فصل نوزدهم ـ 2 (فصل اخر)

امیدواری یعنی رویای زیبا داشتن .من با طلوع خورشید نا امیدی را پشت سر گذاشتم و به روزی که غاز کرده ام خوش بینانه نگاه کردم. روزی نه چندان دور وقتی فارغ التحصیل شدم وشغلی خوب پیدا کردم مادر را راهی خانه اش می کنم تا او را خواستگاری کند .ان وقت مزرعه را ان طور که او دوست دارد بوجود خواهم اورد .خانه راخراب بنایی نو زیبا خواهم ساخت .می دانم که عشق نور است وبه گلهای افتابگردان عشق می ورزد .بارها دیده ام که در میان گلها قدم می زند وانهارا نوازش می کند .می دانم که پس از افتابگردان عاشف گل شب بوست ومیان میوه ها سیب را دوست دارد وبوی نارنج سر مستش می کند . به وقت چای چینی بود، در لاهیجان باغ عمویش از او پرسیدم پنبه یا چایی؟ به تبسمی شیطنت امیز گفت گل افتابگردان! می دانم کشت اینده مان افتابگردان خواهد بود .مادر به مهمانی انبار امد وبرایم درد دل کرد .ازخود نگفت ، از پدر هم شکایت نکرد . از او گفت واز بی وفایی دنیا .از من گفت و از ارزوی دلش که مرا در لباس دامادی ببیند و در خیال مرا داماد کرد و برایم رقصید .رقص هر دویمان با موسقی بی کلام و بی سازی که تنها از روی غریزه به رقص چیدن چای و خوشه چینی شکل گرفت و هر دو خندیدیم.در نگاه مادر مهر ، عشق ، عطوفت و مهربانی به مثابه دریای شامگاهی غریو و چند قطره اشک چکیده بر گونه اش طراوت شبنم صبحگاهی را دارا بود.وقتی در اغوشش کشیدم و بوسه بر امواج موهای تابدارش زدم سر روی سینه ام گذاشت و پرسید پسرجان راسته که من بی وقتی شدم؟گفتم نه مادر تو حالت از همیشه بهتره، خیالت جمع باشه.اما از خودم پرسیدم اگه خوب نشه؟
درس خواندن و کارکردن و بیهوده کتابها را ورق ورق زدن و تا نزدیک سحر جزوه ها را مرورکردن اما بی امید.همین دیشب بود وقتی از مرزعه انها به خانه برگشتم نهال امید را از قلبم دراوردم و زیر بوته گل افتابگردان چال کردم.شام عروسی او تلخ ترین غذایی بود که به اجبار از گلو فرو دادم و رویش لیوانی دوغ نوشیدم و رقص چوب اجرا نکردم و پنهانی گریختم تا شاهد بدرقه اش به خانه بخت نباشم.پدر گفت گریه برای مرد ننگ است، اما من گریستم و این ننگ را به جان خریدم.
رخت دامادی را با لباس رزم عوض کردم.سربازی دنیای خاص خود را دارد.شاید این حرفم از برای تسلای دل مجروح است که ارام گیرد.مزرعه دیگر شاداب نیست و جزوه هایم کلاغهای کاغذی انبار شده اند و خیلی وقت است که خوابهای رویایی ام کابوس شده اند.
مردای پرسید عقلت کجاست؟گفتم بهمراه دلم زیر خاک.خندید و گفت احمق دیوانه این جزوه ها مال توست.از فردا شروع می کنی فهمیدی ؟مرد هم شده انقدر سست اراده و بی تحمل؟
توبیخ و شماتت و اهانت از یک دوست شنیدن ناگوار بود.شاید بهترین دارو بود که مرا از نیمه راه سقوط حفظ کرد و میان زمین و اسمان معلقم نگه داشت.انتخاب با خودم بود یا دست کشیدن از درخت امید و رها شدن به ورطه نیستی و تباهی یا شاخه امید را محکم چسبیدن و خود را نجات دادن و انتخاب دوم همت می طلبید و کمی دشوار بود.اما راه اول پیمان بستن با شیطان بود و سقوط کردن تا ته جهنم بود. راه دوم را برگزیدم چرا که هنوز زیر پوستم خون گرم در جریان بود.پس لباس همت بتن کردم و برای اثبات به مرادی که سست ارده ام نامیده بود شروع به خواندن کردم و سطر کوتاه قبولی دانشگاه را بدیوار کوبیدم و دور نامم یک خط پررنگ کشیدم تا باورم شود خواستن توانستن است.
احمقانه ترین حادثه زندگی ام دست کشیدن از ادامه تحصیل بود.به مرادی گفتم مرگ پدر ، بیماری مادر، خرج سنگین دانشگاه، مزرعه بی صاحب.باید از راه دیگری وارد شوم که بتوانم کمر راست کنم.سکوت کرد و سکوتش تایید فکر بود.مادر را بستری کردم و در مزرعه رابستم و راهی بازار کار شدم.
به دکتر مرادی گفتم غلط نکنم من موجودی استثنایی ام و به جای یک قلب دو قلب در سینه دارم.شاید دوقلویند و شاید قلبی که در هیجده سالگی از دست دادم و در سی و دو سالگی زنده شده و حیات اغاز کرده.به قهقهه ای خندید و گفت مواظب باش که این بار علقت را به گرو دلت نگذاری.بگو نامش چیست؟ گفتم ستاره ای که بدون ماه هم درخشش دارد تارا! این دختر بقدری ساده و محجوب است که با همه سعی که به خرج می دهد پخته و با تجربه جلوه کند اما ناموفق است و همین خام بودنش مرا جلب کرده است.اولین بار در مطب تو ملا قاتش کردم .دکتر با شگفتی پرسید نکند منظورت خانم تهامی مشتری من است ؟خندیدم و گفتم هم اوست . ان شب وقتی او را از چاله بیرون کشیدم و به مطب تو برش گرداندم احساس کردم که ضربان قلبم بگونه ای غیرعادی می طپد و یاد گذشته در و جودم زنده شد. دکتر دست روی شانه ام گذاشت و گفت تبریک می گم اما پیش از ان که مرغ از قفس بپرد اقدام کن. گفتم اما من قصد ازدواج ندارم. به نگاه بهت زده اش خندیدم و گفتم تعجب ندارد تو که می دانی در چه شرایطی هستم. با داشتن مادری روانی کدام دختر حاضر است بامن زندگی کند؟دکتر دلیلم را غیر منطقی دانست اما برای خودم قابل قبول است چرا که طعم و مزه شکست را به همین دلیل چشیده و با این طعم بیگانه نیستم.دکتر افاق گفت که حال مادرتان مساعد نیست و بد نیست اخرین ارزویش را براورده کنید حتی شده بصورت مجازی. پرسیدم عروس از کجا پیدا کنم؟گفت از یکی از پرستاران خواهش می کنم این نقش را قبول کند و در همین جا جشن کوچکی برگزارمی کنیم. گفتم اگر شما گمان دارید که اینکار باید انجام شود حرفی ندارم. در باغ تیمارستان مجلس عروسی برپا کردم و پرستاری خیراندیش عروس مجلس شد و کنارم روی صندلی نشست.رقص و پایکوبی بیماران دیدنی بو و مادر بیش از سایر بیماران شربت و شیرینی خورد و رقصید و در اخر جشن روی صندلی خوابش برد. دکتر از این که روز و شبی خوش برای بیماران فراهم کرده و ارزوی مادر رابراورده کرده بودم تشکر کرد و مرا با قلبی مجروح اما و جدانی اسوده راهی کرد.
در خانه متین نژاد انقدر دسر خورده ام که سنگین شده ام و خوابم نمی برد.به خود می باورانم که بی خوابی ام از سر پرخوری است اما واقعیت این نیست. حقیقت ابن که تارا را دیدم که سوار اتومبیل مردی شد که بگمانم او جام زهر دوم را به من خواهد نوشاند. در جمع دوستان بودم و از متین نژاد شنیدم که عضوی به ما افزوده خواهد شد که نامش اهنچی و همسر اینده تارا تهامیست. خندهُ بی دلیلم موجب حیرت همگان شد و برای توجیه عملم گفتم به موقع خانم تهامی به یاریمان امد و ما را از ورشکستگی نجات داد. بگمانم توجیه قابل قبولی نبود.اما سکوت انها مهری بود بر قبول نظریه ام . خیالم رسید هنوز زیر ذره بین هستم مخصوصا خانم ها به حرکاتم دقیق و برای فرونشاندن کنجکاوی انها شام را علی رغم غمی که بر دلم نشسته بود خوردم و دسر را بیش از حد معمول تناول کردم که یقین کنند این خبر نه تنها باعث تکدر خاطرم نشده بلکه برعکس خوشحال و با نشاطم کرده و هر تردیدی رااز میان برداشتم. اما حالا در تنهایی وسکوت وسکون این اتاق حتی حوصله ندارم به دکتر که برایم پیغام گذاسته جواب دهم واز خود می پرسم سوزش کدامین شکست عمیق تر و جانسوزتره؟خودکارم یک سطر را با این ،کامل می کند تارا!تارا!تارا!
باید حرف می زدم. سکوت و دم فروبستن وخود را مجاب کردن به این که هیچ فریادرسی نیست که اگر زمین خوردی زیر بازویت را بگیرد و بلندت کند.پس به خودت متکی باش و گرد سر زانوانت را دور از چشم دیگران پاک کن تاکسی شاهد زمین خوردنت نباشد.لبخند بزن و گریه ات را در خلوت بکن که گوش کسی ضجه ات را نشنو.درد را پنهان کن و به امید داروی کسی باش.همه اینها باورهای سی و دو سال زندگی ام بودند و هستند.اما گاه نیاز به یک همدل و هم صحبت را چنان احساس می کنم که می خواهم فریاد بکشم و به همه بگویم که درد تنهایی از هر دردی ستگین تر است.مادر هم رفت.دکتر گفت دیدید چه خوب کاری کردید.گفتم بله حق با شماست.پرسید این چک برای چیست؟گفتم برای براور
ده کردن ارزوی بیماران.ان که در حسرت زیارت است و یا در ارزوی رختی نو برای عید نوروز است.شاید بیماری دیگر هم در حسرت لباس دامادی باشد.به مزرعه که برگشتم لباس سیاهم را به گل میخ انباری اویختم با این اندیشه که گذشته را رها و به ایند بیندیشم.تف بر هرچه ادم سالوس صفت و ریاکار است.مردک هیچی ندار با پرویی وبی شرمی هرچه تمامتر دارد همسرش را فریب می دهد و برای او نقش بازی می کند.حالم بهم می خورد که اسم او را نسان بگذارم.سفر کردم و ای کاش این سفر را نمی رفتم.گمان نداشتم که قطره ای اشک روان شده برگونه چنان منقلبم کند که بخواهم سینه سپر کنم و دست به گریبان شوم و در ان حال فریادهای خفته در گلویم را بیرون بریزم.اگر صبر دوست دیرینم نبود و مقبلم را سد نکرده بود چنین می کردم.اما او مرا بر جایم نشاند و گفت لیوانی اب سرد بنوش و شیطان را لعنت کن.چنین بود که خشم را فرو خوردم و به خود گفتم تحمل کن و به جای مداخله از دور مراقبت کن و هرگاه مدرک کافی جمع اوری کردی ان وقت رسوایش کن.صبر برویم لبخند زد و گفت هرگز خورشید پشت ابر نمی ماند باورکن!
دیگر اوراق دفتر خاطرات به دفتر حساب تبدیل شده بود که گمانم این است که حکمت هرگاه فرصتی می یافت بدون نظم و بی توجه به تاریخ ماه و سال می نوشته و خود را سبک می کرده.شب به نیمه رسیده بود و هنوز هم حکمت خوانده شده درون دفتر با حکمتی که با او روبرو هستم ناشناخته برایم مانده است.شاید منهم بهتر است گذشته او را همچون خواسته دلش به گل میخ انباری بیاویزم و بیش از این کنجکاوی نکنم.
در سه روز گذشته دلداری هایم به خود ارامم کرده بود و از درجه فشار روانی ام کاسته بود.در فرودگاه وقتی چشمم به او و مادر افتاد به جای خوشامد گویی با صدای بلند گریستم و نوازشها . دلداری دادن های انها نه تنها ارامم نکرد بلکه همه فشارهای چند روز اخیر را گویی می خواستم به یک باره فرو بنشانم و خود را اسوده کنم.تکه کلام حکمت که دائم تکرار می کرد عزیزم باورکن سوء تفاهم شده و اصلا جای نگرانی وجود ندارد مرا بیشتر می ازرد و از این که او قضیه را اسان گرفته بود کوره وجودم را گداخته تر می کرد.هشدارهای مادر هم که گریه جنین را ازرده می کند کارگر نیقتاد و من هم چنان اشک می باریدم .
سر انجام حکمت براشفت و گفت :اگر حرفهایی که در مورد اهنچی می گویی حقیقت هم باشد پس ناچارم که تسلیم شوم و حاصل بیست سال تلاشم را به او واگذار کنم و دست از پا درازتر از شرکت بیرون بیایم این اخر سنارویویی است که پیش روی داریم.حالا می گویی من چه باید بکنم؟
گفتم : نمی دانم اما می دانم اجازه نمی دهم تو راهی زندان شوی و خودم با همین دستهایم خفه اش می کنم.
حکمت هر دو دستم را گرفت و برصورتش گذاشت و گفت:ارام باش مطمئن باش در خفه کردن او من هم با تو شریک می شوم .اصلا چطور است همین وسط اتاق دارش بزنیم؟
لحن شوخ حکمت و خونسردی او مرا ارام کرد و گفتم : حکمت من نمی خواهم که تو اسیب ببینی می فهمی؟
گفت : من از اهنچی صدمه نمی بینم بلکه گریه های توست که به روح و روانم لطمه وارد می کند.تو را دختر مقاوم و سر سختی می پنداشتم پس کو ان تارایی که می گفت من از هیچ چیز نمی ترسم چون خدا را دارم؟ ایا ایمانت ضعیف شده یا این که مرا ادم مفلوکی می بینی که نمی توانم از حق خود و زن و بچه ام دفاع کنم، هان تارا؟ایا مرا بی عرضه و بی وجود می بینی؟
گفتم :خدا شاهد است که اینطور نیست.من فقط می دانم که او می تواند زندگی مان را نابود کند فقط همین.
دست نوازش بر سرم کشید و گفت: تحمل داشته باش و نگاه کن.اگر به قول تو وجدان قانون را بتواند خواب کند و به روی خود بازکند.راههای دیگری هم وجود دارد که او را به زانو دراورم.به اطمینان کن و بگو در این مدت چکارها کرده ای.
برایش از ساخت و ساز و فروش اتومبیل صحبت کردم و از کارهای انجام شده به عنوان خبط و خطا یاد کردم و در اخر گفتم :
ـ من می خواستم خوشحالت کنم اما تو را مفلس کردم.

حکمت قاه قاه خندید و در اغوشم کشید و گفت : من این تارا را دوست دارم، تارایی که سازندگی می کند و چون مردان خط و خطوط معلوم می کند.من دلم برای خانه ای که تو ساخته ای لک زده و اگر خسته نبودم همین ساعت برای دیدنش حرکت می کردم. بعد با لحن شوخ گفت:
ـ نهایتش این است که اگر باختیم می رویم شمال و ان جا زندگی می کنیم.فردا با مهندس تماس بگیر و بگو که خانه را برایمان طبق برنامه مبله کند.
تا خواستم اعتراض کنم انگشت برلبم گذاشت و گفت: هیچ نگو.تو باید مرا شناخته باشی.من مردی نیستم که بی گدار به اب بزنم.من به برد خود یقین دارم.ان قدر از او مدارک در دست دارم که نتواند انکار کند.عزیزم ریتا را فراموش نکن.او برگ بر نده من است.اگر اهنچی بخواهد با شرافت من بازی کند.ان چنان بی حیثت اش خواهم کرد که جرات بازگشت به المان را نداشته باشد.من ان قدر ساده اندیش نیستم که فکر کنم اهنچی اسان از زندگی تو بیرون رفته و ما را به حال خودمان گذاشته.در همین سفر به دیدن ریتا رفتم و کمی او را هوشیار کردم .البته ان اندازه که زندگی اش دچار تلاطم نشود.ریتا از من قول گرفته که اعمال اهنچی را کنترل کنم و به او خبر بدهم .من از این که جاسوس باشم بیزارم، اما وقتی پای مصالح زندگی خودم در میان باشد و ازاو نامردی ببینم این کار را خواهم کرد.فردا هم وقتی ملاقاتش کردم به او خواهم گفت که اگر قرار است زندگی من نابود شود مطمئن باش که زندگی تو هم نابود خواهد شد.با این تفاوت که من و تارا می توانیم از صفر شروع کنیم ولی تو دیگر نه همسر داری که حمایتت کنند و نه مالی که به خاطرش برگردی.
فردای ان شب سخت ترین روز زندگیم را شب کردم و هر لحظه در انتظار شنیدن اخباری ناخوش بودم که در مورد حکمت بشنوم.در تمام تماسها او کوتاه گفته بود همه چیز خوب است بعدا تماس می گیرم که نگرفته بود.مادر شام اماده کرده بود و جسته و گریخته از سفرش برایم تعریف کرده بود و در اخر با گفتن این که خدا هیچ وقت برایم خوشی نخواسته و این سفر باید اینطوری تمام شود ناراضی بودن خود را ابراز کرده بود.شب به ساعت اخر رسید که حکمت در اپارتمان را باز کرد و داخل شد در حالی که دسته گلی از گلهای نرگس در دست داشت و جعبه کیک کوچکی.ورودش به این گونه یعنی پاسخ به تمام سوالات ناجوابم از شدت ذوق در اغوشش کشیدم و پرسیدم: تو بردی؟
خندید و گفت : اگر باخته بودم که با دست پر نمی امدم.
مادر دست به اسمان بلند کرد و خدا را شکر کرد.در سر میز شام بود که مادر تاب نیاورد و پرسید:برایم تعریف کن که تا صبح خوابم نمی برد.
حکمت خندید و گفت : مادر صبر کن تا شام در ارامش خورده شود.چشم تعریفخواهم کرد.اما همین قدر می گویم که اهنچی اصلا باور نمی کرد که من به دیدن ریتا رفته باشم.اول گمان کرد که دارم بلوف می زنم اما وقتی از دکوراسیون خانه اش گفتم و این که قاب قالیچه ای که به تازگی برای تولد همسرش از ایران فرستاده، مطمئن شد که دروغ نمی گویم.به او گفتم ساعتی که در خانه اش مهمان بودم با دو بچه اش بازی کرده و محبتشان را به خود جلب کرده ام.در تمام مدتی که من حرف می زدم ساکت نشسته بود و گوش می کرد.در اخر به او گفتم هر دوی ما برای حفظ کانون زندگیمان تلاش می کنیم. پس بهتر است برای حریم یکدیگر ارزش قائل شده و سعی نکنیم برای هم مراحمت بوجود اوریم . حال ان دو فقره چک را به من برگردان یا در مقابل خودم انها را پاره کن تا من هم در تماسی که با همسرت می گیرم موضع خود رابشناسم و بدانم که چه باید بگویم و چه نباید بگویم. او هر دو چک را مقابلم گذاشت و من هم انها را پاره کردم و در اخر گفتم بهتر است به شرکاء هم اطلاع بدهی که اشتباه کرده ای و از من رفع اتهام کنی.وقتی داشتم از دفترش خارج می شدم صدایم کرد و گفت تو بردی اما مطمئن باش روزی که بشنوم تارا در زندگی ات خوشبخت نیست قید همه چیز را می زنم این را هرگز فراموش نکن.
در اولین فرصتی که به دست اوردیم هر دو راهی شمال شدیم تا حکمت بنای جدید را ببیند.در طول سفر سعی داشتم کمتر از مشخصات ساختمان صحبت کنم تا جاذبه ان کمرنگ نشود.پس در مورد مهندس احمدی و این که با همه جوانی بسیار کارازموده و ماهر است صحبت کردم و واقعه اخرین سفر که چگونه در تاریکی شب ترسیده و مهندس به یاری امده و مرا باخود به خانه شان برده بود داد سخن دادم و بعد با کمی شیطنت گفتم:
ـ مطمئنم که وقتی او را ببینی دوستش خواهی داشت.من نمی دانستم که پدر بزرگ مهندس هم جوار ماست و زمانی که دانستم خیلی خوشحال شدم.
حکمت از شنیدن این سخن ناگهان به سویم نگاه کرد و پرسید: مزرعه ما؟
گفتم : بله.گمان می کنم نوه همان اقایی باشد که در مزرعه با او رویرو شدیم و من کر کردم که از اقوام توست.
حکمت به خود مسلط شد و گفت: خب شاید نوه او باشد.
گفتم : شاید نیست.خود مهندس گفت که پدر بزرگش هم جوار ماست.مادر مهندس ه م زن تحصیل کرده و مهربانی است و ان شب نهایت محبت را در حق من کرد که............
حکمت سخنم را قطع کرد:تو به خانه انها رفتی؟
گفتم : خود مهند مرا به خانه شان برد.مادرش دندانپزشک است و خیلی هم زیباست.
حکمت گفت : او در مورد خانواده ما چه گفت ؟
گفتم : او کوچکترین اظهار اشنایی نکرد ضمن ان که هنگام برگشتن بود که مهندس احمدی اشاره به پدربزرگش کرد و شاید خانم دکتر هنوز نمی داند که ما همسایه پدرش هستیم.
حکمت نفس بلندی کشید و پرسید: امیدوارم که نخواسته باشی با ما مراوده داشته باشند.
گفتم : اتفاقا برعکس ان قدر از رفتار و منش خانم دکتر خوشم امد که درخواست کردم وقتی به تهران می اید حتما به دیدار ما هم بیاید که پذیرفت.
سکوت ممتد حکمت بیانگر ان بود که دارد به ملاقات ما و صحبتهایی که میان ما رد و بدل شده فکر می کند.پس از سکوتی طولانی پرسید:
ـ خانم دکتر از من سوال نکرد و نپرسید که به چه کاری مشغول هستم؟
خندیدم و گفتم : من ان قدر که از تو و شرکت و مسافرتهایت حرف زدم کمتر از خودم گفتم .به گمانم ان قدر که از تو شناخت پیدا کرده از من کمتر می داند.حکمت گفت : انها از افراد سرشناش این خطه هستند و همگی افرادی تحصیل کرده و صاحب نام هستند.دکتر مرادی نسبت فامیلی خیلی نزدیکی به این خانواده دارد.
متعجب گفتم : چه جالب!راستش وقتی مهندس پیشنهاد کرد که شب را در خانه انها صبح کنم طوری از مادر صحبت کرد که گمان کردم با خانمی روستایی که عاشق مهمان هستند روبرو خواهم شد.حقیقت این که من عاشق این گروه از زنان روستایی ام و با انها احساس غریبگی ندارم.اما وقتی خانم دکتر به استقبالم امد لحظه ای جاخوردم و بعد که میزبانی او را دیدم به خود گفتم مهمان دوستی و مهمان نوازی خصیصه ذاتی این مردم است.
به سرجاده رسیدیم که ان شب مهندس مرا سوار کرده بود به درخت اشاره کردم و گفتم : من اینجا پشت این درخت پناه گرفته بودم تا مهندس رسید.حالا تو اتومبیل را نگهدار و پیاده شو.من رانندگی می کنم و تو هم چشمهایت را باید ببندی و تا وقتی که نگفتم باز نکن!
حکمت اتومبیل را نگهداشت و جایمان تغییر کرد وقتی حرکت کردم گفتم : ان قدر هیجان زده ام که دستهایم می لرزید.
حکمت گفت : به خود مسلط باش و ارام حرکت کن.
وقتی مقابل مزرعه نگهداشتم پیش از ان که به حکمت بگویم چشمهایت را باز کن خودم از دیدن نمای ویلا مبهوت شدم.رنگ سفید و بنفش بنا ان قدر ارامش بخش و زیبا بود که بی اختیار بهد تماشا ایستادم و اگر صدای حکمت که پرسید( می توانم باز کنم)، نبود هم چنان غرق تماشا بودم.صدای او ، مرا به خود اورد و گفتم : پیاده شو اما نباید نگاه کنی.
حکمت پیاده شد و من دستش را گرفتم و مقابل ساختمان ایستادم و گفتم : حالا نگاه کن.
چهره حکمت با دیدن ساختمان دیدنی بود.او هم چون مبهوت مجذوب ساختمان شده بود و از ان چه که با چشم می دید اطمینان نداشت.او دوباره به من نگریست و پرسید: تارا اینجا مال ماست؟
دستش را گرفتم و از پله های مرمرین بالا بردم و در ساختمان را باز کردم و گفتم : حالا داخلش را ببین.
ان چه می دیدیم برای هر دوی ما جالب و دیدنی بود. مهندس به طرز زیبایی ان جا را مبله کرده بود و نهایت سعی خود را به کار گرفته بود که مطابق طرح انتخاب شده دکور شود. پس از بازدید وقتی گاز را روشن کردم تا چای اماده کنم حکمت گفت :
ـ اقرار می کنم پول بی زبان را بیهوده خرج نکرده ای و همه چیز در حد عالی استئ
حکمت پنجره ها را گشود و از دیدن نرده های چوبی که مزرعه ما را از همسایه جدا می کرد به چشمم نگریست و پرسید:
ـ تارا راستش را بگو ،تو دیگر چه می دانی:
بغلش کردم و گفتم :
ـ همه چیز را می دانم و مهمترین این که می دانم همسرم دوستم دارد و به من و فرزندش هرگز خیانت نخواهد کرد. این را می دانم که عشقهای دوران نوجوانی اگر پاک باشند هرگز فراموش نمی شوند و چون گوهری عزیز در صندوقچه دل نهان باقی می مانند.حکمت من هرگز از تو نخواهم خواست که این گوهر را دور بیندازی فقط انتظار دارم که ان را از صندوقچه برای به رخ کشیدن زیبای اش بیرون نیاوری.
حکمت دستم را برگونه اش گذاشت و گفت : ان قدر دوستت دارم که تصوری بر ان نیست.
گفتم : به صداقت کلامت اطمینان دارم.حالا بیا برویم تا انباری را نشانت بدهم.او که از وجود سر از پا نمی شناخت مرا به دنبال خود کشید و نزدیک انباری لحظه ای به تماشا ایستاد و با تردید قفل ان را گشود.حس کردم که زنوانش خم شده و قادر به ایستادن نیست به گمان این که از بنای ان ناراضی ست پرسیدم: خوشت نیامد؟
زیر لب زمزمه کرد: باشکوه است تارا، باشکوه است.به جرات می توانم بگویم که بنای ساده انباری بیش از ساختمان مورد پسندش واقع شد و با دست کشیدن به اجرهای نسوز شومینه و حوض اب نما که با چهار گلدان گل شب بو جلوه ای یافته بود رو به من پرسید:
ـ تارا تو از کجا می دانستی که این سبک بنا طرح رویایی من بوده.
گفتم : از ان جایی که حجله گاهمان را اراسته بودی.حالا اگر از پنجره نگاه کنی می توانی تا ته مزرعه را ببینی و با گشودن این در از منظره گلهای افتابگردان بهره مند شوی. این هم تخت خوابی زیبا به جای ان تخت خواب زیبا به جای ان تخت که امیدوارم روی این تخت هم خوابهای طلایی ببینی.
حکمت روی تخت دراز کشید و گفت : با همه سلیقه ای که به خرج دادی اما یک چیز کم است.
به نگاه متعجبم لبخند زد و گفت : جای تخت خواب دخترمان کنارمان خالی است.
حق با او بود و انجا تنها یک تخت خواب داشت.
حکمت دستم را گرفت و گفت: ان تخت را من برای دخترم و با سلیقه خودم تهیه می کنم.می دانی تارا من یقین دارم زین پس تمام خوابهای امیخته ای از حقیقت هستند.رویاهایی که از واقعیت دور نیستند.حالا که در خواب صورت دخترم را می بینم دور نیست که در بیداری هم ان چهره پاک و معصوم را ببینم.تخت خواب دخترم صورتی خواهد بود.همرنگ رویاهای صورتی ام.
با به دنیا امدن (رومینا) حس کردم که با اغاز شکوفایی طبیعت، دفتر تازه ای در زندگی ام گشوده شده؛ دفتری سفید که دوست دارم در هر برگش فقط از دخترمان و سعادتی که او با امدنش به ما ارزانی کرد بنویسم.
خانم دکتر هرگز به قولش وفا نکرد و به دیدارمان نیامد .شاید او نیز چون من و حکمت به این نتیجه رسیده بود که بهتر است گذشته را با تمام خاطرات تلخ و شیرین اش فراموش کند و به اینده که می تواند تابناک تر از گذشته باشد توجه نشان دهد.من با همه بی تفاوتی ام نسبت به گذشته حکمت، نتوانستم به او بگویم که طرح پنجره رو به گلهای افتابگردان نظر و ایده خانم دکتر بوده است و نه من !
این را امتیازی برای خود دانستم که همسرم برای نزدیک بودن افکارمان به هم، مرا گاه به سخنی شیرین و گاه به لطف لبخندی بنوازد و می دانم که خانم دکتر هم کارم را به حساب حسادت زنانه نخواهد گذاشت و در قلبش خواهد گفت:( من هم اگر جای تارا بودم همین کار را می کردم.)
دوست دارم که با شعر شب تنهایی خوب قصه ام را به پایان ببرم.
گوش کن ، دورترین مرغ جهان می خواند.
شب سیلس است، ویکدست ، و باز شمعدانی ها

و صدادارترین شاخه فصل، ماه را می شنوند
.
پلکان جلو ساختمان ، در فانوس به دست و

در اسراف نسیم، گوش کن ،

جاده صدا می زند از دور قدم های تورا

چشم تو زینت تاریکی نیست.پلک ها را بتکان،كفش به پا کن،

و بیا و بیا تا جایی که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد و

زمان روی کلوخی بنشیند با تو

ومیزامیر شب اندام تورا ، مثل یک قطعه اواز به خود جذبب کنند
.
پارسایی است در انجا که تو را خواهد گفت ،

بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است
.


پایان