فصل پانزدهم ـ1

در سکوت و سکون خانه بی هیچ پروا اشک باریدم و پیش از ان که از عماد و حکمت متنفر باشم از خود و خوشباوریهایم تنفر داشتم.نمی دانم قلبم چه زمان یخ زد.شاید در همان شب و به وقت باریدن برف بود که قلبم را از سینه دراورده و پشت چنجره گذاشته و تاصبح یخ زده بود و یا فردای ان شب در مهمانی متین نژاد وقتی نگاهم به چهره سرد و بی روح او افتاد وجودم انجماد اغاز کرد.به حکمت گفته بودم تجربه تلخم را به فراموشی خواهم سپرد.اما سوگواری برغم نه به هنگام روز که خورشید عریان کننده بود، به وقت شب که ماه در پس ابرها نهان بود مرثیه می خواندم و خود تنها در این ختم شرکت می کردم.در خانه مجلل متین نژاد تعداد مهمانها بیش از تعدادی بود که در دیگر مهمانی ها دیده بودم. چند نوازنده موسیقی اصیل که از دوستان و یاران دیرین متین نژاد بودند حضور داشتند و محفلی گرم به وجود اورده بودند. الهی در سکوت گوش به نوای موسیقی سپرده بود و از دیگران غافل نشسته بود دوتن از دوستان اقای متین نژاد بر سر مسابقه فوتبالی که در هفته بعد انجام می شد بحث و گفتگو می کردند و خانم انتظاری با پرسشهای خود خانم متین نژاد را در اختیار گرفته بود.نگاه به ساعت دستم کردم و برای تنوع بلند شدم و از سالن خارج شدم. برف تمام صحن حیاط بزرگ خانه را مفروش و بوته های گل را در خود غرق کرده بود.صدای اقای پوراشراق را نزدیک خود شنیدم که گفت : اینجا بر خلاف داخل چه سرد است. به رویش لبخند زدم و او ادامه داد:
ـ خانم تهامی امشب شما و اقای الهی خیلی ساکت بودید و بر خوردتان با یکدیگر مرا متعجب کرد.
پرسیدم : برخورد؟
گفت : منظورم هنگام داخل شدن به سالن بود؛ شما با اقای الهی به گونه ای برخورد کردید که گویا با فرد ناشناسی روبرو شده اید. ایا مشکلی پیش امده؟
سعی کردم بخندم و گفتم : مشکل؟ نه! چرا باید مشکلی پیش امده باشد؟اقای الهی هنوز سوگوار است و من فکر می کنم که اگر او را به حال خود بگذاریم به وی لطف کرده ایم. به گمانم حضور ایشان در این مهمانی به خاطر ادای وظیفه و اداب نزاکت است و اگر به میل خودشان باشد ترجیح می دهند تنها باشند.
پوراشراق نفسی عمیق کشید و گفت : شاید حق باشما باشد و بهتر است او را مدتی ازاد بگذاریم تا خودش تمایل به معاشرت پیدا کند.می دانید حقیقت این است که وقتی الهی حضور ندارد همه به نوعی متاصل می شویم و تصمیم گیری برایمان دشوار می شود. او با ان که از همه اعضاء به جز شما جوانتر است اما نظرات و پیشنهاداتش غابا همه ما را غافلگیر می کند و همه به خوبی می دانیم که مهره اصلی هم اوست و من تنها سمت دهن پرکن دارم. به قول جهانبخش هر عضوی از شرکت کم شود ان قدر نگران کننده نیست مگر به وقتی که الهی تصمیم بگیرد از ما جدا شود.
پرسیدم : مگر چنین برنامه ای دارد ؟
پوراشراق سر تکان داد و گفت : همه بعد از ان حادثه دچار تشویش شده این که نکند شوق فعالیت را از دست بدهد و بخواهد خود را کنار بکشد.انسان تا انگیزه ای نداشته باشد ادم منفعلی خواهد بود ما همه سعی بر ان داریم که نگذاریم او از هم بگسلد و امیدوار بودیم که با چنین هم نشینی ها فرصتی برای فکر کردن به چیزهای منفی پیدا نکند.
گفتم : اقای الهی باید با وجود چنین دوستان دوراندیشی مباهات کند.
پوراشراق خندید و گفت : شما خودتان را از ما جدا ندانید، شما هم در زمره کسانی هستند که اطمینان داریم تلاش خواهید کرد تا این مشارکت پا برجای باقی بماند. بیایید برویم تو که سرما واقعا بیداد می کند.
وقتی هردو به سالن برگشتیم و به دیگران پیوستیم ارکستر دست از نواختن کشیده و مشغول خوردن میوه بودند.اقای جهانبخش داشت برای جمع حاضر شعر می خواند و ما به این مصرع رسیدم که:( پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند ، دیوار زندگی را زینگونه یادگاران ، وین نغمه محبت بعد از من تو ماند، تا در زمانه باقی ست اواز باد و باران)
پوراشراق خندید و شعر را اینگونه تغییر داد: تادر زمانه باقی است اواز باد و سوز و سرما!.
همه به هزل و شوخی پوراشراق خندیدند و تنها الهی بود که نگاهش در نگاهم گره خورد و در طول شب لبخند معنی داری بر لب اورد. در اخر شب وقتی قصد ترک مهمانی را داشتم و از میزبان به خاطر پذیراییش
تشکر می کردم خانم پوراشراق رو به الهی کرد و پرسید: نوبت شما کی می شود ؟
الهی از این جمله تکانی خورد و با گفتن هر زمان که بفرمایید در خدمتم به پرسش خانم پوراشراق پاسخ داد.
خانم انتظاری از این سخن سود جست و گفت : هفته دیگر خوب است !
متین نژاد به کمک الهی امد و گفت : هنوز زود است که الهی را به زحمت بیندازیم.باشد برای وقتی دیگر، که خود او اظهار امادگی کرد و گفت : وقت مناسبی است و با کمال میل پذیرای همگی شما دوستان خواهم بود.
ان وقت دوستان متین نژاد را هم به جمع دعوت کنندگان افزود و قرار هفته بعد گذاشته شد.سوار اتومبیل می شدم که خودش را به من رساند و گفت: می توانم مزاحم شما شوم؟اتومبیلم را دادم سرویس و بی وسیله امده ام.
خواستم بگویم با دیگران بروید که دیدم پوراشراق منتظر جواب من است .برای ان که خیال او را اسوده کنم،
گفتم : بله. البته بفرمایید. دیدم که لبخند رضایت برلب پوراشراق نقش بست و خود او در حالی که در اتومبیل را برویم می بست گفت : بروید و مواظب باشید.فردا می بینمتان.
از منزل متین نژاد که دور شدیم زمزمه کرد : اگر ممکن است نگهدارید پیدا شوم.
بی اختیار گفتم : اینجا ؟
گفت : به قدر کافی از چشم کنجکاوان دور شده ایم و دیگر لزومی ندارد که وجودم را تحمل کنید.
پرسیدم : شما هم متوجه شدید ؟
گفت : از همان ساعت اولیه.متاسفانه شما نتوانسته بودید نفرت و انزجارتان را مهار کنید و برخورد خصمانه شما باعث تحریک و کنجکاوی دیگران شد.
گفتم :شما ایینه حماقت من هستید.
پرسید : یعنی تا این حد هالو بودنم مشخص است ؟
گفتم : این منظورم نبود.
سکوت کرد و من به راهم ادامه دادم.زمزمه کرد : یک نفر باید از گردونه خارج شود تا دیگری ارامش داشته باشد! فردا انصرافم را اعلام می کنم.
بی اختیار با صدای بلند گفتم : نه !
نگاهم کرد.گفتم : شما اگر انصراف بدهید شرکت ورشکست خواهد شد.همین امشب پوراشراق اعتراف کرد که همه شرکاء به درایت شما متکی اند.اما حضور من چندان اب و رنگی ندارد اگر حذف شوم هیچ خللی بوجود نمی اورد.این تصمیم من بود پیش از ان که شما بگویید.
این بار حکمت بود که باصدای رسا گفت : نه !شما نمی توانید و نباید این کار را بکنید.چه طالب رقیب باشید و یا نباشید فراموش نکنید که چشمهایی ان سوی مرز به کارایی شما دوخته شده و منتظر نتیجه هستند.
گفتم : بروند به درک!من زمانی می توانم به ارامش دست پیدا کنم که گذشته را فراموش کنم.گذشته من شما نیستید، عماد هم نیست. بلکه گذشته من کتابی است در دست یک دختر که شبها تا مرز جنون مرا به دنبال خود می کشد.دو شبی است که توانسته ام او را وادار کنم که به حرفهایم گوش کند و اگر بشود ان دفتر را گرفته و بسوزانم دیگر از بند تمام تعلقات ازاد می شوم و یقین دارم که حتی اگر عماد برگردد و در همین شرکت شروع به کار کند دیگرکوچکترین احساسی ب او نخواهم داشت.اگر موفق به انجام این کار شوم دیگر لزومی به دادن انصراف نخواهد بود و شما می توانید مطمئن باشید که هیچ برخوردی میانمان بوجود نخواهد امد.
ما هردو همکارانی خواهیم بود در یک شرکت و زیر یک سقف با هم کار می کنیم چه بسا من بیشتر از دیگر شرکاء به تجربیات شما متکی هستم. پس خیال اسوده کنید و برایم دعا کنید.
حکمت گفت : من دعا می کنم که از دفتر خاطرات ذهن شما تنها صفحات رنج و ملال پاره و سوزانده شود و روزهای خوش گذشته و امیدوار کننده هم چنان باقی بماند.
در مقابل خانه اش نگهداشتم و به سختی توانستم بگویم : شب بخیر تا فردا!
وارد خانه که شدم تلفن یکریز زنگ می زد.باشتاب گوشی را برداشتم و صدای نگران مادر در گوشی پیچید:
ـ چرا گوشی را برنمی داری ؟
گفتم : تازه رسیده ام و هنوز پالتوام را از تن خارج نکرده ام.
گفت : خوب است سوار شوی بیایی پهلوی خودم.امشب شب یزرگی برای هردوی ماست.
متعجب پرسیدم :اتفاقی رخ داده؟
مادر گفت : اتفاقی از این خوشتر که تو عمه شدی و من مادر بزرگ ؟!
صدای وای ام در گوشی پیچید و مادر در حالی که ب صدا می خندید گفت :
ـ ساعتی پیش تارخ تماس گرفت.یک خبر دیگر هم دارم که باید بیایی تا به تو بگویم.
گفتم : مادر ان قدر خسته ام که دیگر نمی توانم پشت فرمان بنشینم، اما قول می دهم فردا از شرکت یکسر بیایم پیش شما.خوب است ؟ حالا بگویید خبر دیگر چیست ؟
مادر گفت : امروز بعد ظهر عزیزه خانم امده بود اینجا.
اسم عزیزه خانم را که شنیدم خشمگین شدم و با صدای بلند گفتم :
ـ مادر لطفا ادامه ندهید.او هر خوابی برایم دیده انشاء... خیر است.اما من دیگر بازیچه دست او و شما نخواهم شد.
مادر گفت : داد نکش! او برایت خواستگار پیدا نکرده. امده بود تا اطلاع دهد جلال الدین و پرند باعماد تماس داشته اند و او گفته است به خاطر خوشبختی تارا حاضر است که همه نوع مساعدت بکند.
گفتم : غلط کرده که این حرف را زده.شما باید در جواب این مزخرفات می گفتید دخترم گدا نیست که چشم به مساعدت مرد کثیفی چون او داشته باشد.
مادر گفت : من به عزیزه خانم گفتم که دخترم بدون کمک از جانب اهنچی توانسته برای خود کسب اعتبار کند و او را ناامید روانه کردم اما تارا گمان می کنم که اهنچی علاقه اش به تو ظاهری نبود و قلبا دوستت داشت.
گفتم : علاقه او عشق نبود ننگ بود.مادر امیدوارم دیگر نشنوم که عزیزه خانم برایم پیغام اور و پیام برشده باشد. راحت بخوابید فردا می بینمتان. بعد از قطع تماس هنوز لباس تغییر نداده بودم که بار دیگر تلفن زنگ خورد و با گمان این که باز هم مادر است که می خواهد از عزیزه خانم بگوید گوشی را برداشتم و بالحنی ناراضی گفتم : دیگر چه خبری شده و عزیزه خانم چه خوابی برایم دیده ؟
که صدای حکمت در گوشی پیچید : تارا، من هستم حکمت.
لحظه ای خاموش شدم و پس از ان گفتم :را ببخشید.
گفت : تو باید مرا ببخشی که بی موقع مزاحم شدم.به خانه که وارد شدم فکسی برایم رسیده بود که نتوانستم تاصبح صبر کنم و خواستم بدانید و به من بگویید که چه باید بکنم.
پرسید : موضوع چیست ؟
گفت: فکسی است از طرف اهنچی که خواسته محرمانه تلقی شود و هیچ کس خبردار نشود.متن فکس نشانگر نگرانی اهنچی ست در مورد شماوگویا او شنیده که شما دچار مضیقه مالی شده اید و خواسته که من تحقیق کنم و هرچه سریعتر به او جواب بدهم.حال شما به من بگویید که چه جوابی باید بدهم.
گفتم : بنوسید که اشتباه به عرضتان رسانده اند و تارا کمبودی ندارد بلکه برعکس.......
نمی دانستم که دیگر چه می بایست بگویم پس سکوت کردم و حکمت پرسید :
ـ نمی خواهی تلافی کنی؟این فرصت خوبی است !
گفتم : ان وقت برگ سیاه خاطره همیشه با من خواهد بود و مرا عذاب خواهد داد.نه،دیگر نه!
گفت : هر طور میل شماست.همین ساعت جوابش را خواهم فرستاد تا شما در ارامش استراحت کنید.تارا؟
گفتم : بله !
گفت : لطفا هنگام پاره کردن صفحات دقت کنید و از سر خشم همه صفحات را به اتش نکشید.شب بخیر!
باقطع تماس بلند شدم و ضمن تغییر لباس به خود گفتم ،( نمی دانی که اولین صفحاتی که به اتش کشیده شدند صفحات متعلق به تو بود !)
در اولین صفحه دفتر خاطراتم سخنی از بزرگی نوشته بودم با این مضمون (که بازی زندگی ان نیست که تاس خوب بیاورید بلکه تاس بد را خوب بازی کنید.)و من هنگام خواب به یاد این جمله افتادم بودم و از خود پرسیدم ، ( ایا می توانی تاس بد را خوب بازی کنی؟)
صبح همین که وارد شرکت شدک الهی را ان قدر خسته و درمانده دیدم که تعجب کردم و از او پرسیدم :
ـ از کوه می ایید؟
نگاه حیرت زده اش را به چشمانم دوخت و پرسید : کوه ؟
گفتم : ان چنان قیافه تان خسته است که گویی از دامنه کوهی بالا رفته اید.
سرتکان داد: دیشب در جدال سختی بودم و تصمیم بگیری برایم دشوار بود.مجبور بودم که چون قاضی تصمیم بگیرم و تک تک مدارک را بررسی کنم تا بتوانم رای عادلانه بدهم و بعد جواب فکس را بدهم.به شما نخواهم گفت که چه نوشته ام اما همین قدر بدانید که با در نظر گرفتن همه جوانب پاسخ را دادم و از شما می خواهم که فقط من برای یک بار هم که شده اعتماد کنید.
گفتم : اعتماد می کنم . اما امیدوارم از من موجودی خوار و ضعیف نساخته باشید.
حکمت که از گفته ام خوشحال شده بود گفت : مظطمئن باشید.می دانید مارک تو این چه گفته؟او می گوید اگر در مسیر صحیح باشی، اما حرکت نکنی زیر گرفته شوی .من خیال دارم شما را بکسل کنم تا بتوانید حرکت کنید.
هفته ای نگذشته بود که فکس قراردادهای کوچک و بزرگ به شرکت ارسال شد.قراردادهای که اهنچی به نام شرکت منعقد کرده بود و سود خود را برای من منظورکرده بود.شرکاء از شادی در پوست خود نمی گنجیدند و در باورشان این بود که من در خلوت اتاقم با اهنچی ارتباط برقرار کرده و از مفاد همه قراردادها با اطلاعم.
پوراشراق با گفتن شما وقت را تلف نمی کنید بران صحه گذاشت و متین نژاد با گفتن زن با شهامتی هستید اما مواظب باشید، ریسک کار را گوشزده کرد و الهی با گفتن من به هوشمندی شما اعتقاد دارم و از طرف خود به شما اختیار تام می دهم، چنان کرد که دیگران مهر سکوت برلب نهاند و مورد بازجویی قرار نگرفتم.پس از ارسالی سومین قرارداد، مشوش شدم و از خانه به الهی زنگ زدم و گفتم : باید شما را ببینم.
پرسید : کجا ؟
گفتم : خانه بهتر است.
گفت: تا ساعتی دیگر انجا خواهم بود.
خانه را مرتب و چای حاضر کردم و به انتظار نشستم وقتی امد خونسرد و کاملا به خود مسلط بود.تعرف کردم بنشیند و با پرسیدن این که چای می نوشید.برایش فنجانی چای ریختم و مقابلش گذاشتم و خودم نشستم و پرسیدم : این کارها چه معنایی دارد؟
چایش را نوشید و همان طور خونسرد گفت : منظورتان کدام کارهاست؟
گفتم : لطفا طوری رفتار نکنید که گمان کنم شما هیچ چیز را نمی دانید. منظورم را خوب می فهمید.می خواهم بدانم این قراردادهای ریز و درشت چیست و چرا اهنچی بدون منظور کردن سود خود این کار را انجام می دهد؟من نگران هستم و به ادامه این کار خوشبین نیستم.می دانید اگر در یکی از این معاملات شکست بخوریم همه مرا مقصر می دانند و خود را دخالت نمی دهند.
پرسید : مگر قرار است شکست بخوریم ؟
گفتم : لطفا خوشبینی را کنار بگذارید.من هر قدر هم بی اطلاع باشم می دانم که همیشه پیروزی نیست و باید منتظر شکست هم باشیم.
گفت : شکست در باور شما از دست دادن اعتبار است یا برباد رفتن سود شرکت ؟
گفتم : هر دو !
خندید و گفت : به ارم قراردادها توجه کرده اید؟اهنچی پشت قراردادهاست و تا اطمینان از بردش نداشته باشد شرکت را درگیر نمی کند.
گفتم : اعتماد شما به او خود جای تامل دارد.می دانید که او به خاطر تصاحب ارث چه خدعه و نیرنگ کثیفی به کار برد و ساده اندیشی است اگر فکر کنیم که او به خاطر شرکت چشم به روی سود ببندد و برای ما دلسوزی کند.
حکمت گفت : او بی نصیب نیست و من سود او را منظور می کنم.
متعجب شدم و پرسیدم : اما شما گفتید که او سودش را برای من منظورمی کند و .....
حکمت گفت : او دارد غرامت احساس سرکوب شده شما را می پردازد و تا زمانی که من نگفته ام ....
پرسیدم : شما دارید از او اخاذی می کنید ؟
خندید: نه اخاذی نمی کنم، از اعتمادش سوء استفاده می کنم.
پرسیدم : منظورتان چیست ؟
گفت : همین که گفتم.او به تعداد برگهایی که شما سوزاندید باید غرامت بپردازد!
با حالت عصبی بلند شدم و گفتم : اما من اسم این کار را خیانت در امانت می گذارم.شما حق ندارید با من و خودتان چنین کنید.پس تفاوت ما با اهنچی چه می شود؟ شما دارید شهرت و نیکنامی تان را به خطر می اندازید که چه بشود؟
او هم خشمگین شد و با صدای بلند گفت :که شما بدانید هیچ کس نمی تواند شما را بازی دهد.قماری اغاز شده که اهنچی پول گذاشته و من حسن شهرتم را به بازی گرفته ام و پشیمان نیستم .
گفتم : اما من نمی گذارم که این قمار ادامه پیدا کند و به اهنچی حقیقت را خواهم گفت و همین فردا هم ان چه به حسابم منظور شده برداشت کرده به حساب خودش واریز خواهم کرد.اقای الهی من بیش از ان چه که شما فکر می کنید به غرورم پای بندم و برای حفظ ان تن به ننگی دیگر نخواهم داد.ای کاش کسی پیدا می شد و حرفم را می فهمید.
وقتی اشکم سرازیر شد حکمت بلند شد و پشت بر من نمود و تمام خشمش را با کوبیدن بردیوار فرو نشاند و بالحنی بغض الود گفت : من می فهمم و مذبوحانه تلاش دارم تا در نمایش شما نقشی داشته باشم.
گفتم : پس با من از سادگی و بی ریایی صحبت کنید.از زندگی پاک و بی الایش.از سختی و صلابت کار و جان کندن و به دست اوردن رزق و روزی حلال. با من از معنای سکوت و پر محتوایی واژه که چون بر لب رانده شد دنیایی را دربرمی گیرد سخن بگویید.از صداقت بگویید که چقدر نادر و کیمیاست و از فردا و فرداهای دیگر که می شود بدون ترس اغاز کرد و از شب نترسید..اقای الهی من خود را پیدا کردم.در حالی که لباسی تنگ برتن داشتم که نمی توانستم تنفس کنم، ان را از خود جدا کردم و هوا را انتخاب کردم که می تواند با من صادق باشد.لطفا جوشنی برمن نپوشانید که قادر به راه رفتن نیاشم.
گفت : با من طوری صحبت نکنید که گویی این من هستم که ازادی را از شما سلب کرده ام.تلاش شما برای ماندگار شدن و به دست اوردن امتیازاتی که به نام خانم اهنچی داشتید و حالا می خواهید با نام تهامی داشته باشید مرا واداشت تا کمکتان کنم.معنی هوا را کسی می فهمد که واقعا از تعلقات چشم پوشیده باشد ایا شما چنین کرده اید؟اگر از بازی دادن عماد و دیگران لذت نمی برید پس چرا دارید به همان راهی می روید که عرصه را برایتان تنگ می کند و مجبورید که هروز با ادمهایی پشت یک میز بنشینید که به قول خودتان به دور از شهرت اهنچی شما را حتی در اتاق نگهبانی راه ندادند و به بازی نگرفتند؟به من نگویید که فکر انتقام را از سر بیرون کرده و می خواهید با توانایی های خود راه را ادامه بدهید که اگر چنین نیتی داشتید متین نژاد را واسطه قرار نمی دادید که رل جاسوس را برایتان بازی کند و از شما در مقابل اهنچی اسوه ای نستوه بسازد.من برخلاف تصورتان با شما همیشه صادق بوده ام و این شما هستید که با زیرکی همه ما را بازی می دهید.بیایید و برای رضای خدا هم که شده تنها یک با با من صادق باشید و بگویید که منظورتان از این کار چیست و می خواهید چه کنید؟
مثل یخی که در مقابل نور شدید خورسید اب شود، در مقابل لحن پرخاشگرانه حکمت اب شدم و توی مبل فرو رفتم . سکوتم زجرش داد مقابلم نشست و پرسید : حرف نمی زنی؟ ایا سخت است که بگویی شکست خوردی و ان قدر ساده بودی که به راحتی فریب خوردی و به قول عوام سرت کلاه گذاشته اند؟
گفتم : من حرفهایم را زدم!
خندید و گفت : حرفهایی که شنیدم حرفهای تارا تهامی بود نه حرفهای خانم اهنچی.این طور مظلومانه نشستن ، این طرز بیان، این نگاه پاک و معصوم حیف است که با طلوع خورشید در پشت نقاب مخفی شود و چهره ای کاسبکارانه و رفتاری مکارانه به خود بگیرد.یک بار گفتم و یک بار دیگر هم تکرا می کنم تارا !تو ان قدر برایم عزیزی که حاضرم برایت از همه چیز زندگی ام بگذرم و در هر راهی که انتخاب کنی یاورت باشم..

(پایان ص 372)