نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 25

موضوع: گناه عشق | زهرا اسدی

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم

    35 تا 47

    ساعتی که همراه با خانم مستوفی ، وارد سالن انتظار ترمینال شد ، هنوز سی دقیقه ، به حرکت اتوبوس مانده بود . عمه رعنا ، آدرس کامل منزل مادرش در شیراز را با مقداری وجه نقد ، به او داد و گفت :
    وقتی به شیراز برسی ، هوا تاریک شده ، لازم نیست از چیزی هراس داشته باشی ، این آدرس را به هر راننده تاکسی نشان بدی ، تو رو به مقصد می رسونه .
    زهره با تشکر ، آدرس را گرفت ، اما از پذیرفتن پولها امتناع کرد و گفت :
    فعلاً مقداری پول همراهم هست اگه کافی نبود ، این دستبند طلا را می فروشم و از پولش استفاده می کنم .
    خانم مستوفی که می دانست دخترها در این سن غرور خاصی دارند ، دیگر اصرار را جایز ندانست و او را تا کنار اتوبوس مشایعت کرد و همان طور که سفارشات لازم را با او در میان می گذاشت ، یاد آور شد :
    -مواظب خودت باش و سلام گرم منو به مادر برسون ، ضمناً نگران هیچ چیز نباش ، مطمئنم که از حالا به بعد ، زندگی راحتی خواهی داشت .
    زهره با گونه های اشک آلود ، او را در آغوش گرفت و به خاطر همه زحماتش از او تشکر کرد .
    از لحظه ای که اتوبوس به راه افتاد تا زمانی که عمه رعنا ، دیده می شد ، برایش دست تکان می داد و با نگاه مشتاق ، نقش چهره و لبخند او را به خاطر سپرد .
    اتوبوس ، همراه با مسافرینش ، خیابانهای شهر را یکی پس از دیگری ، پشت سر می گذاشت ، زهره که در کنار پنجره نشسته بود ، با اشتیاق خاصی به همه چیز و همه کس ، نگاه می کرد . برای او گذشتن از این خیابان ها ، وداع با تمام خاطرات گذشته اش بود ، به همین خاطر سینه اش مالامال از غم شد .
    ساعتی بعد ، چشم انداز او را فقط زمین های خشک و بی آب و علف بیرون شهر و دور نمای شعله های که در دور دست زبانه می کشید ، تشکیل می داد . به پشتی صندلی تکیه داد و پلک ها را روی هم گذاشت و چهره مادر در جلو چشمانش بود .
    در همان حال به یاد نامه ای افتاد که برای آنها ، گذاشته بود .
    « مادر عزیزم ، شاید زمانی که این نامه را می خوانید ، من فرسنگ ها از شما فاصله داشته باشم . در هر صورت ، از اینکه بدون اطلاع و خداحافظی شما را ترک می کنم ، مرا ببخشید . مادر عزیزم و عموجان ، هر دوی شما ، طی سال های گذشته زحمات زیادی را به خاطر من تحمل کردید ، این را هرگز فراموش نمی کنم ، ولی حالا که می توانم به خود متکی باشم تصمیم گرفتم مسیر زندگی ام را انتخاب کنم و آینده جدیدی برای خودم بسازم . به همین دلیل ، به یکی از شهرهای دوردست می روم تا با تلاش بیشتر ، همه چیز را از نو بنا کنم . عمو جان ، شما همیشه به من محبت زیادی داشتید و این را با رفتارتان ثابت کردید پس لطفاً تنها خواهش مرا برآورده کنید و در غیبت من با مادرم خوب و مهربان باشید . باور کنید به این طریق مرا برای همیشه مدیون خود خواهید کرد . مریم و محمد عزیزم را از دور می بوسم و همه شما را به خدای بزرگ می سپارم .
    دوستدار همیشگی شما زهره ... »
    با توقف اتوبوس ، صدای شاگرد راننده ، او را از عالم خویش بیرون کشید .
    -برای صرف نهار ، نیم ساعت استراحت .
    زهره نگاهی به ساعتش می اندازد . نیمی از ظهر گذشته است . کیف دستی اش را بر می دارد و همراه دیگران ، وارد سالن غذاخوری می شود . هوا به شدت گرم است . اکثر مسافران ، عرق ریزان خود را به طریقی باد می زنند . تنها وسیله خنک کننده سالن چند پنکه سقفی است که صدای تلق تلوق شان در میان سر و صدای مسافران محو شده است . زهره که برای اولین بار در طی زندگی اش تنها به سفر آمده از همه چیز و همه کس هراس دارد . در حالی که کیف دستی اش را محکم بغل گرفته ، نگاهی به اطراف می اندازد ، در همان حال در می یابد که چگونه باید سفارش غذا بدهد . پس از آنکه سینی غذا را تحویل می گیرد پشت یکی از میزها می نشیند و در حالی که از گرما و آزار مگس ها در عذاب است با بی میلی سرگرم خوردن غذا می شود . در همان حال با نظری به اطراف بیشتر نگاهها را متوجه خود می بیند . پس از صرف مقداری از غذا وجود مگس های مزاحم و سنگینی نگاه بعضی از مسافران کنجکاو او را وادار می کند از آنجا خارج شود . به فضای باز روبروی سالن پناه می برد . در آن نزدیکی مغازه ای است که مسافران را برای خرید به سوی خویش می کشد . جلوی مغازه حوضچه کوچکی قرار دارد که آب مدام از اطرافش پایین می ریزد ، سایه بانی از برگ های نخل خرما یا محل مناسبی برای بازی و سرگرمی بچه ها است . زهره در تماشای چند کودکی که سرگرم آب بازی بودند به یاد مریم و محمد افتاد و با این فکر که دیگر هرگز آنها را نخواهد دید بغضی را در گلوی خود حس کرد .
    با حرکت دوباره اتوبوس تحت تأثیر تکان یکنواخت چرخ ها به آرامی به خواب رفت و گذر لحظه های سخت زندگی را برای زمان کوتاهی از یاد برد .
    تکان شدید ترمز ناگهانی او را از خواب پراند . پیدا بود چند ساعتی خواب بوده است ، خورشید داشت کم کم غروب می کرد . منظره سرسبز محیط اطراف توجه او را به خود جلب کرد . در این قسمت به خاطر ازدحام وسایط نقلیه حرکت آهسته بود محلی که زهره محو تماشای آن بود ، آبادی کوچکی به نام ( دشت ارژن ) بود که با درختان کهن سال کوههای بلند و صخره هایش جلوه خاصی داشت . مغازه های متعدد ، میوه فروشی هر رهگذری را وادار به توقف می کرد . از طرفی قهوه خانه هایی که به سبک قدیمی دایر شده بود ، مسافران خسته را برای نوشیدن یک چای داغ به هوس می انداخت .
    جنب و جوش مسافران کنجکاو ، ریزش آبشارهای کوچک از کوه ، نورافشانی چراغ های زنبوری جلوی مغازه ها ، شفافیت میوه های روی گاری ها و نسیم خنکی که از پنجره اتوبوس به داخل می وزید همه اینها زهره را به وجد آورده بود و نگاه کنجکاو او را به هر سو می کشید . دلش می خواست در همان فرصت همه جا را خوب تماشا کند ، ولی اتوبوس همچنان در حرکت بود . وقایقی بعد ... با فاصله گرفتن از آن آبادی کوچک ، دشت خالی و پهناور در نگاهش نشست و او را با خود به دنیای تنهایی اش برد . احساس خلائی آزار دهنده وجودش را پر کرد و از اینکه به تنهایی در مسیر ناشناخته ای قدم گذاشته بود ، پشیمان شد .
    شب چادر سیاهش را بر همه جا کشیده بود که اتوبوس پس از پشت سر گذاشتن چند پیچ پی در پی در مسیر شیب داری قرار گرفت که از آنجا شهر پیدا بود . شیراز در دامان شب زیر بارش نور چراغ هایی که از دور دست سوسو می زد جلوه خاصی داشت .
    پس از طی مسافتی در شهر وارد گاراژ شدند . ایستادن اتوبوس برای زهره پایان سفر بود و آغاز یک زندگی جدید .
    مسافران با شتاب آماده پیاده شدن بودند ، زهره با حالت مرددی بند ساکش را روی شانه انداخت و به آرامی از اتوبوس پیاده شد . جنب و جوش مردم ، آمد و شد اتو مبیل ها و شور و هیجانی که در اطراف به چشم می خورد جان تازه ای به او داد . آدرس را از کیفش بیرون آورد و برای چندمین بار آن را مرور کرد ، بر اولین تاکسی که در کنارش توقف کرد سوار شد و مسیر را به راننده گفت .
    پس از عبور از چندین خیابان ، راننده میدانی را دور زد و در ابتدای خیابانی ایستاد و خطاب به مسافر خود که حس کرده بود غریبه و ناوارد است ، گفت :
    اینجا همون خیابونیه که تو آدرس شما ذکر شده اما کوچه مورد نظر رو باید خودتون پیدا کنید .
    زهره همراه با تشکر کرایه را پرداخت . ساک دستی را بر داشت و پیاده شد . خیابان پر رفت و آمد و شلوغ بود و کوچه های فرعی زیادی داشت .
    بهترین کار سئوال کردن از مغازه دارهای اطراف بود . با این فکر وارد اولین مغازه شد . مغازه دار مرد میانسال و خوشرویی به نظر می رسید . او به محض مطلع شدن از موقعیت زهره از مغازه بیرون آمد و با دست مسیر کوچه را مشخص کرد و با لهجه مخصوص شیرازی ها گفت :
    ببین کاکو ... این دو تا کوچه اولی رو که رد کنی ، کوچه سومی خودشه .
    زهره که گمان نمی کرد به این سرعت آدرس را پیدا کند با خوشحالی تشکر کرد و همراه با لبخند رضایت آمیزی به راه افتاد . فاصله چندان زیاد نبود اما هیجان موجب شده بود که قدم هایش کم جان تر از همیشه برداشته شود .هنوز تا کوچه سوم کمی فاصله داشت که نگاهش به خانم مسنی افتاد که هر لحظه به طرفین سرک می کشید . در زیر نور کم جان چراغ برق چهره او مضطرب و منتظر بنظر می رسید . در همان حال چشمانش بر زهره خیره ماند و کنجکاوانه او را برانداز کرد . شاید می خواست نشان آشنایی در او بیابد . زهره در زیر سنگینی نگاه او فرصت را غنیمت شمرد و با لحن مرددی به دنبال ادای سلام پرسید :
    می بخشید ، شما شخصی رو در این محل به نام خانم مالک می شناسید ؟
    پیرزن لحظه ای مات به او خیره ماند و سپس چهره اش با لبخندی از هم باز شد و با مهربانی پرسید :
    زهره جون تو هستی ؟
    همراه با ادای این کلام آغوشش را به روی او باز کرد و دختر جوان را که اشک شوق در چشمانش حلقه بسته بود سخت در آغوش کشید .
    زهره باورش نمی شد که پس از گذشت این همه سال توانسته تنها عمه اش را دوباره پیدا کند . در حالی که گونه های نرم پیرزن را می بوسید به خاطر آورد که او تنها یادگار پدرش است .
    خانم مالک با دست های پرعطوفتش زهره را نوازش کرد و گفت :
    نمی دونی چقدر دلواپس بودم الان یک ساعته که اینجا منتظرت هستم . می ترسیدم نتونی آدرس رو راحت پیدا کنی .
    زهره با نگاه مشتاقی به او گفت :
    حقیقتش خودم هم باورم نمی شه که شما رو به این آسونی پیدا کردم .
    خانم مالک دست او را گرفت و در حالی که به درون کوچه هدایتش می کرد گفت :
    شکر خدا که سلامت رسیدی می دونم خیلی خسته ای بیا بریم خونه باید حسابی استراحت کنی .
    با ورود به منزل زهره متوجه حیاط چهارگوش و نسبتاً بزرگی شد که بنای آن سبک قدیمی داشت . آن قدر مفتون خوش زبانی عمه اش شده بود که فرصت نکرد همه جا را به دقت تماشا کند اما وقتی وارد یکی از اطاق ها شد به حسن سلیقه و پاکیزگی صاحب خانه آفرین گفت . همه تزئینات اتاق خبر از قدمت آن می داد و با وجود گذشت سالیان تحولات زندگی امروزی نتوانسته بود نفوذی در ترکیب لوازم و تزئینات آن منزل داشته باشد .
    آن شب یکی از شب هایی بود که زهره دلش نمی خواست به پایان برسد . ساعتی پس از ورودش چنان احساس آسایش و آرامش می کرد که گویی مدت هاست ساکن آن خانه است . روزها و شب های بعد نیز برای او عزیز و دوست داشتنی بودند . زندگی در کنار عمه مهربانش چنان لذت بخش بود که دلش نمی خواست هرگز او را ترک کند . در اینجا از محبت های آزار دهنده احمد آقا و نگاه های کینه توزانه مادرش خبری نبود . دست کم خیالش آسوده بود که مادرش از وجود او در رنج نیست .
    با گذشت زمان رشته عاطفی او و خانم مالک روز به روز محکم تر می شد . حالا عمه اش از تمام جزئیات زندگی او خبر داشت و تحت تأثیر همین آگاهی همه سعی او این بود که زهره در کنارش احساس آسایش کرده و آنجا را همچون خانه خود بداند خصوصاً که با ورود او زندگی و فضای خاموش منزلش جان تازه ای به خود گرفته بود . آنها اکثر اوقات را سرگرم صحبت و درددل برای یکدیگر بودند .
    عصر هر روز عصر زهره طبق روش خانم مالک ایوان جلوی ساختمان را آب و جارو می کرد و با گستردن فرش و آماده کردن بساط چای به حرف های شنیدنی عمه خانم گوش می سپرد .
    نمای خانه از نظر او خیلی جالب و دیدنی بود . سبک قرار گرفتن اطاق ها که با سه پله عریض بالاتر از سطح حیاط قرار داشت ، ستون های خوش نمایی که تا زیر سقف ایوان بالا رفته بود ، وجود درختان کهنسال صنوبر و سرو که به ترتیبی خاص قد برافراشته بودند و لبخند دلنشین فرشته ای که با شیشه های رنگین مزین گشته بود و خلاصه جلوه گچ بری هایی که در همه اطاق ها به نحوی هنرمندانه ساخته شده بود ، همه اینها نشانگر این واقعیت بودند که در روزگاری نه چندان دور این خانه یکی از منازل زیبای شهر به حساب می آمده است .
    اولین بار که زهره همراه با خانم مالک به قصد خرید از منزل خارج شد نظری به اطراف خود انداخت و با کنجکاوی پرسید :
    عمه جون این کوچه بن بسته ؟
    نگاه خانم مالک به انتهای کوچه افتاد سپس گفت :
    به این کوچه در قدیم کوچه خان می گفتند البته همین طور که می بینی سرتاسر این کوچه به عمارت خان تعلق داره و جز خونه ما منزل دیگه ای اینجا نیست .
    زهره با ناباوری پرسید :
    منظورتون اینه که تمام طول این کوچه منحصر به یک منزله ؟
    خانم مالک همراه با تبسمی پرسید :
    تعجب کردی ؟ این که چیزی نیست ، سابقاً مرحوم سالار املاک زیادی داشت ، اما پس از مرگش بیشتر آنها به فروش رفت و حالا جز این خونه و مقداری زمین زراعی چیز دیگه ای باقی نمونده .
    زهره که کنجکاو شده بود گفت :
    عمه جون می تونم بپرسم چرا منزل شما درست کنار منزل خان ساخته شده ؟
    عمه خانم که به آرامی راه می رفت و شمرده شمرده صحبت می کرد در جواب گفت :
    شوهر خدا بیامرز من مشاور خان بود و سالار خان به قدری به مرحوم مالک علاقه داشت که دستور داد این خونه رو کنار عمارت خودش برای ما ساختن . خدا رحمت کنه سالار خان رو در زمانی که اینجا خان و خان بازی بود و هر کس زورش می رسید به زیردست اذیت و آزار می رسوند اون خدا بیامرز آدم خیر و باخدایی بود و هیچ وقت کسی رو از خودش نرنجوند . یادم میاد اون وقتها اینجا برای خودش بروبیایی داشت . هر سال دو ماه محرم و صفر آقا هر شب خرج می داد . دسته های سینه زنی از اول کوچه تا آخر کوچه جاشون نمی شد . اون موقع ها ... جوون بودیم و آتیش از دست و پامون می ریخت . درست خاطرم هست که شب های قتل تا صبح سرگرم پخت و پز و پذیرایی از دسته های عزادار بودیم . من و اعظم از همون پای دیگ به روضه آقا گوش می دادیم ، چون فرصت نشستن نداشتیم ... یادش بخیر ، چه دوران خوبی بود .
    زهره احساس کرد یادآوری خاطرات گذشته ممکن است مایه اندوه عمه بشود به همین خاطر صحبت دیگری را پیش کشید و مطلب را عوض کرد .
    برخورد خوب مردم و کاسب های محل به نحوی بود که زهره دریافت عمه اش از احترام و اعتبار خاصی میان اهالی محل برخوردار است . در رفتار و اعمال خانم مالک عطوفت و مهربانی کاملاً به چشم می خورد و همین مسئله تحسین زهره را بر می انگیخت . با خودش گفت پس اخلاق نیکوی عمه رعنا ارثیه از مادری است که به او رسیده .
    عصر همان روز با هم سرگرم گفتگو بودند که صدای زنگ تلفن به گوش رسید . وقتی عمه خانم مشغول صحبت شد صدایش واضح به گوش زهره می رسید . از طرز گفتارش دانست . تلفن از اهواز است . حتماً این عمه رعنا بود که با مادرش صحبت می کرد . دقایقی بعد صدای خانم مالک را شنید که او را صدا زد . با عجله به اطاق رفت و گوشی را از او گرفت . پس از احوال پرسی در پاسخ عمه رعنا که از وضعیتش می پرسید گفت :
    نمی دونید چقدر خوشحالم که منو پیش عمه جون فرستادید باور کنید تا به حال هیچ وقت این همه راحت نبودم خیال من اینجا کاملاً آسوده ست و هیچ ناراحتی ندارم .
    خانم مستوفی اظهار خشنودی کرد و گفت :
    ممکنه ما هم تا دو هفته دیگه به شما ملحق بشیم .
    زهره با خوشحالی گفت :
    از این بهتر نمی شه ولی چرا زودتر نمی آئید ؟
    خانم مستوفی گفت :
    والا ... دلمون که می خواد ولی بچه ها هنوز امتحان درس های تجدیدی رو ندادن . بعد از پایان امتحان اونها راهی می شیم .
    زهره گفت :
    ما چشم به راهتون هستیم راستی عمه جون از مادرم خبر ندارید ؟
    عمه رعنا گفت ؛ چرا ... اتفاقاً فردای اون روزی که رفتی آمد منزل ما و در مورد تو پرس و جو کرد ما هم بهش اطمینان دادیم که تو به سلامت به مقصد رسیدی و هیچ نگرانی نداری . این طور که می گفت احمد آقا همه شهر رو دنبال تو زیر پا گذاشته .
    اخبار جدید زهره را نگران کرد با دلواپسی گفت :
    چه خوب شد که بلیط منو به اسم خودتون گرفتید والا احمد آقا می تونست از اون طریق منو پیدا کنه .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/