فصل هجدهم ـ 1
پس از اگهی در روزنامه صبح و عصر چندین متقاضی داوطلب همکاری شدند که از میان انها دو نفر که دستمزد کمتری می طلبیدند استخدام شدند.دو ماه را در ارامش سپری کردیم.شبها به وقت امدن حکمت اول من گزارش روزانه می دادم و بعد از ان حکمت بود که از شرکت و اتفاقات رخ داده حکایت می کرد.سعی او بر این بود که از عماد اخباری ندهد و من هم به همین دلخوش بودم که میان ان دو اتش بس امضاء شده است.یک روز به هنگام کار، بی اختیار حواسم متوجه گفتگوی دو کارمند جدید شد که ارام با هم صحبت می کردند.چیزی که توجهم رابه گفتگوی انها جلب کرد، شنیدن اسم اهنچی بود.زرین نعل داشت به اصلانی می گفت : نباید اهنچی را دست کم گرفت.
اصلانی پرسید: منظورت اینه که ما برای او جاسوسی کنیم؟
زرین نعل گفت : چه خیالی کردی حقوق مفت به ما می ده؟
اصلانی گفت : اخه اینجا که خبری نیست.
زرین نعل گفت : او خودش بهتر از ما می دونه.ما فقط باید کاری که ازمون خواسته انجامش بدیم.
از پشت میز بلند شدم و به اشپزخانه رفتم.اقا حیدر از روی صندلی پرید پرسید: خانم صدایم زدید نشنیدم؟
گفتم : نه پدر جان از نشستن خسته شدم امدم یک لیوان اب بخورم.روی صندلی او نشستم و با صدایی ارام پرسیدم:
ـ پدر جان اخرین کسی که از شرکت خارج می شود کیست؟
بدون درنگ گفت : خود من.
گفتم : جز شما چه کسی؟
کمی فکر کرد و گفت : اول خانمها و بعد اقاها.
پرسیدم از اقاها چه کسی؟
گفت : اون دوتا.اصلانی و زرین نعل.
لیوان اب را نوشیدم و پشت میز کارم برگشتم.ساعت پایان کار که رسید به شبنم و سیرتی گفتم : در خیابان منتظرم بمانید کارتان دارم.
از شرکت که خارج شدم هر چهار نفر به انتظار ایستاده بودند. گفتم : بچه ها سوار شوید اتفاقی در شرف تکوین است.
هر چهار نفر سوار شدند و سیرتی پرسید: چه شده؟
گفتم : جاسوس داریم نه یکی، دو نفر!
پیرجهان گفت : دو نفر؟
گفتم: بله ، خودم امروز حرفهایشان را شنیدم.ان دو جاسوسانی هستند که برای اهنچی کار می کنند.
علیزاده پرسید: منظورشان چیست؟
گفتم : دقیق نمی دانم و به همین خاطر است که از شما می خواهم بیشتر مراقب باشید.
شبنم گفت :غلط نکنم قصدش تخته کردن شرکت است.می خواهد کاری کند که در شرکت بسته بشه.
پیرجهان گفت : عذرشان را بخواهید بهتر است.
گفتم : اخر به چه بهانه؟
علیزاده گفت : وانمود کنید که کار با کسادی روبرو شده و ان طور که مد نظرتان بوده نشده و به همین خاطر تعدیل کارمند می کنید.
سیرتی گفت :یک ماه از ازمایشی کار کردن انها مانده و می شود عذرشان را خواست.
گفتم : با این وجود به زمان محتاجیم.نمی شود همین فردا بدون مقدمه بگویم اخراجید.
علیزاده گفت : دو سه روزی خود را ناراحت نشان دهید و ما هم زمزمه فسخ قرارداد چند شرکت به نام را سر می دهیم و چنین وانمود می کنیم که ممکن است امروز و فردا اخراج شویم.حرفهای ما زمینه را برای شما هموار می کند و جای شک و شبهه باقی نمی ماند.
همه با نظر او موافقت کردیم و قرار برای فردای ان روز گذاشته شد.
هنگام شب وقتی حکمت از در اپارتمان داخل شد، به پوشه نارنجی که به دست داشت اشاره کرد و پرسید: حدس بزن عزیزم داخل پوشه چیست؟
خندیدم و گفتم : عجب معمایی!نه خوردنی ست نه پوشیدنی.معلوم است که کاغذ است.
پرسید: خب چه کاغذی؟ایت مهم است که بگویی و حدس بزنی مفاد کاغذ چیست.
گفتم : برنده شدن در یک مناقصه. حکمت سرتکان داد. گفتم : خرید چند سهم از یک کارخانه؟
حکمت باز هم سرتکان داد و من که از بیست سوالی خسته شده بودم پوشه را از دستش قاپیدم و دو برگ کاعذ را دراوردم و با صدای بلند خواند.
دو کارخانه تولید پوشاک ما را به همکاری دعوت کرده بودند.به نگاه متعجبم ، حکمت چشمک زد و گفت :
ـ خانم رئیس حق ویزیتوری من محفوظ است؟
گفتم : اگر مجبور به بستن شرکت نباشم، بله حق شما محفوظ است.حالا او بود که متعجب نگاهم کرد و پرسید:
ـ منظورت چیست؟
ان چه از گفتگوی اصلانی و زرین نعل را شنیده بودم بازگو کردم و در اخر جلسه فوق العاده ای که در اتومبیل انجام گرفته بود و نظرات تک تک انها را گفتم و بعد پرسید: تو چه فکر می کنی؟منظور او از این کار چیست؟
گفت : شاید فقط کنجکاوی است که بداند ما چه می کنیم.درحقیقت می خواهد بداند که تو چه می کنی.
پرسیدم : چه سودی عایدش می شود؟
گفت : اعمال نفوذ کردن.
حکمت گفت : نقشه علیزاده را اجرا کن تا بعد.
صبح خوشحال و خندان از اتومبیل در مقابل شرکت پیاده شدم و به هنگام ورود به دفترم یاد قرارمان افتادم.پس چهره ای غمگین و نگران به خود گرفتم و داخل شدم.به محض ورود، سیرتی با زدن چشمکی متوجهم کرد که نقشه اجرا شده و من می بایست ’رل خود را بازی کنم.من هم به سلام همگی با سردی پاسخ دادم و به اتاقم پناه بردم تا هنگام ظهر.وقتی برای خوردن غذا پشت میز نشستم بالحنی اندوهبار گفتم :
ـ بچه ها شرکت کمی دچار مشکل شده و یکی، دو تا شرکت که قرار بود حسابرسی دفاترشون رو به ما بدن منصرف شدن اما ما نباید نا امید شویم.من سعی خود را می کنم که این جمع خوب و صمیمی همچنان در کنار هم باقی بماند اما اگر موفق نشدم مجبورم از یکی، دو نفر صرفنظر کنم.پس همگی دعا می کنیم که خدا کمکمان کند.
پیرجهان گفت : خانم تهامی با صراحت بگویید که چند روز دیگر ماندگاریم.
گفتم : فردا روشن می شود.اما امروز که همه با هم هستیم را نباید از دست بدهیم.پس با اشتها غذا می خوریم و به فردای نیامده امیدواریم.
از نقشی که بازی کرده بودم راضی نبودم و دلم نمی خواست حتی زرین نعل و اصلانی را هم غمگین ببینم.تحت تاثیر حرفهای خودم به راراستی اشتهایم را برای خوردن از دست داده بودم و پس از دو قاشق که به زور فرو داده بودم بلند شدم و گفتم : مرا ببخشید حالم خوش نیست.
در اتاقم را بستم و روی کاناپه دراز کشیدم.وقتی که تقه ای به در اتاق خورد بلند شدم و گفتم : بفرمایید.
سیرتی وارد شد و پرسید: حالت خوبه؟
گفتم : احساس ضعف و سستی می کنم.
گفت : وقت رفتنه.
بلند شدم و کیفم را برداشتم و به وقت خداحافظی بالحنی امیدوار از انها جدا شدم. در خانه تلفن های شبنم و سیرتی حاکی از خوب ’رل بازی کردنم بود و این که به زودی نتیجه کار معلوم و مشخص می شود.اما با گذشت دو روز از ان ماجرا و عادی بودن اوضاع داشتیم امیدوار می شدیم که خبر چینی در بین ما وجود ندارد و زرین نعل با اهنچی تماس نگفته است.
در صبح روز سوم وقتی قدم به شرکت گذاشتم سیرتی شتابان به حیاط امد و گفت : حدس بزن چه کسی اینجاست؟
از سوال او قلبم فرو ریخت و پرسیدم: اهنچی امده؟
سیرتی سر تکان داد: نه .اقای متین نژاد با گلدان و شیرینی امده.من حدس می زنم او قاصدی است که امده با چشم ببیند و اطمینان حاصل کند.
پرسیدم : حالا کجاست ؟
گفت : توی دفتر کارت.اقا حیدر پذیرایی کرده.عجله کن تا بفهمیم به چه منظور امده.
برای اولین بار از این که متین نژاد را در جبهه مقابل خود می دیدم غمگین شدم و با بی علاقگی از حضور مهمان وارد دفتر شدم.متین نژاد با رویی گشاده مقابلم ایستاد و راه اندازی شرکت را تبریک گفت و در مقابل طعنه ام که گفتم چه عجب یاد من کردید، خندید و گفت :
ـ حق با شماست و من می بایست زودتر از این ها برای گفتن تبریک می امدم.به خاطر قصورم عذرخواهی می کنم.
گفتم : گله مندی ام از شما نه به جهت شرکت بلکه به خاطر این است که نمی توانم قبول کنم پدری فرزندش را رها کند و جویای حال او نباشد.
متین نژاد با لحن پرانه ای گفت : و گله مندی پدر از دختر نیز همین است که چرا او از پدر یاد نمی کند و حالش را نمی پرسد؟
گفتم : چون من قاصدی دارم که هر روز توفیق پیدا می کند و پدر را می بیند وبه دختر گزارش می دهد.با این حال خوشحالم که شمارا می بینم.حال شما چگور است؟
متین نژاد گفت : همه خوب، الا یک مجنون که تاب دیدن ناراحنتی شما را ندارد و مرا روانه کرده تا از نزدیک اوضاع شما را ببینم و برایش خبر ببرم.ایا این درست است که شما.............
صدای خنده ام که بی اختیار بود متین نژاد را متحیر کرد و پرسید: چیزی شده؟
گفتم : برایم جالب است که می بینم شما اهنچی را مجنون خواندید.ایا او به راستی نگران است یا این نگرانی نیز قسمتی از نقشه اوست که اطمینان حاصل کند من خاکستر نشین شده ام و قلبا خوشحال شود؟
متین نژاد گفت : باور کنید من از مکونات قلبی اش بی خبرم و تنها رفتار و سکنات ظاهری اش را می بینم.اما گمان دارم که این بار به راستی نگران اوضاع شماست و مرا با چند کار نان و اب دار روانه کرده.این کارش می رساند که قصد و نقشه سوئی ندارد و هدفش کمک به شماست.
گفتم : اما من از کسی کمک نخواسته ام و کار هم به قدر کافی داریم که تا سال اینده چرخ شرکت را بگرداند.من نمی دانم چه کسی اخبار نادرست داده.اما برای این که حداقل شما نگران من نباشید قراردادها را نشانتان می دهم تا اطمینان کنید.
بلند شدم و پرونده قراردادها را مقابلش گذاشتم و یک بیک انها را نشانش دادم و در اخر پرسیدم: ایا با این همه کار جایی برای نگرانی باقی می ماند؟
متین نژاد سر تکان داد و گفت : از این که می بینم کارها مطابق میلتان پیش می رود خوشحالم و از ان خوشحال تر این که می توانم به اهنچی بگویم که شما به کمک او نیاز ندارید و به خوبی از عهده امور برامده اید.در ضمن خواستم بگویم که محتاط باشید به گمانم در بین کارمندان کسی هست که موش است.
گفتم : بله او را می شناسم.ولی به خود امیدواری می دادم که من اشتباه کرده و او بی گناه است.اگر نمی دانستم تا چه حد گرفتار و مقروض است همین امروز عذرش را می خواستم اما متاسفانه وجدانم معذب می شود و خود را نمی بخشم.
متین نژاد بلند شد و گفت : دختر جان رقت قلبت از دید خدا دور نمی ماند و خودش تو را محافظت می کند.وقتی داشتم طرف شرکت می امدم غم عالم روی سینه ام سنگینی می کرد اما حالا که می روم خود را سبکبال حس می کنم و خوشحالم که بدیدنت امدم.رفتار مجنون را جدی تلقی نکن و سعی کن گذشته را فراموش کنی.
گفتم : من این کار را کرده ام البته اگر او بگذارد.
وقتی متین نژاد رفت سیرتی تاب نیاورد و به بهانه ای وارد اتاقم شد و پرسید: چکار داشت؟
گفتم : با چند قرارداد نان و اب دار امده بود که مایوسش کردم و برگشت.
پرسید: پس زرین نعل جاسوس است.
گفتم : دیگر گمان نکنم از جانب او برایمان دردسری درست شود چون عماد ادمی نیست که برای خبر دروغ پول به کسی بدهد.
گفت : همینطوره.
حالا برنامه چیه؟
گفتم : هیچ.ما باید به کارمان ادامه بدهیم و زرین نعل را میان خوف و رجاء نگهداریم.
ان شب خوابی ارام و خوش داشتم و احساس سبکی و پیروزی می کردم.حکمت پس از شنیدن ماجرا ان قدر خندید که اشک بدیده اورد.او با تجسم صورت عماد پس از شنیدن اخبار متین نژاد اسباب تفریح را فراهم کرد و گفت : برای ادمی چون او که می خواست نقش ناجی را بازی کند و ناموفق تیرش به سنگ خورد هیچ ضربه ای کاری تر از این نبود که بشنود ما به کمک او نیاز نداریم.
ک.چه بن بست با رشته های لامپ چراغانی شده بود و به رسم گذشته دو چراغ زنبوری پایه بلند در دو طرف درب حیاط می سوخت.دیدن چراغ زنبوری مرا به یاد بچگی و عروسی هایی که در ان دوران رفته و خاطرات شیرین و شیطنت امیز گذشته انداخت و لحظه ای پای سست کردم و به تماشا ایستادم.
حکمت زیر بازویم را گرفت و پرسید: چرا بهتت زده؟
گفتم : یاد دوران کودکی افتادم.
گفت: چه خوب کردند که مراسم را سنتی بر پا کردند.بیا داخل شویم تا بیشتر لذت ببریم حیاط قدیمی و یزرگ خانه علیزاده غرق در نور چراغهای الوان بود و دور تا دور حیاط را میز و صندلی اشغال کرده بودند.تعداد مهمانها زیاد و غالبا هر خانواده ای میزی برای خود اختصاص داده بود.حضور خانمها و اقایان در یک صحن باعث گردید که با مانتو نشسته و از دیدن لباسهای مهمانها محروم بمانیم.علیزاده به استقبالمان امد و میزی در کنار جایگاه خود و عروس به ما اختصاص داده شود.سیرتی وقتی صورتش را برای بوسیدن به صورتم نزدیک کرد و گفت :
ـ چرا برای مراسم عقد نیامدی؟
گفتم : بعد برایت توضیح می دهم.
خندید و گفت : بالاخره طلسم من هم شکسته شد.
گفتم : خوشبخت باشی.
پذیرایی از ما شروع شد و با امدن شبنم و پیرجهان حس غریبگی ام از میان رفت.کودک شیرین انها موجب شد تا از جشن غافل گردم و تنها با او بازی کنم.به هنگام صرف شام شبنم مهیار را از اغوشم گرفت و گفت: خسته شدی خانم رئیس، تو که انقدر بچه دوست داری چرا خودت اقدام نمی کنی؟
گفتن شبنم مرا به فکر فرو برد و با خود گفتم ، ( ما انقدر نگران فردا هستیم که خوشی های ندگی دارد فراموشمان می شود.)
کارمند دیگری به جمعمان افزوده شد.خانم ضرابی که از لحاظ سنی از همه ما مسن تر بود و سابقه درخشانی داشت.او رفتاری دوستانه به هیچ یک از ما نداشت و ترجیح می داد در سکوت به وظایفش عمل کند.گفتگوهای ما رسمی و عاری از صمیمیت بود.خود او پیشنهاد کرد که چند ماه ازمایشی برایمان کار کند و در صورت رضایت به استخدام دراید.نقل اخبار از دقیق و منظم بودن او حکایت می کرد و سردی رفتارش را بیرنگ می نمود.از پشت میز کارم به خوبی می توانستم او را ببینم و در حرکاتش دقیق شوم.در ان مدت ازمایش نه به کسی تلفن کرده بود و نه کسی با او تماس گرفته بود.روزی که وارد دفترم شد و برای ساعتی اجازه رفتن خواست به رویش لبخند زدم و گفتم : می توانید بروید.
بدون ان که نگاهم کند با گفتن ممنون از در خارج شد.پس از رفتن او سیرتی به اتاقم امد و متعجب پرسید: کجا رفت ؟
بی تفاوت شانه بالا انداختم و گفتم : به من چیزی نگفت اما امیدوارم مشکل برایش پیش امد نکرده باشد.
سیرتی روبرویم نشست و گفت : او زن مرموزی است اما خوب کار می کند و برای شرکت دل می سوزاند.
گفتم : تحمل اش کنید کم کم رفتارش دوستانه می شود!
راستی تارا، گمان می کنم اقای ضرابی برای او خوابهایی دید.
متعجب پرسیدم: مگر او متاهل نیست؟
سیرتی گفت :تو چخ خانم رئیسی هستی که هیچ اطلاعاتی در مورد کارمندانت نداری؟مگه همسرندارد؟گویا داشته و حالا بیوه زن است.
به شوخی گفتم : روزی که تو اخبار جدید نداشته باشی ان روز شب نمی شود.عروس هم شده اینقده فضول!
سیرتی بلند شد و نشان داد که از کلامم رنجیده و گفت : باشه دیگه فضولی نمی کنم مرا بگو که امده بودم خبری تازه به تو بدهم.
کنجکاو شدم و پرسیدم: چه خبری؟
خندید و گفت : به من چه که بگویم زرین نعل در سندیکای اهن فروشان کار می کرده و به خاطر بعضی مسائل مالی از ان جا اخراج شده.
گفتم : اما در فرم استخدامی این را قید نکرده.
سیرتی گفت : کدام دزدی می اید بگوید من دزد هستم؟اما جالب است که بدانی همین اقای دزد به استخدام اقای اهنچی در امده و برای او جاسوسی می کند.
گفتم : خبر دوم دست دوم است.
گفت : پس خبر سوم را بشنو که گرم و تازه است.این اقا با تمام صاحبان ذیربطی که به ما کار ارجاء کرده اند تماس گرفته و با انها در ارتباط است.
پرسیدم : منظورت چیه ؟
گفت : حدس بزن من و علیزاده این است که او به جای حسابرسی، دارد حساب سازی می کند اما به طور غیر مستقیم .بد نیست بعد از تعطیل شدن شرکت فایل او را کنترل کنی.مخصوصا کارخانه پوشک را !
بعد از تعطیل شدن شرکت عروس و داماد به کمکم امدند و با کنترل نمودن کارهای او حدسشان به یقین تبدیل شد.
حکمت خشمگین بلند شد و گفت : همه خسته نباشید.می خواستم خواهش کنم در رفتارتان نسبت به زرین نعل کوچکترین تغییری ندهید تا من خود عذرش را بخواهم. اما پیش از اخراج باید به بعضی سوالاتم جواب دهد.
صبح روز بعد وقتی وارد شرکت شدم شبنم به استقبالم امد و گفت : الهه به من گفت که چه پیش امده.
گفتم : خونسرد باش او نباید مشک.ک شود.
هنگام وارد شدن به دفترم خانم ضرابی به دنبالم وارد شد و گفت : خانم تهامی من باید با شما حرف بزنم!
به مبل اشاره کردم و گفتم : بفرمایید.
او نشست و من هم ضمن اویختن کیفم به صورتش نظر داشتم.رنگ پریده و مشوش بود پرسیدم:موضوع چیه ؟
نگاهش را به دیده ام دوخت و گفت : من امده ام که به شما بگویم، از من خواسته شده که برای شرکت چون ویروس عمل کنم اما باور کنید این کار از من ساخته نیست.
پرسیدم : شما هم برای اهنچی کار می کنید؟
ضرابی سر فرود اورد و گفت : من مجبورم بودم که قبول کنم.
گفتم : اخه چرا؟مگر ما در اینجا چه کار می کنیم که خودمان نمی دانیم؟
ضرابی گفت : قرار است برعلیه شما مدارکی جمع شود مبنی براین که شما با صاحبان شرکتها تبانی کرده و حساب سازی می کنید تا انها مالیات قانونی نپردازند.زرین نعل با نام شما با صاحب کارخانه پوشاک تماس گرفته و در قبال سند سازی مقداری هم پول دریافت کرده.
پرسیدم : و شما؟
گفت : من شبها خواب پریشان می بینم و عذاب وجدان راحتم نمی گذارد.به همین خاطر امدم پیش شما و اقرار کردم تا از این عذاب اسوده شوم.
من دو برادر و یک خواهر دارم که باید خرج تحصیلشان را بپردازم و پدر مادر پیری که دیگر توان کارکردن ندارند.من هنوز ازدواج نکرده ام و با خود عهد کرده ام که با زحمت و تلاش بازوان خودم خانواده ام را اداره کنم و انسانهایی خوب تحویل جامعه بدهم.پول اهنچی، پول مشروعی نیست.وضع زندگی زرین نعل بهتر از من نیست.او می بایست کارکند تا قروض پدرش را پرداخت کند.
گفتم : و همه شما تصمیم گرفتید که با نابودی من به ارزوهایتان برسید. بله ؟
ضرابی گفت : احتیاج انسان را به خیلی کارهای ناخواسته وادار می کند.
گفتم : موافق نیستم و نمونه اش خودت که پیش از ارتکاب پشیمان شدی و انجام ندادی. مگر مشکلاتت برطرف شده اند که تو پشیمان شده ای؟
ضرابی گفت : نه انها هنوز وجود دارند.
گفتم : وجدانت هنوز بیدار است و به خواب نرفته. بسیار خوب برگردید و به کارتان ادامه دهید من گفته های شما را ندیده می گیرم. به اهنچی از طرف من بگویید اگر کسی از راه راست به جایی نرسد هرگز از راه کج به جایی نخواهد رسید. اگر او شما را اخراج کرد برگردید همین جا جایتان محفوظ است. با اخراج اصلانی و زریننعل تنش از شرکت رخت بربست و به حالت نرمال درامد.
(پایان ص 479)
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)