نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 25

موضوع: گناه عشق | زهرا اسدی

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل سوم


    57-61

    خانم مالک احساس می کرد که برادرزاده اش کمی گرفته به نظر می رسد . او برای اینکه زهره را از کسالت و تنهایی بیرون بکشد ، پیشنهاد کرد فردای آن روز برای گردش به آرامگاه حافظ بروند . روز بعد جمعه بود ، در این روز اکثر اهالی شیراز به رسم دیرین ، ساعاتی را برای تفریح و خوش گذراندن به نقاط باصفای شهر می رفتند و دمی را به فراغت سپری می کردند . آن روز زهره از ساعات اولیه روز همزاه با عمه اش سرگرم نظافت منزل بودند که صدای زنگ در شنیده شد . با گشودن در اعظم خانم لبخندزنان به درون آمد . ظاهرش نشان می داد از موضوعی خشنود است ، در همان حال احوال زهره را که سلام می گفت جویا شد . آفتاب دل چسبی به پهنه حیاط دامن کشیده بود . اعظم خانم زحمت بالا رفتن را به خود نداد و در حین احوال پرسی با خانم مالک ، بر روی یکی از پله های جلوی ایوان نشست و گفت :
    امروز قراره نهار رو تو یکی از باغهای خارج شهر بخوریم ، جهانگیر پیغام فرستاد و از شما هم دعوت کرد که برای صرف نهار با ما باشید ، غیر از شما یه عده از اقوام و دوستان جهانگیر هم دعوت دارن فکر می کنم اگر بیائید خیلی خوش می گذره .
    خانم مالک پرسید ؛ کدوم باغ رو می گی ؟
    اعظم خانم که مشغول مرتب کردن روسری اش بود گفت :
    این باغ رو ( جهان ) تازه خریده این طور که خودش می گه باغ مرکباته من تا بحال اونجارو ندیدم این اولین باره که به این باغ می ریم . خانم مالک نظری به سوی زهره انداخت و پرسید ؛ نظر تو چیه ؟ موافقی بریم ؟
    زهره هنوز خاطره تلخ پشت بام را فراموش نکرده بود به نحوی که مایه رنجش عمه نشود گفت :
    عمه جون من امروز خیلی کار دارم از این گذشته به بودن در جمع اصلاً عادت ندارم ولی خواهش می کنم شما خودتون رو به خاطر من معذب نکنید و با اونها برید .
    خانم مالک که عکس العمل برادرزاده اش را دید مطمئن شد که او هیچ تمایلی به رفتن ندارد ، به همین خاطر از دوستش تشکر کرد و گفت :
    از قول من به جهانگیر خان بگو من و زهره از قبل قرار داشتیم بعد از ظهر به حافظیه بریم برای همین از آمدن معذوریم ، این دعوت بمونه ان شاءا... برای یه فرصت دیگه .
    اصرار اعظم خانم فایده ای نکرد و عاقبت پس از چند دقیقه آنجا را ترک کرد ، اما هنوز مدت زیادی از رفتنش نگذشته بود که زنگ تلفن به صدا در آمد . خانم مالک که در حیاط سرگرم هوا دادن رخت های شسته شده بود با نگاهی به سمت زهره از او خواست جواب تلفن را بدهد . وقتی گوشی را در دست گرفت صدای گرم و خوش طنین مردی را شنید که پرسید :
    منزل مالک ؟
    در پاسخ گفت :
    بله ... فرمایشی داشتید ؟
    طنین آن صدا دوباره در گوشی پیچید :
    من جهانگیر سالار هستم ، می خواستم اگر زحمتی نیست با خانم مالک صحبت کنم .
    زهره با دستپاچگی پاسخ داد :
    خواهش می کنم ... لطفاً چند لحظه گوشی ...
    و متعاقب آن خانم مالک را فرا خواند . عمه خانم با عجله خود را به او رساند و نگاه پرسشگری به سویش انداخت ، زهره آهسته با اشاره به سوی منزل بغل دستی گفت :
    آقای سالار ...
    خانم مالک بعد از سلام و احوال پرسی گرم با آقای سالار با او مشغول صحبت شد . زهره که کنجکاو به نظر می رسید ، استراق سمع را جایز ندانست ، از این رو به حیاط رفت و خود را به طریقی سرگرم کرد . پس از گذشت دقایقی متوجه عمه شد که به سوی او می آمد و چهره اش بشاش و خندان بود . وقتی مقابل زهره رسید گفت :
    کثل اینکه قسمت بود امروز ما هم به باغ بریم .
    زهره متعجب پرسید :
    منظورتون چیه ؟
    چهره عمه از خشنودی برق می زد در همان حال گفت :
    این خود جهانگیر خان بود که الان زنگ زد نمی دونی چقدر دلگیر شده بود که ما دعوتش رو رد کرده بودیم . وقتی گفتم قراره امروز تو رو به حافظیه ببرم ، قول داد در یک فرصت مناسب خودش ما رو به اونجا ببره و تأکید کرد که امروز حتماً باهاشون به باغ بریم .
    قیافه زهره معذب به نظر می رسید او که پی بهانه ای می گشت گفت :
    من که از اولم گفتم بهتره شما برید حالا هم خوب شد که دعوتشون رو قبول کردید .
    خانم مالک با دلخوری گفت :
    مگه تو نمی خوای بیای ؟ اگه این طوره منم قدم از قدم برنمی دارم محاله تو رو اینجا تنها بذارم .
    گویا زهره برای قبول این موضوع مستأصل مانده بود ، گفت :
    عمه جون من تنهایی رو دوست دارم و اگه چند ساعت تنها بمونم اصلاً ناراحت نمی شم .
    خانم مالک گقت :
    اتفاقاً اصرار جهانگیر خان بیشتر به خاطر تو بود تا من ، اون معتقده دیدن باغ برای تو سرگرمی خوبیه و حتماً خوشت می یاد .
    عاقبت زهره در مقابل اصرار و پافشاری عمه اش تسلیم شد و چون خود را ناگریز از رفتن می دید پرسید :
    با چه وسیله ای تا اونجا می ریم ؟
    عمه خانم خوشحال از راضی کردن زهره گفت :
    جهانگیر خان پیشنهاد کرد که ما رو با اتومبیل خودش به مقصد برسونه ، منم قبول کردم ، حالا بهتره بری زودتر حاضر شی چون اونا تا نیم ساعت دیگه حرکت می کنن .
    صدای بوق اتومبیل زهره و خانم مالک را که آماده حرکت بودند به راه انداخت . پس از خروج از منزل زهره متوجه حضور اعظم خانم و مردی شد که پشت به آنها ایستاده بود . با ادای سلام نگاه آن مرد متوجه او شد و در حالی که چهره اش خنده محوی در خود داشت با او احوال پرسی کرد .
    خانم مالک مراسم معارفه را بجا آورد سپس جهانگیر همه را به درون اتومبیل دعوت نمود . در حین قرار گرفتن پشت فرمان با بی حوصلگی چند بار دیگر بوق اتومبیلش را به صدا در آورد .





    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/