به نام خدا
فصل اول
از صفحه 1 تا 25
نزدیک عصر ، میدان بار فروشان دیگر آن رونق قبل از ظهر را نداشت . از سر و صدای کامیونها ، جابجا کردن جعبه های میوه و تره بار و آمد و شد مردم و هیاهوی آنها ، دیگر خبری نبود . آقای خلیلی ، در حالی که از دفترش خارج می شد ، تحت تأثیر هوای گرمی که به چهره اش خورد ، چشمانش را کمی تنگ کرد و خطاب به چند تن از کارگران دستور داد :
-اون جعبه های خالی را در کامیون بار بزنید و محوطه را کاملاً نظافت کنید ، راستی مجتبی ، اون دو بار هندونه را روانه آبادان کردی ؟
مجتبی همانطور که با دستمال چرک آلودش دانه های عرق را از
- خوب پس اینها رو هم زودتر جمع و جور کنید ، امروز هوا خیلی دم کرده ، به بچه ها بگو ، بعد از اتمام کار برن خونه ، در عوض شنبه نیم ساعت زودتر بیان . قراره از کازرون و شیراز ، چند کامیون انگور و انجیر و هلو برسه ، چون هوا گرمه ، باید زود اونها رو جابجا کنیم ... ضمناً به جواد بگو ، شنبه عصر بیاد پیش من ، پولی رو که می خواست براش آماده کردم ...
لبهای مجتبی به لبخند رضایتی از هم باز شد . برادرش مدتها بود که انتظار دریافت این وام را می کشید چون برای انجام مراسم عروسی به آن نیاز داشت .
-خدا عمرتون بده آقا ... سایه شما از سر ما کم نشه .
-احمد آقا ، تلفن با شما کار داره .
این صدای منشی آقای خلیلی بود که از درون دفتر او را فرا می خواند . سرپرست میدان بارفروشان با قامتی بلند بالا و چارشانه ، به سوی دفتر به راه افتاد . در سن چهل سالگی هنوز کاملاً سرحال و برازنده به نظر می رسید . گویی نمی خواست گذشت سالها را در سیمای خود هویدا کند . با برداشتن گوشی تلفن ، قیافه اش حالت کنجکاوی پیدا کرد و گفت :
-بفرمائید .
حتماً مخاطبش آشنا بود چون حالت چهره اش تغییر کرد و گفت :
-سلام ... چه خبر ؟ کاری داری ؟
لحظه ای ساکت به سخنان شخص مقابل گوش داد و سپس در پاسخ گفت :
مگه دیروز کلی میوه نفرستادم ...؟ چی شده که دوباره هوس میوه تازه کردی ؟
ظاهراً از جوابی که شنید خوشش نیامد ، چون با ابروان گره کرده و لحنی خشن گفت :
مگه نگفتم بدون اجازه من نباید در این مورد اقدام کنی ؟
پاسخ مخاطبش او را عصبی تر کرد ، در همان حال گفت :
فعلاً تلفنی نمی تونم صحبت کنم . تا یک ساعت دیگه ، به منزل می رسم ، باید درباره بعضی از مسائل تو رو شیرفهم کنم .
آخرین کلام او ، درست قبل از کوبیده شدن گوشی بر روی تلفن ، شنیده شد و نگاه مظنون و موذیانه منشی را به سوی رئیس کشید .
ساعتی بعد ، گرمای آفتاب ، تا حدودی از میان رفته بود . اما هرمی که از زمین بر می خاست ، حالت دم کرده ای به فضا می داد ،
با این حال بعضی از همسایه ها ، بی توجه به گرفتگی هوا ، بعد از آب پاشی کوچه ، جلوی در خانه ها نشسته و عبور عابران را تماشا می کردند . بچه ها هم فرصت را غنیمت شمرده و عرق ریزان ، سرگرم بازی و جست و خیز بودند . انگار نه انگار که لباس های خیس از عرق ، به تنشان چسبیده است . صدای دست فروشی با کلام خوشایندی ، بستنی یخی را به رخ گرمازدگان می کشید :
-بستنی دارم ... بستنی ، یکی دو ریاله ... بستنی .
عیسی ، پسر هشت ساله خانم رسولی ، با آن پوست آفتاب سوخته اش ، به سوی مادرش دوید و در حالی که چادر او را می کشید ، با سماجت گفت :
پول بده بستنی بخرم .
صدای او به گوش مادرش نرسید ، یا اگر رسید به آن توجهی نکرد ، چون با همسایه بغل دستی سرگرم گفتگو بود .
-می بینی هوا چقدر گرم شده ؟! خدا به داد برسه ، هنوز تیر ماه تموم نشده ، گرما این طور بی داد می کنه ، وای به حال مرداد و شهریور .
همسایه با لبه چادر چیت گلداری که به سر داشت ، کمی خود را باد زد و در ادامه صحبت های او گفت :
-حالا گرمی هوا به جهنم ، تازگی میگن چقدر مریضی زیاد شده . شنیدی اسهال شیوع پیدا کرده ؟ صبح برنامه پزشک خانواده از رادیو می گفت ، حتماً باید تره بار رو قبل از خوردن ضدعفونی کنیم .
مادر عیسی در حینی که می گفت « این هم از مصیبت های گرماست » متوجه پسرش شد .
-یاالله پول بده ، عمو بستنی فروش رفت .
حتماً انتظار داشت مادرش مثل همیشه ، برای رهایی از دست نق و نوق او ، بگه « برو کیفم سر یخچاله ، هر چقدر می خوای بردار » اما این بار ، بر خلاف قبل ، با نگاه غضبناکی گفت :
برو بچه اینقدر نق نزن ، این بستنی ها همش آب و جوهره ، نبینم از اینا بخوری .
عیسی هوا را پس دید و دیگر چیزی نگفت ، اما با حسرت ، دور شدن بستنی فروش را تماشا کرد .
ورود آقای خلیلی، توجه دو خانم همسایه را جلب کرد . سرش پایین بود و با اخم های درهم ، کوچه را می پیمود . زمانی که فاصله زیادی با آن دو نداشت ، سلام خانم رسولی و همسایه دیگر ، توجه او را جلب کرد . همراه با پاسخ آرام و کوتاهی ، چند ضربه به در نواخت اما ، چون کسی آن را به رویش نگشود ، چند بار پشت هم شاسی زنگ را فشرد . محمد کوچولو ، همان طور که فریاد می زد آمدم ، در را به روی پدر باز کرد و با مشاهده او ، با شیرین زبانی سلام گفت . احمد آقا هنوز اخم کرده بود ، با این همه دستی به سرش کشید و سلامش را پاسخ داد . چند دقیقه از ورودش نگذشته بود که ، فریادش بلند شد . آن چنان بلند بلند صحبت می کرد که صدایش حتی توی کوچه هم شنیده می شد .
خانم رسولی با نگاه معنی داری به همسایه اش گفت :
بیچاره زری خانم حق داره از دست شوهرش بناله . هنوز از راه نرسیده ببین چه قشقرقی به پا کرد .
همسایه که متوجه نزدیک شدن زهره شده بود ، دستش را به علامت سکوت نزدیک دهان برد و به این طریق او را متوجه مطلب کرد . با نگاهی به سمت مخالف ، چهره خانم رسولی به لبخندی از هم باز شد و در پاسخ سلام دختر جوان ، گفت :
سلام به روی ماهت ، حالت چطوره زهره جون ؟
در همان حال نگاهش به وسایل خیاطی او که درون کیف دستی اش بود افتاد و به دنبال پاسخ آرام و شمرده او ، پرسید :
از آموزشگاه بر می گردی ؟
زهره که متوجه داد و فریادی که از منزلشان به گوش می رسید ، شده بود ، همراه با شرم پاسخ مثبت داد و از خجالت اینکه دیگران هم این سر و صدا را می شنوند ، سرش را به زیر انداخت و شاسی زنگ را فشرد . وقتی در به رویش باز شد ، رنگ برادر کوچکش را پریده دید و با دلشوره عجیبی به درون رفت . به محض ورود ، ابتدا چشمش به احمد آقا افتاد که با چهره برافروخته ، بر لبه حوض چهار گوش وسط حیاط ، نشسته بود . مادرش ، کمی آن طرف تر ، به حالت چمباتمه در کنار درگاه ورودی هال ، زانوی غم بغل کرده و آرام اشک می ریخت .
با نگاهی به مادر ، قلبش به درد آمد و رنگ چهره اش متغیر شد . در این اواخر ، بارها او را غمگین دیده بود . سلامی که گفت ، گرفته و غمگین به گوش رسید . در آن بین فقط احمدآقا بود که با ابروان گره خورده اما ، با محبت پاسخش را داد . ظاهراً بگومگوی امروز هم به خاطر زهره درگرفته بود ، این را از نگاه پرکینه مادرش حدس زد و از وجود خود بیزار شد . مادرش حتی زحمت جواب سلامی را هم به خود نداد . زهره می دانست که او حق دارد ، چرا که می دید ، وجودش ناخواسته ، مایه دردسر برای او شده .
وقتی با قدم هایی سنگین راه اطاقش را در پیش گرفت ، در این فکر بود که تا کی می تواند این وضع را تحمل کند ؟ نگران از اوضاعی که روز به روز بدتر می شد ، کیف دستی اش را گوشه ای گذاشت و به دیوار تکیه داد و با سینه ای مالامال از غم ، زانوها را در بغل گرفت . در همان صدای بغض کرده مادر ، او را از دنیای غم آلود خود بیرون کشید .
-مگه ممکنه به همه اونایی که خواستگاری می کنند ، جواب رد بدیم ، چرا نمی خوای قبول کنی که زهره دیگه بزرگ شده و باید بره پی بختش . تا بحال هر چی خواستگار براش اومده ، به یه بهونه ردشون کردی ، منم هیچی نگفتم ، ولی خانواده سراج ، آدمای خوب و سرشناسی هستن ، پسرشون کارمند پتروشیمیه ، جوون شایسته ای بنظر می رسه . چرا بخت به این خوبی رو رد کنیم ؟
صدای احمد آقا ، محکم ، اما آرام تر از قبل شنیده شد .
-مگه قبلاً نگفته بودم تا وقتی درس زهره تموم نشده ، کسی حق نداره به خواستگاریش بیاد . پس چرا با اونها قرار گذاشتی ؟
زری با چشمان اشک آلود نگاه گذرایی از گوشه چشم به او انداخت و گفت :
همون روزی که مادر داریوش ، صحبت از خواستگاری رو پیش کشید ، بهش گفتم که شرط تو چیه ، اونم موافقت کرد که بعد از انجام عروسی ، بزارن زهره یکسال دیگه رو هم بخونه و دیپلمش رو بگیره ...
احمد آقا با خشم ، کلام او را نیمه کاره قطع کرد و برای اینکه دست پیش را گرفته باشد ، با لحن تندی گفت :
-گور پدر سراج و پسرش با هم ، یکبار دیگه هم گفتم ، من اجازه نمی دم زهره با هر کس و ناکسی ازدواج کنه ، سالهاست که زحمتش رو کشیدم و حق دارم در زندگیش دخالت کنم ، پس دیگه این قدر فلسفه بافی نکن . حالا هم خودت برو یه جوری قرار امشب رو بهم بزن ، چون اگه پای سراج به منزل من برسه ، وای به حال و احوالت ، آن وقت من می دونم با تو چه معامله ای بکنم .
به دنبال تهدیدات سخت احمد آقا ، صدای بهم خوردن لنگه در حیاط به گوش رسید و زهره احساس کرد که ناپدریش ، از منزل خارج شده است .
در این لحظه ، هیچ چیز به اندازه پناه بردن به آغوش مادر و همراه او اشک ریختن ، تسکینش نمی داد . قدم هایش سست و نااستوار بود . وقتی مقابل او قرار گرفت ، دیدن چهره غمگین و اشک آلود مادر ، بغض گلویش را بیشتر کرد . هم زمان با نشستن در کنارش ، با صدای گرفته ای گفت :
مادر جون ، حالا که عمو احمد ، با ازدواج من مخالفت می کنه ، تو این قدر لجاجت نکن ، اگه همه این جار و جنجال ها به خاطر منه ، خیال همتون رو راحت می کنم و می گم که من هیچ وقت شوهر نمی کنم . شما هم دیگه بس کنید و این قدر زندگیتون رو بخاطر من خراب نکنید .
برخلاف انتظار زهره ، مادرش از حرف او برافروخته تر شد و با لحن تلخی گفت :
تو چطور می تونی این حرفو بزنی ؟ مگه نمی بینی زندگی من به چه روزی افتاده ؟ اگه دارم این همه بدبختی می کشم و فحش و ناسزا می شنوم ، فقط واسه اینه که تو زودتر بری پی زندگیت . اون وقت تو میگی نمی خوای شوهر کنی ؟! مگه نمی دونی این همه سر و صدا به خاطر چیه ؟ اگه کوری ، چشماتو باز کن و بفهم احمد چرا نمی خواد تو عروسی کنی . اگه اون با ازدواج تو مخالفت می کنه ، دلش به حال درس و مشق تو نسوخته ، اینا همش بهانه ست . بهانه ای که نذاره تو از این خونه بیرون بری .
ظاهر زهره نشان می داد که مفهوم حرف های مادرش را به درستی درک نکرده و نمی داند مقصود او چیست . برای همین با تعجب پرسید :
اگه بخاطر درس نیست ، پس برای چی عمو نمی خواد من ازدواج کنم ؟!
نگاه مادرش ملامت بار بود ، در همان حال با کلام پر دردی پرسید : یعنی نمی دونی اون چه مرگشه ؟ چطور تا به حال متوجه رفتار او نشدی ؟!
زری چهره رنگ باخته دخترش را دید و برایش روشن شد که او واقعاً از هیچ چیز خبر ندارد . وقتی شروع به صحبت کرد ، صدایش با لرزش همراه بود و شرم خاصی در خود داشت .
-مادر ... مطمئنم که تو اشتباه می کنی ، عمو احمد ، جای پدر من حساب می شه ... مگه ممکنه ... منظور خاصی به من داشته باشه ؟!
پوزخندی که زری بر لب آورد ، تلخ و زهرآلود بود ، با صدای خفه ای گفت :
پدر ... ؟ منم یه روزی فکر می کردم که احمد ، تو رو مثل دختر خودش دوست داره ... ولی افسوس که اشتباه می کردم . حالا وقتی نگاه اونو به تو می بینم ، می فهمم که در فکرش چی می گذره . تازگی متوجه بی اشتهایی اون شدی ؟ از وقتی تعداد خواستگارای تو زیاد شده ، اشتهاش رو پاک از دست داده و در عوض تعداد سیگاراش دو برابر شده . لب های خشک زری ، لحظه ای از سخن گفتن باز ایستاد ، نگاهش مات به نقطه ای خیره مانده بود ، مثل اینکه به دنبال کلامی می گشت که تأثیرش ، سوزش بیشتری داشته باشد ، شاید در آن صورت زهره بهتر می توانست به عمق فاجعه پی ببرد . با نگاه گذاریی به سوی او ، دوباره ادامه داد :
-فکر می کنی چرا هر ماه برات هدیه های قشنگ می خره ، یا هر چی اراده کنی فوراً مهیا می شه ؟ حتماً فکر کردی اینا بخاطر محبت پدریه ... هان ؟ نه ... همه ماجرا از وقتی شروع شد که تو به اندازه کافی رشد کردی و تونستی نظرها رو به خودت جلب کنی ... اونم مرده ... یه مرد که از اول زندگیش ، با یه زن بیوه ازدواج کرد و حتماً خیلی آرزوها به دلش مونده ... حالا هم خودش رو صاحب اختیار تو می دونه و می بینی که چه رفتاری پیش گرفته .
قطره اشکی که از گوشه چشم زری ، فرو افتاد ، بغض زهره را نیز ترکاند . او نمی توانست اندوه مادرش را ببیند ، در زندگی فقط او را داشت و تنها دل خوشی اش ، شادی و سلامت او بود . دستش بی اختیار به سوی دست مادر رفت و با محبت آن را لمس کرد . در همان حال صدایش را شنید که به حالت بغض آلودی گفت :
-دیگه طاقت تحمل این زندگی نکبت بار رو ندارم . چند بار تصمیم گرفتم ازش طلاق بگیرم و از شر این زندگی خلاص بشم ولی ، فکر اینکه این دو طفل معصوم بدون من چکار می کنن ، منصرفم کرد . می دونم که دادگاه ، بچه ها رو به من نمی دهد ، منم دور از اونها نمی تونم طاقت بیارم . حالا موندم که با این وضع ، چه باید کرد ؟
پنجه های زهره ، دست مادر را در خود فشرد و با لحن محبت آمیز گفت : این چه حرفیه مادر ؟! تو نباید صحبت از طلاق بکنی . چرا می خوای آسایش خودت و بچه ها رو بهم بزنی ؟ اگه کسی باید از این خونه بره ، اون منم ، نه شما . حالا اشکاتو پاک کن . ببین مریم و محمد چطور نگاهت می کنن . کاری نکن که این بچه ها از حالا طعم غم و غصه رو بچشن . من تا بحال احمق بودم که نفهمیدم عمو به چه منظوری این قدر محبت می کنه ، حالا که حقیقت برام روشن شد ، دیگه تو این خونه نمی مونم .
نگاه غمدار زری ، به چهره معصوم دخترش افتاد . دلش به حال او سوخت ، با لحن نگرانی پرسید :
-تو کجا رو داری بری ؟ فقط می تونی یه کار کنی ، اونم اینه که هر چه زودتر با یه بنده خدایی ازدواج کنی و بری خونه بختت . در اون صورت ، شاید احمد از فکر و خیال تو بیرون بیاد .
-نه مادر جون ... این راه حل قضیه نیست . مگه نمی بینی ؟ هنوز کسی به این خونه نیومده این همه جار و جنجال به پا شده ، وای به حال وقتی که جریان جدی بشه و من بخوام حرف ازدواج رو بزنم ، حتماً اونوقت عمو آتیشی به پا می کنه که همه ما توی اون می سوزیم .
زری حق را به دخترش می داد ، اما ، جز این ، راه حلی به فکرش نمی رسید و نمی دانست چه باید کرد . در این فکر ، دوباره صدای زهره را شنید .
-حالا بلند شو ، دست و صورت رو آب بزن و دیگه جلوی عمو احمد ، حرف خواستگار رو پیش نکش ، صبر کن یه مدتی بگذره و آبها از آسیاب بیفته ، من سر فرصت راه حلی برای این دردسر پیدا می کنم ، ولی همه چیز باید جوری اتفاق بیفته که عمو تو رو مقصر ندونه ، وگر نه ممکنه بعداً اذیتت کنه .
زری احساس کرد دخترش زیرک تر و داناتر از آن است که فکر می کرد با این حال همه درها را به روی خودش و او بسته می دید و باور نداشت که زهره بتواند این مشکل را حل کند .
مدتی بود که احمد آقا زهره را دگرگون می دید و هر چه تلاش می کرد نمی توانست علت تغییر ناگهانی در رفتار او را بفهمد . زهره دیگر آن دختر شاد و سرزنده همیشگی نبود ، این روزها بیشتر اوقات در فکر فرو می رفت و یک گوشه خلوت می کرد . یا بر روی لبه حوض می نشست و ساعت ها به ماهی های قرمز توی آب خیره می شد . تا همین اواخر ، او که دوران هفده سالگی را پشت سر می گذاشت ، شاداب و سرخوش از باده جوانی ، لحظه ها را می گذراند . خنده های خوش طنین او ، محیط خانه را جان می بخشید ، هر کس با او دمخور می شد ، از خلق خوش و صفات نیکش بهره مند می گشت و از مصاحبتش لذت می برد . رفتار محبت آمیزش ، همیشه زبانزد همسایه بود و مهر خودش را به راحتی در دل همه جای می داد . در سن شش سالگی پدر را از دست داده بود و پس از ازدواج دوباره مادر ، گر چه برایش دشوار بود ، اما احمد آقا را به عنوان جانشین پدرش پذیرفت . هر گاه تنها عکس پدر را که در لباس نظام نشانش می داد ، نگاه می کرد ، به یاد دستان گرم و پر مهرش و بوسه های لبریز از محبتش می افتاد . از مادر شنیده بود که در یک برخورد شیرین ، هنگامی که برای مأموریت به نواحی کردستان آمده بود ، با او آشنا گشته . ظاهراً مادرش به خاطر این جوان شیرازی که در ارتش خدمت می کرد ، دست از همه اقوام و بستگان کشیده و راهی دیار غربت شده بود . مادرش همیشه می گفت ، ازدواجش با ( رحمان ) بهترین حادثه زندگی اش بود و هرگز آن را فراموش نخواهد کرد ، گر چه یک سال بعد از مرگ او ، با احمد خلیلی ، یک اهوازی سی ساله ازدواج کرد . زهره از همان زمان تلاش کرد مهر این مرد غریبه را به دل راه بدهد و بخاطر خوشبختی مادرش ، او را مانند یک پدر دوست بدارد . رفتار محبت آمیز احمد آقا نیز از همان ابتدا به این احساس قوت داد . با به دنیا آمدن مریم و محمد ، زندگی آنها ، از هر نظر کامل شد تا آنجا که در کنار هم خانواده خوشبختی بنظر می رسیدند ، زری هم از اینکه تنها فرزند رحمان ، در کنار خانواده جدیدش زندگی آرامی داشت ، خوشنود بود و خود را زن خوشبختی می یافت ، اما تحت تأثیر احساس ناخوشایندی که در این اواخر ، از نگاه های خیره احمد به دخترش در او پیدا شده بود ، بر آن شده بود که در رفتار همسرش دقیق تر بشود و به مرور به این حقیقت تلخ پی ببرد طراوت و زیبایی دخترش که این روزها نگاه هر بیننده ای را به خود جلب می کرد ، دل همسرش را ربوده است . گر چه به خوبی می دانست که زهره در این میان بی تقصیر است . مهر مادری از یک سو و حسادت زنانه از سوی دیگر ، دو نیروی قوی بودند که او را زیر فشار خود له می کردند و زندگی را برایش جهنم کرده بودند . گر چه می دانست زهره دختر بی گناهی است اما نمی توانست این واقعیت را نادیده بگیرد که وجود او خوشبختی اش را بر هم زده است .
زهره نیز پس از کشف واقعیت شدیداً نگران بنظر می رسید . او که زیبایی را از مادر و اخلاق نیکو را از پدر به ارث برده بود ، بعد از آن سعی می کرد در برخورد با پدر خوانده اش ، کاملاً محتاطانه عمل کند ، تا مایه افسردگی مادر نشود . اما احمد از این نحوه رفتار در رنج بود و در پی فرصتی می گشت که از علت این دگرگونی آگاه شود .
روزهای پر رنج این ایام هم چنان در پی یکدیگر می گذشتند ، در این میان تنها سرگرمی زهره ، رفتن به آموزشگاه خیاطی بود . او که در تعطیلات سال قبل ، دوره کوتاهی از تعلیم فن خیاطی را پشت سر گذاشته بود ، حالا به نحوی ماهرانه تر عمل می کرد و به خوبی بر فوت و فن کار مسلط شده بود . اما نه تسلط به هنر خیاطی و نه تشویق های مکرر سرپرست آموزشگاه ، هیچ یک نمی توانست مایه خوشنودی او بشود چرا که او از فکری که چون خوره مغزش را می خورد ، شدیداً در رنج بود .
افسردگی و انزواطلبی زهره در منزل ، بیش از همه ، ناپدری اش را نگران کرده بود . او که دنبال فرصت مناسبی می گشت ، یک روز با اطلاع قبلی از غیبت همسرش ، سرزده به خانه بازگشت . پس از ورود ، خطاب به مریم ، دختر هشت ساله اش پرسید :
مادرت کجاست ؟
مریم با صداقت کودکانه اش پاسخ داد :
همراه محمد رفته بازار .
-چرا تو با مادرت نرفتی ؟ مگه قرار نبود بری کفش بخری ؟
-مامان گفت ، زهره تنهاست ، پیشش بمونم ، یه روز دیگه برام کفش می خره .
-راستی مریم جون می تونی واسه بابا سیگار بخری ؟ همین دستفروش سر خیابون داره ، با بقیه پولش هم هر چی خواستی برای خودت بخر .
مریم ، خوشحال از مأموریتی که برایش پیش آمده بود ، اسکناس را از پدر گرفت و با عجله رفت .
با رفتن مریم ، احمد ، احساس کرد قلبش تندتر از همیشه در سینه می تپد . فرصت را غنیمت شمرد و با شتاب به درون ساختمان رفت . از توی آشپزخانه ، صدای آرام رادیو ، به گوش می رسید . وقتی به درگاه آشپزخانه رسید ، لحظه ای ایستاد و زهره را که سرگرم خلال کردن سیب زمینی ها بود ، تماشا کرد . سپس با لحن مهربانی گفت :
خسته نباشی .
نگاه زهره به سوی او چرخید و از دیدار نابهنگام او ، متعجب شد . با این حال سعی کرد خود را آرام نشان بدهد و در پاسخ گفت :
ممنونم .
احمد به او نزدیک شد و همان طور که به کابینت آشپزخانه تکیه می داد ، با نگاه خیره ای پرسید :
تنهایی ؟ زهره که از حضور او معذب به نظر می رسید ، در حین انجام کار گفت :
مادر محمد را برده براش کفش بخره ، ولی مریم با اونا نرفت .
احمد که می دانست فرصت زیادی برای زمینه چینی ندارد ، بی مقدمه سر اصل مطلب رفت و پرسید :
-چرا مدتیه رفتارت با من تغییر کرده ؟ مگه من با تو چه بدرفتاری کردم ؟
زهره که سعی می کرد از نگاه مستقیم به او پرهیز کند ، رنگ چهره اش تغییر کرده بود ، گفت :
رفتار من با شما هیچ فرقی نکرده ، اگه می بینید این روزها ناراحتم ، به خاطر رفتار بدی است که شما با مادرم در پیش گرفتید . می دونم که همه این ناراحتی ها به خاطر منه ، همین موضوع منو رنج می ده .
کلام احمد با لرزش خفیفی همراه بود ، در همان حال گفت :
تو نباید خودت رو مقصر بدونی . در اصل مادرت تقصیر کاره ، اون ندونسته کاری می کنه که من عصبانی می شم و همین باعث دعوا می شه .
زهره با صدای بغض کرده ای گفت :
مادر بیچاره من چه تقصیری داره ؟ تنها گناه اون اینه که دلش می خواد هر چه زودتر زندگی من سر و سامون بگیره . این به نظر شما گناه بزرگیه ؟
چهره احمد از دفاعی که زهره از مادرش می کرد ، کمی برافروخته شد و با ناراحتی پرسید :
مگه در حال حاضر ، زندگی تو سر و سامون نداره ؟ تو چی خواستی که من برات فراهم نکردم ؟ چه کمبودی توی زندگیت داشتی ؟ زهره نتوانست مانع ریزش اشک هایش بشود .
-من چیز بخصوصی نمی خوام ، فقط دلم می خواد شما همیشه با مادرم مهربون باشید و بی خود و بی جهت اذیتش نکنید .
ریزش اشک مانع از ادامه کار او شد ، ناچار کارد را رها کرد و با پشت دست ، گونه هایش را پاک نمود . احمد که از مشاهده اشک های او منقلب شده بود ، دستمالی را از جیب بیرون آورد و به سویش گرفت و گفت :
خواهش می کنم گریه نکن ، من نمی تونم تو رو غمگین ببینم . تو هنوز خبر نداری که چقدر برام عزیزی ، باور کن حاضرم هر چی دارم بدم ، در عوض تو مثل سابق ، شاد و خندون باشی . زهره از نحوه صحبت کردن او متعجب شده بود و احساس می کرد احمد آقا حال عادی ندارد . از تأثیر این فکر با لحن ناراحتی گفت :
عمو ... من چطور می تونم شاد و خندون باشم در حالی که مادرم رو این روزها همش گریون می بینم ؟
احمد از تنها بودن با او به هیجان آمده بود و دلش می خواست تمام مکنونات قلبی اش را بیرون بریزد و پرده از راز بردارد . در آن میان با صدایی که عصبی تر از حد معمول به گوش می رسید ، گفت :
تو را به خدا ممکنه منو عمو خطاب نکنی ، اسم لعنتی من احمده ... فقط احمد .
تحمل این وضع برای زهره سخت بود اما جرأت نداشت در مقابل شوهر مادرش عکس العمل شدیدی از خود نشان بدهد . ناگزیر با ناراحتی گفت :
عمو ... شما توقع بی خودی از من دارید ، احترام شما در همه حال واجبه و من نمی تونم شما رو به اسم کوچک صدا کنم .
قیافه احمد نشان می داد که دیگر صبرش به پایان رسیده ، او با لحن تندی گفت :
مرده شور هر چی احترامه ببره ... من از تو احترام نمی خوام ... فقط یه کم علاقه می خوام ... همین .
رنگ رخسار زهره کاملاً پریده بود و با نگاهی ناباور ، احمد را تماشا می کرد . در همان حال صدای لرزانش را شنید که گفت :
-تا به حال نفهمیدی که چقدر به تو علاقه دارم ؟
سپیدی چشمانش به سرخی می زد و لحن گفتارش به طرزی خاص متغیر شده بود . به دنبال مکث کوتاهی با نگاهی مستقیم ادامه داد :
من تو رو دوست دارم و نمی تونم به زندگی بی تو فکر کنم . اگه یه روز تو از این خونه بری ، من از غصه دیوونه می شم .
زهره که متوجه حال دگرگون پدر خوانده اش شده بود ، همه اراده اش را به کمک طلبید و به حالت پرخاش گفت :
عمو ... خواهش می کنم کاری نکنید که احترام شما واسه همیشه پیش من از بین بره . من مثل یه پدر به شما علاقه دارم ، مطمئن باشید این احساس تا لحظه مرگم هم هیچ تغییری نمی کنه . از شما هم توقع دارم که جز این فکر دیگه ای درباره من نکنید .
احمد متوجه برافروختگی چهره او و تندی کلامش شد و احساس کرد او را به خشم آورده است . از این رو با لحن نرم تری گفت :
من نمی خواستم تو رو ناراحت کنم فقط دلم می خواست حقیقت امر رو بدونی و بفهمی که چرا نمی تونم به کسی اجازه بدم به خواستگاریت بیاد . باور کن من از تو توقع زیادی ندارم فقط دلم می خواد هیچ وقت این خونه رو ترک نکنی و برای همیشه پیش ما بمونی چون در غیر این صورت من حتی یک روز هم مادرت رو نگه نمی دارم . اما اگه قول بدی هیچ وقت ازدواج نکنی و بقیه عمرت رو همین جا با ما باشی منم قسم می خورم کوچک ترین آزاری به تو نرسونم و از تو و مادرت به خوبی نگهداری کنم ... با این قرار موافق ؟
زهره در آن لحظه هیچ راه گریزی برای خود نمی دید از این رو ناچار پیشنهادش را قبول کرد به خاطر مادرش رضایت داد که آنها را هرگز ترک نکند .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)