نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 25

موضوع: گناه عشق | زهرا اسدی

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    86 - 80


    جهانگیر هم زمان با روشن کردن اتومبیل ، از درون آینه جلو ، نگاهی به او انداخت و گفت :
    خاله جان می خوام به مناسبت سلامتی شما همه رو به صرف یک بستنی خوشمزه دعوت کنم بعد هم به اتفاق گشتی در شهر می زنیم تا خستگی مون بر طرف بشه موافقید ؟
    اعظم خانم که رنگ و رویش کمی جا آمده بود با لحن پر مهری گفت :
    قربون شکل ماهت برم مادر جون من که امروز تفریح شما رو پاک خراب کردم حالا هر چی تو بگی حرفی ندارم .
    جهانگیر خان با نگاهی به خانم مالک نظر او را هم جویا شد و چون رضایتش را دید با اشتیاق اتومبیل را به راه انداخت .
    گردش در خیابانهای سرسبز و مصفای شهر خیلی زود اثر خوشایندش را نشان داد . لذت تماشای آن همه زیبایی و طراوت سیمای زهره را شاداب تر از قبل کرده بود . تحت تأثیر این سرخوشی گفت :
    شنیده بودم که شیراز شهر گل و بلبله اما باورم نمی شد که این همه دیدنی باشه !
    تبسم جهانگیر نشانی از احساس رضایتش بود با لبخند گفت :
    خوشحالم که شهر ما رو پسندیدید . خانم مالک که از گردش در شهر خشنود به نظر می رسید در ادامه گفتگوی آن دو گفت :
    بی خود نیست که مهر این آب و خاک به دلت افتاده مگه فراموش کردی پدرت در اصل شیرازی بوده ؟ هر چند تمام این سالها با خلق و خوی اهوازی ها رشد کردی ولی یادت نره که خون رحمان توی رگهای تو می جوشه ... خدا رحمت کته برادرمو ، یادمه ، ... ظاهراً اعظم خانم هم دلش می خواست در این بحث شرکت کند چون دنباله کلام دوستش را گرفت و گفت :
    یادش بخیر ، انگار همین دیروز بود خاطرم هست دور از حالا باشه آقا رحمان آن قدر تو رو دوست داشت که حسابی لوس شده بودی . یک بار به اصرار جمیله خواهر جهان تو رو بردم منزل خودمون ، اون روز مهمون داشتیم و خونه حسابی شلوغ پلوغ بود ، جمیله به محض دیدن شیرین زبونی های تو بغلت کرد و بردت تو یکی از اطاق ها اون طور که بعداً شنیدم تو رو اونجا می زاره و میاد که برات شربت درست کنه ، در همین حیس و بیس فریاد جهانگیر جهانگیر به هوا بلند می شه .
    زهره متعجب به عقب برگشت و پرسید ؛ مگه چی شده بود ؟!
    اعظم خانم که همه را مشتاق شنیدن می دید ، با آب و تاب بیشتری ادامه داد :
    هیچی دیگه منو و جمیله با شنیدن صدای جهانگیر با عجله خودمون رو به اطاق رسوندیم و تو رو دیدیم که با ترس و لرز گوشه اطاق ایستادی بودی و به جهانگیر که با خشم نگات می کرد خیره شده بودی ... جهان جون این خاطره رو که گفتم یادته ؟ گویا آقای سالار هم گذشته را به خاطر داشت چون همراه با تبسمی که در چهره اش نمایان شد گفت :
    نه به طور کامل اما تا حدودی یادم هست که چه اتفاقی افتاد . تنها چیزی که خوب به خاطرم مونده ، قیافه وحشت زده زهره خانومه که از دیدن من حسابی ترسیده بود .
    زهره با یادآوری خاطره پشت بام با لحنی مزاح گونه گفت :
    مثل اینکه شما عادت دارید همیشه آدم رو سر به زنگاه غافلگیر کنید و بترسونید ؟ حالا میشه بپرسم چه خطایی مرتکب شده بودم که اون طور سرم فریاد کشیدید ؟
    جهانگیر نتوانست خنده اش را مهار کند در همان حال گفت :
    اگه شما هم به جای من بودید به همون اندازه عصبانی می شدید ... آخه من اون روز زحمت زیادی برای جزوه های درسی ام کشیده بودم . سال آخر دبیرستان برای هر دانش آموزی از حساسیت خاصی برخورداره ، برای همین من با وسواس عجیبی همه اون جزوه ها رو جمع آوری کرده بودم . آن روز وقتی به اطاق برگشتم و متوجه شدم که شما بیشتر اون ها رو خط خطی کردید نزدیک بود از عصبانیت دیوونه بشم . البته قیافه دلنشین و نگاه مظلومانه شما به موقع به دادتون رسید و ال سیلی سختی از من می خوردید .
    همراه با این جمله اتومبیل را در گوشه ای متوقف کرد در همان حال صدای زهره را شنید .
    پس شما کینه دیرینه ای داشتید که دیروز اون طور با غضب به من نگاه کردید ؟
    جهانگیر خان در حین پیاده شدن نگاهی به سوی او انداخت و گفت :
    اشتباه شما همین جاست آخر اون نگاه غضبناک نبود ، نگاه تعجب بود . چون باورم نمی شد در طول چند سال اون دختر بچه لوس و از خود راضی این همه بزرگ شده باشه .
    خانم مالک و اعظم خانم نفهمیدند موضوع از چه قرار است ولی از شنیدن بحثی که پیش آمده بود لذت می بردند .
    طعم خوش بستنی کام همه را شیرین کرد . آقای سالار خطاب به آنها گفت :
    موافقید بعد از خوردن بستنی به دیدن ( دروازه قرآن ) بریم ؟
    زهره با شوق گفت :
    عالیه ... عمه جون تعریف اونجا رو برام کرده این طور که شنیدم دروازه قرآن شکوه و جلال خاصی داره ... خیلی دلم می خواد اونجا رو از نزدیک ببینم .
    دقایقی بعد آنها دوباره به حرکت درآمدند . زهره با ولع به همه جا نگاه می کرد و از شور و هیجانی که در مردم می دید بیشتر لذت می برد . عده ای در پارک ها ، بلوارها و حتی کنار خیابانها فرشی گسترده روز تعطیل را به استراحت و تفریح می گذراندند . ازدحام مردم در نقاط مصفای شهر به حدی بود که در برخی مواقع عبور خودروها با اشکال صورت می گرفت . بازی بچه ها خنده بزرگ ترها و صمیمیتی که در میان آنها به چشم می خورد زهره را به عالم خیال فرو برد ، یاد خانه و خانواده اش در خاطر او جان گرفت و چهره معصوم مادر و سیمای برافروخته احمدآقا در ذهنش زنده شد . او خوب می دانست که دلش چقدر برای مادرش تنگ شده حالا هم از همان لحظه ها بود که آرزو داشت حتی برای دقیقه ای او را از نزدیک ببیند و وجودش را احساس کند . ناگهان از خود پرسید « یعنی او هم برای من دلتنگی می کند ؟ » برای راضی کردن خودش گفت « حتماً او هم دلتنگ است ولی چاره ای جز تحمل ندارد » با خودش گفت « مادر ... من حاضرم رنج دوری را تحمل کنم به شرط آن که تو زندگی آسوده ای داشته باشی » .
    صدای آقای سالار او را از عالم خود بیرون کشید .
    این هم دروازه قرآن ، ... به نظر شما باشکوه نیست ؟
    زهره با حواس پرتی پرسید :
    چی باشکوه نیست /
    جهانگیر با نگاه نافذی دریافت که او را از عالم دیگری خارج کرده است .
    به آرامی گفت :
    مگر نمی خواستید دروازه قرآن را ببینید ؟ روبرو را نگاه کنید ...
    با اشاره جهانگیر نگاه زهره به مکانی کشیده شد که در نوع خود زیبایی بی نظیری داشت . نمایی طاق مانند که در زیر روشنایی خیره کننده لامپ ها بیشتر شبیه یک رویا بود .
    اتومبیل آقای سالار به آرامی از زیر دروازه گذشت و کمی آن طرف تر متوقف شد . در این نقطه فشردگی جمعیت به قدری بود که پیشروی امکان نداشت .
    تماشای عده ای که از مسیر باریکی به قله کوه می رفتند زهره را به حیرت واداشت با کنجکاوی پرسید :
    این مردم کجا میرن ؟!
    جهانگیر گفت :
    اینجا گذشته از دروازه قرآن که برای هر شیرازی ارزش خاصی داره یک مزیت دیگه هم داره و اون آرامگاه شاعر معروف خواجوی کرمانیه که در قسمتی از کوه واقع شده مردم برای دیدن خواجو زحمت این راه رو تحمل می کنن ... دوست دارید آرامگاه رو از نزدیک ببینید ؟
    زهره با تردید نگاهی به او انداخت اما اشتیاق در چشمانش موج می زد به عقب برگشت و پرسید :
    عمه جون از نظر شما اشکالی نداره ؟
    خانم مالک که متوجه تمایل او شده بود در پاسخ گفت :
    حیفه که آدم تا اینجا بیاد و دیدن خواجو نره ، من و اعظم همین جا هستیم تا شما زود برگردید .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/