صفحه 4 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 41

موضوع: شیدایی | فهیمه رحیمی

  1. #31
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل سیزدهم

    ساعت تعطیل شرکت نزدیک بود که از میرزا صفدر خواستم به خانم سیرتی و خانم هنردوست بگوید که قبل از رفتن مایلم انها را در دفترم ببینم.وقتی ان دو وارد شدند حس کردم که هردو محتاط کار شده و نمی دانند با من چگونه برخورد کنند. خوی شیطنتم گل کرد و بالحنی خشک و رسرد گفتم: بفرمایید بنشینید.
    ان دو به هم نگاه کردند و در کنار هم نشستند من برای ان که خنده خود را مهار کنم پشت کردم و در حالی که از شیشه به خیابان نگاه می کردم با همان لحن رسمی گفتم: شما را خواستم تا چند تذکر به شما داده باشم. یک این که هر دوی شما باید فراموش کنید که روزی با هم دوست بوده ایم. دوم این که دوست ندارم وقت اداری مصرف کارهای شخصی شود. منظورم بیشتر خانم سیرتی شما هستید.سوم این که دیگر حق ندارید به منزل من تلفن کرده و جویای حالم شوید. همه چیز گذشته تغییر کرده و از فردا شرایطی دیگر جایگزین می شود. هر یک از ما اگر بر حسب تصادف هم در کریدور و از الفاظ عامیانه اجتناب خواهیم کرد. بعد از ادای این جمله روی پا چرخیدم و مستقیم نگاهشان کردم و پرسیدم: متوجه عرایضم شدید؟
    شبنم سر به زیر انداخته بود و باگفتن هرچه شما بفرمایید گفته هایم را قبول کردند و سیرتی با گفتن خیلی مشکل است اما سعی می کنم به صورتم چشم دوخت.
    گفتم: بله بهتر است سعی تان را بکنید و در غیر این صورت مجبورمی شوم عذرتان را بخواهم و بفرستمتان بروید رختشویی کنید.صورت سیرتی چون دانه های انار سرخ شد و خواست لب باز کند که گفتم:
    ـ سه طشت رخت برای سه کارمند مفلس و بیکار.خانم هنردوست شما هم تاید و صابون فراموشتان نشود.
    نگاه حیرت زده انها تماشایی بود. با همان لحن گفتم: اگر ناراضی هستید تقسیم کار می کنم.شما خانم سیرتی رخت را بشویید، من ان را اب می کشم و چون خانم هنردوست در شرایط جسمی مناسبی نیست رخت های شسته شده را روی بند پهن می کنند.ایا از این تقسیم راضی هستید؟ هردو سکوت کرده بودند و فرق میان صحبت جدی و شوخی را نمی داند. روبرویشان نشستم و گفتم:
    ـ ای خرها چرا ناراضی هستید؟ برای خودم هم رختشویی را در نظر گرفتم!
    شبنم ذوق زده نگاهم کرد و قطره اشکی که در چشمش حلقه بسته بود مجال ریزش داد و ناباوری پرسید:
    ـ تارا داری سربه سرمان می گذاری؟
    بلند شدم و در میانشان نشستم و گفتم: به حالتان افسوس می خورم که هنوز مرا نشناخته اید!
    هردو دست به گردنم انداخته و صورتم را غرق بوسه کردند.
    سیرتی گفت: من تارای بدون اهنچی را بیشتر دوست دارم.
    گفتم: خودم هم به این نتیجه رسیدم که شانه هایم تحمل سنگینی اهن را ندارد پس زمین گذاشتم و خود را خلاص کردم.
    شبنم دستم را در میان دستش گرفت و گفت: بمیرم برایت که چه بار سنگینی را تحمل کردی!
    این بارنیز قطرات اشک بی محابا از دیده اش فرو ریختند و من و سیرتی را نیز متاثر کردند.
    بالحنی غمگین گفتم: سرتوشت من هم اینطور بود!
    سیرتی گفت: اما من معتقدم که خدا خیلی دوستت داشت که زود نقاب از چهره اهنچی برداشت و رسوایش کرد. علیزاده می گفت که اهنچی دار و ندارش را برداشته و رفته است؟
    گفتم : مشخص نیست که رفته باشد اما برنامه من تمام شد!
    شبنم گفت:شکر گزار باش و اهنچی را فراموش کن. تو که چیزی از دست ندادی که افسوس بخوری.تازه باید خوشحال هم باشی که پیش از ازدواج قضیه را فهمیدی.اگر بخواهی افسوس بخوری و غصه به خودت راه بدهی دیوانه ای! به طراف نگاه کن همه چیز مثل سابق است و هیچ چیز تعییر نکرده پس به میزت بچسب و به کارت ادامه بده!
    گفتم : به همین خاطر هم اینجام و دلم می خواهد کمکم کنید تا بتوانم ادامه بدهم.
    سیرتی بلند شد تعظیم کرد و گفت : من در خدمت بانوی عزیزم هستم امر بفرمایید تا اجرا کنم.
    شبنم هم دستم را برگونه اش گذاشت و گفت: می دانی که به خاطر تو هرکاری حاضرم انجام بدهم.
    نگاه به ساعتم کردم و گفتم: وقت رفتن است. اما بچه ها باید به من قول بدهید که دوستی ما در ساعات اداری..
    سیرتی گفت: قبول داریم. در شرکت شما رئیس و ما کارمند خواهیم بود.
    وقتی از شرکت خارج شدیم پیرجهان به انتظار شبنم ایستاده بود. او خیلی رسمی با من روبرو شد و شبنم با زدن چشمکی که پیرجهان ندید، هم چون همسرش رسمی از من خداحافظی کرد و رفت.
    به سیرتی گفتم : اگر منتظر علیزاده نیستی می توانم تو را به خانه برسانم.
    خوشحال شد و گفت : همراه تو می ایم.
    در اتومبیل از سیرتی پرسیدم: چه اتفاقی برای الهی رخ داده؟ گویا مادرش انتحار کرده؟
    خونسرد گفت: دلم برای زن بیچاره می سوزد.چه کسی می تواند در کنار الهی دوام بیاره؟مردی تودارتر و مرموزتر از او خدا خلق نکرده. تا پیش از این واقعه هیچ کس نمی دانست که او مادری بیمار دارد.
    گفتم : می بایست زندگی سختی را گذرانده باشد. پوراشراق می گفت که مادرش تعادل روانی درستی نداشته؟
    سیرتی گفت : الهی فقیر و بی چیز نیست. می توانست مادرش را برای معالجه به خارج ببرد و خوبش کند ان که او را در اسایشگاه بستری کند و هرازگاهی برود عیادش و بعد برگردد.
    پرسیدم : مراسم ختم کجا برگزار شد؟
    سیرتی گفت : شمال! از بچه های شرکت چند نفری هم رفتن شمال و در ختم شرکت کردن.علیزاده هم رفته بود و می گفت خیلی حسابی برگزار کرد و خساست به خرج نداد. اما چه فایده ؟ این خرجها را باید صرف معالجه او می کرد نه عزاداریش.
    گفتم : شاید معالجه نمی شد،نمی شود پیش داوری کرد.
    نفس راحتی کشید و با گفتن شاید حق با تو باشد سکوت کرد و به خیابان چشم دوخت. برای ان که حال و هوای گفتگو را تغییر بدهم گفتم :
    ـ حالا از خودت بگو. کی می خواهی سر سفره عقد بنشینیپ
    سر تکان داد و گفت :
    ـ هر وقت خانواده او قبول کنند که عروسشان بیرون از خانه کار کند.
    پرسیدم : با کار کردن تو مخالفند؟
    گفت : چه جور هم مخالفند. دو عروس دیگرشان خانه دارند و من هم باید از انها پیروی کنم.
    پرسیدم : نظر خود علیزاده چیست ؟
    گفت : به من علاقمند است اما نمی تواند با نظر خانواده اش مخالفت کند. من هم حرف اخرم این است که یا ادامه کار یا هیچی. خودت را ببین تارا ،اگر این کار را نداشتی می خواستی چه بکنی؟ ایا تو ادمی هستی که دست روی دست بگذاری تا برادرت برایت پول بفرستد و خرج زندگی ات را بدهد؟
    گفتم : در مدتی که بی کار بودم و جیره خوار مادر،به حقیقت غذا به اسانی از گلویم پایین نمی رفت و فکر می کردم که حق او را مصرف می کنم. در صورتی که مادر حتی به تارخ هم وابسته نیست و به قدر کافی درامد دارد با این حال من از خانه داری بیشتر از هر شغلی خوشم می اید و .....
    سیرتی گفت : دروغ نگو همان وقت هم که ثروت داشتی و همه چیز در اختیار داشتی خانه داری نکردی و شغلت را چسپیدی.
    گفتم : شاید پیشاپیش می دانستم که چه سرنوشتی در انتظارمه.نزدیک خانه اش رسیده بودیم که گفت :
    ـ راستی فردا الهی می اید و بچه ها تصمیم گرفته اند که علاوه بر پارچه نویسی همه جمع شوند و به او تسلیت بگویند.
    پرسیدم : کجا ؟
    گفت : سالن کنفرانس و اقای انتظاری از طرف همه ما سخنرانی خواهد کرد . تو هم می ایی؟
    گفتم : بله حتما! یادم باشد که به صفدر بگویم خبرم کند.
    گفت : خودم بهت زنگ می زنم! راستی تارا،حرفهایم را در مورد الهی جدی نگیر او ادم خوب و با شخصیتی است!
    پرسیدم : چرا این حرفا را به من می زنی؟
    خندید و ضمن پیاده شدن گفت : اخه دوست ندارم طشتی هم برای الهی در نظر بگیری!از زحمتی که کشیدی ممنونم!
    به طرف خانه مادر به راه افتادم تا او را خشنود کنم و به او بگویم که دخترش دیگر غصه دار و بدبخت نیست.
    مادر چنان گرم در اغوشم کشید و صورتم را غرق بوسه کرد که برایم تعجب انگیز بود.
    پرسیدم : طوری مرا بوسیدید که گویی از سفر دور امده ام .
    مادر گفت: پیش از ان که تو برسی داشتم با تارخ تلفنی صحبت می کردم. نگران شده.
    پرسیدم : به او چه گفتید؟
    گفت : راستش اول قصد داشتم حقیقت را بگویم اما از ترس این که نکند برادرت دیوانگی کند و بلایی سر عماد بیاورد حقیقت را نگفتم .
    پرسیدم : خب پس به او چه گفتید؟
    گفت : به تارخ گفتم که خواهرت حاضر نشد با عماد راهی خارج شود و مرا تنها بگذارد و ناچارا تقاضای طلاق داد و از هم جدا شدند.
    پرسیدم : تارخ باور کرد؟
    مادر سر تکان داد و گفت : نه باور نکرد به همین خاطر هم گفت که تا با خود تو حرف نزند خیالش راحت نمی شود . تارا من می ترسم زندگی برادرت به خاطر تو و اهنچی از هم پاشیده شود و او دستش به خون عماد الوده شود تو که می دانی تارخ چقدر دوستت دارد و ...
    گفتم : مادر نگران نباشید . من به تارخ نخواهم گفت که مادرمان دخترش را به برق زر و سیم اهنچی فروخت.من داغ بیوگی روی پیشانی ام خورد کافیست،نمی گذارم داغ جانی روی پیشانی برادرم بنشیند.
    مادر اشک چشمش را پاک کرد و گفت : اگر او حرف تو را باور نکند می دانی چه می شود؟ حتمی می رود اهنچی را پیدا می کند و تا می خورد او را کتک می زند.
    گفتم : الملن ، ایران نیست و تارخ خودش خوب می داند که بخاطر گزیلا و فرزندش نباید حماقت کند. حرفهایم را برای تسلای دل مادر گفتم اما به انچه که گفتم زیاد امید نداشتم چه ناامنی ان جا را به چشم دیده بودم که زنان و دختران مجبور به حمل اسلحه گرم و سرد بودند تا از گزند اوباش ایمن باشند.
    مادر برایم عصرانه اورد و روبرویم نشست و پرسید: تو گفتی بچه،ایا همین جوری گفتی یا این که....
    گفتم : حقیقت دارد و گزیلا باردار است. تارخ به شما چیزی نگفت؟
    مادر سر تکان داد و با گفتن این که شاید خجالت کشید پدر شدنش را خبر دهد،پرسید: تو از کجا فهمیدی؟
    برایش گفتم که این خبر را از اهنچی شنیدم و خود تارخ به من چیزی نگفته است.
    مادر گفت : عصرانه ات را که خوردی تماس بگیر تا هم از نگرانی نجاتش بدهی و هم اگر به راستی فرزندی در راه دارند به انها تبریک بگویم.
    در انی از مادر رنجیدم که برای تارخ بیشتر نگران بود تا من که می بایست قصه ای دروغ به هم ببافم و تحویل تارخ بدهم. وقتی کنار تلفن نشستم بغض در گلویم بود که مجبور شدم فرو دهم.وقتی تماس برقرار شد خوشبختانه خود تارخ گوشی را برداشته بود. سلام کردم و گفتم : سلام برادر بی وفا!
    از شنیدن صدایم به وجد امد و با خوشحالی گفت :
    ـ سلام تارا جان حالت چطور است؟ چه خوب کردی تماس گرفتی،کجایی؟
    گفتم : حونه پیش مامان
    پرسید : و پیش از ان؟
    گفتم : شرکت سر کار
    پرسید : مامان چی می گه ؟
    گفتم : کمی سیرداغ و پیازداغ به اش اضافه کرده و تحویلت داده.
    پرسید: یعنی چی؟
    گفتم : یعنی این که من و اهنچی از هم جدا شدیم .ان هم دوستانه و بدون هیچ درگیری .
    پرسید: اخه علت چی بود؟
    گفتم : نقض تعهد. او به صورت کتبی تعهد داده بود که در ایران ماندگار می شود و اگر روزی بخواهد برگردد بدون هیچ اعتراضی می بایست مرا طلاق دهد که داد. لحن خونسردم تارخ را عصبی کرد و پرسید:
    ـ یعنی چی طلاق داد که داد ؟ پس ابرو و حیثیت تو در این وسط چه می شود؟
    گفتم : هیچ،چون من چیزی از دست ندادم که نگران کننده باشد.
    تارخ کمی مکث کرد و پرسید: حالا کجاست؟
    گفتم : نمی دانم شاید امده باشد المان .شاید هم هنوز در ایران باشد .بقدری احساس ارامش می کنم که دلم نمی خواهد زیاد در موردش فکر کنم.او مرد بسیار خوبی است اما من....
    بغضی که در گلویم نشسته بود فرو نمی رفت و اشکم را دراورده بود.سکوتم تارخ را نگران کرد و پرسید:
    ـ جان تارخ حقیقت را بگو.
    گفتم : حقیقت همان بود که شنیدی .می دانی که من هیچ وقت به تو دروغ نمی گویم .عماد با سخاوت هر چه تمامتر خانه و زندگیش را به نامم کرد و تمامی مهریه ام را به اضافه دو سهم شرکت و مبالغ زیادی ارز به من بخشید و از این که مجبور بود از من جدا شود ناراحت و غمگین بود.اما او تجارت را بر من ترجیح داد و نتوانست چشم روی سود کلان ببندد.
    تارخ گفت : تو چرا کوتاه نیامدی ؟ اگر نگران مادر بودی مسلما او وقتی می دید من و تو با هم هستیم او هم می امد و با ما زندگی می کرد.
    گفتم : موضوع مادر نبود من خودم را نتوانستم قانع کنم که انجا زندگی کنم. سردردهایم را که دیدی و شاهد بودی.
    گفت : حق با توست.اما شاید دیگر دچار نمی شدی.
    خندیدم و گفتم : چرا،خوب می دانم که دچار می شدم و مجبور می شدم که برگردم.ان وقت زندگی ام به جهنم تبدیل می شد؛او در المان و من در اینجا پس بهتر دیدم که تا جلوتر نرفته ایم از هم جدا شویم.من اینجا در شرکت از موقعیت خوبی برخوردارم و به لطف اهنچی دیگر کارمند ساده نیستم و دارم تجارت می کنم.عماد هم قول داده که کمکم کند.
    تارخ گفت : باورکنم که به همین سادگی بوده است؟
    گفتم : اگر باور نداری می توانی از خود او سوال کنی و یا از الهی وقتی که به المان امد. راستی تارخ از عماد شنیدم که تو و گزیلا در اینده ای نزدیک پدر و مادر می شوید. درست است یا این که عماد خواسته سربه سرم بگذارد؟
    گفت : درست گفته و حالا یقین کردم که شما با تفاهم از هم جدا شدید و کینه و نفرت وجود ندارد.
    گفتم : به گزیلا تبریک بگو و من خداحافظی می کنم تا مادر خودش به تو تبریک بگوید.
    تارخ با گفتن مواظب خودت باش مکالمه اش را با من به پایان رساند و با مادر شروع به صحبت کرد.
    صبح وقتی وارد شرکت شدم از دیدن پرده سیاهی که در یک طرف اویخته شده بود چنین خواندم:
    ( اقایی الهی همکار ارجمند، مصیبت وارده را از صمیم قلب به شما تسلیت گفته و بقای عمر شما و بازماندگان را از خداوند مسئلت داریم.) از طرف کلیه روسا، کارمندان و کارگران شرکت.
    میرزا صفدر به استقبالم امد و پس از گفتن صبح بخیر پرسید : شما در ختم شرکت می کنید؟
    پرسیدم : ختم ؟ مگر قرار است ختم برگزار شود ؟
    صفدر گفت : همه تصمیم گرفته اند به اقای الهی تسلیت بگویند. امروز ساعت یازده.
    گفتم : بله می دانم . ایا امده اند؟
    پرسید : کی؟
    گفتم : خود اقای الهی ؟
    گفت : هنوز نه اما می ایند! راستی خانم تهامی اقای جهانبخش با شما کار داشتند.
    گفتم : بسیار خوب می روم به اتاقشان.
    پشت در اتاق جهانبخش ایستادم و با زدن تقه ای به در وارد شدم. او با دیدنم از پشت میز بلند شد و ضمن گفتن صبح بخیر دعوتم کرد بنشینم.وقتی نشستم گفت : می خواستم با شما مشورتی کرده باشم.
    پرسیدم : در چه خصوص؟
    گفت : در مورد این که گردهم ایی امروز را فقط به گفتن تسلیت برگزار کنیم یا این که مجلس ختمی داشته باشیم.
    گفتم : به عقیده من هر دو .البته اگر بتواند تا ساعت یازده قاری و مداحی پیدا کنید.
    جهانبخش گفت : می شود در میان کارمندان جستجو کرد و کسی را یافت که بتواند قران تلاوت کند.
    گفتم : بعد از تلاوت شما ویا اقای انتظاری و یا یکی دیگر صحبت کند و تسلیت از طرف همه بگوید.
    گفت : باید صفدر را بفرستم تحقیق بد نیست از علیزاده سوال کنید.به گمانم او بتواند.
    جهانبخش بلند شد و همراه من از اتاق بیرون امد و به اقا صفدر که سینی چای دستش بود اشاره کرد و گفت:
    ـ برو به علیزاده بگو بیاید کارش دارم.
    از جهانبخش که دور می شدم گفتم : قهوه و شیرینی فراموش نشود.
    با نزدیک شدن به ساعت یازده در کریدور جنب و جوشی پدید امد و صدای همهمه پیچجید. دانستم که وقت رفتن به اتاق کنفرانس است.گذاشتم تا از هیاهو کاسته شد و در جواب تلفن شبنم گفتم که منتظرم بمانید و از اتاق خارج شدم. خوشبختانه در اسانسور با اقای علیزاده و انتظاری روبرو شدم و در جواب سوالم که پرسیدم اقای الهی امده ؟ اقای انتظاری گفت :
    ـ بله نیم ساعتی می شود که رسیده و قرار است اقای پوراشراق او را به سالن بیاورید.
    وارد سالن که شدیم جز چند صندلی در ردیف جلو تمام صندلی ها اشغال شده بود و علیزاده جای من و انتظاری را نشان داد و خود پشت تریبون رفت و ایستاد.در همان زمان هم پوراشراق و الهی وارد شدند که از صدای برهم خوردن صندلیها روی برگرداندم و ان دو را دیدم. الهی لباسی قهوه ای به تن داشت و محاسن خود را نتراشیده بود. انها از هر ردیف که عبور می کردند صدای تسلیت گفتن می امد. قلبم با ضربان تندی شروع به طپش کرد و از یاداوری این که ممکن است او بر روی صندلی کنار دستم بنشیند لحظه ای از ترس چشم برهم گذاشتم.اقای انتظاری صندل سمت راستم را اشغال کرده بود. وقتی دست دراز نمود و تسلیت گفت به ناچار مجبور شدم به سمت چپ خود نگاه کنم و چشم در دیده اش بدوزم و با صدایی لرزان بگویم:
    ـ تسلیت می گویم.
    زیر لب تشکر کرد و نشست.
    علیزاده شروع به قرائت کرد و سالن ساکت شد.او پس از قرائت، همه را دعوت به خواندن فاتحه کرد و از تریبون پایین امد. بعد از او متین نژاد پشت تریبون رفت و با سخنانی در مورد عشق مادر به فرزند و پوچی و بی وفایی دنیا مثال اورد و سخن را به کارکنان شرکت کشاند و از طرف همه تسلیت گفت.
    به هنگام پذیرایی بی اختیار نگاهم به سویش کشیده شد و به یاد روزی افتادم که الهی اصرارداشت مارینا را با خود به گرگان ببریم و من مخالفت کردم. از خود پرسیدم، ( ایا او می خواست با نشان دادن مادرش مهر سکوت لبش را بشکند و پرده از زندگی اش بردارد یا این که قصد داشت از مادر عیادت کرده و خیال اسوده برگردد؟) به هنگام ترک سالن شرکت کنندگان یک بار دیگر در غم الهی خود را شریک دانستند و هر کس به سرکار خود بازگشت. من وقتی در مقابلش قرار گرفتم، به سختی توانستم بگویم در غم شما شریکم و از او دور شوم. در سالن غذا خوری الهی را ندیدم و اقای پوراشراق گفت که بعد از ختم به خانه رفت چون حالش مساعد نبود و به دنبال کلام خود افزود : ببینید چطور سرنوشت انسانی در انی تغییر می کند و از یک انسان عاقل و فهمیده، دیوانه ومجنون می سازد.
    به نگاهم لبخند زد و پیش از ان که لب باز کنم پرسید: شما ماجرا را نمی دانید، می دانید؟
    سرتکان دادم به نشانه نه و او ادامه داد: من هم از دکتر مرادی شنیدم. گویا پدر الهی نگهبان اداره شکاربانی بوده و در یک شب بارانی وقتی پدر و پسر عازم خانه بودن در وسط جاده چشمشان به گوزن زخمی می افتد و بعد از ماینه حیوان که در حال مرگ بوده پدر اقای الهی سر گوزن را جدا می کند تا گشت حیوان حرام نشود. انها با شکار به طرف خانه به راه می افتند و چون لاشه گوزن سنگین بوده اقای الهی بزرگ تنه حیوان را بر دوش می کسد و سر گوزن را به پسر می دهد که باخود بیاورد. انها وارد حیاط باغ که می شود مادر از پشت پنجره به تماشا ایستاده بوده و درر همان زمان اسمان رعد و برق می زند و مادر با دو موجود مهیب روبرو می شود جیغ می کشد و از وحشت بیهوش می شود.از همان اتفاق مادر الهی مشاعر خود را از دست می دهد و رفتارش غیر عادی می شود.چند سال این بیماری ادامه داشته و با فوت پدر اقای الهی گویی ضربه ای دیگر بر ان زن نگونبخت وارد می شود که مجبور می شوند او را در تیمارستان بستری کنند. دکتر مرادی می گفت چند ماه پیش بود که الهی خوشحال بود و عنوان می کرد که حال مادرش بهبود پیدا کرده. اما گویا همه اشتباه کرده بودند و او بالاخره دارفانی را وداع گفت.ما وقتی موضوع را فهمیدیم فورا به الهی خبر دادیم و او از نیمه راه اراک برگرداندیم.موضوعی که همه ما را متعجب کرد ای بود که هیچ یک از ما به جز دکتر از این مطلب خبر نداشتیم و برای همه ما تعجب اور بود که با وجود دوستی و نزدیکی سوای همکاری از الهی هرگز حرفی در مورد بیماری مادرش نشنیده بودیم و همه باور داشتیم که رفتن او به گرگان به خاطر تفریح و استراحت بوده است. واقعا که مرد تودار و مقاومی است!
    زیر لب زمزمه کردم: حق با شماست.
    و بدون ان که غذایم را تمام کنم غذاخوری را ترک کردم.

    (پایان ص 334)
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. #32
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل چهاردهم

    صبح روز پنجشنبه خشنود از تعطیل بودن شرکت در بستر غلت زدم و احساس ارامشی ژرف نمودم.به خودم گفتم،( خواب ، خواب قرص بيماريها.) چشمانم را بستم تا خواب دوباره را تجربه کنم که صدای زنگ تلفن به گوش رسید. اسوده از این که مادر جواب خواهد داد کنجکاوی ام را مهار کردم. اما وقتی مادر گفت :
    ـ اقای متین نژاد است با تو کار دارد.
    باعجله بلند شدم و با خود فکر کردم که متین نژاد چه کاری می تواند با من داشته باشد. با گفتن الو بفرمایید.
    صدای متین نژاد در گوشی پیچید که گفت : سلام دخترم صبحت بخیر.پوزش می خوام از این که بی موقع مزاحم شدم.
    گفتم : نخیر. شما همیشه مراحم هستید.
    گفت : ممنونم. تماس گرفتم که بگویم دیشب اخر وقت بود که اهنچی با من تماس گرفت و می خواست بداند شرکت چگونه پیش می رود. من جسارت کردم و گفتم که شما با ما هستید و تا امروز هم بسیار خوب از عهده مسئولیت برامده اید.اهنچی اول ناباور شد و چند بار سوال کرد ( راست می گی یا این که داری سربه سرم می گذاری؟) اما وقتی با قاطعیت گفتم من اهل شوخی نیستم، پرسید با شما کار می کند؟ منظورش این بود که ایا شما در دفترکار من هستید.که گفتم نه خانم تهامی میز ریاست خود را دارا هستند و به گمانم خیلی بیشتر از گذشته شرکاء به هوش و ذکاوت ایشان ایمان و اعتقاد دارند. اهنچی گفت من می دانستم که او زن بی دست و پایی نیست و می تواند گلیمش را از اب دراورد. از طرف من به او بگو حاضرم سرمایه در اختیارش قرار دهم به شرط ان که سود نصف، نصف تقسیم شود. می دانید خانم تهامی، اهنچی مرد زرنگی است. او در استفاده می خواهد با شما شریک باشد و نه در ضرر. تلفن کردم که هم پیغام او را رسانده باشم و هم شما را اگاه کرده باشم.
    گفتم : ممنونم که هوشیارم کردید. اگر یک بار دیگر تماس گرفت لطف کنید به او بگویید که تهامی گفت قول می دهم سال دیگر من به تو تلفن کنم و بگویم که حاضرم سرمایه در اختیارت قرار دهم. من با همین سرمایه که شروع کردم برایم کافیت می کند.
    متین نژاد گفت : به عقیده من هم همینطور بهتر است. در ضمن فردا شب در خانه این حقیر مهمانی کوچکی برپاست که از شما دعوت می کنم تشریف بیاورید بقیه دوستان هم هستند.گویا دیروز مهمان داشتید و نتوانستم شما را ببینم. گفتم : با کمال میل خواهم امد.
    خوشحال شد و گفت : پس لطفا ادرس منزل را یادداشت کنید.
    ادرس را یاداشت کردم و پس از قطع تماس، دیگر خواب از چشمم رمیده بود و به جای ان به این فکر کردم که چرا عماد جویای وضع شرکت شده. ایا او از این تماس منظور خاصی داشته که به ان رسیده و متین نژاد خیالش را اسوده کرده است؟
    مادر پرسید : صبحانه می خوری؟
    گفتم : عماد تماس گرفته و از متین نژاد پرس و جو کرده که ببیند من چه می کنم و ایا هنوز در شرکت هستم یا نه . مادر با خشم گفت :
    ـ من که راه می روم او را نفرین می کنم که خدا به روز سیاهش بنشاند تا بفهمد که با ابروی مردم بازی کردن چه مزه ای دارد.
    صبحانه تمام شده بود که مجدد تلفن زنگ زد و این بار خودم گوشی را برداشت.سیرتی بود که گفت :
    ـ حال کوه رفتن داری یا نه ؟
    گفتم : کوه نه ، اما میایم دنبالت تا در شهر چرخی بزنیم و من قدری خرید کنم .قبول کرد و بعد از تماس به مادر گفت : فردا شب منزل متین نژاد مهمان هستم و باید خرید کنم.
    مادر با گفتن این همه لباس از خارج اوردی و باز هم می خواهی لباس بخری، ناراضی بودنش را اعلام کرد.
    گفتم : نه مادر، قصد ندارم برای خود خرید کنم. می خواهم کادویی مناسب برای متین نژاد بگیرم.
    مادر که قانع شده بود سکوت کرد و من لباس پوشیدم و از خانه خارج شدم.اتومبیل به علت سرمای هوا دیر روشن شد و همین تاخیر باعث شد که منوجه شوم الهی دارد وارد کوچه مان می شود. ضربان قلبم شدت گرفت و برای ان که اگاهش کنم بوق زدم . متوجهم شد و به سوی ماشین امد و با گفتن سلام صبح بخیر،سوارشد. پرسیدم : مگر این وقت صبح مطب باز است؟
    گفت : دیشب خانه مرادی خوابیده بودم و صبح با هم از خانه خارج شدیم او رفت بیمارستان و من هم قدم زنان راه افتادم و.....
    گفتم : من خیال دارم با سیرتی برای خرید بروم .می خواهم برای فردا شب کادویی برای اقای متین نژاد بگیرم، شما هم با ما می اید؟
    گفت : نه متشکرم.راستش از وقتی این اتفاق رخ داده حس می کنم دیگر انگیزه ای برایم باقی نمانده. من از هر فرصتی برای رفتن به گرگان استفاده می کردم اما حالا....
    گفتم : حالتان را می فهمم .انسان تا عزیزی را در کنار خود دارد گویا که لباسی مازاد بر ان چه که باید بثوشد بر تن دارد و کلافه که زودتر ان را از خود دور کند اما با در اوردن ان لباس ،تازه می فهمد که هوا چقدر سرد و سرما سوزنده است! اتومبیل را به حرکت در اوردم و به راه افتادم او سکوت کرده بود و این من بودم که ادامه دادم: زمانی نه چندان دور تمام وجودم خلاصه شده بود در یک احساس تند اما نه شهوانی ،گمان داشتم که هیچ اوایی دلنشین تر و خوش اهنگ تر از یک صدای بم نیست که صادقانه سلام می کند و بی ریا از خودش حرف می زند و با گردش دوربین زوایای خانه اش را نشان می دهد . وقتی ان روز گوشی را برداشتم و به خود جرات دادم تا شماره بگیرم حاضر بودم به تمام مقدسات قسم بخورم که شنونده سلام من پاک و مبرا از هر نیرنگی است و با مین نیت هم بود که تمام گلبرگهای خشکیده را به صفحات کتاب شعر سپردم تا حافظش باشند .چه باور دارم که شاعر خالصانه ترین احساسش را به صورت شعر می سراید و به یادگار می گذارد. اما ناگهان همه چیز تغییر کرد و پردهای اویخته چنان با سرعت فرو افتادن و صورت لخت و عریان ادمها را نشانم دادند که وحشت کردم.واقعیت همان بود که دیدم .ادمهایی با قلبهای اهنین. رباط هایی فاقد احساس ! مصلحت اندیشانی که جز خود و نفع خود به هیچ چیز و هیچ کس فکر نمی کنند. یک روز جایگاهت صدر مجلس و روز دیگر اتاق نگهبانی را هم برایت زیاد می بینند و تتمه حقوقت را با پست حواله می کنند که خوش امدی . برو و دیگر پشت سرت را هم نگاه نکن. اما من برخلاف شما تازه انگیزه به دست اوردم و تا به هدفم نرسم از پا نمی نشینم.
    ارام زمزمه کرد : من پیاده می شوم .
    کنار کشیدم و اتومبیل را نگهداشتم. وقتی پیاده می شد به صورتم نگاه کرد و گفت :
    ـ متاسفم که می گم به جمع رباطها خوش امدید.
    وقتی رفت لحظاتی قادر به حرکت دادن اتومبیل نبودم. تمام بقض و حرصم را با کوبیدن روی فرمان فرو نشاندم اما گویی این بغض تمامی نداشت و با رنگ سرخ انتقام پیوندی شوم اغاز کرده بود.زمانی که سیرتی را سر قرار سوار کردم بایک نگاه به چهره ام پرسید : دعوا کردی؟
    گفتم : نه. حرفهای فرو خورده را بیرون ریختم و در دلم اشوب به پا کردم. لختی سکوت کرد تا از بقیه صحبتم پی به منظورم ببرد و هنگامی که دید من هم سکوت کرده ام،گفت : ولش کن، امروز را عشق است.
    خندیدم و گفتم : از اصطلاحات مردانه استفاده می کنی؟
    گفت : دیروز که انتظاری به الهی می گفت :
    ـ غم گذشته را ول کن و به حال ان غصه نخور، امروز را عشق است!
    باتعجب پرسیدم : انتظاری اینطور لات وار با الهی صحبت می کرد؟
    گفت : اره جان خودت، اتفاقا من هم تعجب کردم و از خودم پرسیدم پس لفظ قلم صحبت کردن بشره اش نیست و نقش بازی کند.صد رحمت به علیزاده که ظاهر و باطنش یکی است. خب حالا کجا می خواهی برویم؟
    گفتم : قصد دارم برای متین نژاد کادویی بگیرم به مناسبت مهمانی فردا شب.اما هنوز تصمیم نگرفته ام که چی بخرم.
    گفت : پس یکسربرو سراغ صنایع دستی مخصوصا جنس خاتم. هم شیک و زیباست و هم محصول کار دست ایرانی.
    پرسیدم: خب چه چیز بخرم؟
    کمی فکر کرد و گفت : چون تنوع اشیا، زیاد است اول بهتر است ببینی و بعد انتخاب کنی.
    موافقت کردم و به فروشگاهی که او ادرسش را داد رفتیم و دیدم که حق با سیرتی است. ان قدر اشیاء خاتم متنوع بود که تصمیم گیری را مشکل می کرد. هردو با خرید قابی زیبا راضی و خشنود از مغازه بیرون امدیم و سوار شدیم.از خیابان نارنجستان که عبور کردیم سیرتی گفت : اینجا خانه الهی است.
    متعجب به اپارتمانی که سیرتی با انگشت نشان داد پرسیدم: تو از کجا می دانی ؟
    گفت : من حتی داخل خانه هم شده ام. اپارتمان لوکسی دارد.چقدر دلم دیروز برایش سوخت.خوب است برویم دنبالش و او را هم با خود همرا کنیم.
    با قاطعیت گفتم : نه !
    رنجیده خاطر پرسید :اخه چرا؟ یادت بیار تو المان که بودیم چطور مثل پروانه دور ما می چرخید مخصوصا برای تو که از همسرت دلسوزتر بود!
    گفتم : با این حال درست نیست که مابرویم به در خانه او بگوئیم...چه بگوییم؟
    گفت : هیچی. می گوئیم ماقصد داریم برویم خیابانها را چرخ ، چرخ عباسی کنیم، اگر دوست دارید همراه ما بیاید.اخ تارا خواهش می کنم. بیچاره خیلی تنها شده و دلم...
    گفتم : من پیاده نمی شوم. اگر می خواهی دعوت کنی خودت باید انجامش بدهی.
    گفت :باشه خانم خانمها، کاری نخواهم کرد که به پرستیژشما بربخورد.خودم دعوتش خواهم کرد.
    میدان نارنجستان را دور زدم و هنگامی که نزدیک اپارتمان او رسیدیم به سیرتی گفت : شاید خانه نباشد.
    بی تفاوت شانه بالا انداخت و گفت : نباشد.ان وقت یکی به نفع ما می شود.
    منظورش را نفهمیدم و او پیاده شد و زنگ زا فشرد.لحظه بعد صدای گفتگویش را شنیدم که گفت :
    ـ اقای الهی من هستم سیرتی!
    صدای تلیک بازشدن در امد و سیرتی باگفتن الان برمی گردم داخل شد و در را بست.می دانستم که کاردرستی انجام نمی دهیم و از این که در مقابل خواسته سیرتی کوتاه امده پشیمان شده بودم از سویی هم حسی موذی وادارم می کرد ببینم در مقابل درخواست سیرتی چه خواهد کرد؛ایا تسلیم شده خواهد امد یا ان که بهانه ای برای نیامدن خواهد تراشيد. وقتی در حیاط باز شد و سیرتی به تنهایی خارج شد خوشحال شدم. او که سوارشد گفتم : حالا راضی شدی که خیط شدی و قبول نکرد؟
    خندید و گفت : اتفاقا خوشحالم شد و دارد لباس می پوشد.بنده خدا از بی کاری نشسته بود و فیلم المان را نگاه می کرد.
    پرسیدم : راست می گی؟ یعنی راستی، راستی می اید؟
    خونسرد گفت : خب بله مگه اشکالی دارد؟ما که با هم غریبه نیستیم.باور کن انقدر که ه الهی احساس خویشی و نزدیکی می کنم به علیزاده که مهرش را در قلبم جای داده ام احساس نزدیکی نمی کنم.
    گفتم : حرفهایت مرا گیج می کند تو هم مثل شبنم نه دوستی ات معلوم است و نه دشمنی ات.
    باصدا خندید و گفت : من در مورد ادمهای مصیبت دیده و زجر کشیده حساسم و اگر به من بدی هم کرده باشد از ان می گذرم. چه برسد به این بنده حدا که جز خوبی و خیر خواهی برایم نخواسته است.
    وقتی در حیاط مجددا باز شد و او بیرون امد من از پشت فرمان خارج و پیاده شدم. او به اتومبیل نزدیک شد و با سلام و احوالپرسی گرمی که گویای اولین برخوردمان بود اشاره به اتومبیل کرد و گفت : لطفا بفرمایید.
    گفتم : ترجیح می دهم شما رانندگی کنید می ترسم تصادف کنم.
    قبول کرد و پشت فرمان نشست و من هم در صندلی عقب نشستم. وقتی اتومبیل را روشن کرد پرسید :
    ـ از این که شادیتان را با من تقسیم کردیدممنونم. خب کجا برویم؟
    به جای من سیرتی گفت : ما جای خاصی را در نظر نداشتیم هرکجا بروید فرقی نمی کند.
    گفت : پس با اجازه تان می رویم دریا نور.
    سیرتی گفت : کجا ؟
    حکمت گفت : هتل استقلال سالن دریا نور.
    سیرتی گفت : تا وقت ناهار خیلی مانده!
    گفت : بله. اما قبل از ان جا می رویم یک فروشگاه که من سراغ دارم و هدیه ای برای متین نژاد می خریم.
    سیرتی ناراضی گفت : امروز تمام وقتمان برای خرید کادو هدر می رود. اگر می دانستم شما هم به فکر خرید هستید از فروشگاه دو تا خاتم می گرفتیم.
    پرسید : خرید کرده اید؟
    او ادامه داد: ما داریم از ان جا می ائیم. تارا قابی خاتم خریده و شما هم می توانستید.....
    حرف سیرتی را قطع کرد و گفت : هیچ اشکالی ندارد.می توانیم هنگام بازگشت خرید کنیم حالا بفرمایید کجا برویم .
    سیرتی گفت : دربند!
    من گفتم : حالا ان جا خبری نیست.
    سیرتی گفت : نباشد خودمان که هستیم.
    من سکوت کردم و حکمت راه دربند را در پیش گرفت.صحبت میان حکمت و سیرتی گرفته شد و این سیرتی بود که پرسید : معلوم نیست کی به سفر می روید؟
    حکمت گفت : مثل این که به مذاقتان مزه کرده و خیال سفر دارید.
    سیرتی گفت : اقرار می کنم که با شما هر که همسفر باشد بدعادت می شود که باز هم سفر کند.از سفری که داشتیم ان قدر برای خانواده ام تعریف کرده ام که همه را مشتاق کرده ام.
    حکمت زمزمه کرد : شما لطف دارید.اما این سفر برای من خاطره خوشی به جای نگذاشت و .....
    سیرتی حرف او را قطع کرد و بالحنی گله امیز پرسید :
    ـ منظورتان این است که چون من و تارا با شما بودیم سفر به شما بد گذشت؟
    حکمت سر تکان داد و چندبار گفت : نه، نه ، منظورم این نبود شاید خانم تهامی منظورم را درک کرده باشند.
    سکوتم موجب تعجب ان دو شد و سیرتی پرسید : تارا خوابی ؟
    گفتم : نه. دارم گوش می کنم.
    پرسید : اگر گوش می کردی بگو اقای الهی چی گفتن ؟
    گفتم : فرمودند که ......
    سیرتی گفت : دیدی خواب بودی متوجه حرفهای ما نشدی.
    حکمت با طعنه گفت : ما مصاحبین خوبی نیستیم و خانم تهامی را خسته کرده ایم.
    گفتم : اینطور نیست.
    سیرتی به گمان خود امد تعارف کند و. گفت : برعکس اقای الهی ، چون ما داشتیم از مقابل خانه تان عبور می کردیم و من به تارا خانه شما را نشان دادم و او گفت بهتر است برویم اقای الهی را برداریم تا هوایی تازه کند. نه تارا ؟
    بی اختیار پرسیدم : من گفتم ؟
    سیرتی خندید و گفت : چه اشکال دارد ؟ ایا ما کار نادرستی انجام دادیم؟
    حکمت لبخند معنی داری برلب اورد و گفت : شما برسر من منت گذاشتید ضمن ان که می دانم خورشید در یک روز دوبار طلوع نمی کند! از این حرفها گذشته خانم سیرتی ، اگر به راستی هوس سفر کرده اید می شود ترتیبش را داد و به جای بیرون مرز، داخل کشور سفر کرد.
    سیرتی گفت : من منظورم سفر کاری بود.
    حکمت هوم بلندی گفت و اضافه کرد : تا سال اینده دیگر از سفر خبری نیست.شاید هم دوسال اینده!
    سیرتی گفت : حیف شد.
    برای ان که حرفی زده باشم گفتم : متاسفم دوست من باید فکر دیگری برای خودت بکنی.
    حکمت خندید و گفت : بله خانم تهامی درست می فرمایند.خوب است به فکر ازدواج باشید و برای مدت کوتاهی هم که شده خود را سرگرم کنید.
    سیرتی پرسید : کوتاه؟ چرا کوتاه؟
    حکمت گفت : خب شاید شما هم از ان جمله دوشیزگانی باشید که زود تب عشقشان فروکش می کند و هوای ازادی به سرشان می زند.
    سیرتی گفت : خوشبختانه من در زمره این افراد نیستم و زمانی که ازدواج کنم تا اخربه پیوندم وفادار می مانم.
    هوا سرد بود و دربند خلوت بود. وقتی حکمت اتومبیل را نگهداشت و هرسه پیاده شدیم، سر در لاک فرو بردم و دستهایم را در جیب پالتو کردم و رو به سیرتی گفتم : یخ کردم.من ترجیح می دهم داخل اتومبیل بنشینم.
    حکمت سربالایی راه را در پیش گرفته بود سیرتی بدون مخالفت به دنبال او حرکت کرد.من داخل اتومبیل نشستم و شیشه را بالا کشیدم و با روشن کردن بخاری خود را گرم کردم.حرفهای حکمت را در مورد ازدواج به یاد اوردم و از خود پرسیدم،( با ان که می داند من در متلاشی شدن زندگیم نقشی نداشتم اما با قاطعیت ابراز کرد که من دختری هستم بوالهوس و ناپایدار در عشق. نباید می گذاشتم که ....)
    صدایی ارام و نجواگونه از پشت سرم برخاست که گفت : ان بالا منظره اش خوب است. بیایید باهم چای بنوشیم.
    سربرگرداندم و نگاهم در دیده اش نشست و بی اختیار گفتم : با من حرف نزن!
    در عقب اتومبیل را بست و در جلو را باز نمود و گفت :پیاده شو و بعد قهر کن.که حتی قهرت اجاق دلم را روشن می کند.
    حکمت می دانست که اوای صدایش مرا سحر می کند و قدرت پایداری را از من می گیرد.وقتی که دید هنوزنشسته ام ادامه داد : تارا به کینه ای که از من به دل گرفته ای پای بند باش و انتقامجو. اما ان بالا دختری است که در انتظار امدنت تنها نشسته و درست نیست که تنها بماند.
    از اتومبیل پیاده شدم و گفتم: فقط به خاطر سیرتی!
    وقتی در کنارم به راه افتاد گفت : من به امید روزی هستم که خودت در مقابلم بایستی و بگویی حکمت در مورد تو اشتباه کردم.پس تا ان زمان برسد صبر خواهم کرد.
    گفتم : شما هرگز این جمله را از من نخواهید شنید.
    گفت : چرا خواهم شنید چون شما را می شناسم و می دانم برخلاف زبان نیشدارتان، قابتان مملو از مهر و عطوفت است. می دانید همین ساعتی پیش وقتی داشتم فیلم سفرمان را نگاه می کردم به چه نتیچه ای رسیدم؟به این که شما ان قدر عاشقید که از خود عشق می ترسید.
    سیرتی برایمان دست تکان داد.او روی تخت مفروش نشسته بود و منقل کوچکی از زغالهای برافروخته پیش روی داشت اب فواره در حوض کوچکی فرورمی ریخت که به علت سردی هوا هیچ حس خوشایندی را برنمی انگیخت.روی تخت نشستم و به پشتی مخده تکیه دادم و حکمت برایمان دستور چای داد.وقتی قوری و سینی چای مقابلمان گذاشته شد در قندانی کوچک تعدادی خرما نیز بود که حکمت مقابلم گذاشت و گفت :
    ـ گرمتان می کند میل کنید.
    نگاهی به ازرافم انداختم و از پشت سرم به رودخانه ای که در زیر پایمان عبور می کرد نگاه کردم و گفتم :
    ـ چه اب گل الودی دارد!
    سیرتی گفت : به اب نگاه نکن از سکوت کوه لذت ببر!
    نگاهم به حکمت افتاد و دیدم موشکافانه مرا می نگرد.به بهانه خوردن چای برای همگی مان چای ریختم و حکمت گفت : از اب گل الود هم می شود ماهی گرفت و به عقیده من لذتش بیشتراست.
    به نگاه خشمگینم باصدا خندید و رو به سیرتی گفت : شما قبول دارید؟
    سیرتی سر تکان داد، من هیچ وقت ماهیگیری نگرده ام و نمی دانم.
    گفت : حیف شد به شما توصیه می کنم که یک بار امتحان کنید.بنده خدا دکتر مرادی که هیچ وقت صیدی چشمگیر نصیبش نمی شود. یک روز باید برنامه ماهیگیری بگذارم هم فال است هم تماشا.
    پرسش و پاسخ در مورد نحوه ماهیگیری ادامه پیدا کرد و حکمت به سوالات سیرتی با علاقه و حوصله پاسخ داد.گارسون وقتی برای بردن سینی امد حکمت رو به ما پرسید : مایلید دل و جگر بخوریم؟
    من امتناع کردم و سیرتی هم از من تبیعت نمود و هر سه بلند شدیم و انجا را ترک کردیموصدای موذن از مسجد بگوش می رسید که سوار اتومبیل شدیم و راه بازگشت را در پیش گرفتیم.سیرتی که موضوع ماهیگیری را فراموش نکرد بود از الهی پرسید: چه موقع برای ماهیگیری برویم؟
    الهی از اینه به من نگریست و من از نگاهش گذشتم و او گفت : با دکتر هماهنگ می کنم و بعد به شما خبر می دهم.حالا بفرمایید برای خوردن غذا کجا برویم؟
    من گفتم : مرا لطفا برسانید منزل، مادر تنهاست و ....
    سیرتی گفت : من هم برمی گردم خانه.
    الهی باگفتن بسیار خوب، دیگر اصرار نکرد و هر سه سکوت کردیم.در مسیرمان اول سیرتی را می بایست پیاده می کردیم.او با گفتن خیلی خوش گذشت از ما جدا شد و ما به راهمان ادامه دادیم.
    حکمت گقت :من برنامه تان را بهم ریختم و مزاحم شدم.
    گفتم : برنامه ای نبود.خرید هدیه برای فردا شب بود که انجام شد.
    گفت : اگر از شما خواهش کنم به من هم کمک کنید تا هدیه ای برای متین نژاد بگیریم قبول می کنید؟
    گفتم : دیگر مغازه ها تعطیل شده باشند و ....
    گفت : شاعت دو مغازه ها باز خواهند کرد و تا ان زمان ما غدا خورده ،خرید می کنم و بعد شما را به خانه می رسانم.
    گفتم : اما من باید بروم.
    باخشمی اشکار گفت : من شما را برمی گردانم اما نه حالا.من به دنبال فرصتی هستم که با شما صحبت کنم و حالا که این فرصت را به دست اورده ام به اسانی از دست نمی دهم.
    گفتم : اما من به راستی خسته ام و باید برگردم.
    کفت : بسیار خوب شما را به خانه می رسانم و ساعت چهار دنبالتان می ایم تا با هم صحبت کنیم.
    مرا به جای رساندن به خانه مادر به خانه خودم برد و من در را باز کردم و اتومبیل را در حیاط پارک کند وقتی از ان خارج شد نگاهی به ساختمان اناخت و گفت :
    ـ چه سرد و بی روح به نظر می رسد. مگر از اینجا رفته اید ؟گاهی اینجا،گاهی انجا.
    به اتومبیل تکیه داد و گفت:
    ـ من تا پیش از این حادثه جوان خوشبختی بودم. سیر و سفر می کردم و هنگامی کهد می امدم مادر پذیرایم بود و به قول خودش چمدان سیاهم را به اتاقم می برد و چمدان قهوه ای را برایم اماده می کرد. دو چمدان در سفر داشتم در یکی لباسهای زمستانی بود و در دیگری لباسهای تابستانی. هرگز خسته راه نمی شدم،چه روحیه ای شاد و پر تحرک داشتم و هر حادثه ای را استقبال می کردم. شاید علت واقعی اش وجود دختری به اسم مهتاب بود که در لطف سخن و دلپذیری کردار بی همتا بود و در رویا او را ملکه کاخ ارزوهایم می دانستم و برای خوشبخت نمودنش در واقعیت تلاش می کردم. اما متاسفانه پس از حادثه ای که برای مادر بوجود امد اندیشه خانواده اش نسبت به ما تغییر کرد و از مصاحبت ما چشم پوشی کردند و با عذر و بهانه های بیجا خود را از ما دور کردند که هنوز هم علت کارشان بر من روشن نیست. بهدخاطر عقل باختگی مادر بود یا ضربه از بی وفایی یا که مدتی دست از تلاش برداشته و خانه نشین شدم. انگیزه هر نوع تلاشی را از دست داده بودم و گوشه و کنایه های دکتر معالج مادرم که حاکی از این بود که اگر به همین منوال پیش بروم من هم به زودی در اسایشگاه بستری خواهم شد. پس به خود امده و بار دیگر سفر اغاز کردم اما سفرهایی با نیت فرار و فراموشی ،تفهیم و تلقین به خود که هیچ مونثی در دنیا یافت نخواهد شد که بتواند جای مهتاب را در قلبم بگیرد و به او تعلق خاطر پیدا کنم تا این که ان شب در مطب دکتر با شما روبرو شدم. شمایی که از حیث زیبایی از مهتاب زیباتر نبودید که خود را فریب بدهم که زیبایی و گیرایی چشمهایتان دلم را لرزاند و به جای چشمهای مهتاب نشستید، نه ! شاید سادگی شما در نوع مانتویی بود که به تن داشتید یا تگاه کنجکاوتان که در لا بلای سطور اگهی می گشت و یا شیوئ نگریستنتان به پیرامون بود که برایم قابل توجه شده بودید و کنجکاوم ساختید که بفهمم در جستجوی چه چیز این طور دقیق و موشکاف شده اید. وقتی شما از مطب خارج شدید و کار من هم به پایان رسید هنگام خروج از مطب بی اختیار روزنامه را برداشتم و با خود همراه کردم و هنوز ذهنم در جستجوی انگیزه کارم بود که صدای کمک طلبیدن شما را شنیدم و از گودال خارجتان کردم. شاید انگیزه هابیم بچه گانه و یا مسخره باشند و منطقی به نظر نیایند که باعث شوند نقشی پاک و صورتی دیگر جایگزین شود. اما در مورد من چنین شد و شما همچون اخن ربایی مرا به سوی خود کشیدید. دانستم که رشته تحصیلی تان حسابداری و همانطور که خودتان هم گفته بودید جویای کار،پس ترفندی به کار بردم و با دادن اگهی به روزنامه صبح و عصر خود را امیدوار کردم که با شرکت تماس بگیرید و از خانم صادقی خواستم که تنها به یک اسم پاسخ مثبت دهد و ان هم اسم شما که خوشبختانه موفق شدم و شما استخدام شدید. رک گویی ام را ببخشید اما برای ان که مرا مرد بوالهوسی ندانید باید بگویم که اگر امیدی هر چن ضعیف می داشتم که می توانم با مهتاب زندگی کنم صبر می کردم و شما خاطره ای می شدید در گوشه ذهنم که در روزهابی بارانی به یادم ایید.و به قلبم هرگز اجازه نمی دادم که نقشی دیگر را بپذیرد.
    با بغضی که در گلو داشتم گفتم :
    ـ هرگز فکر نمی کردم که تقدیر برایم نقش دست دوم در نظر گرفته باشد. عماد توسط من موفق شد و به سوی همسرش بازگشت و شما هم با صراحت اقرار می کنید که اگر امیدی از جانب مهتاب داشتید هرگز مرا انتخاب نمی کردید. متاسفانه در این میان تنها کسی که ارزش نداشت و به حالش دل سوزانده نشد من هستم. حال ان که ساده لوحانه تلاش داشتم که تمام عشق و محبتم را نثار همسرم کنم گمان داشتم دوستم دارد. اما افسوس! گرچه افسوس خوردن بر گمان دور از عقل است و اگر تاسفی است بر احساس خامو زودباور است که باید تلاش کنم فراموش کنم. از این که مرا رساندید ممنونم و خواهش می کنم از اینجا بروید.

    (پایان ص 355)
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  3. #33
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل پانزدهم ـ1

    در سکوت و سکون خانه بی هیچ پروا اشک باریدم و پیش از ان که از عماد و حکمت متنفر باشم از خود و خوشباوریهایم تنفر داشتم.نمی دانم قلبم چه زمان یخ زد.شاید در همان شب و به وقت باریدن برف بود که قلبم را از سینه دراورده و پشت چنجره گذاشته و تاصبح یخ زده بود و یا فردای ان شب در مهمانی متین نژاد وقتی نگاهم به چهره سرد و بی روح او افتاد وجودم انجماد اغاز کرد.به حکمت گفته بودم تجربه تلخم را به فراموشی خواهم سپرد.اما سوگواری برغم نه به هنگام روز که خورشید عریان کننده بود، به وقت شب که ماه در پس ابرها نهان بود مرثیه می خواندم و خود تنها در این ختم شرکت می کردم.در خانه مجلل متین نژاد تعداد مهمانها بیش از تعدادی بود که در دیگر مهمانی ها دیده بودم. چند نوازنده موسیقی اصیل که از دوستان و یاران دیرین متین نژاد بودند حضور داشتند و محفلی گرم به وجود اورده بودند. الهی در سکوت گوش به نوای موسیقی سپرده بود و از دیگران غافل نشسته بود دوتن از دوستان اقای متین نژاد بر سر مسابقه فوتبالی که در هفته بعد انجام می شد بحث و گفتگو می کردند و خانم انتظاری با پرسشهای خود خانم متین نژاد را در اختیار گرفته بود.نگاه به ساعت دستم کردم و برای تنوع بلند شدم و از سالن خارج شدم. برف تمام صحن حیاط بزرگ خانه را مفروش و بوته های گل را در خود غرق کرده بود.صدای اقای پوراشراق را نزدیک خود شنیدم که گفت : اینجا بر خلاف داخل چه سرد است. به رویش لبخند زدم و او ادامه داد:
    ـ خانم تهامی امشب شما و اقای الهی خیلی ساکت بودید و بر خوردتان با یکدیگر مرا متعجب کرد.
    پرسیدم : برخورد؟
    گفت : منظورم هنگام داخل شدن به سالن بود؛ شما با اقای الهی به گونه ای برخورد کردید که گویا با فرد ناشناسی روبرو شده اید. ایا مشکلی پیش امده؟
    سعی کردم بخندم و گفتم : مشکل؟ نه! چرا باید مشکلی پیش امده باشد؟اقای الهی هنوز سوگوار است و من فکر می کنم که اگر او را به حال خود بگذاریم به وی لطف کرده ایم. به گمانم حضور ایشان در این مهمانی به خاطر ادای وظیفه و اداب نزاکت است و اگر به میل خودشان باشد ترجیح می دهند تنها باشند.
    پوراشراق نفسی عمیق کشید و گفت : شاید حق باشما باشد و بهتر است او را مدتی ازاد بگذاریم تا خودش تمایل به معاشرت پیدا کند.می دانید حقیقت این است که وقتی الهی حضور ندارد همه به نوعی متاصل می شویم و تصمیم گیری برایمان دشوار می شود. او با ان که از همه اعضاء به جز شما جوانتر است اما نظرات و پیشنهاداتش غابا همه ما را غافلگیر می کند و همه به خوبی می دانیم که مهره اصلی هم اوست و من تنها سمت دهن پرکن دارم. به قول جهانبخش هر عضوی از شرکت کم شود ان قدر نگران کننده نیست مگر به وقتی که الهی تصمیم بگیرد از ما جدا شود.
    پرسیدم : مگر چنین برنامه ای دارد ؟
    پوراشراق سر تکان داد و گفت : همه بعد از ان حادثه دچار تشویش شده این که نکند شوق فعالیت را از دست بدهد و بخواهد خود را کنار بکشد.انسان تا انگیزه ای نداشته باشد ادم منفعلی خواهد بود ما همه سعی بر ان داریم که نگذاریم او از هم بگسلد و امیدوار بودیم که با چنین هم نشینی ها فرصتی برای فکر کردن به چیزهای منفی پیدا نکند.
    گفتم : اقای الهی باید با وجود چنین دوستان دوراندیشی مباهات کند.
    پوراشراق خندید و گفت : شما خودتان را از ما جدا ندانید، شما هم در زمره کسانی هستند که اطمینان داریم تلاش خواهید کرد تا این مشارکت پا برجای باقی بماند. بیایید برویم تو که سرما واقعا بیداد می کند.
    وقتی هردو به سالن برگشتیم و به دیگران پیوستیم ارکستر دست از نواختن کشیده و مشغول خوردن میوه بودند.اقای جهانبخش داشت برای جمع حاضر شعر می خواند و ما به این مصرع رسیدم که:( پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند ، دیوار زندگی را زینگونه یادگاران ، وین نغمه محبت بعد از من تو ماند، تا در زمانه باقی ست اواز باد و باران)
    پوراشراق خندید و شعر را اینگونه تغییر داد: تادر زمانه باقی است اواز باد و سوز و سرما!.
    همه به هزل و شوخی پوراشراق خندیدند و تنها الهی بود که نگاهش در نگاهم گره خورد و در طول شب لبخند معنی داری بر لب اورد. در اخر شب وقتی قصد ترک مهمانی را داشتم و از میزبان به خاطر پذیراییش
    تشکر می کردم خانم پوراشراق رو به الهی کرد و پرسید: نوبت شما کی می شود ؟
    الهی از این جمله تکانی خورد و با گفتن هر زمان که بفرمایید در خدمتم به پرسش خانم پوراشراق پاسخ داد.
    خانم انتظاری از این سخن سود جست و گفت : هفته دیگر خوب است !
    متین نژاد به کمک الهی امد و گفت : هنوز زود است که الهی را به زحمت بیندازیم.باشد برای وقتی دیگر، که خود او اظهار امادگی کرد و گفت : وقت مناسبی است و با کمال میل پذیرای همگی شما دوستان خواهم بود.
    ان وقت دوستان متین نژاد را هم به جمع دعوت کنندگان افزود و قرار هفته بعد گذاشته شد.سوار اتومبیل می شدم که خودش را به من رساند و گفت: می توانم مزاحم شما شوم؟اتومبیلم را دادم سرویس و بی وسیله امده ام.
    خواستم بگویم با دیگران بروید که دیدم پوراشراق منتظر جواب من است .برای ان که خیال او را اسوده کنم،
    گفتم : بله. البته بفرمایید. دیدم که لبخند رضایت برلب پوراشراق نقش بست و خود او در حالی که در اتومبیل را برویم می بست گفت : بروید و مواظب باشید.فردا می بینمتان.
    از منزل متین نژاد که دور شدیم زمزمه کرد : اگر ممکن است نگهدارید پیدا شوم.
    بی اختیار گفتم : اینجا ؟
    گفت : به قدر کافی از چشم کنجکاوان دور شده ایم و دیگر لزومی ندارد که وجودم را تحمل کنید.
    پرسیدم : شما هم متوجه شدید ؟
    گفت : از همان ساعت اولیه.متاسفانه شما نتوانسته بودید نفرت و انزجارتان را مهار کنید و برخورد خصمانه شما باعث تحریک و کنجکاوی دیگران شد.
    گفتم :شما ایینه حماقت من هستید.
    پرسید : یعنی تا این حد هالو بودنم مشخص است ؟
    گفتم : این منظورم نبود.
    سکوت کرد و من به راهم ادامه دادم.زمزمه کرد : یک نفر باید از گردونه خارج شود تا دیگری ارامش داشته باشد! فردا انصرافم را اعلام می کنم.
    بی اختیار با صدای بلند گفتم : نه !
    نگاهم کرد.گفتم : شما اگر انصراف بدهید شرکت ورشکست خواهد شد.همین امشب پوراشراق اعتراف کرد که همه شرکاء به درایت شما متکی اند.اما حضور من چندان اب و رنگی ندارد اگر حذف شوم هیچ خللی بوجود نمی اورد.این تصمیم من بود پیش از ان که شما بگویید.
    این بار حکمت بود که باصدای رسا گفت : نه !شما نمی توانید و نباید این کار را بکنید.چه طالب رقیب باشید و یا نباشید فراموش نکنید که چشمهایی ان سوی مرز به کارایی شما دوخته شده و منتظر نتیجه هستند.
    گفتم : بروند به درک!من زمانی می توانم به ارامش دست پیدا کنم که گذشته را فراموش کنم.گذشته من شما نیستید، عماد هم نیست. بلکه گذشته من کتابی است در دست یک دختر که شبها تا مرز جنون مرا به دنبال خود می کشد.دو شبی است که توانسته ام او را وادار کنم که به حرفهایم گوش کند و اگر بشود ان دفتر را گرفته و بسوزانم دیگر از بند تمام تعلقات ازاد می شوم و یقین دارم که حتی اگر عماد برگردد و در همین شرکت شروع به کار کند دیگرکوچکترین احساسی ب او نخواهم داشت.اگر موفق به انجام این کار شوم دیگر لزومی به دادن انصراف نخواهد بود و شما می توانید مطمئن باشید که هیچ برخوردی میانمان بوجود نخواهد امد.
    ما هردو همکارانی خواهیم بود در یک شرکت و زیر یک سقف با هم کار می کنیم چه بسا من بیشتر از دیگر شرکاء به تجربیات شما متکی هستم. پس خیال اسوده کنید و برایم دعا کنید.
    حکمت گفت : من دعا می کنم که از دفتر خاطرات ذهن شما تنها صفحات رنج و ملال پاره و سوزانده شود و روزهای خوش گذشته و امیدوار کننده هم چنان باقی بماند.
    در مقابل خانه اش نگهداشتم و به سختی توانستم بگویم : شب بخیر تا فردا!
    وارد خانه که شدم تلفن یکریز زنگ می زد.باشتاب گوشی را برداشتم و صدای نگران مادر در گوشی پیچید:
    ـ چرا گوشی را برنمی داری ؟
    گفتم : تازه رسیده ام و هنوز پالتوام را از تن خارج نکرده ام.
    گفت : خوب است سوار شوی بیایی پهلوی خودم.امشب شب یزرگی برای هردوی ماست.
    متعجب پرسیدم :اتفاقی رخ داده؟
    مادر گفت : اتفاقی از این خوشتر که تو عمه شدی و من مادر بزرگ ؟!
    صدای وای ام در گوشی پیچید و مادر در حالی که ب صدا می خندید گفت :
    ـ ساعتی پیش تارخ تماس گرفت.یک خبر دیگر هم دارم که باید بیایی تا به تو بگویم.
    گفتم : مادر ان قدر خسته ام که دیگر نمی توانم پشت فرمان بنشینم، اما قول می دهم فردا از شرکت یکسر بیایم پیش شما.خوب است ؟ حالا بگویید خبر دیگر چیست ؟
    مادر گفت : امروز بعد ظهر عزیزه خانم امده بود اینجا.
    اسم عزیزه خانم را که شنیدم خشمگین شدم و با صدای بلند گفتم :
    ـ مادر لطفا ادامه ندهید.او هر خوابی برایم دیده انشاء... خیر است.اما من دیگر بازیچه دست او و شما نخواهم شد.
    مادر گفت : داد نکش! او برایت خواستگار پیدا نکرده. امده بود تا اطلاع دهد جلال الدین و پرند باعماد تماس داشته اند و او گفته است به خاطر خوشبختی تارا حاضر است که همه نوع مساعدت بکند.
    گفتم : غلط کرده که این حرف را زده.شما باید در جواب این مزخرفات می گفتید دخترم گدا نیست که چشم به مساعدت مرد کثیفی چون او داشته باشد.
    مادر گفت : من به عزیزه خانم گفتم که دخترم بدون کمک از جانب اهنچی توانسته برای خود کسب اعتبار کند و او را ناامید روانه کردم اما تارا گمان می کنم که اهنچی علاقه اش به تو ظاهری نبود و قلبا دوستت داشت.
    گفتم : علاقه او عشق نبود ننگ بود.مادر امیدوارم دیگر نشنوم که عزیزه خانم برایم پیغام اور و پیام برشده باشد. راحت بخوابید فردا می بینمتان. بعد از قطع تماس هنوز لباس تغییر نداده بودم که بار دیگر تلفن زنگ خورد و با گمان این که باز هم مادر است که می خواهد از عزیزه خانم بگوید گوشی را برداشتم و بالحنی ناراضی گفتم : دیگر چه خبری شده و عزیزه خانم چه خوابی برایم دیده ؟
    که صدای حکمت در گوشی پیچید : تارا، من هستم حکمت.
    لحظه ای خاموش شدم و پس از ان گفتم :را ببخشید.
    گفت : تو باید مرا ببخشی که بی موقع مزاحم شدم.به خانه که وارد شدم فکسی برایم رسیده بود که نتوانستم تاصبح صبر کنم و خواستم بدانید و به من بگویید که چه باید بکنم.
    پرسید : موضوع چیست ؟
    گفت: فکسی است از طرف اهنچی که خواسته محرمانه تلقی شود و هیچ کس خبردار نشود.متن فکس نشانگر نگرانی اهنچی ست در مورد شماوگویا او شنیده که شما دچار مضیقه مالی شده اید و خواسته که من تحقیق کنم و هرچه سریعتر به او جواب بدهم.حال شما به من بگویید که چه جوابی باید بدهم.
    گفتم : بنوسید که اشتباه به عرضتان رسانده اند و تارا کمبودی ندارد بلکه برعکس.......
    نمی دانستم که دیگر چه می بایست بگویم پس سکوت کردم و حکمت پرسید :
    ـ نمی خواهی تلافی کنی؟این فرصت خوبی است !
    گفتم : ان وقت برگ سیاه خاطره همیشه با من خواهد بود و مرا عذاب خواهد داد.نه،دیگر نه!
    گفت : هر طور میل شماست.همین ساعت جوابش را خواهم فرستاد تا شما در ارامش استراحت کنید.تارا؟
    گفتم : بله !
    گفت : لطفا هنگام پاره کردن صفحات دقت کنید و از سر خشم همه صفحات را به اتش نکشید.شب بخیر!
    باقطع تماس بلند شدم و ضمن تغییر لباس به خود گفتم ،( نمی دانی که اولین صفحاتی که به اتش کشیده شدند صفحات متعلق به تو بود !)
    در اولین صفحه دفتر خاطراتم سخنی از بزرگی نوشته بودم با این مضمون (که بازی زندگی ان نیست که تاس خوب بیاورید بلکه تاس بد را خوب بازی کنید.)و من هنگام خواب به یاد این جمله افتادم بودم و از خود پرسیدم ، ( ایا می توانی تاس بد را خوب بازی کنی؟)
    صبح همین که وارد شرکت شدک الهی را ان قدر خسته و درمانده دیدم که تعجب کردم و از او پرسیدم :
    ـ از کوه می ایید؟
    نگاه حیرت زده اش را به چشمانم دوخت و پرسید : کوه ؟
    گفتم : ان چنان قیافه تان خسته است که گویی از دامنه کوهی بالا رفته اید.
    سرتکان داد: دیشب در جدال سختی بودم و تصمیم بگیری برایم دشوار بود.مجبور بودم که چون قاضی تصمیم بگیرم و تک تک مدارک را بررسی کنم تا بتوانم رای عادلانه بدهم و بعد جواب فکس را بدهم.به شما نخواهم گفت که چه نوشته ام اما همین قدر بدانید که با در نظر گرفتن همه جوانب پاسخ را دادم و از شما می خواهم که فقط من برای یک بار هم که شده اعتماد کنید.
    گفتم : اعتماد می کنم . اما امیدوارم از من موجودی خوار و ضعیف نساخته باشید.
    حکمت که از گفته ام خوشحال شده بود گفت : مظطمئن باشید.می دانید مارک تو این چه گفته؟او می گوید اگر در مسیر صحیح باشی، اما حرکت نکنی زیر گرفته شوی .من خیال دارم شما را بکسل کنم تا بتوانید حرکت کنید.
    هفته ای نگذشته بود که فکس قراردادهای کوچک و بزرگ به شرکت ارسال شد.قراردادهای که اهنچی به نام شرکت منعقد کرده بود و سود خود را برای من منظورکرده بود.شرکاء از شادی در پوست خود نمی گنجیدند و در باورشان این بود که من در خلوت اتاقم با اهنچی ارتباط برقرار کرده و از مفاد همه قراردادها با اطلاعم.
    پوراشراق با گفتن شما وقت را تلف نمی کنید بران صحه گذاشت و متین نژاد با گفتن زن با شهامتی هستید اما مواظب باشید، ریسک کار را گوشزده کرد و الهی با گفتن من به هوشمندی شما اعتقاد دارم و از طرف خود به شما اختیار تام می دهم، چنان کرد که دیگران مهر سکوت برلب نهاند و مورد بازجویی قرار نگرفتم.پس از ارسالی سومین قرارداد، مشوش شدم و از خانه به الهی زنگ زدم و گفتم : باید شما را ببینم.
    پرسید : کجا ؟
    گفتم : خانه بهتر است.
    گفت: تا ساعتی دیگر انجا خواهم بود.
    خانه را مرتب و چای حاضر کردم و به انتظار نشستم وقتی امد خونسرد و کاملا به خود مسلط بود.تعرف کردم بنشیند و با پرسیدن این که چای می نوشید.برایش فنجانی چای ریختم و مقابلش گذاشتم و خودم نشستم و پرسیدم : این کارها چه معنایی دارد؟
    چایش را نوشید و همان طور خونسرد گفت : منظورتان کدام کارهاست؟
    گفتم : لطفا طوری رفتار نکنید که گمان کنم شما هیچ چیز را نمی دانید. منظورم را خوب می فهمید.می خواهم بدانم این قراردادهای ریز و درشت چیست و چرا اهنچی بدون منظور کردن سود خود این کار را انجام می دهد؟من نگران هستم و به ادامه این کار خوشبین نیستم.می دانید اگر در یکی از این معاملات شکست بخوریم همه مرا مقصر می دانند و خود را دخالت نمی دهند.
    پرسید : مگر قرار است شکست بخوریم ؟
    گفتم : لطفا خوشبینی را کنار بگذارید.من هر قدر هم بی اطلاع باشم می دانم که همیشه پیروزی نیست و باید منتظر شکست هم باشیم.
    گفت : شکست در باور شما از دست دادن اعتبار است یا برباد رفتن سود شرکت ؟
    گفتم : هر دو !
    خندید و گفت : به ارم قراردادها توجه کرده اید؟اهنچی پشت قراردادهاست و تا اطمینان از بردش نداشته باشد شرکت را درگیر نمی کند.
    گفتم : اعتماد شما به او خود جای تامل دارد.می دانید که او به خاطر تصاحب ارث چه خدعه و نیرنگ کثیفی به کار برد و ساده اندیشی است اگر فکر کنیم که او به خاطر شرکت چشم به روی سود ببندد و برای ما دلسوزی کند.
    حکمت گفت : او بی نصیب نیست و من سود او را منظور می کنم.
    متعجب شدم و پرسیدم : اما شما گفتید که او سودش را برای من منظورمی کند و .....
    حکمت گفت : او دارد غرامت احساس سرکوب شده شما را می پردازد و تا زمانی که من نگفته ام ....
    پرسیدم : شما دارید از او اخاذی می کنید ؟
    خندید: نه اخاذی نمی کنم، از اعتمادش سوء استفاده می کنم.
    پرسیدم : منظورتان چیست ؟
    گفت : همین که گفتم.او به تعداد برگهایی که شما سوزاندید باید غرامت بپردازد!
    با حالت عصبی بلند شدم و گفتم : اما من اسم این کار را خیانت در امانت می گذارم.شما حق ندارید با من و خودتان چنین کنید.پس تفاوت ما با اهنچی چه می شود؟ شما دارید شهرت و نیکنامی تان را به خطر می اندازید که چه بشود؟
    او هم خشمگین شد و با صدای بلند گفت :که شما بدانید هیچ کس نمی تواند شما را بازی دهد.قماری اغاز شده که اهنچی پول گذاشته و من حسن شهرتم را به بازی گرفته ام و پشیمان نیستم .
    گفتم : اما من نمی گذارم که این قمار ادامه پیدا کند و به اهنچی حقیقت را خواهم گفت و همین فردا هم ان چه به حسابم منظور شده برداشت کرده به حساب خودش واریز خواهم کرد.اقای الهی من بیش از ان چه که شما فکر می کنید به غرورم پای بندم و برای حفظ ان تن به ننگی دیگر نخواهم داد.ای کاش کسی پیدا می شد و حرفم را می فهمید.
    وقتی اشکم سرازیر شد حکمت بلند شد و پشت بر من نمود و تمام خشمش را با کوبیدن بردیوار فرو نشاند و بالحنی بغض الود گفت : من می فهمم و مذبوحانه تلاش دارم تا در نمایش شما نقشی داشته باشم.
    گفتم : پس با من از سادگی و بی ریایی صحبت کنید.از زندگی پاک و بی الایش.از سختی و صلابت کار و جان کندن و به دست اوردن رزق و روزی حلال. با من از معنای سکوت و پر محتوایی واژه که چون بر لب رانده شد دنیایی را دربرمی گیرد سخن بگویید.از صداقت بگویید که چقدر نادر و کیمیاست و از فردا و فرداهای دیگر که می شود بدون ترس اغاز کرد و از شب نترسید..اقای الهی من خود را پیدا کردم.در حالی که لباسی تنگ برتن داشتم که نمی توانستم تنفس کنم، ان را از خود جدا کردم و هوا را انتخاب کردم که می تواند با من صادق باشد.لطفا جوشنی برمن نپوشانید که قادر به راه رفتن نیاشم.
    گفت : با من طوری صحبت نکنید که گویی این من هستم که ازادی را از شما سلب کرده ام.تلاش شما برای ماندگار شدن و به دست اوردن امتیازاتی که به نام خانم اهنچی داشتید و حالا می خواهید با نام تهامی داشته باشید مرا واداشت تا کمکتان کنم.معنی هوا را کسی می فهمد که واقعا از تعلقات چشم پوشیده باشد ایا شما چنین کرده اید؟اگر از بازی دادن عماد و دیگران لذت نمی برید پس چرا دارید به همان راهی می روید که عرصه را برایتان تنگ می کند و مجبورید که هروز با ادمهایی پشت یک میز بنشینید که به قول خودتان به دور از شهرت اهنچی شما را حتی در اتاق نگهبانی راه ندادند و به بازی نگرفتند؟به من نگویید که فکر انتقام را از سر بیرون کرده و می خواهید با توانایی های خود راه را ادامه بدهید که اگر چنین نیتی داشتید متین نژاد را واسطه قرار نمی دادید که رل جاسوس را برایتان بازی کند و از شما در مقابل اهنچی اسوه ای نستوه بسازد.من برخلاف تصورتان با شما همیشه صادق بوده ام و این شما هستید که با زیرکی همه ما را بازی می دهید.بیایید و برای رضای خدا هم که شده تنها یک با با من صادق باشید و بگویید که منظورتان از این کار چیست و می خواهید چه کنید؟
    مثل یخی که در مقابل نور شدید خورسید اب شود، در مقابل لحن پرخاشگرانه حکمت اب شدم و توی مبل فرو رفتم . سکوتم زجرش داد مقابلم نشست و پرسید : حرف نمی زنی؟ ایا سخت است که بگویی شکست خوردی و ان قدر ساده بودی که به راحتی فریب خوردی و به قول عوام سرت کلاه گذاشته اند؟
    گفتم : من حرفهایم را زدم!
    خندید و گفت : حرفهایی که شنیدم حرفهای تارا تهامی بود نه حرفهای خانم اهنچی.این طور مظلومانه نشستن ، این طرز بیان، این نگاه پاک و معصوم حیف است که با طلوع خورشید در پشت نقاب مخفی شود و چهره ای کاسبکارانه و رفتاری مکارانه به خود بگیرد.یک بار گفتم و یک بار دیگر هم تکرا می کنم تارا !تو ان قدر برایم عزیزی که حاضرم برایت از همه چیز زندگی ام بگذرم و در هر راهی که انتخاب کنی یاورت باشم..

    (پایان ص 372)
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  4. #34
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل پانزدهم ـ 2

    بعد از رفتن او تمام روز و شب را گریه کردم وسردی اتاقم را با اه های جانسوز مه الود کردم و از لختی و عریانی من خودم به شرم امده لباس نیمدار کهنه را بر تن کردم و چون کودکان هراسان از تاریکی سر در زیر لحاف پنهان کردم و چشم و گوشم را بر هر چه صدا بود بستم و نور را با ظلمت شب عوض کردم وزیر لب اواراد را زمزمه کردم و در گردش دوار ذهنم،خدا،خدا کردم که نفس که فرو می رود،واپسین باشد و روحم دزدانه از هر روزن که می باید گریخته و خود را رها سازد. از ایمان نابالغم بود یا از ضعف دعایم که حاجت نگرفته در قفس تن ماندم و صبح با زنگ تلفن دیده برجهان باز کردم.خواب شبانه را در غفلت رها کرده و گوشی را برداشتم.صدایی نرم اما پرطنین در گوشی پیچید :
    ـ سلام. صبح بخیر. پیش از ان که گوشی را بگذاری بلند شو،پرده اتاقت را کنار بزن و به صبح ساده و پاک صبح بخیر بگو و با این امید که همه چیز زندگی مثل برفی که زمین را سفید پوش کرده پاک و زیباست روزت را اغاز کن. من هم با همین نیت خود را برای مقابله با سختی کاری که در پیش روی دارم اماده کرده ام و می خواهم تا عماد خانه را ترک نکرده به او تلفن کنم و حقیقت را بگویم. جواب او هر چه باشد مطمئنم که خللی در روند روز تازه ای که اغاز کرده ام بوجود نخواهد اورد. حال اگر هنوز نامطمئنی پس زودتر حرکت کن و به شرکت بیا تا بگویم که چه گفته و چه شنیده ام.
    پس از قطع تلفن به خود گفتم ( جواب عماد هر چه که باشد مطمئنم که از سقوط شرافت مردی جلوگیری کرده ام).در شرکت همه مشغول به کار بودند که وارد شدم و یکسر به اتاق الهی رفتم تا پیش از سخن از نقش صورتش جوابم را بگیرم. وقتی در را باز کردم و وارد شدم سر از روی کاغذی که مشغول نوشتن بود برداشت و به چهره ام نگاه کرد. هیچ نقشی بر ان نیفتاده بود و گویی هنوز در میان واژه در گردش بود. در را پشت سرم بستم و به لحنی ارام گفتم : صبح بخیر!
    اوای صدایم بود که او را از حرکت بازداشت یا ان که او هم در میان خطوط چهره ام به دنبال جواب بود که چون نیافت اه کشید و گفت :
    ـ صبح بخیر. دیر امدید!
    گفتم : در راهبندان گیر افتادم.
    با دست اشاره به مبل کرد و هنگامی که من نشستم او بلند شد و کرکره را پایین کشید و گفت :
    ـ ای کاش می بودی و خنده اش را می شنیدی. ان قدر خندید که گمان کردم پای تلفن غش خواهد کرد. می دانی در جواب اعتراضم چه گفت ؟
    وقتی دید مبهوت نگاهش می کنم گفت :
    ـ او همه چیز را می دانست و در جوابم گفت ،من بهتر از تو تارا را شناخته ام و می دانم کسی نیست که قدم به بیراهه بگذارد. به همین خاطر هم من سعی نکردم ان چه از اموالم به جای مانده بود باز پس بگیرم. به تارا بگو تو شریک خوبی برای من هستی و شراکتمان هم چنان ادامه خواهد داشت.
    گفتم : من منظورش را نفهمیدم.
    الهی در مبل روبرویم نشست و گفت : او سود خود را خواهد داشت و من می بایست حساب سود و زیان او را داشته باشم .
    پرسیدم : و شما قبول کردید؟
    الهی خندید : او زرنگتر از من و شماست و خوب می داند که چطور ما را در مشت خود نگهدارد . تارا ! شما مطمئنید که از یکدیگر جدا شده اید؟
    بهت زده با دهانی نیمه باز نگاهش کردم .
    الهی سر به زیر انداخت و گفت : مرا ببخش. می خواهم به قلبم که پس از قطع تلفن شروع کرده به نق زدن جواب دندان شکن بدهم. لطفا بگو عماد تنها یک شایه است یا خورشیدی است که هنوز هم....
    گفتم : به قلبتان بگویید ممکن است دختر ساده ای باشم اما احمق نیستم و هیچ عاملی نمی تواند این روز خوب را خراب کند. وقتی اتاق را ترک می کردم مطمئن بودم که حکمت هم چنان در جواب دادن به قلبش دچار تردید است.
    حکمت مهمانانش را در هتل بزرگ تهران پذیرایی کرد و من هنگامی وارد شدم که همه مهمانها از راه رسیده و گارسون مشغول پذیرایی از انها بود. حکمت با دیدنم در حالی که مشغول گفتگو با اقای جهانبخش بود سخنش را قطع کرد و بلند شد و به استقبالم امد و با خوشرویی پرسید: دیر کردید نگران شدم که نکند نیایید.
    گفتم : از ترس حرف و سخن تصمیم گرفتم که بیایم.
    رنجیده خاطر سر فرود اورد و با گفتن ( که این طور به هر حال خوش امدید). لبخند بر لب نشاند و به جمع پیوستیم . گفتگوی اقایان که پیرامون مسائل شرکت بود از حوصله خانم ها خارج و خانم پوراشراق ناراضی بودن خود را با گفتن اینجا هم بحث کار؟ نشان داد و حکمت با گفتن حق با شماست روی به اقایان گفت :
    ـ رفقا خواهش می کنم موضوع گفتگو را تغییر بدهید و از مقوله ای دیگر سخن بگویید.
    لحظاتی سکوت حاکم شد و به دنبال ان خانم ضرابی گفت : شنیدم اقای اهنچی قصد تاسیس کارخانه و هتلی مثل این جا را دارند.روی خانم ضرابی به اقای متین نژاد بود و پیرمرد پیش از ان که لب باز کند به صورتم نگاه کرد که الهی هم متوجه شد و بار دیگر با گفتن (قرار نبود دیگر صخبت از کار به میان اید). متین نژاد را از دادن پاسخ خلاص کرد و من برای جلوگیری از این که مخاطب شوم گفتم : سالن زیبایی است .
    خانمها به جای تعریف یا تکدیب سر برگرداندند و به تماشا نشستند. پوراشراق گفت:
    ـ اشتباه نکرده باشم این رستوران فیروزه است.
    خانم او رو به من گفت : ما غالبا به همین رستوران می ائیم . غذاهای متنوعی دارد.
    خانمهای دیگر هم تایید کردند و با کلام خود به من فهماندند که ریبایی رستوران از دیدگاه من که تازه قدم به انجا گذاشته ام زیباست و در چشم دیگران درخششی ندارد.
    پوراشراق دانسته یا ندانسته با گفتن این که ( شما هم جشن عقدکنانتان را در همین هتل گرفته بودید) داغی و حرارت کوره را به گونه هایم نشاند و دانه های درشت عرق را بر پیشانی ام اورد.
    حکمت ناخواسته اه بلندی کشید و متین نژاد نگران پرسید : چی شده ؟
    حکمت سر به زیر انداخت و با خالتی شرمسار گفت :
    خانم تهامی مرا باید ببخشید. من حامل پیام مهمی برای شما بودم که فراموشم شد. دوستان اگر اجازه بدهند من و شما چند دقیقه ای با یکدیگر صحبت کنیم.
    برقی که از چشم پوراشزراق بیرون جهید را دیدم و هم او بود که با خنده گفت :
    ـ هیچ ایرادی ندارد چون همگی می دانیم پیغام شما از جانب چه کسی است و همه منتظر شنیدن پیشنهاد خانم تهامی می مانیم. با بلند شدن حکمت من هم ناچار بلند شدم و دوشادوش هم به فاصله چند میزاز انها چشت میز دیگری نشستیم.به حکمت گفتم : این چه حکایتی است که همه می دانند و من از ان بی خبرم ؟
    گفت : اگر امروز از شرکت غیبت نمی کردید شما هم می دانستید.
    پرسیدم : چی رو ؟
    گفت : این که اهنچی فکس فرستاده و برای تاسیس کارخانه و هتل نظر شما را جویا شده.
    به نگاه متعجب من ،حکمت خندید و گفت : فکس برای من بود اما صلاح دیدم که وانمود کنم برای شماست و تا شما نظر ندهید اهنچی هیچ اقدامی نمی کند.
    گفتم : من بیهوده سعی در فراموش کردن عماد دارم چون همه مخصوصا شما مصرید که او در میدان باشد و فراموش نشود.
    حکمت از سر تاسف سر تکان داد و خواست از خود دفاع کند که نگذاشتم و ثیش از او گفتم :
    ـ لطفا پیغام را بدهید تا بیشتر از این مضحکه نشده ام !
    حکمت بار دیگر سرتکان داد و با لحنی اندوهبار گفت : چرا متوجه نیستی من قصد ندارم که...
    حرفش را قطع کردم و گفتم : خوب هم متوجهم . لطفا پیغام را بدهید .
    حکمت گفت : پیغام همان بود که گفتم . اهنچی قصد دارد در ایران کارخانه دایر کند و اگر نشد هتلی بزرگ بسازد.
    پرسیدم : شما به او چه نوشتید؟
    گفت : هنوز هیچ اما نظر دوستان به احداث کارخانه است و عقیده خودم هم همین است. اما...
    بار دیگر صحبتش را قطع کردم و پرسیدم : من چه باید بکنم ؟
    گفت : به عقیده من بهتر است که شما هم رای دیگران را بپذیرید.
    به تمسخر گفتم : و اگر نپذیرم؟
    گفت : ان وقت مجبور می شوم در فکسی که برای اهنچی می فرستم نظر شما را پررنگ تر بیان کنم. این خواسته قلبی شماست؟
    گفتم : و بهانه ای به دست او بدهم تا...
    این بار حکمت صحبت مرا قطع کرد و گفت : منظور من همین است که پای شما به تنهایی در میان نباشد،اگر چه دوستان بر این باور باشند که رای ،رای شما و نظر ، نظر خاص شما ست.
    گفتم : بسیار خوب خواهم گفت که با احداث کارخانه موافقم. دیگر چه باید بکنم؟
    لبخند بر لب حکمت امد و گفت : دیگر هیچ جز این که باور کنید هر کاری که انجام می دهم فقط به خاطر شماست و این که به جای دیدن حزن و اندوه در چشمان شما شادی و رضایت ببینم تارا؟! ای کاش تا این حد اندک بین نبودید و پس از اعتماد دچار شک و سوءظن نمی شدید.
    بلند شدم و گفتم : از اعتماد صحبت نکنید که به قدر کافی حیانت دیده ام .
    وقتی به سوی میز به قول حکمت رفقا به راه افتادم دیدم که نگاه همه به راه من است . درچشم انها انتظار شنیدن نتیجه مذاکره دیده می شد و هنگامی هم که حکمت نشست پوراشراق تحمل از کف داد و پرسید:
    ـ با ما هم عقیده اند؟
    حکمت به من نگریست و من به جای او گفتم : من با احداث کارخانه موافقم.
    صدای کف ردن مردان به گوش رسید و با این کار گارسونی به میزبان نزدیک شد و تذکر داد که ارامش را حفظ کنیم. به هنگام ترک هتل مهمانها چنان گرم و صمیمی از یکدیگر جدا شدند که گویی تاب دوری از یکدیگر راندارند. به طرف خانه در حرکت بودم که صدای تلفن بلند شد و چون جواب دادم صدای حکمت در گوشم نشست که گفت : سر چهارراه توقف کنید می خواهم باشما صحبت کنم.
    پرسیدم : نمی شود تا صبح صبر کنید؟ احساس خستگی می کنم.
    گفت : تا صبح برسد ارامش نخواهم داشت.
    گفتم : بسیار خوب توقف می کنم.
    وقتی به چهارراه رسیدم با دیدن اتومبیل پارک شده او توقف کردم و از اتومبیل خارج شدم. او هم پیاده شد و به سویم امد و گفت : ممنونم که قبول کردی.
    گفتم : کنجکاو شدم که بدانم.
    خندید و پرسید: چی را بدانی؟
    گفتم : این که چه موضوعی است که تا صبح نمی توانید صبر کنید و باید هر چه زودتر برملا شود.
    صدایش را ارام کرد و گفت :
    موضوع تکرار حکایت است.
    گفتم : حکایت تکراری ان قدر جذابیت ندارد که از هر دوی ما سلب ارامش کند.
    گفت : سعی می کنم خلاصه ای از حکایت را تکرار کنم که زیاد وقت گیر نباشد. در اتومبیل من یا شما ؟
    در اتومبیل را باز کردم و پشت فرمان نشستم و او هم وقتی نشست نفس بلندی کشید و گفت :
    پیش از هر چیز به خود اجازه می دهم که بگویم امشب بسیار زیبا شده بودید.
    به نگاه متعجبم خندید و ادامه داد: رنگ سفید زیبایتان را دوچندان می کند این را می دانستید؟
    زیر لب گفتم : متشکرم.
    لجظاتی سکوت میانما حاکم شد و حکمت گفت : این درخواست بزرگی است که از شما بخواهم فکر کنید؟
    پرسیدم : در چه مورد؟
    با صدایی گرفته گفت : در مورد خودمان،شما و من. شاید زمان ان رسیده که دیگر دست از تنیه بردارید و پرخاشگری را کنار بگذارید.
    با خشمی اشکار گفتم: من، من و پرخاشگری ، من و تنبیه؟ من اگر این گونه بودم که می توانستم و قادر بودم که تنبیه کنم عماد می بایست یا گوشه بیمارستان بود یا در خاک گور خوابیده باشد.
    حکمت گت : ندانسته دارید مرا تبیه می کنید ان هم به جرم بی گناهی.من می پذیرم و به قول قدیمی ها گردنم از موی هم باریکتر است. اما باید بگویم که دیگر کافی است. تارا! چیزی که موجب شود شما خود را سرزنش کنید و وجدانتان را معذب کنید وجود ندارد.روابط شما و اهنچی خوشبتانه پیش از ان که مشکلی بوجود اورد از میان رفته و شما ازاد شده اید.شاید قلبا راضی بودید که به همان نحو ادامه بدهید و ....
    فریاد زدم : اگر طالب بودم که از او جدا نمی شدم.
    گفت : من هم به همین باورم و به همین جهت متعجب که پس این رفتارهای عجیب چیه ؟
    گفتم : یقین دارم که اگر پدرم در قید حیات بود سرنوشتم این گونه رقم نمی خورد و عماد مرا به بازی نمی گرفت، یعنی جرأت نمی کرد با سرنوشتم بازی کند.من هرگز تصور نمی کردم ثروت نقش اصلی زندگیم را بازی کند و عشق و صداقت و سادگی قربانیان ان باشند.اقای الهی کتمان نمی کنم نسبت به شما بی تفاوت نبوده ام و شاید شما روزی مرد ایده ال زندگیم بودید اما باوقایعی که بوجود امد و اقرار خودتان مصمم شده ام با مردی زندگی کنم که با دیدنم خاطره ای در وجودش زنده نشود.دلم می خواهد نقش اول زندگی او باشم نه ستاره بی مهتاب. روزی به شما گفتم که به درایت و کاردانی شما متکی هستم و تا به امروز هرچه کسب کرده ام در نتیجه مساعی شما بوده خواهش می کنم همکار و دوست برایم باقی بماندو ....
    حکمت اه کشید : تارا ،داری اشتباه می کنی.من اگر با صداقت مکنونات قلبم را بیرون ریختم منظوری نداشتم جز ان که ....
    حرفش را قطع کردم و گفتم : منظور شما هرچه که بود برایم این نتیجه را داشت که خود را بشناسم و بفهمم که نباید یک اشتباه را دوبار تکرار کنم .من نمی توانم همسر مناسبی برای شما باشم.پس بهتر است به همین عنوان همکار ، هر دو رضایت بدهیم و از ازار دادن هم دوری کنیم.
    حکمت دستگیره در اتومبیل را گرفت و پیش از بازکردن در گفت : هرچه تو بخواهی اما یک بار دیگر می گویم که داری اشتباه می کنی !
    وقتی حکمت از اتومبیل خارج شد حرکت کردم و به خود گفتم ،( خواهیم دید که اشتباه نکرده ام !)
    به شبنم گفتم : تنهاییی دم غروب مرا می ترساند.به شب عادت کرده ام اما وقت غروب بی اختیار دلم می گیرد و دوست ندارم که تنها باشم.همیشه دوست داشتم خانه ای داشته باشم و به وسعت باغ یا که باغچه ای پر از گل و گیاه، صندلی بگذارم و بوی چمن اب خورده را با یک نفس عمیق به جان بکشم و بعد فکر کنم ؛ به رویاهای شیرین، به همسر، به بچه ، به اینده ای که در ان من و او پیر شده و دور و برمان را چند تا نوه تخس و شلوغ پرکرده باشند و به اوایی گرفته که زیر گوشم نجوا کند:( تارا بچه ها را بفرست دنبال کارشان. خلوت ما را برهم زده اند!)من می دانم که همسرم عاشق رنگ سفید است و به همین خاطر در باغچه خانه مان گل یاس کاشته است و همیشه روی میز جامی ست پر از گل یاس.من عاشق اهنگ بنانم که او می خواند و او هم عاشق شعر سهراب است که من می خوانم.این رویای دم غروب بطوری با من عجین شده که مرا می ترساند.
    شبنم دستش را گذشت روی دستم و گفت : دوست بیچاره من.به نگاهت اگر وسعت بدهی مردی را می بینی منتظر که به اوای بمش می گوید سلام تارا اجازه میدی بیام تو کنارت بنشینم؟
    گفتم : او عاشق مهتاب است نه من !
    با صدا خندید : بس کن دختر خل. یک نفر پیدا کن که قبلا عاشق نشده باشد.عشق دوران کودکی، عشق های دوران بلوغ که خودمان اسمش را گذاشته بودیم عشق های متلکی و الکی.
    غروبی دیگر بود و از بدرقه مادر بر می گشتم نه به الملن، به زیارت که زن عمو و عزیزه خانم راهی اش ساخته و با خود همسفرش کرده بودند.تمام راه به یک چیز فکر کرده بودم.به این که گریز هم نتوانسته بود راهکاری مناسب باشد چه از دیدارش می گریختم اما در کمتر سخنی اسم او نبود.کنجکاوتر از گذشته شده بودم و به کارهایش موشکاف و به گفته هایش که راویان نقل می کردند دقیق تر تاشاید بشنوم که چه گفته و چه کرده است.اقرار بردزدانه دیدنش.این کار شاید بچگانه ترین کار بود که انجام داده و بعد به کار خود خشم گرفته بودم.اما تکرار این کار جزیی از عادت روزانه ام شد و همکار راپرت دادن را بر حرفه خود افزودند.
    نزدیک در خانه چشمم به اتومبیل او افتاد و نفسم در سینه حبس شد.در انی چنان برخود مسلط شدم که توانستم ندیده انگارمش و پیاده شوم تا در خانه را باز کنم.کلید انداخنه بودم که صدایش را در پشت سرم شنیدم که گفت: سلام خانم تهامی.
    ماسک تعجب برچهره زدم و گفتم : سلام ، شما این جا چه می کنید؟
    گفت : رفته بودم دیدن دکتر مرادی و چون خارج شدم بی جهت به این سو پیچیدم. راستش دو ، سه روزی است که دارم بی جهت این خیابان راگز می کنم تا شاید...
    گفتم : مادر خانه نیست و گرنه تعارف می کردم..
    گفت : در را ببندید و با من هم راه شوید تا ته خیابان و بعد برمی گردیم.
    کلید را برداشتم و بی هیچ کلام راه افتادم.
    پرسید : حال مادر خوب است ؟
    گفتم: خوب است و رفته سفر.
    پرسید : سفر؟
    گفتم : رفته زیارت تا به قولی استخون سبک کند.
    گفت : من امدم تا در خصوص مضوعی با شما مشورت کنم . به هم فکری شما نیاز دارم، کمکم می کنید؟
    گفتم : بله البته !
    گفت : چون ممکن است گفتگویمان طولانی شود ایجازه می دهید شما را به صرف غذا مهمان کنم؟
    گفتم: بدم نمی اید چون که مادر رفته ....
    به خند گفت : اشپزی نکرده اید و غذای مجردی خورده اید!
    من هم خندیدم و گفتم : بله همین طور است.
    حکمت مسیرش را به زرف اتومبیل تغییر داد و هنگامی که سوارشدیم ، گفتم : چه کاری از دست ساخته است؟
    گفت : ترجیح می دهم پس از خوردن غذا عنوان کنم.
    گفتم : اما من موافق نیستم ، چه کونجکاوی از دانستن مجال نمی دهد که از طعم و بوی غذا لذت ببرم.
    لطفا بگویید ؟!
    گفت : بسیار خوب هر طور شما بخواهید. من تصمیم گرفتم ازدواج کنم.
    به نگاه بهت زده ام خندید و ادامه دا : تعجب کردید ؟ خوب شاید نمی بایست به این صراحت مطرح می کردم. راستش را بخواهید وقتی شما مرا مایوس کردید تصمیم گرفتم که نگذارم سرنوشت بیش از این با من و احساسم بازی کند و می خواهم ثابت کنم که شکست سومی وجود ندارد.از این رو با کمی دقت در رفتار اطرافیانم مخصوصا دوستان شما تصمیم گرفته ام که به دوست شما پیشنهاد بدهم و نظر شما را در این خصوص می خواستم بدانم.
    ان قدر از صراحت لهجه حکمت شوکه شدم که قادر به تکلم نبودم و نور و روشنی چراغهای خیابان و مغازه ها پیش چشمم تاریک و ظلمانی شد و بی اختیار دیده فرو بستم.سکوتم موجب شد تا حکمت بپرسد:
    ـ نمی خواهید بدانید که او کیست ؟
    باید خود را باز می یافتم که بتوانم جواب بدهم، پس با تکانی به خود و اوایی از قهقهرا برخاسته گفتم :
    ـ چرا !
    حکمت خندید و گفت : شما را در هیجان دانستن می گذارم و پس از خوردن شام در این مورد با هم صحبت می کنیم.
    با همان اوا گفتم : زحمت نگشید خودم می دانم او کیست.
    متعجب پرسید : می دانید او کیست ؟
    پرسیدم : مگر من چنددوست دارم؟ازدوست من یکی که متاهل است و ان دیگری الهه است که ....
    حرفم را قطع کرد و با شگفتی پرسید : متاهل است؟
    قوت قلبی گرفتم و گفتم : چطور، مگر شما نمی دانید ؟همه کارمندان شرکت می داند.
    حکمت از سر تاسف سر تکان داد و گفت : حیف شد مرا بگو که به خود امید می دادم سرنوشت را به مسخره می گیرم. شکست سوم هم اتفاق افتاد.
    به رستوران رسیده بودیم حکمت ضمن پارک کردن اتومبیل اه کشید و با گفتن عجب اشتباه فاحشیب، از اتومبیل پیاده شد روحیه خود را باز یا فته بودم و من هنگام پیاده شدن با گفتن متاسفم شادی درون خود را پنهان کردم. در سر میز نگاه به چهره اش کردم که غمگین بود پرسیدم: می خواهید شام نخورده برگردیم؟
    بخود امد و پرسید: چرا ؟
    گفتم : چون فکر نمی کنم شما اشتهایی برای خردن داشته باشید و من هم به قدری از خود عصبانی هستم که دیگر میلی به خوردن ندارم.
    پرسید :
    عصبانی؟ عصبانی از چی؟
    گفتم : از خودم ، از این که عجله کردم و حقیقت را زود گفتم.می توانستم بگذارم به طریق شما پیش برویم و بعد .....
    گفت : خود را سرزنش نکونید ما غذا می خوریم و در مورد موضوعات دیگر با هم صحبت می کنیم.
    گفتم : دلم می خواهد باور کنید اگر شبنم ازدواج نکرده بود زوجه مناسبی برای شما بود.او هم مثل شما اهل ریسک است و عاشق ماجراجویی حکمت چین به پیشانی انداخت و گفت : پس همان بهتر که این وصلت رخ نداد .چه من به دنبال جفتی هستم ارام و....
    گفتم : لطفا نقش بازی نکنید اگر بگویید که بدون علاقه خواستار شبنم شوده اید باور نخواهم کرد.
    خونسرد گفت : باور نکنید اما من به شما حقیقت را گفتم .
    حالا لطفا بگویید چی میل دارید .
    منو را برداشتم و بدون هدف نگاه کردم و در اخر گفتم : هرچه سبکتر بهتر! در فاصله ای که غذا برایمان اماده می شد بی اختیار گفتم : واقعا که !
    حکمت پرسید: واقعا که چی ؟
    گفتم : شما مرده مرموزی هستید.
    حکمت با صدا خندید و جمله مرموز را تکرا کرد و پس از ان گفت : اگر گمان نکنید که دارم تلافی به مثل می کنم باید به شما بگویم که من هم همین عقیده را در مورد شما دارم .
    گفتم : این حرف شما را هم باور ندارم چه خوب بیاد دارم که روزی شما در مورد من چنین گفتید که قدری ساده ام که به راحتی کلاه سرم می رود.نگفتید؟
    حکمت سر فرود اورد : چرا گفتم و هنوز هم ان باور را دارم اما گمان دیگری هم دارم و ان این که شما در مخفی نگهداشتن احساساتتان حرفه ای عمل می کنید و نمی شود به اسانی به ضمیر شما راه یافت.مثلا همین ساعت پیش وقتی اقرارم را در مورد ازدواج کردنم شندید اصلا نتوانستم بفهمم که ایا از شنیدن این موضوع خوشحال شدید یا غمگین .
    پرسیدم : چرا باید غمگین شومپ
    پوزخند زد: از ان جا که هیچ عکس العملی از خود نشان ندادید.
    با اوردن شدن غذا و چیده شدن روی میز حکمت ادامه داد: به هر حال نباید توقع داشته باشم که بیش از دیگران به شما نزدیک شده و به کنه شما راه پیدا کنم لطفا تا سرد نشده میل کنید.
    غذا در سکوت به پایان رسید و با پیشنهاد حکمت برای خوردن چای بلند شدیم و با پیشنهاد من که بهتر است به خانه برگردیم از خانه خارج شدیم. در اتومبیل حکمت گفت :
    ـ سکوت کرده ایدوبالطبع دوست دارید که من هم ساکت باشم.پس نوار می گذارم که زیاد حالت قهر به خود نگرفته باشیم .
    از این که زبان نگشوده او حواسته قلبی ام را براورده کرد خوشحال شدم .صدای محزن خواننده به همراه اسمان مهتاب گون شب ارامشی ژرف به وجودم بخشید وبار دیگر بی اختیار دیده برهم گذاشتم .مضنون شعر چنین بود که عاشق دوست داشت خانه ای برای معشوق بسازد و عکس او را بر دیوارهای اتاق بکوبد.با پان گرفتن نوار، حکمت لب به سخن باز کرد و گفت : بعضی از شعرها و ترانه ها تشابهی نزدیک با نیت ادمی دارند.حرفهایی که هرگز گمان نمی کنی بتوانب بر زبان بیاوری یکی پیدا می شود و به جای تو عنوان می کند.
    ایا شما هم دچاره احساس این چنینی شوده اید؟
    گفتم : یک بار در دوران نوجوانی .ان هم زمانی بود که تارخ از ایران می رفت و در همان زمان هم خواننده ای شعر سفر خوانده بود با شنیدن ان ترانه پا به پای جملات شعر گرسیته بودم.چه خیلی حرفها داشتم که به بردارم بگویم و ناگفته مانده بودم.هنوز هم پس از گذشت سالها وقتی ان ترانه را گوش می کنم دچار احساس می شوم، چرا که هنوز هم نتوانسته ام حرفهای دلم را به او بگویم.
    حکمت گفت : می توانستید ان نوار را به تارخ بدهید و به او بگویید حرف دلم را از زبان این خواننده گوش کن!
    گفتم : گمان این است که بعضی از احساسها همان بهتر که باخود ادم بماند و بر ملا نشود.او می داند که به قدر جانم دوستش دارم. همین کافی است.
    حکمت زمزمه کرد: و اگر نداند ؟
    گفتم : مگر می شود برادر به مهر خواهر خود اگاه نباشد ؟
    گفت : بله ممکن است چرا بسیاری از نامهربانی های میان خواهر و برادر است از کتمان علاقه و ابراز نکردن منشاء می گیرید.
    گفتم : می شود به جای ابراز با عمل اثبات کرد!
    گفت : نه ، اول ابراز بعد عمل.
    گفتم : مخالفم .
    گفت : عقیده شما مرا به یاد حکایت گذشتگان می اندازد .دختر پادشاه برای اثبات علاقه خواستگاران خود انها را به کارهای صخت و دشوار وادار می کرد و هر کس پیروز می شد همسر او می شود.
    گفتم :کار عاقلانه ای انجام می داد.
    پرسید: به راستی بر این باورید ؟
    گفتم : می بایست این گونه می شود اما نشود و به حرف اعتماد کردم و با ختم.
    پرسید: شما چه شرط و شروط گذاشته اید؟
    گفتم : چون دختر پادشاه نیستم و خواستگاران جان بر کف هم ندارم هیچ. اگر هم برفرض محال چنین می بود چون دیگر ذوق و شوق در این بابت ندارم ترجیح می دهم وارد این معرکه نشوم.
    پرسید: پس ترسیده اید؟
    گفتم : ان قدر سخت که هنوز از کابوس ان رها نشوده ام.لطفا دیگر در خصوص عقایده من کنجکاوی نکنید.قرار بود که شما از خودتان صحبت کنید.به این سوالم جواب بدیدچرا از الهه خواستگاری نمی کنید؟
    حکمت پرسید: من از شما می پرسم چرا تلاش دارید او را به من قالب کنید.
    رنجیده خاطر گفتم: فراموش نکنید الهه، هم زیباست هم مهربان و یکدل.
    حکمت گفت : پرخرفی و وراجی هم به محاسن ایشان اضافه کنید.
    گفتم : کم لطفی نکنید ، او خواستگاران خوب کم ندارد.
    به تمسخر گفت : پس باید شرایط دشوار گذاشته باشد که تا کنون مجرد مانده .
    جون سکوت کردم حکمت پرسید :اشتباه کردمپ
    گفتم : بله!
    گفت : او دختر خوبی است اما مناسب من نیست! می خواستم خواهش کنم در خصوص حرفهای امشب با دوستانتان صحبت نکنید.نمی خواهم مرد تمسخر قرار بگیرم .
    گفتم : مطمئن باشید راز شما را نگه می دارم اما در خصوص خودم گمان نکنم که بتوانم فراموش کنم.
    به چهره ام نگاه کرد و گفت : خوشحالم که بهانه ای برای خندیدن دستتان دادم.راستی تا فراموش نشده بگویم که دو ، سه روزی عازم سفر هستم و شما باید بیشتر مراقب شرکاء باشید.
    پرسیدم : کجا ؟
    گفت : می روم شمال تا به اموال برجای مانده سروسامانی بدهم.شاید هم همه چیز را فروختم تا دیگر مجبور نباشم به انچا سفر کنم.
    گفتم : من اگر جای شما بودم انها را حفظ می کردم چه انها یاداور گذشته هستند و به گمانم جوانی ما را در خود پنهان کده اند.
    سرتکان داد: من از دوران کودکی و نوجوانی ام خاطرات خوش و شیرین ندارم.هر تک فرزندی هم خوشبخت نیست به خصوص که تنها فرزند در استانه پیری والدین خود باشی.بیگاری کردن برای دیگران، درس خواندن و به امور باغ و مزرعه رسیدن.فرصت نداشتن تا از این دوران لذت بردن.نمی دانی چقدر دلم می خواست که روزی متعلق به خودم داشتم و کارهایی که دوست داشتم انجام بدهم.درس خواندن و تدریس کردن و بعد به امید رسیدن به عشقی که تنها مایه دلگرمی ست جان کندن و پول جمع کردن.شغل نگهبانی پارک ان قدر عایدی نداشت که هزینه گران دانشگاه را براورده کند و لاجرم مجبور بودم که کارکنم.من و دکتر مرادی هر دو با هم وارد دانشگاه شدیم؛ او ادامه داد و من اجبارا انصراف.
    گفتم : من فکر می کردم شما از خانواده متمولی باشید.
    حکمت قاه قاه خندید و گفت : وقتی دانشگاه را رها کردم به ویزیتوری روی اوردم تا بتوانم از عهده مخارج بیماری مادر برایم.با فوت پدر بزرگ و پدرم چند قطعه زمین به من رسید که با فروش انها و خریدن سهم در همین شرکت تکانی به زندگیم داد.
    گفتم : همه شما را مرد موفقی می دانند و به هوش و درایت شما غبطه می خورند!
    گفت : ممکن است چنین باشد اما این راه، راهی نبود که ارزویش را داشتم.
    گفتم : به گمانم هیچ کس از راهی که می رود راضی و خشنود نیست.شما از کار و شغل خود ناراضی هستید من از این که هوش و استعداد در زمینه تجارت ندارم ناراضی ام و دلم می خواست ان قدر قوه ابتکار داشتم که می توانستم در مقابل عماد قد علم کنم و او را از تخت مرصعش به زیر بکشم اما می دانم که چنین چیزی غیر ممکن است.
    گفت : من یقین دارم که اگر ان شرایط هم برای شما فراهم می شد نمی توانستید عماد را شکست بدهید.
    وقتی دید خشم نگاهش می کنم گفت :قلب و احساس رقیق شما نمی گذاشت که حریف او شوید.
    پرسیدم : منظورتان این است که حتی ان موقع هم ساده لوحانه رفتار می کردم و گول می خوردم؟
    گفت : منظورم این است که خوش قلبی تان نمی گذاشت که چون او مکار شوید.باور کنید این حسن شماست نه عیب شما.
    گفتم : متشکرم که محترمانه بی کفایتی ام را به رخم کشیدید.
    مقابل در خانه رسیده بودیم اتومبیل را نگهداشت و گفت : من قصد توهین و جسارت نداشتم.لطفا ازمن نرنجید.
    پیاده شدم و گفتم: حرفهای دوپهلوی شما، خوشبختانه، یا بدبختانه با واقعیتهایی همراه است که مجال انکار نمی دهد.ازشام متشکرم.شب بخیر.
    از اتومبیل پیاده شد و گفت : این لحن تشکر نشان می دهد که شما را رنجانده ام.
    گفتم : این رنجش خوشایندتر از چاپلوسی و زبان بازی است و ترجیح می دهم برنجم تا این که خوشباوریهای کاذب داشته باشم.شاید تنها خصلتی که در وجود شما مورد توجه من قرار گرفته همین صراحت لهجه شماست.اگر فردا همکاران از غیبت شما پرسش کنند به انها بگویم که سفر رفته اید یا این که خودتان....
    حرفم را قطع کرد و گفت : قبل از رفتن با پوراشراق تماس می گیرم.شب خوبی بود و امیدوارم در مورد صراحت لهجه ام حقیقت را گفته و از من نرنجیده باشید.شب بخیر!

    ( پایان ص 397)
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  5. #35
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل پانزدهم ـ 3

    وارد خانه که شدم از سکوت و سکون ان برخلاف همیشه ارامش یافتم و خود را روی مبل رها کردم و ازادانه و با صدای بلند گویی که حکمت را پیش روی دارم چند ناسزا نثارش کردم و بغض خود را فرو نشاندم و سپس روی از خود پرسیدم( ایا به راستی انسانی وجود دارد که از شنیدن انتقاد نرنجد و اسان ان را قبول کند؟)
    وقتی برای تغییر لباس بلند شدم دکمه دستگاه ضبط پیام تلفن را فشردم.اولین تماس متعلق به مادر بود که از سلامت خود و دیگران خبر داده و روز ورودش را اطلاع داده بود و دومین پیام متعلق به پرند بود که خواسته بود با او تماس بگیرم و سومین پیام متعلق به عماد بود وقتی صدای او را شنیدم برجای میخکوب شدم و لحظه ای نفس در سینه ام حبس شد.
    او گفته بود:( سلام تارا ، شب بخیر عماد هستم.من امده ام ایران و می خواهم تو را ملاقات کنم.کار مهمی پیش امده که به تو هم مربوط می شود.من در هتل استقلال هستم حتما با من تماس بگیر.)
    کنار تلفن نشستم و یک بار دیگر به تماس گوش کردم و از خود پرسیدم،( چه کار مهمی می تواند داشته باشد؟)بعد به خودم گفتم ،( شاید امده تا لوازم خود را پس بگیرد شاید هم به دنبال ارزی است که در یخچال پنهان کرده بود و حالا قصد برداشتن انها را دارد.اما چطور به خود اجازه داده که بعد از ضربه ای که بر من وارد نمود و در میان دوست و فامیل و اشنا سرافکنده ام کرد بخواهد که با او تماس بگیرم؟ شاید هنوز گمان دارد که اغفال شده و بار دیگر می تواند فریبم دهد؟) در انی به خود گفتم (نکند در غیاب من به خانه امده و هنوز هم در خانه باشد.) با این فکر برخود لرزیدم و هراسان از جا بلند شدم تا خانه را جستجو کنم اما ترس از مواجه شدن با او چنان هراسناکم کرد که به جای جستجو با عجله لباس پوشیدم و و با برداشتن کیفم بدون ان که در اتاقها را قفل کنم وارد حیاط شدم .با ندیدن اتومبیلم گمان این که عماد ان را برداشته و با خود برده است در حیاط را گشودم و به حالت فرار از انجا دور شدم . در روشنایی خیابان با تلفن همراهم با تنها کسی که گمان داشتم می تواند کمکم کند تماس گرفتم. صدای حکمت گویی سروش اسمانی بود که می شنیدم. مضطربانه گفتم : من احتیاج به کمک دارم لطفا کمکم کنید.
    حکمت نیز پریشان شد و با نگرانی پرسید: چه شده،شما کجایید؟
    گفتم : من سر چهارراه هستم.
    پرسید: کدام چهارراه؟
    گفتم : خیابان خودمان. من می ترسم او اینجاست!
    حکمت گفت: من دارم به طرف شما می ایم. سعی کنید ارام باشید،تلفن را قطع نکنید و به من بگویید کی اینجاست.
    گفتم : عماد. عمادامده. لطفا عجله کنید.
    گفت : بسیار خوب باشه سرعتم زیاده و چند دقیقه بیشتر راه نمانده.او شما را دیده؟
    به اطرافم نگاه کردم و گفتم : گمان نکنم اما مطمئن نیستم. شاید دارد همین حالا نگاهم می کند. من.. من نمی دونم چه باید بکنم.
    حکمت گفت : ارام باش. عماد که جانی نیست که اینطور از او می ترسی. من فقط با تو یک خیابان فاصله دارم. دقیقا بگو کجا هستی؟
    گفتم : زیر طاقی شیرینی فروشی. البته مغازه بسته است،یعنی همه مغازه ها بسته اند.
    گفت : می دانم کجاست ،نگران نباش . من این چراغ قرمز را رد کنم شما را خواهیم دید.
    به جای گفتگو چشم به خیبان دوختم و با امید این که او را خواهم دید خود را به جدول خیابان رساندم . با مشاهده اتومبیلش پیش رفتم و به محض ان که توقف کرد سوار شدم.
    حکمت حرکت کرد و لحظاتی سکوت کرد که من بتوانم ارامش خود را به دست اورم و پس از ان پرسید:
    ـ می توانی بگویی که چه اتفاقی رخ داده؟
    گفتم : عماد امده و از من خواسته که با او تماس بگیرم. من فکر می کنم که او به تماس تلفنی اکتفا نکرده و به خانه هم سر زده.
    پرسید : از کجا متوجه شدید؟
    گفتم : خودش برام پیغام گذاشته.
    گفت : منظورم این بود که از کجا متوجه شدید که به خانه شما وارد شده.
    سر تکلن دادم و گفتم : اتومبیلم نبود. ضمن ان که او هنوز کلید خانه را دارد.
    حکمت با صدا خندید :
    اتومبیلتان که نزدیک خانه مادر پارک شده. فراموش کردید که من شما را مقابل در خانه مادرتان سوار کردم؟
    گفته حکمت صدای اهم را دراورد و گفتم : با این حال من فکر می کنم که او به قصد سوئی امده و از...
    حکمت صحبتم را قطع کرد و گفت : او برای خرید کارخانه امده و ما همگی این را می دانستیم.
    پرسیدم : چرا می خواهد مرا ببیند و چه کار مهمی می تواند با من داشته باشد؟
    حکمت گفت : شاید پیشنهادی تازه دارد.
    گفتم : اما من نمی خواهم او را ببینم و حاضر نیستم با او روبرو شوم .
    حکمت گفت : بسیار خوب ارام باشید. وقتی با او تماس نگیرید متوجه می شود که شما نمی خواهید با او روبرو شوید. اما تارا هیچ فکر کرده ای که ممکن است در شرکت با او روبرو شوی،ان وقت چه می کنی؟
    به خاطر داشته باش که تنها من و متین نژاد از همه چیز خبر داریم و دیگران هنوز بر این باورند که حضور تو در شرکت به عنوان نماینده تام الختیار اهنچی ست. پس برای حفظ منافع خودت هم که شده مجبوری با او روبرو شوی. زیر لب گفتم: تنها نه! من اگر شده تمام منافعم را به خطر بیندازم این کار را می کنم اما به تنهایی با عماد روبرو نمی شوم.
    حکمت گفت : من سعی می کنم که شما دو نفر را با هم تنها نگذارم. اما باور کن کنجکاو شده ام که بدانم کار مهم او چیست و چه پیشنهادی برایت دارد.
    پرسیدم : اگر در نبود شما او به شرکت بیاید چه باید بکنم؟
    گویی که فراموش کرده بود قصد سفر دارد . با لحن متعجب پرسید: در نبود من؟
    گفتم : مگر شما عازم سفر نیستید؟
    خندید و گفت : چرا اما می شود سفر را به تعویق انداخت. من فردا صبح شرکت خواهم بود و تا پایان کار او به هیچ کجا نخواهم رفت.
    گفتم : ممنونم و از این که شما را به زحمت انداختم متاسفم.
    گفت : متاسف نباشید چرا که برای من موجب خوشحالی است که با من تماس گرفتید. شما را به منزل مادر می رسانم تا با خیال اسوده استراحت کنید. ایا خانه گرم است؟
    گفتم : اگر سرد هم باشد مهم نیست. بهتر از این است که تا صبح از وحشت و ترس بیدار بمانم.
    حکمت مرا به در خانه مادر رساند و هنگامی که چشمم به اتومبیل پارک شده ام افتاد به گمان خود خندیدم و گفتم : حق با شماست ان قدر پریشان شده بودم که مشاعرم خوب کار نمی کرد. شاید اصلا ترس و وحشتم بیهوده بود و ....
    حکمت سخنم را قطع کرد و گفت ک به هر حال با اسودگی بخوابید بهتر از نگرانی ست. صبح در شرکت شما را می بینم. وقتی وارد خانه مادر شدم برخلاف انتظار حکمت که برایم پیش بینی اسودگی کرده بود دچار ترس و وهم دیگری شدم و این بار از ترس تمام چراغها را روشن کردم و به اتاقم پناه بردم و در را به روی خود قفل کردم..ترس از تنهایی و سردی هوا لرزانم کرده بود و ترجیح دادم با همان لباس به بستر بروم.ساعتی با افکار مغشوش سپری کردم و به درستی نمی دانم چه زمان خواب مرا در ربود.وقتی دیده باز کردم از دیدن نور خورشید که دزدانه به اتاق سرک کشیده بود خوشحال شدم و از این که تاریکی و سیاهی شب را بدون ماجرا پشت سر گذاشته نیرو گرفته و بستر را ترک کردم.
    خوشحال که شما را می بینم!
    باشنیدن این جمله نگاه از رایانه برداشتم و در حالی که از ان چه که به گوش شنیده بودم ناباور بودم نگاه به در اتاق دوختم که عماد وارد شده بود و ان را پشت سر خود بسته بود.وقتی حیرتم را دید.
    خندید و گفت : بهترین اتاق شرکت مخصوص بهترین خانم دنیا!چقدر برازنده شده اید.واقعا که ریاست به شما می اید.
    سکوتم حوصله اش را سراورد و پرسید : تعارفم نمی کنید بنشنم؟
    از پشت میز بلند شدم و بالحنی پرخاشگر پرسیدم: شما اینجا چه می کنید؟
    خونسرد گفت : دوستان مرا نزد شما هدایت کردند و من هم امدم خدمتتان .
    پرسیدم : به چه منظور؟
    شانه بالا انداخت و گفت : منظور خاصی نبد.به گمان دوستانمان هنوز براین باورند که شما همسرم هستید و ..
    گفتم : اشتباه می کنید همه می دانند که من دیگر همسر شما نیستم.
    گفت : اما رفتارشان حکایت از بی خبری انها می کرد و گرنه چه دلیل داشت تا مرا به اتاق شما هدایت کنند؟
    گفتم : من هم نمی دانم. اما با این حال حاضرم که بشنوم به چه منظوری اینجا امده اید.
    گفت: دلم برایتان تنگ شده بود.این مهمترین دلیل امدنم بود و دوم این که امدم تا بگویم که ...تارا!من بدون تو خوشبخت نیستم .خیلی سعی کردم فراموشت کنم و به شیوه گذشته زندگیم برگردم اما ناموفق بودم.در مدت چند ماهی که ما به هم نزدیک بودیم نیست به تو در قلب و وجودم احساسی برانگیخته شده که جز عشق نام دیگری نمی توانم روی ان بگذارم.حرفم را باور می کنی؟رفتارم به گونه ای شده که حتی ریتا هم متوجه شده و مرا به باد سرزنش گرفته.اقرا می کنم که در مورد تو ستم کردم و اگاهانه فریبت دادم اما چیزی که هرگز به ان فکر نمی کردم این بود که روزی مهرت چنان در وجودم بنشیند که قادر نباشم بدون تو زندگی کنم. من امدم تا بگویم که حاضرم برای بازگشت تو هرکاری انجام بدهم.حتی حاضرم از همه چیز دست بکشم و هرطور که تو بگویی انجام دهم.می توانی از پرند و جلال الدین بپرسی که چقدر پشیمانم .یک فرصت دیگر به من بده تا جبران کنم.
    با خشم فریاد زدم: می خواهی جبران کنی؟لطفأ برو بمیر تا باور کنم که به راستی از کاری که کردی پشیمانی.باورکن هیچ خبری در دنیا بیشتر از شنیدن خبر مرگ تو خوشحالم نمی کند .توفکر کردی با فرستادن قراردادهای ریز و درشت من ارام می گیرم و فراموش می کنم؟اگر روزی صادقانه و بدون هیچ چشم داشتی حاضر شدم با تو همقدم شوم دیگر گذشت و امروز اگر حتی تمام و مال و مکنتت را به من ببخشی تا در مقابل ،همراهیت کنم، قبول نخواهم کرد.قصدت از امدن به اینجا هرچه که هست، خوب است که بدانی تارایی که می شناختی دیگر در قید حیات نیست و بهتر است فراموشش کنی.ضربه های پیاپی که بر من وارد کردی مثل کابوس به سراغم می اید و وجودم را می لرزاند.چهره تو ، صدای تو، حتی نام تو چنان انزجاری در وجودم می افریند که حد و حصری بر ان تصور نیست.حال که از میزان نفرتم اگاه شدی تا لطمه و اسیبی ندیدی از اینجا خارج شو و دیگر هم سعی نکن به من نزدیک شوی.
    عماد گفت : اگر به من فرصت جبران بدهی قسم می خورم کاری خواهم کرد که علاقه گذشته را به دست اوری و به جای کینه و نفرت.......
    فریاد زدم : بس کن! تا فریاد نکشیده و ابروی نداشته ات را برباد نداده ام از این جا خارج شو!
    عماد بلند شد و به عنوان قبول درخواستم دستهایش را بالا برد و گفت : بسیار خوب ، بسیار خوب می روم.
    اما بدان لحظه ای تو را از یاد نمی برم و برای بازگشت تو تلاش می کنم.
    با خلرج شدن عماد از اتاق بدن لرزان خود را روی صندلی رها کردم و از خود پرسیدم،( چه باید بکنم؟)
    ساعتی بی حرکت نشسته بودم و فکر می کردم.تاب و توان بلند شدن و از اتاق خارج شدن را از دست داده بودم و بااین ذهنیت که اگر اتاق را ترک کنم او را در کریدور شرکت خواهم دید، ترجیح دادم بنشینم و اتاق را ترک نکنم.زمانی که توانستم خود را بیابم با دفتر شبنم تماس گرفتم و از او و الهه خواستم که برایم اطلاعات جمع اوری کنند و خبر دار شوند که ایا هنوز عماد در شرکت است یا این که رفته.
    شبنم گفت: اتفاقا داشتم به الهه همین را می گفتم که با امدن اقای اهنچی تو روزهای سختی در پیش خواهی داشت.
    گفتم : سعی می کنم با او روبرو نشوم و به همین خاطر از شما کمک می خواهم.راستش در اتاقم زندانی شده ام و نمی خواهم تا در شرکت است او را ببینم.
    شبنم گفت : سرو گوشی اب می دهم و بعد به تو تلفن می کنم.
    باقطع تماس خود را اما ه کردم که اگر او از شرکت خارج شده، من هم به خانه برگردم و تا روزی که او در ایران است من هم از امدن به شرکت خودداری کنم.اطمینان دادن شبنم از رفتن عماد و ترک کردن موجب شد تا من هم بلافاصله شرکت را ترک و راهی خانه شوم.
    تغییر لباس نداده که صدای زنگ خانه برخاست و چون ان را گشودم از دیدن عماد چنان متحیر شدم که لحظه ای بهت زده نگاهش کردم و خواستم در خانه را ببندم که مانع شد و گفت :
    ـ تارا ، خواهش می کنم به حرفم گوش کن خواهش می کنم.
    گفتم : ما دیگر با هم حرفی نداریم.
    گفت : من باید مطلبی را به توبگویم و بعد....
    گفتم : بی فایده است.
    گفت ک نمی خواهم در مقابل چشم کنجکاو رهگذران با تو حرف بزنم خواهش می کنم یا با من بیا بیرون و یا این که اجازه بده من داخل شوم.
    گفتم : مگر نشنیدی چه گفتم ؟ ما با هم حرفی نداریم که بزنیم. اگر هم مطلبی باشد ترجیح می دهم با پوراشراق صحبت کنم . شما حرفتان را به او بگویید و او هم به منئ
    گفت : لجاجت نکن من می بایست خودم با تو صحبت کنم. فقط یک ساعت و نه بیشتر.
    لحن التماس امیز عماد از درجه خشمم کاست و تسلیم شدم.
    گفتم : صبر کن کیفم را بردارم.
    وقتی از خانه خارج می شدیم مطمئن بودم که می توانم در مقابل در خواستهایش ایستادگی کنم و او را مایوس روانه کنم. در اتومبیل هر دو شکوت اختیار کرده بودیم و گویا خود را برای مقابله با هم محک می زدیم. او اتومبیل را به بام تهران هدایت کرد. مکانی که برای اولین بار رفته بودیم. با خود فکر کردم که با اوردنم به بام تهران بزرگترین اشتباه را مرتکب شد چه با یاداوری گذشته دیگ خشمم بار دیگر به جوش امد.عماد بدون ان که نگاهم کند همان طور که به روبرو نظر داشت لب به سخن باز کرد و گفت : وقتی در هواپیما نشسته و به سوی ایران در حرکت بودم هواپیما با اشکالی مواجه شد که همه مسافران را دچار ترس کرد. ترس از سقوط و مرگی فجیح. در ان دقایق فکر می کنم همه ما حاضر بودیم از تمام مال و مکنت خود بگذریم فقط سالم روی باند بنشینیم. در همان لحظات بود که با خود عهد بستم که اگر سلامت فرودایم به هر قیمتی که شده رضایت و بخشش تو را بدست اورم. حال از عشق و محبت که در دلم با خونم عجین شده حرفی نمی زنم چون اعترافم را به حساب تزویر گذاشتی که قبول دارم حق داری که باور نکنی. اما تارا دلم می خواهد بپذیری که در ان دقایق تنها چهره تو و فرزندانم پیش رویم بود.تارا اقرار می کنم که در مورد تو اشتباه کردم. وقتی برای تصاحب ثروت،من و ریتا نقشه می کشیدیم هرگز به این موضوع فکر نکردیم که ممکن است علاقه ایدر این وصلت دروغین پای بگیرد.قرار بود من ازدواج کنم ان هم با زن یا دختری که بشود با مهری اندک او را فریفت و بعد از میدان بیرونش کرد.من به عزیزه خانم گفتم کسی را برایم پیدا کن که ساده دل باشد و با امکاناتی که در اختیارش می گذارم خود را خوشبخت ترین زن ببیند. باور کن وقتی صحبت از تو به میان امد و پرند با بر شمردن خصایل روحی تو مرا تحریک می کرد که تو همانی که من جستجویش هستم ،اول امتناع کردم ولی خنده جلال وقتی گفت ( عمو جان زیاد امیدوار نباش که او تو را قبول کند چرا که به من جواب منفی داد و ممکن است به تو هم جواب نه بدهد.)کنجکاوم کرد که تو را ببینم. من چهره تو را وقتی که دخترکی بودی به یاد داشتم و برایم جالب بود که ببینم حال چه شکلی و چه قیافه ای شده ای و چه افکاری در سر داری که ثروت جلال تو را وسوسه نکرده. به همین خاطر کوتاه امدم و فراموشم شد که به چه منظور وارد ایران شده ام . در مهمانی وقتی نگاهم به صورت زیبایت افتاد در دل انتخاب جلال را تحسین کردم. باور کن حتی در ان هنگام هم به خودم فکر نکرده و در دل به مردی که روزی همسرت می شد غبطه خوردم. همان شب وقتی با اشاره جلال که می خواست نظرم را جویا شود سر فرود اوردم و تأیید کردم.باز هم در این اندیشه بودم که برادرزادم گوهر نابی را از دست داده و به حالش دل سوزاندم.در موقعیتی که نمی دانم پیش از شام بود یا بعد از شام جلال زیر گوشم زمزمه کرد : ( عمو جان اگر پسندیدی عجله کن و به او فرصت فکر کردن ر ا نده)و مرا واداشت تا درخواستم را مطرح کنم.در خواستم برای قریب نبود.نه ! خدا گواه است که خواست دلم را براورده می کردم و ارزوی خفته جوانی که نداشتم و مزه ان را نچشیده بودم.حس می کردم که دارم مثل همه مراسمی را انجام می دهم که در حسرتش سوخته و دم برنیاورده بود. اما قدم زدن و تفرج کردن در باغ رویا با طلوع خورشید و روبرو شدن با واقعیت تلخ که نمی توانم و ازاد نیستم که برای قلبم زندگی کنم، بهانه اوردم که تو را مایوس کنم و جوابی که برایم سخت اما راه نجات بود.از زبانت بشنوم .من امده بودم برای باقی عمرم در حسرت عشقی ناکام بسوزم.اما گذشت تو وقبول پیشنهادم ،مرا به عرش برد و در سعادت را برویم گشود و ای کاش که نقشه ای وجود نداشت.وقتی تو در خواستم را پذیرفتی در عین کامیابی خدنگ بد بینی برجانم نشست.و تردید درک معنای عشق موجب شد تا تورا شریک بدانم.شریک در سود و نه زندگی.اشتباه کردی که خواستی در شرکت سرمایه گذاری کنم و ارتفاء مال بدهم.می دیدم که تلاش داری شخصی شوی و از این که بهتر از دیگران باشی لذت می بری.به خود گفتم عماد او تورا دوست ندارد بلکه شیفته شهرت و مال توست.پس من هم نقشه ای را که سعی داشتم فراموش کنم از کشوی ذهنم خارج کنم و با بردن تو به المان و تماس گرفتن با ریتا به او اطمینان دادم که همه چیز خوب و مطابق میلمان پیش می رود.می دانی چه زمان بار دیگر اه حسرت کشیدم و اقرار کردم که اشتباه کردم؟روزی که حکمت به من گفت که تو مهریه ات را به همراه مقداری دیگر سرمایه در شرکت به کار انداخته ای و به همه گفته ای که سرمایه به من تعلق دارد و برای خودت چیزی منظور نکرده ای.اه تارا، سرکوبیدن بر در و دیوار چاره کار نبود و می بایست اشتباه راهم را جبران می کردم.پس امدم تا این بار تو بگویی که به چه طریق می توانم خشم و کینه ات را به مهر تبدیل کنم و برای التیام روح زخم خورده ات از چه مرهمی استفاده کنم تا من همان عماد شوم که تو دوست داشتی؟
    باصدا خندیدم.خنده ای که به بغض نشست و به همراه اشک از دیده فرو بارید.گفتم : خیلی دیره!من دارم ازدواج می کنم و او اگر چه پول و ثروت تو را ندارد اما مرا برای خودم و به خاطر سادگی ام می خواهد.او ثابت کرده عشق را فقط به خاطر خود عشق دوست دارد و تاثیر گرفته از.....
    عماد با فریادش سخنم را قطع کرد: تو نامزد کردی؟امکان ندارد چنین حرفی درست باشد تو داری ’رل بازی می کنی که مرا مایوس کنی.
    گفتم : ’رلی نیست و ان چه گفتم حقیقت است. من دارم ازدواج می کنم و به گذشته دیگر فکر نمی کنم.حالا لطفا مرا به خانه برگردان و اگر به راستی به ان چه که گفتی معتقدی مرا ازاد بگذار تا خوشبخت زندگی کنم.
    عماد ساکت نشسته بود و به روبرو خیره شده بود.چراغهای الوان شهر درخشنده تر از اسمان تاریک بود.احساس سبکی می کردم و علت ان را به خوبی نمی دانستم.شاید از این که دل او را سوزانده و به او اجازه نداده بودم بار دیگر از پله های بلورین احساسم بالا بروذ یا از ان سو که توانسته بودم در مقابلش قد علم کنم و برای یک بار هم که شده او را در جایگاه پایین تر از خود ببینم و احساس غرور کنم.سکوت ان چنان ازار دهنده بود که به خمیازه ام انداخت و بار دیگر وادارم کرد که بگویم. لطفا حرکت نکن من باید برگردم.
    عماد را گویی از خوابی سنگین بیدار کرده بودم، به خود امد و با گفتن : هان چه گفتی؟بله،بله !
    اتومبیا را روشن کرد و هنگام رانندگی با اوای محزون پرسید: چطور توانستی به این زودی فراموش کنی؟
    گفتم : قدرت نفرت بیشتر از قدرت عشقی بود که تازه پای گرفته بود.اگر تو هم می بودی و نگاههای مظنون دیگران را می دیدی و حرفهای دو پهلو و نیش دار انها را می شنیدی گمان نکنم که می توانستی که بیش از ان چه تحمل کردم تحمل کنی.اما از همه نفرت انگیزتر رفتار خود بود و لگدکوب کردن احساسم.در اوردن حلقه نامزدی و پنهان کردن ان در زیر لباسها ووو.........خیلی چیزهای دیگر که موجب شدند محبتم بی رنگ و بی رنگ تر شود و این حقیقت را بپذیرم که گول خورده و بازیچه دست تو شده ام.اما همه اشتباهات متوجه تو نیست و من هم خود را مقصر می دانم.پس زیاد خود را ازار نده و به سوی همسر و فرزندت برگرد.
    باخشم گفت : اما من دست از تو برنمی دارم.
    من هم عصبی شدم و با خنده ای تمسخرامیز گفتم : ادای قهرمانان فیلم های فارسی را در نیاور.ما هر دو انسانهای بالغی هستیم که می توانیم برای خودمان تصمیم بگیریم و به راه خود برویم.
    سکوت او بیش از فریاد خشمش مرا ترساند و با خود گفتم ، ( اشتباه کردی که دعوتش را قبول کردی)
    به خیابان نگریستم و خوشبختانه حضور اتومبیلها در خیابان دلگرمم نمود و نفس اسوده ای کشیدم.وقتی اتومبیل را مقابل در خانه مادر نگهداشت پیش از ان که پیاده شوم صدایش را شنیدم که گفت : اگر توانستی خوشبختی را به دست اوری، خوشبخت زندگی کن.
    لحن کلامش تهدید امیز نبود اما لبخندی که برلب داشت وجودم را لرزاند و به سختی توانستم بگویم : متشکرم.

    ( پایان ص 413)
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  6. #36
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل شانزدهم

    به مادر گفتم : می خواهم ازدواج کنم.
    صدای تلوزیون را کم کرد و پرسید: می خواهی چی کار کنی؟
    گفتم : می خواهم ازدواج کنم.
    پرسید: با چه کسی؟
    گفتم : با کسی که به خاطرم حاضر بود شرافت و خوشنامی اش را لکه دار کند.
    مادر گفت : ممکن است برای بسیاری رجوع دوباره کاری پسندیده باشد اما در مورد تو نه !به خودش هم گفتم که بهتر است تو را برای همیشه فراموش کند و به همسر و بچه هایش فکر کند.
    پرسید م : شما از کی حرف می زنید؟
    پرسید : مگر منظور تو عماد نیست؟
    پرسیدم : شما با او تماس داشتید؟
    گفت : از روزی که از سفر برگشتم هر روز تماس می گیرد و من هم هر روز همین را می گویم که بهتر است تو را فراموش کند و اگر خیال حرمسرا را دارد از قماش همسرش انتخاب کند، اما او پروتر از این حرفهاست.چند روز است که وهم برم داشته که نکند تو ولایت غربت بلایی سر برادرت بیاورد و تلافی کند.به گمانم او تا جنگ و خونریزی به راه نیندازد ارام نمی شود.از پرند خواهش کردم که با جلال الدین بنشیند و نصیحت اش کنند تا دست از سر تو بردارد و ما را به حال خودمان بگذارد.شاید اگر تو ازدواج کنی امیدش ناامید شود و پی کار خود برود.حالا بگو او کیست و چکاره است ؟
    گفتم : اشناست.تصمیم گرفته ام که با اقای الهی ازدواج کنم.
    مادر گفت : او مرد خوبی است اما او برای عماد کار می کند و .....
    گفتم : نه مادر او برای خودش کار می کند.در ضمن حساب کتاب عماد را هم انجام می دهد.
    مادر گفت : بهتر است پیش از ان که به او جواب بدهی با تارخ هم مشورت کنی و نظر او را هم بپرسی .اگر برادرت موافق باشد دیگر این دست و ان دست نکن و زودتر ازدواج کن که خیال همه راحت شود.
    صدای زنگ تلفن بلند شد و نگاه من و مادر درهم گره خورد، هر دو لحظه ای از این که گوشی را برداریم تردید کردیم و امیدوار بودیم که دیگری این کار را انجام دهد.سومین زنگ زده شد و من گوشی را برداشتم و گفتم : الو بفرمایید.
    با شنیدن صدای حکمت قلبم ارام گرفت و با اشاره به مادر فهماندم که نگران نباشید.
    حکمت گفت : تماس گفتم که بگویم اهچی از من خواسته فردا صبح با او راهی شوم برای خرید کارخانه.
    پرسیدم : و شما هم قبول کردید؟
    پرسید: نمی بایست قبول می کردم؟
    گفتم : نمی دانم شاید نه!
    خندید و گفت : تارا، مسائل شغلی را نباید با مسائل خانوادگی امیحته کرد.هر کدام از انها.......
    حرفش را قطع کردم و گفتم : بله حق با شماست .من چه کاری باید در غیبت شما انجام بدهم؟
    لحظه ای سکوت کرد و پس از ان گفت : هیچ.قصدم این بود که شما را اگاه کنم که اگر خواستید به شرکت بروید خیالتان اسوده باشد.
    گفتم : ممنونم که اگاهم کردید.خدانگهدار.
    وقتی گوشی را گذاشتم مادر پرسید: کی بود ؟
    گفتم : اقای الهی.خبرداد که فردا باتفاق عماد می رود تا او کارخانه بخرد.
    لحنم موجب حیرت مادر شد و پرسید: چرا اینطوری جواب می دهی؟
    گفتم : از خودم عصبانی هستم .از این که باز هم دارم راه اشتباه انتخاب می کنم و گمان دارم که این بهتر از دیگری است.اما واقعیت این است که هر دو مثل هم هستند.
    مادر گفت : چشم و گوش ات را این بار خوب بازکن که در چاه نیفتی این دیگر انتخاب من و عزیزه خانم نیست بلکه داری خودت انتخاب می کنی و جای حرف هم دیگر نمی ماند.
    با خشم بلند شدم و گفتم : نه این ، نه ان ، هر دو بروند به درک!
    صبح وقتی عازم شرکت شدم یک فکر در سر داشتم و ان هم این بود که با اعضاء صحبت کنم و با مطالبه سرمایه خود از شرکت خارج و در محیطی دور از انها سرمایه گذاری کنم.تشکیل جلسه اضطراری که بدون عماد و حکمت بر پا شد موجب شگفتی همه گردید و هنگامی که به قصد اگاه شدند هر یک ذهنیت خود را ابراز کرد.متین نژاد با گفتن سرمایه گذاری در کارخانه سوددهی بیشتری دارد و پوراشراق با گفتن هر کجا نام اهنچی باشد در کنارش ناه تهامی هم خواهد بود و بالاخره دیگران با برداشتهای خود بدون ان که به علت واقعی اگاه شوند بر کارم صحه گذاشته و حتی ان را تمجید کردند، به هنگام ترک شرکت چکی در کیفم قرار داشت که علی الحساب پرداخت شده بود تا در وقت مناسب بقیه سرمایه پرداخت شود.از شرکت به اژانس معاملات ملکی رفتم و درخواست کردم که خانه ام را بفروشند، ان هم مبله با تمام امکانات ان.
    وقتی خسته در خانه را باز کردم و داخل شدم از سکوت و سکون ان و نبود مادر در خانه خوشحال شدم و برای فرار از افکار گوناگون به بستر رفتم و دیده برهم گذاشتم.خواست قلبی ام بود که تا پایان گرفتن کارها هیچ کس را از کارم مطلع نشود و تنها خودم نصمیم گیرنده باشم.زودتر از ان چه که پیش بینی می کردم مشتری برای خانه ام پیدا شد و با کمی کوتاه امدن برسر قیمت پای برگه را امضاء کردم و با کیفی از پول و تراول محضر را ترک کردم و به همراه اقای حسینی برای دیدن ساختمانی تجاری راهی شدم.اپارتمانی نوساز در طبقه دوم یک مجتمع تجاری .انجا برای هدفی که داشتم مناسب دیدم و با موافقتم دو روز بعد بار دیگر محضر حاضر شده و ان ملک را به نام خود ثبت کردم.شب وفتی با کیکی کوچک وارد خانه شدم مادر با دیدن جعبه کیک به گمان این که خبری خوش در خصوص ازدواج می خواهم به او بدهم خوشحال پرسید: بالاخره موافقت کردی؟
    منظورش را فهمیده بودم اما خود را به تجاهل زدم و گفتم : اپارتمان شیک و لوکسی است که به درد کارم می خورد.
    مادر پرسید: منظورت چیه ؟
    گفتم : اپارتمان خریدم.خانه را فروختم و اپارتمانی نوساز خریدم.مقداری هم مانده اوردم که می خواهم با سهم شرکت برای خودم کار کنم تا مجبور نباشم هر روز با انها روبرو شوم.
    رنگ از چهره مادر پرید و پرسید: تارا چکار کردی؟
    خونسرد نشستم و تمام ماجرا را تعریف کردم و در اخر افزودم: می خواهم حسابرسی دایر کنم و شبنم و الهه هم کمکو خواهند کرد.باورکنید موفق خواهم شد.به من اطمینان کنید.
    مادر اندو هگین پرسید: با لوازم ان خانه چه کردی؟
    گفتم : خانه را یکجا با لوازمش فروختم و لوازم شخصی ام را فردا از انجا خارج کنم.
    مادر گفت : ای کاش زود تصمیم نمی گرفتی و با کسی مشورت می کردی.
    گفتم : سه سال تجربه از کسانی اموختم که از اب صاف و زلال کره می گیرند.می خواستم خواهشی کنم تا شرکت راه اندزی نشده با احدی در این خصوص صحبت نکنید مخصوصا پرند که می دانم او تمام اخبار را بی کم و کاست برای عماد تعریف می کند.اگر الهی هم تماس گرفت بگویید که برای یک هفته ای رفته سفر و نمی دانید که بر می گردم.
    مادر پرسید: از او هم مخفی می کنی ؟
    گفتم : بله.فقط و فقط خودمان و نه هیچ کس دیگر.وقتی مراحل اداری به پایان رسید و خاطرم اسوده شد پنهانکاری را کنار می گذاریم.
    مادر گفت : بسیار خوب هر طور که تو بخواهی اما امیدوارم که بدانی چه می کنی.
    صورتش را بوسیدم و گفتم : می دانم مادر، می دانم.فقط شما برایم دعا کنید تا موفق شوم.
    با شروع فصل بهار و شکوفهایی طبیعت شرکت حسابرسی تارا افتتاح شد و جنسی دوستانه با حضور شبنم و همسرش و سیرتی و نامزدش و من و مادر برگزار شد.همه حسن سلیقه ام را در مورد اپارتمان و مبلمان ان ستودند و شبنم گفت : خانم رئیس میزمن کدام است ؟
    با این جمله ، جشن صورت دیگری به خود گرفت و هر چهار نفر از مهمانان جایگاه خود را انتخاب کردند و نشستند.
    پیرجهان پرسید: خانم تهامی کار داریم یا این که باید صبر کنیم تا به ما رجوع شودپ
    خندیدم و گفتم : ان قدر کار برایتان می اورم که نتوانید پشت راست کنید.اولین کار مربوط به یک تولیدی است، دومین کار مربوط به کارخانه مواد غذایی است و سومین کار.....
    شبنم گفت : خدای من هنوز هیچی نشده بیگاری شروع شد.
    من به خوبی فهمیدم که شبنم قصد شوخی دارد اما همسرش با لحن توبیخ امیز گفت : بس کن شبنم فراموش کردی که چه کسی حمایتمان کرد؟

    بعد رو به من نمود و گفت : خانم تهامی من یاد گرفته ام که حق شناس باشم و مطمئن باشید تا روزی که تشخیص بدهید می توانم برایتان مثمر ثمر باشم در کنارتان خواهم بود.
    شبنم چین برپیشانی انداخت و گفت : همسر عزیزم روزی که تارا تشخیص بدهد دیگر برایش مثمر ثمر نیستم هم من با او هواهم بود و نمی تواند از شر من خلاص شود.
    سیرتی با صدای بلند خندید و گفت : ایضأ بنده!
    همان شب کار میانمان تقسیم شود و مادر که حوصله اش سر امده بود پرسید : پس من چی؟کاری نیست که من بتوانم انجام دهم؟
    مادر را در اغوش کشیدم و گفتم : شما برهمه ما ریاست می کنید و مسئولیت شما خطیرتر از کار ماست.
    مادر گفت : شما به یک نفر ابدارچی نیاز دارید.
    سیرتی گفت: که تحصیلداری هم بداند و کارهای بانکی و متفرقه را انجام دهد.
    گفتم : او هم اماده به کار است اما از فردا صبح. هنگام ترک شرکت صورت یکدیگر را بوسیدیم و با امید به فردایی بهتر از هم جدا شدیم.همان شب مادر وقتی برای رفتن به رختخواب خود را اماده می کرد باصدایی بلند که ذهن خواب الودم بشنود گفت : فراموش کردم که بگویم امروز الهی تماس گرفت و نگران تو بود.
    چشم خسته از بیداری بار دیگر گشوده شد و پرسیدم : کی نماس گرفت ؟
    مادر گفت: پیش از ظهر،گویا تازه از سفر برگشته و تازه از جریان مطلع شده. می خواست بداند که منظور تو از برکناری چیست و می خواهی چکار کنی.
    پرسیدم : شما به او چه گفتید؟
    مادر گفت : گفتم که تو قصد داری برای خودت کار کنی و دیگربه انجا برنمی گردی. وقتی پرسیدچه کاری؟ گفتم نمی دانم و او هم دیگر سوالی نکرد و با گفتن سلام برسانید تماس را قطع کرد.گفتم :
    ـ سه بار هم با خودم تماس گرفت اما جواب ندادم. باید بفهمد که نمی خواهم صدایش را بشنوم . باید همه چیز تمان شود.
    چند روزی از شروع کارمان گذشته بود و یک روز صبح وقتی وارد شرکت شدم با سبد گل زیبایی بر روی میز کارم روبرو شدم و با نگاه و لبخند موذیانه دختران که به رویم زده شده بود. چشمم به کارت ویزیتی خورد که روی گلی چسپانده شده بود .کارت را برداشتم چنین نوشته بود : (ناسیس شرکت را صمیمانه تبریک می گویم و برای شما و همکارانتان ارزوی موفقیت دارم. حکمت الهی)
    از سیرتی پرسیدم : چه کسی سبد گل را اورد؟
    شانه بالا انداخت و گفت : اقا حیدر در را باز کرد.
    اقا حیدر مردی میانسال بود که توسط شرکت کومپیوتری در طبقه اول ساختمان به من معرفی شده بود و به همین علت داشتن فامیل کمی دشوارش همه ترجیح داده بودند که او را به نام کوچکش خطاب کنند و تنها من بودم که او را با نام فامیلش اق یانلو صدا می زدم .وقتی صدایش زدم و او وارد شد پرسیدم: چه کسی گلها را اورد؟
    چشمان ریزو پف الودش را به دیده ام دو خت و گفت : پسر جوانی گلفروشی.همین گلفرشی سر نبش.من او را می شناسم جوان با غیرتی ست.
    خندیدم و گفتم : بسیار خوب ممنونم که اطلاعات کافی در مورد گلفروش سر نبش خیابان دادی.لطفا یک فنجان چای برایم بیار.
    با خارج شدن اقا حیدر سبد گل را پیش کشیدم و بو ییدم.غنچه گلهای رز کبود.با خود فکر کردم وقتی الهی جایمان را پیدا کرده باشد یقینأ عماد هم خواهد دانست و شاید او هم با سبد گلی دیگر تأسیس شرکت را تبریک بگوید.در همین فکر بودم که تلفن زنگ خورد و با برداشتن گوشی و گفتن الو بفرمایید صدای عماد در گوشم نشست که گفت : سلام اهوی رمیده.تماس گرفتم که بگویم مبارک باشد.
    شعی کردم صدایم را ارام و بدون لرزش باشد، پس با گفتن ممنون، سکوت کردم و او ادامه داد: می دانم ان قدر پر غروری که هیچ کمکی را از من قبول نمی کنی اما خواستم بدانی که متین نژاد کلی کار برایت تدارک دیده که امروز یا فردا برایت می اورد.امیدوارم درخواست یک پیرمرد را نادیده نگیری و.....
    گفتم : بچه گول می زنی؟بهتر است با ابروی پیرمرد بازی نکنی و او را روانه اینجا نسازی.ما برای تمام سال تقاضا داریم و احتیاجی به مساعدت هیچ کس نداریم.
    صدای خنده عماد در گوشم زنگ زد و شنیدم که گفت : او به هر حال می اید و هدیه کوچکی هم از طرف دوستان و شرکاء سابق برایت می اورد که امیدوارم خوشت بیاید.راستی می توانی در اخبار همین امشب تلویزیون مرا ببینی.بهتر نیست که تو هم راه اندازی کارخانه را به من تبریک بگویی؟
    با گفتن مبارکه!بار دیگر سکوت کردم و او ادامه داد: خبر دیگر این که من خانه را پس گرفتم ان هم با مبلغی زیادتر از ان چه که فروختی بودی.خیال دلرم تغییراتی در ان بدهم و از حکمت خواسته ام که توسط دوست مشترکمان مارینا مبلمانش کند.
    خونسردی را از دست دادم و با خشم پرسیدم : دیگر کاری ندارین؟ و بدون ان که منتظر جواب شوم گوشی را گذاشتم.
    تمام روز سعی کردم به گفته های عماد فکر نکنم و چهره ارسال کننده گلها را از پیش چشمم دور کنم.شب هنگام وقتی وارد خانه شدم از دیدن عمو که به تنهایی اکده بود متعجب شدم و هنگامی که صورتش را بوسیدم او با گفتن ( امان از دست شما جوانها که ما پیرها را به چه کارها وادار می کنید) ، بر حیرتم افزود و پرسیدم : چه شده عمو جان که به زحمت افتاده اید؟
    سینه صاف کرد و گفت : زحمت که چه عرض کنم.رحمت بود که توانستم بیام و شما را ببینم.بیا بشین و برایم بگو که حرف حسابت چیه.
    لحن شوخ عمو موجب دلگرمی ام نشد و من هم با همان لحن گفتم : چه می دونم عمو جان اشکال از کامپیوتره نه من .
    عمو با صدای بلند خندید و گفت : از کامپیوتر بهتر چرتکه است.ماشین حساب سنتی که اشتباه نمی کند.من هنوز هم به همان شیوه عمل می کنم و اگر تو هم بخواهی در انی برایت حساب می کنم.
    لحن عمو به یک باره جدی شد و گفت : اشتباهی که تارخ مرتکب شد ، تو نشو!
    متعجب پرسیدم : اشتباه ؟
    عمو به مادر نگریست و بعد رو به من گفت : بله مادرت شاهد است که چند بار به تارخ گفتم که از سفر چشم بپوش و همین جا کار کن.حتی پیشنهاد کردم که پرند را به او می دهم تا تشکیل خانواده بدهد اما گوش نکرد که نکرد.حالا ببین او کجاست و دختر من کجاست.
    خواستم جواب عمو را بدهم که مادر لب به دندان گزید و مرا به سکوت دعوت کرد.عمو ادامه داد:
    ـ حالا هم امدم تا به تو بکویم که درخواست عماد را قبول کن و یک عمر خوشبخت زندگی کن .زن دارد که داشته باشد او ان طرف کره زمین است وتو این طرف کره زمین . عماد هم ندار نیست که نتواند دو خانواده را اداره کند .همین ساعت پیش بود که من و مادرت او را توی تلویزیون دیدم که کارخانه را راه اندازی کرد .توی کارخانه دست کم دویست ، سیصد نفر کار می کنند وهمه انها حقوق بگیرند .پس می تواند تو راهم اداره کند .منتظر چی هستی؟ شاید به امید این نشستی که یک ادم پابرهنه گشنه گدا از در این خانه بیاید تو .یعنی لیاقت تو ادم گشنه گداست نه ادم پولدار؟زن داداشم می گه چون عماد از اول دروغ گفته تو ذوق تو خورده او حاضر نیستی اونو ببخشی .من ازت می پرسم کخ مگه هیچ کسدروغ نمی گه تا خرش از پل بگذره هان؟خوبه ماشاء ا...دختر تحصیل کرده ای هستی و می تونی روزنامه بخونی..اصلا روزنامه لازم نیست خوب به اطرافت نگاه کن و ببین چند تا ادم صاف و صادق می بینی و چند تا ادم کلاش و حقه باز زمونه طوری شده که هیچ کس با راستی و درستی به جای نمی رسد و همه مجبورند که به هم دروغ بگن تا خرشون نلنگه.باور کن که خیلی ها هستند که حسرت تو را می خورند و خودت خبر نداری .بشین و کلاهت رو قاضی کن و از خود بپرس عماد چه عیبی داره که برایش ناز می کنی .من خودم اگه یه دختر دیگه داشتم به عماد می دادم و خیالمون راحت می کردم.مگر ادم تو زندگی چه می خواد؟همه جون می کنن که پول به دست بیارن و راحت زندگی کنن که عماد داره .همه دلشون می خواد که مردشون دوستشون داشته باشه که عماد داره و به خاطر علاقش حاضر شد بیاد پیش من و خواهش کنه که با تو صحبت کنم.خب این هم ازعلاقه دیگه چی می مونه که برای خوشبخت شدن کم باشه؟به من بگو تا به عماد بگم برات فراهم کنه.
    عمو سکوت کرد و بعد از لحظاتی گفت: تو به قدر پرند برایم عزیزی و من بد تو را نمی خوام .بیا از خر شیطون پایین و بگذار یک بار دیگه عقدت کنه و برین بچسبین به زندگی تون.زن داداشم با خیال راحت بره نوه شو ببینه.خب چی می گی؟من باید امشب جواب ببرم.
    به مادر نگاه کردم و گفتم : حرفهای شما درست عمو جان اما من ....
    عمو نگذاشت جمله ام را تمام کنم و گفت : اما بی اما!مت یک ساعت حرف نزدم که اما بشنوم.
    گفتم : بسیار خوب اما نمی گم، ولی برای قبول درخواست عماد شرط دارم اگر قبول کرد من هم موافقت می کنم.
    برقی که از چشم عمو بیرون جهید هم من دیدم و هم مادر.لبهای عمو به تبسم نشست و گفت : حالا شدی دختر خوب.خوب بگو چه شرط و شرطی داری.
    با ترس زمزمه کردم: همسرش را طلاق بدهد و تمام ثروتش را به نام من کند.
    عمو با شنیدن در خواستم تسبیح شاه مقصود خود را با خشم بروی میز پرت کرد و پرسید : این هم شد شرط که گذاشتی؟همه فهمیده اند که اصل داروندار عماد از قبال زن فرنگی اش بوجود امده و هیچ عقل سلیمی منبع روشنی زندگی اش را کور نمی کند.
    گفتم : خوشحالم که شما هم می دانید که عماد به خودی خود هیچ است و ان چه که دارد متعلق به خود او نیست.
    عمو گفت : مفلس مفلس هم نیست.ارث نصرالله خان و همین کارخانه و چندین سهام در شرکتهای مختلف مال خود اوست و به زنش ربطی ندارد.
    گفتم : من دختر قانعی هستم و به همین مقدار از ثروت عماد قناعت می کنم او اگر به راستی به من علاقمند است باید چشم از همسر و دارایی اش بپوشد و .....
    عمو تقریبا فریاد کشید: می دانی چی می گی و چی می خوای؟عماد دو تا بچه داره!
    گفتم : بله می دونم عموجان و از شما تعجب می کنم که با دانستن همه اینها باز هم از من می خواهید که همسر عماد شوم.شما به سرنوشت ان دو تا بچه فکر کرده اید؟
    عمو گفت : انها خارجی هستند و مثل ما وابستگی ندارند.عماد هم می رود به انها سر می زند و بر می گردد.در ثانی این مشکل عماد است و به تو ربطی ندارد.جلال الدین می گفت که عمویش ارزو دارد ثروتش بعد از خودش به بچه هایش برسد که مادرشان ایرانی باشد و مقصود از مادر ایرانی تو هستی.
    سر تکان دادم و گفتم :نه عموجان او نمی تواند همه چیز را با هم داشته باشد.یا من را باید انتخاب کند و از ریتا جدا شود و یا این که فکر ازدواج با مرا ازسر بیرون کند.
    عمو خشمگین شد و گفت : باز که برگشتیم سر جای اولمان!
    مادر بلند شد و گفت : می روم برایتان چای بیاورم.
    با بلند شدن مادر، عمو هم بلند شد و گفت : زحمت نکش زن داداش من رفع زحمت می کنم.اما قبل از رفتنم این را بگم و بعد برم.تارا تو درست که دیگه بچه نیستی و یکی دو سال دیگه سی سال می شی اما بهت بگم هنوز هم بچه ای و مثل بچه ها فکر می کنی.
    بعد رو به مادر گفت : من تلاشم را کردم اما وقتی خدا نخواد کسی خوشبخت باشه خب نمی شه !
    مادر با لحنی ماتمزده گفت : شانس من هم این بوده که همیشه بازنده باشم.
    مادر عمو را بدرقه کرد و من هم از سنگینی کلام مادر خم شده و توان ایستادن نداشتم.وقتی مادر از بدرقه عمو برگشت و مقابلم نشست تمام وجودم یک پارچه اتش شد و فریاد زدم: چرا با صراحت به خودم نمی گویید که دوست دارید همسر عماد شوم؟چرا مانند ادمهای سرخورده و درمانده در مقابل عمو چنان نمودید که گویی من سد راه شما برای برنده شدن هستم.من از اینجا می روم تا باخیال راحت به هرکجا دوست دارید سفر کنید.عمو راست می گفت من حق ندارم که به خاطر خودم سعادت شما را هم نابود کنم.من فردا صبح به دنبال جا می گردم و از این جا می روم.بدون خوردن شام به بستر خزیدم و به خود گفتم ،( چه می شد اگر می توانستم تهدیدم را عملی کنم؟اما چون روز برایم اشکار بود که این کار را نخواهم کرد.)
    بدون همسر خانه ای داشتن و به تنهایی زندگی کردن یعنی پذیرفتن بدنامی و طرد شدن از میان کسانی که دوستشان داری و دوستت دارند.بی تفاوت بودن مادر و واکنش نشان ندادن از تهدیدم بیانگر ان بود که مادر خوب می دانست هرگز این فکر را عملی نخواهم کرد و برای خود بدنامی نخواهم خرید.
    به شبنم گفتم : احساس می کنم که استخوانهایم در اثر فشار در حال خردشدن است.به ظاهر زندگیم دریای ارام است که بیننده را به فکر شنا کردن دران می اندازد اما در ته دریا طوفانی برپاست که هیچ کس نمی بیند.همان طور که فشار اطرافیان بر روح و جانم معنایی چون دلسوزی و خیر خواهی گرفته است و هر کس به سهم خود می خواهد مرا قدمی به خوشبختی نزدیک کند.من می فهمم و می دانم که عامل این همه فشار کیست و جالب ان که هیچ کس دلش برای من که این همه سنگینی را تحمل می کنم نمی سوزد و همه برای او دلسوزی می کنند.نمی خواهم بگویم خسته شده ام ، اقرار می کنم که از پای در امده و چیزی نمانده که با صورت نقش زمین شوم.من دیگر توان مقاومت ندارم.سرنوشتم طلسم شده میان انتخاب دو مرد یا این و یا ان.فرد سومی وجود ندارد و خوشبختی خلاصه شده در وجود اندیشیدن، اتش به خرمن دیگران زدن،
    اب را از لب تشنه دریغ کردن، سکه های ظرف سائل را کش رفتن، از دیوار همسایه بالا رفتن، دزدی کردن و به مال دیگران طمع داشتن.خلاصه جای بد و خوب را با هم عوض کردن که اگر این باشد معنای عشق یعنی نفرت و مفهوم نفرت یعنی عشق.پس من عاشق عمادم و بیهوده انکار می کنم.خنگ بودن در درس حساب به این طریق دو ، دو تا می شود چند تا؟
    شبنم گفت : بس کن تارا، پس باورهای خودت؟
    گفتم : همان دیشب چون نادرست بود پاره کردم و دور ریختم.فردا سرنوشتم معین می شود.یا راهی بهشت می شوم و یا در قعر جهنم جای می گیرم.چقدر انتظار سخت است و تازه می فهمم که محکومین چه انتظارکشنده ای را برای رأی دادگاه تحمل می کنند.
    شبنم گفت:با برادرت مشورت کن!
    گفتم : ده هزار دلار بدهی به عماد باور را او هم به سوی مصلحت سر خم کرده.او به من گفت خواهر کوچولو ، من نگران توام و مصلحت نمی بینم که عماد را دشمن خود کنی.تدبیری بیندیش که بتوانی قانعش کنی که نمی توانید با هم خوشبخت شوید.
    شبنم گفت : انقدر گیج شده ام که نمی دانم چه باید بگویم فقط خواهش می کنم عجله نکن و تصمیم عجولانه نگیر.
    به رسم پدر برای فکر کردن و قدم زدن از خانه خارج شدم و پیاده به راه اقتادم.مقصد را پاهایم انتخاب می کرد و نگاهم اسفالت مرطوب ر ا که نور چراغهای خیابان باعث درخششان شده بود و خرده های شیشه که حکایت از تصادفی در وقت غیاب داشت.زایحه چمن و برگهای اب خورده نگاهم را متوجه پارک بی در و پیکر کرد و به سوی نیمکت خالی راه کج کردم.حضور عابران را ندیده انگاشته چشم به روی زیبایی جهان بستم .با خود فکر کردم و فکر کردم و راه رهایی را در سفر دیدم.سفری تنها و پنهانی شاید به یک ده دور افتاده و پرت و یا.....
    می توانم بنشینم؟
    صاحب این صدا را می شناختم و به گمانم رسید در مکانی هستم چون شرکت یا خانه.ایا خوابم برده و خواب می دیدم؟
    نگران از بیدار شدن دیده برهم فشرده و از خود پرسیدم،( پس کو، کجاست؟) در مشامم عطر نارنج نشست، دیده ام بیدار شد.با حضورش وجب فاصله را کافی دانسته نشست.
    بی سلا م پرسید: هدف از این کارها چیست؟چرا به تماسهایم جواب نمی دهی؟بهتر نیست که با صراحت حرف دلتو بزنی؟
    گفتم : راحتم بگذار فقط همین!
    بلند شد و حرکت کرد و رفت.با نگاهم بدرقه اش کردم.پیراهن و شلوار سفید.به خود گفتم ،( چقدر رنگ سفید به او می اید.)
    ردپای عطر نارنجش در هوا باقی بود.به ره بو به راه افتادم سر بلوار بوی بلال، عطر را در خود حل کرده بود.توی دلم خندیدم و راه خانه را در پیش گرفتم . قطره ای باران چکید روی پلک چشم چپم.دومین قطره افتاد روی دست چپم.داشتم فکر می کردم، قطره سوم قطره سوم.....
    موتوری گفت : ای خوشگله بپر بالا بریم سواری!
    سر بلند کردم، قطره افتاد روی لبم.شور بود و تلخ.زیر لب گفتم : با ننه ات برو سواری.
    سرکوچه قطره هی ناخوانده را پاک کردم.پشت در حیاط بو را حس کردم و به خود گفتم،( بوی گلذان گل شب بوست.)
    مادر حجاب داشت و سینی چای دستش بود.هردو پایم لرزید و از خود پرسیدم،( یعنی حکمت اینجاست؟)پرنده شوق را در قفس حبس کردم و ان را پنهانی به اتاق می بردم که مادر گفت : تارا بیا اینجا مهمان داریم!
    پشت به من داشت و در همان مبل قدیم که برای نخستین بار امده بود نشسته بود.شش قدم فاصله بود گویی زانوانم مال خودم نبود.صدایش امد که گفت : بی موقع مزاحم شدم.
    مادر گفت : خوشحالم کردید و از تنهایی در امدم.
    او حضورم را حس کرده بود اما ان قدر غرور داشت که به جای سربرگرداندن از مادر پرسید: تارا خانم بودند که امدند؟
    مادر خندید و گفت : بله.
    بعد با اشاره به من حالی کرد که برای حضور مهمان نزاکت نشان دهم.این تغییر موجب شد گام بردارم و پیش بروم.سلام سردم علیک نداشت و به جایش با پرسیدن حالم روی پایش ایستاد.
    با تعرف مادر نشست و فنجان چایش را برداشت و گفت : من امشب مزاحم شدم تا حرفهایم را برای اخرین بار در حضور شما بزنم و بعد رفع زحمت کنم.مادر ، من به داوری و قضاوت نیاز دارم و امیدوارم چون یک قاضی بی طرف بشنوید و داوری کنید.من به تارا علاقمندم و این علاقه را کتمان نمی کنم.جسارتم را ببخشید اما مجبورم برای روشن شدن ذهن شما جسارت به خرج دهم.
    مادر متعجب از کلام و لحن حکمت با گفتن خواهش می کنم راحت باشید ، سکوت کرد و حکمت ادامه داد:
    ـ علاقه من به تارا از زمانی شروع شد که متاسفانه زمان برای بازگویی احساسم مناسب نبود.من مادر بیماری داشتم که در تیمارستان بستری بود و حالش مساعد نبود که او را برای خواستگاری روانه کنم.نظر پزشکان معالج متغیر بود و هر بار که به دیدنش می رفتم نظر متفاوت می شنیدم.که رو به وخامت .من در دنیا تنها او را داشتم و ارزویم این بود که او در مراسم ازدواجم شرکت داشته باشد.شما خود مادرید و می توانید حرفم را درک کنید.
    مادرم سرفرود اورد و حکمت ادامه داد: و متاسفانه در سفر بودم که شنیدم تارا ازدواج کرده و همسرش مرد متمولی است.با ان که ضربه سختی بود اکا پذیرفتم و برایش ارزوی خوشبختی کردم و به خود باوراندم که ممکن بود اگر تارا می دانست مادری مجنون و بستری دارم هرگز به درخواستم اعتناء نمی کرد و با این گونه اندیشه ها خود را ارام ساختم.اما در سفر به المان وقتی ماهیت اهنچی برایم مسجل شد و دانستم که او نه تنها همسر دارد بلکه دو فرزند زیبا و دوست داشتنی هم دارد کنجکاو شدم که بدانم هدف او چیست و چرا تارا را به عقد خود دراورده.تا این که پس از بازگشت، خود تارا برایم ماجرا را گفت و از اهنچی جدا شد و مادر من نیز دار فانی را وداع گفت.هر دوضربه دیده بودیم و در ان شرایط به دنبال کسی می گشتیم که او را گناهکار و مسبب بدبیاری های خود بدانیم و متاسفانه تارا مرا برگزیده بود که گمان دارم هنوز هم مرا مقصر می داند.من برای تارا، به خاطر تارا حاضر به انجام هر کاری هستم و خودش این را خوب می داند.اما بازگشت اهنچی و اقدامش برای رجوع باز هم مانعی پیش اورد که مجبورم ساخت به جای اقدام کننده، نظاره کننده شوم.مادر من ارزو دارم همسرم با تمام وجودش مرا دوست بدارد و خودم را برای خودم بخواهد.من معتقدم برای شروع یک زندگی باید روشن بین بود و هاله ها را از میان برد.
    من از این که سایه مرد دیگریر باشم و عمری با این فمر که ایا همسرم با میل و اختیار همسرم شده یا از روی جبر و لاعلاجی متنفرم و گمان نکنم که زندگی این چنینی خوشبختی به دنبال داشته باشد!
    مادر بی اختیار اه بلندی کشید و گفت : حق با شماست وقتی پای شک و بدبینی در میان باشد هر قدر هم زن تلاش کند مرد باور نحواهد کرد.
    حکمت گفت : تارا باید انتخاب کند و تنها در این مورد است که متاسفانه نمی توانم کمکش کنم.چه دوست دارم ازاد فکر کند و ازاد تصمیم بگیرد و اگر مرا انتخاب کرد باید مطمئن باشد که به هیچ کس اجازه نخواهم داد کانون زندگی ام را به بازی بگیرد.من تمام جان و مال و هستی ام را به او تقدیم می کنم و در عوض وفاداری و پای بندی به اصول و شرافت ، خانه و خانواده را از او می طلبم.مادر!من به تارا علاقمندم اما اگر او اهنچی را انتخاب کند باید مطمئن باشد که به خود اجازه نمی دهم مزاحم زنگی اش شوم و برای و برای راحتی خیالش از شرکت می روم.همین امشب هم وقتی از در این خانه بیرون رفتم تا مرا نخوانید برنمی گردم.
    حکمت به ساعت دستش نگریست رو به مادر گفت : روزی شما مرا همپایه پسرتان بالا بردید و من به ارزش کاری که انجام دادید واقفم و ممنون، جدا از مسیری که تارا انتخاب خواهد کرد، دلم می خواهد جایگاهم را پیش شما محفوظ شده بدانم و اگر به وجودم نیاز داشتید بدون هیچ تردید مرا خبر کنید.
    مادر گفت : مطمئن باشید که همینطور خواهد بود.
    وقتی حکمت بلند شد من و مادر هم بلند شدیم و بدرقه اش کردیم .مادر در راهرو و به بهانه سر زدن به غذا ما را تنها گذاشت.حکمت دست پیش برد تا در را باز کند و در همان زمان هم به من نگریست و گفت : امیدوارم هیچ گاه اسمان چشمانت را ابری نبینم.شب بخیر!
    با رفتن حکمت، مادر روبرویم نشست و گفت : تارا نظرت چیست ؟
    گفتم : مادر فکر می کنم خوشبختی ان تاج مرصع نیست که بر تارک عده ای انگشت شما بدرخشید.خوشبختی و خوشبخت شدن یعنی درک زیبا از زندگی داشتن.خوشبختی یعنی امیدواری دوست داشتن و عاشق بودن.خوشبختی یعنی قناعت کردن.
    مادر راه نطقم را بست و گفت : خوشبختی یعنی با حکمت اغاز کردن.
    خندیدم و گفتم : بله خوشبختی یعنی درک معنا کردن.من انتخابم را کردم مادر و حالا دیگر در مورد محبت او نسبت به خودم هیچ تردید ندارم.
    مادر گفت : بسیار خوب اگر از من می شنوی بهتر است عجله کنید و بی سر و صدا عقد شوید.حتی من می گویم.که عمویت هم خبردار نشود چه او تمام حرفهایش را به زن عمویت می گوید و او هم به پرند خواهد گفت و خیلی زود به گوش اهنچی می رسد.
    گفتم : همین کار را خواهم کرد و فردا صبح به او تلفن می کنم.
    در وقت خواب هنگامی که تمام چراغها خاموش شد از هیجان خواب از چشمم رمیده بود و در بستر غلت می زدم.کندی حرکت عقربه های ساعت بی تابم کرده بود و قرار و ارام نداشتم .در بستر نشستم و به خود گفتم ،( باید تماس بگیرم.او هم باید در هیجان من شریک شود.)
    با وجودی کودکانه پای تلفن نشستم و شماره گرفتم.وقتی صدایش در گوشی پیچید گفتم : چرا من این همه بی تابم که در اتاقم گم شده و در را پیدا نمی کنم؟چرا ان که موجب این بی تابی ست سر به بالین گذاشته در خواب است؟من ان قدر بی تابم که گمانم می رسد تا بخواهم صبح شود یک صدو بیست و چهار ساعت فاصله است.من دلم می خواهند در شوق کودکانه ام او باشد و عطر بهر نارنجش.
    صدای حکمت که از هیجان می لرزید در گوشم نشست.
    ـ اه تارا باورکن که قلبم از هیجان در حال ایستادن است و ناباورم که بیدارم یا خواب.پس حرف بزن تکرار کن تا اطمینان پیدا کنم که بیدارم.
    گفتم : حس می کنم در بوی باران عطری است جادویی که درهوای اتاق جریان دارد و نمی گذارد که عرق شرم را دیده انگارم و هم اوست که واژه ها را کنار هم مرتب می کند و مرا شلاق مهرش می نوازد که بخوان.کلماتی مهتابی است و در تاریکی مثل پولک براق است.
    حکمت گفت : بخوان !
    گفتم : جمله اول دوست است و جمله دوم به گمانم خوانا نیست.
    پرسید: دارم نیست؟
    گفتم : شاید اما گفتنش اسان نیست.
    گفت : می فهمم و به همین اندازه خشنودم .تارا ! کتابی پیش روی دارم که در سر فصلش نوشته دوستت دارم.

    ( پایان ص 439)
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  7. #37
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل هفدهم

    در محضر، دکتر مرادی بود و دوستانم که پیرجهان و علیزاده شاهدان من بودند.به هنگام خواندن خطبه گویی اولین بار بود که ایات را می شنیدم و به همراه هیجان، ترسی داشتم که دستانم را به لرزش انداخته بود.در اتاق کوچک محضر سفره عقدی برپا بود و ما برخوان سفره ای نشسته بودیم که از ان خودمان نبود.اما همه چیز زیبا بود و اشک چشم ، اشک شادی بود و حسرت و اندوه نبود.وقتی خطبه خوانده شد حلقه هایمان باگفتن به پای هم پیر شوید به دستمان داده شد و حکمت گفت : قسم می خورم ان چه در توان دارم برای خوشبخت کردنت به کار گیرم.
    صدایش می لرزید و اشک پا گرفته در چشمش گواه صداقت کلامش بود.ان شب شب میلاد حضرت قائم بود و تمام کوچه و خیابان غرق در نوربود و روشنایی بود.
    دکتر مرادی تا توانست فیلم گرفت و به طعنه و شوخی گفت: راستش را بگو حکمت چقدر هزینه چراغانی کردی؟تکتد افتابه لگن هفت دست باشد و شام و ناهار هیچی؟
    همه به هزل او خندیدند و هنگامی که وارد خانه شدیم من و حکمت تازه فهمیدیم که چرا سیرتی و علیزاده اصرار داشتند که کلید خانه حکمت را داشته باشند.اپارتمان غرق گل بود و به زیبایی تزئین شده بود.میز شام چیده و تنها جای غذا خالی بود.
    به علیزاده گفتم : ان قدر زیباست که دوست دارم بنشینم و نگاهش کنم.
    خندید و گفت : این طرز ارایش میز را گذاشته بودم برای شب عروسی خودم.اما شما ان قدر برای من و الهه عزیزید که هدیه کردیم به شما.
    دکتر مرادی گفت : شام امشب هم خدا کند دیر نکنند، هدیه من است به شما.پیرجهان و شبنم جعبه ای کادو شده روی میز گذاشتند شبنم گفت :
    ـ هدیه ما هم تندیس بلورینی است از خدای عشق به شما.
    با اورده شدن غذا میز شام جلوه ای دیگر گرفت و اولین قاشق به جای غذا دسر موز بود که حکمت به دهانم گذاشت و باعث تفریح همه شد.
    وقتی مهمانها پاسی از شب گذشته خانه مان را ترک کردند تازه شیطنت حکمت گل کرد و بر روی بام خانه بزمی شاعرانه ترتیب داد و گفت :
    ـ تارا !ما با برگزاری مراسم ساده مان توانستیم عروسی را راهی خانه بخت کنیم و در شادی انها شریک شویم.من فکر می کنم خدایی که ان بالاست نگاه مهربان تری به ما خواهد داشت و برای اهداف خیر خواهانه کمکمان خواهد کرد.
    ما برای گذراندن ماه عسل به گرگان رفتیم تا از خانه ای که او در ان رشد و نمو کرده بود دیدن کنیم.در طول راه به یاد سفری که با مارینا داشتیم افتادیم و خاطرات ان سفر برایمان زنده شد.خانه پدری حکمت را خانه ای بزرگ و روستایی و زیبا دیدم و به حکمت گفتم :
    ـ دلت می اد اینجا را بفروشی؟
    خندید و گفت : حالا که خوشت امده بیا تا همه جای ان را به تو نشان دهم.باگردش در خانه و مزرعه وقتی بار دیگر به خانه برگشتیم به ساختمانی بزرگ که بی شباهت به انبار نبود اشاره کردم و پرسیدم: انجا کجاست؟
    حکمت گفت : سوله است و جای دیدنی نیست.
    گفتم : دوست دارم داخلش را نگاه کنم.پذیرفت اما شوری که برای نشان دادن خانه و مزرعه از خود ابراز کرده بود در صورتش ندیدم و گفتم :
    ـ اجباری نیست اگر مایل به نشان دادن نیستی!
    لبخند زد و گفت:نشانت می دهم مسئله ای نیست.
    وقتی قفل در را باز کرد گفت:انبار پنبه است و قسمتی هم اصطبل.
    پرسیدم:اسب هم داشتی؟
    با صدا خندید و گفت: اینجا روستاست و بدون اسب و قاطر ان وقتها کاری از پیش نمی رفت.
    انبار یا به قول حکمت سوله بزرگ و وسیع را دیدم.نور خورشید از سقف نورگیر کوچکی به درون می تابید.گونی های بزرگ الیافی روی هم انبار شده بودند و انبار را ستونهای چوبی با فاصله ای معین سرپا نگه داشته بودند.در دیگری در اخر انبار بود که به فاصله چند متربا ان تختی چوبی و تشکی کهنه برروی ان نطرم را جلب کرد و گفتم : اینجا هم جای خواب انباردار است؟
    به تلخی لبخند زد: این جای خلوت و دنج من است.
    به نگاه حیرت زده ام تبسم کرد و گفت : باید می گفتم جای خلوت من بود.مال دوران نوجوانی ست.
    پرسیدم : با ان همه اتاق چرا اینجا؟
    گفت : خودم هم به درستی نمی دانم که چرا اینجا را به اتاق ترجیح داده بودم.اما می دانم که شیرین ترین خوابها و رویایی ترین شبها را روی همین تخت به صبح رسانده ام .دوست داری گنج مرا تماشا کنی؟
    حکمت خم شد و از زیر تخت جعبه ای چوبی بیرون کشید و گفت : قول بده که دچار هیجان نشوی.
    او جعبه را برداشت و روی تخت گذاشت و چفت ان را باز کرد.درون جعبه تنها چیزی که نبود گنج بود.او کتابی دراورد و روی جلدش را دست کشید و نشانم داد و گفت : این اولین جایزه در دوران مدرسه است.صفحه اولش را بخوان.نوشته بود:( تقدیم به اقای حکمت الهی برای احزار مقام اولی شهرستان گرگان).حکمت کارت تبریکی دراورد و به دستم داد:اولین تبریک عاشقانه در دوران جوانی.
    کارت مضمونش این بود:(سال نو را به شما و خانواده محترمتان تهنیت می گویم).و امضاء کرده بود ( مهتاب).
    حکمت وقتی دید نگاهش می کنم گفت : این کارت مال سالی است که از دبیرستان فارغ التحصیل شدم و .......
    گفتم :اگر دوست نداری توضیح نده.
    حکمت خوشحال شد و با عجله بقیه محتویات جعبه را با هم بیرون اورد و گفت: همه جوایزی است که گرفته ام.
    به بقیه نگاه نکردم و او همه را به جعبه برگرداند و پرسید: گرسنه نیستی؟
    گفتم : چرا اما دلم می خواهد در خانه اشپزی کنم.می شود به تنهایی خرید بروی؟تاتو برگردی من هم چای اماده می کنم.
    حکمت قبول کرد و انباری را ترک کردیم. با رفتن خکمت وارد ساختمان شدم و این بار با نگاهی دیگر به زنی فکر کردم که در این اتاقها راه می رفته و برای اسایش همسر و یگانه فرزندش تلاش می کرده.اشپزخانه فاقد گاز و وسایل امروزی بود و برای تهبه چای مجبور شدم سماور را ساییده تا بار دیگر قابل استفاده شود.این کار مدتی وقتم را گرفت و هنگامی مکه موفق به روشن کردن سماور شدم حکمت هم از راه رسید.خسته از تلاشی که برای اماده سازی چای کرده بودم با حالتی ناخشنود گفتم : این همه خرید برای خانه ای که امکانات ندارد؟
    بسته های نایلونی خرید در دست حکمت برجای ماند و او متعجب از سخنم گفت : خودت خواستی که....
    گفتم : بله .اما اینجا نه گاز دارد نه یخچال .مجبور شدم برای تهیه چای سماور را بسایم تا بتوانم استفاده کنم.
    حکمت که عامل خشمم را شناخته بود، نایلونها را بر زمین گذاشت و دستم را گرفت و گفت: بیا عزیزم، بیا بشین و نگاه کن که بدون گاز و یخچال می شود غذای خوشمزه تهیه کرد.
    حکت ماهی گرفته بود و خودش به تمیز کردن ان مشغول شد و من هم برنج که خریداری کرده بود پاک کردم و پرسیدم:حکمت پیرمردی که توی مزرعه دیدیم که بود؟ طوری تو را بغل کرد و بوسید که حدس زدم فامیل باشد.
    حکمت سر تکان داد و گفت : او صاحب قطعه بغلی ست.ما با هم همسایه ایم.
    گفتم : پس با این حساب او باید پدر..............
    حکمت با اوایی بلند که ناخشنودی اش به خوبی معلوم بود گفت : لطفأ بس کن تارا ! می شود به جای کنجکاوی یک سبد از اشپزخانه قرون وسطایی به من بدهی؟
    ان فدر کلام او بر من گران امد که سینی را بر زمین گذاشته و به اشپزخانه پناه بردم.سبد پیش رویم بر گل میخ اویزان بود و ان را نمی دیدم.رو به پنجره ایستادم و خورشید در حال غروب را نگاه کردم و به خود گفتم ،( اولین اشتباه در اغاز زندگی جدید!)
    دست حکمت که به دور شانه ام حلقه شد با صدای به یغض نشسته گفتم : متاسفم من اصلا........
    سرم را به سینه اش چسباند و گفت : من معذرت می خوام.امدن ما به اینجا اشتباه بود و من نمی بایست تو را برای شیرین ترین ایام زندگیمان به اینج می اوردم.اشتباه کردم!اینجا مرا بی اختیار می برد به گذشته و از حال جدایم می کند.ما امشب می رویم به یک هتل زیبا و من خاطرات را همین جا ، جا می گذارم.تارا!تو نیمه دیگر وجود منی.این حرفم را اویزه گوش زیبایت کن که من قلب و روحم متعلق به توست.راستی یادت میاد که بهت گفته باشم دوست دارم؟
    گفتم : نه! تو هم یادت میاد که بهت گفته باشم دارم از بوی ماهی خفه می شم؟
    حکمت رهایم کرد و خود سبد را از میخ دیوار برداشت و گفت :ماهی خالی خالی خوردن هم کیفی داره.بیا کمکم کن اتیش روشن کنم.
    در کنار منقل اتش نشسته بودم و به زغالهای گل افتاده و به حکمت برای کباب ماهیها نگاه می کردم و در همان هنگام با خود عهد بستم که هرگز و هرگز به گذشته او اشاره نکنم اما خود حکمت با گفتن ( من طبخ ماهی را از مرادی یاد گرفته ام) به گذشته اشاره کرد و من هم با سکوت خود به او مجال دادم که از خاطراتش با دکتر مرادی در مورد ماهیگیری گفتگو کند .شام لذیذی بود و با دو لیوان چای سورمان کامل شد.
    حکمت گفت: وقت رفتن است.
    پرسیدک : کجا؟
    گفت :هتل.
    گفتم : من نمیام.تصمیم دارم که امشب تو انباری روی تخت رویایی تا صبح سرکنم.
    قاه قاه خندید و پرسید: تو انباری؟روی ان تخت قدیمی؟
    گفتم : اره دلم می خواد بدونم که من هم می تونم خوابهای رویایی ببینم یا این که فقط مخصوص توست.
    پرسید: راستی راستی تصمیم داری تو انباری بخوابی؟
    گفتم : بله، البته اگه شما حسودی نکنین.
    گفت: پس می روم اماده ش کنم.باید هوای انباری رو عوض کنم.
    گفتم : من هم ریخت و پاش جنابعالی رو جمع می کنم.
    دیدم که حکمت با وجدی غیر قابل وصف به اتاق دیگر رفت و هنگامی که بیرون امد در هیبت یک روستایی بود.دستمال به روی موهایش گره زده بود و شلواری کردی به پا داشت و پیراهنی گشاد که روی ان انداخته بود. به ظاهرش خندیدم و پرسیدم: این لباسها چیست؟
    به خود نگاه کرد و گفت: به قول دکتر لباسهای فله گیست.او هم یک دست مثل همین اینجا دارد.تازه چکمه هایمان را ندیده ای.تارا قول بده تا من خودم دنبالت نیامده ام پای به انباری نگذاری.
    پرسیدم: اخه یک نفری که نمی توانی احاف و تشک.........
    حرفم را قطع کرد: همه اینها با من.تو فقط صبر کن تا من برگردم.
    وقتی حکمت رفت، به بهار خواب که چون بازار مکاره شده بود سر و سامان دادم و برای رفع خستگی فنجان دیگری چای نوشیدم.با انکه می دانستم حکمت هست و تنها نیستم اما از تنها در اتاق ماندن و شنیدن پارس سگان ترسیدم و روی بهار خواب ایستادم و به اوای بلند حکمت را نامیدم.جز صدای خودم و صدای پارس سگان صدایی نشنیدم.ترجیح دادم برگردم به اتاق و با خواندن مجله اس سر خود را گرم کنم.در اتاق جستجو کردم و با این فکر که ممکن است در کمد دیواری مجله ای پیدا کنم وارد اتاقی شدم که حکمت تغییر لباس داده بود.در کمد را باز کردم و چشمم به دو چوب ماهیگیری و دو جفت چکمه ساق بلند و دو تا کلاه حصیری و دو تا ساک افتاد و دیگر هیچ.در لنگه دیگر کمد چندین دست رختخواب تا به طاق چیده شد بود و در طبقه کف کمدچند دفتر و کتاب دیدم.خم شدم تا یکی از کتابها را بردارم چشمم به دفتر بی جلدی افتاد که عکس روی صفحات سفید ان چسبانده شده بود.به خودم گفتم،( عکسهای کوچکی حکمت است)
    ان را براشتم و به اتاق دیگر برگشتم.دفتری بود صد برگ که فقط یک رو عکس داشت و در صفحه مقابل نوشته هایی که چون سطری خواندن فهمیدم شرحی است راجب به عکس و ثبت تاریخ ان عکسک.دکی حکمت، نشانگر تندرستی و شادابی او بود.کودکی تپل و خندان با پستانکی به گردن و کلاهی بافتنی برسر.در صفحه بعد همین کودک را در اغوش زنی دیدم نسبتا بلند که کنار درختچه ای ایستاده بود و مردی به هیبت کنونی حکمت در کنارش که از شباهت او به حکمت فهمیدم که عکس متعلق به پدر و مادرش می باشد.چندین عکس خانوادگی بود و پس از ان عکسی در کلاس مدرسه.سعی کردم حکمت را در میان انها پیدا کنم و پس از حدس با خواندن سطر روبرو فهمیدم که اشتباه کرده ام و او حکمت نیست.عکس حکمت مقابل دانشگاه، عکسی از دکتر مرادی به تنهایی، عکسی دسته جمعی دانشجویی. و عکسی هنری از حکمت که به گونه ای گرفته شده بود که گویی خورسید را در مشت دارد.روبروی عکس سطری نوشته نشده بود، اما در پشت ان نوشته بود:(ایا روزی می رسد که تو خورشید راستین زندگی ام شوی؟) به یک باره دلم به الش سوخت و به خود گفتم:(بیچاره هیچ وقت به ارسال این عکس نشد.)عکس بعد زنی بود نشسته در کنار عروس.عروس زیبا بود به گمانم رسید نقش صورت او را در جایی دیده لم.در سطر روبرو نوشته شده بود:( عروسی مهتاب) و تاریخ زده بود.با خودم فکر کردم ( حکمت حق داشت که نمی توانست روی این چهره، چهره ای دیگر بنشاند) به گمانم رسید که صدای پایی می اید.با شتاب بلند شدم و البوم را به سر جایش برگرداندم و به اشپزخانه رفتم که گمان کند مشغول کار هستم.در سماور اب ریختم و همان جا منتظر ایستادم.اشتباه نکرده بودم و او وارد اتاق شده بود و بدون ان که جستجویم کند با صدای بلند گفت: دیگر چیزی نمانده تمام شود.تا یک خیار برایم پوست بگیری برگشته ام.
    ترجیح دادم همان جا بمانم و با او روبرو نشوم چه می ترسیدم از نگاهم بفهمد که در غیابش چهره محبوبه اش را کشف کرده ام.وقتی صدای پایش را از پشت پنجره اشپزخانه شنیدم خیالم اسوده شد که دارد به سله برمی گردد.از یخدان سفری که به همراه اورده بودیم میوه خارج کردم و ان را چیدم و ب خود گفتم،( این همه وقت انجا چه می کند؟) صدای زنگ تلفن همراهم از هر نوایی به گوشم خوشتر امد و هنگامی که صدای مادر را شنیدم با هیجان گفتم: سلام مامان، چه خوب کردی تماس گرفتی.
    مادر گفت: شما کجا ستید معلوم هست؟
    گفتم : شما که می دانید ما امده ایم به خانه پدری حکمت .نمی دانید اینجا چقدر بزرگ و زیباست.باید شما را بیاورم تا از نزدیک خودتان ببینید.همان جایی است که همیشه در ذهنتان بوده.
    مادر پرسید: حال حکمت خوب است؟
    گفتم : کمی حالش گرفته بود اما بعد عادی شد.
    مادر گفت: حق دارد به هر طرف که نگاه می کند مادر و پدرش را می بیند.سعی کن با خاطره ای خوش از انجا بیرون بیاید که دلش نیاید انجا را بفروشد.
    گفتم : چشم.شما بگویید انجا چه خبر؟
    مادر گفت: خبر این که تارخ زنگ زد و من همه چیز را گفتم.اول باور نمی کرد اما بعد که برایش قسم خوردم خوشحال شد و تبریک گفت می خواست به تو حکمت زنگ بزند که گفتم رفته اید سفر.
    پرسیدم : حال سها کوچولو چطور بود؟
    مادر گفت : تارخ چیزی نگفت .او به من لج کرده و از حال پسرش چیزی نمی گه.
    گفتم : حق داره.چند بار خواسته که دعوتنامه بده شما برین نوه تون رو از نزدیک ببینین قبول نکردین.
    مادر گفت : دیگه راضی شدم و به تارخ گفتم برایم بفرسته.تارا!شما کی برمی گردین؟
    خندیدم و گفتم : چیه مادر، دلت برام تنگ شده؟
    اه کشید و گفت : این خونه ادمو دیونه می کنه.فردا خیال دارم بم خونه ت تا به گلدونهات اب بدم.پول تلفن زیاد شد.مواظب خودتان باشین و موقع برگشتن زنگ بزنین.
    باقطع تماس از اتاق خارج شدم و در اتومبیل را باز کردم و نشستم.با روشن کردن ضبط نوار محبوب حکمت را گذاشتم و چشم بر هم نهادم و به خودم، به گذشته ، به سفر المان فکر کردم.صدای حکمت دیده ام را باز کرد: خوابی؟
    گفتم : اگر می خواستی انباری جدیدی بسازی وقت کمتری می گرفت.
    گفت :اخمهایت را باز کن و با من بیا.
    گفتم : امکان نداره تو تاریکی با تو بیام.تو بیا سوار شو با ماشین بریم.
    گفت : باشه دختر تنبل با ماشین می رویم اما باید صبر کنی تا درها رو قفل کنم.
    گفتم :پس سماور را هم خاموش کن و ظرف میوه را هم بیار، اما نه صبر کن باید خودم بیام. وقتی سوار شدیم گویی سفری در پیش داریم همه چیز با خود اورده بودیم؛ از فلاسک چای تا میوه و اجیل و دو تا متکا.مقابل س.له، حکمت پیاده شد و گفت : ماشین رو می بریم تو.
    قتی با اتومبیل داخل شدیم حکمت در را از داخل چفت نمود.نور کم سوی انجا مرا از پیشنهادی که داده بودم پشیمان کرد.
    صدای حکمت را شنیدم که گفت : برو جلو.
    پیش رفتم و نزدیک ستونی که کنار تخت بود نگهداشتم و لحظه ای مبهوت به تماشا ایستادم.زیر پایم فرشی بود از گلهای یونجه و یک کنه درخت که رویش دو شمع در حال سوختن بود.دور تا دور تخت پشه بندی زده بود و چند شاخه گل افتابگردان به پشه بند زیبایی داده بود.
    حکمت از صندوق چای و میوه را اورد و روی کنده گذاشت و به نگاه تحسین امیزم خندید و گفت : حجله گاه یک روستایی است.
    گفتم : ان قدر زیباست که نمی توانم توصیف کنم.حکمت تو خیلی پر احساسی و من در مقابل تو کم میارم.
    خندید و گفت : یک احساساتی می تواند اینها را زیبا ببیند در غیر این صورت مشتی علف است و دو تا شمع نیمه سوخته و یک حصار توری.حالا بیا بشین تا برایت چای بریزم. ای کاش اسمان ابری نبود و ماه و ستاره ها هم دیدنی بود.
    گفتم تو خسته ای، بشین تا من پذیرایی کنم.
    بی هیچ سخنی نشست و من برایش چای ریختم و ضبط صوت اتومبیل را روشن کردم و صدای نوار دلخواهش را بلند کردم و پرسیدم :
    ـ خلیفه من احساس رضایت می کنید؟
    دستم را گرفت و کنار خود نشاند و گفت : بلی خاتون من ، همه چیز در حد اکمل است.
    به حکمت گفتم : هیچ کس باور نخواهد کرد که ما دو روز را در یک انباری سپری کرده باشیم.اما من خوشحالم که اجازه دادی در رویاهایت شریک شوم و زیبایی دنیا را از منظر چشم تو ببینم.باورکن هیچ کس مثل تو نمی تواند توصیف زیبایی کند.برگچه های یونجه مخمل سبز!و گوش دادن به شعر سهراب از لب تو.پلک ها را بتکان، کفش به پا کن، و بیا. و بیا تا جایی، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد .و زمان روی کلوخی بنشیند با تو
    بقیه اش چی بود حکمت؟خواهش می کنم پیش از ترک این جا یک بار دیگه برام همین شعر رو بخون.
    حکمت نگاه در چشمم انداخت و گفت :

    گوش کن ، دورترین مرغ جهان می خواند.
    شب سیلس است، ویکدست ، و باز شمعدانی ها
    و صدادارترین شاخه فصل، ماه را می شنوند.
    پلکان جلو ساختمان ، در فانوس به دست و
    در اسراف نسیم، گوش کن ،
    جاده صدا می زند از دور قدم های تورا
    چشم تو زینت تاریکی نیست.پلک ها را بتکان،كفش به پا کن،
    و بیا و بیا تا جایی که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد و
    زمان روی کلوخی بنشیند با تو
    ومیزامیر شب اندام تورا ، مثل یک قطعه اواز به خود جذبب کنند.
    پارسایی است در انجا که تو را خواهد گفت ،
    بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است.

    در انباری را بی هیچ تغییری بستیم و با این تصمیم که تمام تعطیلات را اینجا خواهیم گذراند خانه و مزرعه را تر کردیم.
    به شبنم گفتم : انقدر دوستش دارم که می ترسم ابراز کنم.نکند چرخ گردون از سربخل و عناد ضربه شستی به ما نشان دهد.زنگ تلفن باعث شد حرفمان ناتمام بماند.گوشی را برداشتم و از صدای پرند قلبم فرو ریحت و او با شادی گفت : تبریک می گم عروس خانم!
    گفتم : ممنونم.
    گفت : به جلال الدین گفتم من هم اگر جای تارا بودم همین کار را می کردم.
    قلبا خوشحال شدم که پرند از کارم راضی است اما وقتی گفت : زن خوب ان است که به قدر گلیم شوهرش پا را دراز کند.
    گفتم : اشتباه نکن دختر عمو.حکمت قصد داشت باشکوهترین عروسی را برایم بگیرد تا چشم ظاهربینان اغناء شود اما من مخالفت کردم چون باور داشتم که شکوه یک عروسی در سادگی ان و مهمانهایی است که دعوت می کنم.
    با صدا خندید و گفت : من نمی دانم اگر عمئ عماد نبود باز هم شکوه سادگی حرف می زدی یا به جایش به زندگی نق می زدی؟
    گفتم : عمو عماد شما خود خوب می داند که به من مقروض است و من مدیون کسی نیستم.ممنونم که تماس گرفتی و تبریک گفتی.
    گوشی را که گذاشتم ، شبنم پرسید: کی بود؟
    گفتم : دختر عمویم پرند.شاید بهتر است بگویم برادرزاده عماد، چون با غلظت تمام واژه عمو را بیان می کرد.
    شبنم پرسید: خوب چی گفت ؟
    نگاهش کردم و گفتم : هیچ می خواست بگوید که حکمت پول نداشت تا برایم عروسی مجلل بگیرد و در لفافه می خواست به من حالی کند که ما فقیریم و گدا.
    شبنم خندید و گفت : همان بهتر که گمان کنند شما بی چیزید و دورتان را خط بکشند.
    گفتم : این تازه شروع ماجراست.خدا می داند که چه کسی بعد تلفن می کند و او چقدر متلک و نیش زبان نثارم می کند.
    شبنم گفت : چاره کار سکوت و بی اعتنایی!من و پیرجهان هم کم حرف و سخن از دوست و اشنا نشنیدیم و چه تهمت ها که بر ما نبستند.اما من و او بی اعتناء گذشتیم و زندگی را به کام خودمان تلخ نکردیم.کم کم همه باور می کننند که عشق شما محکمتر از ان است که تحت تاثیر حرف و سخن قرار بگیرد.راستی تارا کارها زیاد شده و خواستم بهت بگم بد نیست یکی، دو نفر استخدام کنی.
    گفتم : باشد در موردش با حکمت صحبت می کنم.شب وقتی حکمت از راه رسید مادر مهمانمان بود.او با دیدن مادر خوشحال شد و خستگی از کار روزانه را فراموش کرد و پس از ان که تغییر لباس داد کنار مادر نشست و حالش را پرسید.
    مادر گفت : خوبم، اگر اطرافیان بگذارند.
    خواستم با ایماء و اشاره به مادر حالی کنم که سکوت کند اما او به من نظر نداشت.
    حکمت پرسید: اطرافیان؟ مگه چی شده؟
    مادر گفت : عروسی بی سرو صدای شما همه را خشمگین کرده مخصوصا عموی تارا!صبح اول وقت تماس گرفت و با صراحت گفت که برادرزاده ای به نام تارا ندارد.
    برای ان که سخن مادر را کوتاه کنم گفتم : من هم جز شما و تارخ کسی را ندارم.قوم و خویشی که فقط در وقت خوشی اماده خوردن و سور و ساط باشند همان بهتر که هیچ وقت نباشند.
    مادر کوتاه نیامد و ادامه داد: این مردک هم زنگ زد و تا توانست مال و ثروتش را به رخم کشید.
    از کلام مادر برخود لرزیدم و لیوان از دستم افتاد زمین حکمت بلند شد و امد ببیند چه اتفاقی رخ داده اما گوشش به حرف مادر بود و در جواب او گفت : امروز با من هم توی شرکت جر و بحث کرد و مرا خائن و دزد ناموس خواند.اگر متین نژاد وساطت نکرده بود درسی بهش می دادم که هرگز فراموش نکند.
    مادر گفت : او خودش خوب می داند که دزد ناموس کیست.تو بهش می گفتی دزد ناموس منم یا تو که با داشتن زن و بچه، دختر معصومی را فریب دادی؟
    داد زدم: لطفا بس کنید.من نمی خواهم که زندگی ام روی چرخ حرف و نقل مردم بچرخد.ما خوب می دانستیم که پشت سرمان حرف و سخن خواهد بود، نمی دانستم؟وقتی تصمیم گرفتیم که به راه خود برویم دیگر نباید گوش به اراجیف دیگران بدهیم.
    حکمت گفت : حق با توست تارا!متین نژاد هم مرا نصیحت کرد که خونسرد باشم.او انتظار نداشت که همه جانب مرا بگیرند و از من حمایت کنند.به گمانم دیگرا جرات نکند پا به شرکت بگذارد و اگر گذاشت در این خصوص حرف بزند.من امروز کلی حال کردم.
    غذا کشیده روی میز چیدم و گفتم : بفرمایید سر میز.
    مادر پشت میزکه نشست گفت : صبح تصمیم داشتم به تارخ زنگ بزنم و از او بخواهم که برود با زن عماد صحبت کند، شاید او بتواند جلوی عماد را بگیرد.
    نگاه من و حکمت در هم گره خورد و حکمت گفت: مادر لزومی ندارد تارخ را نگران کنید.من می دانم که او به زودی برمی گردد و با رفتن عماد اشوب می خوابد.
    برای ان که موضوع صحبت را تغییر بدهم گفتم : شرکت نیاز به کارمند جدید داره.شبنم می گفت دست کم دو نفر.
    حکمت گفت : فردا اگهی می دم در سه نوبت.دیگه چی؟
    خواستم بگم دیگه هیچی اما به جای جواب اشکم سرازیر شد و حکمت پرسید: چی شده تارا؟موضوع چیه؟به من و مادر بگو!
    گفتم: هیچی، اما می ترسم.می ترسم زندگیم نابود بشه.من نمی خوام که کسی اسیب ببینه.نه تو ، نه مادر، نه تارخ.هیچ کس، هیچ کس.
    جکمت دستم را گرفت و گفت: قرار نیست کسی اسیب ببینه.ایا راضی می شی فردا برم پیش عماد و عذر خواهی کنم؟
    گفتم : نه، فقط نمی خوام انتقام و انتقام کشی برپا بشه.
    اخر شب وقتی مادر را به خانه رسانده برمی گشتیم، سکوت کرده بودم و به دلهره های وجودم اجازه غلیان داده بودم.
    حکمت پرسید: به چی فکر می کنی؟
    گفتم : هیچ.
    گفت :چرا داری به نزاع صبح من و عماد فکر می کنی.اینطور نیست؟
    گفتم : اگر تو صدمه دیده بودی، من هرگز خودم را نمی بخشیدم.
    حکمت گفت : دیگه تمام شد باور کن.راستی یادت می یاد اسم کتابم چی بود؟
    به رویش لبخند زدم و گفتم : نه یادم نمی یاد.
    گفت: کمی فرصت بده تا فکر کنم اهان یادم اومد.اسم کتاب بود عشق من به دختر........
    گفتم : حتمی، خل دیونه!
    حکمت با صدا خندید و گفت : این رو من نگفتم خودت می گی!اما راستی راستی مردک عاشق همین خل بازی ها دختره ست.
    وقتی دید با خشم نگاهش می کنم پرسید: تو که اون دختر خل نیستی، هستی؟

    ( پایان ص 461)
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  8. #38
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل هجدهم ـ 1

    پس از اگهی در روزنامه صبح و عصر چندین متقاضی داوطلب همکاری شدند که از میان انها دو نفر که دستمزد کمتری می طلبیدند استخدام شدند.دو ماه را در ارامش سپری کردیم.شبها به وقت امدن حکمت اول من گزارش روزانه می دادم و بعد از ان حکمت بود که از شرکت و اتفاقات رخ داده حکایت می کرد.سعی او بر این بود که از عماد اخباری ندهد و من هم به همین دلخوش بودم که میان ان دو اتش بس امضاء شده است.یک روز به هنگام کار، بی اختیار حواسم متوجه گفتگوی دو کارمند جدید شد که ارام با هم صحبت می کردند.چیزی که توجهم رابه گفتگوی انها جلب کرد، شنیدن اسم اهنچی بود.زرین نعل داشت به اصلانی می گفت : نباید اهنچی را دست کم گرفت.
    اصلانی پرسید: منظورت اینه که ما برای او جاسوسی کنیم؟
    زرین نعل گفت : چه خیالی کردی حقوق مفت به ما می ده؟
    اصلانی گفت : اخه اینجا که خبری نیست.
    زرین نعل گفت : او خودش بهتر از ما می دونه.ما فقط باید کاری که ازمون خواسته انجامش بدیم.
    از پشت میز بلند شدم و به اشپزخانه رفتم.اقا حیدر از روی صندلی پرید پرسید: خانم صدایم زدید نشنیدم؟
    گفتم : نه پدر جان از نشستن خسته شدم امدم یک لیوان اب بخورم.روی صندلی او نشستم و با صدایی ارام پرسیدم:
    ـ پدر جان اخرین کسی که از شرکت خارج می شود کیست؟
    بدون درنگ گفت : خود من.
    گفتم : جز شما چه کسی؟
    کمی فکر کرد و گفت : اول خانمها و بعد اقاها.
    پرسیدم از اقاها چه کسی؟
    گفت : اون دوتا.اصلانی و زرین نعل.
    لیوان اب را نوشیدم و پشت میز کارم برگشتم.ساعت پایان کار که رسید به شبنم و سیرتی گفتم : در خیابان منتظرم بمانید کارتان دارم.
    از شرکت که خارج شدم هر چهار نفر به انتظار ایستاده بودند. گفتم : بچه ها سوار شوید اتفاقی در شرف تکوین است.
    هر چهار نفر سوار شدند و سیرتی پرسید: چه شده؟
    گفتم : جاسوس داریم نه یکی، دو نفر!
    پیرجهان گفت : دو نفر؟
    گفتم: بله ، خودم امروز حرفهایشان را شنیدم.ان دو جاسوسانی هستند که برای اهنچی کار می کنند.
    علیزاده پرسید: منظورشان چیست؟
    گفتم : دقیق نمی دانم و به همین خاطر است که از شما می خواهم بیشتر مراقب باشید.
    شبنم گفت :غلط نکنم قصدش تخته کردن شرکت است.می خواهد کاری کند که در شرکت بسته بشه.
    پیرجهان گفت : عذرشان را بخواهید بهتر است.
    گفتم : اخر به چه بهانه؟
    علیزاده گفت : وانمود کنید که کار با کسادی روبرو شده و ان طور که مد نظرتان بوده نشده و به همین خاطر تعدیل کارمند می کنید.
    سیرتی گفت :یک ماه از ازمایشی کار کردن انها مانده و می شود عذرشان را خواست.
    گفتم : با این وجود به زمان محتاجیم.نمی شود همین فردا بدون مقدمه بگویم اخراجید.
    علیزاده گفت : دو سه روزی خود را ناراحت نشان دهید و ما هم زمزمه فسخ قرارداد چند شرکت به نام را سر می دهیم و چنین وانمود می کنیم که ممکن است امروز و فردا اخراج شویم.حرفهای ما زمینه را برای شما هموار می کند و جای شک و شبهه باقی نمی ماند.
    همه با نظر او موافقت کردیم و قرار برای فردای ان روز گذاشته شد.
    هنگام شب وقتی حکمت از در اپارتمان داخل شد، به پوشه نارنجی که به دست داشت اشاره کرد و پرسید: حدس بزن عزیزم داخل پوشه چیست؟
    خندیدم و گفتم : عجب معمایی!نه خوردنی ست نه پوشیدنی.معلوم است که کاغذ است.
    پرسید: خب چه کاغذی؟ایت مهم است که بگویی و حدس بزنی مفاد کاغذ چیست.
    گفتم : برنده شدن در یک مناقصه. حکمت سرتکان داد. گفتم : خرید چند سهم از یک کارخانه؟
    حکمت باز هم سرتکان داد و من که از بیست سوالی خسته شده بودم پوشه را از دستش قاپیدم و دو برگ کاعذ را دراوردم و با صدای بلند خواند.
    دو کارخانه تولید پوشاک ما را به همکاری دعوت کرده بودند.به نگاه متعجبم ، حکمت چشمک زد و گفت :
    ـ خانم رئیس حق ویزیتوری من محفوظ است؟
    گفتم : اگر مجبور به بستن شرکت نباشم، بله حق شما محفوظ است.حالا او بود که متعجب نگاهم کرد و پرسید:
    ـ منظورت چیست؟
    ان چه از گفتگوی اصلانی و زرین نعل را شنیده بودم بازگو کردم و در اخر جلسه فوق العاده ای که در اتومبیل انجام گرفته بود و نظرات تک تک انها را گفتم و بعد پرسید: تو چه فکر می کنی؟منظور او از این کار چیست؟
    گفت : شاید فقط کنجکاوی است که بداند ما چه می کنیم.درحقیقت می خواهد بداند که تو چه می کنی.
    پرسیدم : چه سودی عایدش می شود؟
    گفت : اعمال نفوذ کردن.
    حکمت گفت : نقشه علیزاده را اجرا کن تا بعد.
    صبح خوشحال و خندان از اتومبیل در مقابل شرکت پیاده شدم و به هنگام ورود به دفترم یاد قرارمان افتادم.پس چهره ای غمگین و نگران به خود گرفتم و داخل شدم.به محض ورود، سیرتی با زدن چشمکی متوجهم کرد که نقشه اجرا شده و من می بایست ’رل خود را بازی کنم.من هم به سلام همگی با سردی پاسخ دادم و به اتاقم پناه بردم تا هنگام ظهر.وقتی برای خوردن غذا پشت میز نشستم بالحنی اندوهبار گفتم :
    ـ بچه ها شرکت کمی دچار مشکل شده و یکی، دو تا شرکت که قرار بود حسابرسی دفاترشون رو به ما بدن منصرف شدن اما ما نباید نا امید شویم.من سعی خود را می کنم که این جمع خوب و صمیمی همچنان در کنار هم باقی بماند اما اگر موفق نشدم مجبورم از یکی، دو نفر صرفنظر کنم.پس همگی دعا می کنیم که خدا کمکمان کند.
    پیرجهان گفت : خانم تهامی با صراحت بگویید که چند روز دیگر ماندگاریم.
    گفتم : فردا روشن می شود.اما امروز که همه با هم هستیم را نباید از دست بدهیم.پس با اشتها غذا می خوریم و به فردای نیامده امیدواریم.
    از نقشی که بازی کرده بودم راضی نبودم و دلم نمی خواست حتی زرین نعل و اصلانی را هم غمگین ببینم.تحت تاثیر حرفهای خودم به راراستی اشتهایم را برای خوردن از دست داده بودم و پس از دو قاشق که به زور فرو داده بودم بلند شدم و گفتم : مرا ببخشید حالم خوش نیست.
    در اتاقم را بستم و روی کاناپه دراز کشیدم.وقتی که تقه ای به در اتاق خورد بلند شدم و گفتم : بفرمایید.
    سیرتی وارد شد و پرسید: حالت خوبه؟
    گفتم : احساس ضعف و سستی می کنم.
    گفت : وقت رفتنه.
    بلند شدم و کیفم را برداشتم و به وقت خداحافظی بالحنی امیدوار از انها جدا شدم. در خانه تلفن های شبنم و سیرتی حاکی از خوب ’رل بازی کردنم بود و این که به زودی نتیجه کار معلوم و مشخص می شود.اما با گذشت دو روز از ان ماجرا و عادی بودن اوضاع داشتیم امیدوار می شدیم که خبر چینی در بین ما وجود ندارد و زرین نعل با اهنچی تماس نگفته است.
    در صبح روز سوم وقتی قدم به شرکت گذاشتم سیرتی شتابان به حیاط امد و گفت : حدس بزن چه کسی اینجاست؟
    از سوال او قلبم فرو ریخت و پرسیدم: اهنچی امده؟
    سیرتی سر تکان داد: نه .اقای متین نژاد با گلدان و شیرینی امده.من حدس می زنم او قاصدی است که امده با چشم ببیند و اطمینان حاصل کند.
    پرسیدم : حالا کجاست ؟
    گفت : توی دفتر کارت.اقا حیدر پذیرایی کرده.عجله کن تا بفهمیم به چه منظور امده.
    برای اولین بار از این که متین نژاد را در جبهه مقابل خود می دیدم غمگین شدم و با بی علاقگی از حضور مهمان وارد دفتر شدم.متین نژاد با رویی گشاده مقابلم ایستاد و راه اندازی شرکت را تبریک گفت و در مقابل طعنه ام که گفتم چه عجب یاد من کردید، خندید و گفت :
    ـ حق با شماست و من می بایست زودتر از این ها برای گفتن تبریک می امدم.به خاطر قصورم عذرخواهی می کنم.
    گفتم : گله مندی ام از شما نه به جهت شرکت بلکه به خاطر این است که نمی توانم قبول کنم پدری فرزندش را رها کند و جویای حال او نباشد.
    متین نژاد با لحن پرانه ای گفت : و گله مندی پدر از دختر نیز همین است که چرا او از پدر یاد نمی کند و حالش را نمی پرسد؟
    گفتم : چون من قاصدی دارم که هر روز توفیق پیدا می کند و پدر را می بیند وبه دختر گزارش می دهد.با این حال خوشحالم که شمارا می بینم.حال شما چگور است؟
    متین نژاد گفت : همه خوب، الا یک مجنون که تاب دیدن ناراحنتی شما را ندارد و مرا روانه کرده تا از نزدیک اوضاع شما را ببینم و برایش خبر ببرم.ایا این درست است که شما.............
    صدای خنده ام که بی اختیار بود متین نژاد را متحیر کرد و پرسید: چیزی شده؟
    گفتم : برایم جالب است که می بینم شما اهنچی را مجنون خواندید.ایا او به راستی نگران است یا این نگرانی نیز قسمتی از نقشه اوست که اطمینان حاصل کند من خاکستر نشین شده ام و قلبا خوشحال شود؟
    متین نژاد گفت : باور کنید من از مکونات قلبی اش بی خبرم و تنها رفتار و سکنات ظاهری اش را می بینم.اما گمان دارم که این بار به راستی نگران اوضاع شماست و مرا با چند کار نان و اب دار روانه کرده.این کارش می رساند که قصد و نقشه سوئی ندارد و هدفش کمک به شماست.
    گفتم : اما من از کسی کمک نخواسته ام و کار هم به قدر کافی داریم که تا سال اینده چرخ شرکت را بگرداند.من نمی دانم چه کسی اخبار نادرست داده.اما برای این که حداقل شما نگران من نباشید قراردادها را نشانتان می دهم تا اطمینان کنید.
    بلند شدم و پرونده قراردادها را مقابلش گذاشتم و یک بیک انها را نشانش دادم و در اخر پرسیدم: ایا با این همه کار جایی برای نگرانی باقی می ماند؟
    متین نژاد سر تکان داد و گفت : از این که می بینم کارها مطابق میلتان پیش می رود خوشحالم و از ان خوشحال تر این که می توانم به اهنچی بگویم که شما به کمک او نیاز ندارید و به خوبی از عهده امور برامده اید.در ضمن خواستم بگویم که محتاط باشید به گمانم در بین کارمندان کسی هست که موش است.
    گفتم : بله او را می شناسم.ولی به خود امیدواری می دادم که من اشتباه کرده و او بی گناه است.اگر نمی دانستم تا چه حد گرفتار و مقروض است همین امروز عذرش را می خواستم اما متاسفانه وجدانم معذب می شود و خود را نمی بخشم.
    متین نژاد بلند شد و گفت : دختر جان رقت قلبت از دید خدا دور نمی ماند و خودش تو را محافظت می کند.وقتی داشتم طرف شرکت می امدم غم عالم روی سینه ام سنگینی می کرد اما حالا که می روم خود را سبکبال حس می کنم و خوشحالم که بدیدنت امدم.رفتار مجنون را جدی تلقی نکن و سعی کن گذشته را فراموش کنی.
    گفتم : من این کار را کرده ام البته اگر او بگذارد.
    وقتی متین نژاد رفت سیرتی تاب نیاورد و به بهانه ای وارد اتاقم شد و پرسید: چکار داشت؟
    گفتم : با چند قرارداد نان و اب دار امده بود که مایوسش کردم و برگشت.
    پرسید: پس زرین نعل جاسوس است.
    گفتم : دیگر گمان نکنم از جانب او برایمان دردسری درست شود چون عماد ادمی نیست که برای خبر دروغ پول به کسی بدهد.
    گفت : همینطوره.
    حالا برنامه چیه؟
    گفتم : هیچ.ما باید به کارمان ادامه بدهیم و زرین نعل را میان خوف و رجاء نگهداریم.
    ان شب خوابی ارام و خوش داشتم و احساس سبکی و پیروزی می کردم.حکمت پس از شنیدن ماجرا ان قدر خندید که اشک بدیده اورد.او با تجسم صورت عماد پس از شنیدن اخبار متین نژاد اسباب تفریح را فراهم کرد و گفت : برای ادمی چون او که می خواست نقش ناجی را بازی کند و ناموفق تیرش به سنگ خورد هیچ ضربه ای کاری تر از این نبود که بشنود ما به کمک او نیاز نداریم.
    ک.چه بن بست با رشته های لامپ چراغانی شده بود و به رسم گذشته دو چراغ زنبوری پایه بلند در دو طرف درب حیاط می سوخت.دیدن چراغ زنبوری مرا به یاد بچگی و عروسی هایی که در ان دوران رفته و خاطرات شیرین و شیطنت امیز گذشته انداخت و لحظه ای پای سست کردم و به تماشا ایستادم.
    حکمت زیر بازویم را گرفت و پرسید: چرا بهتت زده؟
    گفتم : یاد دوران کودکی افتادم.
    گفت: چه خوب کردند که مراسم را سنتی بر پا کردند.بیا داخل شویم تا بیشتر لذت ببریم حیاط قدیمی و یزرگ خانه علیزاده غرق در نور چراغهای الوان بود و دور تا دور حیاط را میز و صندلی اشغال کرده بودند.تعداد مهمانها زیاد و غالبا هر خانواده ای میزی برای خود اختصاص داده بود.حضور خانمها و اقایان در یک صحن باعث گردید که با مانتو نشسته و از دیدن لباسهای مهمانها محروم بمانیم.علیزاده به استقبالمان امد و میزی در کنار جایگاه خود و عروس به ما اختصاص داده شود.سیرتی وقتی صورتش را برای بوسیدن به صورتم نزدیک کرد و گفت :
    ـ چرا برای مراسم عقد نیامدی؟
    گفتم : بعد برایت توضیح می دهم.
    خندید و گفت : بالاخره طلسم من هم شکسته شد.
    گفتم : خوشبخت باشی.
    پذیرایی از ما شروع شد و با امدن شبنم و پیرجهان حس غریبگی ام از میان رفت.کودک شیرین انها موجب شد تا از جشن غافل گردم و تنها با او بازی کنم.به هنگام صرف شام شبنم مهیار را از اغوشم گرفت و گفت: خسته شدی خانم رئیس، تو که انقدر بچه دوست داری چرا خودت اقدام نمی کنی؟
    گفتن شبنم مرا به فکر فرو برد و با خود گفتم ، ( ما انقدر نگران فردا هستیم که خوشی های ندگی دارد فراموشمان می شود.)
    کارمند دیگری به جمعمان افزوده شد.خانم ضرابی که از لحاظ سنی از همه ما مسن تر بود و سابقه درخشانی داشت.او رفتاری دوستانه به هیچ یک از ما نداشت و ترجیح می داد در سکوت به وظایفش عمل کند.گفتگوهای ما رسمی و عاری از صمیمیت بود.خود او پیشنهاد کرد که چند ماه ازمایشی برایمان کار کند و در صورت رضایت به استخدام دراید.نقل اخبار از دقیق و منظم بودن او حکایت می کرد و سردی رفتارش را بیرنگ می نمود.از پشت میز کارم به خوبی می توانستم او را ببینم و در حرکاتش دقیق شوم.در ان مدت ازمایش نه به کسی تلفن کرده بود و نه کسی با او تماس گرفته بود.روزی که وارد دفترم شد و برای ساعتی اجازه رفتن خواست به رویش لبخند زدم و گفتم : می توانید بروید.
    بدون ان که نگاهم کند با گفتن ممنون از در خارج شد.پس از رفتن او سیرتی به اتاقم امد و متعجب پرسید: کجا رفت ؟
    بی تفاوت شانه بالا انداختم و گفتم : به من چیزی نگفت اما امیدوارم مشکل برایش پیش امد نکرده باشد.
    سیرتی روبرویم نشست و گفت : او زن مرموزی است اما خوب کار می کند و برای شرکت دل می سوزاند.
    گفتم : تحمل اش کنید کم کم رفتارش دوستانه می شود!
    راستی تارا، گمان می کنم اقای ضرابی برای او خوابهایی دید.
    متعجب پرسیدم: مگر او متاهل نیست؟
    سیرتی گفت :تو چخ خانم رئیسی هستی که هیچ اطلاعاتی در مورد کارمندانت نداری؟مگه همسرندارد؟گویا داشته و حالا بیوه زن است.
    به شوخی گفتم : روزی که تو اخبار جدید نداشته باشی ان روز شب نمی شود.عروس هم شده اینقده فضول!
    سیرتی بلند شد و نشان داد که از کلامم رنجیده و گفت : باشه دیگه فضولی نمی کنم مرا بگو که امده بودم خبری تازه به تو بدهم.
    کنجکاو شدم و پرسیدم: چه خبری؟
    خندید و گفت : به من چه که بگویم زرین نعل در سندیکای اهن فروشان کار می کرده و به خاطر بعضی مسائل مالی از ان جا اخراج شده.
    گفتم : اما در فرم استخدامی این را قید نکرده.
    سیرتی گفت : کدام دزدی می اید بگوید من دزد هستم؟اما جالب است که بدانی همین اقای دزد به استخدام اقای اهنچی در امده و برای او جاسوسی می کند.
    گفتم : خبر دوم دست دوم است.
    گفت : پس خبر سوم را بشنو که گرم و تازه است.این اقا با تمام صاحبان ذیربطی که به ما کار ارجاء کرده اند تماس گرفته و با انها در ارتباط است.
    پرسیدم : منظورت چیه ؟
    گفت : حدس بزن من و علیزاده این است که او به جای حسابرسی، دارد حساب سازی می کند اما به طور غیر مستقیم .بد نیست بعد از تعطیل شدن شرکت فایل او را کنترل کنی.مخصوصا کارخانه پوشک را !
    بعد از تعطیل شدن شرکت عروس و داماد به کمکم امدند و با کنترل نمودن کارهای او حدسشان به یقین تبدیل شد.
    حکمت خشمگین بلند شد و گفت : همه خسته نباشید.می خواستم خواهش کنم در رفتارتان نسبت به زرین نعل کوچکترین تغییری ندهید تا من خود عذرش را بخواهم. اما پیش از اخراج باید به بعضی سوالاتم جواب دهد.
    صبح روز بعد وقتی وارد شرکت شدم شبنم به استقبالم امد و گفت : الهه به من گفت که چه پیش امده.
    گفتم : خونسرد باش او نباید مشک.ک شود.
    هنگام وارد شدن به دفترم خانم ضرابی به دنبالم وارد شد و گفت : خانم تهامی من باید با شما حرف بزنم!
    به مبل اشاره کردم و گفتم : بفرمایید.
    او نشست و من هم ضمن اویختن کیفم به صورتش نظر داشتم.رنگ پریده و مشوش بود پرسیدم:موضوع چیه ؟
    نگاهش را به دیده ام دوخت و گفت : من امده ام که به شما بگویم، از من خواسته شده که برای شرکت چون ویروس عمل کنم اما باور کنید این کار از من ساخته نیست.
    پرسیدم : شما هم برای اهنچی کار می کنید؟
    ضرابی سر فرود اورد و گفت : من مجبورم بودم که قبول کنم.
    گفتم : اخه چرا؟مگر ما در اینجا چه کار می کنیم که خودمان نمی دانیم؟
    ضرابی گفت : قرار است برعلیه شما مدارکی جمع شود مبنی براین که شما با صاحبان شرکتها تبانی کرده و حساب سازی می کنید تا انها مالیات قانونی نپردازند.زرین نعل با نام شما با صاحب کارخانه پوشاک تماس گرفته و در قبال سند سازی مقداری هم پول دریافت کرده.
    پرسیدم : و شما؟
    گفت : من شبها خواب پریشان می بینم و عذاب وجدان راحتم نمی گذارد.به همین خاطر امدم پیش شما و اقرار کردم تا از این عذاب اسوده شوم.
    من دو برادر و یک خواهر دارم که باید خرج تحصیلشان را بپردازم و پدر مادر پیری که دیگر توان کارکردن ندارند.من هنوز ازدواج نکرده ام و با خود عهد کرده ام که با زحمت و تلاش بازوان خودم خانواده ام را اداره کنم و انسانهایی خوب تحویل جامعه بدهم.پول اهنچی، پول مشروعی نیست.وضع زندگی زرین نعل بهتر از من نیست.او می بایست کارکند تا قروض پدرش را پرداخت کند.
    گفتم : و همه شما تصمیم گرفتید که با نابودی من به ارزوهایتان برسید. بله ؟
    ضرابی گفت : احتیاج انسان را به خیلی کارهای ناخواسته وادار می کند.
    گفتم : موافق نیستم و نمونه اش خودت که پیش از ارتکاب پشیمان شدی و انجام ندادی. مگر مشکلاتت برطرف شده اند که تو پشیمان شده ای؟
    ضرابی گفت : نه انها هنوز وجود دارند.
    گفتم : وجدانت هنوز بیدار است و به خواب نرفته. بسیار خوب برگردید و به کارتان ادامه دهید من گفته های شما را ندیده می گیرم. به اهنچی از طرف من بگویید اگر کسی از راه راست به جایی نرسد هرگز از راه کج به جایی نخواهد رسید. اگر او شما را اخراج کرد برگردید همین جا جایتان محفوظ است. با اخراج اصلانی و زریننعل تنش از شرکت رخت بربست و به حالت نرمال درامد.

    (پایان ص 479)
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  9. #39
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل هجدهم ـ 2

    برگ ریزان پاییز شروع شده و منظره طبیعت را دگرگون کرده بود.وجود برگهای زرد و قرمز بر روی سنگفرش خیابان و پیادهرو وسوسه ام کرد که اتومبیل را رها کرده و مقداری راه را پیاده طی کنم.هنوز مسافتی از شرکت دور نشده بودم که موتو سواری در پیاده رو با سرعت از کنارم گذشت و مردی که در ترک او نشسته بود مرا به سوی جوی بزرگ که سیلاب در ان روان بود هل داد.خوشبختانه وجود درختچه هایی که در حاشیه چوی کاشته شده بودند مانع از سقوطم به جوی گردیدند و روی درختچه افتادم.زن و مرد جوانی که شاهد این واقعه بودند به کمکم امدند و مرا بلند کردند.مرد با وحشت گفت : من دیدم که موتور سوار به عمد شما را هل داد.
    وزن جوان افزود: راه برای عبور باز بود و مخصوصا به سمت شما امدند.
    خوشبختانه اسیبی ندیده بودم و تنها مانتوام در یکی، دو نقطه پاره شده بود.
    مرد پرسید: درد که ندارید دارید؟
    گفتم : خوشبختانه نه.
    پرسید: وسیله دارید یا این که برایتان تاکسی بگیرم؟
    گفتم : ممنون وسیله هست.
    ان دو خداحافظی کردند و رفتند و من هم به سوی اتومبیل به راه افتادم.ناخوادگاه راه خانه مادر را ئر پیش گرفتم و هنگامی که زنگ در را فشردم و مادر ان را بازکرد از دیدن سر و وضعم متوحش شد و پرسید: تصادف کردی؟
    به جای پاسخ زدم زیر گریه و گفتم : دو نفر قصد داشتند مرا بکشند.
    صدای فریاد ناباور مادر، مرا از گفتن پشیمان کرد و برای ارام ساختنش گفتم :شاید هم اشتباه فکر می کنم و فقط یک تصادف بود.
    مادر گفت : بگو چه بلایی سرت امده؟
    و من هم شرح ماجرا را بازگو کردم.
    مادر با شتاب بلند شد و کنار تلفن نشست.گمان کردم که می خواهد پلیس را در جریان بگذارد اما او با حکمت تماس گرفته بود و بدون مقدمه گفته بود زود خودت را برسان به خانه ما قصد جان تارا را کرده اند.خواستم به مادر اعتراض کنم که دردی جانکاه در شکم احساس کردم و فریادم به اسمان بلند شد.با امدن حکمت که تا سر حد مرگ ترسیده بود روانه بیمارستان شدم.با معاینه و ازمایشات محتلف دکتر خبرداد که باردار هستم و خوشبختانه جنین لطمه ای ندیده است.حکمت در اوج خشم با شنیدن این خبر قاه ، قاه خندید و مادر هم از شادی اشک از دیده فرو ریخت.یک هفته درمان در خانه و استراحت کامل و چند دارو و البته با جنین دوماهه.خبر بارداری ام ان چنان مادر وحکمت را به وجد اورده بود که موضوع تصادف را فراموش کرده بودند.رفتار بچگانه حکمت دور از انتظار من و مادر بود.او بی پروا از حضور مادر دراغوشم کشید و با افشاندن چند قطره اشک گفت : تارا، ممنونم که ارزویم را براورده کردی.
    مادر گفت : از خدا تشکر کن اقا حکمت!
    حکمت سربه اسمان بلند کرد و گفت :خداوندا شکرت!
    یک هفته استراحت کردنم در خانه مادر گذشت و حکمت هرشب برایم هدیه ای می اورد.یک شب عروسک.یک شب خرس و میمون و یک شب توپ و راکت بیس بال و بالاخره اتاقم پر از هدایای کودکانه ای بود که او برای من می خرید و من و مادر را به خنده می انداخت.دوستانم پس از مطلع شدن به عیادتم امدند و در دومین عیادت خانم ضرابی هم با انها بود.از دیدن او هم خوشحال شدم و هم متعجب و شبنم در اولین فرصتی که به دست اورد و دور از چشم ضرابی در گوشم گفت : طرف از زمین تا اسمان تغییر کرده.
    مادر از انها پذیراییی کرد و هنگام جدا شدن ضرابی گفت : خیالتان از شرکت راحت باشد من نمی گذارم اب، از اب تکان بخورد.
    تشکر کردم و با خود گفتم ، ( باید در اولین فرصت با حکمت درباره مشکلات او صحبت کنم.)پس از یک هفته استراحت وقتی راهی شرکت می شدم حکمت هم راهی سفر به اراک بود، ان هم به مدت پانزده روز.خدا می داند چقدر توصیه و سفارش گوش کرده و قول هایفراوان داده بودم و اخرین قول وقتی بود که از اتومبیل پیاده شدم.حکمت گفت : قول می دی که مواظب خودت باشی و تا من برنگشته ام حتی برای خرید از خانه خارج نشوی؟
    گفتم : قول می دهم.خیالت راحت باشد.
    حکمت رفت اما می دانستم دا نگران است و قول هایم را باور نکرده است. حکمت از علیزاده خواهش کرده بود که تا امدنش از سفر اژانس من شود به این معنی که صبحها مرا به شرکت برساند و هنگام غروب مرا به خانه برگرداند.در همان روز وقتی از اتومبیل علیزاده پیاده شدم و برای سیرتی دست تکان دادم.با رفتن انها کلید اپارتمان را در اوردم که در بازکنم که صدایی از پشت سرم شنیدم که گفت : تارا؟
    صدا را شناختم اما جرات نداشتم سربرگردانم و مخاطبم را ببینم.سعی کردم صدا را نشنیده انگارم و در را باز کنم.اما چنان ترسیده بودک که کلید در اپارتمان به جای در وردی سعی داشتم در را بازکنم و موفق نمی شدم.وقتی گفت :تارا، ایا ان قدر منفور شده ام که نمی خواهی مرا ببینی؟
    گفتم : من با شما کاری ندارم.
    گفت : اما من امده ام که ازدواجت را تبریک بگویم.
    گفتم : گفتید و من هم می گویم متشسکرم.خواهش می کنم از اینجا بروید.
    گفت : می روم اما بدانید بی نزاکتی شما بی جواب نمی ماند.
    کلید در اصلی را یافتم و ان را بازکردم و داخل شدم و بلافاصله ان را قفل کردم.از پشت پرده وقتی به خیابان دزدانه نگاه کردم دیدم که دارد در اومبیلش را باز می کند تا سوار شود.تصمیم گرفتم صبر کنم تا او حرکت کند و برود و من هم در خانه نمانم و پیش مادر بروم.صدای زنگ تلفن که بلند شد با گمان این که حکمت است گوشی را برداشتم و گفتم : جانم بفرمایید!
    صداییی نیامد و من با گفتن الو، الو بفرمایید منتظر شدم.صدای ازدحام خیابان می امد اما تماس گیرنده حرف نمی زد.گوشی را قطع کردم و خیال تعویض لباس داشتم که تلفن مجددا زنگ خورد این بار با خشم گوشی را برداشتم و گفتم :بله بفرمایید.
    صدای حکمت در گوشی پیچید: سلام تارا، من هستم حکمت.چرا فریاد می زنی؟
    گفتم : پیش از تماس تو مزاحم تلفنی داشتم.زنگ زد اما حرف نزد.
    خواست ارامم کند پس گفت : شاید فهمیده اشتباه گرفته صحبت نکرده.خودت را نگران نکن.بگو ببینم حالت چطوره است؟صبح که چندان قبراق نبودی.
    گفتم : خوبم و خیال دارم بروم پیش مادر.
    با نگرانی گفت : نه، به مادر زنگ بزن او بیاید پیش تو.شبانه از خانه خارج نشو.
    پرسیدم : حتی با اژانس؟
    گفت : بله حتی با اژانس.
    گفتم : بسیار خوب همین کار را می کنم.
    حکمت گفت: من سعی می کنم که کارها را هرچه سریعتر ردیف کنم و به تهران برگردم.این مردک به قدری کارخانه را شلوغ کرده که سگ صاحبش را نمی شناسد.
    خواستم به او بگویم که همین ساعتی پیش او به در خانه امده بود اما منصرف شدم و گفتم : زود برگرد.
    گفت : همین کار را می کنم مواظب خودت باش.
    پس از قطع تلفن با مادر تماس گرفتم و نظر حکمت را گفتم قبول کرد و گفت : می ایم و شام هم می اورم می دانم که خیلی دوست داری.
    ساعتی از تماس من و مادر گذشته بود که زنگ خانه به صدا درامد گوشی ایفون را برداشتم و گفتم : بله.
    صدای عبور موتوری را شنیدم اما هیچ کس به سوالم جواب ندا یک بار دیگر پرسیدم : بله.
    و چون جوابی نشنیدم گوشی را گذاشتم اما کنجکاوی وادارم کرد که در را باز کنم و از پله ها پایین بیایم و نگاهی به پشت در بیاندازم.هیچ برگ یا نامه ای به داخل نیفتاده بود.خواستم مجدد پله ها را بالا روم که صدای زنگ شنیدم.این بار بلافاصله در را گششودم و ازدیدن مادر خوشحال شدم.
    پرسید: پشت در چکار می کردی؟
    گفتم : زنگ زدند به گمانم رسید پستچی برایم نامه اورده است اما اشتباه کردم.
    مادر خندید: نامه ان هم این وقت شب؟کار مزاحم است.خوششان می اید برای مردم مزاحمت درست کنند.بیا تا غذا یخ نکرده شام بخوریم.
    در نیمه های شب از صدای تلفن همراه و خانه هر دو بیدار شدیم و من گوشی تلفن همراه را برداشتم و مادر هم تلفن خانه را اما هردو ناموفق بویم و کسی صحبت نکرد.مادر که از خواب پریده عصبی به نظر می رسید گفت : پدر سوخته هر که هست اشناست و می خواهد اذیتمان کند.
    با قطع هر دو تلفن سعی کردیم خواب رفته را به چشم بازگردانیم که پس از تلاش موفق شدیم اما صبح هر دو کسل بودیم و روحیه بشاش نداشتیم .مادر به هنگام ترک خانه توصیه کرد شب من مهمان او شوم و تا امدن حکمت از رفتن به خانه خود پشم بپوشم.با قبول درخواست او به اتفاق سیرتی و علیزاده به سوی شرکت حرکت کردم.
    سیرتی پرسید: مادر نگران به نظر می رسید.
    برایشان شرح ماجرا را دادم و علیزاده گفت به گمانم باید کار زرین نعل باشد.او جوان ارامی نبود و چند بار ما با هم کنتاک پیدا کردیم که کوتاه امدم.خوب است بیشتر مواظب باشید.
    وقتی سه نفری وارد شدیم شبنم را دیدیم که شتابان به طرفمان می اید.قلبم فرو ریخت و احساس حادثه ای ناگوار کردم سیرتی زودتر از من خود را به شبنم رساند و هنگامی که من رسیدم دیدم که او داشت می گفت با مامور امده.
    پرسیدم : چه کسی امده؟
    شبنم گفت : اقای اهنچی با مامور امده.تارا خواهش می کنم تو وارد نشو. علیزاده هم با گفتن بهتر است شما با او روبرو نشوید مرا از جلو رفتن بازداشت و خودش ادامه داد: من تحقیق می کنم و به شما اطلاع می دهم.
    بعد سوئیچ اتومبیلش را به دستم داد و گفت : بروید در اتومبیل منتظر بمانید.
    من از شرکت خارج شدم و در اتومبیل سنگر گرفتم.لحظات طاقت فرسایی بود و توجیهی برای کار اهنچی نداشتم.اضطراب و نگرانی حالم را منقلب کرده بود و مجبور شدم کنار جوی بنشینم و تهوع کنم.وقتی سیرتی به دنبالم امد توان ایستادن نداشتم.او زیر بازویم را گرفت و گفت:
    ـ تو باید بیایی شرکت.اهنچی شب از مقابل خانه ات دزدی را دستگیر کرده که خودت باید از او شکایت کنی.
    حرفهای سیرتی را می شنیدم اما گیج شده و مفهوم ان را درک نمی کردم.وقتی ناباور پرسیدم: دزد ؟ اهنچی؟
    سیرتی گفت : گویا او از مقابل خانه تان در حال عبور بوده که دیده دزدی دارد از دیوار خانه ات بالا می رود او را می گیرد و حالا تو باید بر علیه دزد شکایت کنی.
    با ان که از شنیده ها ناباور بودم اما تصمیم گرفتم خودم با اهنچی روبرو شوم تا ماجرا برایم روشن شود.انها را در دفترم ملاقات کردم در حالی که اهنچی خونسرد چایش را می نوشید.او در مقابلم ایستاد و گفت : سلام خانم تهامی.متاسفم که صبح تان را خراب کردم، اما مجبور بودم.
    به جای سخن با او ، رو به مامور کردم و پرسیدم : موضوع چیست سرکار؟
    او نگاه به اهنچی کرد و گفت : شب گذشته این اقا هنگام عبور از مقابل خانه شما متوجه می شوند که دزدی در حال بالا رفتن از دیوار خانه شماست و به گمانم نسبت فامیلی موجب می شود اشان دخالت کنند و دزد را دستگیر و به کلانتری تحویل دهند.دزد دستگیر شده سابقه دار است.برای تشکیل پرونده نخست شکایت شما و یا همسرتان لازم است.
    گفتم : اما من شکایتی ندارم.
    سخنم موجب تعجب همه مخصوصا اهنچی شد و پرسید: تارا می دانی چه می گویی؟
    گفتم : بله می دانم.
    بعد رو به مامور کرده و گفتم : اگر برگه ای لازم است امضاء کنم بدهید امضاء کنم.
    علیزاده پرسید: خانم تهامی مطمئنید؟
    گفتم : بله!
    مامور به پا خاست و به دنبال او اهنچی هم برخاست در حالی که رگهای پیشانی اش برجسته و رنگ چهره اش سرخ شده بود.بعد از رفتن انها دوستانم گردم را گرفتند و علت را جویا شدند.
    خندیدم و گفتم : من خود را مدیون او نخواهم کرد.خیالتان اسوده باشد که دزد دیشبی دیگر به خانه ما نزدیک نخواهد شد. در تماس تلفنی که با حکمت داشتم او موضوع را می دانست و وقتی پرسیدم چه کسی تو را مطلع کرد؟خندید و گفت : متین نژاد که خود او هم ازاهنچی شنیده.
    بعد پرسید: تارا! مطمئنی که کار درستی انجام دادی و دزد سابقه دار را ازاد کردی؟
    گفتم : همسر خوبم مثل روز برایم روشن است که اشتباه نکرده ام و ...........
    گفت : وقتی با اطمینان صحبت می کنی خیالم را اسوده می کنی.اما با این حال باز هم می گویم که مراقب باش.من هر چه سعی می کنم که زودتر به کارها سر و سامان بدهم و برگردم اما مسایلی پیش می اید که گرفتارترم می کند.
    گفتم : خیالتان اسوده باشد و سر فرصت به کارها سرانجام بده.اینجا هیچ چیز نگران کننده وجود ندارد.
    پس از قطع تماس به اطمینان خاطری که به حکمت داده بودم چندان مطمئن نبودم و کمی می ترسیدم.ان شب تلفن های مزاحم نداشتیم و وقتمان مصروف به وسایل کودکی شد که مادر برایم خریده بود.لباسهای نوزاد یاداور کودکی بود که در بطنم داشت ارام، ارام رشد می کرد و با ضربانی گهگاه کوتاه مرا از غفلت بیدار و حواسم را به خود معطوف می کرد.سفر پانزده روزه حکمت گذشته بود و او از این که مجبور بود چند روزه دیگر بماند اظهار خستگی و دلتنگی می کرد وقتی گفت : تارا، کارهای شرکت را طوری برنامه ریزی کن که به محض امدن چند روزی راهی گرگان شویم.
    خندیدم و گفتم : بسیار خوب این کار را می کنم به شرط ان که خودت برنامه را تغییر ندهی.صبح ان شب گوش به زنگ تلفن حکمت بودم و چون تماس نگرفت با گمان این که سخت مشغول کار است به امید ساعت دیگر و باز هم ساعت دیگر،تا هنگام شب صبر کردم.تلفن همراه او خاموش بود و تماسهای من هم بی جواب مانده بود.ان شب اضطرابم به مادر هم سرایت کرده بود و خوابش می برد.او گرچه سعی داشت نگرانی اش را از من مخفی کند اما به خوبی مشهود بود.
    پرسیدم : مادر چرا نمب خوابید؟
    نگاه از ساعت گرفت و گفت : شام ناپرهیزی کردم و سنگین شده ام.تو اسوده بخواب اگر حکمت تماس بگیرد بیدارت می کنم.
    برخلاف میل باطنی ام به بستر رفتم اما چشمم به خواب نمی رفت.گوشی را باخود به بستر برده و در همان حال تماس می گرفتم اما بی حاصل بود.
    شب سختی را هر دو به صبح رساندیم و هنگام صبح وقتی بار دیگر گوشی او را خاموش یافتم با متین نژاد تماس گرفتم و از او سراغ گرفتم.اظهار بی اطلاعی کرد اما قول داد که سعی خود را خواهد کرد اطلاع کسب کند و مرا در جریان بگذارد.
    بی حوصله خود را اماده رفتن به شرکت کرده بودم که در اپارتمان باز شد و حکمت وارد شد.از خوشحالی جیغ کشیدم و مادر هراسان به سالن وارد شد و با دیدن حکمت او هم وای بلند گفت و پرسید: شمایید؟
    حکمت متعجب به هر دوی ما نگریست و به جای سلام پرسید: گی شده اتفاقی رخ داده؟
    مادر به من نگریست و من گفتم : تو کجایی؟چرا به تلفنها جواب نمی دهی؟از دیشب تا به حال صد بار تماس گرفتم و فقز شنیدم که دستگاه خاموش است.
    خندید و خونسرد گفت : شارژ تلفنم تمام شده بود و من در راه بودم که خود را زودتر به خانه برسانم.بعد رو به مادر کرد و پرسید:
    شما حالتان خوب است؟
    مادر سرفرود اورد و گفت : من هم نگران بودم اما سعی داشتم تارا نفهمد.قضیه دزد و مزاحمهای تلفنی و بعد هم خاموشی دستگاه تلفن شما دست به دست هم دادند و ما را نگران کردند.
    حکمت دستک را گرفت و کنار خود نشاند و گفت : من هم نگران شما دو نفر بودم و به محض ان که فراغت پیدا کردم حرکت کردم.حالا که خوشبختانه همه سلامت هستیم.کار را تعطیل می کنیم و به خود استراحت می دهیم.
    مادر گفت : با امدن شما خیالم اسوده شد و اگر اجازه بدهید بروم خانه و استراحت کنم.
    با رفتن مادر من هم با شبنم تماس گرفتم گرفتم و ورود حکمت را اطلاع دادم و اداره شرکت را به او سپردم.
    پس از قطع تماس.حکمت گفت : حالا دختر خوب بیا کنارم بنشین و تعریف کن که اصل موضوع چیست.
    گفتم :چای گرم است تا تو تغییر لباس بدهی من هم چای می ریزم و برایت حکایت می کنم.
    حضور حکمت در خانه ان چنان دلگرمم کرده بود که به وجد امده بودم و دوست نداشتم که گرمی و نشاط وجودم را با نقل واقعه ای ناخوش خراب کنم.وقتی حکمت کنارم نشست به صورتش زل زدم و پرسیدم: هیچ می دانی وقتی در کنارم نیستی خود را تنها احساس می کنم و می ترسم؟
    حکمت دست نوازش بر سرم کشید و گفت : تو هم می دانی وقتی در کنارم نیستی انقدر احساس پوچی می کنم که دلم نمی خواهد حتی به افتاب صبح نگاه کنم؟تارا! باورکن همه زندگیم خلاصه شده در تو و ان کودکی که دارد در وجودت رشد می کند.این خانه که روزی فقط برای خوابیدن از سر اجبار بود حالا شده کانون امید و حرکت.کوچولو نمی دانی که چقدر دوستت دارم.فقط خودم و خداست که از مهرم به شما اگاه است.
    سر روی شانه اش گذاشتم و گفتم : می دانم و به همین خاطر خود را خوشبخت احساس می کنم.

    ( پایان ص 493)
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  10. #40
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل نوزدهم ـ 1

    با اغاز سفر مادر و حکمت به المان که یکی برای دیدار از نوه و دیگری برای سرکشی به امور کار بود، خود را تنها یافتم و از این که به همراه انها راهی نشده بودم احساس پشیمانی می کردم.اما برای انجام نقشه ای که مدتها فکر و ذهنم را به خود مشغول کرده بود بهتر ان دیده بودم که ان دو راهی شوند و من بتوانم با فراغ خیال نقشه ام را عملی کنم.به همین منظور هفته ای پس از سفر انها من هم به سفر رفتم البته به گرگان و تنها هم نبودم بلکه با دوستانم عازم شدم تا انها نیز در کنارم باشند.تصمیم داشتم که خانه پدری حکمت را دچار تحول کنم و انباری را به گونه ای که در رویاهی حکمت نقش گرفته بود به واقعیت تبدیل کنم.صحبت و مذاکره با یک مهندس ارشتیکت و قرار دیدار از ساختمان گذاشته شده بود و می دانستم که با وردم به انجا می بایست کلیه لوازم را تخلیه کرده و به دست او بسپارم.مهندس احمدی وقتی از خانه دیدن کرد در مبان نقشه های که با خود اورده یکی بیرون اورد و با دادن توضیحات نظرم را جویا شد من هم خواسته ام را مخصوصا در مورد انباری بیان کردم و هنگامی که با نگاه متعجب او روبرو شدم خندیدم و گفتم :می دانم تعجب شما از کجاست.اما اگر بدانید و برایتان بگویم که چقدر این انباری برای همسرم مهم است به من حق می دهید که انجا را ان طور که همسرم دوست دارد بنا کنید.
    اقای احمدی گفت : حال که اینطور است دو گروه از معماران را به کار می گیرم که هر دو بنا با هم ساخته شود.
    ما سه چادر ئر زسط مزرعه بنا کردیم و در انجا مستقر شدیم.پیک نیک ما همرا با کارو فعالیت بود که بیش از من دوستانم عهده دارمسئولیت شده بودند.مهندس احمدی به جمع پنج نفره ما پیوسته بود و پس از نظارت بر کارها ترجیح می داد در میان ما اوقات بگذراند.او اقرا می کرد که تا به حال دوستانی این چنین گرم و صمیمی ندیده است و علاقمند بود که خود را شریک دوستی مان کند.ده روز اقامت اولیه چنان زود سپری شد که همه مان را متعجب کرد.شبی که قرار بود صبح ان روز به طرف تهران حرکت کنیم من به انها گفتم :
    ـ ای کاش می توانستم بمانم و هر روز شاهد پیشرفت کارباشم.
    علیزاده گفت : فکر خوبی است اما نه برای موقعیتی که شما دارید.به عقیده من بهتر است بیشتر مراقب سلامت خود باشید تا بنای ساختمان.
    نظر او با موافقت همگی روبرو شد و مهندس احمدی گفت :شاید خانم الهی به کار ما نا اطمینان هستند و ............
    گفتم : خودتان خوب می دانید که اینطور نیست من فقط کمی نگرانم.ان هم به این علت که دوست دارم وقتی همسرم از سفر برمی گردد اینجا ساخته و تزئین شده باشد.
    مهندس گفت می فهمم و به شما قول می دهم کارها مطابق برنامه پیش برود و تا قبل از رسیدن اقای الهی همه چیز روبراه باشد.
    با اطمینان که مهندس احمدی داد دلگرم شده و با دوستانم برگشتم.حال علاوه بر تماس هر روز حکمت .مهندس احمدی هم خود را ملزم ساخته بود که هر روز تماس بگیرد و مرا در جریان پیشرفت کار بگذارد .من میان خانه شبنم و سیرتی در گردش بودم و انها مرا به حال خودم وانمی گذاشتند.اقامت کوتاه دو روزه مان ان چنان برای انها سرگرم کننده شده بود که پس از بازگشت نقلصحبت هایمان پیرامون ان دور می زد و باعث تفریحمان شده بود.با نزدیک شدن به تاریخ تحویل ساختمان و پایان گرفتن سفر حکمت.دچار هیجان و اضطراب شده بودم به طوری که به اطمینان بخشیدن های مهندس احمدی توجه نکرده و بار دیگر عازم سفرشدم.اما این بار تنها و بدون دوستان.وقتی در مقابل شرکت مسافربری از سواری پیاده شدم ، افتاب نزدیک به غروب کردن بود.از همان شرکت اتومبیلی دربست کرایه کردم و به سوی مزرعه حرکت کردم..وقتی به ان جا رسیدم خورشید کاملا غروب کرده و شب از راه رسیده بود.تازه در ان هنگام بود که متوجه خبط خود شدم و از خود پرسیدم،( در این ظلمت شب تک و تنها اینجا چه می کنی؟) جرات پیش رفتن و قدم برداشتن را نداشتم و تنها چاره را در تماس گرفتن با مهندس دانستم.وقتی تماس برقرار شد او خندان گفت :
    ـ خانم الهی خوشحالم که به شما خبر بدهم همه کارها مطابق برنامه پیش رفته و یکی، دو روز دیگر به شما تحویل داده خواهد شد.
    گفتم : ممنونم اقای مهندس اما مشکلی وجود دارد.
    پرسید :مشکل؟چه مشکلی؟
    گفتم : من همین حالا در مزرعه هستم و متاسفانه تنها امده ام.اینجا ان قدر تاریک است که جرات نمی کنم قدمی از قدم بردارم.سر جاده ایستاده ام...............
    مهندس با لحنی نگران گفت : همان جا بمانید و هیچ کجا نروید همین حالا می ایم سعی کنید در تیررس چراغها اتومبیلها نایستید!
    گفتم : ممنونم.
    وتماس را قطع کردم.در قایقی که به انتظار امدن مهندس احمدی گذشت.فکرهای ازار دهنده و ترسناک به وجودم غلبه کرده بود و بدنم را به لرزش انداخته بود.پشت درختی در جهت مخالف جاده نشستم و به خواندن صلوات مشغول شدم .ذکر صلوات قلبم را روشنی داد و از تلاطم وجودم کاست.وقتی صدای اتومبیل را در نزدی خود شنیدم سر از پشت درخت خارج کردم و با دیدن مهندس که به نام صدایم می زد بلند شدم و گفتم : من اینجا هستم.
    پیش امد و پرسید: حالتان خوب است؟
    گفتم : خوبم کمی ترسیده ام.
    در اتومبیل را باز کرد و گفت : خبط بزرگی مرتکب شدید.
    گفتم : بله خودم هم فهمیدم که کارم اشتباه بود اما ان قدر هیجان داشتم که به مسائل فکر نکرده بودم.
    مهندس گفت : برق ساختمان قطع است و می بایست برای دیدن تا صبح صبر کنید.امشب را درخانه ما بد بگذرانید و فردا صبح............
    گفتم :به شما زحمت نمی دهم لطفا مرا به یک هتل برسانید و ...............
    گفت : اما مادرم منتظر شماست و چون او را می شناسم به شما اطمینان می دهم که هم شام اماده است و هم جای خواب شما.
    گفتم : بی تدبیری ام همه را به زحمت انداخت متاسفم.
    خندید و گفت : فکرش را نکنید شاید اینطوربهتر شد که بیاید و ببینید اگر اشکالی وجود دارد برطرف کنیم .
    به علت نا اشنا بودن با محیط نمی دانستم که مهندس مرا به کجا می برد فقط به او اطمینان کرده بودم.وقتی وارد منطقه ای روشن شدیم چشمم به ساختمانهای لوکس و ویلایی افتاد و پرسیدم : چقدر قشنگ است.
    به تعریفم لبخند زد و گفت : ساختمان شما از اینها زیباتر شده و فردا صبح خواهید دید.
    مادر مهندس را زنی دیدم شیک و امروزی که بگرمی از من استقبال کرد و به سالن پذیرایی هدایتم نمود.از شکل ظاهرم همه چیز را فهمید و با خشرویی به کاناپه تعارفم کرد و گفت : پایتان را دراز کنید تا خستگی راه برطرف شود.
    روی پایم ورم کرده بود و تعارف او را با گفتن اگر اجازه بدهید دست و رویم را بشویم، رد کردم.او با گفتن خواهش می کنم،گفت :
    ـ به دنبالم بیایید.
    مرا از سالن خارج و به سوی دری هدایت کرد.در دستشویی خود را مرتب کردم و هنگامی که مجدد به سالن بازگشتم دیگر ظاهر اشفته نداشتم.
    مهندس با گفتن ( خانم الهی پیشنهاد می کنم شام بخوریم و بعد برای اشتایی بیشتر وقت بگذرانم)، مرا به اشپزخانه لوکس و بسیار زیبا بردند.
    همانطور که گفته بود چندین نوع غذا روی میز چیده شده بود و خانمی نسبتا مسن که بعد فهمیدم امور اداره خانه را به عهده دارد مشغول پذیرایی از ما شد.در سر میز شام بود که فهمیدم مهندس تحصیلات خود را در ایتالیا به اتمام رسانده و چند سالی است که به وطن برگشته.
    مادر مهندس احمدی.خانم دکتر و دندان پزشک بود.خنم دکتر لاهیجی با گفتن روایاتی از پسرش در مورد من و دوستانم به خنده گفت:
    ـ برایم جالب بود که می شنیدم هنوز هم دوستان یکرنگ و یکدل در جامعه وجود دارند و خیلی تمایل داشتم که شما را از نزدیک ببینم که خوشبختانه توفیق حاصل شد.کیارش برایم نقل کرده که چقدر شما بی تابید و عجله دارید که تا پیش از امدن همسرتان کار ساختمان تمام شود.ایا همسرتان با ساخت و ساز مخالفت می کند؟
    گفتم : نه، ابدا.فقط او فرصت انجام این کار را ندارد و من می خواهم برایش سوپریز باشد.
    خنم دکتر با صدای بلند خندید و گفت :خوشا به حال همسرتان با داشتن همسر دلسوزی چون شما که با داشتن چنین شرایط دشواری حاضر شده اید برای خوشایند دل او به خود زحمت بدهید.
    مهندس گفت :فردا قرار است دربهای سفارشی شما از راه برسد.به گمانم همه ایتالیایی هستند بله؟
    گفتم : درست است.شرکتی که همسرم یکی از سهامداران ان است، کارشان دربهای کابینت که از ایتالیا وارد می شود و اینجا مونتاژ می شود.
    خانم دکتر پرسید: شما هم در همان شرکت کار می کنید ؟
    خندیدم و گفتم : کار می کردم.البته من هم سهم کوچکی داشتم اما یکی، دو سالی است که برای خود کار می کنم و شرکت حسابرسی تاسیس کرده ام. رشته تحصیلی من حسابداری است.و دوستانی هم که اقای مهندس دیدند همکاران من در شرکت حسابرسی هستند.
    صحبتهای ما به درازا کشیده بود و هنگامی که مهندس گفت : مامان جان خانم الهی را تا دیر وقت بیدار نگهداشته ایم.
    خانم دکتر اه کشید و با گفتن بله متاسفم، از جا بلند شد و گفت : شما ان قدر شیرین زبانید که انسان از مصاحبت شما خسته نمی شود.
    تشکر کردم و خود خانم دکتر مرا به اتاق خوابی هدایت کرد و گفت : باز هم معذرت می خوام و امیدوارم شب خوب بخوابید.
    تشکر کردم و با گفتن شب بخیر تغییر لباس دادم و به بستر رفتم .شاید ان شب اولین شبی بود که در غیبت حکمت ارام و بی تشویش به خواب رفته بودم. صبح پس از خوردن صبحانه و به وقت جدایی وقتی برای ادامه دوستی درخواست کردم.خانم دکتر ضمن بوسیدن صورتم گفت :
    ـ با کمال میل می پذیرم و به محض امدن به تهران به دیدارتان خواهم امد.
    در راه مزرعه به مهندس گفتم :مادر جوانی دارید و بسیار زیبا و فهیم.
    خندید و گفت : مادر خیلی زود ازدواج کرده.پانزدسالگی!
    پرسیدم : پس چطور به درس ادامه دادند؟
    گفت : یک سال بعد از ازدواج به همراه پدرم عازم سوئد شدند و من در انجا به دنیا امدم.چند سال پیش وقتی درم در اثر حادثه اتومبیل فوت کرد به ایران برگشت و من هم به خاطر مادر از ایتالیا برگشتم و هر دو اینجا مشغول شدیم.جالب است بدانید که مزرعه پدربزرگم نزدیک مزرعه ایست که متعلق به شماست.
    در گوشم صدای زنگی پیچید و بی اختیار پسیدم : نام مادر شما مهتاب است؟
    خندید و پرسید: مادر خودش را به شما معرفی نکرد؟
    سرتکان دادم و گفتم : به یاد نمی اورم.
    گفت : بله اسم مادر مهتاب است و شما همسایه پدر مادر هستید.حس کردم که چشمانم نورش را از دست می دهد و مقابل چشمم سیاه می شود.شیشه اتومبیل را پایین کشیدم تا هوای تازه استنشاق کنم و در همان حال به خودم گفتم،( چقدر فکر کردم تا به یاد اورم این چشمها را کجا دیده ام !) مهندس پرسید : حالتان خوب است خانم الهی؟
    گفتم: بله خوبم.می دانید تعجب می کنم که چطور مادر شما همسر مرا به یاد نیاورد، در صورتی که انها همسایگان هم بودند.
    مهندس گفت : چرا مادر اقای الهی را به جا اورد.اما به قول خودش این مال خیلی سال پیش بوده.زمانی که هر دو کوچک بودند و ..........
    گفتم : توقع داشتم که خانم دکتر به این اشنایی اشاره ای هر چند کوچک بکنند.شاید من به بعضی از سوالاتم می رسیدم.
    مهندس گفت :دیر نیست.امشب بپرسید و اگر مادر به یاد داشته باشد به شما خواهد گفت.
    گفتم : نه دیگر مزاحم نمی شوم ضمن ان که اگر خانم دکتر خاطراتی از ان زمان به یاد داشتند یقینا مطرح می کردند.
    خانه را بسیار زیبا بنا شده دیدم و با بازدید از انباری صدای تحسینم به اسمان بلند شد و گفتم : واقعا اعجاز کردید مهندس!
    مهندس گفت : خوشحالم که پسندیدید.اما اینجا دیگر انباری نیست.
    گفتم : بله حق با شماست .اما این همان جایی است که در رویای همسرم همیشه وجود داشته.این شومینه این حوض اب نما، و این پنجره های بزرگ که می شود با چشم تا ته مزرعه را دید.
    مهندس گفت :مادر پیشنهاد داد که پنجره ای به روی گلهای افتابگردان باز کنم که دیدم بد پیشنهادی نیست.از این پنجره نگاه کنید.
    به کنار پنجره ای که مهندس اشاره کرده بود رفتم و دیدم که حق با اوست.خوشحال گفتم : کار بسیار خوبی کردید.اینجا فقط باید تزیین شود اینطور نیست؟
    مهندس گفت : اینجا اماده است اما ساختمان اصلی مدتی زمان می برد تا خشک شود.
    گفتم : می دانم و برای ان قسمت زیاد عجله ندارم فقط اینجا............
    مهندس گفت : امروز کار اینجا تمام می شود و می دهم تمیز کنند و اگر فردا هم همینطور اسمان صاف باشد پنجره ها باز خواهند بود و برای پس فردا مشکلی برای چیده شدن اثاث نخواهید داشت.با مهندس بار دیگر به ساختمان اصلی برگشتیم.سالنی بزرگ به سبک امروزی و اشپزخانه اپن و سرویس حمام و دستشویی و سه اتاق خواب بزرگ و نورگیر.
    به مهندس گفتم : باورم نمی شود این ساختمان زیبا با این سرعت به اتمام رسیده باشد.
    خندید و گفت : حسن دیوارهای پیش ساخته همین است که از اتلاف وقت جلوگیری می شود.
    ساختمان را برای چندمین بار بود که دور می زدم و هر بار پس از تماشا به نکته ای تازه می رسیدم.در اخرین بازدید وقتی به تو رفتگی دیوار اشاره کردم مهندس گفت : تمام اتاق ها کمد دیواری دارد که باید درها را کار بگذارند.
    از ساختمان که خارج شدیم مهندس گفت : بیایید سری به چادر بزنیم.با اجازه تان دو تا از چادرها جمع شده ام یکی هنوز پابرجاست.در ان جا استراحت کنید تا کامیون درها از راه برسد.
    پیشنهاد مهندس را قبول کردم و وارد چادر شدم.او اجازه گرفت و رفت و به من فرصت داد تا روی تخت خواب سفری استراحت کنم.درازکشیده و قلبا از این که کارها به موقع انجام شده بود خشنود بودم و داشتم به تزئین ساختمان فکر می کردم که گفته مهندس به یادم امد که مادرش پیشنهاد پنجره به سوی گلهای افتابگردان را داده بود و به یادم امد که حکمت ، هم به قول خودش حجله گاهمان را با گل افتابگردان اراسته بود و ناگهان فکری ازار دهنده خوشی ام را زایل کرد و از خود پرسیدم،(نکند رویاهای حکمت، رویاهای مهتاب بوده که حالا به دست من و پسر او جامه حقیقت به خود گرفته؟اگر چنین باشد من کاری کرده ام که حکمت هرگز یاد اولین عشقش را فراموش نکند و یقینا خانم دکتر هم به بهانه دیدن پدر به مزرعه سر خواهد زد و خانه رویایی اش را خواهد دید.) از این فکر ان قدر حسادت به جانم افتاد که تصمیم گرفتم تا حکمت نیامده ان را خراب کنم و به سبکی که خود دوست دارم بسازم.با این فکر بلند شدم و از چادر خارج شدم و برای یافتن مهندس به سوی انباری به راه افتادم.او را در انجا یافتم و فرصت کردم که بار دیگر خوب نگاه کنم.ان چه می دیدم خوب و زیبا بود و هرگونه تغییری از زیبایی ان می کاست.با خود گفتم ، (می شود در مفروش کردن اینجا سلیقه خود را به کار برده مطابق میل خود نه رویای حکمت عمل کنم.)
    تزئیناتی امروزی و مدرن که یاد و خاطره گذشته را تداعی نکند.از حوض هم می توانیم باغچه ای کوچک بوجود اورم که گلهای شب بو فضا را عطراگین کند.با صدای مهندس که پرسید : خانم اهی شما اینجایید؟
    سربرگرداندم و رو به او گفتم :ایا بهتر نیست که از حوض به جای گلدان استفاده کنیم و گلهای شب بو در ان بکاریم.
    به عقیده ام خندید و گفت : بهتر است دور تا دور حوض را با چند گلدان تزیین کنید و نما را کامل کنید.
    گفتم : بله حق با شماست.

    گفت : بیایید درها رسیده انها را ببینیم.
    وقتی به کارگرانی که مشغول خارج کردن درها از پشت کامیون بودند رسیدیم دو تن از انها مرا به نام خانم تهامی صدا کردند و با من مثل دو اشنا احوالپرسی کردند.با کنجکاوی از یکی از انها پرسیدم : شما مرا می شناسید؟
    خندید و گفت :بله چطور ممکن است ما خانم رئیس شرکتمان را نشناسیم؟ما برای شما کار می کردیم.شما رئیس خوبی بودید حیف شد که رفتید.
    خندیدم و گفتم : حقیقت می گویید یا این که می خواهید تعارف کنید؟
    دیگری گفت :حقیقت است خانم تهامی .فراموش نکردیم که شما پنجشنبه ها را تعطیل کردید تا ما فرصت داشته باشیم به زن و بچه هایمان هم رسیدگی کنیم.
    ان دیگری گفت : تعطیلی با حقوق چیزی نیست که فراموش شود.
    گفتم ک خوشحالم که می شنوم کاری کردم که موجب خوشحالی بوده.
    یکی از ان دو پرسید : اقای الهی کجاست؟شنیده ام که اهنچی خدانشناس بد پلپوشی برایش دوخته است.
    گفتم : می شود روشن تر بگویید تا متوجه بشوم؟
    ان دو به هم نگاه کردند و تردید در جواب دادن کردند.
    خندیدم و گفتم : نگران نباشید حرف میان خودمان می ماند شما که به من اعتماد دارید، ندارید؟
    هردو سر فرود اوردند به نشانه داشتن اعتماد و یکی از ان دو گفت : در کارخانه شایع شده که اهنچی از اقای الهی شکایت کرده که در اموال او اختلال کرده و مقدار زیادیول او را به نفع خود سرمایه گذاری کرده.همه می گویند خوب است که الهی از المان برنگردد و همانجا بماند.
    پرسیدم : شما مطمئنید که اهنچی چنین شکایتی مطرح کرده؟
    هردو گفتند: والله ما هم از دیگران شنیدیم اما به قول قدیمی ها تا نباشد چیزکی مرم نگویند چیزها.تا شکایتی نباشد شایعه معنا ندارد.چرا نگفتید پوراشراق، همه می گویند اهنچی!
    گفتم : ممنونم که به من گفتید.باید پرس و جو کنم ببینم تا چه حد صحت دارد اما مطمئن باشید که از شما اسم نخواهم برد.
    انها به کار خود مشغول شدند و مرا با فکر و خیال تنها گذاشتند.اقرار می کنم که زیبایی درها به چشمم نیامد و به مهندس گفتم :
    ـ کاری پیش امده که من هررچه سریعتر باید برگردم تهران.
    پرسید: پس مسئله دکور و تزیین؟
    گفتم : می ماند برای بعد.
    گفت : اگر شما طرح خاصی در نظر ندارید من خودم دکور هر دو ساختمان را به عهده می گیرم و خوشبختانه چند کاتالوگ که مد نظر خودم بود در اتومبیل به هراه دارم.تا شما را به اژانس می رسان می تواید انها را نگاه کنید.
    قبول کردم و به اتفاق به را افتادیم.خوشبختانه نظر من و مهندس یکی بودو با انتخاب یکی از انها برای ساختمان اصلی به مهندس گفتم :
    ـ گویا ساختمان زودتر مبله می شود تا ان یکی.
    گفت : نگران نباشید ان جا را هم طوری مبله می کنم که خوشایندتان باشد.
    تشکر کردم و هنگامی که به سوی تهران در حرکت بودم تنها به یک چیز فکر می کردم و ان هم حکمت بود که داشت توسط اهنچی بدنام می شد. به محض ورود به تهران به اپارتمان خود وارد شدم و از ان جا با حکمت تماس گرفتم.ازشنیدن صدایم خوشحال شد و پیش از ان که من موضوع را مطرح کنم گفت : تارا تو هم شنیده ای که اهنچی از من شکایت کرده؟
    گفتم : من هم امرز شنیدم و تماس گرفتم که بهتر است انجا بمانی و ..........
    حرفم را با قهقهه ای بلند قطع کرد و پرسید: بمانم؟تا کی؟نکند تو هم باورت شده که من اختلال کرده ام.
    گفتم : از تو پاک تر هیچ کس نیست و از او کثیف تر خداوند بنده ای خلق نکرده.من نگرانم که او از هیچ حربه ای برای ضربه زدن به تو فروگذاری نمی کند و .........
    حکمت گفت : و من هم باید برگردم تا به او ثابت کنم کسی که اسیب می بیند اوست نه من.اهنچی کوچکترین مدرکی برعلیه من ندارد و جای نگرانی نیست.توهم به جای حرفهای مایوس کننده از حال خودت و دخترم بگو که دلم برایتان به قدر اسمان ابری اینجا تنگ شده.
    گفتم : ما هر دو خوبیم و چشم به راه بازگشت تو.تنها برمی گردی یا مادر هم با تو برمی گردد.
    گفت : مادر عجول تر از من برای باز گشت است و به قول تارخ از روزی که مادر امده شب چمدان می بمدد و روز باز می کند.او نگران توست و همه ما به او حق می دهیم.
    پرسیدم : تاریخ امدنتان مشخص شده؟
    حکمت گفت : ما چهار روز دیگر ایران هستیم.تارا ! نگران نباش خدا با ماست.
    پس از قطع تماس گریستم و به خود گفتم ،( تمام پس اندازمان را خرج ساختن ویلا کردم و اگر لازم باشد برای حکمت وکیل بگیریم که از او دفاع کند دیگری پس اندازی نداریم.)بلافاصله با مهندس تماس گرفتم و از او خواستم برای مبله کردن ساختمانها دست نگهدارد و با تصمیم فروش اتومبیلم از خانه خارج شدم.صاحب نمایشگاه اتومبیل، مرا به عنوان همسر الهی می شناخت و هنگامی که گفتم خیال فروش اتومبیلم را دارم،با گمان این که در فکر اومبیل مدل بالایی هستم مرا دعوت کرد تا از اتومبیلهای اماده به فروش دیدن کنم.
    خندیدم و گفتم : خیال ندارم اتومبیل جدید خریداری کنم.فقط کمی خواهم زحمت فروش را شما عهده دار شوید. قبول کرد و با گفتن فردا با شما تماس می گیرم، مرا با پای پیاده روانه کرد.به خود گفتم ،( اگر لازم شد شرکت را خواهم فروخت و نخواهم گذاشت که حکمت راهی زندان شود.) به گمانم حکمت بهتر از من اهنچی را نمی شناخت و نمی دانست که او می تواند چه کارها انجام دهد.من پیشاپیش حکم قاضی را گویی در دست داشتم و می دانستم که رای به محکومیت حکمت صادر کرده است.تنها چیرچزی که نمی دانستم مبلغی بود که اهنچی ادعای ان را داشت و می بایست می فهمیدم.پس با متین نژاد تماس گرفتم . از او در مورد ادعای اهنچی سوال کردم.
    متین نژاد با لحنی دلسوز گفت : همه ما از این ادعا دچار شوک شده ایم چه تمام حسابهای شرکت کامل و بی نقص است اما اهنچی دو فقر چک در دست دارد که امضاء الهی پای ان است به مبلغ صد میلیون.
    با صدا بلند پرسیدم : صد میلیون ؟ اما این امکان ندار.
    متین نژاد گفت : ما هم تا چکها را ندیدیم باور نکردیم اما..........
    پرسیدم : اهنچی به شما گفت که حکمت برای چی و در قبال چه کاری این پولها را دریافت کرده است؟
    متین نژاد گفت : گویا برای خرید شرکت و سهام گذاری!
    پرسیدم : در کجا؟
    گفت : به درستی نمی دانم در کارخانه یا .........
    گفتم : اما این امکان ندارد.همه می دانند که شرکت با فروش خانه و خارج کردن سهم از شرکت شما خریداری شده و تمام اسناد و مدارکش هم کوجود است و حکمت در هیچ کجای دیگر به جز شرکت شما سهامی ندارد.چکهای اهنچی جعلی است و به حکمت تعلق ندارد.
    متین نژاد گفت :تا خود الهی نیاید هیچ چیز مشخص نمی شود.همه باید صبر کنیم تا او بیایید و ماجرا را روشن کند.
    پساز قطع تماس ناگهان به این فکر افتادم که سه حکمت در شرکت همین مبلغی است که اهنچی ادعا کرده و به خود گفتم ،( او می خواهد حکمت را از هستی ساقط و خاکسترنشین کند.)به خود گفتم ،( نا از صفر شروع می کنیم همان طور که من شروع کردم.)
    برای ارضاء حس کنجکاوی درست یا نادرست با توجیه کشف گذشته حکمت به سراغ جعبه چوبی رفتم و دفتر خاطراتش را برداشته و پاورچین پاورچین اتاق را ترک کردم .در ان لحظات احساس مبهمی از ترس و دلشوره داشتم.وقتی قدم به هال گذاشتم فراموش کرده بودم که در خانه تناه هستم و بدون ان که نگران از وارد شدن حکمت باشم می توانم بدون هیچ دردسری دفتر او را نه یکبار بلکه ان قدر بخوانم تا تمام جملات تراوش شده ذهن او را بخاطر بسپارم.از صفحه اول شروع کردم از سطری که نوشته بود:
    به نام خداوند عشق
    امروز وقتی در مزرعه باباجانی داشتم کار می کردم حس خوبی داشتم.هوا افتابی بود و وزش نسیم بر پیراهن خیس از عرقم خوشایند و لذت بخش بود.احساسی بمن گفت که او را خواهم دید.حال در کجا نمی دانم.شاید بیاید به مزرعه پدربزرگش، شاید در راه برگشت به مزرعه خودمان و یا شاید جایی که تصورش را نمی توانم بکنم.با همین احساس بود که خستگی به وجودم راه پیدا نکرد و تا هنگان غروب مثا اسب عصاری کار کردم و هنگام غروب هم وقتی از مزرعه خارج شدم هنوز امیدوار بودم.در طول راه، در پیچ کوچه باغ، مقابل در مزرعه خودمان و دست اخر امید با گشودن در اتاق او را خواهم دید که باتفاق پدر و مادرش به شب نشینی امده باشد.خنده براندیشه محال هم نتوانسته بود بارقه امیدم را زایل کند و هنگامی که در اتق را گشودم و جز مادر و پدر کسی را ندیدم شادمانه سوت می زدم.سر شام از مادر پرسیدم چه خبر؟گفت تو محله غوغا بود.پدر چین به پیشانی اورد و ابرو درهم کشید و با گفتن بس کن زن پاشو شام بیار!رو به من گفت به سرش زده!مادر با صدای بلند خندید عروسیه ، عروسیه! از حرف مادر دلم فرو ریخت و از بابام پرسیدم عروسی کیه؟بابا سر تکان داد و به نشانه نمی دانم و من هم حرف مادر را جدی نگرفتم.اما با این که شب از نیمه گذشته و تمام چراغها جز چراغ اسمان و تنها شمع من که رو به خاموشی ست امیدم نیز به یاس می رود..
    ( پایان ص 513)
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


صفحه 4 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/