56-47
عمه رعنا که حدس زد او را نگران کرده است با لحن تسکین بخشی گفت :
ناراحت نباش پیش مادر در امن و امان هستی و دست هیچکس به تو نمی رسه .
زهره با لحن پرمحبتی گفت :
همه اینها از لطف شماست ای کاش احمد آقا هم دیگه دست از جستجو برداره و در کنار مادرم زندگی خوبی داشته باشه .
خانم مستوفی تلاش کرد که او را قانع کند که هیچ خطری در پیش نیست . او اطمینان داد که عاقبت احمد هم همه چیز را فراموش می کند و زندگی عادی خود را از سر می گیرد . آن دو پس از صحبت های متفرقه خداحافظی کردند و زهره در حالی که نمی توانست اضطراب را از خود دور کند گوشی را در جایش گذاشت . دقایقی بعد سرگرم گفتگو درباره اخبار جدید بودند که این بار زنگ در به صدا در آمد . زهره در را باز کرد . نگاهش به خانم مسنی افتاد که تقریباً هم سن عمه خانم بود . سلام گفت ، چهره پیرزن به تبسمی از هم باز شد و به گرمی پاسخش را داد ، بعد با کنجکاوی پرسید :
زینت خانم هستند ؟
زهره که می دانست نام کوچک خانم مالک زینت است لبخندزنان گفت :
بله ... بفرمائید داخل . هم زمان عمه خانم با لحن خوشی گفت :
بیا تو اعظم جون ، چه عجب یادی از ما کردی .
اعظم خانم که پیدا بود در جوانی زن خوش برو رویی بوده است ، همان طور که به آرامی قدم بر می داشت در پاسخ دوستش گفت :
عجب از ماست زینت خانم این تویی که سایه سنگین شدی .
در حین ادای این کلام به سختی از پله ها بالا رفت . خانم مالک به احترام او از جا برخاست و پس از احوالپرسی گرم هر دو در کنار یکدیگر نشستند .
زهره به احترام مهمان شان مخده ای پشت او گذاشت و بعد سینی چای را آماده کرد . در همان حال صدای عمه را شنید که او را به دوستش معرفی می کرد .
اعظم خانم لبخندزنان اما با ناباوری گفت :
این همون زهره کوچولوی شیطون بلاست ؟ هزار الله و اکبر چقدر بزرگ و خانم شده ... بیا جلو ببوسمت زهره جون ، هزار ماشاا...
زهره از برخورد گرم اعظم خانم خوشحال شد و به گرمی با او روبوسی کرد .
اعظم خانم گفت :
این همه وقت کجا بودی مادر جون ؟ چرا یادی از عمه پیرت نمی کردی ؟ نمی دونی چقدر به فکر تو بود . زهره با احساس شرم گفت :
حقیقتش اعظم خانم منم دلم می خواست عمه جون رو ببینم ولی شرایط زندگی جوری بود که موقعیت پیش نمی اومد .
اعظم خانم گفت :
حالا اشکالی نداره گذشته ها گذشته ، سعی کن بعد از این دیگه عمه رو فراموش نکنی .
بعد نگاهی به دوستش انداخت و گفت :
پس وجود زهره خانم باعث شده بود که این چند روز سراغی از ما نمی گرفتی ، جهانگیر می گفت ، نمی دونم چی شده که دیگه خانم مالک به دیدن ما نمیاد . نگران بود که مبادا مریض شده باشی ، امروز صبح منو فرستاد که احوالی ازت بپرسم اما هر چی زنگ زدم کسی در رو به روم باز نکرد .
خانم مالک گفت :
صبح همراه زهره برای خرید به خیابون رفته بودیم ، اولین بار بود که زهره رو بیرون می بردم ، خواستم کمی با این اطراف آشنا بشه . راستی زهره جون از اون یوخه ها که صبح گرفتم بیار با چای داغ مزه داره . زهره پس از پذیرایی سرگرم شست و شوی سبزی ها در کنار شیر آب شد .
اعظم خانم با نگاهی به سوی او ، آهسته گفت :
برادرزاده ات خیلی قشنگ و تو دل برو شده ، این طور که پیداست خیلی هم زبر و زرنگه ، ... یادته چه دختر بچه شیطونی بود ؟
خانم مالک لبخنزنان زهره را از دور تماشا کرد و سرش را به علامت تأیید تکان داد .
اعظم پرسید :
برای چند وقت اینجاست ؟
خانم مالک از تعریف های او خشنود به نظر می رسید در پاسخ گفت :
اگه خدا بخواد قراره برای همیشه با من زندگی کنه .
اعظم خانم گفت :
چه همدمی بهتر از اون ، مطمئنم با وجود زهره دیگه احساس تنهایی نمی کنی .
خانم مالک به آرامی گفت :
سالها بود که آرزو می کردم تنها یادگار رحمان رو از نزدیک ببینم اما میسر نمی شد ، در طول این مدت فقط گه – گاهی از زبون رعنا می شنیدم که زهره دختر زیبا و مهربونیه که تمام خصلت های خوب پدرش رو به ارث برده ، حالا درست وقتی که گمون می کردم آرزوی دیدن اون رو به گور می برم ، مثل معجزه یکهو پیدایش شد و زندگی خاموش منو روشن کرد .
با رفتن اعظم خانم ، خانم مالک برای برادرزاده اش توضیح داد که او دایه بچه های خان بوده و سالهاست که در منزل آنها زندگی می کند و به قول معروف حق آب و گل دارد . عمه خانم یادآور شد که جهانگیر خان ، دومین پسر خان و مالک فعلی منزل او را به چشم یک مادر واقعی می بیند و احترام زیادی برایش قائل است . زهره با کنجکاوی پرسید ؛ اعظم خانم شوهر و بچه نداره ؟
خانم مالک در پاسخ گفت :
نه ... اون به عنوان سر جهیزیه ( ماهرو ) همسر اول خان به این خونه اومد ، اون زمان سیزده سالش بود . من با اون دو سال تفاوت سن داریم ، یعنی من دو سال بزرگترم . یادمه از همون وقتا با هم دوست شدیم و این دوستی تا حالا ادامه داشته ... آه جوونی کجایی که یادت بخیر .
کلام زهره با لبخند شیرینی ادا شد .
عمه جون برای شما زوده که از پیری حرف بزنید .
خانم مالک گویی بر جوانی از دست رفته اش افسوس می خورد ، گفت :
این فقط یک تعارفه ، من دیگه آفتاب لب بومم ولی خوشحالم که در این ایام آخر عمر تو رو کنار خودم دارم . حقیقتش جوونی و شادابی تو منو هم سر شوق آورده ... آخ مثل اینکه دیر شد .
زهره متعجب پرسید :
چی دیر شد عمه جون ؟
خانم مالک در حال برخاستن گفت :
با اعظم قرار گذاشتیم برای نماز امشب به شاه چراغ بریم باید زودتر راه بیفتیم تو هم با ما میای ؟
زهره با شرم گفت :
متأسفانه امروز نمی تونم برای زیارت بیام ، ان شاءالله در یه فرصت دیگه .
دقایقی بعد خانم مالک آماده رفتن بود ، هنگام خروج سفارش کرد :
حالا که منزل هستی بی زحمت کمی گندم بریز روی پشت بام ، من فراموش کردم غذای امروز کبوتر ها رو ببرم .
زهره با گفتن ( حتماً ، عمه جون خیالتون راحت باشه ) به او اطمینان داد که فراموش نخواهد کرد . این کار برای عمه خانم یک نوع عادت بود که هر روز برای کبوتر های آن محل مقداری دانه می پاچید تا عمل خیری انجام داده باشد .
با رفتن عمه خانم فضای منزل ساکت و دلگیر به نظر می رسید . زهره برای فرار از تنهایی همراه با ظرف گندم روی پشت بام رفت . منظره آنجا به نظرش زیبا و دل انگیز می آمد . محو تماشای آن محیط تا جایی که چشم کار می کرد همه جا را از نظر گذراند . از آنجایی که ایستاده بود گنبد زیبای شاه چراغ و گادسته هایش به خوبی نمایان بود . در حال نظاره چشم اندازهای اطراف به یاد شب های کارون و پشت بام خانه خودشان افتاد . یکی از خصوصیات زهره این بود که مواقع دلتنگی به پشت بام پناه می برد و در تنهایی با خود خلوت می کرد . یاد خاطرات گذشته سیمای مادر را در ذهنش زنده کرد ، همین طور بازی با مریم و محمد و خاطره دوستان دبیرستانی اش و همسایه های خونگرم محله شان ، همراه با نفس عمیقی اندوهی را که بر قلبش سنگینی می کرد ، از سینه بیرون راند و دوباره با کنجکاوی به مناظر اطرافش خیره شد . پرواز چند کبوتر او را از عالم خود بیرون کشید و تازه پی برد که برای انجام چه کاری به آنجا آمده است . مشتی گندم بر سطح پشت بام پاشید و خود به تماشا نشست . چند کبوتر طوسی رنگ بعد از چرخشی بر فراز سر او روی پشت بام نشستند و با ولع سرگرم برچیدن دانه ها شدند . در آن بین نگاه زهره به یکی از آنها افتاد که کاکل قشنگی بر سر داشت . لحظه ای هوس کرد پرنده را لمس کند به همین منظور آرام به سوی او حرکت کرد اما با همه تلاشش نمی توانست به او نزدیک بشود ، چرا که هر بار کبوتر با شیطنت های بامزه اش از کنار او دور می شد . لحظاتی این تعقیب و گریز ادامه داشت و هنگامی که زهره از دنبال کردن کبوتر خسته شد ، دریافت که تا چه حد از جایگاه اولیه خود دور شده و ندانسته به روی پشت بام همسایه آمده است .
نظری به اطراف انداخت متوجه وسعت آنجا شد و فهمید که این پشت بام عریض و طویل متعلق به عمارت خان است . وجود درختان کهنسال که طول قامت شان بلندتر از دیوار بنا بود ، توجه او را به خود جلب کرد . برای لحظه ای حس کنجکاوی سبب شد که کمی بیشتر به لبه بام نزدیک شود و به این طریق نگاهی به درون حیاط بیندازد . فشردگی انبوه درختان مانع می شد که همه جا را به خوبی تماشا کند اما عطش دیدن او را بیشتر وسوسه می کرد . دیدن آن باغستان کوچک و رایحه دل انگیزی که از آن محیط به مشام می رسید او را از خود بی خود کرده بود و هیچ نمی دانست چه مدت در آن حال گذشت که ناگهان صدای مودبانه ای او را مخاطب قرار داد و گفت :
این هیچ کار خوبی نیست که انسان به خانه دیگران سرک بکشد .
شنیدن این صدا رنگ رخسار زهره را پراند و همان طور که به سوی صدا برمی گشت آثار شرم در چهره اش هویدا شد . مرد نسبتاً جوانی را دید که به دیوار ورودی پلکان تکیه داده بود و با چشمان نافذش او را می نگریست .
نگاه زهره به زیر افتاد و شرمگین گفت :
بله ... می دونم مرتکب خطا شدم ولی ... مقصر نبودم حس کنجکاوی باعث این اشتباه شد ، امیدوارم عذرخواهی منو بپذیرید .
در پی این کلام قصد رفتن داشت اما صدای مرد غریبه او را متوقف کرد .
شما که تا این حد کنجکاو هستید چرا از خانم مالک نخواستید که شما رو برای تماشا به این منزل بیارن ؟
لحن گفتارش طرزی بود که می خواست زهره را بیشتر شرمنده کند ، گویی قصد ملامت او را داشت . زهره انتظار این نیش زبان را نداشت ، با چهره ای برافروخته و صدایی که کمی بلندتر از حد معمول به گوش می رسید گفت :
من هیچ تمایلی به دیدن منزل شما ندارم در اصل وجود این پرنده منو به اینجا کشوند . ضمناً مطمئنم که این کار هیچ وقت تکرار نمی شه .
بعد با شتاب راه بازگشت را در پیش گرفت ، چنان حالت ناراحتی داشت که هیچ متوجه نشد نگاه کنجکاو و خندان آن مرد تا انتهای راه بدرقه اش کرد .
پایان فصل دوم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)