!
نگاه مادرش ملامت بار بود ، در همان حال با کلام پر دردی پرسید : یعنی نمی دونی اون چه مرگشه ؟ چطور تا به حال متوجه رفتار او نشدی ؟!
زری چهره رنگ باخته دخترش را دید و برایش روشن شد که او واقعاً از هیچ چیز خبر ندارد . وقتی شروع به صحبت کرد ، صدایش با لرزش همراه بود و شرم خاصی در خود داشت .
-مادر ... مطمئنم که تو اشتباه می کنی ، عمو احمد ، جای پدر من حساب می شه ... مگه ممکنه ... منظور خاصی به من داشته باشه ؟!
پوزخندی که زری بر لب آورد ، تلخ و زهرآلود بود ، با صدای خفه ای گفت :
پدر ... ؟ منم یه روزی فکر می کردم که احمد ، تو رو مثل دختر خودش دوست داره ... ولی افسوس که اشتباه می کردم . حالا وقتی نگاه اونو به تو می بینم ، می فهمم که در فکرش چی می گذره . تازگی متوجه بی اشتهایی اون شدی ؟ از وقتی تعداد خواستگارای تو زیاد شده ، اشتهاش رو پاک از دست داده و در عوض تعداد سیگاراش دو برابر شده . لب های خشک زری ، لحظه ای از سخن گفتن باز ایستاد ، نگاهش مات به نقطه ای خیره مانده بود ، مثل اینکه به دنبال کلامی می گشت که تأثیرش ، سوزش بیشتری داشته باشد ، شاید در آن صورت زهره بهتر می توانست به عمق فاجعه پی ببرد . با نگاه گذاریی به سوی او ، دوباره ادامه داد :
-فکر می کنی چرا هر ماه برات هدیه های قشنگ می خره ، یا هر چی اراده کنی فوراً مهیا می شه ؟ حتماً فکر کردی اینا بخاطر محبت پدریه ... هان ؟ نه ... همه ماجرا از وقتی شروع شد که تو به اندازه کافی رشد کردی و تونستی نظرها رو به خودت جلب کنی ... اونم مرده ... یه مرد که از اول زندگیش ، با یه زن بیوه ازدواج کرد و حتماً خیلی آرزوها به دلش مونده ... حالا هم خودش رو صاحب اختیار تو می دونه و می بینی که چه رفتاری پیش گرفته .
قطره اشکی که از گوشه چشم زری ، فرو افتاد ، بغض زهره را نیز ترکاند . او نمی توانست اندوه مادرش را ببیند ، در زندگی فقط او را داشت و تنها دل خوشی اش ، شادی و سلامت او بود . دستش بی اختیار به سوی دست مادر رفت و با محبت آن را لمس کرد . در همان حال صدایش را شنید که به حالت بغض آلودی گفت :
-دیگه طاقت تحمل این زندگی نکبت بار رو ندارم . چند بار تصمیم گرفتم ازش طلاق بگیرم و از شر این زندگی خلاص بشم ولی ، فکر اینکه این دو طفل معصوم بدون من چکار می کنن ، منصرفم کرد . می دونم که دادگاه ، بچه ها رو به من نمی دهد ، منم دور از اونها نمی تونم طاقت بیارم . حالا موندم که با این وضع ، چه باید کرد ؟
پنجه های زهره ، دست مادر را در خود فشرد و با لحن محبت آمیز گفت : این چه حرفیه مادر ؟! تو نباید صحبت از طلاق بکنی . چرا می خوای آسایش خودت و بچه ها رو بهم بزنی ؟ اگه کسی باید از این خونه بره ، اون منم ، نه شما . حالا اشکاتو پاک کن . ببین مریم و محمد چطور نگاهت می کنن . کاری نکن که این بچه ها از حالا طعم غم و غصه رو بچشن . من تا بحال احمق بودم که نفهمیدم عمو به چه منظوری این قدر محبت می کنه ، حالا که حقیقت برام روشن شد ، دیگه تو این خونه نمی مونم .
نگاه غمدار زری ، به چهره معصوم دخترش افتاد . دلش به حال او سوخت ، با لحن نگرانی پرسید :
-تو کجا رو داری بری ؟ فقط می تونی یه کار کنی ، اونم اینه که هر چه زودتر با یه بنده خدایی ازدواج کنی و بری خونه بختت . در اون صورت ، شاید احمد از فکر و خیال تو بیرون بیاد .
-نه مادر جون ... این راه حل قضیه نیست . مگه نمی بینی ؟ هنوز کسی به این خونه نیومده این همه جار و جنجال به پا شده ، وای به حال وقتی که جریان جدی بشه و من بخوام حرف ازدواج رو بزنم ، حتماً اونوقت عمو آتیشی به پا می کنه که همه ما توی اون می سوزیم .
زری حق را به دخترش می داد ، اما ، جز این ، راه حلی به فکرش نمی رسید و نمی دانست چه باید کرد . در این فکر ، دوباره صدای زهره را شنید .
-حالا بلند شو ، دست و صورت رو آب بزن و دیگه جلوی عمو احمد ، حرف خواستگار رو پیش نکش ، صبر کن یه مدتی بگذره و آبها از آسیاب بیفته ، من سر فرصت راه حلی برای این دردسر پیدا می کنم ، ولی همه چیز باید جوری اتفاق بیفته که عمو تو رو مقصر ندونه ، وگر نه ممکنه بعداً اذیتت کنه .
زری احساس کرد دخترش زیرک تر و داناتر از آن است که فکر می کرد با این حال همه درها را به روی خودش و او بسته می دید و باور نداشت که زهره بتواند این مشکل را حل کند .
مدتی بود که احمد آقا زهره را دگرگون می دید و هر چه تلاش می کرد نمی توانست علت تغییر ناگهانی در رفتار او را بفهمد . زهره دیگر آن دختر شاد و سرزنده همیشگی نبود ، این روزها بیشتر اوقات در فکر فرو می رفت و یک گوشه خلوت می کرد . یا بر روی لبه حوض می نشست و ساعت ها به ماهی های قرمز توی آب خیره می شد . تا همین اواخر ، او که دوران هفده سالگی را پشت سر می گذاشت ، شاداب و سرخوش از باده جوانی ، لحظه ها را می گذراند . خنده های خوش طنین او ، محیط خانه را جان می بخشید ، هر کس با او دمخور می شد ، از خلق خوش و صفات نیکش بهره مند می گشت و از مصاحبتش لذت می برد . رفتار محبت آمیزش ، همیشه زبانزد همسایه بود و مهر خودش را به راحتی در دل همه جای می داد . در سن شش سالگی پدر را از دست داده بود و پس از ازدواج دوباره مادر ، گر چه برایش دشوار بود ، اما احمد آقا را به عنوان جانشین پدرش پذیرفت . هر گاه تنها عکس پدر را که در لباس نظام نشانش می داد ، نگاه می کرد ، به یاد دستان گرم و پر مهرش و بوسه های لبریز از محبتش می افتاد . از مادر شنیده بود که در یک برخورد شیرین ، هنگامی که برای مأموریت به نواحی کردستان آمده بود ، با او آشنا گشته . ظاهراً مادرش به خاطر این جوان شیرازی که در ارتش خدمت می کرد ، دست از همه اقوام و بستگان کشیده و راهی دیار غربت شده بود . مادرش همیشه می گفت ، ازدواجش با ( رحمان ) بهترین حادثه زندگی اش بود و هرگز آن را فراموش نخواهد کرد ، گر چه یک سال بعد از مرگ او ، با احمد خلیلی ، یک اهوازی سی ساله ازدواج کرد . زهره از همان زمان تلاش کرد مهر این مرد غریبه را به دل راه بدهد و بخاطر خوشبختی مادرش ، او را مانند یک پدر دوست بدارد . رفتار محبت آمیز احمد آقا نیز از همان ابتدا به این احساس قوت داد . با به دنیا آمدن مریم و محمد ، زندگی آنها ، از هر نظر کامل شد تا آنجا که در کنار هم خانواده خوشبختی بنظر می رسیدند ، زری هم از اینکه تنها فرزند رحمان ، در کنار خانواده جدیدش زندگی آرامی داشت ، خوشنود بود و خود را زن خوشبختی می یافت ، اما تحت تأثیر احساس ناخوشایندی که در این اواخر ، از نگاه های خیره احمد به دخترش در او پیدا شده بود ، بر آن شده بود که در رفتار همسرش دقیق تر بشود و به مرور به این حقیقت تلخ پی ببرد طراوت و زیبایی دخترش که این روزها نگاه هر بیننده ای را به خود جلب می کرد ، دل همسرش را ربوده است . گر چه به خوبی می دانست که زهره در این میان بی تقصیر است . مهر مادری از یک سو و حسادت زنانه از سوی دیگر ، دو نیروی قوی بودند که او را زیر فشار خود له می کردند و زندگی را برایش جهنم کرده بودند . گر چه می دانست زهره دختر بی گناهی است اما نمی توانست این واقعیت را نادیده بگیرد که وجود او خوشبختی اش را بر هم زده است .
زهره نیز پس از کشف واقعیت شدیداً نگران بنظر می رسید . او که زیبایی را از مادر و اخلاق نیکو را از پدر به ارث برده بود ، بعد از آن سعی می کرد در برخورد با پدر خوانده اش ، کاملاً محتاطانه عمل کند ، تا مایه افسردگی مادر نشود . اما احمد از این نحوه رفتار در رنج بود و در پی فرصتی می گشت که از علت این دگرگونی آگاه شود .
روزهای پر رنج این ایام هم چنان در پی یکدیگر می گذشتند ، در این میان تنها سرگرمی زهره ، رفتن به آموزشگاه خیاطی بود . او که در تعطیلات سال قبل ، دوره کوتاهی از تعلیم فن خیاطی را پشت سر گذاشته بود ، حالا به نحوی ماهرانه تر عمل می کرد و به خوبی بر فوت و فن کار مسلط شده بود . اما نه تسلط به هنر خیاطی و نه تشویق های مکرر سرپرست آموزشگاه ، هیچ یک نمی توانست مایه خوشنودی او بشود چرا که او از فکری که چون خوره مغزش را می خورد ، شدیداً در رنج بود .
افسردگی و انزواطلبی زهره در منزل ، بیش از همه ، ناپدری اش را نگران کرده بود . او که دنبال فرصت مناسبی می گشت ، یک روز با اطلاع قبلی از غیبت همسرش ، سرزده به خانه بازگشت . پس از ورود ، خطاب به مریم ، دختر هشت ساله اش پرسید :
مادرت کجاست ؟
مریم با صداقت کودکانه اش پاسخ داد :
همراه محمد رفته بازار .
-چرا تو با مادرت نرفتی ؟ مگه قرار نبود بری کفش بخری ؟
-مامان گفت ، زهره تنهاست ، پیشش بمونم ، یه روز دیگه برام کفش می خره .
-راستی مریم جون می تونی واسه بابا سیگار بخری ؟ همین دستفروش سر خیابون داره ، با بقیه پولش هم هر چی خواستی برای خودت بخر .
مریم ، خوشحال از مأموریتی که برایش پیش آمده بود ، اسکناس را از پدر گرفت و با عجله رفت .
با رفتن مریم ، احمد ، احساس کرد قلبش تندتر از همیشه در سینه می تپد . فرصت را غنیمت شمرد و با شتاب به درون ساختمان رفت . از توی آشپزخانه ، صدای آرام رادیو ، به گوش می رسید . وقتی به درگاه آشپزخانه رسید ، لحظه ای ایستاد و زهره را که سرگرم خلال کردن سیب زمینی ها بود ، تماشا کرد . سپس با لحن مهربانی گفت :
خسته نباشی .
نگاه زهره به سوی او چرخید و از دیدار نابهنگام او ، متعجب شد . با این حال سعی کرد خود را آرام نشان بدهد و در پاسخ گفت :
ممنونم .
احمد به او نزدیک شد و همان طور که به کابینت آشپزخانه تکیه می داد ، با نگاه خیره ای پرسید :
تنهایی ؟ زهره که از حضور او معذب به نظر می رسید ، در حین انجام کار گفت :
مادر محمد را برده براش کفش بخره ، ولی مریم با اونا نرفت .
احمد که می دانست فرصت زیادی برای زمینه چینی ندارد ، بی مقدمه سر اصل مطلب رفت و پرسید :
-چرا مدتیه رفتارت با من تغییر کرده ؟ مگه من با تو چه بدرفتاری کردم ؟
زهره که سعی می کرد از نگاه مستقیم به او پرهیز کند ، رنگ چهره اش تغییر کرده بود ، گفت :
رفتار من با شما هیچ فرقی نکرده ، اگه می بینید این روزها ناراحتم ، به خاطر رفتار بدی است که شما با مادرم در پیش گرفتید . می دونم که همه این ناراحتی ها به خاطر منه ، همین موضوع منو رنج می ده .
کلام احمد با لرزش خفیفی همراه بود ، در همان حال گفت :
تو نباید خودت رو مقصر بدونی . در اصل مادرت تقصیر کاره ، اون ندونسته کاری می کنه که من عصبانی می شم و همین باعث دعوا می شه .
زهره با صدای بغض کرده ای گفت :
مادر بیچاره من چه تقصیری داره ؟ تنها گناه اون اینه که دلش می خواد هر چه زودتر زندگی من سر و سامون بگیره . این به نظر شما گناه بزرگیه ؟
چهره احمد از دفاعی که زهره از مادرش می کرد ، کمی برافروخته شد و با ناراحتی پرسید :
مگه در حال حاضر ، زندگی تو سر و سامون نداره ؟ تو چی خواستی که من برات فراهم نکردم ؟ چه کمبودی توی زندگیت داشتی ؟ زهره نتوانست مانع ریزش اشک هایش بشود .
-من چیز بخصوصی نمی خوام ، فقط دلم می خواد شما همیشه با مادرم مهربون باشید و بی خود و بی جهت اذیتش نکنید .
ریزش اشک مانع از ادامه کار او شد ، ناچار کارد را رها کرد و با پشت دست ، گونه هایش را پاک نمود . احمد که از مشاهده اشک های او منقلب شده بود ، دستمالی را از جیب بیرون آورد و به سویش گرفت و گفت :
خواهش می کنم گریه نکن ، من نمی تونم تو رو غمگین ببینم . تو هنوز خبر نداری که چقدر برام عزیزی ، باور کن حاضرم هر چی دارم بدم ، در عوض تو مثل سابق ، شاد و خندون باشی . زهره از نحوه صحبت کردن او متعجب شده بود و احساس می کرد احمد آقا حال عادی ندارد . از تأثیر این فکر با لحن ناراحتی گفت :
عمو ... من چطور می تونم شاد و خندون باشم در حالی که مادرم رو این روزها همش گریون می بینم ؟
احمد از تنها بودن با او به هیجان آمده بود و دلش می خواست تمام مکنونات قلبی اش را بیرون بریزد و پرده از راز بردارد . در آن میان با صدایی که عصبی تر از حد معمول به گوش می رسید ، گفت :
تو را به خدا ممکنه منو عمو خطاب نکنی ، اسم لعنتی من احمده ... فقط احمد .
تحمل این وضع برای زهره سخت بود اما جرأت نداشت در مقابل شوهر مادرش عکس العمل شدیدی از خود نشان بدهد . ناگزیر با ناراحتی گفت :
عمو ... شما توقع بی خودی از من دارید ، احترام شما در همه حال واجبه و من نمی تونم شما رو به اسم کوچک صدا کنم .
قیافه احمد نشان می داد که دیگر صبرش به پایان رسیده ، او با لحن تندی گفت :
مرده شور هر چی احترامه ببره ... من از تو احترام نمی خوام ... فقط یه کم علاقه می خوام ... همین .
رنگ رخسار زهره کاملاً پریده بود و با نگاهی ناباور ، احمد را تماشا می کرد . در همان حال صدای لرزانش را شنید که گفت :
-تا به حال نفهمیدی که چقدر به تو علاقه دارم ؟
سپیدی چشمانش به سرخی می زد و لحن گفتارش به طرزی خاص متغیر شده بود . به دنبال مکث کوتاهی با نگاهی مستقیم ادامه داد :
من تو رو دوست دارم و نمی تونم به زندگی بی تو فکر کنم . اگه یه روز تو از این خونه بری ، من از غصه دیوونه می شم .
زهره که متوجه حال دگرگون پدر خوانده اش شده بود ، همه اراده اش را به کمک طلبید و به حالت پرخاش گفت :
عمو ... خواهش می کنم کاری نکنید که احترام شما واسه همیشه پیش من از بین بره . من مثل یه پدر به شما علاقه دارم ، مطمئن باشید این احساس تا لحظه مرگم هم هیچ تغییری نمی کنه . از شما هم توقع دارم که جز این فکر دیگه ای درباره من نکنید .
احمد متوجه برافروختگی چهره او و تندی کلامش شد و احساس کرد او را به خشم آورده است . از این رو با لحن نرم تری گفت :
من نمی خواستم تو رو ناراحت کنم فقط دلم می خواست حقیقت امر رو بدونی و بفهمی که چرا نمی تونم به کسی اجازه بدم به خواستگاریت بیاد . باور کن من از تو توقع زیادی ندارم فقط دلم می خواد هیچ وقت این خونه رو ترک نکنی و برای همیشه پیش ما بمونی چون در غیر این صورت من حتی یک روز هم مادرت رو نگه نمی دارم . اما اگه قول بدی هیچ وقت ازدواج نکنی و بقیه عمرت رو همین جا با ما باشی منم قسم می خورم کوچک ترین آزاری به تو نرسونم و از تو و مادرت به خوبی نگهداری کنم ... با این قرار موافق ؟
زهره در آن لحظه هیچ راه گریزی برای خود نمی دید از این رو ناچار پیشنهادش را قبول کرد به خاطر مادرش رضایت داد که آنها را هرگز ترک نکند .
26 تا 34
از آن پس ، ایام به زهره و مادرش ، به مراتب سخت تر می گذشت . رفتار احمد ، که دیگر هیچ کوششی برای پنهان نگاه داشتن احساسش نمی کرد و بروز علاقه شدیدش در نگاهها و اعمالش ، زندگی را برای زهره و زری روز به روز طاقت فرساتر می ساخت . زهره بیش از هر چیز ، نگران مادرش بود ، چون می دید محبت های وقت و بی وقت احمد آقا چطور او را عذاب می دهد و مانند سوهان ، جسم و جانش را می تراشد . نگرانی او وقتی شدت می یافت که نگاه های پر کینه مادر را می دید .
محبت های احمد دیگر نه تنها برای او لطفی نداشت بلکه دل بهم زن و تهوع آور شده بود . زهره این اواخر از هیچ چیز به اندازه این که احمد آقا از در وارد بشود و هدیه ای را به او تقدیم کند منزجر نمی شد .
- زهره جون ، ببین این بلوز رو می پسندی ؟ امروز توی ویترین یه مغازه چشمم به این افتاد ، گفتم رنگش به تو میاد .
بلوز ، عطر ، گیره مو ، بوردای لباس ، کیف دستی ، و ، و ، و ... هر شب که احمد از راه می رسید حتماً برای زهره هدیه ای می آورد . رفتار احمد آقا حتی مریم و محمد را نسبت به زهره حساس کرده بود . در یکی از شبها او شاد و شنگول با بسته ای که در دست داشت از راه رسید . هم زمان با ورودش با لحن سرخوشی خطاب به اهل منزل گفت :
- سفره شام رو زودتر حاضر کنید امشب کباب خریدم ، کبابم که می دونید داغش مزه داره . زری که از خلق خوش همسرش راضی به نظر می رسید گفت :
چه عجب بعد از مدت ها عادت گذشته رو به یاد آوردی ! نگاه احمد برق بخصوصی داشت . در حالی که سوی دستشویی می رفت گفت ؛ مگه خبر نداری امشب چه شبیه ؟
زری با چشمان کنجکاو گفت :
تا اونجایی که من خبر دارم امشب با شبای دیگه هیچ فرقی نداره .
زمانی که احمد از شستشوی دست هایش فارغ شد لبخندزنان گفت ؛ پیداست خیلی کم حافظه ای ... چطور نمی دونی که امشب زهره خانوم هفده سالش تموم میشه ؟
در یک لحظه نگاه زهره که سرگرم چیدن سفره بود به سوی آن دو برگشت و متوجه چهره رنگ پریده مادر شد . در همان حال تعجب کرد که چطور احمد آقا تاریخ تولد او را به خاطر سپرده است .
آن شب نگرانی زری وقتی اوج گرفت که شوهرش یک دستبند طلایی به دخترش هدیه کرد . احمد آقا اصرار داشت که خودش دستبند را به دست زهره ببندد اما زهره شدیداً معذب به نظر می رسید و خوب می دانست که مادرش در چه بحرانی به سر می برد ، مانع از این کار شد .
در نیمه های همان شب او که لحظه ای خواب به چشمانش نیامده بود از بستر برخاست و به آرامی و پاورچین به سوی پلکان رفت و پس از آنکه خود را بر روی پشت بام تنها یافت بغضی را که از سر شب در گلویش گره خورده بود رها کرد و به اشکها اجازه داد تا کمی از سنگینی بار غم را که بر سینه اش فشار می آورد کم کنند . نگاهش به سوی آسمان کشیده شد و همان طور که سوسوی ستارگان را می نگریست زمزمه حزن آلودش سکوت شب را درنوردید .
- ای آسمون بی انتها ، ای ستاره های بی شمار ، ای خدای مهربون ، منو از این زندگی نکبت بار نجات بدید . و در حالیکه شوری اشکهایش را حس می کرد ادامه داد :
- خدای خوبم ، تو که از همه رازها باخبری و می دونی که من چه رنجی رو تحمل می کنم ، پس دست رحمتت رو به سرم بکش و منو هر طور که صلاح می دونی ، یاری کن . چشم امید من فقط به درگاه تو دوخته شده ای خدا ... پس فراموشم نکن .
هق هق گریه ، دیگر امانش نداد ، در دل تاریکی شب گوشه دنج پشت بام شاهد ضجه های او بود . هنگامی که به خود آمد احساس سبکی می کرد ، نمی دانست چه مدت در آن حال آنجا نشسته است . وقتی به بستر بازگشت سبکبال شده بود . دقایقی بعد پلکهایش سنگین شد و به آرامی به خواب رفت .
فردای آنروز ناخودآگاه فکر عجیبی در سرش قوت گرفت . هنگامی که به قصد رفتن به آموزشگاه خیاطی سوار تاکسی شد در یک لحظه به جای آدرس آموزشگاه نشانی منزل تنها خویشاوندش را به راننده داد و پس از آن با خیال راحت به پشتی صندلی تکیه داد و به فکر فرو رفت .
لحظه ای که شاسی زنگ را می فشرد در این اندیشه بود که حدوداً دو سال از آخرین دیدار با عمه اش می گذرد ، گر چه خانم مستوفی عمه واقعیش نبود اما او را که تنها دختر عمه اش به حساب می آمد مانند یک عمه حقیقی دوست داشت . زهره به خاطر می آورد که قبل از آن خصوصاً از وقتی که مادرش دوباره ازدواج کرد دیگر عمه رعنا هیچ وقت به منزل آنها نیامد و فقط او و مادرش بودند که هر از گاهی به او سر می زدند . در این دیدارها زهره همیشه مورد توجه خاص و محبت بی دریغ عمه رعنا قرار می گرفت .
درگیر و دار این افکار در حیاط به رویش باز شد . بهرام پسر بزرگ خانم مستوفی بود که لحظه ای به او خیره شد و چون زهره را شناخت با روی باز سلام کرد . زهره در حین حال و احوال پرسید :
عمه منزل هستند ؟ بهرام همان طور که او را به درون خانه دعوت می کرد گفت :
بله ، بفرمائید تو ... اتفاقاً همین الان ذکر خیر شما بود . خانم مستوفی گر چه از دیدار زهره که تنها به منزل آنها رفته بود متعجب شد اما او را به گرمی در آغوش کشید و گونه هایش را چندین بار بوسید . بقیه افراد خانه ، از جمله آقای مستوفی هم برخوردی گرم و صمیمی داشتند . لحظاتی بعد زهره در جمع گرم و با محبت خانواده مستوفی چنان سرگرم شد که برای لحظه ای غم هایش را از یاد برد . اما خیلی زود به خاطر آورد که به چه منظور آنجا رفته است به همین خاطر ، با نگاهی به خانم مستوفی به آرامی گفت :
- عمه جون ، می شه چند دقیقه با شما تنها باشم ؟
نگاه عمه موشکاف است . می داند که زهره به قصد خاصی تنها به آنجا آمده ، دستش را می گیرد و به بهانه ای او را به اطاق دیگری می برد . هنگامی که با هم تنها شدند ، نگاه مهربانش را به زهره دوخت و گفت :
وقتی دیدم تنها به دیدن ما اومدی ، حدس زدم که باید اتفاقی افتاده باشه ، میشه بگی چی شده که این قدر نگرانی ؟ برای زهره شروع مطلب مشکل بود ، با این همه چاره ای نداشت تازه چه کسی محرم تر از عمه رعنا ؟ وقتی به حرف آمد صدایش از شرم کمی می لرزید . نفهمید چطور و از کجا اما همه ماجرا را مو به مو برایش تعریف کرد .
قیافه خانم مستوفی غم را بیش از حیرت در خود نشان می داد . وقتی زهره ساکت شد ، با ناراحتی گفت :
- چرا این موضوع رو زودتر به من خبر ندادی ؟ تو باید همون روزهای اول می اومدی اینجا . مگه احمد تو رو بی صاحب گیر آورده ؟
زهره که از دیدن یک غمخوار احساس رضایت می کرد ، در جواب گفت ؛ حقیقتش زودتر از این به فکرم نرسید که به سراغ شما بیام ، تو این چند هفته اخیر اصلاً حال درستی نداشتم و شب و روز تو این فکر بودم که راه حلی برای این مشکل پیدا کنم . راستش اون قدر ناامید شده بودم که دلم می خواست خودم را به طریقی از بین ببرم ولی ترس از آخرت مانع این کار شد . امروز یکهو به یاد شما افتادم و فکر کردم درمیون گذاشتن این موضوع با شما ضرری نداره و شاید چاره ساز هم باشه به همین خاطر به جای آموزشگاه خیاطی یک راست ابه اینجا اومدم .
- کار بجایی کردی مطمئن باش من و مستوفی تو رو تو این معرکه تنها نمی زاریم و هر کاری از دستمون بر بیاد برات انجام می دیم ... راستی ایرادی نداره اگه مطلب رو با پدر بهرام در میون بذارم ؟
- اگه فکر می کنید به حل مطلب کمک می کنه هیچ اشکالی نداره .
خانم مستوفی در حالی که اطاق را ترک می کرد با لحن اطمینان بخشی گفت :
مطمئنم که اون می تونه در این مورد به ما کمک کنه .
دلشوره عجیبی تمام وجود زهره را در بر گرفته بود . فکر اینکه عاقبت این کار به کجا می کشد یک لحظه او را آرام نمی گذاشت . برای فرار از هجوم افکار گوناگون خود را با تماشای تابلوهای روی دیوار سرگرم کرد . اینجا اتاق بهرام بود ، این را از وسایلش و پوسترهایی که به در و دیوار چسبانده بود به خوبی می شد تشخیص داد . زهره بر روی تخت یک نفره ای که در گوشه ای از اتاق قرار داشت نشسته بود کتابخانه کوچکی درست روبرویش به دیوار نصب شده بود یک میز تحریر یک چراغ مطالعه و مقداری از کتب درسی تزئینات گوشه دیگر را تشکیل می دادند .
ظاهراً بهرام پسر خوش سلیقه و منظمی بود چون همه چیز در جای خودش قرار داشت . مجموعه ای از انواع کبریت ها که بر روی دیوار به طرز زیبایی کنار هم قرار گرفته بود ، ذوق و سلیقه جمع آورنده آنها را نشان می داد . زهره با خودش گفت خوش به حال بهرام معلومه هیچ دغدغه فکری نداره .
غرق در این افکار صدای باز شدن در نگاهش را به آن سمت کشید . این بار عمه رعنا تنها نبود . چهره آقای مستوفی نگران و دلواپس به نظر می رسید . وقتی نگاهش به زهره افتاد با لحن پدرانه ای گفت :
زهره جون ، خوشحالم که ما رو امین خودت دونستی و به اینجا اومدی . رعنا ، همه چیز رو برای من تعريف کرد . حقیقتش از آقای خلیلی انتظار نمی رفت که این قدر پست فطرت باشد من این مدت فکر می کردم تو زندگی راحت و آرومی داری . چهره زهره از شرم گل انداخت و همان طور که نگاهش به زیر افتاده بود گفت :
چی بگم عمو جون ؟ راستش خودمم باور نمی کنم که همه اون محبت ها ، روی منظور خاصی بوده . من همیشه به چشم یک پدر به او نگاه کردم و فکر می کردم که او هم همین احساس رو به من داره ولی ...
آقای مستوفی گفت :
حالا هر چیبود گذشته ... مهم اینه که تو به موقع متوجه واقعیت شدی ، باز هم جای شکرش باقیه که اتفاق ناگواری نیفتاده ، حالا بعد از این لزومی نداره که تو با اونها زندگی کنی از این به بعد اینجا خونه واقعی تو میشه و تو با ما زندگی می کنی درست مثل دختر خودم .
نگاه معصومانه زهره لحظه ای به او افتاد و گفت :
از لطف شما ممنونم عمو جون ولی اگه من بخوام بعد از این با شما زندگی کنم احمد آقا به این موضوع پی می بره و زندگی شما و مادرم رو به آشوب می کشه . من باید جایی رو پیدا کنم که به هیچ وجه دستش به من نرسه و نتونه پیدام کنه .
آقای مستوفی و عمه رعنا نگاه نگرانی به سوی هم انداختند . ناگهان فکری به خاطر عمه رسید و چشمانش برقی زد و گفت :
چطوره زهره رو پیش مادر بفرستیم ؟ اون از خدا می خواد یه همدم خوبی مثل زهره داشته باشه . آقای مستوفی لبخندزنان به فکر همسرش آفرین گفت و اضافه کرد :
- لازم نیست هیچ کسی از این جریان بویی ببره امروز من تلفنی با خانم بزرگ تماس می گیرم و موضوع رو در میون می زارم . از همین الان می دونم که اون از دیدن بچه برادرش چقدر خوشحال میشه ... اما زهره ، تو چطور می تونی با وسایلت از منزل خارج بشی ؟
- اگه جایی برای زندگی داشته باشم بیرون آمدن از اونجا کار مشکلی نیست . فردا به قصد آموزشگاه مقداری از وسایلم رو به اینجا می یارم و اگه شما لطف کنید برام بلیطی فراهم کنید سر ساعت به بهانه خرید لوازم خیاطی از منزل خارج می شم . البته باید همه چیز رو به مادر بگم والا از فکر دیونه می شه .
خانم مستوفی لبخندزنان ضربه ای به شانه اش زد و گفت :
آفرین ... فکر خوبیه .
فردای آن روز زهره مقداری از لوازم شخصیش را درون ساک کوچکی گذاشت و با خود به منزل مستوفی آورد . عمه رعنا به او خبر داد که مادرش بی صبرانه منتظر اوست و مشتاقانه انتظار می کشد که هر چه زودتر او را ببیند .
زهره که از خوشحالی به گریه افتاده بود او را سخت در آغوش گرفت و با محبت گونه اش را بوسید . از آن لحظه به بعد دلشوره و التهاب یک لحظه آرامش نمی گذاشت . هنگام صرف شام هیچ میلی به غذا نداشت اما برای اینکه کنجکاوی دیگران را جلب نکند چند لقمه را با تأنی و برای وقت کشی در دهان گذاشت .
قیافه مادرش هم نگران به نظر می رسید او دلواپس بود که مبادا در این سفر اتفاق بدی برای زهره رخ بدهد . می دانست زهره به خاطر او خودش را به خطر می اندازد و از این فکر دل تو دلش نبود .
زهره زمانی که در اطاقش تنها شد نامه ای برای مادرش و احمد آقا نوشت او می خواست وانمود کند که مادرش از هیچ چیز خبر ندارد .
روز بعد هنگامی که می خواست از منزل خارج بشود آن را در گوشه ای از هال گذاشت و پس از نگاه پر مهری به سوی مادر ، خواهر و برادرش ، آنجا را برای همیشه ترک کرد .
پایان فصل اول
فصل دوم
35 تا 47
ساعتی که همراه با خانم مستوفی ، وارد سالن انتظار ترمینال شد ، هنوز سی دقیقه ، به حرکت اتوبوس مانده بود . عمه رعنا ، آدرس کامل منزل مادرش در شیراز را با مقداری وجه نقد ، به او داد و گفت :
وقتی به شیراز برسی ، هوا تاریک شده ، لازم نیست از چیزی هراس داشته باشی ، این آدرس را به هر راننده تاکسی نشان بدی ، تو رو به مقصد می رسونه .
زهره با تشکر ، آدرس را گرفت ، اما از پذیرفتن پولها امتناع کرد و گفت :
فعلاً مقداری پول همراهم هست اگه کافی نبود ، این دستبند طلا را می فروشم و از پولش استفاده می کنم .
خانم مستوفی که می دانست دخترها در این سن غرور خاصی دارند ، دیگر اصرار را جایز ندانست و او را تا کنار اتوبوس مشایعت کرد و همان طور که سفارشات لازم را با او در میان می گذاشت ، یاد آور شد :
-مواظب خودت باش و سلام گرم منو به مادر برسون ، ضمناً نگران هیچ چیز نباش ، مطمئنم که از حالا به بعد ، زندگی راحتی خواهی داشت .
زهره با گونه های اشک آلود ، او را در آغوش گرفت و به خاطر همه زحماتش از او تشکر کرد .
از لحظه ای که اتوبوس به راه افتاد تا زمانی که عمه رعنا ، دیده می شد ، برایش دست تکان می داد و با نگاه مشتاق ، نقش چهره و لبخند او را به خاطر سپرد .
اتوبوس ، همراه با مسافرینش ، خیابانهای شهر را یکی پس از دیگری ، پشت سر می گذاشت ، زهره که در کنار پنجره نشسته بود ، با اشتیاق خاصی به همه چیز و همه کس ، نگاه می کرد . برای او گذشتن از این خیابان ها ، وداع با تمام خاطرات گذشته اش بود ، به همین خاطر سینه اش مالامال از غم شد .
ساعتی بعد ، چشم انداز او را فقط زمین های خشک و بی آب و علف بیرون شهر و دور نمای شعله های که در دور دست زبانه می کشید ، تشکیل می داد . به پشتی صندلی تکیه داد و پلک ها را روی هم گذاشت و چهره مادر در جلو چشمانش بود .
در همان حال به یاد نامه ای افتاد که برای آنها ، گذاشته بود .
« مادر عزیزم ، شاید زمانی که این نامه را می خوانید ، من فرسنگ ها از شما فاصله داشته باشم . در هر صورت ، از اینکه بدون اطلاع و خداحافظی شما را ترک می کنم ، مرا ببخشید . مادر عزیزم و عموجان ، هر دوی شما ، طی سال های گذشته زحمات زیادی را به خاطر من تحمل کردید ، این را هرگز فراموش نمی کنم ، ولی حالا که می توانم به خود متکی باشم تصمیم گرفتم مسیر زندگی ام را انتخاب کنم و آینده جدیدی برای خودم بسازم . به همین دلیل ، به یکی از شهرهای دوردست می روم تا با تلاش بیشتر ، همه چیز را از نو بنا کنم . عمو جان ، شما همیشه به من محبت زیادی داشتید و این را با رفتارتان ثابت کردید پس لطفاً تنها خواهش مرا برآورده کنید و در غیبت من با مادرم خوب و مهربان باشید . باور کنید به این طریق مرا برای همیشه مدیون خود خواهید کرد . مریم و محمد عزیزم را از دور می بوسم و همه شما را به خدای بزرگ می سپارم .
دوستدار همیشگی شما زهره ... »
با توقف اتوبوس ، صدای شاگرد راننده ، او را از عالم خویش بیرون کشید .
-برای صرف نهار ، نیم ساعت استراحت .
زهره نگاهی به ساعتش می اندازد . نیمی از ظهر گذشته است . کیف دستی اش را بر می دارد و همراه دیگران ، وارد سالن غذاخوری می شود . هوا به شدت گرم است . اکثر مسافران ، عرق ریزان خود را به طریقی باد می زنند . تنها وسیله خنک کننده سالن چند پنکه سقفی است که صدای تلق تلوق شان در میان سر و صدای مسافران محو شده است . زهره که برای اولین بار در طی زندگی اش تنها به سفر آمده از همه چیز و همه کس هراس دارد . در حالی که کیف دستی اش را محکم بغل گرفته ، نگاهی به اطراف می اندازد ، در همان حال در می یابد که چگونه باید سفارش غذا بدهد . پس از آنکه سینی غذا را تحویل می گیرد پشت یکی از میزها می نشیند و در حالی که از گرما و آزار مگس ها در عذاب است با بی میلی سرگرم خوردن غذا می شود . در همان حال با نظری به اطراف بیشتر نگاهها را متوجه خود می بیند . پس از صرف مقداری از غذا وجود مگس های مزاحم و سنگینی نگاه بعضی از مسافران کنجکاو او را وادار می کند از آنجا خارج شود . به فضای باز روبروی سالن پناه می برد . در آن نزدیکی مغازه ای است که مسافران را برای خرید به سوی خویش می کشد . جلوی مغازه حوضچه کوچکی قرار دارد که آب مدام از اطرافش پایین می ریزد ، سایه بانی از برگ های نخل خرما یا محل مناسبی برای بازی و سرگرمی بچه ها است . زهره در تماشای چند کودکی که سرگرم آب بازی بودند به یاد مریم و محمد افتاد و با این فکر که دیگر هرگز آنها را نخواهد دید بغضی را در گلوی خود حس کرد .
با حرکت دوباره اتوبوس تحت تأثیر تکان یکنواخت چرخ ها به آرامی به خواب رفت و گذر لحظه های سخت زندگی را برای زمان کوتاهی از یاد برد .
تکان شدید ترمز ناگهانی او را از خواب پراند . پیدا بود چند ساعتی خواب بوده است ، خورشید داشت کم کم غروب می کرد . منظره سرسبز محیط اطراف توجه او را به خود جلب کرد . در این قسمت به خاطر ازدحام وسایط نقلیه حرکت آهسته بود محلی که زهره محو تماشای آن بود ، آبادی کوچکی به نام ( دشت ارژن ) بود که با درختان کهن سال کوههای بلند و صخره هایش جلوه خاصی داشت . مغازه های متعدد ، میوه فروشی هر رهگذری را وادار به توقف می کرد . از طرفی قهوه خانه هایی که به سبک قدیمی دایر شده بود ، مسافران خسته را برای نوشیدن یک چای داغ به هوس می انداخت .
جنب و جوش مسافران کنجکاو ، ریزش آبشارهای کوچک از کوه ، نورافشانی چراغ های زنبوری جلوی مغازه ها ، شفافیت میوه های روی گاری ها و نسیم خنکی که از پنجره اتوبوس به داخل می وزید همه اینها زهره را به وجد آورده بود و نگاه کنجکاو او را به هر سو می کشید . دلش می خواست در همان فرصت همه جا را خوب تماشا کند ، ولی اتوبوس همچنان در حرکت بود . وقایقی بعد ... با فاصله گرفتن از آن آبادی کوچک ، دشت خالی و پهناور در نگاهش نشست و او را با خود به دنیای تنهایی اش برد . احساس خلائی آزار دهنده وجودش را پر کرد و از اینکه به تنهایی در مسیر ناشناخته ای قدم گذاشته بود ، پشیمان شد .
شب چادر سیاهش را بر همه جا کشیده بود که اتوبوس پس از پشت سر گذاشتن چند پیچ پی در پی در مسیر شیب داری قرار گرفت که از آنجا شهر پیدا بود . شیراز در دامان شب زیر بارش نور چراغ هایی که از دور دست سوسو می زد جلوه خاصی داشت .
پس از طی مسافتی در شهر وارد گاراژ شدند . ایستادن اتوبوس برای زهره پایان سفر بود و آغاز یک زندگی جدید .
مسافران با شتاب آماده پیاده شدن بودند ، زهره با حالت مرددی بند ساکش را روی شانه انداخت و به آرامی از اتوبوس پیاده شد . جنب و جوش مردم ، آمد و شد اتو مبیل ها و شور و هیجانی که در اطراف به چشم می خورد جان تازه ای به او داد . آدرس را از کیفش بیرون آورد و برای چندمین بار آن را مرور کرد ، بر اولین تاکسی که در کنارش توقف کرد سوار شد و مسیر را به راننده گفت .
پس از عبور از چندین خیابان ، راننده میدانی را دور زد و در ابتدای خیابانی ایستاد و خطاب به مسافر خود که حس کرده بود غریبه و ناوارد است ، گفت :
اینجا همون خیابونیه که تو آدرس شما ذکر شده اما کوچه مورد نظر رو باید خودتون پیدا کنید .
زهره همراه با تشکر کرایه را پرداخت . ساک دستی را بر داشت و پیاده شد . خیابان پر رفت و آمد و شلوغ بود و کوچه های فرعی زیادی داشت .
بهترین کار سئوال کردن از مغازه دارهای اطراف بود . با این فکر وارد اولین مغازه شد . مغازه دار مرد میانسال و خوشرویی به نظر می رسید . او به محض مطلع شدن از موقعیت زهره از مغازه بیرون آمد و با دست مسیر کوچه را مشخص کرد و با لهجه مخصوص شیرازی ها گفت :
ببین کاکو ... این دو تا کوچه اولی رو که رد کنی ، کوچه سومی خودشه .
زهره که گمان نمی کرد به این سرعت آدرس را پیدا کند با خوشحالی تشکر کرد و همراه با لبخند رضایت آمیزی به راه افتاد . فاصله چندان زیاد نبود اما هیجان موجب شده بود که قدم هایش کم جان تر از همیشه برداشته شود .هنوز تا کوچه سوم کمی فاصله داشت که نگاهش به خانم مسنی افتاد که هر لحظه به طرفین سرک می کشید . در زیر نور کم جان چراغ برق چهره او مضطرب و منتظر بنظر می رسید . در همان حال چشمانش بر زهره خیره ماند و کنجکاوانه او را برانداز کرد . شاید می خواست نشان آشنایی در او بیابد . زهره در زیر سنگینی نگاه او فرصت را غنیمت شمرد و با لحن مرددی به دنبال ادای سلام پرسید :
می بخشید ، شما شخصی رو در این محل به نام خانم مالک می شناسید ؟
پیرزن لحظه ای مات به او خیره ماند و سپس چهره اش با لبخندی از هم باز شد و با مهربانی پرسید :
زهره جون تو هستی ؟
همراه با ادای این کلام آغوشش را به روی او باز کرد و دختر جوان را که اشک شوق در چشمانش حلقه بسته بود سخت در آغوش کشید .
زهره باورش نمی شد که پس از گذشت این همه سال توانسته تنها عمه اش را دوباره پیدا کند . در حالی که گونه های نرم پیرزن را می بوسید به خاطر آورد که او تنها یادگار پدرش است .
خانم مالک با دست های پرعطوفتش زهره را نوازش کرد و گفت :
نمی دونی چقدر دلواپس بودم الان یک ساعته که اینجا منتظرت هستم . می ترسیدم نتونی آدرس رو راحت پیدا کنی .
زهره با نگاه مشتاقی به او گفت :
حقیقتش خودم هم باورم نمی شه که شما رو به این آسونی پیدا کردم .
خانم مالک دست او را گرفت و در حالی که به درون کوچه هدایتش می کرد گفت :
شکر خدا که سلامت رسیدی می دونم خیلی خسته ای بیا بریم خونه باید حسابی استراحت کنی .
با ورود به منزل زهره متوجه حیاط چهارگوش و نسبتاً بزرگی شد که بنای آن سبک قدیمی داشت . آن قدر مفتون خوش زبانی عمه اش شده بود که فرصت نکرد همه جا را به دقت تماشا کند اما وقتی وارد یکی از اطاق ها شد به حسن سلیقه و پاکیزگی صاحب خانه آفرین گفت . همه تزئینات اتاق خبر از قدمت آن می داد و با وجود گذشت سالیان تحولات زندگی امروزی نتوانسته بود نفوذی در ترکیب لوازم و تزئینات آن منزل داشته باشد .
آن شب یکی از شب هایی بود که زهره دلش نمی خواست به پایان برسد . ساعتی پس از ورودش چنان احساس آسایش و آرامش می کرد که گویی مدت هاست ساکن آن خانه است . روزها و شب های بعد نیز برای او عزیز و دوست داشتنی بودند . زندگی در کنار عمه مهربانش چنان لذت بخش بود که دلش نمی خواست هرگز او را ترک کند . در اینجا از محبت های آزار دهنده احمد آقا و نگاه های کینه توزانه مادرش خبری نبود . دست کم خیالش آسوده بود که مادرش از وجود او در رنج نیست .
با گذشت زمان رشته عاطفی او و خانم مالک روز به روز محکم تر می شد . حالا عمه اش از تمام جزئیات زندگی او خبر داشت و تحت تأثیر همین آگاهی همه سعی او این بود که زهره در کنارش احساس آسایش کرده و آنجا را همچون خانه خود بداند خصوصاً که با ورود او زندگی و فضای خاموش منزلش جان تازه ای به خود گرفته بود . آنها اکثر اوقات را سرگرم صحبت و درددل برای یکدیگر بودند .
عصر هر روز عصر زهره طبق روش خانم مالک ایوان جلوی ساختمان را آب و جارو می کرد و با گستردن فرش و آماده کردن بساط چای به حرف های شنیدنی عمه خانم گوش می سپرد .
نمای خانه از نظر او خیلی جالب و دیدنی بود . سبک قرار گرفتن اطاق ها که با سه پله عریض بالاتر از سطح حیاط قرار داشت ، ستون های خوش نمایی که تا زیر سقف ایوان بالا رفته بود ، وجود درختان کهنسال صنوبر و سرو که به ترتیبی خاص قد برافراشته بودند و لبخند دلنشین فرشته ای که با شیشه های رنگین مزین گشته بود و خلاصه جلوه گچ بری هایی که در همه اطاق ها به نحوی هنرمندانه ساخته شده بود ، همه اینها نشانگر این واقعیت بودند که در روزگاری نه چندان دور این خانه یکی از منازل زیبای شهر به حساب می آمده است .
اولین بار که زهره همراه با خانم مالک به قصد خرید از منزل خارج شد نظری به اطراف خود انداخت و با کنجکاوی پرسید :
عمه جون این کوچه بن بسته ؟
نگاه خانم مالک به انتهای کوچه افتاد سپس گفت :
به این کوچه در قدیم کوچه خان می گفتند البته همین طور که می بینی سرتاسر این کوچه به عمارت خان تعلق داره و جز خونه ما منزل دیگه ای اینجا نیست .
زهره با ناباوری پرسید :
منظورتون اینه که تمام طول این کوچه منحصر به یک منزله ؟
خانم مالک همراه با تبسمی پرسید :
تعجب کردی ؟ این که چیزی نیست ، سابقاً مرحوم سالار املاک زیادی داشت ، اما پس از مرگش بیشتر آنها به فروش رفت و حالا جز این خونه و مقداری زمین زراعی چیز دیگه ای باقی نمونده .
زهره که کنجکاو شده بود گفت :
عمه جون می تونم بپرسم چرا منزل شما درست کنار منزل خان ساخته شده ؟
عمه خانم که به آرامی راه می رفت و شمرده شمرده صحبت می کرد در جواب گفت :
شوهر خدا بیامرز من مشاور خان بود و سالار خان به قدری به مرحوم مالک علاقه داشت که دستور داد این خونه رو کنار عمارت خودش برای ما ساختن . خدا رحمت کنه سالار خان رو در زمانی که اینجا خان و خان بازی بود و هر کس زورش می رسید به زیردست اذیت و آزار می رسوند اون خدا بیامرز آدم خیر و باخدایی بود و هیچ وقت کسی رو از خودش نرنجوند . یادم میاد اون وقتها اینجا برای خودش بروبیایی داشت . هر سال دو ماه محرم و صفر آقا هر شب خرج می داد . دسته های سینه زنی از اول کوچه تا آخر کوچه جاشون نمی شد . اون موقع ها ... جوون بودیم و آتیش از دست و پامون می ریخت . درست خاطرم هست که شب های قتل تا صبح سرگرم پخت و پز و پذیرایی از دسته های عزادار بودیم . من و اعظم از همون پای دیگ به روضه آقا گوش می دادیم ، چون فرصت نشستن نداشتیم ... یادش بخیر ، چه دوران خوبی بود .
زهره احساس کرد یادآوری خاطرات گذشته ممکن است مایه اندوه عمه بشود به همین خاطر صحبت دیگری را پیش کشید و مطلب را عوض کرد .
برخورد خوب مردم و کاسب های محل به نحوی بود که زهره دریافت عمه اش از احترام و اعتبار خاصی میان اهالی محل برخوردار است . در رفتار و اعمال خانم مالک عطوفت و مهربانی کاملاً به چشم می خورد و همین مسئله تحسین زهره را بر می انگیخت . با خودش گفت پس اخلاق نیکوی عمه رعنا ارثیه از مادری است که به او رسیده .
عصر همان روز با هم سرگرم گفتگو بودند که صدای زنگ تلفن به گوش رسید . وقتی عمه خانم مشغول صحبت شد صدایش واضح به گوش زهره می رسید . از طرز گفتارش دانست . تلفن از اهواز است . حتماً این عمه رعنا بود که با مادرش صحبت می کرد . دقایقی بعد صدای خانم مالک را شنید که او را صدا زد . با عجله به اطاق رفت و گوشی را از او گرفت . پس از احوال پرسی در پاسخ عمه رعنا که از وضعیتش می پرسید گفت :
نمی دونید چقدر خوشحالم که منو پیش عمه جون فرستادید باور کنید تا به حال هیچ وقت این همه راحت نبودم خیال من اینجا کاملاً آسوده ست و هیچ ناراحتی ندارم .
خانم مستوفی اظهار خشنودی کرد و گفت :
ممکنه ما هم تا دو هفته دیگه به شما ملحق بشیم .
زهره با خوشحالی گفت :
از این بهتر نمی شه ولی چرا زودتر نمی آئید ؟
خانم مستوفی گفت :
والا ... دلمون که می خواد ولی بچه ها هنوز امتحان درس های تجدیدی رو ندادن . بعد از پایان امتحان اونها راهی می شیم .
زهره گفت :
ما چشم به راهتون هستیم راستی عمه جون از مادرم خبر ندارید ؟
عمه رعنا گفت ؛ چرا ... اتفاقاً فردای اون روزی که رفتی آمد منزل ما و در مورد تو پرس و جو کرد ما هم بهش اطمینان دادیم که تو به سلامت به مقصد رسیدی و هیچ نگرانی نداری . این طور که می گفت احمد آقا همه شهر رو دنبال تو زیر پا گذاشته .
اخبار جدید زهره را نگران کرد با دلواپسی گفت :
چه خوب شد که بلیط منو به اسم خودتون گرفتید والا احمد آقا می تونست از اون طریق منو پیدا کنه .
56-47
عمه رعنا که حدس زد او را نگران کرده است با لحن تسکین بخشی گفت :
ناراحت نباش پیش مادر در امن و امان هستی و دست هیچکس به تو نمی رسه .
زهره با لحن پرمحبتی گفت :
همه اینها از لطف شماست ای کاش احمد آقا هم دیگه دست از جستجو برداره و در کنار مادرم زندگی خوبی داشته باشه .
خانم مستوفی تلاش کرد که او را قانع کند که هیچ خطری در پیش نیست . او اطمینان داد که عاقبت احمد هم همه چیز را فراموش می کند و زندگی عادی خود را از سر می گیرد . آن دو پس از صحبت های متفرقه خداحافظی کردند و زهره در حالی که نمی توانست اضطراب را از خود دور کند گوشی را در جایش گذاشت . دقایقی بعد سرگرم گفتگو درباره اخبار جدید بودند که این بار زنگ در به صدا در آمد . زهره در را باز کرد . نگاهش به خانم مسنی افتاد که تقریباً هم سن عمه خانم بود . سلام گفت ، چهره پیرزن به تبسمی از هم باز شد و به گرمی پاسخش را داد ، بعد با کنجکاوی پرسید :
زینت خانم هستند ؟
زهره که می دانست نام کوچک خانم مالک زینت است لبخندزنان گفت :
بله ... بفرمائید داخل . هم زمان عمه خانم با لحن خوشی گفت :
بیا تو اعظم جون ، چه عجب یادی از ما کردی .
اعظم خانم که پیدا بود در جوانی زن خوش برو رویی بوده است ، همان طور که به آرامی قدم بر می داشت در پاسخ دوستش گفت :
عجب از ماست زینت خانم این تویی که سایه سنگین شدی .
در حین ادای این کلام به سختی از پله ها بالا رفت . خانم مالک به احترام او از جا برخاست و پس از احوالپرسی گرم هر دو در کنار یکدیگر نشستند .
زهره به احترام مهمان شان مخده ای پشت او گذاشت و بعد سینی چای را آماده کرد . در همان حال صدای عمه را شنید که او را به دوستش معرفی می کرد .
اعظم خانم لبخندزنان اما با ناباوری گفت :
این همون زهره کوچولوی شیطون بلاست ؟ هزار الله و اکبر چقدر بزرگ و خانم شده ... بیا جلو ببوسمت زهره جون ، هزار ماشاا...
زهره از برخورد گرم اعظم خانم خوشحال شد و به گرمی با او روبوسی کرد .
اعظم خانم گفت :
این همه وقت کجا بودی مادر جون ؟ چرا یادی از عمه پیرت نمی کردی ؟ نمی دونی چقدر به فکر تو بود . زهره با احساس شرم گفت :
حقیقتش اعظم خانم منم دلم می خواست عمه جون رو ببینم ولی شرایط زندگی جوری بود که موقعیت پیش نمی اومد .
اعظم خانم گفت :
حالا اشکالی نداره گذشته ها گذشته ، سعی کن بعد از این دیگه عمه رو فراموش نکنی .
بعد نگاهی به دوستش انداخت و گفت :
پس وجود زهره خانم باعث شده بود که این چند روز سراغی از ما نمی گرفتی ، جهانگیر می گفت ، نمی دونم چی شده که دیگه خانم مالک به دیدن ما نمیاد . نگران بود که مبادا مریض شده باشی ، امروز صبح منو فرستاد که احوالی ازت بپرسم اما هر چی زنگ زدم کسی در رو به روم باز نکرد .
خانم مالک گفت :
صبح همراه زهره برای خرید به خیابون رفته بودیم ، اولین بار بود که زهره رو بیرون می بردم ، خواستم کمی با این اطراف آشنا بشه . راستی زهره جون از اون یوخه ها که صبح گرفتم بیار با چای داغ مزه داره . زهره پس از پذیرایی سرگرم شست و شوی سبزی ها در کنار شیر آب شد .
اعظم خانم با نگاهی به سوی او ، آهسته گفت :
برادرزاده ات خیلی قشنگ و تو دل برو شده ، این طور که پیداست خیلی هم زبر و زرنگه ، ... یادته چه دختر بچه شیطونی بود ؟
خانم مالک لبخنزنان زهره را از دور تماشا کرد و سرش را به علامت تأیید تکان داد .
اعظم پرسید :
برای چند وقت اینجاست ؟
خانم مالک از تعریف های او خشنود به نظر می رسید در پاسخ گفت :
اگه خدا بخواد قراره برای همیشه با من زندگی کنه .
اعظم خانم گفت :
چه همدمی بهتر از اون ، مطمئنم با وجود زهره دیگه احساس تنهایی نمی کنی .
خانم مالک به آرامی گفت :
سالها بود که آرزو می کردم تنها یادگار رحمان رو از نزدیک ببینم اما میسر نمی شد ، در طول این مدت فقط گه – گاهی از زبون رعنا می شنیدم که زهره دختر زیبا و مهربونیه که تمام خصلت های خوب پدرش رو به ارث برده ، حالا درست وقتی که گمون می کردم آرزوی دیدن اون رو به گور می برم ، مثل معجزه یکهو پیدایش شد و زندگی خاموش منو روشن کرد .
با رفتن اعظم خانم ، خانم مالک برای برادرزاده اش توضیح داد که او دایه بچه های خان بوده و سالهاست که در منزل آنها زندگی می کند و به قول معروف حق آب و گل دارد . عمه خانم یادآور شد که جهانگیر خان ، دومین پسر خان و مالک فعلی منزل او را به چشم یک مادر واقعی می بیند و احترام زیادی برایش قائل است . زهره با کنجکاوی پرسید ؛ اعظم خانم شوهر و بچه نداره ؟
خانم مالک در پاسخ گفت :
نه ... اون به عنوان سر جهیزیه ( ماهرو ) همسر اول خان به این خونه اومد ، اون زمان سیزده سالش بود . من با اون دو سال تفاوت سن داریم ، یعنی من دو سال بزرگترم . یادمه از همون وقتا با هم دوست شدیم و این دوستی تا حالا ادامه داشته ... آه جوونی کجایی که یادت بخیر .
کلام زهره با لبخند شیرینی ادا شد .
عمه جون برای شما زوده که از پیری حرف بزنید .
خانم مالک گویی بر جوانی از دست رفته اش افسوس می خورد ، گفت :
این فقط یک تعارفه ، من دیگه آفتاب لب بومم ولی خوشحالم که در این ایام آخر عمر تو رو کنار خودم دارم . حقیقتش جوونی و شادابی تو منو هم سر شوق آورده ... آخ مثل اینکه دیر شد .
زهره متعجب پرسید :
چی دیر شد عمه جون ؟
خانم مالک در حال برخاستن گفت :
با اعظم قرار گذاشتیم برای نماز امشب به شاه چراغ بریم باید زودتر راه بیفتیم تو هم با ما میای ؟
زهره با شرم گفت :
متأسفانه امروز نمی تونم برای زیارت بیام ، ان شاءالله در یه فرصت دیگه .
دقایقی بعد خانم مالک آماده رفتن بود ، هنگام خروج سفارش کرد :
حالا که منزل هستی بی زحمت کمی گندم بریز روی پشت بام ، من فراموش کردم غذای امروز کبوتر ها رو ببرم .
زهره با گفتن ( حتماً ، عمه جون خیالتون راحت باشه ) به او اطمینان داد که فراموش نخواهد کرد . این کار برای عمه خانم یک نوع عادت بود که هر روز برای کبوتر های آن محل مقداری دانه می پاچید تا عمل خیری انجام داده باشد .
با رفتن عمه خانم فضای منزل ساکت و دلگیر به نظر می رسید . زهره برای فرار از تنهایی همراه با ظرف گندم روی پشت بام رفت . منظره آنجا به نظرش زیبا و دل انگیز می آمد . محو تماشای آن محیط تا جایی که چشم کار می کرد همه جا را از نظر گذراند . از آنجایی که ایستاده بود گنبد زیبای شاه چراغ و گادسته هایش به خوبی نمایان بود . در حال نظاره چشم اندازهای اطراف به یاد شب های کارون و پشت بام خانه خودشان افتاد . یکی از خصوصیات زهره این بود که مواقع دلتنگی به پشت بام پناه می برد و در تنهایی با خود خلوت می کرد . یاد خاطرات گذشته سیمای مادر را در ذهنش زنده کرد ، همین طور بازی با مریم و محمد و خاطره دوستان دبیرستانی اش و همسایه های خونگرم محله شان ، همراه با نفس عمیقی اندوهی را که بر قلبش سنگینی می کرد ، از سینه بیرون راند و دوباره با کنجکاوی به مناظر اطرافش خیره شد . پرواز چند کبوتر او را از عالم خود بیرون کشید و تازه پی برد که برای انجام چه کاری به آنجا آمده است . مشتی گندم بر سطح پشت بام پاشید و خود به تماشا نشست . چند کبوتر طوسی رنگ بعد از چرخشی بر فراز سر او روی پشت بام نشستند و با ولع سرگرم برچیدن دانه ها شدند . در آن بین نگاه زهره به یکی از آنها افتاد که کاکل قشنگی بر سر داشت . لحظه ای هوس کرد پرنده را لمس کند به همین منظور آرام به سوی او حرکت کرد اما با همه تلاشش نمی توانست به او نزدیک بشود ، چرا که هر بار کبوتر با شیطنت های بامزه اش از کنار او دور می شد . لحظاتی این تعقیب و گریز ادامه داشت و هنگامی که زهره از دنبال کردن کبوتر خسته شد ، دریافت که تا چه حد از جایگاه اولیه خود دور شده و ندانسته به روی پشت بام همسایه آمده است .
نظری به اطراف انداخت متوجه وسعت آنجا شد و فهمید که این پشت بام عریض و طویل متعلق به عمارت خان است . وجود درختان کهنسال که طول قامت شان بلندتر از دیوار بنا بود ، توجه او را به خود جلب کرد . برای لحظه ای حس کنجکاوی سبب شد که کمی بیشتر به لبه بام نزدیک شود و به این طریق نگاهی به درون حیاط بیندازد . فشردگی انبوه درختان مانع می شد که همه جا را به خوبی تماشا کند اما عطش دیدن او را بیشتر وسوسه می کرد . دیدن آن باغستان کوچک و رایحه دل انگیزی که از آن محیط به مشام می رسید او را از خود بی خود کرده بود و هیچ نمی دانست چه مدت در آن حال گذشت که ناگهان صدای مودبانه ای او را مخاطب قرار داد و گفت :
این هیچ کار خوبی نیست که انسان به خانه دیگران سرک بکشد .
شنیدن این صدا رنگ رخسار زهره را پراند و همان طور که به سوی صدا برمی گشت آثار شرم در چهره اش هویدا شد . مرد نسبتاً جوانی را دید که به دیوار ورودی پلکان تکیه داده بود و با چشمان نافذش او را می نگریست .
نگاه زهره به زیر افتاد و شرمگین گفت :
بله ... می دونم مرتکب خطا شدم ولی ... مقصر نبودم حس کنجکاوی باعث این اشتباه شد ، امیدوارم عذرخواهی منو بپذیرید .
در پی این کلام قصد رفتن داشت اما صدای مرد غریبه او را متوقف کرد .
شما که تا این حد کنجکاو هستید چرا از خانم مالک نخواستید که شما رو برای تماشا به این منزل بیارن ؟
لحن گفتارش طرزی بود که می خواست زهره را بیشتر شرمنده کند ، گویی قصد ملامت او را داشت . زهره انتظار این نیش زبان را نداشت ، با چهره ای برافروخته و صدایی که کمی بلندتر از حد معمول به گوش می رسید گفت :
من هیچ تمایلی به دیدن منزل شما ندارم در اصل وجود این پرنده منو به اینجا کشوند . ضمناً مطمئنم که این کار هیچ وقت تکرار نمی شه .
بعد با شتاب راه بازگشت را در پیش گرفت ، چنان حالت ناراحتی داشت که هیچ متوجه نشد نگاه کنجکاو و خندان آن مرد تا انتهای راه بدرقه اش کرد .
پایان فصل دوم
فصل سوم
57-61
خانم مالک احساس می کرد که برادرزاده اش کمی گرفته به نظر می رسد . او برای اینکه زهره را از کسالت و تنهایی بیرون بکشد ، پیشنهاد کرد فردای آن روز برای گردش به آرامگاه حافظ بروند . روز بعد جمعه بود ، در این روز اکثر اهالی شیراز به رسم دیرین ، ساعاتی را برای تفریح و خوش گذراندن به نقاط باصفای شهر می رفتند و دمی را به فراغت سپری می کردند . آن روز زهره از ساعات اولیه روز همزاه با عمه اش سرگرم نظافت منزل بودند که صدای زنگ در شنیده شد . با گشودن در اعظم خانم لبخندزنان به درون آمد . ظاهرش نشان می داد از موضوعی خشنود است ، در همان حال احوال زهره را که سلام می گفت جویا شد . آفتاب دل چسبی به پهنه حیاط دامن کشیده بود . اعظم خانم زحمت بالا رفتن را به خود نداد و در حین احوال پرسی با خانم مالک ، بر روی یکی از پله های جلوی ایوان نشست و گفت :
امروز قراره نهار رو تو یکی از باغهای خارج شهر بخوریم ، جهانگیر پیغام فرستاد و از شما هم دعوت کرد که برای صرف نهار با ما باشید ، غیر از شما یه عده از اقوام و دوستان جهانگیر هم دعوت دارن فکر می کنم اگر بیائید خیلی خوش می گذره .
خانم مالک پرسید ؛ کدوم باغ رو می گی ؟
اعظم خانم که مشغول مرتب کردن روسری اش بود گفت :
این باغ رو ( جهان ) تازه خریده این طور که خودش می گه باغ مرکباته من تا بحال اونجارو ندیدم این اولین باره که به این باغ می ریم . خانم مالک نظری به سوی زهره انداخت و پرسید ؛ نظر تو چیه ؟ موافقی بریم ؟
زهره هنوز خاطره تلخ پشت بام را فراموش نکرده بود به نحوی که مایه رنجش عمه نشود گفت :
عمه جون من امروز خیلی کار دارم از این گذشته به بودن در جمع اصلاً عادت ندارم ولی خواهش می کنم شما خودتون رو به خاطر من معذب نکنید و با اونها برید .
خانم مالک که عکس العمل برادرزاده اش را دید مطمئن شد که او هیچ تمایلی به رفتن ندارد ، به همین خاطر از دوستش تشکر کرد و گفت :
از قول من به جهانگیر خان بگو من و زهره از قبل قرار داشتیم بعد از ظهر به حافظیه بریم برای همین از آمدن معذوریم ، این دعوت بمونه ان شاءا... برای یه فرصت دیگه .
اصرار اعظم خانم فایده ای نکرد و عاقبت پس از چند دقیقه آنجا را ترک کرد ، اما هنوز مدت زیادی از رفتنش نگذشته بود که زنگ تلفن به صدا در آمد . خانم مالک که در حیاط سرگرم هوا دادن رخت های شسته شده بود با نگاهی به سمت زهره از او خواست جواب تلفن را بدهد . وقتی گوشی را در دست گرفت صدای گرم و خوش طنین مردی را شنید که پرسید :
منزل مالک ؟
در پاسخ گفت :
بله ... فرمایشی داشتید ؟
طنین آن صدا دوباره در گوشی پیچید :
من جهانگیر سالار هستم ، می خواستم اگر زحمتی نیست با خانم مالک صحبت کنم .
زهره با دستپاچگی پاسخ داد :
خواهش می کنم ... لطفاً چند لحظه گوشی ...
و متعاقب آن خانم مالک را فرا خواند . عمه خانم با عجله خود را به او رساند و نگاه پرسشگری به سویش انداخت ، زهره آهسته با اشاره به سوی منزل بغل دستی گفت :
آقای سالار ...
خانم مالک بعد از سلام و احوال پرسی گرم با آقای سالار با او مشغول صحبت شد . زهره که کنجکاو به نظر می رسید ، استراق سمع را جایز ندانست ، از این رو به حیاط رفت و خود را به طریقی سرگرم کرد . پس از گذشت دقایقی متوجه عمه شد که به سوی او می آمد و چهره اش بشاش و خندان بود . وقتی مقابل زهره رسید گفت :
کثل اینکه قسمت بود امروز ما هم به باغ بریم .
زهره متعجب پرسید :
منظورتون چیه ؟
چهره عمه از خشنودی برق می زد در همان حال گفت :
این خود جهانگیر خان بود که الان زنگ زد نمی دونی چقدر دلگیر شده بود که ما دعوتش رو رد کرده بودیم . وقتی گفتم قراره امروز تو رو به حافظیه ببرم ، قول داد در یک فرصت مناسب خودش ما رو به اونجا ببره و تأکید کرد که امروز حتماً باهاشون به باغ بریم .
قیافه زهره معذب به نظر می رسید او که پی بهانه ای می گشت گفت :
من که از اولم گفتم بهتره شما برید حالا هم خوب شد که دعوتشون رو قبول کردید .
خانم مالک با دلخوری گفت :
مگه تو نمی خوای بیای ؟ اگه این طوره منم قدم از قدم برنمی دارم محاله تو رو اینجا تنها بذارم .
گویا زهره برای قبول این موضوع مستأصل مانده بود ، گفت :
عمه جون من تنهایی رو دوست دارم و اگه چند ساعت تنها بمونم اصلاً ناراحت نمی شم .
خانم مالک گقت :
اتفاقاً اصرار جهانگیر خان بیشتر به خاطر تو بود تا من ، اون معتقده دیدن باغ برای تو سرگرمی خوبیه و حتماً خوشت می یاد .
عاقبت زهره در مقابل اصرار و پافشاری عمه اش تسلیم شد و چون خود را ناگریز از رفتن می دید پرسید :
با چه وسیله ای تا اونجا می ریم ؟
عمه خانم خوشحال از راضی کردن زهره گفت :
جهانگیر خان پیشنهاد کرد که ما رو با اتومبیل خودش به مقصد برسونه ، منم قبول کردم ، حالا بهتره بری زودتر حاضر شی چون اونا تا نیم ساعت دیگه حرکت می کنن .
صدای بوق اتومبیل زهره و خانم مالک را که آماده حرکت بودند به راه انداخت . پس از خروج از منزل زهره متوجه حضور اعظم خانم و مردی شد که پشت به آنها ایستاده بود . با ادای سلام نگاه آن مرد متوجه او شد و در حالی که چهره اش خنده محوی در خود داشت با او احوال پرسی کرد .
خانم مالک مراسم معارفه را بجا آورد سپس جهانگیر همه را به درون اتومبیل دعوت نمود . در حین قرار گرفتن پشت فرمان با بی حوصلگی چند بار دیگر بوق اتومبیلش را به صدا در آورد .
75 - 62
زهره که بر روی صندلی عقب و کنار شیشه نشسته بود ، متوجه آمدن خانم میانسالی شد که خیلی به ظاهرش رسیده بود و با تأنی قدم برمی داشت . او در حال نشستن در قسمت جلو ، با سرسنگینی نگاهی به پشات سر خود انداخت و با سردی احوالی از خانم مالک پرسید . در آن میان از مشاهده زهره گره ابروانش در هم فرو رفت و با لحن سردی سلام او را پاسخ داد . در طول راه خانم مالک و اعظم خانم با هم سرگرم گفتگو بودند . زهره همان طور که ظاهراً مشغول تماشای مناظر اطراف بود به مردی می اندیشید که روز قبل بالای پشت بام آن طور او را غافل کرده بود . با خود گفت پس او همان جهانگیر خان است که این همه وصفش را شنیده بودم . وقتی منصفانه و بی غرض درباره او فکر می کرد او را مردی جذاب و بسیار خوش ظاهر اما مغرور و مرموز می یافت . نگاهش نافذ و کلامش گرم و دلنشین بود ، به شرط آنکه بیانش شماتت آمیز نباشد .
صدای ترمز و تکان شدیدی زهره را از عالم خیال بیرون کشید ، نگاهش به آینه مقابل افتاد و آقای سالار را متوجه خود دید ، با تبسم کم رنگی گفت :
می بخشید که رشته افکارتون رو پاره کردم .
زهره با خنده نمکینی گفت :
شما باید ببخشید که ما با حضورمون مایه زحمت و حواس پرتی شما شدیم . به دنبال این گفته متوجه تغییر رنگ چهره مرد شد و همان طور که لبخندش را مهار می کرد با خود گفت ( حالا بی حساب شدیم ) .
اتومبیل خوش رنگ آقای سالار خیابان های شهر را پشت سر گذاشت و مسیر خارج شهر را در پیش گرفت . از آغاز حرکت شخصی که خانم سالار نامیده می شد کنجکاوی زهره را شدیداً برانگیخته بود . خانم سالار ، زن میانسالی بود که لباسی شیک و گران قیمت به تن داشت اما زیاده روی در آرایش لطف چهره اش را گرفته بود . زهره از خود می پرسید او چه نسبتی با آقای سالار دارد ؟ قدر مسلم آن بود که همسرش نمی توانست باشد ، چرا که دست کم ده سال از او مسن تر به نظر می رسید . ضمناً طرز نگاه و رفتارش در مقابل جهانگیر خان به نحوی بود که نشان می داد خواهر او هم نیست . در گیر و دار این افکار سوالی که از عمه اش پرسید توجه اش را جلب کرد
برادرزاده شما تازه به شیراز اومدن ؟
خانم مالک گفت :
تقریباً دو هفته ای می شه که زهره به شیراز اومده ، این طور نیست زهره جون ؟
نگاه زهره به سوی عمه برگشت و به دنبال ( بله ) آرامی دوباره به سمت دیگر متمایل شد .
خانم سالار دوباره پرسید :
خیال داره مدت زیادی اینجا بمونه ؟
خانم مالک گفت :
اگه خوش شانس باشم ، بعد از این زهره با من زندگی می کنه و از پیشم نمی ره . خانم سالار با نیم نگاهی به پشت سر با لحن دو پهلویی گفت :
عجیبه که تا بحال هیچ وقت برادرزاده شما رو ندیده بودیم .
لحن گفتار او خانم مالک را کمی ناراحت کرد . با این حال توضیح داد :
برادرم سالها پیش عمرش رو به شما داد و همسرش برای دومین بار زندگی جدیدی رو آغاز کرد ، تا بحال زهره تحت سرپرستی مادر و پدر خونده ش بود به همین خاطر نمی تونست به دیدن من بیاد اما حالا که به سن قانونی رسیده ترجیح می ده با من زندگی کنه .
زهره از شنیدن این سوال و جواب ها به تنگ آمده بود او برای پنهان کردن ناراحتی اش خود را بی توجه به صحبت های حاضرین نشان می داد . پرسش بعدی خانم سالار نگاهش را به سوی او کشید .
شما درستون رو تموم کردید ؟
زهره با چهره ای ناراحت گفت :
نه ... هنوز یک سال دیگه به پایان دبیرستانم مونده .
از طرز نگاه خانم سالار بخوبی می شد به حسادتش پی برد ، در همان حال گفت :
چطور می تونید دور از خانواده باشید ؟ دلتون برای اونها تنگ نمی شه ؟
کاملاً پیدا بود که زهره حوصله جواب دادن به پرسش های او را ندارد ، با این حال برای رعایت ادب گفت :
من هر جا که باشم به یاد اونها هستم اما دلیلی نداره که براشون دلتنگی کنم ، خصوصاً با وجود عمه جون و محبت هاش جایی برای دلتنگی نمی مونه .
جهانگیر خان که تا آن لحظه سکوت اختیار کرده بود و فقط با اشتیاق به حرف های آنها گوش می داد لب به سخن گشود و پرسید :
برای سال جدید در کدوم دبیرستان ثبت نام کردید ؟
زهره که احساس می کرد مخاطب اوست در پاسخ گفت :
هنوز هیچ اقدامی نکردم ولی خیال دارم در کلاس های شبانه اسمم رو بنویسم .
آقاس سالار متعجب پرسید :
چرا شبانه ؟!
زهره گفت :
آخه ... دنبال این هستم که برای خودم شغلی پیدا کنم به همین خاطر روزها فرصت نمی شه کلاس برم و مجبورم برای ادامه تحصیل شب ها درس بخونم .
جهانگیر به آرامی مسیر را تغییر داد و از جاده آسفالته به قسمت خاکی پیچید . او همچنان که اتومبیل را در کوچه باغهای کم عرض به پیش می برد دوباره پرسید :
دنبال چه نوع شغلی هستید ؟
زهره با نگاه گذرایی به سویش گفت :
شغل خاصی رو در نظر ندارم هر چی پیش بیاد خوبه به شرط اینکه محل مطمئن و حرفه آبرومندی باشه .
با توقف اتومبیل در کنار درب آهنی باغ ، آنها دانستند که به مقصد رسیده اند . با به صدا در آوردن بوق مردی لنگه های بزرگ در را برای ورود آنها گشود . این طور که از ظاهر امر پیدا بود مهمانها قبل از صاحبخانه خود را به محل رسانده بودند . شش اتومبیل پارک شده و عده زیادی زن و مرد که هر کدام سرگرم انجام کاری بودند نشانگر این حقیقت بود . ورود آقای سالار و همراهانش نیز جمع آنها را کامل کرد و شور و شوق بیشتری به آنها داد . سلام و احوال پرسی ها به سرعت انجام شد .
هر کس از گوشه ای با تکان دست برای دیگری عرض ادب می کرد و دوباره سرگرم کار خود می شد . جعبه های نوشابه ، سبدهای میوه ، جوجه های به سیخ کشیده شده و قابلمه هایی که بر روی آتش قرار داشت همه گویای دست و دلبازی مهماندار بود . باغی که مهمانی در آن برگزار می شد بسیار وسیع و در عین حال زیبا بود . انواع درختان میوه که بیشتر محوطه باغ را به خود اختصاص داده بود چشم هر اهل ذوق را خیره می کرد . در سمت دیگر باغ استخر بزرگی قرار داشت که جوانتر ها در آن مشغول آب بازی بودند . قسمت میانی یعنی همان جایی که فرش های گسترده شده ، حاضرین را به نشستن و استراحت دعوت می کرد . زمین مدور و آسفالت بود . درست در میان این محوطه حوض چند طبقه زیبایی که آب مدام از قسمت بالای آن به پایین می ریخت خودنمایی می کرد . در میان مهمانان همه تیپ آدمی از بچه و نوجوان گرفته تا میانسال و پیر به چشم می خورد . هوای نیمروز در این مکان سرسبز آن قدر دل انگیز و فرح بخش بود که انسان بی اراده به وجد می آمد . هیاهو و سر و صدای بچه ها که در گوشه ای از باغ مشغول توپ بازی بودند نگاه زهره را به آن سو کشید ، در همان حال صدای خانم مالک توجه اش را به خود جلب کرد .
زهره جان راحتی ؟
تبسم شیرین زهره بهترین گواه کلامش بود .
بله ... راحت و سرحال .
در آن بین سینی شربت تعارف شد . زهره در حین برداشتن یکی از لیوانها صدای خانم هیکل داری را که روسری گل بهی رنگی به سر داشت شنید .
خانم مالک مهمان زیبا و محبوبت رو به ما معرفی نکردی ؟
عمه خانم با چهره ای گشاده پاسخ داد ؛ ببخشید سرور خانوم ماشاءالله حضور شماها اون قدر سرگرم کننده ست که آدم همه چیز رو فراموش می کنه . زهره برادرزاده منه که از اهواز اومده و مدتیه که با من زندگی می کنه .
سپس با دست به طرف خانم های حاضر در جمع اشاره کرد و هر یک را با ذکر نام خانوادگی به زهره معرفی نمود . در مقابل زهره نیز همراه با ادای احترام تعظیم کوتاهی با سر برابر آنها انجام می داد و احوال شان را می پرسید . او خود خبر نداشت که چهره دلنشینش توجه اکثر حاضرین را به خود جلب کرده و هر کدام با نگاه خریدارانه ای او را برانداز می کنند . همراه با صرف شربت و میوه بحث و گفتگو در بین حاضرین گل انداخت . صحبت ها بیشتر بر سر این مطلب بود که چه عاملی باعث بر پا شدن این مهمانی ناگهانی شده است .
اکثر دوستان آقای سالار از دست او گله داشتند که در سال های اخیر آداب مهمانداری را فراموش کرده و رسم دیرین شیرازی ها را پاک از یاد برده است . آقای نبوی دوستی که چند سال از جهانگیر خان مسن تر به نظر می رسید با سرخوشی گفت :
حالا دیگه این قدر اعتراض نکنید به لطف خدا طلسم این ( چله ) باطل شد و همین طور که می بینید جهانگیر اون خلق خوش و چهره شاداب گذشته رو پیدا کرده . پس تا از دعوت امروز پشیمون نشده برید زودتر سفره نهار رو حاضر کنید که روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد .
خانم ها همراه با خنده ای که سر دادند به پا خاستند تا بساط سفره را فراهم کنند . هر کسی عهده دار کاری شد و مسئولیتی را بر دوش گرفت . در بین زن ها فقط خانم سالار خود را تافته جدا بافته می دانست و از جایش تکان نمی خورد . در عوض تمام همتش را در نگاهش جمع کرده و چهار چشمی مواظب حرکات جهانگیر بود . زهره نیز در چیدن سفره سهیم شد و چنان سرگرم کار بود که هیچ متوجه نشد چشمان مشتاقی همه حرکات او را زیر نظر دارد .
صرف غذا با خنده و شوخی حاضرین همراه شد . مرغ های بریان شده به سرعت روی بشقاب ها قرار گرفت . سینه و بال بود که در بین حضار دست به دست می گشت ، دیس های پلو اکثراً با زعفران و زرشک تزیین شده بود . بعضی از دیس ها کشمش و مغز بادام پوست گرفته را نیز اضافه داشتند که در اصطلاح به آن ( صع پلو ) گفته می شد . ظرف های خورش قیمه با آن آب و رنگ خوشش همراه با گوشتهای چهار گوش لخم و لپه های مغز پخت شده اش به مهمانان چشمک می زد . عطری که از سیخ های کباب بر می خاست اشتها را بیشتر تحریک می کرد ، ترشی محلی هم دست کمی از آن نداشت و با دیدنش دهان آب می افتاد . ریحان و نعنا و مرضه هم در سبدهای کوچک نه تنها لقمه ها را معطر می ساختند بلکه هماهنگی رنگ مخلفات سفره را کامل تر کرده بودند . همزمان با مزه پرانی های حاضرین ، شیشه های نوشابه و دیس های غذا یکی پس از دیگری خالی شد .
ساعتی بعد دیگر از آن همه سر و صدا خبری نبود . سفره بهم ریخته غذا فوراً جمع آوری شد و به جای آن بساط چای و قلیان به میان آمد . هوای دلچسب باغ رخوت و سستی شیرینی به همراه داشت . پس از گذشت ساعاتی از ظهر بعضی از مسن ترها به حالت درازکش به خواب رفتند و عده ای دیگر همچنان مشغول صحبت بودند . جوان تر ها دوباره به سوی استخر کشیده شدند و بچه ها خود را با توله سگ قشنگی که متعلق به باغبان بود سرگرم کردند .
زهره که دلش می خواست کمی تنها باشد قدم زنان به سوی انتهای باغ به راه افتاد . تابش اشعه بی جان خورشید که از میان شاخساران خود را به رخ می کشید همراه با جیک جیک پرندگان و نسیم آرامی که برگ های لرزان را به رقص در آورده بود او را به وجد آورد ، برای لحظه ای سرمست و بی خیال دستانش را به طرفین گشود و با تمام وجود هوای تازه را بلعید در همان حال به آرامی گفت :
عجب هوایی !
هنوز از آن حال خوش بیرون نیامده بود که صدای خوش طنینی پرسید :
اینجا را می پسندید ؟
زهره که انتظار کسی را در آن گوشه باغ نداشت متعجب به عقب برگشت و آقای سالار را دید که به درختی تکیه داده و محو تماشای او بود . همراه با سرخی کم رنگی که با شرم در چهره اش نمودار شد گفت :
بله ... من عاشق طبیعت هستم .
جهانگیر که با شاخه سبزی در دستش بازی می کرد به یاد مطلبی افتاد و گفت :
حالا می فهمم که چرا دیروز اون طور با علاقه به حیاط منزل ما سرک می کشیدید پس شما محو تماشای طبیعت اونجا بودید ؟
زهره از یاد آوری حادثه روز قبل خجل شد و شرمگین گفت :
بابت اتفاق دیروز که عذرخواهی کردم .
لحن جهانگیر این بار نرمی خاصی داشت :
در حقیقت من باید از شما عذرخواهی کنم چون اولین برخوردم با شما اصلاً منصفانه نبود . می تونم امیدوار باشم که اون خاطره رو فراموش می کنید ؟
زهره با لبخند نمکینی گفت :
دعوت امروز جبران همه وقایع گذشته رو کرد و من دیگه هیچ رنجشی از شما به دل ندارم .
چشمان سیاه رنگ جهانگیر با برقی از شوق شفاف تر به نظر رسید ، در همان حال گفت :
در این صورت خوشحالم که این دعوت رو قبول کردید ... در حقیقت باعث شدید که من هم از لاک تنهایی خودم بیرون بیام ... راستی مایلید کمی در این اطراف قدم بزنیم ؟
زهره به دنبال نگاه گذرایی گفت :
متاسفانه من دیگه باید برگردم . لحن متعجب جهانگیر او را معذب کرد
چرا به این زودی ... شما که هنوز جایی از باغ رو تماشا نکردید ؟!
پاسخ به این سوال برای زهره مشکل بود با این حال رو در بایستی را کنار گذاشت و گفت :
آخه ممکنه غیبت من و شما با هم بهانه خوبی برای غیبت دیگرون بشه .
جهانگیر به آرامی گفت :
آه ... منو ببخشید که موقعیت شما رو در نظر نگرفتم فکر می کنم حق با شماست . زهره خود را آماده رفتن نشان داد ، او در حالی که احساس می کرد آقای سالار گرفته تر از قبل به نظر می رسد گفت :
من دیگه بر می گردم و شما رو با ملک زیباتون تنها می زارم .
خانم مالک به محض مشاهده او لبخندزنان پرسید :
کجا بودی ؟
زهره هنگام نشستن در کنارش گفت :
داشتم توی باغ قدم می زدم اینجا خیلی باصفاست ، نمی دونید منظره گیلاسهای قرمز روی شاخه ها چقدر دیدنی بود .
عمه خانم با خوش رویی گفت :
خوشحالم که امروز بهت خوش گذشت ، همش می ترسیدم نکنه حوصله ات اینجا سر بره .
پنجه های زهره دستان او را فشرد و با کلام پرمهری گفت :
عمه جون مطمئن باشید تا وقتی پیش شما هستم حوصله م از هیچی سر نمی ره .
آقای نبوی با ظرفی پر از شاتوت های قرمز از راه رسید و با نشاط خاصی گفت :
کی می دونه جهانگیر کجاست ؟ رفتم براش کلی شاتوت چیدم حیفه آب بندازه .
در بین حاضرین خانم سالار با لحن خاصی گفت :
بهتره سراغ جهانگیر رو از زهره خانم بگیرید چند دقیقه پیش ایشون ته باغ باهاش سرگرم صحبت بود .
بازده این خبر سکوت سنگینی بود که میان جمع سایه انداخت . انگار همه متوجه نیش کلام خانم سالار که از عمد این مطلب را عنوان کرد شده بودند .
زهر این نیش چهره زهره را تا بناگوش قرمز کرد . او می خواست در دفاع از خود مطلبی بگوید که صدای عجیبی توجه همگان را به خود جلب کرد . ناگهان چند تن از حاضرین به سمت استخر دویدند . صدای ناله اعظم خانم ، خانم مالک و زهره را نیز از جا کند . ظاهراً اعظم خانم بیچاره به دنبال یک بی احتیاطی زمین خورده و از ناحیه دست شدیداً آسیب دیده بود .
جهانگیر که توسط بچه ها از وقوع حادثه مطلع شده بود شتابان خود را به آنجا رساند . گویا دست راست اعظم خانم ضرب دیده بود ، چون با کم ترین تماس فریادش به آسمان بلند می شد .
زهره که دوره مراقبت های اولیه را در دبیرستان دیده بود دخالت کرد و پبشنهاد نمود دست آسیب دیده را تا رسیدن به بیمارستان به طریق صحیحی ببندند تا کمتر موجب درد بشود . در پی این اقدام جهانگیر مسئولیت رساندن او را به بیمارستان بر عهده گرفت و از مهمانانش خواست که نگران نباشند و به تفریح خود ادامه بدهند .
خانم مالک داوطلبانه با جهانگیر و اعظم همراه شد و در قسمت پشت پهلوی دوستش جای گرفت .
آقای سالار به یکی از دوستانش سفارش کرد هنگام بازگشت به شهر خانم سالار و زهره را همراه بیاورد .
زمانی که اتومبیل آماده حرکت شد زهره که از ماندن در آن جمع بیگانه احساس ناراحتی می کرد در آخرین نگاه به درون اتومبیل پرسید ؛ منم می تونم همراه شما باشم ؟
نگاه جهانگیر به چهره ناراحت او افتاد و همان طور که در جلو را می گشود با مهربانی گفت :
چرا که نه اتفاقاً وجود شما می تونه ضروری هم باشه .
در میان جمعی که اتومبیل جهانگیر را تا کنار در ورودی باغ بدرقه می کردند چهره برافروخته خانم سالار نشانگر خشم و غوغای درونش بود .
پایان فصل سوم
فصل چهارم
77-79
در راهروها و سالن اصلی بیمارستان از ازدحام همیشگی خبری نبود . این آرامش به آن دلیل بود که در روزهای تعطیل بیماران کمتری مراجعه می کردند . نگاه زهره لحظه ای بر روی آنهایی که در این سو و آن سوی سالن به صورت پراکنده نشسته بودند به گردش در آمد و مقابل قاب عکسی که چهره متبسم دخترک کوچکی با انگشت حاضرین را دعوت به سکوت می کرد ، ثابت ماند . شاید حدود یک ساعت از ورود آنها به بیمارستان می گذشت که جهانگیر خان از اطاقی خارج شد . وقتی فقط چند قدمی با او فاصله داشت به پا خاست و با نگرانی پرسید :
حال اعظم خانم چطوره ؟
جهانگیر خان با چهره ای خسته در کنارش نشست و گفت :
دارن دستش رو گچ می گیرن گویا استخوان ساعد دستش مو برداشته .
احساس همدردی در کلام زهره مشهود بود -.
بیچاره اعظم خانم ... پس برای همین اون قدر درد می کشید .
جهانگیر خان گفت :
باز جای شکرش باقیه ، چون اگر شکستگی عمیق بود با سن و سال خاله اعظم استخوان مشکل به حالت اولش بر می گشت . گر چه حالا هم باید حدود یک ماه در گچ باشه .
زهره گفت :
خدا را شکر که حادثه ناگوارتری رخ نداد وگرنه اینو به حساب بدشانسی خودم می گذاشتم . نگاه جهانگیر به طرف او برگشت .
این چه حرفیه ؟! هیچ می دونید که در طول روز چقدر از این حوادث پیش میاد ؟ نمی دونم چی باعث شده که شما این پیش آمد رو به خودتون ربط دادید ... نکنه از اینکه دعوت امروز رو قبول کردید ، پشیمونید ؟
زهره گفت :
اصلاً این طور نیست ، بر خلاف تصور شما امروز یکی از خوش ترین روزهای زندگی من بود ، باور کنید این عینه حقیقته .
چشمان نافذ جهانگیر بر او خیره ماند .
اما ... حالت چهره شما چیز دیگه ای میگه .
سنگینی نگاه او زهره را شرمگین کرد .
این به خاطر فضای بیمارستانه ، از بچگی نسبت به این محل حساسیت عجیبی داشتم هر بار که به بیمارستانی قدم گذاشتم دچار این حالت شدم .
گفتار بی آلایش زهره تأثیر خاص بر جهانگیر داشت ، پیدا بود از مصاحبت او عمیقاً لذت می برد . در پاسخ با لحن دوستانه ای گفت :
من رو ببخشید که مرتکب خطا شدم ، نباید شما رو با خودم به این محل کسل کننده می آوردم ... ولی قول می دهم جبران کنم ... راستی شما تا بحال نقاط دیدنی شهر رو از نزدیک دیدید ؟
زهره گفت :
نه ... متأسفانه تا به حال فرصت نشده اما تعریف زیبایی های شهر شما رو از عمه جون خیلی شنیدم .
جهانگیر خان لبخندزنان گفت :
به قول معروف شنیدن کی بود مانند دیدن . امشب فرصت خوبیه که همه چیز رو از نزدیک ببینید و بعد منصفانه در مورد زیبا بودن شهر ما قضاوت کنید .
زمانی که بیمارستان را ترک کردند ، از روز چیزی باقی نمانده بود . اعظم خانم با دستی که وبال گردنش شده بود ـهسته در صندلی عقب اتومبیل جای گرفت . آمپول مسکنی که به او تزریق شد درد دستش را کاملاً از میان برده بود و چهره اش آسوده و آرام به نظر می رسید .
86 - 80
جهانگیر هم زمان با روشن کردن اتومبیل ، از درون آینه جلو ، نگاهی به او انداخت و گفت :
خاله جان می خوام به مناسبت سلامتی شما همه رو به صرف یک بستنی خوشمزه دعوت کنم بعد هم به اتفاق گشتی در شهر می زنیم تا خستگی مون بر طرف بشه موافقید ؟
اعظم خانم که رنگ و رویش کمی جا آمده بود با لحن پر مهری گفت :
قربون شکل ماهت برم مادر جون من که امروز تفریح شما رو پاک خراب کردم حالا هر چی تو بگی حرفی ندارم .
جهانگیر خان با نگاهی به خانم مالک نظر او را هم جویا شد و چون رضایتش را دید با اشتیاق اتومبیل را به راه انداخت .
گردش در خیابانهای سرسبز و مصفای شهر خیلی زود اثر خوشایندش را نشان داد . لذت تماشای آن همه زیبایی و طراوت سیمای زهره را شاداب تر از قبل کرده بود . تحت تأثیر این سرخوشی گفت :
شنیده بودم که شیراز شهر گل و بلبله اما باورم نمی شد که این همه دیدنی باشه !
تبسم جهانگیر نشانی از احساس رضایتش بود با لبخند گفت :
خوشحالم که شهر ما رو پسندیدید . خانم مالک که از گردش در شهر خشنود به نظر می رسید در ادامه گفتگوی آن دو گفت :
بی خود نیست که مهر این آب و خاک به دلت افتاده مگه فراموش کردی پدرت در اصل شیرازی بوده ؟ هر چند تمام این سالها با خلق و خوی اهوازی ها رشد کردی ولی یادت نره که خون رحمان توی رگهای تو می جوشه ... خدا رحمت کته برادرمو ، یادمه ، ... ظاهراً اعظم خانم هم دلش می خواست در این بحث شرکت کند چون دنباله کلام دوستش را گرفت و گفت :
یادش بخیر ، انگار همین دیروز بود خاطرم هست دور از حالا باشه آقا رحمان آن قدر تو رو دوست داشت که حسابی لوس شده بودی . یک بار به اصرار جمیله خواهر جهان تو رو بردم منزل خودمون ، اون روز مهمون داشتیم و خونه حسابی شلوغ پلوغ بود ، جمیله به محض دیدن شیرین زبونی های تو بغلت کرد و بردت تو یکی از اطاق ها اون طور که بعداً شنیدم تو رو اونجا می زاره و میاد که برات شربت درست کنه ، در همین حیس و بیس فریاد جهانگیر جهانگیر به هوا بلند می شه .
زهره متعجب به عقب برگشت و پرسید ؛ مگه چی شده بود ؟!
اعظم خانم که همه را مشتاق شنیدن می دید ، با آب و تاب بیشتری ادامه داد :
هیچی دیگه منو و جمیله با شنیدن صدای جهانگیر با عجله خودمون رو به اطاق رسوندیم و تو رو دیدیم که با ترس و لرز گوشه اطاق ایستادی بودی و به جهانگیر که با خشم نگات می کرد خیره شده بودی ... جهان جون این خاطره رو که گفتم یادته ؟ گویا آقای سالار هم گذشته را به خاطر داشت چون همراه با تبسمی که در چهره اش نمایان شد گفت :
نه به طور کامل اما تا حدودی یادم هست که چه اتفاقی افتاد . تنها چیزی که خوب به خاطرم مونده ، قیافه وحشت زده زهره خانومه که از دیدن من حسابی ترسیده بود .
زهره با یادآوری خاطره پشت بام با لحنی مزاح گونه گفت :
مثل اینکه شما عادت دارید همیشه آدم رو سر به زنگاه غافلگیر کنید و بترسونید ؟ حالا میشه بپرسم چه خطایی مرتکب شده بودم که اون طور سرم فریاد کشیدید ؟
جهانگیر نتوانست خنده اش را مهار کند در همان حال گفت :
اگه شما هم به جای من بودید به همون اندازه عصبانی می شدید ... آخه من اون روز زحمت زیادی برای جزوه های درسی ام کشیده بودم . سال آخر دبیرستان برای هر دانش آموزی از حساسیت خاصی برخورداره ، برای همین من با وسواس عجیبی همه اون جزوه ها رو جمع آوری کرده بودم . آن روز وقتی به اطاق برگشتم و متوجه شدم که شما بیشتر اون ها رو خط خطی کردید نزدیک بود از عصبانیت دیوونه بشم . البته قیافه دلنشین و نگاه مظلومانه شما به موقع به دادتون رسید و ال سیلی سختی از من می خوردید .
همراه با این جمله اتومبیل را در گوشه ای متوقف کرد در همان حال صدای زهره را شنید .
پس شما کینه دیرینه ای داشتید که دیروز اون طور با غضب به من نگاه کردید ؟
جهانگیر خان در حین پیاده شدن نگاهی به سوی او انداخت و گفت :
اشتباه شما همین جاست آخر اون نگاه غضبناک نبود ، نگاه تعجب بود . چون باورم نمی شد در طول چند سال اون دختر بچه لوس و از خود راضی این همه بزرگ شده باشه .
خانم مالک و اعظم خانم نفهمیدند موضوع از چه قرار است ولی از شنیدن بحثی که پیش آمده بود لذت می بردند .
طعم خوش بستنی کام همه را شیرین کرد . آقای سالار خطاب به آنها گفت :
موافقید بعد از خوردن بستنی به دیدن ( دروازه قرآن ) بریم ؟
زهره با شوق گفت :
عالیه ... عمه جون تعریف اونجا رو برام کرده این طور که شنیدم دروازه قرآن شکوه و جلال خاصی داره ... خیلی دلم می خواد اونجا رو از نزدیک ببینم .
دقایقی بعد آنها دوباره به حرکت درآمدند . زهره با ولع به همه جا نگاه می کرد و از شور و هیجانی که در مردم می دید بیشتر لذت می برد . عده ای در پارک ها ، بلوارها و حتی کنار خیابانها فرشی گسترده روز تعطیل را به استراحت و تفریح می گذراندند . ازدحام مردم در نقاط مصفای شهر به حدی بود که در برخی مواقع عبور خودروها با اشکال صورت می گرفت . بازی بچه ها خنده بزرگ ترها و صمیمیتی که در میان آنها به چشم می خورد زهره را به عالم خیال فرو برد ، یاد خانه و خانواده اش در خاطر او جان گرفت و چهره معصوم مادر و سیمای برافروخته احمدآقا در ذهنش زنده شد . او خوب می دانست که دلش چقدر برای مادرش تنگ شده حالا هم از همان لحظه ها بود که آرزو داشت حتی برای دقیقه ای او را از نزدیک ببیند و وجودش را احساس کند . ناگهان از خود پرسید « یعنی او هم برای من دلتنگی می کند ؟ » برای راضی کردن خودش گفت « حتماً او هم دلتنگ است ولی چاره ای جز تحمل ندارد » با خودش گفت « مادر ... من حاضرم رنج دوری را تحمل کنم به شرط آن که تو زندگی آسوده ای داشته باشی » .
صدای آقای سالار او را از عالم خود بیرون کشید .
این هم دروازه قرآن ، ... به نظر شما باشکوه نیست ؟
زهره با حواس پرتی پرسید :
چی باشکوه نیست /
جهانگیر با نگاه نافذی دریافت که او را از عالم دیگری خارج کرده است .
به آرامی گفت :
مگر نمی خواستید دروازه قرآن را ببینید ؟ روبرو را نگاه کنید ...
با اشاره جهانگیر نگاه زهره به مکانی کشیده شد که در نوع خود زیبایی بی نظیری داشت . نمایی طاق مانند که در زیر روشنایی خیره کننده لامپ ها بیشتر شبیه یک رویا بود .
اتومبیل آقای سالار به آرامی از زیر دروازه گذشت و کمی آن طرف تر متوقف شد . در این نقطه فشردگی جمعیت به قدری بود که پیشروی امکان نداشت .
تماشای عده ای که از مسیر باریکی به قله کوه می رفتند زهره را به حیرت واداشت با کنجکاوی پرسید :
این مردم کجا میرن ؟!
جهانگیر گفت :
اینجا گذشته از دروازه قرآن که برای هر شیرازی ارزش خاصی داره یک مزیت دیگه هم داره و اون آرامگاه شاعر معروف خواجوی کرمانیه که در قسمتی از کوه واقع شده مردم برای دیدن خواجو زحمت این راه رو تحمل می کنن ... دوست دارید آرامگاه رو از نزدیک ببینید ؟
زهره با تردید نگاهی به او انداخت اما اشتیاق در چشمانش موج می زد به عقب برگشت و پرسید :
عمه جون از نظر شما اشکالی نداره ؟
خانم مالک که متوجه تمایل او شده بود در پاسخ گفت :
حیفه که آدم تا اینجا بیاد و دیدن خواجو نره ، من و اعظم همین جا هستیم تا شما زود برگردید .
92 - 86
زهره دیگر معطلی را جایز ندانست و با کسب اجازه از عمه اش فوراً پیاده شد . لحظه ای بعد در کنار آقای سالار از پله های سنگی که بر سطح کوه کنده شده بود بالا می رفت . هر چه از کوه بالا می رفتند نمای اطراف زیر پایشان زیباتر به نظر می رسید . عاقبت آن قدر بالا رفتند که دورنمای تمامی شهر نمایان شد . زهره که نفس نفس افتاده بود لحظه ای ایستاد محو تماشای منظره روبرو به آرامی گفت « چقدر زیباست » صدای گرم جهانگیر را شنید که گفته او را تأیید می کرد اما زهره نفهمید که در آن لحظه نگاه او بر نیمرخش ثابت مانده بود .
شبانگاه زمانی که خانم مالک و برادرزاده اش خسته از روز شلوغی که پشت سر گذاشته بودند به خانه رسیدند . زهره سئوالی را که تمام روز فکرش را مشغول ساخته بود به زبان آورد و با کنجکاوی پرسید :
عمه جون خانم سالار چه نسبتی با جهانگیر خان داره ؟
عمه خانم متعجب پرسید :
قبلاً چیزی در مورد زیور به تو نگفتم ؟!
زهره گفت :
نه عمه تا به حال موردی پیش نیومده که درباره او صحبت کنید .
خانم مالک با مهربانی گفت :
ببینم خسته که نیستی ، دوست داری همه جریان رو از اول برات تعریف کنم ؟ زهره خود را مشتاق نشان داد و گفت :
من اصلاً خسته نیستم و حاضرم تا صبح به حرف های شما گوش کنم .
عمه خانم همراه با لبخندی به آرامی شروع به صحبت کرد :
سال ها پیش ماهرو هانم مادر جهانگیر برای سومین بار حامله شد . یکی از اطبای معروف اون موقع به ماهرو گفته بود که حاملگی براش خیلی ضرر داره و باید مانع اون بشه اما مادر جهانگیر می دونست که خان دلش باز هم بچه می خواد و به خاطر شوهرش این خطر رو قبول کرد و عاقبت جونش رو روی این کار گذاشت . خوشبختانه نوزاد که دختر بود زنده موند ولی مادر از بین رفت .
ماهرو زن بی نهایت زیبا و مهربونی بود و خان او را مثل جونش دوست داشت . برای همین بعد از مرگش سخت بیمار شد و روزهای بدی رو گذراند .
من و اعظم با کمک هم نوزاد قشنگ ماهرو رو نگهداری می کردیم . اون روزها جمشید پسر بزرگ خان پونزده ساله و جهانگیر ده سال بیشتر نداشت . خلاصه مطلب اینکه بعد از چند سال اطرافیان خان رو تشویق کردند برای بار دوم تجدید فراش کنه و زندگیش رو سر و سامون بده . عاقبت اصرار دیگرون باعث شد که خان به خاطر آسایش بچه ها دختری از محله های اطراف رو به عقد خودش در بیاره . از قضا زیور خواهر یکی از دوستان قدیمیش که عشایر بودند رو گرفت . اون موقع ها یادمه دخترا رو در سن پایین شوهر می دادن اما عروس خان سن و سال زیادی داشت و دست کم بیست و یکی دو سالش بود . زیور از همون اول دختر زیرک و آب زیر کاهی به نظر می رسید البته اوایل ظاهر کاملاً ساده ای داشت ولی با گذشت مدتی چنان شکل و قیافه ای برای خودش ساخت که بیا و ببین .
در هر صورت با اون که بعد از مدتی جایی در دل خان باز کرد ولی متاسفانه اجاقش کور بود و هیچ وقت نتونست از خان صاحب اولادی بشه .
ده سال بعد این ماجرا خان هم سکته کرد و مرد . خدا رحمتش کنه .
یادمه چه ختمی براش گرفتن . خلاصه ... جمشید که اون موقع در خارج تحصیل می کرد وقتی برای شرکت در مراسم پدرش به ایران اومد به جهانگیر و جمیله خواهرش پیشنهاد کرد همه چیز رو در ایران بفروشن و همگی برای ادامه زندگی به خارج برن .
جمیله حرف برادرش رو قبول کرد اما جهانگیر به پیشنهاد اون جواب رد داد و گفت :
حتی یک وجب از خاک وطنم رو با تمام خارجه عوض نمی کنم . به همین خاطر املاک خان بین وراث تقسیم شد و جمشید و جمیله بعد از فروختن سهم خودشون راهی دیار فرنگ شدند اما جهانگیر برای همیشه در این خونه ماندگار شد .
زیور سهمش رو همون موقع گرفت و می تونست به راه خودش بره ولی از جهانگیر خواست که اونم در همین منزل و در جوار او زندگی کنه .
با کنجکاوی پرسید :
چرا جهانگیر خان تا بحال ازدواج نکرده ؟ اون که از هر لحاظ مرد مرفهی به نظر می رسه .
خانم مالک با نگاه مستقیم به او گفت :
جهانگیر یک بار ازدواج کرد . چند سال پیش بود که دختر زیبایی رو از خانواده وکیلی به همسری گرفت . هنوز فراموش نکردم که چه جشن باشکوهی به پا کرد و تمام اهل محل رو شام داد . اون شب همه فامیل از این وصلت شادمان بودند و اونها رو زوج خوشبختی می دیدند اما دوران خوشی برای اونها کوتاه بود هنوز مدت زیادی از عروسی شون نگذشته بود که دختر بیچاره به بیماری عجیبی مبتلا شد .
اعظم می گفت ( شمسی ) اشتهایش رو پاک از دست داده بود و هر چی می خورد فوراً بر می گردوند . جهانگیر خان تمام اطبای معروف شیراز رو یکی یکی به بالین عروسش آورد ولی هیچکس علاج دردش رو پیدا نکرد و بعد دو ماه دختر بیچاره از دنیا رفت . بعد از مرگ شمسی جهانگیر حسابی خودش رو باخت و روحیه اش بکلی عوض شد . دیگه نه از اخلاق خوشش خبری بود و نه از مردم داریش . حوصله کسی رو نداشت و اکثر اوقات رو در تنهایی می گذروند پای افراد فامیل کم کم از این خونه بریده شد و منزل خان لطف و صفای قبلش رو از دست داد ... عمر چقدر سریع می گذره ... حالا پنج سال از اون زمان گذشته ، بعد از این همه مدت تازگی ها خلق و خوی جهانگیر خان کمی تغییر کرده . شاید باور نکنی ولی مهمونی امروز برای همه حکم معجزه رو داشت . همگی اینو به فال نیک گرفتیم . این طور که اعظم می گفت دیشب جهانگیر بی مقدمه پیشنهاد مهمونی امروز رو داده و تلفنی همه کارها رو روبراه کرده . حقیقتش من امروز واسه اولین بار بعد از چند سال متوجه شکفتگی صورتش شدم و بر خلاف همیشه اونو خندون دیدم .
صحبت های خانم مالک به پایان رسید با نگاه عمیقی به برادرزاده اش پرسید :
خسته شدی ؟ زهره که نگاهش به نقطه ای خیره مانده بود همراه با نفس بلندی که از سینه بیرون می داد گفت :
نه ... اما شنیدن این ماجرا برایم عجیب بود راستش هیچ وقت فکر نمی کردم که آقای سالار هم مرد رنج کشیده ای باشد .
عمه خانم با لحن ناصحی گفت :
می دونی مادر جون هیچ وقت نمی شه از روی ظاهر دیگرون درباره شون قضاوت کرد به قول شاعر ( در این دنیا دل بی غم نباشد ) ولی مسئله اینه که هر کس فقط از درد و رنج خودش خبر داره برای همین هم گمون می کنه که بقیه هیچ غصه ای ندارن .
زهره که به یاد غم های خودش افتاده بود با کلامی اندوهگین گفت :
بله ... حق با شماست .
خانم مالک گفت :
صورتت خسته به نظر می رسه بهتره دیگه استراحت کنی فردا مجبورم زحمت خونه و آشپزی رو به تو محول کنم چون باید دستکم تا یه مدت برای کمک به اعظم مسئولیت کارهای منزل خان رو به عهده بگیرم .
روز بعد زهره تمامی ساعات صبح تا ظهر را در منزل تنها بود . نزدیک ظهر زنگ تلفن به صدا در آمد . با برداشتن گوشی صدای عمه را شناخت . خانم مالک با احوال پرسی گرم پیشنهاد کرد که برای صرف نهاد به منزل خان برود . او یادآور شد که این دعوت از طرف جهانگیر خان صورت گرفته است .
زهره پس از تشکر برای عمه توضیح داد که او نیز غذایی فراهم کرده و منتظر بازگشت او است .
خانم مالک که دید زهره تمایلی به قبول این دعوت ندارد اصرار را جایز ندانست و می خواست خداحافظی کند که خود جهانگیر خان دخالت کرد و اجازه خواست که مستقیماً طرف مکالمه باشد . لحظه ای که زهره صدای او را از درون گوشی شنید لرزش خفیفی در وجودش حس کرد . تحت تاثیر این واکنش هر چه جهانگیر اصرار کرد او با لجاجت از عقیده خودش برنگشت .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)