فصل سیزدهم
ساعت تعطیل شرکت نزدیک بود که از میرزا صفدر خواستم به خانم سیرتی و خانم هنردوست بگوید که قبل از رفتن مایلم انها را در دفترم ببینم.وقتی ان دو وارد شدند حس کردم که هردو محتاط کار شده و نمی دانند با من چگونه برخورد کنند. خوی شیطنتم گل کرد و بالحنی خشک و رسرد گفتم: بفرمایید بنشینید.
ان دو به هم نگاه کردند و در کنار هم نشستند من برای ان که خنده خود را مهار کنم پشت کردم و در حالی که از شیشه به خیابان نگاه می کردم با همان لحن رسمی گفتم: شما را خواستم تا چند تذکر به شما داده باشم. یک این که هر دوی شما باید فراموش کنید که روزی با هم دوست بوده ایم. دوم این که دوست ندارم وقت اداری مصرف کارهای شخصی شود. منظورم بیشتر خانم سیرتی شما هستید.سوم این که دیگر حق ندارید به منزل من تلفن کرده و جویای حالم شوید. همه چیز گذشته تغییر کرده و از فردا شرایطی دیگر جایگزین می شود. هر یک از ما اگر بر حسب تصادف هم در کریدور و از الفاظ عامیانه اجتناب خواهیم کرد. بعد از ادای این جمله روی پا چرخیدم و مستقیم نگاهشان کردم و پرسیدم: متوجه عرایضم شدید؟
شبنم سر به زیر انداخته بود و باگفتن هرچه شما بفرمایید گفته هایم را قبول کردند و سیرتی با گفتن خیلی مشکل است اما سعی می کنم به صورتم چشم دوخت.
گفتم: بله بهتر است سعی تان را بکنید و در غیر این صورت مجبورمی شوم عذرتان را بخواهم و بفرستمتان بروید رختشویی کنید.صورت سیرتی چون دانه های انار سرخ شد و خواست لب باز کند که گفتم:
ـ سه طشت رخت برای سه کارمند مفلس و بیکار.خانم هنردوست شما هم تاید و صابون فراموشتان نشود.
نگاه حیرت زده انها تماشایی بود. با همان لحن گفتم: اگر ناراضی هستید تقسیم کار می کنم.شما خانم سیرتی رخت را بشویید، من ان را اب می کشم و چون خانم هنردوست در شرایط جسمی مناسبی نیست رخت های شسته شده را روی بند پهن می کنند.ایا از این تقسیم راضی هستید؟ هردو سکوت کرده بودند و فرق میان صحبت جدی و شوخی را نمی داند. روبرویشان نشستم و گفتم:
ـ ای خرها چرا ناراضی هستید؟ برای خودم هم رختشویی را در نظر گرفتم!
شبنم ذوق زده نگاهم کرد و قطره اشکی که در چشمش حلقه بسته بود مجال ریزش داد و ناباوری پرسید:
ـ تارا داری سربه سرمان می گذاری؟
بلند شدم و در میانشان نشستم و گفتم: به حالتان افسوس می خورم که هنوز مرا نشناخته اید!
هردو دست به گردنم انداخته و صورتم را غرق بوسه کردند.
سیرتی گفت: من تارای بدون اهنچی را بیشتر دوست دارم.
گفتم: خودم هم به این نتیجه رسیدم که شانه هایم تحمل سنگینی اهن را ندارد پس زمین گذاشتم و خود را خلاص کردم.
شبنم دستم را در میان دستش گرفت و گفت: بمیرم برایت که چه بار سنگینی را تحمل کردی!
این بارنیز قطرات اشک بی محابا از دیده اش فرو ریختند و من و سیرتی را نیز متاثر کردند.
بالحنی غمگین گفتم: سرتوشت من هم اینطور بود!
سیرتی گفت: اما من معتقدم که خدا خیلی دوستت داشت که زود نقاب از چهره اهنچی برداشت و رسوایش کرد. علیزاده می گفت که اهنچی دار و ندارش را برداشته و رفته است؟
گفتم : مشخص نیست که رفته باشد اما برنامه من تمام شد!
شبنم گفت:شکر گزار باش و اهنچی را فراموش کن. تو که چیزی از دست ندادی که افسوس بخوری.تازه باید خوشحال هم باشی که پیش از ازدواج قضیه را فهمیدی.اگر بخواهی افسوس بخوری و غصه به خودت راه بدهی دیوانه ای! به طراف نگاه کن همه چیز مثل سابق است و هیچ چیز تعییر نکرده پس به میزت بچسب و به کارت ادامه بده!
گفتم : به همین خاطر هم اینجام و دلم می خواهد کمکم کنید تا بتوانم ادامه بدهم.
سیرتی بلند شد تعظیم کرد و گفت : من در خدمت بانوی عزیزم هستم امر بفرمایید تا اجرا کنم.
شبنم هم دستم را برگونه اش گذاشت و گفت: می دانی که به خاطر تو هرکاری حاضرم انجام بدهم.
نگاه به ساعتم کردم و گفتم: وقت رفتن است. اما بچه ها باید به من قول بدهید که دوستی ما در ساعات اداری..
سیرتی گفت: قبول داریم. در شرکت شما رئیس و ما کارمند خواهیم بود.
وقتی از شرکت خارج شدیم پیرجهان به انتظار شبنم ایستاده بود. او خیلی رسمی با من روبرو شد و شبنم با زدن چشمکی که پیرجهان ندید، هم چون همسرش رسمی از من خداحافظی کرد و رفت.
به سیرتی گفتم : اگر منتظر علیزاده نیستی می توانم تو را به خانه برسانم.
خوشحال شد و گفت : همراه تو می ایم.
در اتومبیل از سیرتی پرسیدم: چه اتفاقی برای الهی رخ داده؟ گویا مادرش انتحار کرده؟
خونسرد گفت: دلم برای زن بیچاره می سوزد.چه کسی می تواند در کنار الهی دوام بیاره؟مردی تودارتر و مرموزتر از او خدا خلق نکرده. تا پیش از این واقعه هیچ کس نمی دانست که او مادری بیمار دارد.
گفتم : می بایست زندگی سختی را گذرانده باشد. پوراشراق می گفت که مادرش تعادل روانی درستی نداشته؟
سیرتی گفت : الهی فقیر و بی چیز نیست. می توانست مادرش را برای معالجه به خارج ببرد و خوبش کند ان که او را در اسایشگاه بستری کند و هرازگاهی برود عیادش و بعد برگردد.
پرسیدم : مراسم ختم کجا برگزار شد؟
سیرتی گفت : شمال! از بچه های شرکت چند نفری هم رفتن شمال و در ختم شرکت کردن.علیزاده هم رفته بود و می گفت خیلی حسابی برگزار کرد و خساست به خرج نداد. اما چه فایده ؟ این خرجها را باید صرف معالجه او می کرد نه عزاداریش.
گفتم : شاید معالجه نمی شد،نمی شود پیش داوری کرد.
نفس راحتی کشید و با گفتن شاید حق با تو باشد سکوت کرد و به خیابان چشم دوخت. برای ان که حال و هوای گفتگو را تغییر بدهم گفتم :
ـ حالا از خودت بگو. کی می خواهی سر سفره عقد بنشینیپ
سر تکان داد و گفت :
ـ هر وقت خانواده او قبول کنند که عروسشان بیرون از خانه کار کند.
پرسیدم : با کار کردن تو مخالفند؟
گفت : چه جور هم مخالفند. دو عروس دیگرشان خانه دارند و من هم باید از انها پیروی کنم.
پرسیدم : نظر خود علیزاده چیست ؟
گفت : به من علاقمند است اما نمی تواند با نظر خانواده اش مخالفت کند. من هم حرف اخرم این است که یا ادامه کار یا هیچی. خودت را ببین تارا ،اگر این کار را نداشتی می خواستی چه بکنی؟ ایا تو ادمی هستی که دست روی دست بگذاری تا برادرت برایت پول بفرستد و خرج زندگی ات را بدهد؟
گفتم : در مدتی که بی کار بودم و جیره خوار مادر،به حقیقت غذا به اسانی از گلویم پایین نمی رفت و فکر می کردم که حق او را مصرف می کنم. در صورتی که مادر حتی به تارخ هم وابسته نیست و به قدر کافی درامد دارد با این حال من از خانه داری بیشتر از هر شغلی خوشم می اید و .....
سیرتی گفت : دروغ نگو همان وقت هم که ثروت داشتی و همه چیز در اختیار داشتی خانه داری نکردی و شغلت را چسپیدی.
گفتم : شاید پیشاپیش می دانستم که چه سرنوشتی در انتظارمه.نزدیک خانه اش رسیده بودیم که گفت :
ـ راستی فردا الهی می اید و بچه ها تصمیم گرفته اند که علاوه بر پارچه نویسی همه جمع شوند و به او تسلیت بگویند.
پرسیدم : کجا ؟
گفت : سالن کنفرانس و اقای انتظاری از طرف همه ما سخنرانی خواهد کرد . تو هم می ایی؟
گفتم : بله حتما! یادم باشد که به صفدر بگویم خبرم کند.
گفت : خودم بهت زنگ می زنم! راستی تارا،حرفهایم را در مورد الهی جدی نگیر او ادم خوب و با شخصیتی است!
پرسیدم : چرا این حرفا را به من می زنی؟
خندید و ضمن پیاده شدن گفت : اخه دوست ندارم طشتی هم برای الهی در نظر بگیری!از زحمتی که کشیدی ممنونم!
به طرف خانه مادر به راه افتادم تا او را خشنود کنم و به او بگویم که دخترش دیگر غصه دار و بدبخت نیست.
مادر چنان گرم در اغوشم کشید و صورتم را غرق بوسه کرد که برایم تعجب انگیز بود.
پرسیدم : طوری مرا بوسیدید که گویی از سفر دور امده ام .
مادر گفت: پیش از ان که تو برسی داشتم با تارخ تلفنی صحبت می کردم. نگران شده.
پرسیدم : به او چه گفتید؟
گفت : راستش اول قصد داشتم حقیقت را بگویم اما از ترس این که نکند برادرت دیوانگی کند و بلایی سر عماد بیاورد حقیقت را نگفتم .
پرسیدم : خب پس به او چه گفتید؟
گفت : به تارخ گفتم که خواهرت حاضر نشد با عماد راهی خارج شود و مرا تنها بگذارد و ناچارا تقاضای طلاق داد و از هم جدا شدند.
پرسیدم : تارخ باور کرد؟
مادر سر تکان داد و گفت : نه باور نکرد به همین خاطر هم گفت که تا با خود تو حرف نزند خیالش راحت نمی شود . تارا من می ترسم زندگی برادرت به خاطر تو و اهنچی از هم پاشیده شود و او دستش به خون عماد الوده شود تو که می دانی تارخ چقدر دوستت دارد و ...
گفتم : مادر نگران نباشید . من به تارخ نخواهم گفت که مادرمان دخترش را به برق زر و سیم اهنچی فروخت.من داغ بیوگی روی پیشانی ام خورد کافیست،نمی گذارم داغ جانی روی پیشانی برادرم بنشیند.
مادر اشک چشمش را پاک کرد و گفت : اگر او حرف تو را باور نکند می دانی چه می شود؟ حتمی می رود اهنچی را پیدا می کند و تا می خورد او را کتک می زند.
گفتم : الملن ، ایران نیست و تارخ خودش خوب می داند که بخاطر گزیلا و فرزندش نباید حماقت کند. حرفهایم را برای تسلای دل مادر گفتم اما به انچه که گفتم زیاد امید نداشتم چه ناامنی ان جا را به چشم دیده بودم که زنان و دختران مجبور به حمل اسلحه گرم و سرد بودند تا از گزند اوباش ایمن باشند.
مادر برایم عصرانه اورد و روبرویم نشست و پرسید: تو گفتی بچه،ایا همین جوری گفتی یا این که....
گفتم : حقیقت دارد و گزیلا باردار است. تارخ به شما چیزی نگفت؟
مادر سر تکان داد و با گفتن این که شاید خجالت کشید پدر شدنش را خبر دهد،پرسید: تو از کجا فهمیدی؟
برایش گفتم که این خبر را از اهنچی شنیدم و خود تارخ به من چیزی نگفته است.
مادر گفت : عصرانه ات را که خوردی تماس بگیر تا هم از نگرانی نجاتش بدهی و هم اگر به راستی فرزندی در راه دارند به انها تبریک بگویم.
در انی از مادر رنجیدم که برای تارخ بیشتر نگران بود تا من که می بایست قصه ای دروغ به هم ببافم و تحویل تارخ بدهم. وقتی کنار تلفن نشستم بغض در گلویم بود که مجبور شدم فرو دهم.وقتی تماس برقرار شد خوشبختانه خود تارخ گوشی را برداشته بود. سلام کردم و گفتم : سلام برادر بی وفا!
از شنیدن صدایم به وجد امد و با خوشحالی گفت :
ـ سلام تارا جان حالت چطور است؟ چه خوب کردی تماس گرفتی،کجایی؟
گفتم : حونه پیش مامان
پرسید : و پیش از ان؟
گفتم : شرکت سر کار
پرسید : مامان چی می گه ؟
گفتم : کمی سیرداغ و پیازداغ به اش اضافه کرده و تحویلت داده.
پرسید: یعنی چی؟
گفتم : یعنی این که من و اهنچی از هم جدا شدیم .ان هم دوستانه و بدون هیچ درگیری .
پرسید: اخه علت چی بود؟
گفتم : نقض تعهد. او به صورت کتبی تعهد داده بود که در ایران ماندگار می شود و اگر روزی بخواهد برگردد بدون هیچ اعتراضی می بایست مرا طلاق دهد که داد. لحن خونسردم تارخ را عصبی کرد و پرسید:
ـ یعنی چی طلاق داد که داد ؟ پس ابرو و حیثیت تو در این وسط چه می شود؟
گفتم : هیچ،چون من چیزی از دست ندادم که نگران کننده باشد.
تارخ کمی مکث کرد و پرسید: حالا کجاست؟
گفتم : نمی دانم شاید امده باشد المان .شاید هم هنوز در ایران باشد .بقدری احساس ارامش می کنم که دلم نمی خواهد زیاد در موردش فکر کنم.او مرد بسیار خوبی است اما من....
بغضی که در گلویم نشسته بود فرو نمی رفت و اشکم را دراورده بود.سکوتم تارخ را نگران کرد و پرسید:
ـ جان تارخ حقیقت را بگو.
گفتم : حقیقت همان بود که شنیدی .می دانی که من هیچ وقت به تو دروغ نمی گویم .عماد با سخاوت هر چه تمامتر خانه و زندگیش را به نامم کرد و تمامی مهریه ام را به اضافه دو سهم شرکت و مبالغ زیادی ارز به من بخشید و از این که مجبور بود از من جدا شود ناراحت و غمگین بود.اما او تجارت را بر من ترجیح داد و نتوانست چشم روی سود کلان ببندد.
تارخ گفت : تو چرا کوتاه نیامدی ؟ اگر نگران مادر بودی مسلما او وقتی می دید من و تو با هم هستیم او هم می امد و با ما زندگی می کرد.
گفتم : موضوع مادر نبود من خودم را نتوانستم قانع کنم که انجا زندگی کنم. سردردهایم را که دیدی و شاهد بودی.
گفت : حق با توست.اما شاید دیگر دچار نمی شدی.
خندیدم و گفتم : چرا،خوب می دانم که دچار می شدم و مجبور می شدم که برگردم.ان وقت زندگی ام به جهنم تبدیل می شد؛او در المان و من در اینجا پس بهتر دیدم که تا جلوتر نرفته ایم از هم جدا شویم.من اینجا در شرکت از موقعیت خوبی برخوردارم و به لطف اهنچی دیگر کارمند ساده نیستم و دارم تجارت می کنم.عماد هم قول داده که کمکم کند.
تارخ گفت : باورکنم که به همین سادگی بوده است؟
گفتم : اگر باور نداری می توانی از خود او سوال کنی و یا از الهی وقتی که به المان امد. راستی تارخ از عماد شنیدم که تو و گزیلا در اینده ای نزدیک پدر و مادر می شوید. درست است یا این که عماد خواسته سربه سرم بگذارد؟
گفت : درست گفته و حالا یقین کردم که شما با تفاهم از هم جدا شدید و کینه و نفرت وجود ندارد.
گفتم : به گزیلا تبریک بگو و من خداحافظی می کنم تا مادر خودش به تو تبریک بگوید.
تارخ با گفتن مواظب خودت باش مکالمه اش را با من به پایان رساند و با مادر شروع به صحبت کرد.
صبح وقتی وارد شرکت شدم از دیدن پرده سیاهی که در یک طرف اویخته شده بود چنین خواندم:
( اقایی الهی همکار ارجمند، مصیبت وارده را از صمیم قلب به شما تسلیت گفته و بقای عمر شما و بازماندگان را از خداوند مسئلت داریم.) از طرف کلیه روسا، کارمندان و کارگران شرکت.
میرزا صفدر به استقبالم امد و پس از گفتن صبح بخیر پرسید : شما در ختم شرکت می کنید؟
پرسیدم : ختم ؟ مگر قرار است ختم برگزار شود ؟
صفدر گفت : همه تصمیم گرفته اند به اقای الهی تسلیت بگویند. امروز ساعت یازده.
گفتم : بله می دانم . ایا امده اند؟
پرسید : کی؟
گفتم : خود اقای الهی ؟
گفت : هنوز نه اما می ایند! راستی خانم تهامی اقای جهانبخش با شما کار داشتند.
گفتم : بسیار خوب می روم به اتاقشان.
پشت در اتاق جهانبخش ایستادم و با زدن تقه ای به در وارد شدم. او با دیدنم از پشت میز بلند شد و ضمن گفتن صبح بخیر دعوتم کرد بنشینم.وقتی نشستم گفت : می خواستم با شما مشورتی کرده باشم.
پرسیدم : در چه خصوص؟
گفت : در مورد این که گردهم ایی امروز را فقط به گفتن تسلیت برگزار کنیم یا این که مجلس ختمی داشته باشیم.
گفتم : به عقیده من هر دو .البته اگر بتواند تا ساعت یازده قاری و مداحی پیدا کنید.
جهانبخش گفت : می شود در میان کارمندان جستجو کرد و کسی را یافت که بتواند قران تلاوت کند.
گفتم : بعد از تلاوت شما ویا اقای انتظاری و یا یکی دیگر صحبت کند و تسلیت از طرف همه بگوید.
گفت : باید صفدر را بفرستم تحقیق بد نیست از علیزاده سوال کنید.به گمانم او بتواند.
جهانبخش بلند شد و همراه من از اتاق بیرون امد و به اقا صفدر که سینی چای دستش بود اشاره کرد و گفت:
ـ برو به علیزاده بگو بیاید کارش دارم.
از جهانبخش که دور می شدم گفتم : قهوه و شیرینی فراموش نشود.
با نزدیک شدن به ساعت یازده در کریدور جنب و جوشی پدید امد و صدای همهمه پیچجید. دانستم که وقت رفتن به اتاق کنفرانس است.گذاشتم تا از هیاهو کاسته شد و در جواب تلفن شبنم گفتم که منتظرم بمانید و از اتاق خارج شدم. خوشبختانه در اسانسور با اقای علیزاده و انتظاری روبرو شدم و در جواب سوالم که پرسیدم اقای الهی امده ؟ اقای انتظاری گفت :
ـ بله نیم ساعتی می شود که رسیده و قرار است اقای پوراشراق او را به سالن بیاورید.
وارد سالن که شدیم جز چند صندلی در ردیف جلو تمام صندلی ها اشغال شده بود و علیزاده جای من و انتظاری را نشان داد و خود پشت تریبون رفت و ایستاد.در همان زمان هم پوراشراق و الهی وارد شدند که از صدای برهم خوردن صندلیها روی برگرداندم و ان دو را دیدم. الهی لباسی قهوه ای به تن داشت و محاسن خود را نتراشیده بود. انها از هر ردیف که عبور می کردند صدای تسلیت گفتن می امد. قلبم با ضربان تندی شروع به طپش کرد و از یاداوری این که ممکن است او بر روی صندلی کنار دستم بنشیند لحظه ای از ترس چشم برهم گذاشتم.اقای انتظاری صندل سمت راستم را اشغال کرده بود. وقتی دست دراز نمود و تسلیت گفت به ناچار مجبور شدم به سمت چپ خود نگاه کنم و چشم در دیده اش بدوزم و با صدایی لرزان بگویم:
ـ تسلیت می گویم.
زیر لب تشکر کرد و نشست.
علیزاده شروع به قرائت کرد و سالن ساکت شد.او پس از قرائت، همه را دعوت به خواندن فاتحه کرد و از تریبون پایین امد. بعد از او متین نژاد پشت تریبون رفت و با سخنانی در مورد عشق مادر به فرزند و پوچی و بی وفایی دنیا مثال اورد و سخن را به کارکنان شرکت کشاند و از طرف همه تسلیت گفت.
به هنگام پذیرایی بی اختیار نگاهم به سویش کشیده شد و به یاد روزی افتادم که الهی اصرارداشت مارینا را با خود به گرگان ببریم و من مخالفت کردم. از خود پرسیدم، ( ایا او می خواست با نشان دادن مادرش مهر سکوت لبش را بشکند و پرده از زندگی اش بردارد یا این که قصد داشت از مادر عیادت کرده و خیال اسوده برگردد؟) به هنگام ترک سالن شرکت کنندگان یک بار دیگر در غم الهی خود را شریک دانستند و هر کس به سرکار خود بازگشت. من وقتی در مقابلش قرار گرفتم، به سختی توانستم بگویم در غم شما شریکم و از او دور شوم. در سالن غذا خوری الهی را ندیدم و اقای پوراشراق گفت که بعد از ختم به خانه رفت چون حالش مساعد نبود و به دنبال کلام خود افزود : ببینید چطور سرنوشت انسانی در انی تغییر می کند و از یک انسان عاقل و فهمیده، دیوانه ومجنون می سازد.
به نگاهم لبخند زد و پیش از ان که لب باز کنم پرسید: شما ماجرا را نمی دانید، می دانید؟
سرتکان دادم به نشانه نه و او ادامه داد: من هم از دکتر مرادی شنیدم. گویا پدر الهی نگهبان اداره شکاربانی بوده و در یک شب بارانی وقتی پدر و پسر عازم خانه بودن در وسط جاده چشمشان به گوزن زخمی می افتد و بعد از ماینه حیوان که در حال مرگ بوده پدر اقای الهی سر گوزن را جدا می کند تا گشت حیوان حرام نشود. انها با شکار به طرف خانه به راه می افتند و چون لاشه گوزن سنگین بوده اقای الهی بزرگ تنه حیوان را بر دوش می کسد و سر گوزن را به پسر می دهد که باخود بیاورد. انها وارد حیاط باغ که می شود مادر از پشت پنجره به تماشا ایستاده بوده و درر همان زمان اسمان رعد و برق می زند و مادر با دو موجود مهیب روبرو می شود جیغ می کشد و از وحشت بیهوش می شود.از همان اتفاق مادر الهی مشاعر خود را از دست می دهد و رفتارش غیر عادی می شود.چند سال این بیماری ادامه داشته و با فوت پدر اقای الهی گویی ضربه ای دیگر بر ان زن نگونبخت وارد می شود که مجبور می شوند او را در تیمارستان بستری کنند. دکتر مرادی می گفت چند ماه پیش بود که الهی خوشحال بود و عنوان می کرد که حال مادرش بهبود پیدا کرده. اما گویا همه اشتباه کرده بودند و او بالاخره دارفانی را وداع گفت.ما وقتی موضوع را فهمیدیم فورا به الهی خبر دادیم و او از نیمه راه اراک برگرداندیم.موضوعی که همه ما را متعجب کرد ای بود که هیچ یک از ما به جز دکتر از این مطلب خبر نداشتیم و برای همه ما تعجب اور بود که با وجود دوستی و نزدیکی سوای همکاری از الهی هرگز حرفی در مورد بیماری مادرش نشنیده بودیم و همه باور داشتیم که رفتن او به گرگان به خاطر تفریح و استراحت بوده است. واقعا که مرد تودار و مقاومی است!
زیر لب زمزمه کردم: حق با شماست.
و بدون ان که غذایم را تمام کنم غذاخوری را ترک کردم.
(پایان ص 334)
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)