فصل پانزدهم ـ 2
بعد از رفتن او تمام روز و شب را گریه کردم وسردی اتاقم را با اه های جانسوز مه الود کردم و از لختی و عریانی من خودم به شرم امده لباس نیمدار کهنه را بر تن کردم و چون کودکان هراسان از تاریکی سر در زیر لحاف پنهان کردم و چشم و گوشم را بر هر چه صدا بود بستم و نور را با ظلمت شب عوض کردم وزیر لب اواراد را زمزمه کردم و در گردش دوار ذهنم،خدا،خدا کردم که نفس که فرو می رود،واپسین باشد و روحم دزدانه از هر روزن که می باید گریخته و خود را رها سازد. از ایمان نابالغم بود یا از ضعف دعایم که حاجت نگرفته در قفس تن ماندم و صبح با زنگ تلفن دیده برجهان باز کردم.خواب شبانه را در غفلت رها کرده و گوشی را برداشتم.صدایی نرم اما پرطنین در گوشی پیچید :
ـ سلام. صبح بخیر. پیش از ان که گوشی را بگذاری بلند شو،پرده اتاقت را کنار بزن و به صبح ساده و پاک صبح بخیر بگو و با این امید که همه چیز زندگی مثل برفی که زمین را سفید پوش کرده پاک و زیباست روزت را اغاز کن. من هم با همین نیت خود را برای مقابله با سختی کاری که در پیش روی دارم اماده کرده ام و می خواهم تا عماد خانه را ترک نکرده به او تلفن کنم و حقیقت را بگویم. جواب او هر چه باشد مطمئنم که خللی در روند روز تازه ای که اغاز کرده ام بوجود نخواهد اورد. حال اگر هنوز نامطمئنی پس زودتر حرکت کن و به شرکت بیا تا بگویم که چه گفته و چه شنیده ام.
پس از قطع تلفن به خود گفتم ( جواب عماد هر چه که باشد مطمئنم که از سقوط شرافت مردی جلوگیری کرده ام).در شرکت همه مشغول به کار بودند که وارد شدم و یکسر به اتاق الهی رفتم تا پیش از سخن از نقش صورتش جوابم را بگیرم. وقتی در را باز کردم و وارد شدم سر از روی کاغذی که مشغول نوشتن بود برداشت و به چهره ام نگاه کرد. هیچ نقشی بر ان نیفتاده بود و گویی هنوز در میان واژه در گردش بود. در را پشت سرم بستم و به لحنی ارام گفتم : صبح بخیر!
اوای صدایم بود که او را از حرکت بازداشت یا ان که او هم در میان خطوط چهره ام به دنبال جواب بود که چون نیافت اه کشید و گفت :
ـ صبح بخیر. دیر امدید!
گفتم : در راهبندان گیر افتادم.
با دست اشاره به مبل کرد و هنگامی که من نشستم او بلند شد و کرکره را پایین کشید و گفت :
ـ ای کاش می بودی و خنده اش را می شنیدی. ان قدر خندید که گمان کردم پای تلفن غش خواهد کرد. می دانی در جواب اعتراضم چه گفت ؟
وقتی دید مبهوت نگاهش می کنم گفت :
ـ او همه چیز را می دانست و در جوابم گفت ،من بهتر از تو تارا را شناخته ام و می دانم کسی نیست که قدم به بیراهه بگذارد. به همین خاطر هم من سعی نکردم ان چه از اموالم به جای مانده بود باز پس بگیرم. به تارا بگو تو شریک خوبی برای من هستی و شراکتمان هم چنان ادامه خواهد داشت.
گفتم : من منظورش را نفهمیدم.
الهی در مبل روبرویم نشست و گفت : او سود خود را خواهد داشت و من می بایست حساب سود و زیان او را داشته باشم .
پرسیدم : و شما قبول کردید؟
الهی خندید : او زرنگتر از من و شماست و خوب می داند که چطور ما را در مشت خود نگهدارد . تارا ! شما مطمئنید که از یکدیگر جدا شده اید؟
بهت زده با دهانی نیمه باز نگاهش کردم .
الهی سر به زیر انداخت و گفت : مرا ببخش. می خواهم به قلبم که پس از قطع تلفن شروع کرده به نق زدن جواب دندان شکن بدهم. لطفا بگو عماد تنها یک شایه است یا خورشیدی است که هنوز هم....
گفتم : به قلبتان بگویید ممکن است دختر ساده ای باشم اما احمق نیستم و هیچ عاملی نمی تواند این روز خوب را خراب کند. وقتی اتاق را ترک می کردم مطمئن بودم که حکمت هم چنان در جواب دادن به قلبش دچار تردید است.
حکمت مهمانانش را در هتل بزرگ تهران پذیرایی کرد و من هنگامی وارد شدم که همه مهمانها از راه رسیده و گارسون مشغول پذیرایی از انها بود. حکمت با دیدنم در حالی که مشغول گفتگو با اقای جهانبخش بود سخنش را قطع کرد و بلند شد و به استقبالم امد و با خوشرویی پرسید: دیر کردید نگران شدم که نکند نیایید.
گفتم : از ترس حرف و سخن تصمیم گرفتم که بیایم.
رنجیده خاطر سر فرود اورد و با گفتن ( که این طور به هر حال خوش امدید). لبخند بر لب نشاند و به جمع پیوستیم . گفتگوی اقایان که پیرامون مسائل شرکت بود از حوصله خانم ها خارج و خانم پوراشراق ناراضی بودن خود را با گفتن اینجا هم بحث کار؟ نشان داد و حکمت با گفتن حق با شماست روی به اقایان گفت :
ـ رفقا خواهش می کنم موضوع گفتگو را تغییر بدهید و از مقوله ای دیگر سخن بگویید.
لحظاتی سکوت حاکم شد و به دنبال ان خانم ضرابی گفت : شنیدم اقای اهنچی قصد تاسیس کارخانه و هتلی مثل این جا را دارند.روی خانم ضرابی به اقای متین نژاد بود و پیرمرد پیش از ان که لب باز کند به صورتم نگاه کرد که الهی هم متوجه شد و بار دیگر با گفتن (قرار نبود دیگر صخبت از کار به میان اید). متین نژاد را از دادن پاسخ خلاص کرد و من برای جلوگیری از این که مخاطب شوم گفتم : سالن زیبایی است .
خانمها به جای تعریف یا تکدیب سر برگرداندند و به تماشا نشستند. پوراشراق گفت:
ـ اشتباه نکرده باشم این رستوران فیروزه است.
خانم او رو به من گفت : ما غالبا به همین رستوران می ائیم . غذاهای متنوعی دارد.
خانمهای دیگر هم تایید کردند و با کلام خود به من فهماندند که ریبایی رستوران از دیدگاه من که تازه قدم به انجا گذاشته ام زیباست و در چشم دیگران درخششی ندارد.
پوراشراق دانسته یا ندانسته با گفتن این که ( شما هم جشن عقدکنانتان را در همین هتل گرفته بودید) داغی و حرارت کوره را به گونه هایم نشاند و دانه های درشت عرق را بر پیشانی ام اورد.
حکمت ناخواسته اه بلندی کشید و متین نژاد نگران پرسید : چی شده ؟
حکمت سر به زیر انداخت و با خالتی شرمسار گفت :
خانم تهامی مرا باید ببخشید. من حامل پیام مهمی برای شما بودم که فراموشم شد. دوستان اگر اجازه بدهند من و شما چند دقیقه ای با یکدیگر صحبت کنیم.
برقی که از چشم پوراشزراق بیرون جهید را دیدم و هم او بود که با خنده گفت :
ـ هیچ ایرادی ندارد چون همگی می دانیم پیغام شما از جانب چه کسی است و همه منتظر شنیدن پیشنهاد خانم تهامی می مانیم. با بلند شدن حکمت من هم ناچار بلند شدم و دوشادوش هم به فاصله چند میزاز انها چشت میز دیگری نشستیم.به حکمت گفتم : این چه حکایتی است که همه می دانند و من از ان بی خبرم ؟
گفت : اگر امروز از شرکت غیبت نمی کردید شما هم می دانستید.
پرسیدم : چی رو ؟
گفت : این که اهنچی فکس فرستاده و برای تاسیس کارخانه و هتل نظر شما را جویا شده.
به نگاه متعجب من ،حکمت خندید و گفت : فکس برای من بود اما صلاح دیدم که وانمود کنم برای شماست و تا شما نظر ندهید اهنچی هیچ اقدامی نمی کند.
گفتم : من بیهوده سعی در فراموش کردن عماد دارم چون همه مخصوصا شما مصرید که او در میدان باشد و فراموش نشود.
حکمت از سر تاسف سر تکان داد و خواست از خود دفاع کند که نگذاشتم و ثیش از او گفتم :
ـ لطفا پیغام را بدهید تا بیشتر از این مضحکه نشده ام !
حکمت بار دیگر سرتکان داد و با لحنی اندوهبار گفت : چرا متوجه نیستی من قصد ندارم که...
حرفش را قطع کردم و گفتم : خوب هم متوجهم . لطفا پیغام را بدهید .
حکمت گفت : پیغام همان بود که گفتم . اهنچی قصد دارد در ایران کارخانه دایر کند و اگر نشد هتلی بزرگ بسازد.
پرسیدم : شما به او چه نوشتید؟
گفت : هنوز هیچ اما نظر دوستان به احداث کارخانه است و عقیده خودم هم همین است. اما...
بار دیگر صحبتش را قطع کردم و پرسیدم : من چه باید بکنم ؟
گفت : به عقیده من بهتر است که شما هم رای دیگران را بپذیرید.
به تمسخر گفتم : و اگر نپذیرم؟
گفت : ان وقت مجبور می شوم در فکسی که برای اهنچی می فرستم نظر شما را پررنگ تر بیان کنم. این خواسته قلبی شماست؟
گفتم : و بهانه ای به دست او بدهم تا...
این بار حکمت صحبت مرا قطع کرد و گفت : منظور من همین است که پای شما به تنهایی در میان نباشد،اگر چه دوستان بر این باور باشند که رای ،رای شما و نظر ، نظر خاص شما ست.
گفتم : بسیار خوب خواهم گفت که با احداث کارخانه موافقم. دیگر چه باید بکنم؟
لبخند بر لب حکمت امد و گفت : دیگر هیچ جز این که باور کنید هر کاری که انجام می دهم فقط به خاطر شماست و این که به جای دیدن حزن و اندوه در چشمان شما شادی و رضایت ببینم تارا؟! ای کاش تا این حد اندک بین نبودید و پس از اعتماد دچار شک و سوءظن نمی شدید.
بلند شدم و گفتم : از اعتماد صحبت نکنید که به قدر کافی حیانت دیده ام .
وقتی به سوی میز به قول حکمت رفقا به راه افتادم دیدم که نگاه همه به راه من است . درچشم انها انتظار شنیدن نتیجه مذاکره دیده می شد و هنگامی هم که حکمت نشست پوراشراق تحمل از کف داد و پرسید:
ـ با ما هم عقیده اند؟
حکمت به من نگریست و من به جای او گفتم : من با احداث کارخانه موافقم.
صدای کف ردن مردان به گوش رسید و با این کار گارسونی به میزبان نزدیک شد و تذکر داد که ارامش را حفظ کنیم. به هنگام ترک هتل مهمانها چنان گرم و صمیمی از یکدیگر جدا شدند که گویی تاب دوری از یکدیگر راندارند. به طرف خانه در حرکت بودم که صدای تلفن بلند شد و چون جواب دادم صدای حکمت در گوشم نشست که گفت : سر چهارراه توقف کنید می خواهم باشما صحبت کنم.
پرسیدم : نمی شود تا صبح صبر کنید؟ احساس خستگی می کنم.
گفت : تا صبح برسد ارامش نخواهم داشت.
گفتم : بسیار خوب توقف می کنم.
وقتی به چهارراه رسیدم با دیدن اتومبیل پارک شده او توقف کردم و از اتومبیل خارج شدم. او هم پیاده شد و به سویم امد و گفت : ممنونم که قبول کردی.
گفتم : کنجکاو شدم که بدانم.
خندید و پرسید: چی را بدانی؟
گفتم : این که چه موضوعی است که تا صبح نمی توانید صبر کنید و باید هر چه زودتر برملا شود.
صدایش را ارام کرد و گفت :
موضوع تکرار حکایت است.
گفتم : حکایت تکراری ان قدر جذابیت ندارد که از هر دوی ما سلب ارامش کند.
گفت : سعی می کنم خلاصه ای از حکایت را تکرار کنم که زیاد وقت گیر نباشد. در اتومبیل من یا شما ؟
در اتومبیل را باز کردم و پشت فرمان نشستم و او هم وقتی نشست نفس بلندی کشید و گفت :
پیش از هر چیز به خود اجازه می دهم که بگویم امشب بسیار زیبا شده بودید.
به نگاه متعجبم خندید و ادامه داد: رنگ سفید زیبایتان را دوچندان می کند این را می دانستید؟
زیر لب گفتم : متشکرم.
لجظاتی سکوت میانما حاکم شد و حکمت گفت : این درخواست بزرگی است که از شما بخواهم فکر کنید؟
پرسیدم : در چه مورد؟
با صدایی گرفته گفت : در مورد خودمان،شما و من. شاید زمان ان رسیده که دیگر دست از تنیه بردارید و پرخاشگری را کنار بگذارید.
با خشمی اشکار گفتم: من، من و پرخاشگری ، من و تنبیه؟ من اگر این گونه بودم که می توانستم و قادر بودم که تنبیه کنم عماد می بایست یا گوشه بیمارستان بود یا در خاک گور خوابیده باشد.
حکمت گت : ندانسته دارید مرا تبیه می کنید ان هم به جرم بی گناهی.من می پذیرم و به قول قدیمی ها گردنم از موی هم باریکتر است. اما باید بگویم که دیگر کافی است. تارا! چیزی که موجب شود شما خود را سرزنش کنید و وجدانتان را معذب کنید وجود ندارد.روابط شما و اهنچی خوشبتانه پیش از ان که مشکلی بوجود اورد از میان رفته و شما ازاد شده اید.شاید قلبا راضی بودید که به همان نحو ادامه بدهید و ....
فریاد زدم : اگر طالب بودم که از او جدا نمی شدم.
گفت : من هم به همین باورم و به همین جهت متعجب که پس این رفتارهای عجیب چیه ؟
گفتم : یقین دارم که اگر پدرم در قید حیات بود سرنوشتم این گونه رقم نمی خورد و عماد مرا به بازی نمی گرفت، یعنی جرأت نمی کرد با سرنوشتم بازی کند.من هرگز تصور نمی کردم ثروت نقش اصلی زندگیم را بازی کند و عشق و صداقت و سادگی قربانیان ان باشند.اقای الهی کتمان نمی کنم نسبت به شما بی تفاوت نبوده ام و شاید شما روزی مرد ایده ال زندگیم بودید اما باوقایعی که بوجود امد و اقرار خودتان مصمم شده ام با مردی زندگی کنم که با دیدنم خاطره ای در وجودش زنده نشود.دلم می خواهد نقش اول زندگی او باشم نه ستاره بی مهتاب. روزی به شما گفتم که به درایت و کاردانی شما متکی هستم و تا به امروز هرچه کسب کرده ام در نتیجه مساعی شما بوده خواهش می کنم همکار و دوست برایم باقی بماندو ....
حکمت اه کشید : تارا ،داری اشتباه می کنی.من اگر با صداقت مکنونات قلبم را بیرون ریختم منظوری نداشتم جز ان که ....
حرفش را قطع کردم و گفتم : منظور شما هرچه که بود برایم این نتیجه را داشت که خود را بشناسم و بفهمم که نباید یک اشتباه را دوبار تکرار کنم .من نمی توانم همسر مناسبی برای شما باشم.پس بهتر است به همین عنوان همکار ، هر دو رضایت بدهیم و از ازار دادن هم دوری کنیم.
حکمت دستگیره در اتومبیل را گرفت و پیش از بازکردن در گفت : هرچه تو بخواهی اما یک بار دیگر می گویم که داری اشتباه می کنی !
وقتی حکمت از اتومبیل خارج شد حرکت کردم و به خود گفتم ،( خواهیم دید که اشتباه نکرده ام !)
به شبنم گفتم : تنهاییی دم غروب مرا می ترساند.به شب عادت کرده ام اما وقت غروب بی اختیار دلم می گیرد و دوست ندارم که تنها باشم.همیشه دوست داشتم خانه ای داشته باشم و به وسعت باغ یا که باغچه ای پر از گل و گیاه، صندلی بگذارم و بوی چمن اب خورده را با یک نفس عمیق به جان بکشم و بعد فکر کنم ؛ به رویاهای شیرین، به همسر، به بچه ، به اینده ای که در ان من و او پیر شده و دور و برمان را چند تا نوه تخس و شلوغ پرکرده باشند و به اوایی گرفته که زیر گوشم نجوا کند:( تارا بچه ها را بفرست دنبال کارشان. خلوت ما را برهم زده اند!)من می دانم که همسرم عاشق رنگ سفید است و به همین خاطر در باغچه خانه مان گل یاس کاشته است و همیشه روی میز جامی ست پر از گل یاس.من عاشق اهنگ بنانم که او می خواند و او هم عاشق شعر سهراب است که من می خوانم.این رویای دم غروب بطوری با من عجین شده که مرا می ترساند.
شبنم دستش را گذشت روی دستم و گفت : دوست بیچاره من.به نگاهت اگر وسعت بدهی مردی را می بینی منتظر که به اوای بمش می گوید سلام تارا اجازه میدی بیام تو کنارت بنشینم؟
گفتم : او عاشق مهتاب است نه من !
با صدا خندید : بس کن دختر خل. یک نفر پیدا کن که قبلا عاشق نشده باشد.عشق دوران کودکی، عشق های دوران بلوغ که خودمان اسمش را گذاشته بودیم عشق های متلکی و الکی.
غروبی دیگر بود و از بدرقه مادر بر می گشتم نه به الملن، به زیارت که زن عمو و عزیزه خانم راهی اش ساخته و با خود همسفرش کرده بودند.تمام راه به یک چیز فکر کرده بودم.به این که گریز هم نتوانسته بود راهکاری مناسب باشد چه از دیدارش می گریختم اما در کمتر سخنی اسم او نبود.کنجکاوتر از گذشته شده بودم و به کارهایش موشکاف و به گفته هایش که راویان نقل می کردند دقیق تر تاشاید بشنوم که چه گفته و چه کرده است.اقرار بردزدانه دیدنش.این کار شاید بچگانه ترین کار بود که انجام داده و بعد به کار خود خشم گرفته بودم.اما تکرار این کار جزیی از عادت روزانه ام شد و همکار راپرت دادن را بر حرفه خود افزودند.
نزدیک در خانه چشمم به اتومبیل او افتاد و نفسم در سینه حبس شد.در انی چنان برخود مسلط شدم که توانستم ندیده انگارمش و پیاده شوم تا در خانه را باز کنم.کلید انداخنه بودم که صدایش را در پشت سرم شنیدم که گفت: سلام خانم تهامی.
ماسک تعجب برچهره زدم و گفتم : سلام ، شما این جا چه می کنید؟
گفت : رفته بودم دیدن دکتر مرادی و چون خارج شدم بی جهت به این سو پیچیدم. راستش دو ، سه روزی است که دارم بی جهت این خیابان راگز می کنم تا شاید...
گفتم : مادر خانه نیست و گرنه تعارف می کردم..
گفت : در را ببندید و با من هم راه شوید تا ته خیابان و بعد برمی گردیم.
کلید را برداشتم و بی هیچ کلام راه افتادم.
پرسید : حال مادر خوب است ؟
گفتم: خوب است و رفته سفر.
پرسید : سفر؟
گفتم : رفته زیارت تا به قولی استخون سبک کند.
گفت : من امدم تا در خصوص مضوعی با شما مشورت کنم . به هم فکری شما نیاز دارم، کمکم می کنید؟
گفتم : بله البته !
گفت : چون ممکن است گفتگویمان طولانی شود ایجازه می دهید شما را به صرف غذا مهمان کنم؟
گفتم: بدم نمی اید چون که مادر رفته ....
به خند گفت : اشپزی نکرده اید و غذای مجردی خورده اید!
من هم خندیدم و گفتم : بله همین طور است.
حکمت مسیرش را به زرف اتومبیل تغییر داد و هنگامی که سوارشدیم ، گفتم : چه کاری از دست ساخته است؟
گفت : ترجیح می دهم پس از خوردن غذا عنوان کنم.
گفتم : اما من موافق نیستم ، چه کونجکاوی از دانستن مجال نمی دهد که از طعم و بوی غذا لذت ببرم.
لطفا بگویید ؟!
گفت : بسیار خوب هر طور شما بخواهید. من تصمیم گرفتم ازدواج کنم.
به نگاه بهت زده ام خندید و ادامه دا : تعجب کردید ؟ خوب شاید نمی بایست به این صراحت مطرح می کردم. راستش را بخواهید وقتی شما مرا مایوس کردید تصمیم گرفتم که نگذارم سرنوشت بیش از این با من و احساسم بازی کند و می خواهم ثابت کنم که شکست سومی وجود ندارد.از این رو با کمی دقت در رفتار اطرافیانم مخصوصا دوستان شما تصمیم گرفته ام که به دوست شما پیشنهاد بدهم و نظر شما را در این خصوص می خواستم بدانم.
ان قدر از صراحت لهجه حکمت شوکه شدم که قادر به تکلم نبودم و نور و روشنی چراغهای خیابان و مغازه ها پیش چشمم تاریک و ظلمانی شد و بی اختیار دیده فرو بستم.سکوتم موجب شد تا حکمت بپرسد:
ـ نمی خواهید بدانید که او کیست ؟
باید خود را باز می یافتم که بتوانم جواب بدهم، پس با تکانی به خود و اوایی از قهقهرا برخاسته گفتم :
ـ چرا !
حکمت خندید و گفت : شما را در هیجان دانستن می گذارم و پس از خوردن شام در این مورد با هم صحبت می کنیم.
با همان اوا گفتم : زحمت نگشید خودم می دانم او کیست.
متعجب پرسید : می دانید او کیست ؟
پرسیدم : مگر من چنددوست دارم؟ازدوست من یکی که متاهل است و ان دیگری الهه است که ....
حرفم را قطع کرد و با شگفتی پرسید : متاهل است؟
قوت قلبی گرفتم و گفتم : چطور، مگر شما نمی دانید ؟همه کارمندان شرکت می داند.
حکمت از سر تاسف سر تکان داد و گفت : حیف شد مرا بگو که به خود امید می دادم سرنوشت را به مسخره می گیرم. شکست سوم هم اتفاق افتاد.
به رستوران رسیده بودیم حکمت ضمن پارک کردن اتومبیل اه کشید و با گفتن عجب اشتباه فاحشیب، از اتومبیل پیاده شد روحیه خود را باز یا فته بودم و من هنگام پیاده شدن با گفتن متاسفم شادی درون خود را پنهان کردم. در سر میز نگاه به چهره اش کردم که غمگین بود پرسیدم: می خواهید شام نخورده برگردیم؟
بخود امد و پرسید: چرا ؟
گفتم : چون فکر نمی کنم شما اشتهایی برای خردن داشته باشید و من هم به قدری از خود عصبانی هستم که دیگر میلی به خوردن ندارم.
پرسید :
عصبانی؟ عصبانی از چی؟
گفتم : از خودم ، از این که عجله کردم و حقیقت را زود گفتم.می توانستم بگذارم به طریق شما پیش برویم و بعد .....
گفت : خود را سرزنش نکونید ما غذا می خوریم و در مورد موضوعات دیگر با هم صحبت می کنیم.
گفتم : دلم می خواهد باور کنید اگر شبنم ازدواج نکرده بود زوجه مناسبی برای شما بود.او هم مثل شما اهل ریسک است و عاشق ماجراجویی حکمت چین به پیشانی انداخت و گفت : پس همان بهتر که این وصلت رخ نداد .چه من به دنبال جفتی هستم ارام و....
گفتم : لطفا نقش بازی نکنید اگر بگویید که بدون علاقه خواستار شبنم شوده اید باور نخواهم کرد.
خونسرد گفت : باور نکنید اما من به شما حقیقت را گفتم .
حالا لطفا بگویید چی میل دارید .
منو را برداشتم و بدون هدف نگاه کردم و در اخر گفتم : هرچه سبکتر بهتر! در فاصله ای که غذا برایمان اماده می شد بی اختیار گفتم : واقعا که !
حکمت پرسید: واقعا که چی ؟
گفتم : شما مرده مرموزی هستید.
حکمت با صدا خندید و جمله مرموز را تکرا کرد و پس از ان گفت : اگر گمان نکنید که دارم تلافی به مثل می کنم باید به شما بگویم که من هم همین عقیده را در مورد شما دارم .
گفتم : این حرف شما را هم باور ندارم چه خوب بیاد دارم که روزی شما در مورد من چنین گفتید که قدری ساده ام که به راحتی کلاه سرم می رود.نگفتید؟
حکمت سر فرود اورد : چرا گفتم و هنوز هم ان باور را دارم اما گمان دیگری هم دارم و ان این که شما در مخفی نگهداشتن احساساتتان حرفه ای عمل می کنید و نمی شود به اسانی به ضمیر شما راه یافت.مثلا همین ساعت پیش وقتی اقرارم را در مورد ازدواج کردنم شندید اصلا نتوانستم بفهمم که ایا از شنیدن این موضوع خوشحال شدید یا غمگین .
پرسیدم : چرا باید غمگین شومپ
پوزخند زد: از ان جا که هیچ عکس العملی از خود نشان ندادید.
با اوردن شدن غذا و چیده شدن روی میز حکمت ادامه داد: به هر حال نباید توقع داشته باشم که بیش از دیگران به شما نزدیک شده و به کنه شما راه پیدا کنم لطفا تا سرد نشده میل کنید.
غذا در سکوت به پایان رسید و با پیشنهاد حکمت برای خوردن چای بلند شدیم و با پیشنهاد من که بهتر است به خانه برگردیم از خانه خارج شدیم. در اتومبیل حکمت گفت :
ـ سکوت کرده ایدوبالطبع دوست دارید که من هم ساکت باشم.پس نوار می گذارم که زیاد حالت قهر به خود نگرفته باشیم .
از این که زبان نگشوده او حواسته قلبی ام را براورده کرد خوشحال شدم .صدای محزن خواننده به همراه اسمان مهتاب گون شب ارامشی ژرف به وجودم بخشید وبار دیگر بی اختیار دیده برهم گذاشتم .مضنون شعر چنین بود که عاشق دوست داشت خانه ای برای معشوق بسازد و عکس او را بر دیوارهای اتاق بکوبد.با پان گرفتن نوار، حکمت لب به سخن باز کرد و گفت : بعضی از شعرها و ترانه ها تشابهی نزدیک با نیت ادمی دارند.حرفهایی که هرگز گمان نمی کنی بتوانب بر زبان بیاوری یکی پیدا می شود و به جای تو عنوان می کند.
ایا شما هم دچاره احساس این چنینی شوده اید؟
گفتم : یک بار در دوران نوجوانی .ان هم زمانی بود که تارخ از ایران می رفت و در همان زمان هم خواننده ای شعر سفر خوانده بود با شنیدن ان ترانه پا به پای جملات شعر گرسیته بودم.چه خیلی حرفها داشتم که به بردارم بگویم و ناگفته مانده بودم.هنوز هم پس از گذشت سالها وقتی ان ترانه را گوش می کنم دچار احساس می شوم، چرا که هنوز هم نتوانسته ام حرفهای دلم را به او بگویم.
حکمت گفت : می توانستید ان نوار را به تارخ بدهید و به او بگویید حرف دلم را از زبان این خواننده گوش کن!
گفتم : گمان این است که بعضی از احساسها همان بهتر که باخود ادم بماند و بر ملا نشود.او می داند که به قدر جانم دوستش دارم. همین کافی است.
حکمت زمزمه کرد: و اگر نداند ؟
گفتم : مگر می شود برادر به مهر خواهر خود اگاه نباشد ؟
گفت : بله ممکن است چرا بسیاری از نامهربانی های میان خواهر و برادر است از کتمان علاقه و ابراز نکردن منشاء می گیرید.
گفتم : می شود به جای ابراز با عمل اثبات کرد!
گفت : نه ، اول ابراز بعد عمل.
گفتم : مخالفم .
گفت : عقیده شما مرا به یاد حکایت گذشتگان می اندازد .دختر پادشاه برای اثبات علاقه خواستگاران خود انها را به کارهای صخت و دشوار وادار می کرد و هر کس پیروز می شد همسر او می شود.
گفتم :کار عاقلانه ای انجام می داد.
پرسید: به راستی بر این باورید ؟
گفتم : می بایست این گونه می شود اما نشود و به حرف اعتماد کردم و با ختم.
پرسید: شما چه شرط و شروط گذاشته اید؟
گفتم : چون دختر پادشاه نیستم و خواستگاران جان بر کف هم ندارم هیچ. اگر هم برفرض محال چنین می بود چون دیگر ذوق و شوق در این بابت ندارم ترجیح می دهم وارد این معرکه نشوم.
پرسید: پس ترسیده اید؟
گفتم : ان قدر سخت که هنوز از کابوس ان رها نشوده ام.لطفا دیگر در خصوص عقایده من کنجکاوی نکنید.قرار بود که شما از خودتان صحبت کنید.به این سوالم جواب بدیدچرا از الهه خواستگاری نمی کنید؟
حکمت پرسید: من از شما می پرسم چرا تلاش دارید او را به من قالب کنید.
رنجیده خاطر گفتم: فراموش نکنید الهه، هم زیباست هم مهربان و یکدل.
حکمت گفت : پرخرفی و وراجی هم به محاسن ایشان اضافه کنید.
گفتم : کم لطفی نکنید ، او خواستگاران خوب کم ندارد.
به تمسخر گفت : پس باید شرایط دشوار گذاشته باشد که تا کنون مجرد مانده .
جون سکوت کردم حکمت پرسید :اشتباه کردمپ
گفتم : بله!
گفت : او دختر خوبی است اما مناسب من نیست! می خواستم خواهش کنم در خصوص حرفهای امشب با دوستانتان صحبت نکنید.نمی خواهم مرد تمسخر قرار بگیرم .
گفتم : مطمئن باشید راز شما را نگه می دارم اما در خصوص خودم گمان نکنم که بتوانم فراموش کنم.
به چهره ام نگاه کرد و گفت : خوشحالم که بهانه ای برای خندیدن دستتان دادم.راستی تا فراموش نشده بگویم که دو ، سه روزی عازم سفر هستم و شما باید بیشتر مراقب شرکاء باشید.
پرسیدم : کجا ؟
گفت : می روم شمال تا به اموال برجای مانده سروسامانی بدهم.شاید هم همه چیز را فروختم تا دیگر مجبور نباشم به انچا سفر کنم.
گفتم : من اگر جای شما بودم انها را حفظ می کردم چه انها یاداور گذشته هستند و به گمانم جوانی ما را در خود پنهان کده اند.
سرتکان داد: من از دوران کودکی و نوجوانی ام خاطرات خوش و شیرین ندارم.هر تک فرزندی هم خوشبخت نیست به خصوص که تنها فرزند در استانه پیری والدین خود باشی.بیگاری کردن برای دیگران، درس خواندن و به امور باغ و مزرعه رسیدن.فرصت نداشتن تا از این دوران لذت بردن.نمی دانی چقدر دلم می خواست که روزی متعلق به خودم داشتم و کارهایی که دوست داشتم انجام بدهم.درس خواندن و تدریس کردن و بعد به امید رسیدن به عشقی که تنها مایه دلگرمی ست جان کندن و پول جمع کردن.شغل نگهبانی پارک ان قدر عایدی نداشت که هزینه گران دانشگاه را براورده کند و لاجرم مجبور بودم که کارکنم.من و دکتر مرادی هر دو با هم وارد دانشگاه شدیم؛ او ادامه داد و من اجبارا انصراف.
گفتم : من فکر می کردم شما از خانواده متمولی باشید.
حکمت قاه قاه خندید و گفت : وقتی دانشگاه را رها کردم به ویزیتوری روی اوردم تا بتوانم از عهده مخارج بیماری مادر برایم.با فوت پدر بزرگ و پدرم چند قطعه زمین به من رسید که با فروش انها و خریدن سهم در همین شرکت تکانی به زندگیم داد.
گفتم : همه شما را مرد موفقی می دانند و به هوش و درایت شما غبطه می خورند!
گفت : ممکن است چنین باشد اما این راه، راهی نبود که ارزویش را داشتم.
گفتم : به گمانم هیچ کس از راهی که می رود راضی و خشنود نیست.شما از کار و شغل خود ناراضی هستید من از این که هوش و استعداد در زمینه تجارت ندارم ناراضی ام و دلم می خواست ان قدر قوه ابتکار داشتم که می توانستم در مقابل عماد قد علم کنم و او را از تخت مرصعش به زیر بکشم اما می دانم که چنین چیزی غیر ممکن است.
گفت : من یقین دارم که اگر ان شرایط هم برای شما فراهم می شد نمی توانستید عماد را شکست بدهید.
وقتی دید خشم نگاهش می کنم گفت :قلب و احساس رقیق شما نمی گذاشت که حریف او شوید.
پرسیدم : منظورتان این است که حتی ان موقع هم ساده لوحانه رفتار می کردم و گول می خوردم؟
گفت : منظورم این است که خوش قلبی تان نمی گذاشت که چون او مکار شوید.باور کنید این حسن شماست نه عیب شما.
گفتم : متشکرم که محترمانه بی کفایتی ام را به رخم کشیدید.
مقابل در خانه رسیده بودیم اتومبیل را نگهداشت و گفت : من قصد توهین و جسارت نداشتم.لطفا ازمن نرنجید.
پیاده شدم و گفتم: حرفهای دوپهلوی شما، خوشبختانه، یا بدبختانه با واقعیتهایی همراه است که مجال انکار نمی دهد.ازشام متشکرم.شب بخیر.
از اتومبیل پیاده شد و گفت : این لحن تشکر نشان می دهد که شما را رنجانده ام.
گفتم : این رنجش خوشایندتر از چاپلوسی و زبان بازی است و ترجیح می دهم برنجم تا این که خوشباوریهای کاذب داشته باشم.شاید تنها خصلتی که در وجود شما مورد توجه من قرار گرفته همین صراحت لهجه شماست.اگر فردا همکاران از غیبت شما پرسش کنند به انها بگویم که سفر رفته اید یا این که خودتان....
حرفم را قطع کرد و گفت : قبل از رفتن با پوراشراق تماس می گیرم.شب خوبی بود و امیدوارم در مورد صراحت لهجه ام حقیقت را گفته و از من نرنجیده باشید.شب بخیر!
( پایان ص 397)
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)