فصل سوم
57-61
خانم مالک احساس می کرد که برادرزاده اش کمی گرفته به نظر می رسد . او برای اینکه زهره را از کسالت و تنهایی بیرون بکشد ، پیشنهاد کرد فردای آن روز برای گردش به آرامگاه حافظ بروند . روز بعد جمعه بود ، در این روز اکثر اهالی شیراز به رسم دیرین ، ساعاتی را برای تفریح و خوش گذراندن به نقاط باصفای شهر می رفتند و دمی را به فراغت سپری می کردند . آن روز زهره از ساعات اولیه روز همزاه با عمه اش سرگرم نظافت منزل بودند که صدای زنگ در شنیده شد . با گشودن در اعظم خانم لبخندزنان به درون آمد . ظاهرش نشان می داد از موضوعی خشنود است ، در همان حال احوال زهره را که سلام می گفت جویا شد . آفتاب دل چسبی به پهنه حیاط دامن کشیده بود . اعظم خانم زحمت بالا رفتن را به خود نداد و در حین احوال پرسی با خانم مالک ، بر روی یکی از پله های جلوی ایوان نشست و گفت :
امروز قراره نهار رو تو یکی از باغهای خارج شهر بخوریم ، جهانگیر پیغام فرستاد و از شما هم دعوت کرد که برای صرف نهار با ما باشید ، غیر از شما یه عده از اقوام و دوستان جهانگیر هم دعوت دارن فکر می کنم اگر بیائید خیلی خوش می گذره .
خانم مالک پرسید ؛ کدوم باغ رو می گی ؟
اعظم خانم که مشغول مرتب کردن روسری اش بود گفت :
این باغ رو ( جهان ) تازه خریده این طور که خودش می گه باغ مرکباته من تا بحال اونجارو ندیدم این اولین باره که به این باغ می ریم . خانم مالک نظری به سوی زهره انداخت و پرسید ؛ نظر تو چیه ؟ موافقی بریم ؟
زهره هنوز خاطره تلخ پشت بام را فراموش نکرده بود به نحوی که مایه رنجش عمه نشود گفت :
عمه جون من امروز خیلی کار دارم از این گذشته به بودن در جمع اصلاً عادت ندارم ولی خواهش می کنم شما خودتون رو به خاطر من معذب نکنید و با اونها برید .
خانم مالک که عکس العمل برادرزاده اش را دید مطمئن شد که او هیچ تمایلی به رفتن ندارد ، به همین خاطر از دوستش تشکر کرد و گفت :
از قول من به جهانگیر خان بگو من و زهره از قبل قرار داشتیم بعد از ظهر به حافظیه بریم برای همین از آمدن معذوریم ، این دعوت بمونه ان شاءا... برای یه فرصت دیگه .
اصرار اعظم خانم فایده ای نکرد و عاقبت پس از چند دقیقه آنجا را ترک کرد ، اما هنوز مدت زیادی از رفتنش نگذشته بود که زنگ تلفن به صدا در آمد . خانم مالک که در حیاط سرگرم هوا دادن رخت های شسته شده بود با نگاهی به سمت زهره از او خواست جواب تلفن را بدهد . وقتی گوشی را در دست گرفت صدای گرم و خوش طنین مردی را شنید که پرسید :
منزل مالک ؟
در پاسخ گفت :
بله ... فرمایشی داشتید ؟
طنین آن صدا دوباره در گوشی پیچید :
من جهانگیر سالار هستم ، می خواستم اگر زحمتی نیست با خانم مالک صحبت کنم .
زهره با دستپاچگی پاسخ داد :
خواهش می کنم ... لطفاً چند لحظه گوشی ...
و متعاقب آن خانم مالک را فرا خواند . عمه خانم با عجله خود را به او رساند و نگاه پرسشگری به سویش انداخت ، زهره آهسته با اشاره به سوی منزل بغل دستی گفت :
آقای سالار ...
خانم مالک بعد از سلام و احوال پرسی گرم با آقای سالار با او مشغول صحبت شد . زهره که کنجکاو به نظر می رسید ، استراق سمع را جایز ندانست ، از این رو به حیاط رفت و خود را به طریقی سرگرم کرد . پس از گذشت دقایقی متوجه عمه شد که به سوی او می آمد و چهره اش بشاش و خندان بود . وقتی مقابل زهره رسید گفت :
کثل اینکه قسمت بود امروز ما هم به باغ بریم .
زهره متعجب پرسید :
منظورتون چیه ؟
چهره عمه از خشنودی برق می زد در همان حال گفت :
این خود جهانگیر خان بود که الان زنگ زد نمی دونی چقدر دلگیر شده بود که ما دعوتش رو رد کرده بودیم . وقتی گفتم قراره امروز تو رو به حافظیه ببرم ، قول داد در یک فرصت مناسب خودش ما رو به اونجا ببره و تأکید کرد که امروز حتماً باهاشون به باغ بریم .
قیافه زهره معذب به نظر می رسید او که پی بهانه ای می گشت گفت :
من که از اولم گفتم بهتره شما برید حالا هم خوب شد که دعوتشون رو قبول کردید .
خانم مالک با دلخوری گفت :
مگه تو نمی خوای بیای ؟ اگه این طوره منم قدم از قدم برنمی دارم محاله تو رو اینجا تنها بذارم .
گویا زهره برای قبول این موضوع مستأصل مانده بود ، گفت :
عمه جون من تنهایی رو دوست دارم و اگه چند ساعت تنها بمونم اصلاً ناراحت نمی شم .
خانم مالک گقت :
اتفاقاً اصرار جهانگیر خان بیشتر به خاطر تو بود تا من ، اون معتقده دیدن باغ برای تو سرگرمی خوبیه و حتماً خوشت می یاد .
عاقبت زهره در مقابل اصرار و پافشاری عمه اش تسلیم شد و چون خود را ناگریز از رفتن می دید پرسید :
با چه وسیله ای تا اونجا می ریم ؟
عمه خانم خوشحال از راضی کردن زهره گفت :
جهانگیر خان پیشنهاد کرد که ما رو با اتومبیل خودش به مقصد برسونه ، منم قبول کردم ، حالا بهتره بری زودتر حاضر شی چون اونا تا نیم ساعت دیگه حرکت می کنن .
صدای بوق اتومبیل زهره و خانم مالک را که آماده حرکت بودند به راه انداخت . پس از خروج از منزل زهره متوجه حضور اعظم خانم و مردی شد که پشت به آنها ایستاده بود . با ادای سلام نگاه آن مرد متوجه او شد و در حالی که چهره اش خنده محوی در خود داشت با او احوال پرسی کرد .
خانم مالک مراسم معارفه را بجا آورد سپس جهانگیر همه را به درون اتومبیل دعوت نمود . در حین قرار گرفتن پشت فرمان با بی حوصلگی چند بار دیگر بوق اتومبیلش را به صدا در آورد .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)