فصل دوازدهم ـ 1

نمی توانستم باورکنم. افکار رساتر و شفاف تر از باور تمامی روحم را تخسیر کرده بود. و ان شب رها شده چون برگی بر اب به سوی ابشار سهمگین در حرکت بودم. از صدای گوشخراش زنگ تلفن دیده ام باز شد و خود را روی تخت خواب دیدم. وقتی گوشی را برداشتم از صدای هیجان زده عماد که گفت:
ـ سلام عزیزم حالت چطوره؟
تمام وجودم لرزید و به سختی توانستم بگویم خوبم. از تن صدایم فهمید که مرا از خواب بیدار کرده و بالحنی پوزش خواه گفت:
ـ از خواب بیدارت کردم معذرت می خواهم. اما خواستم پیش از ان که راهی شرکت شوی با تو حرف بزنم. خوشحالم که وقتی برمی گردم تو را می بینم. سفر خوش گذشت؟
گفتم: خوب بود.
گفت:
ـ خدا را شکر، خواستم اطلاع بدهم که امروز حرکت می کنم اما تنها نیستم و دو مهمان به همراه دارم که وقتی رسیدم انها را می برم هتل و بعد خودم می ایم خانه. لطفا به پوراشراق هم خبر بده.
عماد با گفتن به زودی می بینمت عزیزم،تماس را قطع کرد. از خود پرسیدم، ( خب حالا چکار کنم؟ ایا همینطور ادامه می دهی و می گذاری که به نادانی ات بخندد و یا این که به محض رسیدن مقابلش می ایستی و نقاب از چهره اش برمی داری؟ راه سومی هم وجود دارد و ان این که هم بمانی و به همین وضع زندگی کنی و هم رسوایش کنی و وادارش کنی که تاوان بپردازد. اگر بنابر مصلحت مجبور شده ازدواج کند پس حقیقت را کتمان کرده تا بتواند از ارث نصیب ببرد. می توانی تدید کنی که اگر خواسته هایت را عملی نکند او را لو می دهی. اما خواسته ، خواسته ام چیست؟ ایا معصومیت جسم و روحم را می توانم از او بگیرم و تارای گذشته شوم؟ اگر ایستادگی کرد و نخواست تاوان بپردازد چی؟ ان قدر گیج شده ام که نمی دانم راه درست کدام است.)
وقتی بلند شدم تا برای شستن دست و رویم بروم این فکر با من بود که زجرکشش خواهم کرد. به پوراشراق خبر دادم که عماد به همراه دو مهمان وارد می شود و پشت میز کارم نشستم. شبنم سرحال و با نشاط پذیرایم شده وبود و ان چنان صورتم را غرق در بوسه کرده بود که سوزشی خفیف هنوز روی پوستم باقی بود. سیرتی در اتاق حاضر نبود و به سوالم که پرسیدم: پس الهه کو؟
شبنم با شیطنت گفت: دارد قاپ دل علیزاده را می دزد و دیگر چیزی نمانده که کار تمام شود.
پرسیدم: کارها خوب پیش می رود؟
شبنم سر فرود اورد و گفت: بله و از این بهتر هم می شود. گویا شنیدم که اقا عماد دارد با دست پر برمی گردد و شما خانم و اقا هر دوتان گل کاشته اید. دیروز در غذاخوری شرکت همه از این موضوع صحبت می کردند و از طرف اعضاء همه کارمندان به شیرینی خامه ای مهمان شدند.
صدای زنگ تلفن روی میزم باغث قطع صحبت شبنم شد و زمانی که گوشی را برداشتم صدای الهی در گوشی پیچید که پس از گفتن سلام گفت: اگر چند دقیقه ای بیاید به اتاقم ممنون می شوم.
گوشی را که گذاشتم به شبنم گفتم:
ـ من می روم و برمی گردم. اما لطفا به سیرتی بگو که من از غیبتش خشنود نشده ام. حس می کنم که دارد از دوستی مان سوءاستفاده می کند.
شبنم با گفتن خیالت راحت باشد مرا روانه اتاق الهی کرد. وقتی با تقه ای به در وارد شدم او ازپشت میزش بلند شد و به استقبالم امد و با پرسیدن حالم پذیرایم شد.
حکمت به مبل اشاره کرد و من نشستم او نیز مبل روبرویم را انتخاب کرد و نشست.
پرسیدم: خبری شده؟
برویم لبخند زد و گفت: عماد دارد می اید ان هم با دو مهمان.
گفتم: می دانستم چون خودم این خبر را به اقای پوراشراق دادم.
گفت: اما حتم دارم که نمی دانی یکی از مهمانها ریتاست.
حس کردم تمام وجودم یخ کرد و پیش چشمم لحطه ای همه چیز سیاه شد.
حکمت گفت:
ـ متاسفم که این خبر را من دادم. اما صلاح دیدم که بدانید و خودتان را برای این ملاقت اماده کنید.
به سختی پرسیدم: برای چی اون؟
حکمت گفت: من هم نمی دانم اما حدس می زنم که اقا عماد ریتا را می اورد تا از نزدیک شرکت را ببیند و شاید هم شریک شود.
با ناباوری نگاهش کردم و با تردید پرسیدم:
ـ اما او کارخانه دارویی دارد و کار شرکت ما....
حکمت سر فرود اورد و در همان حال گفت:
ـ این حدس من است و هنوز هیچ چیز معلوم نیست. شاید هم این ریتا با اون ریتا فرق داشته و تنها تشابه اسم باشد.
پرسیدم: نام فامیل چی؟
لبخند زد و گفت:
ـ همین موضوع است که دچار تردیدم کرده. ایا تو می دانی همسر عماد فامیلش چیست؟
خندیدم و گفتم: شما در م.رد او تحقیق می کردید از من می پرسید.
گفت:
ـ من دوستی در المان داشتم که او تحقیق در مورد اهنچی و ریتا کرد و به من خبر داد. به گمانم او گفت ریتا گومز. اما فامیل این مهمان ریتا بوخورس است!
گفتم: اگر ریتا ،همان ریتای مورد نظر ما باشد من در نگاه اول او را می شناسم.
حکمت گفت: باید بفهمم هدف انها از این مسافرت چیست و چرا ریتا گومز با فامیل جعلی امده. در ضمن خواستم هوشیارتان کنم که اگر ریتا خودش بود طوری رفتار نکنید که انها مشکوک شوند. ایا می توانی خونسرد و بی اعتناء باشی؟
گفتم: گمان نکنم.
حکمت بلند شد چند قدم راه رفتو بعد روبرویم ایستاد و گفت:
ـ اما باید بتوانی، چه ممکن است مجبور باشی هر روز با او روبرو شوی و مهمان شرکت را در شهر بگردانی.
جمله اخر را به تمسخر برزبان اورد و به نگاه من خندید و گفت:
ـ تعجب ندارد. هرچه باشد شما همسر اقای رئیس هستید و میزبانی مهمان همسر به عهده خود شماست.
گفتم:
ـ من این کار را انجام نمی دهم و از عماد خواهم خواست که مرا معاف کند.
حکمت گفت:
ـ وشانس پرده برداری از حقیقت را از دست بدهی! چیزی که من در مورد ریتای اهنچی می دانم این است که او زبان فارسی را می فهمد و می تواند تکلم کند. پس در مقابل او با عماد طوری رفتار نکنید که...
گفتم:
ـ لطفا بس کنید. از سردرد، شقیقه هایم در حال ترکیدن هستند. می شود بگویید میرزا برایم مسکن بیاورد.
حکمت اتاق را ترک کرد و من که به حالت تهوع دچار شده بودم به سوی دستشویی دویدم. چند مشت اب پیاپی بر صورتم ریختم و سعی کردم نفس عمیق بکشم. ضربه ای به درب دستشویی خورد و صدای الهی را شنیدم که پرسید:
ـ حالتان خوب است؟
دررا باز کردم و گفتم:
ـ مسکن!
قرص را با تمام محتویات لیوان اب سر کشیدم و مجدد که نشستم گفتم:
ـ ضربه پشت ضربه . مگر من چقدر توان و تحمل دارم؟!
حکمت گفت: باورکن می فهمم و از این که مجبورم من این خبرهای ناگوار را بدهم از خودم تنفر پیدا کرده ام اما از سوی هم چاره ندارم و مجبور هشیارت کنم.
گفتم: تقصیر شما نیست. به خودم دارم شکایت می کنم. کار شما لطفی ست که مرا اگاه می کند که هشیار باشم و دچار غفلت نشوم. اما اگر این ریتا ان ریتا نباشد چی ؟
حکمت گفت: بخاطر شما و به خاطر خود عماد از خدا می خواهم که من اشتباه کرده باشم ریتا بوخورس ، ریتا بوخورس باشد . شما چه ساعتی می روید فرودگاه؟
گفتم: نمی روم چون عماد ساعت ورودش را اطلاع نداده و فقط گفت اول مهمانها را به هتل می رساند بعد می اید خانه.
حکت گفت: پوراشراق هم از ساعت ورود خبر نداشت و تعجب کرده بود که چرا اهنچی بدون تشریفات مهمانانش را وارد می کند.
پرسیدم: نفر دوم چی، مرد است یا زن؟
حکمت خندید : نه او مرد است!
پرسیدم: می توانم بروم ؟
سر فرود اورد و من بلند شدم. تا مقابل در بدرقه ام کرد و با گفتن خواهش می کنم به خودتان مسلط باشید مرا روانه کرد. به جای استفاده از اسانسور از پله ها بالا رفتم. در حالی که در میان امید و یاس در نوسان بودم، به هنگام گذاشتن پا بر روی پله احساس کردم که پای راستم متزلزل تر از پای چپم شده و توان سمت راست بدنم ضعیف است. به سختی پله ها را پیمودم و وارد اتاقم شدم. سیرتی امده بود و پشت میز مشغول کار بود با دیدنم بلند شد و سخت مرا دراغوشم کشید و ضمن بوسیدن صورتم پرسید:
چرا رنگت پریده و انقدر سردی ، مریضی ؟
سرتکان دادم و او ناباور گفت: چرا تو بیماری.
بعد رو به شبنم کرد و پرسید:
ـ رنگش نپریده؟
شبنم کار را رها کرد و به سویم امد با تعجب گفت:
ـ چرا دروست مثل گچ دیوار شده. چیزی شده؟ توکه حالت خوب بود .
گفتم: نگران نباشید حتمن فشارم اقتاده. میروم خانه و استراحت می کنم. اما حقیقت ان بود که به قدری حالم بد بود که مجبور شدم به جای اتومبیل خودم با اتومبیل اژانس بروم به خانه مادرم و دو روز بستری شدن در خانه مادر مداوا شدن توسط او این حسن را داشت که از میزبانی مهمانی معاف شوم و عماد خود به تنهایی پذیرای انها شود. تماس من و عماد فقط از طریق تلفن صورت گرفته بود و او مجال اینکه خود بدیدنم بیاید را نداشت. در صبح روز سوم وقتی زنگ خانه به صدا در امد و مادر ان را گشود، عماد با سبد گل بزرگی به عیادتم امد. صورتش شادمان بود بر خلاف تصورم او از بیمار بودنم اندوهگین و افسرده نبود. رفتار شادش انگونه محسوس بود که مادر را متعجب کرد و با لحنی گله مند پرسید:
ـ اقا عماد گویا از این که تارا بیمار است خوشحال هستید ؟
گله گی مادر گویی زنگ بیداری بود برای عماد. در انی بیدار شد و لحنی اندوهگین به خود گرفت و گفت:
ـ این چه حرفی است مادر؟ تارا، جان من است. من مخصوصا خود را خوشحال نشان می دهم که تارا کسل نشود. اما باور کنید در خانه را باز کردم با تاریکی و سکوت ان مواجه شدم قلبم گرفت و دقایقی مبحوت فقط نگاه کردم. نمی دانی با چه حالی شماره منزل شما را گرفتم و متوجه شدم که تارا بیمار است.
برای ان که بیشتر مجبور نباشم دوروی اش را بشنوم و تحمل کنم گفتم:
ـ لطفا بس کن مادر قصد شوخی داشت. از مهمانانت برایم بگو. از شرکت چه خبر؟
عماد نفس اسوده ای کشید و مادر ناراضی ما را تنها گذاشت. عماد صندلی را کنار تخت خوابم گذاشت و گفت:
ـ یک کار عضیم در پشت است و من قصد دارم کلیه سرمایه را بگیرم و در المان سرمایه گذاری کنم.نمی دانی تارا چه ثروتی از این راه نسیبمان می شود.
پرسیدم: تمام سرمایه را؟
پفت: شاید هم نه همه اش را، شاید سهمی متابق با همه و یا کمتر از همه. این مهم نیست. اصلا سرمایه گذاری ما در خارج است!
گفتم: اما من به این کار راضی نیستم و ...
از سر بی حوصلگی سر تکان داد: چی داری کمی گی عزیزم؟ تو هیچ وقت در بازار تجارت نبوده ای و نمی دانی سوددهی چیست و ضرر و زیان کدام است.
گفتم: حق با توست من از تجارت چیزی نمی دانم اما همین قدر هم که می دانم این است که صلاح نمی دانم....
حرفم را قطع کرد: اما من تصمیم خود را گرفته ام و از ان برنمی گردم. یکی از دوستانم حاضر شد سهم مرا در شرکت خریداری کند.
گفتم: پس سهم من چی؟ مگر قرار نبود سود پنج در صدی به من تعلق بگیرد؟
گفت: اگر تو این طوری می خواهی من حرفی ندارم.سور را به تو می دهم و ...
لحظه ای به فکر فرو رفت و پس از ان پرسید: دوست داری سهام را به نام تو کنم؟ اگر مایل باشی با همین سود و مقداری دیگر که به تو خواهم داد می توانی سرمایه ای در حد انتظاری یا الهی داشته باشی.تو در اینجا و من هم در المان، فکر خوبی است!
پرسیدم: وبعد از انتقال سرمایه حتمی خود هم مجبوری که انجا زندگی کنی، بله؟
سر فرود اورد و گفت: صد البته. توهم انجا تنها نیستی، تارخ هست، گزیلا هست و...
حرفش را قطع کردم و گفتم: این شرط ما نبود. فراموش کردی که قول دادی در ایران بمانی و مهاجرت کنی.
گفت: قبول دارم اما این حرف مال ان زمانی بود که حرف سود کلان نبود اما امروز باور کن تارا من و تو می توانیم یکی از ثروتمندترین ادمهای این کره باشیم و من حاضر نیستم هیچ چیزی مانع این کار شود.
پرسیدم: حتی اگر به جدایی ما ختم شود؟
سر تکان داد و گفت: بهتر است پیش از گفتن این حرفا با تارخ صحبت کنی و نظر اورا بپرسی.من یقین دارم او می تواند تو را متقاعد کند و عازم شوی.
پرسیدم: پس امدن این دو نفر به چه علت بود؟
گفت: انها با شرکت داد دو ستد خواهند داشت و خوشبختانه همه چیز بر وفق مراد است.
به خودم فشار اوردم تا توانستم بپرسم: عماد ایا این خانم همسر تو ریتا نیست؟
ان چنان گیج و مبهوت شده بود که لحظاتی رنگ از چهره اش پرید و نتوانست جوابم را بدهد. از این حالت سود جسته و گفتم: و ایا برادرت می داند که این خانم نه تنها از توجدا نشده و با تو متارکه نکرده بلکه از تو صاحب دو فرزند است؟ یک دختر و یک پسر. ایا به انها گفته ای که مرا به این علت عقد کردی تا بتوانی بنابر وصیت، سهم الارث خود را مطالبه کنی و من در واقع الت دست بودم نه همسرت؟
با سرافکندگی گفت: چاره ای نداشتم.
گفتم: تو کثیف ترین راه را برای رسیدن به این ارث انتخاب کردی و مرا فریب دادی. مادر المان که بودیم همه چیز را فهمیده بودم اما به خود امیدواری دادم که تو ان قدر شرف در وجودت هست که یا خود اقرا کنی و یا این که بیشتر از این بازی ام ندهی. اما حالا که می بینم باز هم داری با وقاحت نثش بازی می کنی متاسفم که بگویم من هم از این بازی سهم خود را می خوام.
پرسید: چقدر؟
گفتم: تمام سرمایه شرکت را .
نگاه گستاخش را به چهره ام دوخت و گفت: اما انها دیگر متعلق به من نیستند و همین امروز صبح واگذار کردم .
گفتم: مهم نیست مبلغ سهام را به من می دهی.
خندید و با حالتی عصبی گفت: اما انها هم دیگر موجود نیستند. من در حال حاضر این خانه را دارم و اتومبیلی که در بیرون خانه پارک شده و حدود ده میلیون پول که در حصابم موجود است. اگر بخواهی می توانی این خانه و اثاث و نیمی از موجودی را به تو ببخشم تا راضی شوی.
خندیدم و گفتم: این که حق مهریه خودم هم نمی شوند.
گفت: فراموش نکن اگر تو بخواهی از من جدا شوی به این صورت که ما هنوز عروسی نکرده ایم نیمیشاید هم کمتر مهر به تو تعلق خواهد گرفت.
گفتم: اشتباه نکن من همه مهرم را با اضافه تمام سهام شرکت را از تو خواهم گرفت و به همه خواهم گفت که با چه حقه کثیفی توانستی همه را فریب بدهی.
گفت: اگر دو روز پیش این تحدید را کرده بودی حاضر بودم به تو حق و سکوت بدهم اما عزیزم برای تو و خوشبختانه برای خودم تاخیر موجب شد که همه برنامه های من طبق نقشه عملی شود و دیگر مهم نیست برادرم و یا دیگران خبردار شوند، چون من به ان چه که می خواستم رسیدم. اگر می بینی دارم نرمش به خرج می دهم و حاضرم چیزی به تو بدهم فقط به خاطر این است که با صبوری همپایه من پیش امدی و مرا برای براورده شدن نقشه ام یاری کردی.
گفت: تو ادم کثیف پست و رذلی هستی.
حندید و گفت: من رذل نیستم انهایی که برای مال و سرمایه ام جیب دوخته بودن حالا می فهمند که با ادم حالو روبرو نبوداند.
از روی صندلی بلند شد و با گفتن به وکیلم می گویم تا ترتیب کارها را بدهد، از در اتاق خارج شد. فکرم کار نمی کرد و نمی دانستم که چه باید بکنم. سر در بالش کردم و باصدای بلند گریستم. با اگاه شدن مادر ، عزیزه خانم هم فهمید و در کوتاه روزی همه با خبر شدن و خانه ما شلغ و پر تحرک شد.برادر عماد ازشرمساری نیامد ولی جلال الدی و پرند امده بودند.یافتن عماد اسان بود اما او با هیچ کس به صحبت ننشست و به همه گفته بود با وکیلم صحبت کنید. گریه ها و اه و فغان های مادر مشکلی را حل نکرد و گره ای را باز ننمود.من هم چون اهنچی از شرم ساری روی رفتن به شرکت را نداشتم و تلفن های شبنم و سیرتی به بهانه های محتلف بی جواب ماندند. خداوندا اگر بدانم به سزای کدامین گناه تنبیه ام می کنی تا این حد نمی سوزم و زانویه غم بغل نمی گیرم. خود را بیگناه می دانم و این سرنوشت را که پای به خانه بخت نگذاشته، بیوه زن خطاب شوم را حق بود نمی دانم . تو خود دانی که هرگز برای هیچ موجودی بد نخواسته و باهمه یک رنگ و صادق بوده ام پس چرا چنین مقدر کردی که مردی فریبکار بنواند فریبم دهد و به مال و مکنت دست پیدا کند؟ اگر من بنده ای خطا کارم به پاکی مادری که بهشت به او ارزانی کرده ای رحم می نمودی و اشک حزن و اندوه بر گونه اش روان نمی کردی. نگاه غمگین او بسی از ستمی که بر من روا شده دلم را می سوزاند و تاب نگاه اههای جان سوزش را ندارم. اگر بگویم از زندگی سیر شده و ارزوی مرگ می کنم خودانی که از شدت یاس و ناامیدی است . نمی خواهم شکست را بپذیرم و هنوز کور سوی از امیدی به لطف و مهربانی تو دلم را روشن نگهداشته . خدای من می شود تاریکی قلبم را به نوری روشن سازی وتوانم دهی که بتوانم فعالیت دوباره را اغاز کنم؟ دلم می خواهد به او ثابت کنم که علیرغم باورش من او را نه به خاطر ثروتش و نه به خاطر عشق بلکه تنها به خاطر ان که فکر می کردم او هم حق خوشبخت شدن دارد و عقیم بودنش نباید او را از سعادت محروم کند، انتخاب کردم. حال چطور می توانم به مردی تکیه کنم که با قساوت، مهر و عطوفت زن و فرزندانش را ندیده انگاشته و به من روی کرده؟ ایا چنین مردی پشتوانه محکمی برایم خواهد بود؟ می دانم که چنین نیست. من خوشحالم پیش از ان که قلب زن و فرزندانش شکسته شود پای از زندگی او بیرون گذاشته و وجدان خود را معذب نکرده ام. اگر گریه می کنم نه بخاطر سعادتی که می توانستم داشته باشم و اینک ندارم،
نه! فقط بخاطر نیش زبان و طعنه و کنایاب دوست و فامیل است که گاه مرا دیوانه و گاه احمق خطاب می کنند. تنها تو از کنه درون اگاهی . پس به من رحم کن و توانم ده که بتوانم ایستادگی کرده و به انها ثابت کنم که خوشبختی ان نیست که بنای زندگی را بر ویرانه دیگری بنا کنم.
مادر سر درون اتاق کرد و پرسید: الرا تو بیداری؟
گفتم: می خوابم اما...
مادر وارد شد و گفت:
ـ تاکی می خواهی خودت را زجر بدهی؟ فراموش کن!
گفتم: به زبان اسان است. اگر من هم بخواهم دیگران نمی گذارند. امروز وقتی از پله های شرکت بالا می رفتم گفتگوی دو نفر از همکارانم را شنیدم که در مورد من صحبت می کردند. انها متوجه نبودند در پشت سرشان هستم. یکی به دیگری گفت این قضیه خانم تهامی هم معمایی شده. ادم نمی دونه حق با اونه یا با شوهرش. دیگری گفت ساده ای اگه قبول کنی که اونها فقط بخاطر نداشتن تفاهم از هم جدا شدن. چه پول خودبخود تفاهم میاره! عصبی شدم و با صدایی بلند گفتم اما در مورد ما پول این کار را نکرد و ما از هم جدا شدیم. هردو شرمنده سر بزیر انداخته و تا خواستند عذرخواهی کنند من مجال ندادم و از انها فاصله گرفتم. مامان!این بهترین تعبییر برای جدایی ما بود، خدا می دونه که چه حرفهای دیگری گفته می شه و بگوشم می رسه و مجبورم تحمل کنم.
مادر گفت: محل کارت را تغییر بده!
گفتم: نمی خواهم فرار کنم تا گناهان مرتکب شده را پذیرفته باشم. می مانم چون خود را بیش از عماد محق می دانم. اگر قرار است کسی برود اوست نه من.

( پایان ص 291)