فصل هشتم ـ1
هوا گرفته و ابری بود و بر اندوهم می افزود بی هدف به راه افتادم و پشت ویترین مغازه ها به تماشا ایستادم و دران حال به خود گفتم ( اینجا در میان ادمهایی که زبانشان را نمی فهمی و هم خوی و خصلت تو نیستند چه می کنی؟) زیبایی ها رنگ باخته و همه چیز پیش چشمم خشک و بی روح امد. قصد کردم برگردم و در هتل منتظر امدن عماد بمانم. راه رفته را برگشتم و به محض ورد از دیدن حکمت جا خوردم و با صدایی مرتعش پرسیدم:
ـ خیلی وفت است امده اید؟
سلام کرد و گفت:
ـ نه تازه وارد شدم حالتان خوب است؟
سعی کردم لبخند بزنم و بگویم بله اما بجای ان سرتکان دادم و گفتم:
ـ دلم می خواهد برگردم.
گفت:
ـ بیاید بنشینیم. ایا اتفاقی رخ داده ؟
گفتم:
ـ نه. اما احساس غریبی می کنم و دلم می خواهد از اینجا بروم.
پرسید: کجا؟
گفتم: ایران.
با صدا خندید و گفت:
ـ هنوز نیامده قصد برگشتن دار ید؟
گفتم:
ـ من ادم ساده ای هستم و خیلی چیزها را درک نمی کنم .
پرسید: مثلا؟
گفتم:
ـ این که چرا عماد مجبور شد به من دروغ بگوید.
پرسید: دروغ؟
گفتم:
ـ بله . او صبح داشت با زنی صحبت می کرد اما وقتی پرسیدم با کی صحبت می کردی گفت:
ـ با اقای الهی. قرار ناهارمان افتاده به ساعتی زودتر.
حکمت گفت:
ـ دروغ نه گفته چون به راستی من تماس گرفتم و این خواهش را کردم.
نگاهش کردم و پرسیدم:
ـ خود شما با اقا عماد صحبت کردید؟
بی درنگ گفت: بله.
اما بعد متوجه شد که نمی بایست این را بگوید.
گفت:
ـ نه ...البته منشی ام تماس گرفت.
به تمسخرگفتم:
ـ از کی خانم سیرتی این قدر خوب المانی صحبت می کند که من نمی دانم؟
سر به زیر انداخت و گفت:
ـخودم تماس گرفتم اما به شیطان اجازه نده تخم بد بینی را در قلبت بکارد.برای تداوم زندگی اعتماد به یکدیگر شرط اولیه هست.
گفتم:
ـ می دانم اما....
گفت:
ـ اما ندارد به اهنچی فرصت بده او خودش برایت توضیح کافی می دهد. پس این دختر کجا رفت؟
پرسیدم: کی؟
گفت:
ـ دوست و همکار عزیز شما. صبح دیر وقت از خواب بیدار شده و به من گفت که خودش می اید. خوب جاسوسی برایم انتخاب نکردی.
به نگاه متعجب من خندید و گفتک
ـ جای تشکر دارد که فقط خواستی منشی باشد. از روزی می ترسم که پا فراتر گداشته و بخواهی که همسرم شود.
گفتم:
ـ من هیچ اقدامی نکردم.
پرسید:
ـ پس چرا خود شما این سمت را قبول نکردید و از پوراشراق خواستید که خانم سیرتی را قبول کند؟
گفتم:
ـ من هیچ درخواستی مطرح نکردم و هیچ انتخابی هم در کار نبود.انتخاب خانم سیرتی از روی تصمیم اقای پوراشراق گرفته شد و من اصلا کاندید نبودم.
پرسید:
ـ اگر از شما خواسته می شد قبول می کردید؟
سرتکان دادم و گفتم: نه.
اه بلندی کشید و چشم به در هتل دوخت و گفت:
ـ سوال بی ربطی پرسیدم متاسفم.
با وارد شدن عماد که شاد و خوشحال به ما نزدیک می شد بی اختیار بغض راه گلویم را گرفت و باخود اندیشیدم (که ملاقات مطبوعی داشته است.) به سلامش به سردی و از روی اکراه پاسخ دادم که زود متوجه شد و در حالی که باحکمت کوتاه و از سر ادب برخورد کرد رو به من پرسید:
ـ کسل شدی عزیزم؟
با همان لحن سرد گفتم: نه!
پرسید:
پس چرا گرفته و غمگین به نظر می رسی؟
به جای من حکمت گفت:
ـ دوری از شما و کمی هم جو نامهربان اینجا خانم اهنچی را کسل کرده است. حال با دیدن شما همه چیز تغییر می کند.
عماد دستم را در دستش گرفت و با گفتن( متاسفم دیگر تکرار نمی شود) رو به حکمت کرد و پرسید:
ـ پس خانم سیرتی کجاست؟
در همین زمان هم سیرتی از در هتل داخل شد و حکمت با دیدن او گفت:
ـ پشت سرتان دارد می اید.
با نزدیک شدن سیرتی غم را فراموش کردم و با او به صحبت نشستم و به دو مرد اجازه گفتگوی کاری دادم.
صرف غدا در هیجانی که سیرتی از برخوردش در مترو با یک ایرانی پیش امده بود به شادی تمام شد و هنگامی که دو مرد ترجیح دادند در کافی شاپ هتل بنشنند من و سیرتی ترجیح دادیم بالا به اتاقم رفته و استراحت کنیم.در اسانسور سیرتی در کیفش به جستجو پرداخت و با در اوردن تکه کاغذی گفت:
ـ شماره تلفن اش را داد تا با او تماس بگیرم. اه تارا نمی دونی چه مرد نازنینی است ای کاش توهم بامن بودیو اورا می دیدی .
گفتم:
ـ بناظم به این همه اشتها از این سو الهی و از سوی دیگر این اقا که نمی دانم کیست و چکاره است.
خندید و گفت:
ـ هرکدام که زود تر بجنبند زودتر بله می گیرند.
وارد اتاق شده بودیم .سیرتی کیفش را روی مبل پرت کرد و خود را روی کاناپه رها کرد و گفت:
ـ اسمش فرید و فامیلش نادری است. می گفت که اینجا پمپ بنزین از خودش دارد و وضع مالی اش هم خوب است.
پرسیدم:
ـ وضعش خوب است و سوار مترو می شود ؟
سیرتی خندید و گفت:
ـ اتفاقا من هم همین سوال را پرسیدم:
ـ جواب داد که چون خانه اش تا محل کارش زیاد دور نیست ترجیح می دهد که سوار مترو شود .
گفتم:
ـ دلیل قانع کننده ای نیست. اما...
سیرتی گفت:
ـ هوشیارانه عمل می کنم مطمئن باش! می دونی تارا خیلی دلم می خواهد اینجا زندگی کنم و دیگر بر نگردم.
بهت زده پرسیدم:
ـ راست می گی؟
گفت:
ـ باور کن راست می گم. از اینجا خوشم امده و دوست دارم ماندگار شوم.
گفتم:
ـ شاید به ایتالیا هم مسافرت کنی همین حرف را بزنی. بهتراست عجله نکنی و چند جای دیگر را هم ببینی و بعد تصمیم به اقامت بگیری.
به تمسخر گفت:
ـ سیلی نقد را رها کنم و حلوای نسیه را بچسبم؟ نه بابا حالا که یکی پیدا شده و از من خوشش امده بهتر است بلند پروازی نکنم و به همین قانع باشم.
سرم درد گرفته بود و دیگر حوصله حرف زدن نداشتم قرص مسکنی خوردم و او را که در حال شماره گرفتن بود ازاد گذاشتم و به رختخواب رفتم.
اعصاب تهییج شده ام را خواب هم نتوانست ارام کند و زمانی که دیده باز کردم هنوز سر درد داشتم. اپارتمان را در سکوت و خاموشی دیدم. بلند شدم تا به دنبال سیرتی بگردم او رفته بود و با رژلب روی اینه نوشته بود:
ـ خداحافظ . خواب بودی بیدارت نکردم.
بازهم تنها مانده بودم و از عماد خبری نبود. حمام کردم به امید این که اب از شدت سر دردم بکاهد. لباس پوشیدم و ارایش کردم. چون کاردیگری نمی توانستم انجام دهم. وقتی تلفن زنگ خورد با هیجان گوشی را برداشتم صدای تارخ موجی از شادی در وجودم بوجود اورد و پرسیدم:
منزلی؟
گفت:
ـ ساعتی است که امده ایم. تماس گرفتم که بگویم دیر نکنید و زودتر بیایید. مادر و پدر گزیلا را ادمهای خوش مشربی می بینی.
گفتم:
ـ من اماده ام اما از عماد خبری ندارم. بعد از ناهار من بالا امدم و خوابیدم او و اقای الهی نمی دانم کجا غیبشان زد.
گفت:
ـ نگران نباش عماد می داند که امشب مهمان است و زود خود را می رساند.
باقطع تلفن بلند شدم و یک بار دیگر خود را در برانداز کردم و مسکن دیگری خوردم تا بتوانم در مهمانی دوام بیاورم. وقتی در اتاق بازشد و عماد داخل شد پیش از هر حرف و سخنی فریاد کشیدم:
ـ ما فردا برمی گردیم ایران.
بهت زده دقایقی مرا نگاه کرد و بعد ارام به من نزدیک شد و پرسید:
ـ چی شده تارا، تو چرا امروز اینطوری شدی؟
به تمسخر گفتم:
ـ چرا اینطوری شدم؟ چرا از خودت نمی پرسی؟
پرسید:
ـ مگر من چه کردم؟
گفتم:
ـ صبح ان زن که بود که باهم صحبت می کردید؟ ایا الهی تغییر جنسیت داده؟
احساس کردم که عماد زانویش خم شد و به سختی خود را روی مبل رساند و رویش نشست.
پرسیدم:
ـپس چرا حرف نمی زنی؟ چرا دروغ های دیگر بهم نمی بافی؟
گفت:
ـ تا ارام نشوی حرف نخواهم زد.
سکوت کردم و روبرویش نشستم دقایقی هردو ساکت بودیم و عماد با گفتن( حق باتوست)، نفهمید که مرا به قعر دره ای هل داده است. صدایش را بم و نارسا شنیدم که گفت:
ـ صبح داشتم با ریتا همسر سابقم صحبت می کردم و امیدوار بودم که در فرصتی مناسب این را به تو بگویم. تارا من پشیمانم.نه پشیمان از این که با ریتا تماس گرفتم و جویای حالش شدم بلکه از این جهت که نمی بایست اینجا می امدیم. من می بایست تو را برای تفریح جای دیگری می بردم. حق باتوست که در موردم همه گونه فکری بکنی. اما لحظه ای هم خودت را به جای من بگذار. من ریتا جز در مورد بچه هیچ اختلافی با هم نداشتیم و خیلی دوستانه از هم جدا شدیم. به من حق بده حالا که اینجا هستم خبر بگیرم و بفهمم که دارد چه می کند. باورکن تارا، ریتا قصد داشت مهمانمان کند و از نزدیک باتو اشنا شود. اما من مخالفت کردم. زندگی شش ساله را در مدت یک سال نمی شود فراموش کرد قبول داری ؟
قادر به حرف زدن نبودم. چشمانم باز بود اما گویی چیزی نمی دیدم. برای این که بیشتر سقوط نکنم بلند شدم و هم چون کوران ، کورمال کورمال قدم برداشتم. کیفم را لمس کردم و با برداشتن ان به سوی در حرکت کردم .مقابلم ایستادو با دو دست شانه ام را گرفت و گفت:
ـ تارا خواهش می کنم صبرکن و کمی منطقی با این مسئله برخورد کن. اگر برایت قسم بخورم که دیگر او را نخواهم دید باور می کنی؟
دستهایش را از شانه ام دور کردم و گفتم:
ـ به من دست زن دیگر نمی خواهم ببینمت.
از اتاق خارج شدم تعادل درستی نداشتم. سوار اسانسور که شدم دو زن و یک مرد مسن هم سوار بودند. نگاه انها را تحقیر امیز دیدم و برای تلافی پشت به انها کردم .وقتی اسانسور ایستاد صبر نکردم و زودتر از انها از اسانسور خارج شدم جمعیت زیلدی گرد امده بودند و سالن پراز مسافر بود.
وقتی وارد خیابان شدم دقیقه ای صبر کردم تا بتوانم فکر کنم. در همین زمان بود که کسی زیر بازویم را گرفت و گفت:
ـ بسیار خوب می روم و گم می شوم اما تو را سلامت به دست تارخ می سپارم .پس بچگی نکن و همراهم بیا.
ما سوار اتومبیل به سوی خانه تارخ حرکت کردیم.
عماد گفت:
ـ من مرد دروغگویی نیستم که ای کاش می بودم و از اول باتو صادقاته روبرو نمی شدم. تارا یک فرصت برای جبران به من بده خواهش می کنم.
گفتم:
ـ چون با زندگی ام بازی کردی و عقدم کردی هرگز نمی بخشمت. اما گمان نداشته باش که همسر دلسوزی برایت باشم. ماوقتی برمی گردیم و بدون جنجال از هم جدا می شویم و فردا صبح هم از اینجا می رویم.
گفت:
ـ باشد هرچه تو بگویی..
خنده بلند و عصبی ام را شنید و سکوت اختیار کرد.
وارد اپارتمان تارخ که شدیم با مادر و پدر گزیلا رو برو شدیم انها پیو ندمان را به ما تبریک گفتند که به جای شادی غم به دلم نشست. گزیلا و تارخ نهایت سعی خود را کردند تاشبی خوش برای ما بوجود اورند. فیلم گرفتند و دران با مادر به صحبت نشستند و من هم ماسکی از شادی برچهره زدم و خودم را خوشحال نشان دادم و از جاهای که دیدن کرده بودم برایش حرف زدم. مادر و پدر گزیلا از این طریق به مادر تبریک گفتند.
پدر المانی الاصل گزیلا به خوبی فارسی صحبت می کرد و حتی چند لطیفه ایرانی هم برایمان تعریف کرد که پیش از همه خودش خندید و ما به خنده او خندیدیم. وقتی پس از تحمل زیاد بالاخره مهمانی به پایان رسید و ما به هتل برگشتیم، همان شبانه مشغول جمع اوری لباسهایم شدم.
عماد گفت:
ـ فردا صبح با اقای الهی قرار دارد او مارا می خواهد به...
فریا کشیدم:
ـ شما می روید اما من برمی گردم.
گفت:
ـ این زور رفتن شک همه را برمی انگیزد. ما باید بهانه ای برای رفتن بتراشم.
گفتم:
ـ می توانی دروغ بگویی، این کار را خوب بلدی.
برای این که مشاجره اغاز نشود به بهانه حمام کردن رفت و من فرصت پیدا کردم فکر کنم . حق با عماد بود و اگر با عجله و بدون دلیل موجه می رفتیم شک و گمان تارخ برانگیخته می شود و چه بسا موضوع را می فهمید و جنجال برپا می شد. به خود گفتم،( یک فردا را هم صبر می کنم تا دلیل قانع کننده ای پیداکنم)
(پايان ص 170 )
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)