فصل یازده هم ـ 1
از بزرگترها شنیده بودم که فکر کردن در همه امور باعث می شود که تصمیم درست گرفته شود. اما من هرچه بیشتر فکرمی کردم عقلم به جایی نمی رسید و فقط بیهوده دور میدان تدبیر گشته بودم. شاید ان طورها که خودک را محک زده بودم در مقابل دارایی و تجمل بی اعتناء نبودم و ان را دوست داشتم و خود فریبی کرده بودم. شهرت و اعتبار عماد تنها انگیزه ای بود که مرا واداشته بود همسر او شوم و بعضی غرائز باطنی ام را فراموش کنم. عشق، لذت مادرى، تحمل درد تنهای. سوختن و دم نیاوردن. برای کسب شهرت و اعتبار ان هم نه خورشیدی همیشه تابان بلکه تنها سایه ای ! حق با الهی بود و من می بایست خود خورشید خود می شدم. پس تصمیم گرفتم که وقتی عماد برگشت از او بخواهم سود پنج درصدی را که به نفع شرکت به دست اورده بودم به خودم بدهد تا بتوانم اندوخته کنم. فردای ان شب وقتی چمدان را می بستم تصمیم دیگری نیز گرفتم و ان این که به پوراشراق بگویم که چک پول در اختیارم قرار دهد تا اگر چیزی ماند برای خود نگه دارم. با همین نیت با الهی تماس گرفتم و گفت:
ـ از شرکت چک پول تحویل بگیرید و خودم هزینه ها را پرداخت می کنم. الهی با گفتن هرچه شما بفرمایید به تماس پایان داد. برنامه سفر ما برای ساعت نه برنامه ریزی شده بود تا ساعت دوازده طول کشید و هنگامی که الهی به دنبالم امد تا باهم به هتل محل اقامت مارینا برویم گفت:
ـ وقتی به مارینا خبر دادم که یکی دو ساعت تاخیر خواهیم داشت با نگرانی پرسید یعنی برنامه کنسل شد، که اطمینان دادم برنامه اجرا می شود اما با تاخیر.
پرسیدم:
ـ چرا انقدر طول کشید؟
گفت:
ـ اعضاء هیئت در مورد مبلغ نمی توانستند تصمیم بگیرند. یکی می گفت کم است و دیگری می گفت زیاد است. در نتیجه از من نظر خواهی شد و من با پیش کشیدن پای اهنچی و این که همسر ایشان را باید با اندوخته ای قابل ملاحظه روانه کرد متقاعدشان کردم و همان طور که خواسته بودید چک پول گرفتم.
گفتم:
ـ دیشب در مورد حرفها شما خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که حق با شماست و من هم می بایست به اینده خو فکر کنم.به همین خاطر می خواهم وقتی عماد برگشت به او بگویم سودی که حاصل شرکت شد مال من است و ان را برای خودم اندوخته کنم.
گفت:
ـ تصمیم عاقلانه ایست.
بقیه را در سکوت طی شد و او چهره ای گرفته و در خود فرو رفته داشت وقتی مارینا سوار بر اتومبیل شد در صندلی عقب نشست و از زمان حرکت شروع کرد به سوال پرسیدن و یادداشت کردن. دیدم که الهی از این که مجبور است هم به سوالات او پاسخ دهد و هم برای من ترجمه کند خسته شده است.
گفتم:
ـ به پرسشهای او تنها جواب بدهید. شنیدن سوالات او از حوصله ام بیرون است. الهی کار ترجمه را رها کرد و با هم به گفتگو پرداختند و من بانگاه به جاده پرپیچ و خم از خود پرسیدم، ( من کجای این راهم؟) مارینا در طول سفر به قدر هر دوی ما پسته و بادام تناول کرد و به الهی گفت که میلی برای خوردن غذا ندارد. در مقابل رستوران وقتی الهی توقف کرد رو به من گفت:
ـ مارینا قصد دارد فیلم و عکس بگیرد و اشتها ندارد شما چه می خورید؟
گفتم:
ـ غذایی سبک، من هم اشتهای چندانی ندارم.
پوزخند زد و گفت:
ـ انقدر صرفه جویی نکنید که رمقی برایمان نماند.
از کنایه اش گذشتم و به خود گفتم،( اشتباه کردی که از تصمیم ات او را باخبر کردی.) مارینا به تنها چیزی که توجه نداشت این بود که چه کسی هزینه ها را پرداخت می کند. او محو مردم و مناظر طبیعت بود. وارد چالوس که شدیم الهی گفت:
ـ اگر گرگان می رفتیم در هتل ناهار خوران اقامت می کردیم و از پارک گلستان هم دیدن می کردیم.
گفتم:
ـ تا لاهیجان برایش کافی ست. می رویم نمک ابرود و پارک سی سنگان. لاهیجان هم می رویم و موزه چای و تفریحاتی در همین ردیف.
الهی مخالفت نکرد و در هتل بزرگ چالوس سه اتاق گرفتیم و هر کدام به اتاق خود وارد شدیم. به هنگام صرف شام فهمیدم که الهی و مارینا بدون ان که مزاحمتی برای من بوجود اوردند در خود هتل به تفریح پرداخته اند و مارینا خرید انجام داده، اسب سواری و شنا کرده و ساعتها را از دست نداده است. ان دو شام را با اشتهای کامل خوردند و برای قدم زدن من انها را همراهی کردم. دریا ارام بود و اب به رنگ شب در امده بود. تنها اوایش گوش نواز بود و موجهای سبکی که خود را به ساحل رسانده و ارام پا پس می کشیدند. هر سه در کنار هم روی صندلی به سمت دریا نشستیم و الهی گفت:
ـ لطفا چهره تان را خندان کنید. مارینا معتقد است که شما از این سفر ناراضی هستید و بالاجبار امده اید.
گفتم:
ـ چه خوب تشخیص داده!
گفت:
ـ اما شما حکم میزبان را دارید و باید طوری وانمود کنید که مهمانتان کسالت را در چهره شما نبیند. لطفا به زور هم که شده لبخند بزنید و دو ، سه کلامی با او صحبت کنید.
گفتم:
ـ بسیار خوب. به او بگویید که ساعت نه صبح اماده باشد می رویم نمک ابرود. الهی ناراضی از برخورد من رو به مارینا کرد و جمله مرا بگفتن ( خانم تهامی می فرمایند امیدوارم تا این ساعت به شما خوش گذشته و شما را فردا برای دیدن منظره ای زیبا خواهیم برد.)، ترجمه کرد. مارینا به سویم نگاه کرد و با زدن لبخند تشکر کرد و از الهی پرسید که اگر من اجازه بدهم برود استراحت کند. به الهی گفتم:
ـ شما بروید من کمی دیگر می نشینم و بعد می ایم. با رفتن انها نفی عمیقی کشیدم و بوی دریا را به جان خریدم و به خود گفتم،( چه به هم می ایند.) در اطرافم چراغهای پایه بلند روشن بود و روبرویم تا چشم می دید سیاهی بود و سیاهی. شب با خود رخوت اورده و وادارم می کرد بشنیم و ان قدر محو شب باشم تا که خورشید از ته دریا سر از خواب دوش بیدارکند. حضور کسی را را در صندلی کنار دستم احساس کردم. نگاه کردم. الهی بود که برگشته و چون روحی بی صدا در صندلی جا خوش کرده بود دقایقی به سکوت گذشت و او با روشن کردن سیگاری، ارام گفت:
ـ مارینا اهل ونیز است و شاید ندانی که ونیز شهری است که بر روی صد و بیست جزیره کوچک قرار دارد و بیش از سیصد یا چهارصد شاید هم بیشتر پل دارد که این پلها کانال های اب را به هم مربوز می کند و هر کانال خودش خیابانی است. این را گفتم که بدانی او دریا ندیده نیست و اگر خود را محو دریا و ساحل نشان می دهد قصدش حق شناسی است. بد نیست که گاهی هم شما را مخاطب قرار دهید تا لا اقل با حسن اخلاق شما برگردد. متوجه حرفهایم شدید؟
سکوتم زجرش داد، ته سیگار را با خشم به دور انداخت و رفت حق با او بود و به خود گفتم،( قصد ما خوش خدمتی کردن به مهمان است.) با این نیت که چون صبح اغاز شود رفتاری خوش ایند با مهمان خواهم داشت. بلند شده و به سوی اتاقم حرکت کردم. هنوز در را نگشوده بودم که صدایش را از پشت سرم شنیدم که پرسید:
ـ حالتان خوب است؟
بدون ان که سربرگردانم گفتم:
ـ بله ممنونم. در را باز کردم و پشت سرم بستم. نور زرد رنگ اباژور از بستر گریزان و رو به پنچره نشستن و باز هم در سیاهی گم شدن و فکر کردن و فکر کردن. برای فرار از تنهایی، خود را روبرویم نشاندم و با او سخن گفتم. در گرمای تابستان، لباس پشمین پوشیده و کلاه بافتنی بر سر کشیده که تنها چشمها و دهانش هویدا بود. دستهایش در دستکشی که فقط سرانگشتانش پیدا بود.به او گفتم:
ـ توهم چون من می ترسی؟ بگو بیشتر از بی پروایی واژه که اسان رسوا می کند می ترسی یا از جادوی نگاهی که افسونت می کند بیمناکی و می ترسی؟ این خموشی ،لب فروبستن ترس از نیش زبان و طعنه و تحقیرمردم نیست؟ یا که از این که عفت را به دنبال عصمت سنگ قلاب کوی بدنامی کنی می ترسی؟ اگر ترس تو هم همپایه ترس من است، لباس پشمین و کلاه بافتنی چاره کار نیست. سوختن و اب نطلبیدن ، واژه را باسکوت مهر نمودن ، چشم از جادوی نگاه برگرفتن گوش را سنگین کردن و اوای زیبا نشنیدن، مرغ عشق را از سینه برون کردن و سر بریدن، مرگ را طلبیدن، در خاک نمور خفتن تا به سازی نرقصیدن. من فکر می کنم، اینها همه رنگ است و فریب است. خود گول زدن از انواع اصیل است. رختی زیبا برتن شیطان رجیم است. من خود را گول می زنم. نمی دانم چه ساعتی به بستر رفتم و چه زمان خوابم برد وقتی از صدای تقه هایی که به در اتاق می خورد چشم باز کردم روز اغاز شده بود.خواب الوده در را باز کردم الهی را شاد و مرتب پشت در دیدم. پرسید:
ـ هنوز خوابی؟
گفتم:
ـ دیر وقت بود که خوابیدم.
گفت:
ـ پس در غذاخوری منتظرتون هستم.
در را بستم و با گرفتن دوش،خواب را از سر بیرون کردم. لباس پوشیدم و به غذاخوری رفتم. به روی مارینا خندیدم و پرسیدم:
ـ صبحانه نخوردید؟
گفت:
ـ تا میزبان نباشد....
گفتم:
ـ لطفا بس کنید. به طرف میز که صبحانه روی ان چیده شده بود حرکت کردم و ان دو را نیز به دنبال خود به حرکت در اوردم. مارینا صبحانه کامل برای خود در سینی گذاشت و من تکه ای نان تست و پنیر همراه با چای اکتفا کردم. صبحانه حکمت نیز کامل بود. وقتی هر سه بار دیگر نشستیم الهی پرسید:
ـ مقصد کجاست؟
گفتم:
ـ نمک ابرود.
پرسید:
ـ و پس از ان جا؟
گفتم:
ـ سر راه می رویم سی سنگان، راستش من برنامه ریز خوبی نیستم. شما خود ترتیب بدهید.
گفت:
ـ من حرفی ندارم.
خوشحال شد و گفت:
ـ پس زودتر صبحانه را تمام کنیم و چمدانهایمان را برداریم . با خوردن صبحانه هرکدام از ما برای جمع کردن جمدان به اتاقش رفت و من زودتر از انها اتاق را ترک کردم و با حساب کردن پول هتل، انعامی به خدمتکار دادم که چمدان را تا نزدیک اتومبیل اورده بود. مسافران در ساحل بلوایی به پاکرده بودند. خورشید تابان و هوا گرم بود. با امدن مارینا و حکمت حرکت کردیم و او باز هم به گرفتن فیلم مشغول شد. حکمت برای خوشایند مهمان، نوازی در ضبط گذاشت که خوشحالی مارینا را مضاعف کرد.
حکمت پرسید:
ـ می دانید خوبی تاریکی در چیست؟
به نگاهم خندید و گفت:
ـ این که تاریکی سرپوش است و ادم قابل رویت نیست. شما دیشب، تا دیر وقت دل به تاریکی سپرده و محوشب بودید.
پرسیدم:
ـ شما جاسوسی می کردید؟
سرتکان داد:
ـ نه من داشتم از قلب خودم تا پای پنجره پل می زدم، ببخشید اشتباه گفتم از تاریکی به روشنی پل می زدم. چند روزی است کارهای غیر عادی می کنم . شما را می رنجانم، به جهانبخش توهین می کنم. به مارینا اطلاعات غلط می دهم. مارینا که اسم خود را از دهان الهی شنید، به او گفت من نفهمیدم شما چه گفتید. الهی سر تکان داد و به او گفت داشتم به خانم تهامی می گفتم که تا حالا این دومین حلقه فیلمی است که مصرف کرده اید. او هم خندان در جواب الهی گفت خیلی مناظر طبیعت شمال زیباست.
گفتم:
ـ دروغگوی خوبی هستید.
گفت:
ـ از وقتی مسیر زندگی ام تغییر کرد و از یک مامور خرید به نماینده و سپس به یک سهامدار بدل سدم. اما چند روزی است شده ام همان حکمت بی پروا و رک گو.
گفتم :
ـ از روزی که با شما رویرو شدم را همین گونه شناختم .بی مطالعه و بی....
پرسید:
ـ بی تربیت، این منظور شما بود؟
گفتم:
ـ نه!
گفت:
ـ شاید واژه قشنگتری مد نظرتان بود مثل بی نزاکت.
گفتم: نه!
پرسید: پس چی؟
گفتم: لطفا بس کنید.
گفت: از صبح این دومین باریست که از من خواسته اید خفه شوم.
گفتم: من بی ادب نیستم!
گفت: پس واژه بی ادب مدنظرتان بود که پروا کردید. این هم نمک ابرود.
گفتم: چه هوا تغییر کرد. هیچ نگفت و از اتومبیل پیاده شد. در را به رسم ادب برایمان باز کرد و به مارینا کمک نمود تا کیف و وسایل فیلمبرداریش را بردارد. فاصله پارکینگ تا گیشه بلیط فروشی حکمت برای مارینا توضیح می داد و با گرفتن بلیط در صف طویل منتظران ایستادیم. مارینا داشت فیلمبرداری می کرد که مردی خشمگین روبرویش ایستاد و فریاد زد:
ـ حق نداری از ناموس ما فیلم بگیری.
مارینا وحشت زده قدمی به عقب برداشت و الهی خود را سپر او کرد و گفت:
ـ اما داداش ، این خانم به ناموس شما کار نداره. اون داره از تله کابین و منظره فیلم می گیره.
مرد قانع نشده بود و گفت:
ـ اما من خودم دیدم که داشت فیلم برداری می کرد..
زمزمه در میان جمع افتاد و عده ای به دفاع از مارینا رو کردند به مرد و گفتند:
ـ بس کن اقا تاکی می خواین ما رو به چشم وحشی ببینند و از ما حق توحش بگیرند؟ مثل ادم رفتار کن و اگر اعتراضی داری درست مطرح کن.
مردی موی سثید پیش امد و رو به الهی گفت:
ـ فیلم را نگاه کنید و قدری به عقب ببرید تا خود اقا نگاه کند.
جوانی به تمسخر گفت:
ـ فیلم ونوس را پاک کنید تا اقا خیالش راحت بشه.
جنجال داشت بالا می گرفت که من گفتم:
ـ این خانم یک توریست نیست و داره وظیفه شو انجام می ده.
مرد مدعی کمی نرم شد و گفت:
ـ خب اینو از اول می گفتین خانم.
گفتم:
ـ شما مجال صحبت ندادین.
الهی رو به مارینا کرد و نفهمیدم چی گفت. مارینا به روی مرد لبخند زد و جنجال خاتمه گرفت.
( پایان ص 256)
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)