فصل دهم ـ 2
دقایقی بی هدف ایستاده بودم و نمی توانستم باور کنم که من ان جمله را گفته باشم. از شدت خشم مشت برپیشانی ام کوبیدم و به خود گفتم، ( احمق احمق ، دیوانه این چه کاری بود که کردی؟) شرمم می امد که در را باز کنم و از ان خارج شوم. وقتی بالاخره در را گشودم الهی و اقای ظفرپور را در حال گفتگو دیدم. ظفرپور مرا دید و با گفتن ببخشید از الهی دور شد و خود را به من رساند و گفت:
ـ تبریک می گم خانم تهامی شما در جلسه گل کاشتید و همه را متحیر کردید. به پوراشراق گفتم که اهنچی با داشتن چنین همسری حق داشت که بیشترین سهام را خریداری کند.
گفتم:
ـ ممنونم اما مشارکت همگی شما اقایان بود که به من شهامت بخشید. این من هستم که باید از تک تک شما تشکر کنم . ظفرپور رو به الهی که به سمت ما چرخیده بود کرد و گفت:
ـ فروتنی و شکسته نفسی خانم تهامی به همه ما ثابت شده که انسانهای والا همیشه فروتنانه رفتار می کنند.
الهی سر به زیر داشت و با گفتن حق با شماست عذرخواهی کرد و وارد دفترش شد. من هم ظفرپور را باگفتن( بااجازه شما) ، تنها گذاشتم و به سوی اسانسور حرکت کردم. هر دوی انها با دیدنم، دوره ان کردند تا بدانند در کنفرانس چه کرده ام. اما ان قدر خسته بودم و احساس درماندگی می کردم که گفتم:
ـ همه چیز خوب پیش رفت و قرارداد بسته شد.
شبنم پرسید:
ـ خسته ای؟
گفتم:
ـ ان قدر که دلم می خواهد بخوابم و تا فردا بیدار نشوم.
گفت:
ـ پس چرا نمی روی؟ من حاضرم کار تو را انجام دهم.
سیرتی گفت:
ـ برای تو که ساعت ورود و خروج منظور نمی شود پس برو و استراحت کن.
تا به ان ساعت نمی دانستم که کارت ورود و خروج برایم منظور نمی شود و من ارتقاء گرفته ام.
خندید و گفتم:
ـ اما من هر روز کارت می زنم.
سیرتی گفت:
ـ و هیچ کس جرات پیدا نکرده که به تو بگوید خانم این کار را نکنید.
ساده لوحانه پرسیدم:
ـ راستی راستی می توانم بروم؟
سیرتی بلند شد کیفم را از چوب لباسی برداشت و به دستم داد و گفت:
ـ بله راستی راستی می توانی بروی.
شبنم گفت:
ـ گر چه شرکت ربع ساعت دیگر تعطیل می شود اما برای امتحان بد نیست که خارج شوی و ببینی که به کارت هم نیاز نداری.
خواستم امتحان کنم که کردم و دیدم حق با انهاست. نگهبان با باز کردن در مرا بدرقه کرد و من وارد خیابان شدم. سوار اتومبیلم شدم که دیدم اتومبیل الهی از کنارم گذشت و دقایقی بعد صدای تلفن همرام بلند شد. پشت چراغ قرمز سر چهار راه رسیده بودم و میان اتومبیل من و الهی موتورسواری ایستاده بود. و قتی گفتم:
ـ بله.
صدایش در گوشی پیچید که گفت:
ـ خواستم قرار شام را یاداوری کنم. ساعت نه خودم دنبالتان خواهم امد.
به جای تلفن به سویش نگاه کردم و با فرود اوردن سر قبولی ام را اعلام کردم. به خانه خودم رفتم و با گرفتن دوش به بستر پناه بردم و به خود گفتم، ( می مردی دندان به جگر می گرفتی و حرف نمی زدی؟ هیچ می دانی این کلامت چه عواقبی در پی خواهد داشت؟ اگر تمام مقدسات را به گواهی بگیری هیچ کس حرفت را که ناخواسته بر زبانت جاری شده بود باور نخواهد کرد.) صدای زنگ تلفن مرا از دادگاه وجدان بیرون کشید و گوشی را برداشتم. صدای عماد به گوشم رسید که گفت:
ـ تبریک می گم.
متعجب پرسیدم:
ـ چی رو؟
گفت:
ـ بی جهت کتمان نکن. همین حالا با پوراشراق صحبت می کردم و او برایم تعریف کرد که چه گلی کاشته ای. به تو افتخار می کنم.
گفتم:
ـ بیشتر کار اقای الهی بود.
گقت:
ـ پس از طرف من به او هم تبریک بگو.
گفتم:
ـ امشب قرار است با الهی و نماینده ایتالیایی شام بخورم.
با صدا خندید و گفت:
ـ می دانم عزیزم، خوش بگذره می ترسم وقتی برمی گردم هیچ کس مرا به شرکت راه ندهد.
پرسیدم:
ـ کی بر می گردی؟
گفت:
ـ تا اخر هفته. دیشب شام مهمان تارخ بودم و خبرهایی شنیدم که بهتر است خودش به شما بدهد.
گفتم:
ـ من طاقت صبر کردن ندارم. ان خبر چیست؟
گفت:
_من به تو می گویم اما قول بده به مادر چیزی نگی.
گفتم:
ـ بسیار خوب.حالا بگو چی شده.
گفت:
ـدیشب تارخ از دهانش چرید و گفت که گزیلا باردار است.ایا خبرم سورپریز نبود؟
گفتم:
ـ چرا،واقعا غافلگیرم کردی.
گفت:
ـ می دانستم خوشحال می شوی.
خواستم به او بگویم که شبنم هم باردار است.اما لب فرو بستم و به خود گفتم (یک ضربه کافی است.)
پرسیدم:
ـ تو صلاح می دانی من برای امشب بروم؟
گفت:
ـ حتما،حتما این کار را بکن.دوستی شما می تواند در پیش برد اهداف شرکت موثر باشد.بد نیست که تا ایران است او را برای دیدن اصفهان و شیراز مهمان کنی و حساب را پای شرکت بگذاری.با الهی صحبت کن و سه نفری بروید.
گفتم:
ـ صحبت خواهم کرد.
گفت:
ـ من به محض این که کارم در اینجا تمام شود برمی گردم.اما نگران من نباش و با خیال راحت سفر کن.اگر تصمیمتان قطعی شد به من هم خبر بده.
پرسیدم:
ـ عماد ریتا را هم دیده ای؟
با صدای ناراضی گفت:
ـ تارا باز هم شروع کردی؟
گفتم:
ـ باور کن که قصد نیش زدن ندارم فقط خواستم اقرار کنم که می فهمم چه احساسی داری و به تو حق می دهم.
گفت:
ـ با این اقرار خوشحالم کردی و راضی ام از این که همسری منطقی دارم.برایم سوغات بیاور و تا می توانی عکس و فیلم بگیر!
بعد از قطع تماس گریستم و گفتم(عماد کمکم کن دارم سقوط می کنم) در ساعت نه وقتی الهی به دنبالم امد اماده لباس پوشیده بودم و از ترس در حیاط خانه قدم می زدم وقتی صدای زنگ راشنیدم بلافاصله باز کردم و از خانه خارج شدم.
سلام کرد و گفت:
ـ وقت شناسی شما جای تعجب دارد.شما تنها خانمی هستید که به میز توالت اتصال ندارید.
گفتم:
ـ ان چنان صحبت می کنید که گویی در این زمینه تجربه کافی و وافی دارید.
گفت:
ـ خودم شخصا نه اما دوستان متاهل زیاد دارم که گله مندخانمهاشان هستند.
گفتم:
ـ خبری که می خواستیم به عماد بدهیم پیش از ما اقای پوراشراق به او داده است.
پرسید:
ـ یعنی چه؟
گفتم:
ـ عماد تلفن کرد و تبریک گفت وقتی پرسیدم تبریک برای چیست گفت:
ـ سعی نکن کتمان کنی،از پوراشراق فهمیدم که په گلی در جلسه کاشته ای و بهت تبریک می گم. من هم گفتم که بیشتر کارها را شما انجام دادید و از شما هم تشکر کرد.
الهی گفت:
ـ به هر جهت ما به منظورمان رسیدیم. به عقیده من این طور خیلی هم به نفع شما تمام شد که از زبان دیگری موفقیت شما ر شنید.
گفتم:
ـ او پیشنهاد داد که تا این خانم در ایران است ما او را برای دیدن کشورمان به شیراز و اصفهان دعوت کنیم و از صندوق شرکت خرج کنیم.
پرسید:
ـ منظور از ما کیست؟
گفتم:
ـ منظور....شما و مارینا و شاید هم من.
گفت:
ـ بد پیشنهادی نیست. بهتر است فردا خودتان با پوراشراق صحبت کنید و پیشنهاد همسرتان را مطرح کنید.اما نه ،چرا تا فردا صبر کنیم؟ همین حالا تماس بگیرید و بگویید اگر موافق هستند همین امشب از مارینا دعوت کنیم و فردا حرکت کنیم.
الهی تلفن همراهش را برداشت و با استفاده از حافظه ان شماره پورااشراق را گرفت و بعد به من دادتا صحبت کنم. صدای پوراشراق را که شنیدم خود را معرفی کردم و بعد از احوالپرسی دوستانه به او گفتم که عماد پس از تماس با او به من تلفن کرده و چه پیشنهادی داده است.
پوراشراق گفت:
ـ من هم حرفی ندارم و می دانم که دیگران هم موافق خواهند بود.
گفتم:
ـ پس اجازه می دهید همین امشب موضوع را به مارینا بگویم؟
گفت:
ـ حتما این دعوت را انجام دهید و فردا چک به شما تحویل داده خواهد شد.
گفتم:
ـ بهتر است چک به نام اقای الهی صادر شود چون ایشان هستند که باید از مهمان پذیرایی کنند.
گفت:
ـ هرطور که میل شماست.
با قطع تلفن، الهی گفت:
ـ شما یا بسیار زیرکید و یا بسیار ساده.
گفتم:
ـ تنها خصلتی که ندارم زیرکی ست.
گفت:
ـ اما رفتارتان چیز دیگری می گوید.
پرسیدم:
ـ مثلا؟
گفت:
ـ همین که نخواستید چک به نام شما صادر شود و خود را ازاد کردید.
گفتم:
ـ من گمان می کردم که با بودن شما درست نیست که من بخواهم پول هتل پرداخت کنم و یا...
گفت:
ـ اتفاقا این کاری است که باید انجام بدهید. رئیس شرکت بودن، یعنی پول از کیف در اوردن و خرج کردن.دسته چک که ندارید، دارید؟
سرتکان دادم و او گفت:
ـ حیف شد. ژست شما با نداشتن دسته چک ناقص است. اما می شود برای ان هم کاری کرد. من دسته چک امضاء شده ام را به شما می دهم و شما فقط مبلغ را بنویسید. قبول است؟
گفتم:
ـ چرا باید نقش بازی کنم و چه....
سخنم را قطع کرد و گفت:
ـ هیچ نقشی در کار نیست. چرا نمی خواهید بپذیرید که ان چه می کنید وان چه از شما خواسته می شود واقعی و جزیی از مسئولیت شماست؟
گفتم:
ـ اما من برای پذیرفتن این مسئولیتها امادگی ندارم.
گفت:
ـ من شما را اماده پذیرفتن می کنم. لطفا خودتان را دست و پاچلفتی نشان ندهید.
گفتم:
ـ هستم و خود را گول نمی زنم.
اتوبیل را نگه داشت و گفت:
ـ ایا می خواهید زندگی زناشویی تان را نگهدارید؟
پرسیدم:
ـ زندگی زناشویی ام چه ربطی با نقش بازی کردنم دارد؟
گفت:
ـ رابطه ای تنگاتنگ با هم دارند. رقیب شما زنی است با کفایت، مدیره و مدبر و اگاه.
پرسیدم:
ـ شما او را می شناسید؟
گفت:
ـ من او را از زبان کسانی که می شناسندش توصیف کردم. او مدیر کارخانه دارویی ست و قریب هفتصد ، هشتصد نفر زیر دستش کار می کنند. شما دو راه در پیش دارید؛ یا شکست را بپذیرید و احمقانه زندگی کنید مثل کاری که تاکنون کرده اید یا این که ثابت کنید که کمتر از ریتا نیستید و می توانید جای او را پر کنید. عماد عاشق زن قدرتمند است و از زنان ضعیف بیزار است. او خودش به من گفت که با این نیت تو را انتخاب کرده که گمان می برده تو زنی باهوش و مدیر هستی. عماد با همه ثروتش در مقابل ریتا کم اورده و این ریتا بوده که او زرا کنار گذاشته و نتوانسته عقیم بودنش را تحمل کند. عیبی که زن ایرانی را وامی دارد که یا سکوت کند و از درون خود را نابود کند و یا این که در نهایت با اوردن کودکی یتیم و بزرگ کردن او حس مادری اش را اغناء کند. کم هستند زنانی که دست از همسر می کشند و با مردی دیگری ازدواج می کنند. می دانی چرا عماد هنوز هم نتوانسته دست از همسرش بردارد؟ چون به کسی نیاز دارد که بتواند به او تکیه کند. به عقیده من اگر عماد قدرت باروری داشت به مرد مستبد و خودکامه ای تبدیل می شد که نظیر نداشت.
گفتم:
ـ اشتباه می کنی او مرد مهربانی است و بسیار دلسوز و رئوف.
الهی باصدا خندید و گفت:
ـ ان قدر مهربان و با گذشت است که حاضر نمی شود همسرش را در ثروتش که اندوخته شریک کند. ایا این قراردارد انسانی که تا زمانی که او زنده است و شما همسر او هستید می توانید از امکانات رفاهی اش
بهره مند شوید و در نبود حیاتش شما مثل مرده ای اما جاندار به امان خدا رها کند؟ وقتی شنیدم که شما راضی به دادن چنین تعهدی شده اید باورنکردم و به خود گفتم امکان ندارد که تارا این خفت را پذیرفته باشد.
گفتم :
ـ من به خاطر ثروتش با او ازدواج نکردم.
باصدای بلند خندید و پرسید:
ـ پس چه انگیزه ای داشتید؟ اگر بگویید که نمی دانستید همسرتان قبلا ازدواج کرده دروغ گفته اید و اعتراف کتبی شما موجود است. اگر بخواهید بگویید که عشق موجب این ازدواج شده باز هم باور ندارم. اما اگر بگویید به خاطر انتقام از مردی که نمی توانست و قادر نبود که از مکونات قلبی اش پرده بردارد، این کار را کردید می پذیرم و به شما خواهم گفت که اشتباه کردید و با یک اشتباه هم زندگی خودتان را به بازی گرفتید و هم زندگی ان مرد را نابود کردید!
ساعتی از وقت قرارمان با مارینا گذشته بود و وقتی او را ملاقات کردیم نفهمیدم که الهی چه عذر و بهاته ای اورد که قانع شد. ما مستقیم رفتیم سر میز و الهی بنا برسلیقه خود برای مارینا دستور شام داد و نگاه مارینا به من که با لبخند همراه بود بردلم نشست و از بودن با او احساس کسالت نمی کردم. بعد از شام به کافی شاپ هتل رفتیم و در ان جا الهی پیشنهاد سفر را اعلام کرد. صورت مارینا شکفته شد و به عنوان قدردانی صورتم را بوسید. گفتگو اغاز شده دیگر جنبه رسمی نداشت. مارینا از الهی پرسیده بود: ( خانم تهامی همسر دارد؟) که الهی اطلاعات کافی در اختیارش گذاشته بود و من و عماد را تا حد اوناسیس ارتقاء جاه داده بود. مارینا گفته بود: ( با این همه ثروت خانم تهامی زن ساده پوش و بی تجملی است.) وقتی الهی حرفهای او را برایم ترجمه کرد خندیدم و گفتم:
ـ به او بگو ان قدر ثروتمند که هنوز به حقوق کارمندی ام تکیه دارم و می ترسم تا اخر برج کم بیاورم. الهی حرفهای مرا برای مارینا این گونه ترجمه کرده بود که سادگی شکوهش بیشتر از تجمل است. مارینا پس از شنیدن به الهی گفته بود خانم تهامی ان قدر زیباست که سادگی را به تجمل باشکوه نزدیک می کند. الهی اضافه کرد زن نکته سنجی است مارینا پرسیده بود ایا من فرزند دارم. که الهی جواب منفی داده بود. من گفتم:
ـ او بقدر کافی از ما اطلاعات گرفته حالا شما بپرس که ایا شوهر و فرزند دارد یا نه.
الهی به خنده حرفهایم را برایش ترجمه کرد و مارینا گفت که ازدواج کرده و دو فرزند دارد. یک پسر و یک دختر.
الهی گفت:
ـ قرار مسافرت را بگذارم یا این که باز هم اطلاعات جمع کنم؟
گفتم:
ـ نه دیگر کافی است و قرار مسافرت را بگذارید.
صحبتهای ان دو طولانی شد و بستنی من اب شد. تحمل حرفهایی که از الهی شنیده بودم و تظاهر به ارامش که بتوانم در مقابل مهمان خوب ظاهر شوم از درون مرا تخریب کرده بود و می ترسیدم اگر روی پا بایستم خرد شده و به زمین بریزم. وقتی الهی گفت( تمام شد)، به ساعت دستم نگریستم و بلند شدم و با مارینا خداحافظی کردم و گفتم:
ـ تا فردا.
با الهی از پله های هتل که پایین می امدیم گفت:
ـ مارینا مایل است که اول از شمال دیدن کند و بعد از اصفهان و شیراز. مادو ، سه روزی می رویم گرگان.
پرسیدم :
ـ چرا گرگان؟
گفت:
ـ استان های شمالی را دور می زنیم. شاید هم رفتیم ....
گفتم:
ـ نه خیلی طولانی می شود من می خواهم وقتی عماد برمی گردد تهران باشم.
گفت:
ـ هرطور که صلاح می دانید. شما بگویید کجا من برای همان جا برنامه ریزی می کنم.
گفتم:
ـ زمینی می رویم چالوس و از همان راه هم برمی گردیم. سکوت کرد و من هم تکه های شکسته غرورم را پیش هم چیدم شاید بتوانم ترمیم کنم.
او سکوت را شکست و گفت:
ـ از من منتفر شوید بهتر از ان است که کودک و بی تجربه بمانید. باورکنید در بیان ان چه که به شما گفتم صادق بودم و نگران اینده تان هستم.
ترجیح داد م به سکوتم ادامه دهم و او افزود:
ـ در زندگی از زنهایی که دور از پشم همس مال اندوزی می کنند نفرت داشته و دارم. چه گمانم این است که باید دو شریک با هم صادق باشند وچیزی از هم مخفی نکنند.اما شاید این اولین مورد باشد که خودم دارم مشوق می شوم که برای خود اندوخته داشته باشید و به فردایی که ......
باخشم گفتم:
ـ به فردایی فکر کنم که چون لباس نیمدار می شوم و توبره ام خالیست ؟
گفت:
ـ دورنگری کثیفی است اما منظورم درست همین بود.بله !چه خوشایندتان باشد و چه نباشد شما باید به فکر ان روز باشید.
گفتم:
ـ خوب است شما به حال خود دل بسوزانید و مرا راحت بگذارید.شما از عماد منفورتر هستید و من به عماد خواهم گفت که نظر شما در مورد او چیست.
با صدا خندید و گفت:
ـ او می داند و علی رغم تصور شما ، اهنچی مرا ادم صادقی می داند و بهمین دلیل من توانستم اینهمه اطلاعات کسب کنم.عیب شما این است که دارید پیله ای برای خود می تنید که دوام و استحکام ندارد.
مقابل خانه عماد نگهداشت و در زمان پیاده شدن گفت:
ـ اگر تغییر عقیده دادید خبرم کنید.
پرسیدم:
ـ در چه مورد؟
گفت:
ـ شمال.
با گفتن بسیار خوب در اتومبیل را باز کردم که گفت:
ـ تارا؟ اگر واقعا دوستش دارید در کنارش بمانید و در غیر ان ، همگی مان را نجات دهید.شب بخیر.
(پایان ص 244)
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)