فصل نهم ـ1

در فرودگاه مهر اباد انتظار هیچ استقبال کننده ای را نداشتم چه نمی دانستم که عماد با مادر تماس گرفته واز ورودمان او را مطلع کرده است. اما وقتی تشریفات گمرکی به پایان رسید و از در خارج شدیم با استقبال گرم عمو و پرند و جلال الدین روبرو شدیم و از دیدن عزیزه خانم رنج و اندوهم را فراموش کردم و او را سخت در اغوش کشیدم.
عماد همراهان ما را به همه معرفی کرد و ان دو پس از اشنایی با اقوام ما اجازه رفتن گرفتند و با وعده دیدار مجدد از ما جدا شدند. مستقبلین همگی به خانه عماد وارد شدند که تمیز و مرتب برای ورود ما مهیا شده بود.
صحبتها همه شاد و خوشایند بود و بیشتر سوالات از طرف مادر بود که به یکایک انها جواب دادم. وصف خوبی گزیلا اغراق امیز نبود و هرچه از او گفتم عاری از هر گونه تملق و چاپلوسی بود و به راستی او را شایسته و درخور تعریف و تمجید دیده بودم. مادر با شنیدن هر سخنم با گفتن( الهی شکر) ، و سپاس درگاه خداوندی را به جا می اورد و عموجان باگفتن ادم خوب نصیب خوب هم می شود انها را ستود. از خود پرسیدم،( ایا من دختر خوبی نبودم که چنین مردی نصیبم شد؟) بعد از تأخیری چند هفته ای وقتی قصد رفتن به شرکت را کردم دیگر یک کارمند نبودم. عماد طبق برنامه پیش بینی شده، یکی از اعضاء شرکت شده بود و بیشترین سهام را به خود اختصاص داده بود. من عنوان معاونت را رد کردم و کمافی سابق به کار خود علاقه نشان دادم و به پشت میزم بازگشتم و سیرتی هم میز دیگر را اشغال نمود، با این تغییر که سمت منشی بودن الهی را رها کرده و به سرکار خود بازگشته بود.
مسافرت کوتاه ما با تجربیاتی همراه بود که گرچه خوشایندمان نبود اما هردو می دانستیم که بی حاصل هم نبود. اقای علیزاده عضو جدید شرکت بود که به منظور پذیرایی از مهمانان خارجی استخدام شده بود. جوانی تحصیل کرده و شیک پوش و مبادی اداب که با اقا صفدر ابدارچی اصلأ قابل قیاس نبود.
یک هفته از بازگشت به کار گذشته بود و در طول این یک هفته روزها سیرتی بود که در فرصتهای مناسب از وقایع سفر تعریف می کرد و عصرها این من بودم که برای مادر شرح سفر مد دادم تا عماد به دنبالم بیاید و بقیه قصه می ماند برای روز دیگر.
بعد از بازگشت در رفتار عماد هیچ تغییری حاصل نیامد و هم چون روزهای گذشته مهربان و دلسوز و اماده برای اجابت خواسته. هرچه من گستاخ و بی تحمل می شدم او بر عکس ارامترو صبورتر می شد. عماد اتومبیلی برایم خرید تا در شان همسرش باشد.از خرید اتومبیل چند روزی گذشته بود و من بدون اعتناء به هدیه عماد با تاکسی به سرکار می رفتم. او اولین شکوه را در همین مورد به مادر کرده و از او خواسته بود که با من صحبت کند. در جواب مادر که پرسید:
چرا از اتومبیل استفاده نمی کنی؟
گفتم:
ـ ترافیک زیاد است و می ترسم تصادف کنم.
مادر گفت:
ـ اخرش چی؟ با لاخره مجبوری که امتحان کنی. مگر پرند نیست که خودش پشت فرمان می نشیند؟تو چه چیزت از پرند کمتر است؟ نه به ان وقت که اتومبیل نداشتی و مجبورم کردی برای گرفتن گواهینامه موافقت کنم و نه به حالا که اتومبیل در پارکینگ خانه ات دارد خاک می خورد و نمی
خواهی سوارش شوی. بلند شو اتومبیل را روشن کن و مرا به خانه برسان!
برای اجرای فرمان مادر و جلوگیری از کنجکاوی بیشتر او طلسم را شکستم و اتومبیل را از پارک خارج کردم و صبح روز بعد با اتومبیل راهی شرکت شدم. شاید صدبار به خود نهیب زده بودم که :( احمق گذشته را فراموش کن و به حالا توجه کن . این چه نفرتی است که به دل گرفته و هر روز شعله ورتر می کنی؟ ایا اگر خود در شرایط عماد بودی چتین کاری نمی کردی و از همسرت سراغ نمی گرفتی؟ اصلا فرض کن که ریتا هنوز در زندگی عماد حضور دارد. این تو هستی که قدم به حریم ریتا گذاشته و شهرش را تصاحب کرده ای نه او .حال که او ان سر دنیا و تو این سر دنیا هستی و عماد به تو تعلق دارد، چرا با رفتار بچگانه می خواهی وادارش کنی که ترکت کند و برگردد به دامان همسر اولش؟ ان وقت چگونه داغ بیوه بودن را تحمل می کنی؟ تو که می دانی وقتی از عماد جدا شوی هیچ مال و مکنتی برایت نمی ماند و حتی مهرت را نمی توانی مطالبه کنی. ایا حاضری به خانه مادر از صبح تا شام نیش زبان بزند و زندگی پرند و خوشبختی او را به رخت بکشد برگردی و تحمل کنی؟ پس عاقل باش و به همین شیوه از خوشبختی بساز .)
وقتی نهیب به پایان می رسید و چند قطره اشک هم بدرقه راه گذشته می شد فکر کردم که روزی نو با افکاری نوتر را شروع خواهیم کرد اما بدبختانه وقتی قدم به خانه او می گذاشتم و باسکوت و سکون ان مواجه می شدم همه چیز فراموشم می شد و از خود می پرسیدم، ( اخرش چی؟ ایا زندگی تو یعنی این حصار پر زرق و برق عاریتی؟) سفرهای برون مرزی الهی ادامه داشت و جای سیرتی هیچ کس اعزام نشد. یک شب در تعطیلات نوروزی عماد گفت:
ـ فردا شب مهمان پوراشراق هستیم و تمام اعضأء هیئت مدیره هم هستند.
گفتم:
ـ پس امدن من لزومی ندارد.
زیرلب گفت:
ـ با همسرانشان دعوت شده اند.
عماد ترسیده جمله همسر را واضح و روشن بیان کند و از نیش زبان من احتزاز می کرد. ان شب تحت تاثیر زیبایی ماه و بوی گلها باغچه ای بدون نیش گوش کردم و افکارم را در اسمان پرستاره به جولان دراورم و به خود گفتم، ؟( تو زنده ای و هنوز از عطر گلها و نسیم شبانگاهی لذت می بری. تو می توانی خوب باشی و قلبت را به چشمه عفو بجوشانی. تو می توانی خار نا امیدی را دور افکنده و به جایش بذر امید بیفشانی. تو می توانی در اجاق سرد این خانه اتش بیفروزی. اگر تنها... اگر تنها....)
باصدایی که می توانست بشنود گفتم:
ـ می ایم!
برلبش تبسمی نشست و به خود جرات داد و گفت:
ـ سعی کن بیشتر با مردم معاشرت کنی و از این خمودگی خودت را نجات دهی. اگر دوست داشته باشی می توانی با دوستانت مراورده خانوادگی برقرار کنی و برنامه تفریحی ترتیب بدهی. باورکن تارا وقتی تو را اینطور غمگین و پژمرده می بینم خود را به خاطر خطایم لعنت می کنم. تو دیگر تارای قبل نیستی و این را همه می گویند. ظاهرت نشان می دهد که خوشبخت نیستی و همه مرا توبیخ و سرزنش می کنند. به من بگو که برای خوشحالی تو چه باید بکنم تا ان را انجام دهم؟
گفتم:
ـ دیگران عقیده خود را دارند . من همین وضع راضی ام!
گفت:
ـ موضوعی است که چند روز است می خواهم به تو بگویم اما از برداشت تو نگرانم و می ترسم .دلم می خواهد خودم در خصوص اش با تو صحبت کنم چون فردا شب خواه و ناخواه باخبرمی شویْ.
گقتم:
ـ گوش می کنم .
کنارم روی صندلی بهار خواب نشست و او هم به منظره زیبای شباهنگاهی چشم دوخت و گفت:
ـ پیشنهاد شده که من اخذ قرار دادهای المان را خودم به عهده بگیرم و ناچارا به جای الهی من باید بروم و او....
باصدا خندیدم و گفتم:
ـ موضوع تازه ای نیست و من می دانستم.
متعجب پرسید:
ـ می دانستی؟
گفتم:
ـ بله . پیش از ان که تو بدانی پوراشراق نظر مرا پرسید و من هم موافقت کردم.
از شدت هیجان سرپا شد و روبرویم ایستاد و پرسید:
ـ راست می گی تارا یا این که داری دستم می اندازی؟
گفتم:
ـ تمسخری در کار نیست. خیلی وقت است پذیرفته ام همسر دوم هستم و ریتا هنوز هم همسر توست. پس دیگر نگران نباش و موش و گربه بازی را کنار بگذار. من با تومی مانم نه به خاطر امکانات رفاهی ات، فقط و فقط به خاطر غرورم و خرد نشدن شخصیتم. پیش از عقد تو قولی از من گرفتی و حالا تو باید به من قولی بدهی.
گفت:
ـ هرچه باشد قبول می کنم.
گفتم:
ـ قول بده وقتی در کنار ریتا هستی به او اجازه ندهی که به من و به حماقتم بخندد. به ریتا بگو، تارا شیفته و افسون ثروت من نشده. ساده شروع می کند و روزی که بخواهد برود با دست تهی خواهد رفت. به او بگو من قول دلده ام که هرگاه او اراده بر رفتن کند مانعش نشوم و بگذارم که از قفس پرواز کند. این قول را به من می دهی؟
بدون درنگ و تامل گفت:
ـ قول می دهم.
در درون شکستم و به خود گفتم، ( همه چیز تمام شد.)
در مهمانی پوراشراق به عنوان بانوی اول شرکت خوش در خشیدم وظاهر گرانبها بیش از شخصیتم دیگران را فریب و لب به تمجید و تحسین گشوده شد. در ان میان تنها یک نفر بود که فریب این ظاهر را نخورد و بیش از تلالو جواهراتم به چشمان غمگینم توجه نشان دادو اه کشید.
هیئت دوازده نفره همه با همسرانشان امده بودند و تنها الهی بود که مجرد بود. ان شب فهمیدم که حکمت از چه نفوذی برخورداراست و با ان که کمترین سهم را درشرکت داراست اما به خاطر شم سرمایه گذاری و سود کلانی که به شرکت واریز می کند نور چشم دیگران است. و همان شب بود که فهمیدم چرا الهی سرمایه خود را ارتقاء نمي دهد و با سود چه می کند. مشارکت در کارهای عالم المنفعه به صورت ناشناس و نه برای جلب نظر و خریدن شهرت به نیکنامی و خیراندیشی.
وقتی خانم جوهرچی حکمت را یدالله خان نامید تنها در ان جمع من بودم که تعجب کردم. چه این نام برایم نا اشنا بود و همین بهت موجب شد تا خانم جوهرچی برایم از خصایل حکمت سخن بگویدو او را دست خدا در روی زمین بداند. در سر میز شام روبرویش قرار گرفته بودم و با توصیفاتی که از خانمها شنیده بودم برای اولین بار او را موجودی فرازمینی و اسمانی دیدم. اشتهایم را از دست داده بودم و خود را در ان لباس ، ک.چک و حقیر می دیدم. اما او با اشتهای کامل شامش را خورد و زودتر از همه به سراغ دسر رفت و با گفتن( عهد کرده بودم که دیگر لب به ژله نزنم اما بدطوری چشمک می زند) ، خنده دیگران را باعث شد و خانم پوراشراق گفت:
ـ دسر موز را مخصوص شما اماده کردیم چون می دانستم از هرچه بگذرید از دسر موز چشم نمی پوشید. حکمت تشکر کرد و ضمن برداشتن دسر گفت:
ـ من تازه چند کیلو کم کردم و امشب تمام تلاشهایم نقش بر اب شد.
خانم صرف زاده هم از همان دسر کشید و گفت:
ـ وزن شما نرمال است و اگر از من بپرسید خواهم گفت که کمبود وزن هم دارید پس نگران نباشید و با خیال راحت نوش جان کنید.
عماد برای ان که نزدیک بودن با حکمت را به رخ دیگران بکشد گفت:
ـ در المان که بودیم خودم شاهد بودم که چند پیشنهاد ازدواج دریافت کردند ولی متاسفانه هیچ یک از کاندیداها را نپسندیدند.
اقای صراف زاده خندید و گفت:
ـ او مردی نیست که اسان دم به تله بدهد و خود را اسیر کند. به قول دکتر مرادی زنی که بتواند حکمت را اسیر کند و در دام بیندازد هنوز متولد نشده.
حکمت گفت:
ـ نمی شد اسم دکتر را نیاوری؟ دندانم درد گرفت!
خانم اقا جانی به خنده گفت:
ـ دکتر برای همه ما خواب دیده است و از دستش خاصی نخواهیم داشت.
خانم جوهرچی گفت:
ـ من از کارش راضی ام و حاضر نیستم دندانپزشک دیگری داشته باشم.
همسرش رو به حکمت پرسید:
ـ راستی کجاست؟ مدتی است که ازش بی خبریم.
حکمت گفت:
ـ چند روز پیش دیدمش. زنده بود و به همه سلام رساند. بی انصاف دو دندان را همزمان برایم خالی کرده و به قول خودش پانسمان کرده. دیروز می بایست می رفتم پیش اش که فرصت نکردم. شاید فردا.
عماد گفت:
ـ پیش از رفتن با من هماهنگ کن و با هم بریم.
حکمت به من نگاه کرد و به عماد گفت:
ـ مطب دکتر نزدیک منزل مادر خانمتان است.
عماد گفت:
ـ بهتر، پس با یک تیر دو نشان می زنیم.
ان وقت رو به من گفت:
ـ شما با ما نمی ایید؟
گفتم:
ـ نه کاری ندارم.
حکمت وقتی می نشست گفت:
ـ چقدر سرم درد می کند.
به وقت خداحافظی وقتی از خانه پوراشراق خارج شدیم حکمت رو به من گفت:
ـ خواهشی دارم اگر ممکن است و مسئله ای نیست خواستم خواهش کنم فیلمی که از سفرمان گرفته ایم برای خودم هم ضبط کنم به نشانه یادگاری.
به جای من عماد گفت:
ـ ایرادی ندارد. ان فیلم متعلق به همه ماست.
حکمت تشکر کرد و رو به حکمت گفت:
ـ فردا دندانپزشکی تحویلت می دهم. شب بخیر.
به سوی خانه در حرکت بودیم که عماد لب به سخن بازکرد و گفت:
ـ عجب مرد عجیبی است. این همه تلاش می کند و حاصل زحمتش را به هدر می دهد. اگر نخواهم از واژه هدر دادن استفاده کنم باید یگویم به باد می دهد که چه . وقتی متولیان ما مبلغ کمکشان به ایتام و مستمندان در بوق و کرنا زده می شود تا همه خلق خدا بفهمد که چه ادمهای نیکوکاری هستند او چرا برای خود وجهه ای شناخته شده دست و پا نمی کند و شهرتی بهم نمی زند؟
زیر لب گفتم:
ـ نیازی نداره.
گفت:
ـ هیچ کس بی نیاز نیست . با این حرفت مخالفم.
گفتم:
ـ نیاز او شاید تنها خداست و از خلق خدا مستغنی است.
گفت:
ـ این را هم قبول ندارم . چرا که درویش نیست و همپایه دیگران شاید هم بیشتر تلاش می کند. کار او درست است اما این که می خواهد شناخته نشود درست نیست. مردم باید بدانند که او چطور به حالشان دل می سوزاند و....
گفتم:
ـ شاید از دردسرهای این کار فرار کند. او ادای دین می کند و همین کار راضی اش می کند. خدا باید بداند که می داند.
گفت:
ـ چیزی که در حکمت است و منئ از ان خوشم امده رک گویی اوست. همین امشب وقتی دوتایی در بالکن ایستاده بودیم به من گفت:) خانمت را وادار نکن که برای خوشایند جلوه کردن در پیش چشم دیگران ظاهرش را تغییر دهد. خانم تهامی را همه به خاطر سادگی اش دوست دارند و پیش چشم همه محبوب است ). نگفتم که تو انقدر خود ارایی که هرچه بخواهی انجام می دهی و من دخالتی در نوع لباس پوشیدنت ندارم.
گفتم:
ـ اما بدت نمی امد که من برق جواهرتم را به همه نشان بدهم.چه خوب می دانی که همه چشم ظاهربینشان کار می کند و چشم درون را بسته اند.
خندید و گفت:
ـ همینطور است. باورت می شود که بین صراف و سهیلی چند دقیقه ای بحث و گفتگوی جواهرات تو بود؟ من اینطور برداشت کردم که همه انها به ظاهر الهی را تقدیس می کنند اما در درونشان به حماقت او می خندند.
گفتم:
ـ همان بهتر که این گروه به او بخندند. ادمهای تهی که اگر ثروتشان را بگیری هیچ ارزشی ندارد.
از حرف خود پشیمان شدم چرا که خودم نیز همپایه انها بودم و بدون ثروت عماد هیچ بودم. ان شب حکم یهودی سرگردان را پیدا کرده بودم که بی جهت راه می رفتم و ارامش نداتم.
بسته هدیه ای که برای حکمت به مناسبت روز تولدش گرفته بودم هنوز در کشوی میزتوالت در لفاف براقش قرار داشت و به او نداده بودم چه دران زمان او در سفر بود و جشنی گرفته نشده بود.دراواخر خرداد ماه دو مرد باهم عازم سفر شدند یکی راهی المان و دیگری به ایتالیا رفت و افسوس سیرتی را یرانگیخت.

( پایان ص 200)