فصل چهاردهم

صبح روز پنجشنبه خشنود از تعطیل بودن شرکت در بستر غلت زدم و احساس ارامشی ژرف نمودم.به خودم گفتم،( خواب ، خواب قرص بيماريها.) چشمانم را بستم تا خواب دوباره را تجربه کنم که صدای زنگ تلفن به گوش رسید. اسوده از این که مادر جواب خواهد داد کنجکاوی ام را مهار کردم. اما وقتی مادر گفت :
ـ اقای متین نژاد است با تو کار دارد.
باعجله بلند شدم و با خود فکر کردم که متین نژاد چه کاری می تواند با من داشته باشد. با گفتن الو بفرمایید.
صدای متین نژاد در گوشی پیچید که گفت : سلام دخترم صبحت بخیر.پوزش می خوام از این که بی موقع مزاحم شدم.
گفتم : نخیر. شما همیشه مراحم هستید.
گفت : ممنونم. تماس گرفتم که بگویم دیشب اخر وقت بود که اهنچی با من تماس گرفت و می خواست بداند شرکت چگونه پیش می رود. من جسارت کردم و گفتم که شما با ما هستید و تا امروز هم بسیار خوب از عهده مسئولیت برامده اید.اهنچی اول ناباور شد و چند بار سوال کرد ( راست می گی یا این که داری سربه سرم می گذاری؟) اما وقتی با قاطعیت گفتم من اهل شوخی نیستم، پرسید با شما کار می کند؟ منظورش این بود که ایا شما در دفترکار من هستید.که گفتم نه خانم تهامی میز ریاست خود را دارا هستند و به گمانم خیلی بیشتر از گذشته شرکاء به هوش و ذکاوت ایشان ایمان و اعتقاد دارند. اهنچی گفت من می دانستم که او زن بی دست و پایی نیست و می تواند گلیمش را از اب دراورد. از طرف من به او بگو حاضرم سرمایه در اختیارش قرار دهم به شرط ان که سود نصف، نصف تقسیم شود. می دانید خانم تهامی، اهنچی مرد زرنگی است. او در استفاده می خواهد با شما شریک باشد و نه در ضرر. تلفن کردم که هم پیغام او را رسانده باشم و هم شما را اگاه کرده باشم.
گفتم : ممنونم که هوشیارم کردید. اگر یک بار دیگر تماس گرفت لطف کنید به او بگویید که تهامی گفت قول می دهم سال دیگر من به تو تلفن کنم و بگویم که حاضرم سرمایه در اختیارت قرار دهم. من با همین سرمایه که شروع کردم برایم کافیت می کند.
متین نژاد گفت : به عقیده من هم همینطور بهتر است. در ضمن فردا شب در خانه این حقیر مهمانی کوچکی برپاست که از شما دعوت می کنم تشریف بیاورید بقیه دوستان هم هستند.گویا دیروز مهمان داشتید و نتوانستم شما را ببینم. گفتم : با کمال میل خواهم امد.
خوشحال شد و گفت : پس لطفا ادرس منزل را یادداشت کنید.
ادرس را یاداشت کردم و پس از قطع تماس، دیگر خواب از چشمم رمیده بود و به جای ان به این فکر کردم که چرا عماد جویای وضع شرکت شده. ایا او از این تماس منظور خاصی داشته که به ان رسیده و متین نژاد خیالش را اسوده کرده است؟
مادر پرسید : صبحانه می خوری؟
گفتم : عماد تماس گرفته و از متین نژاد پرس و جو کرده که ببیند من چه می کنم و ایا هنوز در شرکت هستم یا نه . مادر با خشم گفت :
ـ من که راه می روم او را نفرین می کنم که خدا به روز سیاهش بنشاند تا بفهمد که با ابروی مردم بازی کردن چه مزه ای دارد.
صبحانه تمام شده بود که مجدد تلفن زنگ زد و این بار خودم گوشی را برداشت.سیرتی بود که گفت :
ـ حال کوه رفتن داری یا نه ؟
گفتم : کوه نه ، اما میایم دنبالت تا در شهر چرخی بزنیم و من قدری خرید کنم .قبول کرد و بعد از تماس به مادر گفت : فردا شب منزل متین نژاد مهمان هستم و باید خرید کنم.
مادر با گفتن این همه لباس از خارج اوردی و باز هم می خواهی لباس بخری، ناراضی بودنش را اعلام کرد.
گفتم : نه مادر، قصد ندارم برای خود خرید کنم. می خواهم کادویی مناسب برای متین نژاد بگیرم.
مادر که قانع شده بود سکوت کرد و من لباس پوشیدم و از خانه خارج شدم.اتومبیل به علت سرمای هوا دیر روشن شد و همین تاخیر باعث شد که منوجه شوم الهی دارد وارد کوچه مان می شود. ضربان قلبم شدت گرفت و برای ان که اگاهش کنم بوق زدم . متوجهم شد و به سوی ماشین امد و با گفتن سلام صبح بخیر،سوارشد. پرسیدم : مگر این وقت صبح مطب باز است؟
گفت : دیشب خانه مرادی خوابیده بودم و صبح با هم از خانه خارج شدیم او رفت بیمارستان و من هم قدم زنان راه افتادم و.....
گفتم : من خیال دارم با سیرتی برای خرید بروم .می خواهم برای فردا شب کادویی برای اقای متین نژاد بگیرم، شما هم با ما می اید؟
گفت : نه متشکرم.راستش از وقتی این اتفاق رخ داده حس می کنم دیگر انگیزه ای برایم باقی نمانده. من از هر فرصتی برای رفتن به گرگان استفاده می کردم اما حالا....
گفتم : حالتان را می فهمم .انسان تا عزیزی را در کنار خود دارد گویا که لباسی مازاد بر ان چه که باید بثوشد بر تن دارد و کلافه که زودتر ان را از خود دور کند اما با در اوردن ان لباس ،تازه می فهمد که هوا چقدر سرد و سرما سوزنده است! اتومبیل را به حرکت در اوردم و به راه افتادم او سکوت کرده بود و این من بودم که ادامه دادم: زمانی نه چندان دور تمام وجودم خلاصه شده بود در یک احساس تند اما نه شهوانی ،گمان داشتم که هیچ اوایی دلنشین تر و خوش اهنگ تر از یک صدای بم نیست که صادقانه سلام می کند و بی ریا از خودش حرف می زند و با گردش دوربین زوایای خانه اش را نشان می دهد . وقتی ان روز گوشی را برداشتم و به خود جرات دادم تا شماره بگیرم حاضر بودم به تمام مقدسات قسم بخورم که شنونده سلام من پاک و مبرا از هر نیرنگی است و با مین نیت هم بود که تمام گلبرگهای خشکیده را به صفحات کتاب شعر سپردم تا حافظش باشند .چه باور دارم که شاعر خالصانه ترین احساسش را به صورت شعر می سراید و به یادگار می گذارد. اما ناگهان همه چیز تغییر کرد و پردهای اویخته چنان با سرعت فرو افتادن و صورت لخت و عریان ادمها را نشانم دادند که وحشت کردم.واقعیت همان بود که دیدم .ادمهایی با قلبهای اهنین. رباط هایی فاقد احساس ! مصلحت اندیشانی که جز خود و نفع خود به هیچ چیز و هیچ کس فکر نمی کنند. یک روز جایگاهت صدر مجلس و روز دیگر اتاق نگهبانی را هم برایت زیاد می بینند و تتمه حقوقت را با پست حواله می کنند که خوش امدی . برو و دیگر پشت سرت را هم نگاه نکن. اما من برخلاف شما تازه انگیزه به دست اوردم و تا به هدفم نرسم از پا نمی نشینم.
ارام زمزمه کرد : من پیاده می شوم .
کنار کشیدم و اتومبیل را نگهداشتم. وقتی پیاده می شد به صورتم نگاه کرد و گفت :
ـ متاسفم که می گم به جمع رباطها خوش امدید.
وقتی رفت لحظاتی قادر به حرکت دادن اتومبیل نبودم. تمام بقض و حرصم را با کوبیدن روی فرمان فرو نشاندم اما گویی این بغض تمامی نداشت و با رنگ سرخ انتقام پیوندی شوم اغاز کرده بود.زمانی که سیرتی را سر قرار سوار کردم بایک نگاه به چهره ام پرسید : دعوا کردی؟
گفتم : نه. حرفهای فرو خورده را بیرون ریختم و در دلم اشوب به پا کردم. لختی سکوت کرد تا از بقیه صحبتم پی به منظورم ببرد و هنگامی که دید من هم سکوت کرده ام،گفت : ولش کن، امروز را عشق است.
خندیدم و گفتم : از اصطلاحات مردانه استفاده می کنی؟
گفت : دیروز که انتظاری به الهی می گفت :
ـ غم گذشته را ول کن و به حال ان غصه نخور، امروز را عشق است!
باتعجب پرسیدم : انتظاری اینطور لات وار با الهی صحبت می کرد؟
گفت : اره جان خودت، اتفاقا من هم تعجب کردم و از خودم پرسیدم پس لفظ قلم صحبت کردن بشره اش نیست و نقش بازی کند.صد رحمت به علیزاده که ظاهر و باطنش یکی است. خب حالا کجا می خواهی برویم؟
گفتم : قصد دارم برای متین نژاد کادویی بگیرم به مناسبت مهمانی فردا شب.اما هنوز تصمیم نگرفته ام که چی بخرم.
گفت : پس یکسربرو سراغ صنایع دستی مخصوصا جنس خاتم. هم شیک و زیباست و هم محصول کار دست ایرانی.
پرسیدم: خب چه چیز بخرم؟
کمی فکر کرد و گفت : چون تنوع اشیا، زیاد است اول بهتر است ببینی و بعد انتخاب کنی.
موافقت کردم و به فروشگاهی که او ادرسش را داد رفتیم و دیدم که حق با سیرتی است. ان قدر اشیاء خاتم متنوع بود که تصمیم گیری را مشکل می کرد. هردو با خرید قابی زیبا راضی و خشنود از مغازه بیرون امدیم و سوار شدیم.از خیابان نارنجستان که عبور کردیم سیرتی گفت : اینجا خانه الهی است.
متعجب به اپارتمانی که سیرتی با انگشت نشان داد پرسیدم: تو از کجا می دانی ؟
گفت : من حتی داخل خانه هم شده ام. اپارتمان لوکسی دارد.چقدر دلم دیروز برایش سوخت.خوب است برویم دنبالش و او را هم با خود همرا کنیم.
با قاطعیت گفتم : نه !
رنجیده خاطر پرسید :اخه چرا؟ یادت بیار تو المان که بودیم چطور مثل پروانه دور ما می چرخید مخصوصا برای تو که از همسرت دلسوزتر بود!
گفتم : با این حال درست نیست که مابرویم به در خانه او بگوئیم...چه بگوییم؟
گفت : هیچی. می گوئیم ماقصد داریم برویم خیابانها را چرخ ، چرخ عباسی کنیم، اگر دوست دارید همراه ما بیاید.اخ تارا خواهش می کنم. بیچاره خیلی تنها شده و دلم...
گفتم : من پیاده نمی شوم. اگر می خواهی دعوت کنی خودت باید انجامش بدهی.
گفت :باشه خانم خانمها، کاری نخواهم کرد که به پرستیژشما بربخورد.خودم دعوتش خواهم کرد.
میدان نارنجستان را دور زدم و هنگامی که نزدیک اپارتمان او رسیدیم به سیرتی گفت : شاید خانه نباشد.
بی تفاوت شانه بالا انداخت و گفت : نباشد.ان وقت یکی به نفع ما می شود.
منظورش را نفهمیدم و او پیاده شد و زنگ زا فشرد.لحظه بعد صدای گفتگویش را شنیدم که گفت :
ـ اقای الهی من هستم سیرتی!
صدای تلیک بازشدن در امد و سیرتی باگفتن الان برمی گردم داخل شد و در را بست.می دانستم که کاردرستی انجام نمی دهیم و از این که در مقابل خواسته سیرتی کوتاه امده پشیمان شده بودم از سویی هم حسی موذی وادارم می کرد ببینم در مقابل درخواست سیرتی چه خواهد کرد؛ایا تسلیم شده خواهد امد یا ان که بهانه ای برای نیامدن خواهد تراشيد. وقتی در حیاط باز شد و سیرتی به تنهایی خارج شد خوشحال شدم. او که سوارشد گفتم : حالا راضی شدی که خیط شدی و قبول نکرد؟
خندید و گفت : اتفاقا خوشحالم شد و دارد لباس می پوشد.بنده خدا از بی کاری نشسته بود و فیلم المان را نگاه می کرد.
پرسیدم : راست می گی؟ یعنی راستی، راستی می اید؟
خونسرد گفت : خب بله مگه اشکالی دارد؟ما که با هم غریبه نیستیم.باور کن انقدر که ه الهی احساس خویشی و نزدیکی می کنم به علیزاده که مهرش را در قلبم جای داده ام احساس نزدیکی نمی کنم.
گفتم : حرفهایت مرا گیج می کند تو هم مثل شبنم نه دوستی ات معلوم است و نه دشمنی ات.
باصدا خندید و گفت : من در مورد ادمهای مصیبت دیده و زجر کشیده حساسم و اگر به من بدی هم کرده باشد از ان می گذرم. چه برسد به این بنده حدا که جز خوبی و خیر خواهی برایم نخواسته است.
وقتی در حیاط مجددا باز شد و او بیرون امد من از پشت فرمان خارج و پیاده شدم. او به اتومبیل نزدیک شد و با سلام و احوالپرسی گرمی که گویای اولین برخوردمان بود اشاره به اتومبیل کرد و گفت : لطفا بفرمایید.
گفتم : ترجیح می دهم شما رانندگی کنید می ترسم تصادف کنم.
قبول کرد و پشت فرمان نشست و من هم در صندلی عقب نشستم. وقتی اتومبیل را روشن کرد پرسید :
ـ از این که شادیتان را با من تقسیم کردیدممنونم. خب کجا برویم؟
به جای من سیرتی گفت : ما جای خاصی را در نظر نداشتیم هرکجا بروید فرقی نمی کند.
گفت : پس با اجازه تان می رویم دریا نور.
سیرتی گفت : کجا ؟
حکمت گفت : هتل استقلال سالن دریا نور.
سیرتی گفت : تا وقت ناهار خیلی مانده!
گفت : بله. اما قبل از ان جا می رویم یک فروشگاه که من سراغ دارم و هدیه ای برای متین نژاد می خریم.
سیرتی ناراضی گفت : امروز تمام وقتمان برای خرید کادو هدر می رود. اگر می دانستم شما هم به فکر خرید هستید از فروشگاه دو تا خاتم می گرفتیم.
پرسید : خرید کرده اید؟
او ادامه داد: ما داریم از ان جا می ائیم. تارا قابی خاتم خریده و شما هم می توانستید.....
حرف سیرتی را قطع کرد و گفت : هیچ اشکالی ندارد.می توانیم هنگام بازگشت خرید کنیم حالا بفرمایید کجا برویم .
سیرتی گفت : دربند!
من گفتم : حالا ان جا خبری نیست.
سیرتی گفت : نباشد خودمان که هستیم.
من سکوت کردم و حکمت راه دربند را در پیش گرفت.صحبت میان حکمت و سیرتی گرفته شد و این سیرتی بود که پرسید : معلوم نیست کی به سفر می روید؟
حکمت گفت : مثل این که به مذاقتان مزه کرده و خیال سفر دارید.
سیرتی گفت : اقرار می کنم که با شما هر که همسفر باشد بدعادت می شود که باز هم سفر کند.از سفری که داشتیم ان قدر برای خانواده ام تعریف کرده ام که همه را مشتاق کرده ام.
حکمت زمزمه کرد : شما لطف دارید.اما این سفر برای من خاطره خوشی به جای نگذاشت و .....
سیرتی حرف او را قطع کرد و بالحنی گله امیز پرسید :
ـ منظورتان این است که چون من و تارا با شما بودیم سفر به شما بد گذشت؟
حکمت سر تکان داد و چندبار گفت : نه، نه ، منظورم این نبود شاید خانم تهامی منظورم را درک کرده باشند.
سکوتم موجب تعجب ان دو شد و سیرتی پرسید : تارا خوابی ؟
گفتم : نه. دارم گوش می کنم.
پرسید : اگر گوش می کردی بگو اقای الهی چی گفتن ؟
گفتم : فرمودند که ......
سیرتی گفت : دیدی خواب بودی متوجه حرفهای ما نشدی.
حکمت با طعنه گفت : ما مصاحبین خوبی نیستیم و خانم تهامی را خسته کرده ایم.
گفتم : اینطور نیست.
سیرتی به گمان خود امد تعارف کند و. گفت : برعکس اقای الهی ، چون ما داشتیم از مقابل خانه تان عبور می کردیم و من به تارا خانه شما را نشان دادم و او گفت بهتر است برویم اقای الهی را برداریم تا هوایی تازه کند. نه تارا ؟
بی اختیار پرسیدم : من گفتم ؟
سیرتی خندید و گفت : چه اشکال دارد ؟ ایا ما کار نادرستی انجام دادیم؟
حکمت لبخند معنی داری برلب اورد و گفت : شما برسر من منت گذاشتید ضمن ان که می دانم خورشید در یک روز دوبار طلوع نمی کند! از این حرفها گذشته خانم سیرتی ، اگر به راستی هوس سفر کرده اید می شود ترتیبش را داد و به جای بیرون مرز، داخل کشور سفر کرد.
سیرتی گفت : من منظورم سفر کاری بود.
حکمت هوم بلندی گفت و اضافه کرد : تا سال اینده دیگر از سفر خبری نیست.شاید هم دوسال اینده!
سیرتی گفت : حیف شد.
برای ان که حرفی زده باشم گفتم : متاسفم دوست من باید فکر دیگری برای خودت بکنی.
حکمت خندید و گفت : بله خانم تهامی درست می فرمایند.خوب است به فکر ازدواج باشید و برای مدت کوتاهی هم که شده خود را سرگرم کنید.
سیرتی پرسید : کوتاه؟ چرا کوتاه؟
حکمت گفت : خب شاید شما هم از ان جمله دوشیزگانی باشید که زود تب عشقشان فروکش می کند و هوای ازادی به سرشان می زند.
سیرتی گفت : خوشبختانه من در زمره این افراد نیستم و زمانی که ازدواج کنم تا اخربه پیوندم وفادار می مانم.
هوا سرد بود و دربند خلوت بود. وقتی حکمت اتومبیل را نگهداشت و هرسه پیاده شدیم، سر در لاک فرو بردم و دستهایم را در جیب پالتو کردم و رو به سیرتی گفتم : یخ کردم.من ترجیح می دهم داخل اتومبیل بنشینم.
حکمت سربالایی راه را در پیش گرفته بود سیرتی بدون مخالفت به دنبال او حرکت کرد.من داخل اتومبیل نشستم و شیشه را بالا کشیدم و با روشن کردن بخاری خود را گرم کردم.حرفهای حکمت را در مورد ازدواج به یاد اوردم و از خود پرسیدم،( با ان که می داند من در متلاشی شدن زندگیم نقشی نداشتم اما با قاطعیت ابراز کرد که من دختری هستم بوالهوس و ناپایدار در عشق. نباید می گذاشتم که ....)
صدایی ارام و نجواگونه از پشت سرم برخاست که گفت : ان بالا منظره اش خوب است. بیایید باهم چای بنوشیم.
سربرگرداندم و نگاهم در دیده اش نشست و بی اختیار گفتم : با من حرف نزن!
در عقب اتومبیل را بست و در جلو را باز نمود و گفت :پیاده شو و بعد قهر کن.که حتی قهرت اجاق دلم را روشن می کند.
حکمت می دانست که اوای صدایش مرا سحر می کند و قدرت پایداری را از من می گیرد.وقتی که دید هنوزنشسته ام ادامه داد : تارا به کینه ای که از من به دل گرفته ای پای بند باش و انتقامجو. اما ان بالا دختری است که در انتظار امدنت تنها نشسته و درست نیست که تنها بماند.
از اتومبیل پیاده شدم و گفتم: فقط به خاطر سیرتی!
وقتی در کنارم به راه افتاد گفت : من به امید روزی هستم که خودت در مقابلم بایستی و بگویی حکمت در مورد تو اشتباه کردم.پس تا ان زمان برسد صبر خواهم کرد.
گفتم : شما هرگز این جمله را از من نخواهید شنید.
گفت : چرا خواهم شنید چون شما را می شناسم و می دانم برخلاف زبان نیشدارتان، قابتان مملو از مهر و عطوفت است. می دانید همین ساعتی پیش وقتی داشتم فیلم سفرمان را نگاه می کردم به چه نتیچه ای رسیدم؟به این که شما ان قدر عاشقید که از خود عشق می ترسید.
سیرتی برایمان دست تکان داد.او روی تخت مفروش نشسته بود و منقل کوچکی از زغالهای برافروخته پیش روی داشت اب فواره در حوض کوچکی فرورمی ریخت که به علت سردی هوا هیچ حس خوشایندی را برنمی انگیخت.روی تخت نشستم و به پشتی مخده تکیه دادم و حکمت برایمان دستور چای داد.وقتی قوری و سینی چای مقابلمان گذاشته شد در قندانی کوچک تعدادی خرما نیز بود که حکمت مقابلم گذاشت و گفت :
ـ گرمتان می کند میل کنید.
نگاهی به ازرافم انداختم و از پشت سرم به رودخانه ای که در زیر پایمان عبور می کرد نگاه کردم و گفتم :
ـ چه اب گل الودی دارد!
سیرتی گفت : به اب نگاه نکن از سکوت کوه لذت ببر!
نگاهم به حکمت افتاد و دیدم موشکافانه مرا می نگرد.به بهانه خوردن چای برای همگی مان چای ریختم و حکمت گفت : از اب گل الود هم می شود ماهی گرفت و به عقیده من لذتش بیشتراست.
به نگاه خشمگینم باصدا خندید و رو به سیرتی گفت : شما قبول دارید؟
سیرتی سر تکان داد، من هیچ وقت ماهیگیری نگرده ام و نمی دانم.
گفت : حیف شد به شما توصیه می کنم که یک بار امتحان کنید.بنده خدا دکتر مرادی که هیچ وقت صیدی چشمگیر نصیبش نمی شود. یک روز باید برنامه ماهیگیری بگذارم هم فال است هم تماشا.
پرسش و پاسخ در مورد نحوه ماهیگیری ادامه پیدا کرد و حکمت به سوالات سیرتی با علاقه و حوصله پاسخ داد.گارسون وقتی برای بردن سینی امد حکمت رو به ما پرسید : مایلید دل و جگر بخوریم؟
من امتناع کردم و سیرتی هم از من تبیعت نمود و هر سه بلند شدیم و انجا را ترک کردیموصدای موذن از مسجد بگوش می رسید که سوار اتومبیل شدیم و راه بازگشت را در پیش گرفتیم.سیرتی که موضوع ماهیگیری را فراموش نکرد بود از الهی پرسید: چه موقع برای ماهیگیری برویم؟
الهی از اینه به من نگریست و من از نگاهش گذشتم و او گفت : با دکتر هماهنگ می کنم و بعد به شما خبر می دهم.حالا بفرمایید برای خوردن غذا کجا برویم؟
من گفتم : مرا لطفا برسانید منزل، مادر تنهاست و ....
سیرتی گفت : من هم برمی گردم خانه.
الهی باگفتن بسیار خوب، دیگر اصرار نکرد و هر سه سکوت کردیم.در مسیرمان اول سیرتی را می بایست پیاده می کردیم.او با گفتن خیلی خوش گذشت از ما جدا شد و ما به راهمان ادامه دادیم.
حکمت گقت :من برنامه تان را بهم ریختم و مزاحم شدم.
گفتم : برنامه ای نبود.خرید هدیه برای فردا شب بود که انجام شد.
گفت : اگر از شما خواهش کنم به من هم کمک کنید تا هدیه ای برای متین نژاد بگیریم قبول می کنید؟
گفتم : دیگر مغازه ها تعطیل شده باشند و ....
گفت : شاعت دو مغازه ها باز خواهند کرد و تا ان زمان ما غدا خورده ،خرید می کنم و بعد شما را به خانه می رسانم.
گفتم : اما من باید بروم.
باخشمی اشکار گفت : من شما را برمی گردانم اما نه حالا.من به دنبال فرصتی هستم که با شما صحبت کنم و حالا که این فرصت را به دست اورده ام به اسانی از دست نمی دهم.
گفتم : اما من به راستی خسته ام و باید برگردم.
کفت : بسیار خوب شما را به خانه می رسانم و ساعت چهار دنبالتان می ایم تا با هم صحبت کنیم.
مرا به جای رساندن به خانه مادر به خانه خودم برد و من در را باز کردم و اتومبیل را در حیاط پارک کند وقتی از ان خارج شد نگاهی به ساختمان اناخت و گفت :
ـ چه سرد و بی روح به نظر می رسد. مگر از اینجا رفته اید ؟گاهی اینجا،گاهی انجا.
به اتومبیل تکیه داد و گفت:
ـ من تا پیش از این حادثه جوان خوشبختی بودم. سیر و سفر می کردم و هنگامی کهد می امدم مادر پذیرایم بود و به قول خودش چمدان سیاهم را به اتاقم می برد و چمدان قهوه ای را برایم اماده می کرد. دو چمدان در سفر داشتم در یکی لباسهای زمستانی بود و در دیگری لباسهای تابستانی. هرگز خسته راه نمی شدم،چه روحیه ای شاد و پر تحرک داشتم و هر حادثه ای را استقبال می کردم. شاید علت واقعی اش وجود دختری به اسم مهتاب بود که در لطف سخن و دلپذیری کردار بی همتا بود و در رویا او را ملکه کاخ ارزوهایم می دانستم و برای خوشبخت نمودنش در واقعیت تلاش می کردم. اما متاسفانه پس از حادثه ای که برای مادر بوجود امد اندیشه خانواده اش نسبت به ما تغییر کرد و از مصاحبت ما چشم پوشی کردند و با عذر و بهانه های بیجا خود را از ما دور کردند که هنوز هم علت کارشان بر من روشن نیست. بهدخاطر عقل باختگی مادر بود یا ضربه از بی وفایی یا که مدتی دست از تلاش برداشته و خانه نشین شدم. انگیزه هر نوع تلاشی را از دست داده بودم و گوشه و کنایه های دکتر معالج مادرم که حاکی از این بود که اگر به همین منوال پیش بروم من هم به زودی در اسایشگاه بستری خواهم شد. پس به خود امده و بار دیگر سفر اغاز کردم اما سفرهایی با نیت فرار و فراموشی ،تفهیم و تلقین به خود که هیچ مونثی در دنیا یافت نخواهد شد که بتواند جای مهتاب را در قلبم بگیرد و به او تعلق خاطر پیدا کنم تا این که ان شب در مطب دکتر با شما روبرو شدم. شمایی که از حیث زیبایی از مهتاب زیباتر نبودید که خود را فریب بدهم که زیبایی و گیرایی چشمهایتان دلم را لرزاند و به جای چشمهای مهتاب نشستید، نه ! شاید سادگی شما در نوع مانتویی بود که به تن داشتید یا تگاه کنجکاوتان که در لا بلای سطور اگهی می گشت و یا شیوئ نگریستنتان به پیرامون بود که برایم قابل توجه شده بودید و کنجکاوم ساختید که بفهمم در جستجوی چه چیز این طور دقیق و موشکاف شده اید. وقتی شما از مطب خارج شدید و کار من هم به پایان رسید هنگام خروج از مطب بی اختیار روزنامه را برداشتم و با خود همراه کردم و هنوز ذهنم در جستجوی انگیزه کارم بود که صدای کمک طلبیدن شما را شنیدم و از گودال خارجتان کردم. شاید انگیزه هابیم بچه گانه و یا مسخره باشند و منطقی به نظر نیایند که باعث شوند نقشی پاک و صورتی دیگر جایگزین شود. اما در مورد من چنین شد و شما همچون اخن ربایی مرا به سوی خود کشیدید. دانستم که رشته تحصیلی تان حسابداری و همانطور که خودتان هم گفته بودید جویای کار،پس ترفندی به کار بردم و با دادن اگهی به روزنامه صبح و عصر خود را امیدوار کردم که با شرکت تماس بگیرید و از خانم صادقی خواستم که تنها به یک اسم پاسخ مثبت دهد و ان هم اسم شما که خوشبختانه موفق شدم و شما استخدام شدید. رک گویی ام را ببخشید اما برای ان که مرا مرد بوالهوسی ندانید باید بگویم که اگر امیدی هر چن ضعیف می داشتم که می توانم با مهتاب زندگی کنم صبر می کردم و شما خاطره ای می شدید در گوشه ذهنم که در روزهابی بارانی به یادم ایید.و به قلبم هرگز اجازه نمی دادم که نقشی دیگر را بپذیرد.
با بغضی که در گلو داشتم گفتم :
ـ هرگز فکر نمی کردم که تقدیر برایم نقش دست دوم در نظر گرفته باشد. عماد توسط من موفق شد و به سوی همسرش بازگشت و شما هم با صراحت اقرار می کنید که اگر امیدی از جانب مهتاب داشتید هرگز مرا انتخاب نمی کردید. متاسفانه در این میان تنها کسی که ارزش نداشت و به حالش دل سوزانده نشد من هستم. حال ان که ساده لوحانه تلاش داشتم که تمام عشق و محبتم را نثار همسرم کنم گمان داشتم دوستم دارد. اما افسوس! گرچه افسوس خوردن بر گمان دور از عقل است و اگر تاسفی است بر احساس خامو زودباور است که باید تلاش کنم فراموش کنم. از این که مرا رساندید ممنونم و خواهش می کنم از اینجا بروید.

(پایان ص 355)