صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 41

موضوع: شیدایی | فهیمه رحیمی

  1. #21
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل هشتم ـ1

    هوا گرفته و ابری بود و بر اندوهم می افزود بی هدف به راه افتادم و پشت ویترین مغازه ها به تماشا ایستادم و دران حال به خود گفتم ( اینجا در میان ادمهایی که زبانشان را نمی فهمی و هم خوی و خصلت تو نیستند چه می کنی؟) زیبایی ها رنگ باخته و همه چیز پیش چشمم خشک و بی روح امد. قصد کردم برگردم و در هتل منتظر امدن عماد بمانم. راه رفته را برگشتم و به محض ورد از دیدن حکمت جا خوردم و با صدایی مرتعش پرسیدم:
    ـ خیلی وفت است امده اید؟
    سلام کرد و گفت:
    ـ نه تازه وارد شدم حالتان خوب است؟
    سعی کردم لبخند بزنم و بگویم بله اما بجای ان سرتکان دادم و گفتم:
    ـ دلم می خواهد برگردم.
    گفت:
    ـ بیاید بنشینیم. ایا اتفاقی رخ داده ؟
    گفتم:
    ـ نه. اما احساس غریبی می کنم و دلم می خواهد از اینجا بروم.
    پرسید: کجا؟
    گفتم: ایران.
    با صدا خندید و گفت:
    ـ هنوز نیامده قصد برگشتن دار ید؟
    گفتم:
    ـ من ادم ساده ای هستم و خیلی چیزها را درک نمی کنم .
    پرسید: مثلا؟
    گفتم:
    ـ این که چرا عماد مجبور شد به من دروغ بگوید.
    پرسید: دروغ؟
    گفتم:
    ـ بله . او صبح داشت با زنی صحبت می کرد اما وقتی پرسیدم با کی صحبت می کردی گفت:
    ـ با اقای الهی. قرار ناهارمان افتاده به ساعتی زودتر.
    حکمت گفت:
    ـ دروغ نه گفته چون به راستی من تماس گرفتم و این خواهش را کردم.
    نگاهش کردم و پرسیدم:
    ـ خود شما با اقا عماد صحبت کردید؟
    بی درنگ گفت: بله.
    اما بعد متوجه شد که نمی بایست این را بگوید.
    گفت:
    ـ نه ...البته منشی ام تماس گرفت.
    به تمسخرگفتم:
    ـ از کی خانم سیرتی این قدر خوب المانی صحبت می کند که من نمی دانم؟
    سر به زیر انداخت و گفت:
    ـخودم تماس گرفتم اما به شیطان اجازه نده تخم بد بینی را در قلبت بکارد.برای تداوم زندگی اعتماد به یکدیگر شرط اولیه هست.
    گفتم:
    ـ می دانم اما....
    گفت:
    ـ اما ندارد به اهنچی فرصت بده او خودش برایت توضیح کافی می دهد. پس این دختر کجا رفت؟
    پرسیدم: کی؟
    گفت:
    ـ دوست و همکار عزیز شما. صبح دیر وقت از خواب بیدار شده و به من گفت که خودش می اید. خوب جاسوسی برایم انتخاب نکردی.
    به نگاه متعجب من خندید و گفتک
    ـ جای تشکر دارد که فقط خواستی منشی باشد. از روزی می ترسم که پا فراتر گداشته و بخواهی که همسرم شود.
    گفتم:
    ـ من هیچ اقدامی نکردم.
    پرسید:
    ـ پس چرا خود شما این سمت را قبول نکردید و از پوراشراق خواستید که خانم سیرتی را قبول کند؟
    گفتم:
    ـ من هیچ درخواستی مطرح نکردم و هیچ انتخابی هم در کار نبود.انتخاب خانم سیرتی از روی تصمیم اقای پوراشراق گرفته شد و من اصلا کاندید نبودم.
    پرسید:
    ـ اگر از شما خواسته می شد قبول می کردید؟
    سرتکان دادم و گفتم: نه.
    اه بلندی کشید و چشم به در هتل دوخت و گفت:
    ـ سوال بی ربطی پرسیدم متاسفم.
    با وارد شدن عماد که شاد و خوشحال به ما نزدیک می شد بی اختیار بغض راه گلویم را گرفت و باخود اندیشیدم (که ملاقات مطبوعی داشته است.) به سلامش به سردی و از روی اکراه پاسخ دادم که زود متوجه شد و در حالی که باحکمت کوتاه و از سر ادب برخورد کرد رو به من پرسید:
    ـ کسل شدی عزیزم؟
    با همان لحن سرد گفتم: نه!
    پرسید:
    پس چرا گرفته و غمگین به نظر می رسی؟
    به جای من حکمت گفت:
    ـ دوری از شما و کمی هم جو نامهربان اینجا خانم اهنچی را کسل کرده است. حال با دیدن شما همه چیز تغییر می کند.
    عماد دستم را در دستش گرفت و با گفتن( متاسفم دیگر تکرار نمی شود) رو به حکمت کرد و پرسید:
    ـ پس خانم سیرتی کجاست؟
    در همین زمان هم سیرتی از در هتل داخل شد و حکمت با دیدن او گفت:
    ـ پشت سرتان دارد می اید.
    با نزدیک شدن سیرتی غم را فراموش کردم و با او به صحبت نشستم و به دو مرد اجازه گفتگوی کاری دادم.
    صرف غدا در هیجانی که سیرتی از برخوردش در مترو با یک ایرانی پیش امده بود به شادی تمام شد و هنگامی که دو مرد ترجیح دادند در کافی شاپ هتل بنشنند من و سیرتی ترجیح دادیم بالا به اتاقم رفته و استراحت کنیم.در اسانسور سیرتی در کیفش به جستجو پرداخت و با در اوردن تکه کاغذی گفت:
    ـ شماره تلفن اش را داد تا با او تماس بگیرم. اه تارا نمی دونی چه مرد نازنینی است ای کاش توهم بامن بودیو اورا می دیدی .
    گفتم:
    ـ بناظم به این همه اشتها از این سو الهی و از سوی دیگر این اقا که نمی دانم کیست و چکاره است.
    خندید و گفت:
    ـ هرکدام که زود تر بجنبند زودتر بله می گیرند.
    وارد اتاق شده بودیم .سیرتی کیفش را روی مبل پرت کرد و خود را روی کاناپه رها کرد و گفت:
    ـ اسمش فرید و فامیلش نادری است. می گفت که اینجا پمپ بنزین از خودش دارد و وضع مالی اش هم خوب است.
    پرسیدم:
    ـ وضعش خوب است و سوار مترو می شود ؟
    سیرتی خندید و گفت:
    ـ اتفاقا من هم همین سوال را پرسیدم:
    ـ جواب داد که چون خانه اش تا محل کارش زیاد دور نیست ترجیح می دهد که سوار مترو شود .
    گفتم:
    ـ دلیل قانع کننده ای نیست. اما...
    سیرتی گفت:
    ـ هوشیارانه عمل می کنم مطمئن باش! می دونی تارا خیلی دلم می خواهد اینجا زندگی کنم و دیگر بر نگردم.
    بهت زده پرسیدم:
    ـ راست می گی؟
    گفت:
    ـ باور کن راست می گم. از اینجا خوشم امده و دوست دارم ماندگار شوم.
    گفتم:
    ـ شاید به ایتالیا هم مسافرت کنی همین حرف را بزنی. بهتراست عجله نکنی و چند جای دیگر را هم ببینی و بعد تصمیم به اقامت بگیری.
    به تمسخر گفت:
    ـ سیلی نقد را رها کنم و حلوای نسیه را بچسبم؟ نه بابا حالا که یکی پیدا شده و از من خوشش امده بهتر است بلند پروازی نکنم و به همین قانع باشم.
    سرم درد گرفته بود و دیگر حوصله حرف زدن نداشتم قرص مسکنی خوردم و او را که در حال شماره گرفتن بود ازاد گذاشتم و به رختخواب رفتم.
    اعصاب تهییج شده ام را خواب هم نتوانست ارام کند و زمانی که دیده باز کردم هنوز سر درد داشتم. اپارتمان را در سکوت و خاموشی دیدم. بلند شدم تا به دنبال سیرتی بگردم او رفته بود و با رژلب روی اینه نوشته بود:
    ـ خداحافظ . خواب بودی بیدارت نکردم.
    بازهم تنها مانده بودم و از عماد خبری نبود. حمام کردم به امید این که اب از شدت سر دردم بکاهد. لباس پوشیدم و ارایش کردم. چون کاردیگری نمی توانستم انجام دهم. وقتی تلفن زنگ خورد با هیجان گوشی را برداشتم صدای تارخ موجی از شادی در وجودم بوجود اورد و پرسیدم:
    منزلی؟
    گفت:
    ـ ساعتی است که امده ایم. تماس گرفتم که بگویم دیر نکنید و زودتر بیایید. مادر و پدر گزیلا را ادمهای خوش مشربی می بینی.
    گفتم:
    ـ من اماده ام اما از عماد خبری ندارم. بعد از ناهار من بالا امدم و خوابیدم او و اقای الهی نمی دانم کجا غیبشان زد.
    گفت:
    ـ نگران نباش عماد می داند که امشب مهمان است و زود خود را می رساند.
    باقطع تلفن بلند شدم و یک بار دیگر خود را در برانداز کردم و مسکن دیگری خوردم تا بتوانم در مهمانی دوام بیاورم. وقتی در اتاق بازشد و عماد داخل شد پیش از هر حرف و سخنی فریاد کشیدم:
    ـ ما فردا برمی گردیم ایران.
    بهت زده دقایقی مرا نگاه کرد و بعد ارام به من نزدیک شد و پرسید:
    ـ چی شده تارا، تو چرا امروز اینطوری شدی؟
    به تمسخر گفتم:
    ـ چرا اینطوری شدم؟ چرا از خودت نمی پرسی؟
    پرسید:
    ـ مگر من چه کردم؟
    گفتم:
    ـ صبح ان زن که بود که باهم صحبت می کردید؟ ایا الهی تغییر جنسیت داده؟
    احساس کردم که عماد زانویش خم شد و به سختی خود را روی مبل رساند و رویش نشست.
    پرسیدم:
    ـپس چرا حرف نمی زنی؟ چرا دروغ های دیگر بهم نمی بافی؟
    گفت:
    ـ تا ارام نشوی حرف نخواهم زد.
    سکوت کردم و روبرویش نشستم دقایقی هردو ساکت بودیم و عماد با گفتن( حق باتوست)، نفهمید که مرا به قعر دره ای هل داده است. صدایش را بم و نارسا شنیدم که گفت:
    ـ صبح داشتم با ریتا همسر سابقم صحبت می کردم و امیدوار بودم که در فرصتی مناسب این را به تو بگویم. تارا من پشیمانم.نه پشیمان از این که با ریتا تماس گرفتم و جویای حالش شدم بلکه از این جهت که نمی بایست اینجا می امدیم. من می بایست تو را برای تفریح جای دیگری می بردم. حق باتوست که در موردم همه گونه فکری بکنی. اما لحظه ای هم خودت را به جای من بگذار. من ریتا جز در مورد بچه هیچ اختلافی با هم نداشتیم و خیلی دوستانه از هم جدا شدیم. به من حق بده حالا که اینجا هستم خبر بگیرم و بفهمم که دارد چه می کند. باورکن تارا، ریتا قصد داشت مهمانمان کند و از نزدیک باتو اشنا شود. اما من مخالفت کردم. زندگی شش ساله را در مدت یک سال نمی شود فراموش کرد قبول داری ؟
    قادر به حرف زدن نبودم. چشمانم باز بود اما گویی چیزی نمی دیدم. برای این که بیشتر سقوط نکنم بلند شدم و هم چون کوران ، کورمال کورمال قدم برداشتم. کیفم را لمس کردم و با برداشتن ان به سوی در حرکت کردم .مقابلم ایستادو با دو دست شانه ام را گرفت و گفت:
    ـ تارا خواهش می کنم صبرکن و کمی منطقی با این مسئله برخورد کن. اگر برایت قسم بخورم که دیگر او را نخواهم دید باور می کنی؟
    دستهایش را از شانه ام دور کردم و گفتم:
    ـ به من دست زن دیگر نمی خواهم ببینمت.
    از اتاق خارج شدم تعادل درستی نداشتم. سوار اسانسور که شدم دو زن و یک مرد مسن هم سوار بودند. نگاه انها را تحقیر امیز دیدم و برای تلافی پشت به انها کردم .وقتی اسانسور ایستاد صبر نکردم و زودتر از انها از اسانسور خارج شدم جمعیت زیلدی گرد امده بودند و سالن پراز مسافر بود.
    وقتی وارد خیابان شدم دقیقه ای صبر کردم تا بتوانم فکر کنم. در همین زمان بود که کسی زیر بازویم را گرفت و گفت:
    ـ بسیار خوب می روم و گم می شوم اما تو را سلامت به دست تارخ می سپارم .پس بچگی نکن و همراهم بیا.
    ما سوار اتومبیل به سوی خانه تارخ حرکت کردیم.
    عماد گفت:
    ـ من مرد دروغگویی نیستم که ای کاش می بودم و از اول باتو صادقاته روبرو نمی شدم. تارا یک فرصت برای جبران به من بده خواهش می کنم.
    گفتم:
    ـ چون با زندگی ام بازی کردی و عقدم کردی هرگز نمی بخشمت. اما گمان نداشته باش که همسر دلسوزی برایت باشم. ماوقتی برمی گردیم و بدون جنجال از هم جدا می شویم و فردا صبح هم از اینجا می رویم.
    گفت:
    ـ باشد هرچه تو بگویی..
    خنده بلند و عصبی ام را شنید و سکوت اختیار کرد.
    وارد اپارتمان تارخ که شدیم با مادر و پدر گزیلا رو برو شدیم انها پیو ندمان را به ما تبریک گفتند که به جای شادی غم به دلم نشست. گزیلا و تارخ نهایت سعی خود را کردند تاشبی خوش برای ما بوجود اورند. فیلم گرفتند و دران با مادر به صحبت نشستند و من هم ماسکی از شادی برچهره زدم و خودم را خوشحال نشان دادم و از جاهای که دیدن کرده بودم برایش حرف زدم. مادر و پدر گزیلا از این طریق به مادر تبریک گفتند.
    پدر المانی الاصل گزیلا به خوبی فارسی صحبت می کرد و حتی چند لطیفه ایرانی هم برایمان تعریف کرد که پیش از همه خودش خندید و ما به خنده او خندیدیم. وقتی پس از تحمل زیاد بالاخره مهمانی به پایان رسید و ما به هتل برگشتیم، همان شبانه مشغول جمع اوری لباسهایم شدم.
    عماد گفت:
    ـ فردا صبح با اقای الهی قرار دارد او مارا می خواهد به...
    فریا کشیدم:
    ـ شما می روید اما من برمی گردم.
    گفت:
    ـ این زور رفتن شک همه را برمی انگیزد. ما باید بهانه ای برای رفتن بتراشم.
    گفتم:
    ـ می توانی دروغ بگویی، این کار را خوب بلدی.
    برای این که مشاجره اغاز نشود به بهانه حمام کردن رفت و من فرصت پیدا کردم فکر کنم . حق با عماد بود و اگر با عجله و بدون دلیل موجه می رفتیم شک و گمان تارخ برانگیخته می شود و چه بسا موضوع را می فهمید و جنجال برپا می شد. به خود گفتم،( یک فردا را هم صبر می کنم تا دلیل قانع کننده ای پیداکنم)

    (پايان ص 170 )
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. #22
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل هشتم ـ 2

    ان شب هردوی ما چشم بر هم نگذاشتیم و بدون ان که با هم جرف بزنیم در فکر بودیم. اسمان بارانی بر ملالم می افزود و نمی دانم چه ساعتی به خواب رفتم اما وقتی چشم بازکردم از دیدن چند شاخه گل روی بالشتم باخود فکر کردم ( ایا همیشه با ریتا هم اینگونه اشتی می کرده؟)
    خوشبختانه سر دردم خوب شده بود و احساس کسالت نمی کردم. شاید در توافقی بر زبان نیامده با خودم کنار امده بودم و نمی خواستم در مقابل دیگران خود را شکست خورده جلوه دهم. پس هم چون ادمهای شاد و سرزنده تغییر لباس دادم و ارایش کردم و وارد سالن شدم.
    عماد را بیدار و پریشان حال در فکر دیدم. سر بلند کرد و نگاهم کرد نگاه مقصری را داشت که طلب عفو می کرد.
    گفتم:
    ـ تماس بگیر صبحانه را بیاورند بالا. نمی خواهم در چشم دیگران اذم ابلهی جلوه کنم.
    خوشحال بلند شد و گفت:
    ـ عزیزم هیچ کس تو را ابله نمی داند بلکه تو را زنی باگذشت و فداکار....
    گفتم:
    ـ لطفا دست از لفاظی بردار. امروز اخرین روز اقامت ما خواهد بود و توقع دارم که دلیلی قانع کننده برای رفتنمان بتراشی که باور کنند.
    مخصوصا تارخ نباید شک ببرد.
    گفت:
    ـ بسیار خوب. این کار را می کنم. می شود به برادرت بگوییم که قصد داریم به همراه الهی برگردیم.
    پرسیدم:
    ـ انها کی حرکت می کنند؟
    گفت:
    ـ فردا.
    گفتم:
    ـ همین بهانه خوبی است.
    تا اوردن صبحانه با تارخ صحبت کردم و گفتم که فردا برمی گردیم ایران.
    متعجب شده و دلیلش را پرسید.گفتم:
    ـ هم به این دلیل که الهی و سیرتی برمی گردند و هم به این خاطر که عماد قصد بستن قرارداد دارد و نمی خواهد این شانس را از دست بدهد.
    گفت:
    ـ اما دیشب در این مورد حرفی نزدی!
    گفتم:
    ـ حق با توست چون هنگام برگشتن به هتل بود که عماد گفت الهی پس فردا حرکت می کند.
    گفت:
    ـ بسیار خوب. هر طور که راحتی عمل کن. اما هنوز خیلی جاها بود که دوست داشتم ببینی.
    گفتم:
    ـ باشه برای سفر بعد.
    گفت:
    ـ امیدوارم! حالا چه ساعتی حرکت می کنی؟
    گفتم:
    ـ نمی دونم اما پیش از حرکت برای خداحافظی می ایم.
    با قطع تلفن، عماد گفت:
    ـ تو خوب می توانی نقش بازی کنی.
    به تمسخر گفتم:
    ـ از تو یاد گرفتم و اگر بیشتر با هم باشیم بهتر هم خواهد شد.
    صبحانه مفصلی خوردم که برای خودم هم باور نکردنی بود. ولع پیدا کرده بودم و گویی هرگز سیر نمی شدم. وقتی صبحانه به پایان رسید بلند شدم و تمام چمدانها را خالی کردم و این بار با دقت همه را جمع کردم. اما به لباسهای عماد دست نزدم و او خودش لوازمش را چمع کرد و در چمدان گذاشت.
    عماد پرسید:
    ـ با من با اژانس می ایی؟
    گفتم:
    ـ نه! چه ساعتی باید الهی را ببینیم؟
    گفت:
    ـ امشب.
    گفتم:
    ـ پس تا شب تررجیح می دهم تنها باشم. فقط زحمت بکشید و هنگام رفتن بگویید که غذایم را برایم بالا بیاورند.
    پرسید :
    ـ من چه باید بکنم؟
    گفتم:
    ـ شما هم می توانید برای خداحافظی به دیدن خانمتان بروید. درست نیست که ناگهانی و بی خبر از او جدا شوید.
    گفت:
    ـ تارا اطفا بس کن. سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم و در همان حال گفتم:
    ـ من جدی صحبت کردم و قصد شوخی و یا تمسخر کردن ندارم.حق با شماست زندگی زناشویی شش ساله را نمی شود در اندک زمان فراموش کرد.شاید باورنکنی اما مخالفتی ندارم ازاین که از مجددا وارد زندگیت شود. هرچند به صورت معشوقه یا دوست باشد.چون......
    مقابلم ایستاد و این بار با لحنی خشمگین گفت:
    ـ تارا بس می کنی یا این که مجبورم می کنی از راه دیگری وارد شوم؟
    پرسیدم:
    ـ چه راهی؟
    گفت:
    ـ اگر بخواهی به نیش زبان زدن ادامه بدهی می روم پیش تارخ و به او می گویم که ریتا را ملاقات کردم. او جوان معقول و عاقلی است که حرفم را می فهمد و شاید بتواند تو را قانع کند تا دست از این کار برداری.
    گفتم:
    ـ تهدید به جایی بود و به موقع به کار بردی. خوب می دانی که من مایل نیستم خانواده ام مخصوصا تارخ از این ملاقات با خبر شود. باشه. من تسلیم هستم. باور کن برای خلاص شدن از این قید روز شماری می کنم.
    با خارج شدن عماد، غده اشکی ام ترکید و های های گریستم. ناهار به اتاقم اورده شد اما به ان دست نزدم و تا هنگام غروب افتاب در رختخواب دراز کشیدم و فکر کردم. وقتی صدای در را شنیدم چشم برهم گذاشتم و خود را به خواب زدم. عماد وارد شد و باگمان این که خواب هستم ارام و بی صدا در اتاق را بست. گمان داشتم که تلفن خواهد کرد و بار دیگر می توانم مچش را بگیرم اما با یاد اوردن این که او از صبح تا غروب فرصت کافی داشته تا با ریتا ملاقات کند، به گمان خو خندیدم. بوی رایحه ادوکلنش در مشامم پیچید و فهمیدم که تغییر لباس داده و برای شب نشینی خود را اماده کرده است.
    از تخت به زیر امدم و بلند شدم و من هم ارام و بی صدا لباس پوشیدم و با برداشتن کیفم از اتاق خارج شدم.
    او که انتظار پنین حالتی را نداشت متعجب شد اما سوالی نپرسید. به ساعتم نگاه کردم و به این طریق به او نشان دادم که وقت رفتن است. در اسانسور به یاد جعبه عطر خودم افتادم. در کیفم را باز کردم و جعبه را برداشتم و در همان جا از ان استفاده کردم . بوی عطر و ادوکلن با هم ممزج شده بود و سرم را بدوران انداخت. از اسانسور که بیرون امدم نفس عمیقی کشیدم و برای ان دچار سر درد نشوم مسکنی برداشتم تا بخورم.
    عماد پرسید:
    ـ بیماری؟
    ـ سرتکان دادم و او برایم لیوانی اب اورد تا قرص را فرو بدهم.
    از در هتل که بیرون می رفتم گفت:
    ـ اگر چند روز صبر می کردی می توانستی اینجا چکاب شوی و با خیال راحت برگردی.
    گفتم:
    ـ ترجیح می دهم در بیمارستان روانی بستری شوم اما یک ساعت دیرتر اینجا نمانم. به قدر کافی از این سفر لذت بردم. بقیه اش باشد برای دیگران.
    سک.ت کرد و هر دو تا رسیدن به هتل الهی خاموش بودیم. با تمام تلاشی که برای پنهانکاری سرخی چشمانم کرده بودم اما متاسفانه به پرسش سیرتی معلوم شد که ناموفق بوده ام.
    از پرسید:
    ـ تارا چشمانت سرخ است؟
    گفتم:
    ـ سر درد اذیتم می کند و مسکن هم بی فایده است.
    الهی نگاهی دقیق و موشکاف بر چهره ام انداخت و پرسید:
    ـ هنوز باران می اید؟
    به جای من عماد گفت:
    ـ تند و بی وقفه.
    الهی پرسید:
    ـ با نوشیدنی چطورید؟
    سیرتی گفت:
    خوب است.
    الهی از من پرسید:
    ـ شما چی میل می کنین؟
    گفتم:
    ـ شراب، كنياك، و يسكى هركدام كه زودتر اين سر درد را خوب كندز
    خواسته ام همه را متعجب کرد و عماد گفت:
    ـ تارا لطفآ!
    بدون اعتناء به حرف عماد رو به الهی کردم و گفتم:
    ـ شراب. لطفأ.
    با گفتن بسیار خوب با اشاره انگشت گارسون را صدا زد و بعد با او شروع به صحبت کرد.
    دیدم که عماد رنگ چهره اش باز شد و اثار خشم از بین رفت.
    سیرتی ارام پرسید:
    ـ تارا حالت خوب است؟
    گفتم:
    ـ انفدر خوب که از خوشی می خواهم پرواز کنم.
    پرسید:
    ـ تو تا به حال مشروب خوردی؟
    سرتکان دادم و گفتم:
    ـ می خواهم امتحان کنم، مگر ایرادی دارد؟
    الهی گفت:
    ـ نخیر. هر چیزی را می توان یک بار امتحان کرد، به گارسون گفتم اول گیلاسی برایتان بیاورد اگر خوردید و خوشتان امد ان وقت بگویم برایتان بطری بیاورند.
    سکوتم را دلیل موافقتم دانستند و دقایقی بعد نوشیدنی من روبرویم گذاشته شد.
    عماد و سیرتی به من زل زده بودند که با جام شرابم چه خواهم کرد. اما الهی خونسرد بود و جامش را بلند کرد و به سلامتی نوشید.من هم به تقلید از او جام را برداشتم و نوشیدم. مزه تند فلفل ، زبان تا جگرم را سوزاند و پشت سر هم اب نوشیدم. وقتی از شدت سوزش زبانم کاسته شد به الهی گفتم:
    ـ این چی بود، مگه شراب شیرین نیست؟
    گفت:
    ـ برای کسی که اولین بار می نوشد نه اما برای انهایی که عادت کرده اند شیرین است. خب خوشتان امد بگویم که بطری بیاورند؟
    گفتم:
    ـ نه هنوز زبانم و جگرم می سوزد.
    گفت:
    ـ پس اجازه بدهید نوشیدنی گرم برایتان سفارش بدهم.
    قبول کردم و شیر کاکائویی شیرین و گرم نوشیدم.
    بلایی که خودم سر خودم اوردم موجب شد خاطرات نوجوانی دو مرد زنده شود و هر کدام به شرح واقعه ای در این مورد بپردازند که اسباب تفریحشان شد. در سر میز غذا بود که به سیرتی گفتم:
    ـ ما فردا حرکت می کنیم.
    پرسید:
    ـ کجا؟
    گفتم:
    ـ ایران.
    از شنیدن این خبر به وجد امد و دو کف دست برهم کوبید و شادمانه پرسید:
    راست می گی؟ یعنی تو فردا برمی گردی.
    گفتم:
    ـ بله.
    حکمت ناباور به عماد نگاه کرد و او با فرود اوردن سر حرف مرا تأیید کرد و گفت:
    ـ تارا گمان می کند که هوای اینجا موجب سر دردش شده و می خواهد برگردد.
    برقی خوشحالی از چشمان حکمت بیرون جهید و او هم شادمانه گفت:
    ـ چه خوب پس همه با هم هستیم.
    عماد گفت:
    ـ له .انشاءا... در ایران هم با هم خواهیم بود و همکاری تنگانگی باهم خواهیم داشت.
    حکمت با گفتن امیدوارم اضافه کرد:
    ـ از جمع ما تنها خانم سیرتی است که دوست دارد بماند و برنگردد.
    سیرتی به من نگریست و گفت:
    ـ دوست داشتم اما حالا دیگر ندارم و ترجیح می دهم هر کجا تارا باشد من هم باشم.
    حکمت بالحنی شوخ گفت:
    ـ به این می گوین دوستی خالصانه!
    در فرصتی که پیش امد از سیرتی پرسیدم:
    ـ برنامه تو چه شد؟
    شانه بالا انداخت و گفت:
    وقتی تماس گرفتم مرا به یاد نیاورد و زمانی که نشانی ام را دادم تازه مرا به خاطر اورد و بعد با صراحت گفت که قصد ازدواج ندارد و چون هموطن او هستم نمی خواهم مرا گول بزند و امیدوار کند.
    پرسیدم:
    ان وقت تو چه گفتی؟
    گفت:
    ـ من هم تشکر کردم و از او هم خداحافظی کردیم و من برای این که دیگر اغوا نشوم شمارئاش را پاره کردم و دور ریختم.
    گفتم:
    ـ عاقلانه ترین کار را کردی.
    و بعد به شوخی گفتم:
    ـ هنوز یک پرنده باقی است.
    خندید و گفت:
    ـ نه بابا او هم پرنده جلدی نیست و می بایست فکر دیگری بکنم شاید به قول تو شانس من در ایتالیا و یا جای دیگری باشد.
    گفتم:
    ـ باور کن حاضرم هر چه دارم بدهم و برگردم به قبل.
    ابرو در هم کشید و پرسید:
    ـ پشیمانی؟
    گفتم:
    ـ ان قدر پشیمان که برای ان تصوری نیست.
    نگران شد و پرسید:
    ـ عیب و ایرادی دارد؟
    گفتم:
    ـ نه. اما با این حال حس می کنم که ان وقت خوشبخت تر بودم.
    گفت:
    ـ خل شدی و خوشی زده زیر دلت.خیلی ها از جمله خود من حسرت تو را می خوریم و تو از خوشبختی که بهت رو کرده غافلی. دوست داری برگردی به همان دوران که دائم دلت در تلاطم باشد و نگران فردا؟ ایا از زندگی گدایی خوشت میاد و از شاهی زندگی کردن بیزاری؟ وای تارا توصیه می کنم وقتی برگشتیم مستقیم از فرودگاه برو مطب یک روانشناس و خودتو نشون بده.غلط نکنم مخت پاره سنگ ورداشته.
    گفتم:
    ـ و تو شوخی شوخی هر چی به دهنت اومد نثارم کردی.
    سیرتی پرسید:
    ـ تارا هنوز هم در فکرتلافی هستی؟
    تیره پشتم لرزید و پرسیدم:
    ـ تلافی؟تلافی چی؟
    گفت:
    ـ برای کادو.
    گفتم:
    ـ هان یادم اومد.خب اره هنوز هم هستم.
    گفت:
    ـ من فهمیدم که تاریخ تولدش کی یه. سوم دی ماه.
    گفتم:
    ـ یادم می مونه.
    عماد داشت روی کاغذ نشانی می نوشت وبا تکرار جمله فهمیدم که دارد ادرس خانه مان را برای الهی می نویسد. وقتی کاغذ را به دست حکمت داد گفت:
    ـ اگر سندیکا نباشم منزل هستم.
    حکمت گفت:
    ـ بسیار خوب اما من چند روزی می روم گرگان و وقتی برگشتم با شما تماس می گیرم.
    عماد خندید و پرسید:
    ـ از این همه مسافرت خسته نمی شوی؟
    حکمت نگاهم کرد و در جواب عماد گفت:
    ـ نه و به همین دلیل است که ازدواج نمی کنم.
    خانم سیرتی با لحنی جدی گفت:
    ـ خب اشتباه می کنید شاید دختری حاضر باشد که پاا به پای شما سفر کند و شما این شانس را از او می گیرید.
    من هم به خنده رو به سیرتی گفتم:
    ـ و شانس خوشبخت شدن را هم.
    سیرتی سر فرود اورد و اب دهانش را قورت داد و گفت:
    ـ بله شانس خوشبخت شدن راهم. من فکر می کنم این کار شما خودخواهی ونپذیرفتن مسئولیت خطیر زندگی است.
    عماد رو به حکمت کرد:
    ـ شنیدی دوست عزیز من؟ پس امتحان کن و امیدوار باش.
    چشمک عماد را حکمت هم دید اما خوشبختانه سیرتی سرش پایین بود و با دستمال رومیزی بازی می کرد.حکمت به پشتی تکیه داد و گفت:
    ـ شانس یک بار به ادم رو می کند که متاسفانه من از دست دادم. به همینحال بمانم راضی ام.خب اگر گرسنه شده اید دستور غذا بدهم.
    بلند شدم تا برای شستن دست به دستشویی بروم و سیرتی هم به دنبالم امد و با گفتن( اکه هی، ادم چغری است!) ناراضی بودن خود رانشان داد. از اینه دستشویی دیدم سیرتی زودتر از من پیش افتاد و در همان هنگام کسی پشت سرم گفت:
    ـ چرا گریه کردی؟
    گفتم:
    ـ هیچ.
    و با قدمهایی تند به سر میز برگشتم.
    حکمت به ظاهر برای شستن دستش امده بود و در واقع می خواست علت سرخی چشمم را بداند.حس دلسوزی او با جای ان که ارامم کند اتش به وجودم زد و با خود گفتم( نوش دارو پس از مرگ سهراب.)
    گارسونی به ما نزدیک شد و به المانی صحبت کرد و تنها از صحبت او نام اهنچی را که به شیوه ای غلط تلفظ کرد فهمیدم. عماد بلند شد و با غذر خواهی رفت.
    پرسیدم:
    ـ چی گفت؟
    ـ حکمت گفت:
    ـ تلفن با اهنچی کار دارد.تا امدن او شما خانمها بگویید چی میل داریدك
    گفتم:
    ـ هر غذایی که خود شما سفارش بدهید.
    صدایم ارتعاش داشت و حکمت متوجه شد و پرسید:
    ـ سردتان شده؟
    سر تکان دادم و به سختی از فرو ریختن اشکم جلوگیری کردم و گفتم:
    ـ کی این سردرد لعنتی خوب می شود؟مرا از غذا خوردن معزول کنید.می خواهم بروم تو ماشین استراحت کتم.
    حکمت بلند شد و گفت:
    ـچرا ماشین؟با من بیایید.
    بلند شدم و به همراهش حرکت کردم. او با گرفتن کلید مرا سوار اسانسور کرد و گفت:
    ـ ساعتی در اتاق من استراحت کنید،اما قبلا از شلوغی اتاقم عذرخواهی می کنم. تارا! ایا به راستی سردرد داری و موجب دیگری نیست؟
    گفتم:
    ـ بله سرم به شدت درد می کند.
    با ایستادن اسانسور او با عجله در را باز کرد و ن قدم به اتاقش گذاشتم که برخلاف گفته اش جمع و جور بود و بسیار شیک و مرتب.او قرص مسکنی همراه با لیوان اب به دستم داد و گفت:
    ـ با خیال راحت استراحت کن و نگران هیچ چیز نباش.من با شما هستم.
    حکمت پس از گفتن این حرف اتاق را ترک کرد و مرا با هجوم فکر تنها گذاشت.خواستم روی تخت استراحت کنم اما از یاداوری این که تخت خواب متعلق به اوست پشیمان شدم و روی کاناپه دراز کشیدم.حسی در وجودم برانگیخته شده بود که حس امنیت بود و موجب شد که خوابی احت و بدون وحشت و ترس داشته باشم.شیشه دو جداره مانع از ورود صدا به اتاق بود و زمانی دیده باز کردم که پتویی رویم کشیده شده بود و هیچ کس حضور نداشت.صبح شده بود و من تمام شب را خوابیده بودم.نگاه به اطراف کردم و چمدان او را بسته شده در کنار تخت دیدم.بلند شدم و به دستشویی رفتم.لوازم اصلاحش را جمع نکرده بود شیشه ادوکلنش به نیمه کمتر رسیده بود با خواندن نام ادوکلن فکر کردم برایش ادوکلنی به همین مارک خریداری کنم.خود را اراسته بودم که در اتاق ارام و بی صدا باز شد و سیرتی با گفتن(سلام صبح بخیر،چطوری؟)به درون امد.
    گفتم:
    ـانها کجایند؟
    گفت:
    ـ الهی در اتاق دیگر هتل و همسر جنابعالی هنوز وارد نشده و من هم در خدمت شما هستم .صبحانه خوشمزه را از دست دادی و متاسفانه مجالی هم برایی خوردن نداری و باید عجله کنی تا چمدانهایت ا ببندیم.
    گفتم:
    ـ نگران نباش همه را بسته ام و فقط عماد باید با خود به فرودگاه بیاورد.راستی وسایل اصلاح اقای الهی جا مانده که بهتر است گوشزد کنی بردارد.
    گفت:
    ـ او منتظر بیدار شدن توست تا به اتاقش برگردد.
    بلند شدم و گفتم:
    ـ من کاری ندارم.
    گفت:
    ـ ما پایین منتظر می مانیم.
    وقتی پس از ساعتی همگی دور هم جمع شدیم عماد با گفتن(چمدانها را برداشتم و با هتل تصفیه حساب کردم)به من فهماند که وقت رفتن رسیده است.
    به الهی گفتم:
    ـ از این که دیشب شما را به دردسر انداختم معذرت می خوام .
    گفت:
    ـ اشکالی نداره برای من که تنوع بود.
    سیرتی با گفتن( حرکت کنیم؟)به الهی نگاه کرد و او به من نگریست و پرسید:
    ـقبل از رفتن فکر کنید ایا کار دیگری ندارید؟
    به یک باره به یاد تارخ افتادم و گفتم:
    ـ از تارخ خداحافظی نکرده ام.
    عماد گفت:
    ـنگران نباش،او و گزیلا را در فرودگاه خواهیم دید.
    و همانطور هم بود و انها زودتر از ما امده بودند.چهره تارخ غمگین بود و کم حرف شده بود او با عذرخواهی از همه زیر بازویم را گرفت و مرا به دنبال خود کشید و مسافتی دورتر از انها روی نیمکت نشاند و پرسید:
    ـ قبل از رفتن می خواستم سوالی از تو بپرسم که امیدوارم راستش را به من بگویی.
    گفتم:
    ـ بپرس.
    پرسید:
    ـ چرا داری به این زودی می روی علتش چیست؟
    گفتم:
    ـ سردرد امانم را بریده است و....
    گفت:
    ـ این را می دانم اما این دلیل قانع کننده ای نیست.تارا به من راستش را بگو.
    گفتم:
    ـ من به علت سردرد خیال رفتن دارم و عماد به خاطر بستن قرارداد. دلیل سوم این که دلم برای مادر تنگ شده و می دانم که او ناراحت و دلتنگ است. نبود هر دوی ما در خانه ازارش خواهد داد.
    پرسید:
    ـ با مادر زندگی می کنی؟
    ـ گفتم:
    ـ هر دو جا اما فاصله خانه عماد فقط چند خیابان است و....
    پرسید:
    ـحرفت را باور کنم؟
    سر فرود اوردم و در همان حال از خودم و از پنهانکاری ام متنفر شدم.
    وقتی بلند شد گفت:
    ـ امیدوارم همینطور باشد که گفتی.اما فراموش نکن که من با ناباوری ازت خداحافظی می کنم. هوای مادر را داشته باش و زمانی که رسیدی بهم تلفن کن.
    صورتش را بوسیدم و گفتم:
    ـ فکرش را نکن من هم دارم به خود می قبولانم که ناباوریها را باور کنم.به گمانم کمکم عادت خواهم کرد.
    دستم را در دستش گرفت و نگاه دلسوزش را به چشم دوخت و گفت:
    ـ برایت ارزوی خوشبختی می کنم اما حرف دلم را هم می زنم که هنوز فرصت داری و هیچ چیز تغییر نکرده.
    گفتم:
    ـ همینطور است که می گی اما پشیمان نیستم و به تقدیر و سرنوشت معتقدم.
    گفت:
    ـ زندگی را باور کن و از هر روزش لذت ببر.عمر کوتاه را نباید با حسرت هدر داد.
    گفتم:
    ـ از نصیحتت ممنونم.
    به هنگام وداع وقتی یک بار دیگر بغلم کرد در گوشم زمزمه کرد:
    ـ دوستت دارم خواهر عجول.از حال و روزت مرا بی خبر نگذار!
    پرواز در اسمان ابری همچون چشم اشکبارم ناخوشایند بود.


    (پایان ص 188)
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  3. #23
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل نهم ـ1

    در فرودگاه مهر اباد انتظار هیچ استقبال کننده ای را نداشتم چه نمی دانستم که عماد با مادر تماس گرفته واز ورودمان او را مطلع کرده است. اما وقتی تشریفات گمرکی به پایان رسید و از در خارج شدیم با استقبال گرم عمو و پرند و جلال الدین روبرو شدیم و از دیدن عزیزه خانم رنج و اندوهم را فراموش کردم و او را سخت در اغوش کشیدم.
    عماد همراهان ما را به همه معرفی کرد و ان دو پس از اشنایی با اقوام ما اجازه رفتن گرفتند و با وعده دیدار مجدد از ما جدا شدند. مستقبلین همگی به خانه عماد وارد شدند که تمیز و مرتب برای ورود ما مهیا شده بود.
    صحبتها همه شاد و خوشایند بود و بیشتر سوالات از طرف مادر بود که به یکایک انها جواب دادم. وصف خوبی گزیلا اغراق امیز نبود و هرچه از او گفتم عاری از هر گونه تملق و چاپلوسی بود و به راستی او را شایسته و درخور تعریف و تمجید دیده بودم. مادر با شنیدن هر سخنم با گفتن( الهی شکر) ، و سپاس درگاه خداوندی را به جا می اورد و عموجان باگفتن ادم خوب نصیب خوب هم می شود انها را ستود. از خود پرسیدم،( ایا من دختر خوبی نبودم که چنین مردی نصیبم شد؟) بعد از تأخیری چند هفته ای وقتی قصد رفتن به شرکت را کردم دیگر یک کارمند نبودم. عماد طبق برنامه پیش بینی شده، یکی از اعضاء شرکت شده بود و بیشترین سهام را به خود اختصاص داده بود. من عنوان معاونت را رد کردم و کمافی سابق به کار خود علاقه نشان دادم و به پشت میزم بازگشتم و سیرتی هم میز دیگر را اشغال نمود، با این تغییر که سمت منشی بودن الهی را رها کرده و به سرکار خود بازگشته بود.
    مسافرت کوتاه ما با تجربیاتی همراه بود که گرچه خوشایندمان نبود اما هردو می دانستیم که بی حاصل هم نبود. اقای علیزاده عضو جدید شرکت بود که به منظور پذیرایی از مهمانان خارجی استخدام شده بود. جوانی تحصیل کرده و شیک پوش و مبادی اداب که با اقا صفدر ابدارچی اصلأ قابل قیاس نبود.
    یک هفته از بازگشت به کار گذشته بود و در طول این یک هفته روزها سیرتی بود که در فرصتهای مناسب از وقایع سفر تعریف می کرد و عصرها این من بودم که برای مادر شرح سفر مد دادم تا عماد به دنبالم بیاید و بقیه قصه می ماند برای روز دیگر.
    بعد از بازگشت در رفتار عماد هیچ تغییری حاصل نیامد و هم چون روزهای گذشته مهربان و دلسوز و اماده برای اجابت خواسته. هرچه من گستاخ و بی تحمل می شدم او بر عکس ارامترو صبورتر می شد. عماد اتومبیلی برایم خرید تا در شان همسرش باشد.از خرید اتومبیل چند روزی گذشته بود و من بدون اعتناء به هدیه عماد با تاکسی به سرکار می رفتم. او اولین شکوه را در همین مورد به مادر کرده و از او خواسته بود که با من صحبت کند. در جواب مادر که پرسید:
    چرا از اتومبیل استفاده نمی کنی؟
    گفتم:
    ـ ترافیک زیاد است و می ترسم تصادف کنم.
    مادر گفت:
    ـ اخرش چی؟ با لاخره مجبوری که امتحان کنی. مگر پرند نیست که خودش پشت فرمان می نشیند؟تو چه چیزت از پرند کمتر است؟ نه به ان وقت که اتومبیل نداشتی و مجبورم کردی برای گرفتن گواهینامه موافقت کنم و نه به حالا که اتومبیل در پارکینگ خانه ات دارد خاک می خورد و نمی
    خواهی سوارش شوی. بلند شو اتومبیل را روشن کن و مرا به خانه برسان!
    برای اجرای فرمان مادر و جلوگیری از کنجکاوی بیشتر او طلسم را شکستم و اتومبیل را از پارک خارج کردم و صبح روز بعد با اتومبیل راهی شرکت شدم. شاید صدبار به خود نهیب زده بودم که :( احمق گذشته را فراموش کن و به حالا توجه کن . این چه نفرتی است که به دل گرفته و هر روز شعله ورتر می کنی؟ ایا اگر خود در شرایط عماد بودی چتین کاری نمی کردی و از همسرت سراغ نمی گرفتی؟ اصلا فرض کن که ریتا هنوز در زندگی عماد حضور دارد. این تو هستی که قدم به حریم ریتا گذاشته و شهرش را تصاحب کرده ای نه او .حال که او ان سر دنیا و تو این سر دنیا هستی و عماد به تو تعلق دارد، چرا با رفتار بچگانه می خواهی وادارش کنی که ترکت کند و برگردد به دامان همسر اولش؟ ان وقت چگونه داغ بیوه بودن را تحمل می کنی؟ تو که می دانی وقتی از عماد جدا شوی هیچ مال و مکنتی برایت نمی ماند و حتی مهرت را نمی توانی مطالبه کنی. ایا حاضری به خانه مادر از صبح تا شام نیش زبان بزند و زندگی پرند و خوشبختی او را به رخت بکشد برگردی و تحمل کنی؟ پس عاقل باش و به همین شیوه از خوشبختی بساز .)
    وقتی نهیب به پایان می رسید و چند قطره اشک هم بدرقه راه گذشته می شد فکر کردم که روزی نو با افکاری نوتر را شروع خواهیم کرد اما بدبختانه وقتی قدم به خانه او می گذاشتم و باسکوت و سکون ان مواجه می شدم همه چیز فراموشم می شد و از خود می پرسیدم، ( اخرش چی؟ ایا زندگی تو یعنی این حصار پر زرق و برق عاریتی؟) سفرهای برون مرزی الهی ادامه داشت و جای سیرتی هیچ کس اعزام نشد. یک شب در تعطیلات نوروزی عماد گفت:
    ـ فردا شب مهمان پوراشراق هستیم و تمام اعضأء هیئت مدیره هم هستند.
    گفتم:
    ـ پس امدن من لزومی ندارد.
    زیرلب گفت:
    ـ با همسرانشان دعوت شده اند.
    عماد ترسیده جمله همسر را واضح و روشن بیان کند و از نیش زبان من احتزاز می کرد. ان شب تحت تاثیر زیبایی ماه و بوی گلها باغچه ای بدون نیش گوش کردم و افکارم را در اسمان پرستاره به جولان دراورم و به خود گفتم، ؟( تو زنده ای و هنوز از عطر گلها و نسیم شبانگاهی لذت می بری. تو می توانی خوب باشی و قلبت را به چشمه عفو بجوشانی. تو می توانی خار نا امیدی را دور افکنده و به جایش بذر امید بیفشانی. تو می توانی در اجاق سرد این خانه اتش بیفروزی. اگر تنها... اگر تنها....)
    باصدایی که می توانست بشنود گفتم:
    ـ می ایم!
    برلبش تبسمی نشست و به خود جرات داد و گفت:
    ـ سعی کن بیشتر با مردم معاشرت کنی و از این خمودگی خودت را نجات دهی. اگر دوست داشته باشی می توانی با دوستانت مراورده خانوادگی برقرار کنی و برنامه تفریحی ترتیب بدهی. باورکن تارا وقتی تو را اینطور غمگین و پژمرده می بینم خود را به خاطر خطایم لعنت می کنم. تو دیگر تارای قبل نیستی و این را همه می گویند. ظاهرت نشان می دهد که خوشبخت نیستی و همه مرا توبیخ و سرزنش می کنند. به من بگو که برای خوشحالی تو چه باید بکنم تا ان را انجام دهم؟
    گفتم:
    ـ دیگران عقیده خود را دارند . من همین وضع راضی ام!
    گفت:
    ـ موضوعی است که چند روز است می خواهم به تو بگویم اما از برداشت تو نگرانم و می ترسم .دلم می خواهد خودم در خصوص اش با تو صحبت کنم چون فردا شب خواه و ناخواه باخبرمی شویْ.
    گقتم:
    ـ گوش می کنم .
    کنارم روی صندلی بهار خواب نشست و او هم به منظره زیبای شباهنگاهی چشم دوخت و گفت:
    ـ پیشنهاد شده که من اخذ قرار دادهای المان را خودم به عهده بگیرم و ناچارا به جای الهی من باید بروم و او....
    باصدا خندیدم و گفتم:
    ـ موضوع تازه ای نیست و من می دانستم.
    متعجب پرسید:
    ـ می دانستی؟
    گفتم:
    ـ بله . پیش از ان که تو بدانی پوراشراق نظر مرا پرسید و من هم موافقت کردم.
    از شدت هیجان سرپا شد و روبرویم ایستاد و پرسید:
    ـ راست می گی تارا یا این که داری دستم می اندازی؟
    گفتم:
    ـ تمسخری در کار نیست. خیلی وقت است پذیرفته ام همسر دوم هستم و ریتا هنوز هم همسر توست. پس دیگر نگران نباش و موش و گربه بازی را کنار بگذار. من با تومی مانم نه به خاطر امکانات رفاهی ات، فقط و فقط به خاطر غرورم و خرد نشدن شخصیتم. پیش از عقد تو قولی از من گرفتی و حالا تو باید به من قولی بدهی.
    گفت:
    ـ هرچه باشد قبول می کنم.
    گفتم:
    ـ قول بده وقتی در کنار ریتا هستی به او اجازه ندهی که به من و به حماقتم بخندد. به ریتا بگو، تارا شیفته و افسون ثروت من نشده. ساده شروع می کند و روزی که بخواهد برود با دست تهی خواهد رفت. به او بگو من قول دلده ام که هرگاه او اراده بر رفتن کند مانعش نشوم و بگذارم که از قفس پرواز کند. این قول را به من می دهی؟
    بدون درنگ و تامل گفت:
    ـ قول می دهم.
    در درون شکستم و به خود گفتم، ( همه چیز تمام شد.)
    در مهمانی پوراشراق به عنوان بانوی اول شرکت خوش در خشیدم وظاهر گرانبها بیش از شخصیتم دیگران را فریب و لب به تمجید و تحسین گشوده شد. در ان میان تنها یک نفر بود که فریب این ظاهر را نخورد و بیش از تلالو جواهراتم به چشمان غمگینم توجه نشان دادو اه کشید.
    هیئت دوازده نفره همه با همسرانشان امده بودند و تنها الهی بود که مجرد بود. ان شب فهمیدم که حکمت از چه نفوذی برخورداراست و با ان که کمترین سهم را درشرکت داراست اما به خاطر شم سرمایه گذاری و سود کلانی که به شرکت واریز می کند نور چشم دیگران است. و همان شب بود که فهمیدم چرا الهی سرمایه خود را ارتقاء نمي دهد و با سود چه می کند. مشارکت در کارهای عالم المنفعه به صورت ناشناس و نه برای جلب نظر و خریدن شهرت به نیکنامی و خیراندیشی.
    وقتی خانم جوهرچی حکمت را یدالله خان نامید تنها در ان جمع من بودم که تعجب کردم. چه این نام برایم نا اشنا بود و همین بهت موجب شد تا خانم جوهرچی برایم از خصایل حکمت سخن بگویدو او را دست خدا در روی زمین بداند. در سر میز شام روبرویش قرار گرفته بودم و با توصیفاتی که از خانمها شنیده بودم برای اولین بار او را موجودی فرازمینی و اسمانی دیدم. اشتهایم را از دست داده بودم و خود را در ان لباس ، ک.چک و حقیر می دیدم. اما او با اشتهای کامل شامش را خورد و زودتر از همه به سراغ دسر رفت و با گفتن( عهد کرده بودم که دیگر لب به ژله نزنم اما بدطوری چشمک می زند) ، خنده دیگران را باعث شد و خانم پوراشراق گفت:
    ـ دسر موز را مخصوص شما اماده کردیم چون می دانستم از هرچه بگذرید از دسر موز چشم نمی پوشید. حکمت تشکر کرد و ضمن برداشتن دسر گفت:
    ـ من تازه چند کیلو کم کردم و امشب تمام تلاشهایم نقش بر اب شد.
    خانم صرف زاده هم از همان دسر کشید و گفت:
    ـ وزن شما نرمال است و اگر از من بپرسید خواهم گفت که کمبود وزن هم دارید پس نگران نباشید و با خیال راحت نوش جان کنید.
    عماد برای ان که نزدیک بودن با حکمت را به رخ دیگران بکشد گفت:
    ـ در المان که بودیم خودم شاهد بودم که چند پیشنهاد ازدواج دریافت کردند ولی متاسفانه هیچ یک از کاندیداها را نپسندیدند.
    اقای صراف زاده خندید و گفت:
    ـ او مردی نیست که اسان دم به تله بدهد و خود را اسیر کند. به قول دکتر مرادی زنی که بتواند حکمت را اسیر کند و در دام بیندازد هنوز متولد نشده.
    حکمت گفت:
    ـ نمی شد اسم دکتر را نیاوری؟ دندانم درد گرفت!
    خانم اقا جانی به خنده گفت:
    ـ دکتر برای همه ما خواب دیده است و از دستش خاصی نخواهیم داشت.
    خانم جوهرچی گفت:
    ـ من از کارش راضی ام و حاضر نیستم دندانپزشک دیگری داشته باشم.
    همسرش رو به حکمت پرسید:
    ـ راستی کجاست؟ مدتی است که ازش بی خبریم.
    حکمت گفت:
    ـ چند روز پیش دیدمش. زنده بود و به همه سلام رساند. بی انصاف دو دندان را همزمان برایم خالی کرده و به قول خودش پانسمان کرده. دیروز می بایست می رفتم پیش اش که فرصت نکردم. شاید فردا.
    عماد گفت:
    ـ پیش از رفتن با من هماهنگ کن و با هم بریم.
    حکمت به من نگاه کرد و به عماد گفت:
    ـ مطب دکتر نزدیک منزل مادر خانمتان است.
    عماد گفت:
    ـ بهتر، پس با یک تیر دو نشان می زنیم.
    ان وقت رو به من گفت:
    ـ شما با ما نمی ایید؟
    گفتم:
    ـ نه کاری ندارم.
    حکمت وقتی می نشست گفت:
    ـ چقدر سرم درد می کند.
    به وقت خداحافظی وقتی از خانه پوراشراق خارج شدیم حکمت رو به من گفت:
    ـ خواهشی دارم اگر ممکن است و مسئله ای نیست خواستم خواهش کنم فیلمی که از سفرمان گرفته ایم برای خودم هم ضبط کنم به نشانه یادگاری.
    به جای من عماد گفت:
    ـ ایرادی ندارد. ان فیلم متعلق به همه ماست.
    حکمت تشکر کرد و رو به حکمت گفت:
    ـ فردا دندانپزشکی تحویلت می دهم. شب بخیر.
    به سوی خانه در حرکت بودیم که عماد لب به سخن بازکرد و گفت:
    ـ عجب مرد عجیبی است. این همه تلاش می کند و حاصل زحمتش را به هدر می دهد. اگر نخواهم از واژه هدر دادن استفاده کنم باید یگویم به باد می دهد که چه . وقتی متولیان ما مبلغ کمکشان به ایتام و مستمندان در بوق و کرنا زده می شود تا همه خلق خدا بفهمد که چه ادمهای نیکوکاری هستند او چرا برای خود وجهه ای شناخته شده دست و پا نمی کند و شهرتی بهم نمی زند؟
    زیر لب گفتم:
    ـ نیازی نداره.
    گفت:
    ـ هیچ کس بی نیاز نیست . با این حرفت مخالفم.
    گفتم:
    ـ نیاز او شاید تنها خداست و از خلق خدا مستغنی است.
    گفت:
    ـ این را هم قبول ندارم . چرا که درویش نیست و همپایه دیگران شاید هم بیشتر تلاش می کند. کار او درست است اما این که می خواهد شناخته نشود درست نیست. مردم باید بدانند که او چطور به حالشان دل می سوزاند و....
    گفتم:
    ـ شاید از دردسرهای این کار فرار کند. او ادای دین می کند و همین کار راضی اش می کند. خدا باید بداند که می داند.
    گفت:
    ـ چیزی که در حکمت است و منئ از ان خوشم امده رک گویی اوست. همین امشب وقتی دوتایی در بالکن ایستاده بودیم به من گفت:) خانمت را وادار نکن که برای خوشایند جلوه کردن در پیش چشم دیگران ظاهرش را تغییر دهد. خانم تهامی را همه به خاطر سادگی اش دوست دارند و پیش چشم همه محبوب است ). نگفتم که تو انقدر خود ارایی که هرچه بخواهی انجام می دهی و من دخالتی در نوع لباس پوشیدنت ندارم.
    گفتم:
    ـ اما بدت نمی امد که من برق جواهرتم را به همه نشان بدهم.چه خوب می دانی که همه چشم ظاهربینشان کار می کند و چشم درون را بسته اند.
    خندید و گفت:
    ـ همینطور است. باورت می شود که بین صراف و سهیلی چند دقیقه ای بحث و گفتگوی جواهرات تو بود؟ من اینطور برداشت کردم که همه انها به ظاهر الهی را تقدیس می کنند اما در درونشان به حماقت او می خندند.
    گفتم:
    ـ همان بهتر که این گروه به او بخندند. ادمهای تهی که اگر ثروتشان را بگیری هیچ ارزشی ندارد.
    از حرف خود پشیمان شدم چرا که خودم نیز همپایه انها بودم و بدون ثروت عماد هیچ بودم. ان شب حکم یهودی سرگردان را پیدا کرده بودم که بی جهت راه می رفتم و ارامش نداتم.
    بسته هدیه ای که برای حکمت به مناسبت روز تولدش گرفته بودم هنوز در کشوی میزتوالت در لفاف براقش قرار داشت و به او نداده بودم چه دران زمان او در سفر بود و جشنی گرفته نشده بود.دراواخر خرداد ماه دو مرد باهم عازم سفر شدند یکی راهی المان و دیگری به ایتالیا رفت و افسوس سیرتی را یرانگیخت.

    ( پایان ص 200)
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  4. #24
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل نهم-2

    هر دو مشغول کار بودیم که یکی با گفتن سلام وارد شد.سرم را بلند کردم از دیدن شبنم به وجد امدم و خوشحال در اغوشش کشیدم و پرسیدم:
    ـ معلوم هست کجایی؟
    صورتم را بوسيد و گفت:
    ـ تازه از شهرستان امده ام . موقع رفتن با مادرت تلفنی صحبت کردم او چیزی به تو نگفت؟
    سر تکان دادم به نشانه نه و شبنم گفت:
    ـ شما هنوز در سفر بودید،حتما فراموش کرده است.
    شبنم و سیرتی را با هم اشنا کردم و شبنم با لحنی شوخ گفت:
    ـ پس خانمی که جای مرا گرفته و باعث شده که من فراموش شوم شمایید!
    سیرتی خندید و گفت:
    ـ من هرگز نمی توانم جای دوست قدیمی تارا جون را بگیرم اگر چه روز و شب در خدمتش باشم.
    گفتم:
    ـ خودتان را بیش از این لوس نکنید.بیا بنشین و برایم بگو که کجا بودی و در این مدت چه کردی.
    خندید و گفت:
    ـ ظاهرم نشان می دهد که چه کرده ام.
    به ارایش صورتش نگاه کردم و بعد به انگشت دستش چشم دوختم و ناباور چرسیدم:
    ـ ازدواج کردی؟
    سر فرود اورد و با خنده گفت:
    ـعقد شدم و با یک سفر قضیه را تمام کردم به همین سادگی.
    پرسیدم:
    ـ راست می گی؟یعنی تو بدون.....
    حرفم را قطع کرد:
    ـ مرا که می شناسی برای انجام هدفی که دارم تعلل نمی کنم و زود دست به کار می شوم.
    گفتم:
    ـ بله تو همین گونه ای .
    رو به سیرتی گفتم:
    ـ این دختر واعظ بی عمل است.در رابطه با دیگران خوب پند و نصیحت می کند اما خودش ان چنان سریع عمل می کند که دیگران را متحیر می کند.خب بگو او کیست.چکاره است؟
    گفت:
    ـ مثل خودم. هر دو همکاریم.
    به تمسخر خندیدم و به شوخی گفتم:
    ـ نکند با اقای چی بود....اسمش یادم رفت.
    شبنم گفت:
    ـپیرجهان.
    گفتم:
    ـ اره نکند با او ازدواج کردی؟
    گفت:
    ـ حدست درست است.
    بهت زده نگاهش کردم و گفتم:
    ـ امکان نداره. تو که دائم مسخره می کردی و ....
    گفت:
    ـ خب اشتباه می کردم و برای جبران اشتباه همسرش شدم.
    گفتم:
    ـجدی باش چون دارم شاخ در می اورم.
    دستش را روی سرم گذاشت و گفت:
    ـ شاخ در نیاور چون به راستی حقیقت را گفتم.باور کن فامز مرد بسیار خوبی است و خوشحالم که همسر او شدم .من ادم قانغی هستم.
    گفتم:
    ـ دروغ می گی.بلند پروازیهای تو گاه مرا می ترساند. فراموش کردی؟
    سیرتی گفت:
    ـ شاید قسمت این طور بوده!
    شبنم گفت:
    ـ قسمت نبود بلکه خودم با اگاهی کامل اقدام کردم.
    بعد به سیرتی چشمک زده رو به من گفت:
    ـ از مرد پولدار بدم می امد که او پولدار نیست.از مرد خوشگل و خوش تیپ بدم می امد که او خوشگل و خوش تیپ نیست.از مردی که اتومبیل شخصی داشته باشد بدم می امد که خوشبختانه او ندارد.از مردی که خانه شخصی و ویلا داشته باشد نفرت داشتم که باز هم خوشبختانه او ندارد.دیگر چه می خواستم؟ فرامز دارای جمیع صفاتی است که من دوست دارم .از همه مهمتر از مرد شاغل بدم می امد که یکی دو هفته ایست که هردو بیکار شده ایم و داریم پیاده کارخانه ها و شرکت ها را بازرسی می کنیم تا ببینیم همه سر کار حاضر هستند یا نه!
    سیرتی با صدای بلند خندید اما من قلبم فشرده شد و اخم به پیشانی اوردم و گفتم:
    ـ هر وقت توانستی جدی باشی با هم حرف می زنیم.
    لحظه ای ساکت شد و این بار با لحنی مغموم گفت:
    ـ شرکت تعدیل کارمند کرد و ما هر دو با هم بازخرید شدیم و داریم دنبال کار می گردیم. امروز صبح به فرامز گفتم می روم پیش تارا شاید در شرکت انها کاری برای ما باشد.
    گفتم:
    ـ باید تحقیق کنم.
    وبه سیرتی گفتم:
    ـ برای شبنم دستور چای بده تا من برگردم.
    از اتاق که خارج شدم یکسر رفتم پیش پوراشراق.با گرمی پذیرایم شد و تعارفم کردبنشینم و دستور نوشیدنی خنک داد و پس از ان روبرویم نشست و پرسید:
    ـ چه خدمتی می توانم انجام دهم؟
    گفتم:
    ـامدم تا درخواستی را مطرح کنم و تفاضایی بکنم.
    گفت:
    ـ شما امر بفرمایید خانم تهامی.
    گفتم:
    ـ تقاضایم برای استخدام دو حسابدار با تجربه است که به تازگی بی کار شده اند. هردوی انها از دوستان من هستند و زوجی کارازموده.
    پوراشراق گفت:
    ـ شما هر چند نفری که مایل باشید می توانید استخدام کنید.اقای اهنچی میتواند به راحتی عزل و نصب کند.
    گفتم:
    ـ من به نفوذ همسرم واقفم اما هنوز هم خودم را کارمند شما می دانم و دلم می خواهد شما این لطف را درمورد من انجام دهید.
    برق شادی از چشمش بیرون جهید و گفت:
    ـ تواضع و فروتنی شما مرا شرمنده می کند و حاضرم به خاطر خود شما این کار را انجام دهم.خانم تهامی اگر امر دیگری هم باشد در خدمتم.
    گفتم:
    ـ پیشنهاد می کنم که خانم پیرجهان در کنار خودم کار کند اما همسرش را هر کجا خود شما صلاح می دانید.
    گفت:
    ـ اگر به عهده من می گذارید صلاح می دانم که در قسمت انبار به کار مشغول شود.
    گفتم:
    ـ هر طور که صلاح می دانید.
    از جا بلند شدم پوراشراق نیز بلند شد وگفت:
    ـ بفرمایید که فردا با کلیه مدارکشان خود را به کارگزینی معرفی کنندو مشغول کار شوند.
    از در که خارج می شدم گفتم:
    ـاین لطفتان را هرگز فراموش نمی کنم.
    سوار اسانسور که شدم با خود گفتم(او حالا از خودش می پرسد که موضوع چیست و چرا من از همسرم درخواست نکردم)وارد اتاق که شدم شبنم به صورتم موشکافانه نگاه کرد و پرسید:
    ـ چی شد؟
    گفتم:
    ـ از فردا صبح شاغل می شوید.تو در اینجا و فرامرز در قسمت انبار.
    شبنم از خوشحالی دست ب هم کوبید و بلند شد مرا در اغوش کشید و گفت:
    ـ لطفت را فراموش نمی کنم.
    سیرتی خونسرد گفت:
    ـ من که گفتم اگر تارا بخواهد هیچ کس جرات نه گفتن ندارد.
    شبنم پرسید:
    ـ اجازه می دهی به فرامرز تلفن کنم و از نگرانیدربیارمش؟
    گفتم:
    ـ تلفن کن در ضمن به او بگو که تدارک یک سور مفصل را هم ببیند.سر هر کسی را که شیره مالیدید و سور عروسی ندادید سر من را نمی توانید کلاه بگذارید.دست شبنم به هنگام گرفتن شماره می لرزید و هنگام گفتن ماجرا برای همسرش از شوق به هیجان امده بود .گوشی را از دشتش گرفتم و ضمن تبریک عروسی خبر استخدامشان را دادم و گفتم که از فردا می توانند مشغول شوند و حرفهایی که قار بود شبنم بگوید خودم به فرامرز گفتم و اضافه کردم اولین حقوق باید خرج سور شود.
    با صدا خندید و گفت:
    ـ شما لطف بزرگی کردید و سزاوار بیشتر از اینهایید.
    گفتم:
    ـ سنگ بزرگ نشانه نزدن است . من به همین سور قناعت می کنم .وقتی خداحافظی کردم گوشی را مجدد به شبنم دادم. او به فرامرز گفت:
    ـ دیدی که گفتم خدا بزرگ است و در اول راه تنهایمان نمی گذارد!مرد به جای غصه خوردن ایمانت را قوی کن!
    با تمام شدن تماس شبنم بلند شد و کنار پنجره ایستاد و از کنار پرده کرکره به خیابان نگریست و گفت:
    ـ چه روز خوبی است امروز.مثل این که خورشید تنها برای من است که دارد می تابد و این دود و غبار پر است از هوای پاک بعد از باران.
    گفتم:
    ـ ان چنان صحبت می کنی که گویی چند سالی است درد بی کاری را کشیده ای. یکی دو هفته که لینقدر بی قراری کردن ندارد.
    نگاهم کرد و گفت:
    ـ من نگران خودم نبودم اما به خاطر جنینی که در وجودم دارد رشد می کند نگران شده بودم .
    از شنیدن این خبر لحظه ای مبهوت نگلاهش کردم و پرسیدم:
    ـ تو امروز قصد دیوانه کردن مرا داری؟
    ـ شبنم سر تکان داد و من باز هم ناباور پرسیدم:
    ـ تو داری مادر می شو.ی؟
    وقتی سر فرود اورد بار دیگر بغلش کردم و گفتم:
    ـ خدای من! پس من دارم خاله می شوم.شبنم بگو چقدر باید انتظار بکشم؟
    خندید و گفت:
    ـ خیلی مانده،هفت ماه کامل.
    گفتم:
    ـ صبر می کنم اما باید قول بدهی که کاملا مواضبش باشی.از همین حالا می توانم تصور کنم که چه شکلی است.
    شبنم خندید و گفت:
    ـتو ذوق زده تر از من و فرامرز شدی. راستش وقتی دکتر خبر داد که باردار شده ام هر دو به جای خوشحالی غم به دلمان نشست.
    سیرتی گفت:
    ـ پس شما هم ایمانتان ضعیف است و تارا حق دارد که به شما بگوید واعظ بی عمل.
    شبنم گفت:
    ـ هر چه تارا در موردم بگوید درست می گوید.
    هنوز غرق در هیجان باردار شدن شبنم بودم و با همان شور و شوق پرسیدم:
    ـ سیسمونی. سیسمونی تهیه کردی؟
    سر تکان داد و گفت:
    ـ بیچاره مامان هنوز کمر از قرض جهیزیه راست نکرده باید بگویم که فکر دادن سیسمونی باش.
    گفتم:
    ـ من عاشق این کارم،دوست دارم که خودم این کار را برایت انجام دهم.نگران هیچ چیز نباش و چول و هزینه شده را هم کم کم از حقوقتان کسر می کنم.
    با صدا خندید :
    ـ اما خاله خانم خرید تو ما را بیچاره می کند. ضمن ان که ما اصلا جایی برای لوازم بچه نداریم . اپارتمان ما یک خوابه است و جایی برای کمد و تخت بچه نداریم.
    گفتم:
    ـ بی خود.و گفت:
    ـ خواهرزاده من باید از خودش اتاق داشته باشد .ببینم چه کار می توانم برایت انجام دهم.
    دستم را گرفت و گفت:
    ـ تارا خواهش می کنم یه سیلی به صورتم بزن تا یقین کنم که بیدارم و خواب نمی بینم.
    به جای سیلی زدن صورتش را نوازش کردم و گفتم:
    ـ اگر تا این اندازه بچه دوست داری چرا خودت دست به کار نمی شوی؟
    خندیدم و غم درونم را نهان کردم و گفتم:
    ـ ما داریم روی طرح عروسی برنامه ریزی می کنیم و تا از مرحله طرح بگذرد و به تصویب برسد، چند سالی لازم دارد. و دیگر ان که عماد از بچه خوشش نمی اید، اما شاید با دیدن بچه شما تغییر عقیده بدهد.
    سیرتی ناخرسند گفت:
    ـ اگر ادم از بچه بدش بیاید باید از هر بچه ای بدش بیاید اما خودم شاهد بودم که تو فروشگاه چطور بچه یک خارجی را نوازش می کرد و برایش سگ پشمالو خرید.
    حرف سیرتی جریان برقی را از وجودم گذراند و بدنم را تکان داد. شبنم حالم را دید و در انی صحبت را تغییر داد و با گفتن من دیگر باید بروم کیفش را برداشت و باعجله صورت ما را بوسید و با گفتن فردا می بینمتان خداحافظی کرد و رفت.
    هنگام تعطیل شدن شرکت به جای رفتن به منزل مادر راه خانه عماد را در پیش گرفتم. خسته بودم. خستگی که روحم را می ازرد و بر جسمم سنگینی می کرد. وارد خانه که شدم با مادر تماس گرفتم و گتم:
    ـ از شرکت کار به خانه اورده ام که باید تمامش کنم.
    پرسید:
    ـ نمی شد اینجا انجام بدهی؟
    گفتم:
    ـ چرا اما خسته ام و می خواستم استراحت کنم.
    فهمید که دارم بهانه می اورم.گفت:
    ـ باشد هر طور که راحتی.
    باقطع تلفن تغییر لباس دادم و برای خود چای درست کردم و برای ان که احساس تنهایی نکنم به سراغ فیلم رفتم و روی همه چشمم به فیلمی خورد که از مسافرتمان گرفته بودیم. احساس گرسنگی می کردم. پاکت چیپس را در ظرف خالی کردم و همزمان با خوردن به تماشا نشستم. از دیدن فیلم قصد دیگری داشتم و به دنبال خرید در فروشگاه بودم که چنین صحنه ای در فیلم نبود. به خود گفتم،( ما با سیرتی و حکمت به فروشگاهی رفتیم و در هر بار گزیلا همراهم بود. پس او کجا عماد را دیده که داشته کودکی را نوازش کی کرده . ایا این صحنه را حکمت هم دیده؟ عماد به تنهایی در فروشگاه چه می کرده؟ ایا ریتا فروشنده فروشگاه است و من نمی دانم؟ نکند او مرا دیده اما من ... از کجا می توانم عکسی از ریتا پیدا کنم؟ یقین دارم که چهره فروشندگان را به یاد دارم و اگر عکس ریتا را ببینم می توانم تشخیص دهم که کجا او را دیده ام.) فیلم که با سرعت به نمایش در امده بود به پایان رسید و مرا مایوس کرد. ویدئو را خاموش کردم و به فکر فرو رفتم. در انی به این فکر افتادم که بهتر است انباری خانه را که عماد چمدانهای کهنه اش را در ان گذاشته بازرسی کنم شاید در داخل انها بتوانم عکسی از گذشته ان دو پیدا کنم. به خود گفتم،( اگر راستی عاشق ریتا بوده هرگز به خود اجازه نمی دهد که عکس همسرش را پاره و نابود کند.)
    با این اندیشه بلند شدم و به سراغ انباری رفتم و هر سه چمدان را بیرون کشیدم . در چمدان اول با مقداری کاغذ و حواله روبرو شدم و چچند خودکار. در چمدان دوم چند تکه لباس زمستانی و بارنی به رنگ سفید. داشتم زیر لباسها را می گشتم که چشمم به البوم کوچکی افتاد که در میان بارانی پنهان شده بود. برای ان که بهتر ببینم البوم را برداشتم و زیر نور چلچراغ به تماشا نشستم. از دیدن عکس ریتا در لباس عروسی و عماد در کت و شلوار دامادی که چهره به چهره هم ساییده و عکس انداخته بودند،حسادت کردم و در انی خواستم عکس را پاره کنم و دور بریزم.اما برخود نهیب زدمو به تماشای دیگر عکسها نشستم.عکس در استخر. عکس در زمین پر برف و در حال اسکی کردن.عکس در جشن و به هنگام فوت کردن شمع که از پشت نویس عکس فهمیدم که اولین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودند.عکس از اتومبیل لیموزینی که عماد در را گشوده بود و ریتا در حال خارج شدن در لباس فاخر شب بود .عکسی سه نفره به همراه هنرپیشه ای المانی که شکلش برایم اشنا بود اما اسمش را نمی دانستم.عکسی دو نفره در مقابل برج پیزا.عکس در مقابل برج ایفل .و عکسهای دیگر که هر کدام به تنهایی حاکی از خوشحالی و سعادت ان دو بود. به یادنمی اوردم که چهره ریتا را در فروشگاه دیده باشم و به خود گفتم (شاید سیرتی اشتباه کرده و مرد دیگری را به جای عماد گرفته است.)البوم را میان بارانی گذاشتم و در چمدان را بستم .ریتا را زنی معمولی دیده بودم اما وقتی او را با خود قیاس کردم اقرار کردم که از من زیبا تر و خوش اندام تر است. سایز لباسهای من سی و شش بود و به گمانم سایز او کوچکتر و باریک اندام تر از من بود.پوست سفیدش درخشان و چشمان ابی رنگش با موهای زرد طلایی اش او را موجودی زیبا نشان می داد.به خودم گفتم( حالا که او را دیدی قبول کن که از تو سر تر است و زنی نیست که بشود زود فراموشش کرد.تو هرگز نمی توانی جای او را در قلب عماد بگیری. پس به همین مقدار محبت قانع باش و انتظار بیهوده نداشته باش!)برای ان که دچار حزن و اندوه بیشتر نشوم لباس پوشیدم و به خانه مادر رفتم . وقتی مادر در را برایم گشود گفت:
    ـ می خواستم بیایم به خانه ات تا تنها نباشی خوب کردی که امدی.عصری داشتم فیلمی که تارخ برایمان فرستاده بود نگاه می کردم تا اخر فیلم را دیده ای؟
    خود را به تجاهل زدم و پرسیدم"
    ـ اخر فیلم؟خوب اره چطور مگر؟
    مادر گفت:
    ـ منظورم بعد از پایان مراسم تارخ است.
    گفتم:
    ـ نه.ندیده ام .مگر فیلم تمام نشده بود ؟
    مادر گفت:
    ـ من هم چند باری که فیلم را تماشا کردم فکر کردم که با پرش فیلم تمام می شود اما امروز دستم بند بود و زود ویدئو را خاموش نکردم.دیدم که چند لحظه بعد فیلم دیگری شروعشد که مربوط به تارخ نبود و اقای الهی از خودش و محل کارش گرفته. به خودم گفتم تارخ دلش نیامد که فیلمی نو برایمان بخرد و پر کند و روی فیلم کهنه اقای الهی پر کرده.
    گفتم:
    ـ شاید این الهی بوده که از تارخ اجازه گرفته و اخر فیلم را برای خودش ضبط کرده .
    مادر گفتک
    ـ خیلی کوتاه است. او چرا می بایست اخر فیلم را ضبط کند؟
    گفتم:
    ـ نمی دانم اما یقین دارم که تارخ از هر چیز بهترینش را برای شما می خواهد.
    قانع شد و گفت:
    ـ فیلم را اوردی؟
    از کیفم فیلم را در اوردم و گفتم:
    ـ به خاطر همین بود که امدم بنشینید و نگاه کنید.
    مادر گفت:
    ـ چه عجب فیلم به دستمان رسید!
    گفتم:
    ـ مقصر الهی نیست. فیلم در اتومبیل عماد مانده بود و او فراموش می کرد به ما بدهد.
    مادر گفت:
    ـ غذای روی گاز گرم است اگر خودت بکشی من هم فیلم را تماشا می کنم.
    گفتم:
    ـ این کاررا می کنم شما راحت باشید.غذا برای خودم کشیدم و به اتاق اوردم تا برای مادر شرح دهم که مکانها کجاست.قیلمهایی که روی پل گون براند و پل کاتووویک گرفته بودم مادر بی علاقه نگاه می کرد.وقتی گفتم:
    ـ مادر،این پل از وسط می تواند تا ارتفاع چهل و پنج متر بلند شود و کشتی های عظیم از زیرش عبور کنند.
    با علاقه بیشتری نگاه کرد و پرسید :
    ـ اینجا کجاست؟
    گفتم:
    ـ هامبورگ است ،دومین شهر بزرگ المان.شهری که تارخ در ان زندگی می کند.شهر قشتگی است و با این که شهری صنعتی تجاری ست اما زیباست.ما از باغ وحش هم فیلم گرفتیم که خواهی دید.
    پرسید:
    ـ پس تارخ و گزیلا کجا هستند؟
    شوق مادر برای دیدن ان دو موجب شد که کنترل را برداشته و فیلم را برگرداندم تا از اول شروع به دیدن کند.
    گفتم:
    ـ از اینجا ببینید.وخودم بلند شدم به اشپزخانه رفتم. می دانستم که برای مادر هیچ چیز زیباتر از دیدن فرزند و عروسش نیست و من بیهوده سعی داشتم که زیبایی هامبورگ را برای او توصیف کنم.

    (پایان ص 214)
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  5. #25
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل دهم ـ 1

    پس از شستن ظرف غذایم برای هردویمان چای ریختم و روی کاناپه مقابل تلویزیون دراز کشیدم. سکوت کرده بودم تا مادر خوب تماشا کند و اگر سوالی داشت خودش مطرح کند. مادر فقط یک بار پرسید:
    ـ این دیگر کیست؟
    گفتم:
    ـ این سیرتی همکار من است که به همراه الهی مسافرت می کند.
    مادر گفت:
    ـ چه دل و جراتی دارد که بایک مرد مسافرت می کند.
    زیرلب گفتم:
    ـ همین یک بار بود و دیگر خیال رفتن ندارد.
    پیامهای پدر و مادر گزیلا را دوبار دید و شنید و با گفتن چه انسانهای خوب و شریفی هستند از انها تمجید نمود.
    باز هم زیر لب گفتم:
    ـ همینطور است .
    دیده برهم گذاشته و سعی داشتم که بخوابم که شنیدم مادر گفت:
    ـ این خانم کیست؟ چه بچه قشنگی دارد.
    از جا جستم و پرسیدم:
    ـ کو؟
    مادر متعجب پرسید:
    ـ چی شده ، چرا مثل ترقه از جا پریدی؟
    به جای جواب او فیلم را کمی به عقب بردم و پیش چشمم قفسه های پر از عروسک و خرس و سگ پشمالو. خوب نگاه کردم تا به یاد اورم این قفسه ها مربوط به کدام فروشگاه بود که به یاد نیاوردم. دوربین ، قفسه را دور زده و روی زنی که کالسکه بچه ای را حمل می کرد زوم کرده بود. بچه ای سفید و بور با موهایی طلایی. از دیدن عماد که از پشت قفسه ای بیرون امد و با زن شروع به صحبت کرد نفس در سینه ام حبس شد. او بچه را از کالسکه در اورد و موهایش را نوازش کرد و مجدد به کالسکه برگرداند و از ردیف سگها، سگی پشمالو برای کودک برداشت و به دست کودک داد که سگ را گرفت و مادر بچه با لبخند از او دور شد.
    مادر گفت:
    ـ معنی بیزاری از بچه را هم فهمیدیم. ادم قسمش را باورکند یا دم خروسش را؟
    سعی کردم خونسرد باشم پس گفتم:
    ـ شما دارید حاصل حرفی که به گوش عماد خوانده ام را می بینید. گمان دارم که دیگر چیزی نمانده تا مهر بچه را به دلش بیندازم.
    مادر نفس بلندی کشید و گفت:
    ـ اینطور که او دست نوازش به سر بچه غریبه می کشید ببین با بچه خودش چکار خواهد کرد!
    گفتم:
    ـ بله همینطور است. من دارم ارام ارام رامش می کنم. فقط شما باید حواستان باشد که پیش عماد صحبتی از بچه نکنید که برنامه ام خراب شود.
    مادر سر جنباند:
    ـ والله چی بگم؟ باشه حواسم هست که حرفی نزنم تا به گوشه قباء اقا بر نخورد!
    دلم به حال عماد سوخت که با همه مهری که بچه دارد در چشم دیگران ادمی بی عاطفه جلوه کند.
    مادر گفت:
    ـ من فکر کنم که همکارت دلش پیش اقا حکمت گیر کرده.
    پرسیدم:
    ـ چطور مگر؟
    گفت:
    ـ خوب نگاه کن. طوری عاشقانه محو جمال اقا حکمت شده که اگر سیب دستش بود به جای سیب انگشتش را می برید. تو چرا قیافه ما تمزده را به خود گرفته ای؟
    گفتم:
    ـ حتما سردرد اذیتم کرده بود.
    گفت:
    ـ کاش تا انجا بودی خودت را نشان دکتر داده بودی. شاید ایراد از چشمت باشد و به عینک نیاز داری.
    گفتم:
    ـ شاید!
    مادر با صدا خندید و گفت:
    ـ جالب است یکی غرق در نگاه یکی و ان غرق در نگاه... راستی ببین تارا اگر دقت کنی می فهمی که الهی محو تماشای توست.
    گفتم:
    ـ بس کن مامان. ادم ماتمزده که دیدن ندارد. شاید دارد جای دیگر را نگاه می کند و شما....
    حرفم را قطع کرد:
    ـ من اشتباه نمی کنم. خودت نگاه کن ببین چطور به نو زل زده و نگران است.
    برای ان که مادر را از پیشروی باز بدارم گفتم:<
    ـ حق با شماست. چون جلوترش من حالم بهم خورده بود و همه را نگران کرده بودم.
    مادر گفت:
    ـ اما عماد خونسرد و خوشحال نشسته و انگار نه انگار.
    گفتم:
    ـ عماد بعدأ وارد شد و نمی دانست که چی شده. یعنی من خواستم که به او چیزی نگویند.
    مادر گفت:
    ـ شاید حامله ای و خبر نداری.
    گفتم:
    ـ لطفا بقیه فیلم را نگاه کنید و به من هم اجازه بدهید کمی استراحت کنم.
    مجدد که دیده بر هم گذاشتم خوابم برد و مادر با کشیدن شمدی به رویم اجازه داده بود همان جا روی کاناپه بخوابم.
    به محض ورود به شرکت با شبنم و فرامرز روبرو شدم. پس از گفتن صبح بخیر پرسیدم:
    ـ تمام شد؟
    فرامرز گفت:
    ـ صبر کردیم تا شما از راه برسید و با شما برویم.
    گفتم:
    ـ امدن من لزومی ندارد اقای پوراشراق ترتیب کار را داده است.زودتر عجله کنید تا پشیمان نشده. با دست به سالنی که کارگزینی در انجا بود اشاره کردم و خودم را به اسانسور که اماده حرکت بود رساندم. وارد اتاق که شدم سیرتی به استقبالم امد و با گفتن( بپرس چه خبر)، مرا متحیر کرد. گفتم:
    ـ اول سلام و صبح بخیر. حالا چه خبر؟
    گفت:
    ـ وقتی وارد شرکت شدم بگو چه کسی را دیدم؟
    گفتم:
    ـ شبنم و همسرش را.
    گفت:
    ـ نه بابا. انها که دیدن ندارند. اقای الهی را دیدم به همراه یکی دیگه.
    پرسیدم:
    ـ کی؟
    گفت:
    ـ یک خانم زیباروی ایتالیایی.
    گفتم:
    ـ خب که چی؟
    ـ گفت:
    ـ این اقا الهی به جای فرستادن کالا خودش زحمت اوردن را کشیده.
    بی حوصله گفتم:
    ـ از اول صبح شروع نکن به چرندگویی.
    گفت:
    ـ خواهی دید که چرند نمی گویم. غلط نکنم این زنک توانسته قاپ الهی را بدوزدد و به تور بیندازد.
    گفتم:
    ـ پس تسلیت مرا بپذیر. امیدوارم غم اخرت باشد.
    گفت:
    ـ غصه مرا نخور چون می دانستم لقمه ای که برداشته ام گلوگیر است زمین گذاشتم و لقمه کوچکتری برداشتم.
    گفتم:
    ـ پس مبارکه و بهت تبریک می گم.
    با گفتن متشکرم سینه صاف کرد و پرسید:
    ـ نمی خوای بدونی اون کیه؟
    گفتم:
    ـ پرسیدن لازم نیست چون خودت می گی؟
    گفت:
    ـ یک در صد هم نمی تونی حدس بزنی که اون کیه؟
    گفتم:
    ـ جان الهه حدس بزن اون کیه؟
    گفتم:
    ـ الهه خانم لطفا قرار بگیر و بگذار حواسم جمع کارم باشه. من تمام هوش و حواسم پیش طبقه اوله و نگران شبنم و فرامرز هستم.
    گفت:
    ـ یقین کردم که کاملا حواست پرته و میز و صندلی رو ندیدی. با حرف سیرتی به اتاق نگاه کردم و میز صندلی سومی را دیدم که به فاصله ای نه چندان دور از مبز سیرتی گذاشته شده بود.
    سیرتی گفت:
    ـ برای کسی که هنوز استخدام نشده میز و صندلی می اورند؟
    گفتم:
    ـ حق با توست . ان قدر نگران بودم که چشمم میز و صندلی را ندید.
    گفت:
    ـ حالا که خیالت راحت شد حدس بزن نامزد اینده من کیست.
    گفتم:
    ـ میرزا صفدر که نیست. از شوخی ام خوشش نیامد و گفت:
    ـ او کسی است که شیک لباس می پوشد و بسیار خوش برخورد است و ....
    گفتم:
    ـ نکند منظورت اقایی علیزاده است.
    سر فرود اورد و پرسید:
    ـ چطور است می پسندی؟
    گفتم:
    ـ او که خیلی خوب است پس چرا تو را انتخاب کرد؟
    بلند شد و مقابلم ایستاد و دست بر کمرزد و گفت:
    ـ به خدا اگر ادم دیگری جز تو این حرف را زده بود مو به سرش نمی گذاشتم.
    بلند شدم و بغلش کردم و گفتم:
    ـ عذر می خواهم، خواستم باهات شوخی کرده باشم. بهت تبریک می گم.
    صورتم را بوسید و گفت:
    ـ جدی نگرفتم چون می دونم تو ادمی نیستی که بتوانی کسی را برنجانی.
    با وارد شدن شبنم که صورتش چون دانه های انار قرمز شده بود و لبها و چشمانش می خندید هر دو برایش کف زدیم و ورودش را به شرکت تبریک گفتیم.
    شبنم گفت:
    ـ هنوز باور ندارم که استخدام شده ام.
    سیرتی گفت:
    ـ پس همسرت؟
    گفت:
    ـ باید می گفتم استخدام شده ایم.انقدر هیجان زده هستم که حساب ندارد. ما بدون مصاحبه قبول شدیم و این یعنی قدرت نفودذ جنابعالی.
    گفتم:
    ـ هم تو و هم فرامرز با سابقه کاری که دارید به راختی در شرکت ها یا کارخانجات استخدام می شدید منتهی عجله داشتید که .....
    سیرتی گفت:
    ـ که دست ناجی از استین بیرون امد و به داد شما رسید.
    صدای تلفن روی میز در امد و با برداشتن گوشی صدای اقای پوراشراق در گوشم نشست که گفت:
    ـ راضی شدی دخترم؟
    گفتم:
    ـ ممنونم و مدیون شما.
    گقت: من کاری نکرده ام قرار است جلسه ای تشکیل شود و چون اقای اهنچی حضور ندارد و قرار است در غیاب ایشان شما حاضر باشید ، خواستم زحمت بکشید و ساعت ده در اتاق کنفرانس باشید.
    گفتم:
    ـ بسیار خوب خواهم امد.
    گوشی را گذاشتم. شبنم پرسید:
    ـ اقای رئیس بود؟
    سر فرود اوردم و سیرتی با شیطنت گفت:
    ـ البته اقای رئیس ما، نه تارا. چون تارا خودش یک پا رئیس است.
    گفتم:
    ـ من نه ، اهنچی!
    شانه بالا انداخت :
    ـ چه فرقی می کند؟ تو و شهرت یکی هستید.
    گفتم:
    ـ به جای زبان دارازی شبنم را به کارش وارد کن و گرنه حکم بازخریدی را می دهم دستت و اخراجت می کنم.
    باشتاب از روی صندلی بلند شد و گفت:
    ـ اوف... اوف مثل این که قضیه جدی است.
    از ادا و رفتار سیرتی من و شبنم خندیدم و کار اغاز شد.
    دقایقی به ساعت ده مانده بلند شدم و خودم را مرتب کردم و از انها پرسیدم:
    ـ ایا مرتبم؟
    شبنم پرسید:
    ـ کجا؟
    گفتم:
    ـ اتاق کنفرانس. اگر نمی دانی بدان در غیاب همسرم من جانشین او هستم و تصمیمات گنده گنده می گیرم.
    شوخ طبعی ان دو روى من هم اثر گذ اشته بود و بدون ان که بدانم در جرگه انها درامده بودم.نگاه شبنم تحسین برانگیز شد و سیرتی بلند شد پشت ما نتوام را صاف کرد و مقنعه ام را روی شانه ام مرتب کرد و گفت :
    - حالا شدی خانم اقای رئيس .لطفا بفرماييد .
    از دركه بيرون مى رفتم به شبنم گفتم :
    ـ تا بر می گردم موائب اين دختر باش!
    در اتاق کنفرانس را که باز کردم حکمت را دیدم که اوراقی در مقابل هر صند لی روی میز می گذاشت .به سلامم متوجهم شد وست ازاوراق برداشت و پرسید:
    ـ گفتم
    ـخوبم . قبل از وارد شدن دیگران به من بگویید چه باید بکنم. من اصلا چیزی نمی دانم.
    گفت:
    ـ کاری که شما انجام می دهید این است که فقط به من نگاه کنید و مواظب اشاره من باشید. اگر اخم کردم در مقابل هر سوالی بگویید نه و اگر لبخند زدم موافقت خود را اعلان کنید. من حافظ منافع شما و همسرتان خواهم
    گفتم:
    ـ متشکرم اما اگر سوالی پرسیده شود؟
    گفت:
    ـ دوستان خودمان که شما را می شناسند و می دانند که نباید از شما سوالی بکنند، نماینده شرکت ایتالیایی هم زبان ما را نمی داند و من باید گفته ها را برایش ترجمه کنم، پس نگران نباشید. در عوض کاری که برایتان انجام می دهم تقاضایی دارم که امیدوارم رد نکنید.
    گفتم:
    ـ چه تقاضایی؟
    گفت:
    ـ امشب من مارینا را به شام دعوت کرده ام و خواستم تقاضا کنم که شما هم با ما باشید. حضور خانم یکی از روسای شرکت می تواند وجهه ای خوب داشته باشد.
    گفتم:
    ـ قبول اما چرا من؟
    خواست جواب بدهد که در باز شد و هیئت مدیره و در پیشاپیش انها خانم مارینا وارد شدند.
    اقای پوراشراق و جوهرچی خود تا حدودی به زبان ایتالیایی تسلط داشتند و جملاتی کوتاه می گفتند و جواب می شنیدند.
    حکمت مرا به او معرفی کرد و من هم با فشردن دست و گفتن خوشبختم روبرویش نشستم.
    ساعتی از شروع جلسه گذشته بود و من هیچ چیز از حرفهای انها نفهمیده بودم. احساس خواب الودگی به من دست داده بود و به سختی از کشیدن خمیازه جلوگیری کردم. اشک در چشمم حلقه بسته بود و برای ان که سرازیر نشود مجبور شدم به سقف نگاه کنم. هریک از اعضاء سوال یا سوالاتی مطرح کرده و توسط الهی به مارینا گفته شده و جواب شنیده بودند.
    در ان میان تنها من شنونده و ناظر بودم. وقتی نوبت به رای گیری رسید من به چهره الهی نگاه کردم و دیدم که اخم کرده است. جوابهای اری دیگران مرا به تردید انداخت و چون نوبت به من رسید یک بار دیگر به الهی نگاه کردم که چین به ابرو انداخته بود.
    گفتم:
    ـ با اجازه اقایان من مخالفم.
    اعضاء متعجب از حرف من به یکدیگر نگاه کردند و مارینا متوجه شد که نظم جمع بهم ریخته است. الهی شروع کرد به صحبت کردن و وقتی از سخن ایستاد ان خانم از روی صندلی بلند شد و چند قدم در طول اتاق راه رفت و هنگامی که نشست با الهی شروع به صحبت کرد.الهی حرفهای مارینا را ترجمه کرد که باعث سرور و شادی هیئت شد و همه با گفتن( ممنونم، متشکرم) ، قدر دانی کردند که نمی دانستم قدردانی انها به خاطر چیست فقط لبخند زدم و با گفتن خواهش می کنم به احساسات انها پاسخ دادم. رای گیری یک بار دیگر انجام گرفت و این بار چهره الهی بشاش بود و لبخند برلب داشت. من گفتم موافقم و با دوبله شدن حرفم برای مهمان ، مارینا دست دراز نمود و دستم را به گرمی فشرد. قرار داد به امضاء من و دیگر اعضاء رسید و هنگام ترک جلسه اقای پوراشراق گفت:
    ـ الحق که اقای اهنچی خوب همسری برای خود برگزیده. یک مخالفت از طرف شما موجب شد پنج درصد به نفع شرکت تمام شود. همه خوشحال از در بیرون رفتند و سوار اسانسور شدند. وقتی به اتاقم برگشتم از ان دو خبری نبود. دانستم که برای خوردن غذا خوردن غذا رفته اند . هنوز ننشسته و نفس تازه نکرده بودم که تلفن زنگ زد و این بار الهی بود که بالحنی شوخ گفت:
    ـ خانم رئیس افتخار بدهید برای ناهار در خدمتتان باشیم.
    گفتم:
    ـ نه، تورو خدا.
    گفت:
    ـ همه منتظر شما هستند و مارینا این باور را دارد که همه ما زیر دست شمائیم و به خاطر زن بودنتان حاضر شد کوتاه بیاید و قرار داد را امضاء كند. حالا که او چنین تصوری دارد بد نیست که شما هم جلد کارمندی را کنار بگذارید و لباس واقعی به تن کنید.منتظر شما هستیم.
    ساعتی پیش اگر از الهی به خاطر حمایتش خشنود بودم، حالا با این تلفن و در خواستش از او ناراضی بلکه خشمگین بودم. وقتی به اجبار پایین رفتم ناخوداگاه ژست گرفتم و همه را به سالن غذاخوری خصوصی دعوت کردم. برای اولین بار بود که قدم به این سالون می گذاشتم و اگر علیزلده به دادم نرسیده بود پشت اولین میز غذاخوری می نشستم. اما علیزاده با تعظیم در مقابلم پیش افتاد و مرا به دنبال خود و دیگران را نیز به دنبال من به حرکت در اورد . او پرده ضخیم مخملی را منار کشید و چشمم به میز غذاخروری بزرگی افتاد که با شمعدانی هایی از جنس سیلور و شمع های روشن بسیار زیبا تزئین شده بود.میز با سلیقه خاصی چیده شده بود و لیوانهای کریستال و بشفابهای سفید تک گل که با گل دستمال سفره ها یکی بود ، مرا به یاد مهمانی های اشراف انداخت. علیزاده صندلی ام را عقب کشید و من نشستم و مارینا در صندلی دیگری در سمت راستم نشست و به ترتیب دیگر اقایان نشستند. تنوع غذا زیاد بود اما خوشبختانه چون یکی یکی سرو می شد اشکالی به همراه نداشت . من با خوردن سوپ سرد گرسنگی ام بر طرف شده بود و به راستی میل به خوردن غذا نداشتم اما اشارات و تک سرفه های الهی حاکی از ان بود که می بایست تا ته این نمایش پیش بروم . وقتی غذا به پایان رسید نوبت دسر فرا رسید. از میان انواع دسرها، دسر موز را برگزیدم تا با الهی که عاشق دسر موز بود هم عقیده شده باشم. مارینا هیچ غذایی را رد نکرده بود و با اشتهای فروان غذا تناول کرده بود. به هنگام خوردن دسر گفتگوها رنگ دیگری گرفت و بیشتر مهمانی دوستانه تبدیل شد و کار الهی اسانتر شد . وقتی نهار خوری را ترک می کردیم مارینا به خود اجازه داد و دوشا دوشم حرکت می کرد و به حکمت گفت تا کنون رئیسر به این لیاقت و شایستگی ندیده است و از من دعوت کرد که در سفر اینده الهی به ایتالیا او را همراهی کنم. وقتی حکمت دعوت مارینا را برایم ترجمه کرد، گفتم:
    ـ برای هفتاد پشتم این نقش کافی است.
    اما الهی به جای این گفته بود با کمال میل این دعوت را می پذیرند. راننده شرکت ، مارینا را به هتل برد و الهی با گفتن باید باشما حرف بزنم به اتاقش اشاره کرد. وقتی وارد شدم او در را پشت سرما ن بست و گفت:
    ـ هیچ کس نباید بداند که ما چه رمزی بین خودمان گذاشتیم. همه باور کرده اند که این شما بودید که مخالفت کردید و چنج در صد به سود شرکت کار کردید.
    گفتم:
    ـ اما من هنوز نمی دانم که موضوع برسر چه بود. چون به قدری از جوانجا کسل شده بودم که خوابم گرفته بود.
    الهی خندید و گفت:
    ـ متوجه بودم که خواب الوده شده بودید. شرکت دارد وارد معامله خصوص در بهای کابینت می شود و قرار است که به زودی نمونه ها وارد شود . من خودم همه جا کنارتان هستم .خوب است وقتی اهنچی وارد می شود بداند که همسرش می تواند به خوبی از عهده امور براید و به او سود برساند.
    گفتم:
    ـ این فکر و ایده اگر چه خوشایند است اما مرا می ترساند و می ترسم که....
    گفت:
    ـ از هیچ چیز نترسید. من تا زمانی که رنده ام شما را یاری خواهم کرد و وقتی هم نباشم شما دیگر مبتدی نیستید و می توانید بدون من ادامه بدهید.
    بی اختیار گفتم:
    ـ من بدون شما هیچ چیز نمی خواهم.
    بغض در گلوی من نشسته بود و اشک را به دیده الهی اورد و او با بلند نمودن سر همان کاری را کرد که من در جلسه کردم و از سرازیر شدن اشکش جلوگیری کرد و با گفتن ( من مستحق غذابم) ، از اتاق خارج شد.

    ( پایان ص 230)
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  6. #26
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل دهم ـ 2

    دقایقی بی هدف ایستاده بودم و نمی توانستم باور کنم که من ان جمله را گفته باشم. از شدت خشم مشت برپیشانی ام کوبیدم و به خود گفتم، ( احمق احمق ، دیوانه این چه کاری بود که کردی؟) شرمم می امد که در را باز کنم و از ان خارج شوم. وقتی بالاخره در را گشودم الهی و اقای ظفرپور را در حال گفتگو دیدم. ظفرپور مرا دید و با گفتن ببخشید از الهی دور شد و خود را به من رساند و گفت:
    ـ تبریک می گم خانم تهامی شما در جلسه گل کاشتید و همه را متحیر کردید. به پوراشراق گفتم که اهنچی با داشتن چنین همسری حق داشت که بیشترین سهام را خریداری کند.
    گفتم:
    ـ ممنونم اما مشارکت همگی شما اقایان بود که به من شهامت بخشید. این من هستم که باید از تک تک شما تشکر کنم . ظفرپور رو به الهی که به سمت ما چرخیده بود کرد و گفت:
    ـ فروتنی و شکسته نفسی خانم تهامی به همه ما ثابت شده که انسانهای والا همیشه فروتنانه رفتار می کنند.
    الهی سر به زیر داشت و با گفتن حق با شماست عذرخواهی کرد و وارد دفترش شد. من هم ظفرپور را باگفتن( بااجازه شما) ، تنها گذاشتم و به سوی اسانسور حرکت کردم. هر دوی انها با دیدنم، دوره ان کردند تا بدانند در کنفرانس چه کرده ام. اما ان قدر خسته بودم و احساس درماندگی می کردم که گفتم:
    ـ همه چیز خوب پیش رفت و قرارداد بسته شد.
    شبنم پرسید:
    ـ خسته ای؟
    گفتم:
    ـ ان قدر که دلم می خواهد بخوابم و تا فردا بیدار نشوم.
    گفت:
    ـ پس چرا نمی روی؟ من حاضرم کار تو را انجام دهم.
    سیرتی گفت:
    ـ برای تو که ساعت ورود و خروج منظور نمی شود پس برو و استراحت کن.
    تا به ان ساعت نمی دانستم که کارت ورود و خروج برایم منظور نمی شود و من ارتقاء گرفته ام.
    خندید و گفتم:
    ـ اما من هر روز کارت می زنم.
    سیرتی گفت:
    ـ و هیچ کس جرات پیدا نکرده که به تو بگوید خانم این کار را نکنید.
    ساده لوحانه پرسیدم:
    ـ راستی راستی می توانم بروم؟
    سیرتی بلند شد کیفم را از چوب لباسی برداشت و به دستم داد و گفت:
    ـ بله راستی راستی می توانی بروی.
    شبنم گفت:
    ـ گر چه شرکت ربع ساعت دیگر تعطیل می شود اما برای امتحان بد نیست که خارج شوی و ببینی که به کارت هم نیاز نداری.
    خواستم امتحان کنم که کردم و دیدم حق با انهاست. نگهبان با باز کردن در مرا بدرقه کرد و من وارد خیابان شدم. سوار اتومبیلم شدم که دیدم اتومبیل الهی از کنارم گذشت و دقایقی بعد صدای تلفن همرام بلند شد. پشت چراغ قرمز سر چهار راه رسیده بودم و میان اتومبیل من و الهی موتورسواری ایستاده بود. و قتی گفتم:
    ـ بله.
    صدایش در گوشی پیچید که گفت:
    ـ خواستم قرار شام را یاداوری کنم. ساعت نه خودم دنبالتان خواهم امد.
    به جای تلفن به سویش نگاه کردم و با فرود اوردن سر قبولی ام را اعلام کردم. به خانه خودم رفتم و با گرفتن دوش به بستر پناه بردم و به خود گفتم، ( می مردی دندان به جگر می گرفتی و حرف نمی زدی؟ هیچ می دانی این کلامت چه عواقبی در پی خواهد داشت؟ اگر تمام مقدسات را به گواهی بگیری هیچ کس حرفت را که ناخواسته بر زبانت جاری شده بود باور نخواهد کرد.) صدای زنگ تلفن مرا از دادگاه وجدان بیرون کشید و گوشی را برداشتم. صدای عماد به گوشم رسید که گفت:
    ـ تبریک می گم.
    متعجب پرسیدم:
    ـ چی رو؟
    گفت:
    ـ بی جهت کتمان نکن. همین حالا با پوراشراق صحبت می کردم و او برایم تعریف کرد که چه گلی کاشته ای. به تو افتخار می کنم.
    گفتم:
    ـ بیشتر کار اقای الهی بود.
    گقت:
    ـ پس از طرف من به او هم تبریک بگو.
    گفتم:
    ـ امشب قرار است با الهی و نماینده ایتالیایی شام بخورم.
    با صدا خندید و گفت:
    ـ می دانم عزیزم، خوش بگذره می ترسم وقتی برمی گردم هیچ کس مرا به شرکت راه ندهد.
    پرسیدم:
    ـ کی بر می گردی؟
    گفت:
    ـ تا اخر هفته. دیشب شام مهمان تارخ بودم و خبرهایی شنیدم که بهتر است خودش به شما بدهد.
    گفتم:
    ـ من طاقت صبر کردن ندارم. ان خبر چیست؟
    گفت:
    _من به تو می گویم اما قول بده به مادر چیزی نگی.
    گفتم:
    ـ بسیار خوب.حالا بگو چی شده.
    گفت:
    ـدیشب تارخ از دهانش چرید و گفت که گزیلا باردار است.ایا خبرم سورپریز نبود؟
    گفتم:
    ـ چرا،واقعا غافلگیرم کردی.
    گفت:
    ـ می دانستم خوشحال می شوی.
    خواستم به او بگویم که شبنم هم باردار است.اما لب فرو بستم و به خود گفتم (یک ضربه کافی است.)
    پرسیدم:
    ـ تو صلاح می دانی من برای امشب بروم؟
    گفت:
    ـ حتما،حتما این کار را بکن.دوستی شما می تواند در پیش برد اهداف شرکت موثر باشد.بد نیست که تا ایران است او را برای دیدن اصفهان و شیراز مهمان کنی و حساب را پای شرکت بگذاری.با الهی صحبت کن و سه نفری بروید.
    گفتم:
    ـ صحبت خواهم کرد.
    گفت:
    ـ من به محض این که کارم در اینجا تمام شود برمی گردم.اما نگران من نباش و با خیال راحت سفر کن.اگر تصمیمتان قطعی شد به من هم خبر بده.
    پرسیدم:
    ـ عماد ریتا را هم دیده ای؟
    با صدای ناراضی گفت:
    ـ تارا باز هم شروع کردی؟
    گفتم:
    ـ باور کن که قصد نیش زدن ندارم فقط خواستم اقرار کنم که می فهمم چه احساسی داری و به تو حق می دهم.
    گفت:
    ـ با این اقرار خوشحالم کردی و راضی ام از این که همسری منطقی دارم.برایم سوغات بیاور و تا می توانی عکس و فیلم بگیر!
    بعد از قطع تماس گریستم و گفتم(عماد کمکم کن دارم سقوط می کنم) در ساعت نه وقتی الهی به دنبالم امد اماده لباس پوشیده بودم و از ترس در حیاط خانه قدم می زدم وقتی صدای زنگ راشنیدم بلافاصله باز کردم و از خانه خارج شدم.
    سلام کرد و گفت:
    ـ وقت شناسی شما جای تعجب دارد.شما تنها خانمی هستید که به میز توالت اتصال ندارید.
    گفتم:
    ـ ان چنان صحبت می کنید که گویی در این زمینه تجربه کافی و وافی دارید.
    گفت:
    ـ خودم شخصا نه اما دوستان متاهل زیاد دارم که گله مندخانمهاشان هستند.
    گفتم:
    ـ خبری که می خواستیم به عماد بدهیم پیش از ما اقای پوراشراق به او داده است.
    پرسید:
    ـ یعنی چه؟
    گفتم:
    ـ عماد تلفن کرد و تبریک گفت وقتی پرسیدم تبریک برای چیست گفت:
    ـ سعی نکن کتمان کنی،از پوراشراق فهمیدم که په گلی در جلسه کاشته ای و بهت تبریک می گم. من هم گفتم که بیشتر کارها را شما انجام دادید و از شما هم تشکر کرد.
    الهی گفت:
    ـ به هر جهت ما به منظورمان رسیدیم. به عقیده من این طور خیلی هم به نفع شما تمام شد که از زبان دیگری موفقیت شما ر شنید.
    گفتم:
    ـ او پیشنهاد داد که تا این خانم در ایران است ما او را برای دیدن کشورمان به شیراز و اصفهان دعوت کنیم و از صندوق شرکت خرج کنیم.
    پرسید:
    ـ منظور از ما کیست؟
    گفتم:
    ـ منظور....شما و مارینا و شاید هم من.
    گفت:
    ـ بد پیشنهادی نیست. بهتر است فردا خودتان با پوراشراق صحبت کنید و پیشنهاد همسرتان را مطرح کنید.اما نه ،چرا تا فردا صبر کنیم؟ همین حالا تماس بگیرید و بگویید اگر موافق هستند همین امشب از مارینا دعوت کنیم و فردا حرکت کنیم.
    الهی تلفن همراهش را برداشت و با استفاده از حافظه ان شماره پورااشراق را گرفت و بعد به من دادتا صحبت کنم. صدای پوراشراق را که شنیدم خود را معرفی کردم و بعد از احوالپرسی دوستانه به او گفتم که عماد پس از تماس با او به من تلفن کرده و چه پیشنهادی داده است.
    پوراشراق گفت:
    ـ من هم حرفی ندارم و می دانم که دیگران هم موافق خواهند بود.
    گفتم:
    ـ پس اجازه می دهید همین امشب موضوع را به مارینا بگویم؟
    گفت:
    ـ حتما این دعوت را انجام دهید و فردا چک به شما تحویل داده خواهد شد.

    گفتم:
    ـ بهتر است چک به نام اقای الهی صادر شود چون ایشان هستند که باید از مهمان پذیرایی کنند.
    گفت:
    ـ هرطور که میل شماست.
    با قطع تلفن، الهی گفت:
    ـ شما یا بسیار زیرکید و یا بسیار ساده.
    گفتم:
    ـ تنها خصلتی که ندارم زیرکی ست.
    گفت:
    ـ اما رفتارتان چیز دیگری می گوید.
    پرسیدم:
    ـ مثلا؟
    گفت:
    ـ همین که نخواستید چک به نام شما صادر شود و خود را ازاد کردید.
    گفتم:
    ـ من گمان می کردم که با بودن شما درست نیست که من بخواهم پول هتل پرداخت کنم و یا...
    گفت:
    ـ اتفاقا این کاری است که باید انجام بدهید. رئیس شرکت بودن، یعنی پول از کیف در اوردن و خرج کردن.دسته چک که ندارید، دارید؟
    سرتکان دادم و او گفت:
    ـ حیف شد. ژست شما با نداشتن دسته چک ناقص است. اما می شود برای ان هم کاری کرد. من دسته چک امضاء شده ام را به شما می دهم و شما فقط مبلغ را بنویسید. قبول است؟
    گفتم:
    ـ چرا باید نقش بازی کنم و چه....
    سخنم را قطع کرد و گفت:
    ـ هیچ نقشی در کار نیست. چرا نمی خواهید بپذیرید که ان چه می کنید وان چه از شما خواسته می شود واقعی و جزیی از مسئولیت شماست؟
    گفتم:
    ـ اما من برای پذیرفتن این مسئولیتها امادگی ندارم.
    گفت:
    ـ من شما را اماده پذیرفتن می کنم. لطفا خودتان را دست و پاچلفتی نشان ندهید.
    گفتم:
    ـ هستم و خود را گول نمی زنم.
    اتوبیل را نگه داشت و گفت:
    ـ ایا می خواهید زندگی زناشویی تان را نگهدارید؟
    پرسیدم:
    ـ زندگی زناشویی ام چه ربطی با نقش بازی کردنم دارد؟
    گفت:
    ـ رابطه ای تنگاتنگ با هم دارند. رقیب شما زنی است با کفایت، مدیره و مدبر و اگاه.
    پرسیدم:
    ـ شما او را می شناسید؟
    گفت:
    ـ من او را از زبان کسانی که می شناسندش توصیف کردم. او مدیر کارخانه دارویی ست و قریب هفتصد ، هشتصد نفر زیر دستش کار می کنند. شما دو راه در پیش دارید؛ یا شکست را بپذیرید و احمقانه زندگی کنید مثل کاری که تاکنون کرده اید یا این که ثابت کنید که کمتر از ریتا نیستید و می توانید جای او را پر کنید. عماد عاشق زن قدرتمند است و از زنان ضعیف بیزار است. او خودش به من گفت که با این نیت تو را انتخاب کرده که گمان می برده تو زنی باهوش و مدیر هستی. عماد با همه ثروتش در مقابل ریتا کم اورده و این ریتا بوده که او زرا کنار گذاشته و نتوانسته عقیم بودنش را تحمل کند. عیبی که زن ایرانی را وامی دارد که یا سکوت کند و از درون خود را نابود کند و یا این که در نهایت با اوردن کودکی یتیم و بزرگ کردن او حس مادری اش را اغناء کند. کم هستند زنانی که دست از همسر می کشند و با مردی دیگری ازدواج می کنند. می دانی چرا عماد هنوز هم نتوانسته دست از همسرش بردارد؟ چون به کسی نیاز دارد که بتواند به او تکیه کند. به عقیده من اگر عماد قدرت باروری داشت به مرد مستبد و خودکامه ای تبدیل می شد که نظیر نداشت.
    گفتم:
    ـ اشتباه می کنی او مرد مهربانی است و بسیار دلسوز و رئوف.
    الهی باصدا خندید و گفت:
    ـ ان قدر مهربان و با گذشت است که حاضر نمی شود همسرش را در ثروتش که اندوخته شریک کند. ایا این قراردارد انسانی که تا زمانی که او زنده است و شما همسر او هستید می توانید از امکانات رفاهی اش
    بهره مند شوید و در نبود حیاتش شما مثل مرده ای اما جاندار به امان خدا رها کند؟ وقتی شنیدم که شما راضی به دادن چنین تعهدی شده اید باورنکردم و به خود گفتم امکان ندارد که تارا این خفت را پذیرفته باشد.
    گفتم :
    ـ من به خاطر ثروتش با او ازدواج نکردم.
    باصدای بلند خندید و پرسید:
    ـ پس چه انگیزه ای داشتید؟ اگر بگویید که نمی دانستید همسرتان قبلا ازدواج کرده دروغ گفته اید و اعتراف کتبی شما موجود است. اگر بخواهید بگویید که عشق موجب این ازدواج شده باز هم باور ندارم. اما اگر بگویید به خاطر انتقام از مردی که نمی توانست و قادر نبود که از مکونات قلبی اش پرده بردارد، این کار را کردید می پذیرم و به شما خواهم گفت که اشتباه کردید و با یک اشتباه هم زندگی خودتان را به بازی گرفتید و هم زندگی ان مرد را نابود کردید!
    ساعتی از وقت قرارمان با مارینا گذشته بود و وقتی او را ملاقات کردیم نفهمیدم که الهی چه عذر و بهاته ای اورد که قانع شد. ما مستقیم رفتیم سر میز و الهی بنا برسلیقه خود برای مارینا دستور شام داد و نگاه مارینا به من که با لبخند همراه بود بردلم نشست و از بودن با او احساس کسالت نمی کردم. بعد از شام به کافی شاپ هتل رفتیم و در ان جا الهی پیشنهاد سفر را اعلام کرد. صورت مارینا شکفته شد و به عنوان قدردانی صورتم را بوسید. گفتگو اغاز شده دیگر جنبه رسمی نداشت. مارینا از الهی پرسیده بود: ( خانم تهامی همسر دارد؟) که الهی اطلاعات کافی در اختیارش گذاشته بود و من و عماد را تا حد اوناسیس ارتقاء جاه داده بود. مارینا گفته بود: ( با این همه ثروت خانم تهامی زن ساده پوش و بی تجملی است.) وقتی الهی حرفهای او را برایم ترجمه کرد خندیدم و گفتم:
    ـ به او بگو ان قدر ثروتمند که هنوز به حقوق کارمندی ام تکیه دارم و می ترسم تا اخر برج کم بیاورم. الهی حرفهای مرا برای مارینا این گونه ترجمه کرده بود که سادگی شکوهش بیشتر از تجمل است. مارینا پس از شنیدن به الهی گفته بود خانم تهامی ان قدر زیباست که سادگی را به تجمل باشکوه نزدیک می کند. الهی اضافه کرد زن نکته سنجی است مارینا پرسیده بود ایا من فرزند دارم. که الهی جواب منفی داده بود. من گفتم:
    ـ او بقدر کافی از ما اطلاعات گرفته حالا شما بپرس که ایا شوهر و فرزند دارد یا نه.
    الهی به خنده حرفهایم را برایش ترجمه کرد و مارینا گفت که ازدواج کرده و دو فرزند دارد. یک پسر و یک دختر.
    الهی گفت:
    ـ قرار مسافرت را بگذارم یا این که باز هم اطلاعات جمع کنم؟
    گفتم:
    ـ نه دیگر کافی است و قرار مسافرت را بگذارید.
    صحبتهای ان دو طولانی شد و بستنی من اب شد. تحمل حرفهایی که از الهی شنیده بودم و تظاهر به ارامش که بتوانم در مقابل مهمان خوب ظاهر شوم از درون مرا تخریب کرده بود و می ترسیدم اگر روی پا بایستم خرد شده و به زمین بریزم. وقتی الهی گفت( تمام شد)، به ساعت دستم نگریستم و بلند شدم و با مارینا خداحافظی کردم و گفتم:
    ـ تا فردا.
    با الهی از پله های هتل که پایین می امدیم گفت:
    ـ مارینا مایل است که اول از شمال دیدن کند و بعد از اصفهان و شیراز. مادو ، سه روزی می رویم گرگان.
    پرسیدم :
    ـ چرا گرگان؟
    گفت:
    ـ استان های شمالی را دور می زنیم. شاید هم رفتیم ....
    گفتم:
    ـ نه خیلی طولانی می شود من می خواهم وقتی عماد برمی گردد تهران باشم.
    گفت:
    ـ هرطور که صلاح می دانید. شما بگویید کجا من برای همان جا برنامه ریزی می کنم.
    گفتم:
    ـ زمینی می رویم چالوس و از همان راه هم برمی گردیم. سکوت کرد و من هم تکه های شکسته غرورم را پیش هم چیدم شاید بتوانم ترمیم کنم.
    او سکوت را شکست و گفت:
    ـ از من منتفر شوید بهتر از ان است که کودک و بی تجربه بمانید. باورکنید در بیان ان چه که به شما گفتم صادق بودم و نگران اینده تان هستم.
    ترجیح داد م به سکوتم ادامه دهم و او افزود:
    ـ در زندگی از زنهایی که دور از پشم همس مال اندوزی می کنند نفرت داشته و دارم. چه گمانم این است که باید دو شریک با هم صادق باشند وچیزی از هم مخفی نکنند.اما شاید این اولین مورد باشد که خودم دارم مشوق می شوم که برای خود اندوخته داشته باشید و به فردایی که ......
    باخشم گفتم:
    ـ به فردایی فکر کنم که چون لباس نیمدار می شوم و توبره ام خالیست ؟
    گفت:
    ـ دورنگری کثیفی است اما منظورم درست همین بود.بله !چه خوشایندتان باشد و چه نباشد شما باید به فکر ان روز باشید.
    گفتم:
    ـ خوب است شما به حال خود دل بسوزانید و مرا راحت بگذارید.شما از عماد منفورتر هستید و من به عماد خواهم گفت که نظر شما در مورد او چیست.
    با صدا خندید و گفت:
    ـ او می داند و علی رغم تصور شما ، اهنچی مرا ادم صادقی می داند و بهمین دلیل من توانستم اینهمه اطلاعات کسب کنم.عیب شما این است که دارید پیله ای برای خود می تنید که دوام و استحکام ندارد.
    مقابل خانه عماد نگهداشت و در زمان پیاده شدن گفت:
    ـ اگر تغییر عقیده دادید خبرم کنید.
    پرسیدم:
    ـ در چه مورد؟
    گفت:
    ـ شمال.
    با گفتن بسیار خوب در اتومبیل را باز کردم که گفت:
    ـ تارا؟ اگر واقعا دوستش دارید در کنارش بمانید و در غیر ان ، همگی مان را نجات دهید.شب بخیر.

    (پایان ص 244)
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  7. #27
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل یازده هم ـ 1

    از بزرگترها شنیده بودم که فکر کردن در همه امور باعث می شود که تصمیم درست گرفته شود. اما من هرچه بیشتر فکرمی کردم عقلم به جایی نمی رسید و فقط بیهوده دور میدان تدبیر گشته بودم. شاید ان طورها که خودک را محک زده بودم در مقابل دارایی و تجمل بی اعتناء نبودم و ان را دوست داشتم و خود فریبی کرده بودم. شهرت و اعتبار عماد تنها انگیزه ای بود که مرا واداشته بود همسر او شوم و بعضی غرائز باطنی ام را فراموش کنم. عشق، لذت مادرى، تحمل درد تنهای. سوختن و دم نیاوردن. برای کسب شهرت و اعتبار ان هم نه خورشیدی همیشه تابان بلکه تنها سایه ای ! حق با الهی بود و من می بایست خود خورشید خود می شدم. پس تصمیم گرفتم که وقتی عماد برگشت از او بخواهم سود پنج درصدی را که به نفع شرکت به دست اورده بودم به خودم بدهد تا بتوانم اندوخته کنم. فردای ان شب وقتی چمدان را می بستم تصمیم دیگری نیز گرفتم و ان این که به پوراشراق بگویم که چک پول در اختیارم قرار دهد تا اگر چیزی ماند برای خود نگه دارم. با همین نیت با الهی تماس گرفتم و گفت:
    ـ از شرکت چک پول تحویل بگیرید و خودم هزینه ها را پرداخت می کنم. الهی با گفتن هرچه شما بفرمایید به تماس پایان داد. برنامه سفر ما برای ساعت نه برنامه ریزی شده بود تا ساعت دوازده طول کشید و هنگامی که الهی به دنبالم امد تا باهم به هتل محل اقامت مارینا برویم گفت:
    ـ وقتی به مارینا خبر دادم که یکی دو ساعت تاخیر خواهیم داشت با نگرانی پرسید یعنی برنامه کنسل شد، که اطمینان دادم برنامه اجرا می شود اما با تاخیر.
    پرسیدم:
    ـ چرا انقدر طول کشید؟
    گفت:
    ـ اعضاء هیئت در مورد مبلغ نمی توانستند تصمیم بگیرند. یکی می گفت کم است و دیگری می گفت زیاد است. در نتیجه از من نظر خواهی شد و من با پیش کشیدن پای اهنچی و این که همسر ایشان را باید با اندوخته ای قابل ملاحظه روانه کرد متقاعدشان کردم و همان طور که خواسته بودید چک پول گرفتم.
    گفتم:
    ـ دیشب در مورد حرفها شما خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که حق با شماست و من هم می بایست به اینده خو فکر کنم.به همین خاطر می خواهم وقتی عماد برگشت به او بگویم سودی که حاصل شرکت شد مال من است و ان را برای خودم اندوخته کنم.
    گفت:
    ـ تصمیم عاقلانه ایست.
    بقیه را در سکوت طی شد و او چهره ای گرفته و در خود فرو رفته داشت وقتی مارینا سوار بر اتومبیل شد در صندلی عقب نشست و از زمان حرکت شروع کرد به سوال پرسیدن و یادداشت کردن. دیدم که الهی از این که مجبور است هم به سوالات او پاسخ دهد و هم برای من ترجمه کند خسته شده است.
    گفتم:
    ـ به پرسشهای او تنها جواب بدهید. شنیدن سوالات او از حوصله ام بیرون است. الهی کار ترجمه را رها کرد و با هم به گفتگو پرداختند و من بانگاه به جاده پرپیچ و خم از خود پرسیدم، ( من کجای این راهم؟) مارینا در طول سفر به قدر هر دوی ما پسته و بادام تناول کرد و به الهی گفت که میلی برای خوردن غذا ندارد. در مقابل رستوران وقتی الهی توقف کرد رو به من گفت:
    ـ مارینا قصد دارد فیلم و عکس بگیرد و اشتها ندارد شما چه می خورید؟
    گفتم:
    ـ غذایی سبک، من هم اشتهای چندانی ندارم.
    پوزخند زد و گفت:
    ـ انقدر صرفه جویی نکنید که رمقی برایمان نماند.
    از کنایه اش گذشتم و به خود گفتم،( اشتباه کردی که از تصمیم ات او را باخبر کردی.) مارینا به تنها چیزی که توجه نداشت این بود که چه کسی هزینه ها را پرداخت می کند. او محو مردم و مناظر طبیعت بود. وارد چالوس که شدیم الهی گفت:
    ـ اگر گرگان می رفتیم در هتل ناهار خوران اقامت می کردیم و از پارک گلستان هم دیدن می کردیم.
    گفتم:
    ـ تا لاهیجان برایش کافی ست. می رویم نمک ابرود و پارک سی سنگان. لاهیجان هم می رویم و موزه چای و تفریحاتی در همین ردیف.
    الهی مخالفت نکرد و در هتل بزرگ چالوس سه اتاق گرفتیم و هر کدام به اتاق خود وارد شدیم. به هنگام صرف شام فهمیدم که الهی و مارینا بدون ان که مزاحمتی برای من بوجود اوردند در خود هتل به تفریح پرداخته اند و مارینا خرید انجام داده، اسب سواری و شنا کرده و ساعتها را از دست نداده است. ان دو شام را با اشتهای کامل خوردند و برای قدم زدن من انها را همراهی کردم. دریا ارام بود و اب به رنگ شب در امده بود. تنها اوایش گوش نواز بود و موجهای سبکی که خود را به ساحل رسانده و ارام پا پس می کشیدند. هر سه در کنار هم روی صندلی به سمت دریا نشستیم و الهی گفت:
    ـ لطفا چهره تان را خندان کنید. مارینا معتقد است که شما از این سفر ناراضی هستید و بالاجبار امده اید.
    گفتم:
    ـ چه خوب تشخیص داده!
    گفت:
    ـ اما شما حکم میزبان را دارید و باید طوری وانمود کنید که مهمانتان کسالت را در چهره شما نبیند. لطفا به زور هم که شده لبخند بزنید و دو ، سه کلامی با او صحبت کنید.
    گفتم:
    ـ بسیار خوب. به او بگویید که ساعت نه صبح اماده باشد می رویم نمک ابرود. الهی ناراضی از برخورد من رو به مارینا کرد و جمله مرا بگفتن ( خانم تهامی می فرمایند امیدوارم تا این ساعت به شما خوش گذشته و شما را فردا برای دیدن منظره ای زیبا خواهیم برد.)، ترجمه کرد. مارینا به سویم نگاه کرد و با زدن لبخند تشکر کرد و از الهی پرسید که اگر من اجازه بدهم برود استراحت کند. به الهی گفتم:
    ـ شما بروید من کمی دیگر می نشینم و بعد می ایم. با رفتن انها نفی عمیقی کشیدم و بوی دریا را به جان خریدم و به خود گفتم،( چه به هم می ایند.) در اطرافم چراغهای پایه بلند روشن بود و روبرویم تا چشم می دید سیاهی بود و سیاهی. شب با خود رخوت اورده و وادارم می کرد بشنیم و ان قدر محو شب باشم تا که خورشید از ته دریا سر از خواب دوش بیدارکند. حضور کسی را را در صندلی کنار دستم احساس کردم. نگاه کردم. الهی بود که برگشته و چون روحی بی صدا در صندلی جا خوش کرده بود دقایقی به سکوت گذشت و او با روشن کردن سیگاری، ارام گفت:
    ـ مارینا اهل ونیز است و شاید ندانی که ونیز شهری است که بر روی صد و بیست جزیره کوچک قرار دارد و بیش از سیصد یا چهارصد شاید هم بیشتر پل دارد که این پلها کانال های اب را به هم مربوز می کند و هر کانال خودش خیابانی است. این را گفتم که بدانی او دریا ندیده نیست و اگر خود را محو دریا و ساحل نشان می دهد قصدش حق شناسی است. بد نیست که گاهی هم شما را مخاطب قرار دهید تا لا اقل با حسن اخلاق شما برگردد. متوجه حرفهایم شدید؟
    سکوتم زجرش داد، ته سیگار را با خشم به دور انداخت و رفت حق با او بود و به خود گفتم،( قصد ما خوش خدمتی کردن به مهمان است.) با این نیت که چون صبح اغاز شود رفتاری خوش ایند با مهمان خواهم داشت. بلند شده و به سوی اتاقم حرکت کردم. هنوز در را نگشوده بودم که صدایش را از پشت سرم شنیدم که پرسید:
    ـ حالتان خوب است؟
    بدون ان که سربرگردانم گفتم:
    ـ بله ممنونم. در را باز کردم و پشت سرم بستم. نور زرد رنگ اباژور از بستر گریزان و رو به پنچره نشستن و باز هم در سیاهی گم شدن و فکر کردن و فکر کردن. برای فرار از تنهایی، خود را روبرویم نشاندم و با او سخن گفتم. در گرمای تابستان، لباس پشمین پوشیده و کلاه بافتنی بر سر کشیده که تنها چشمها و دهانش هویدا بود. دستهایش در دستکشی که فقط سرانگشتانش پیدا بود.به او گفتم:
    ـ توهم چون من می ترسی؟ بگو بیشتر از بی پروایی واژه که اسان رسوا می کند می ترسی یا از جادوی نگاهی که افسونت می کند بیمناکی و می ترسی؟ این خموشی ،لب فروبستن ترس از نیش زبان و طعنه و تحقیرمردم نیست؟ یا که از این که عفت را به دنبال عصمت سنگ قلاب کوی بدنامی کنی می ترسی؟ اگر ترس تو هم همپایه ترس من است، لباس پشمین و کلاه بافتنی چاره کار نیست. سوختن و اب نطلبیدن ، واژه را باسکوت مهر نمودن ، چشم از جادوی نگاه برگرفتن گوش را سنگین کردن و اوای زیبا نشنیدن، مرغ عشق را از سینه برون کردن و سر بریدن، مرگ را طلبیدن، در خاک نمور خفتن تا به سازی نرقصیدن. من فکر می کنم، اینها همه رنگ است و فریب است. خود گول زدن از انواع اصیل است. رختی زیبا برتن شیطان رجیم است. من خود را گول می زنم. نمی دانم چه ساعتی به بستر رفتم و چه زمان خوابم برد وقتی از صدای تقه هایی که به در اتاق می خورد چشم باز کردم روز اغاز شده بود.خواب الوده در را باز کردم الهی را شاد و مرتب پشت در دیدم. پرسید:
    ـ هنوز خوابی؟
    گفتم:
    ـ دیر وقت بود که خوابیدم.
    گفت:
    ـ پس در غذاخوری منتظرتون هستم.
    در را بستم و با گرفتن دوش،خواب را از سر بیرون کردم. لباس پوشیدم و به غذاخوری رفتم. به روی مارینا خندیدم و پرسیدم:
    ـ صبحانه نخوردید؟
    گفت:
    ـ تا میزبان نباشد....
    گفتم:
    ـ لطفا بس کنید. به طرف میز که صبحانه روی ان چیده شده بود حرکت کردم و ان دو را نیز به دنبال خود به حرکت در اوردم. مارینا صبحانه کامل برای خود در سینی گذاشت و من تکه ای نان تست و پنیر همراه با چای اکتفا کردم. صبحانه حکمت نیز کامل بود. وقتی هر سه بار دیگر نشستیم الهی پرسید:
    ـ مقصد کجاست؟
    گفتم:
    ـ نمک ابرود.
    پرسید:
    ـ و پس از ان جا؟
    گفتم:
    ـ سر راه می رویم سی سنگان، راستش من برنامه ریز خوبی نیستم. شما خود ترتیب بدهید.
    گفت:
    ـ من حرفی ندارم.
    خوشحال شد و گفت:
    ـ پس زودتر صبحانه را تمام کنیم و چمدانهایمان را برداریم . با خوردن صبحانه هرکدام از ما برای جمع کردن جمدان به اتاقش رفت و من زودتر از انها اتاق را ترک کردم و با حساب کردن پول هتل، انعامی به خدمتکار دادم که چمدان را تا نزدیک اتومبیل اورده بود. مسافران در ساحل بلوایی به پاکرده بودند. خورشید تابان و هوا گرم بود. با امدن مارینا و حکمت حرکت کردیم و او باز هم به گرفتن فیلم مشغول شد. حکمت برای خوشایند مهمان، نوازی در ضبط گذاشت که خوشحالی مارینا را مضاعف کرد.
    حکمت پرسید:
    ـ می دانید خوبی تاریکی در چیست؟
    به نگاهم خندید و گفت:
    ـ این که تاریکی سرپوش است و ادم قابل رویت نیست. شما دیشب، تا دیر وقت دل به تاریکی سپرده و محوشب بودید.
    پرسیدم:
    ـ شما جاسوسی می کردید؟
    سرتکان داد:
    ـ نه من داشتم از قلب خودم تا پای پنجره پل می زدم، ببخشید اشتباه گفتم از تاریکی به روشنی پل می زدم. چند روزی است کارهای غیر عادی می کنم . شما را می رنجانم، به جهانبخش توهین می کنم. به مارینا اطلاعات غلط می دهم. مارینا که اسم خود را از دهان الهی شنید، به او گفت من نفهمیدم شما چه گفتید. الهی سر تکان داد و به او گفت داشتم به خانم تهامی می گفتم که تا حالا این دومین حلقه فیلمی است که مصرف کرده اید. او هم خندان در جواب الهی گفت خیلی مناظر طبیعت شمال زیباست.
    گفتم:
    ـ دروغگوی خوبی هستید.
    گفت:
    ـ از وقتی مسیر زندگی ام تغییر کرد و از یک مامور خرید به نماینده و سپس به یک سهامدار بدل سدم. اما چند روزی است شده ام همان حکمت بی پروا و رک گو.
    گفتم :
    ـ از روزی که با شما رویرو شدم را همین گونه شناختم .بی مطالعه و بی....
    پرسید:
    ـ بی تربیت، این منظور شما بود؟
    گفتم:
    ـ نه!
    گفت:
    ـ شاید واژه قشنگتری مد نظرتان بود مثل بی نزاکت.
    گفتم: نه!
    پرسید: پس چی؟
    گفتم: لطفا بس کنید.
    گفت: از صبح این دومین باریست که از من خواسته اید خفه شوم.
    گفتم: من بی ادب نیستم!
    گفت: پس واژه بی ادب مدنظرتان بود که پروا کردید. این هم نمک ابرود.
    گفتم: چه هوا تغییر کرد. هیچ نگفت و از اتومبیل پیاده شد. در را به رسم ادب برایمان باز کرد و به مارینا کمک نمود تا کیف و وسایل فیلمبرداریش را بردارد. فاصله پارکینگ تا گیشه بلیط فروشی حکمت برای مارینا توضیح می داد و با گرفتن بلیط در صف طویل منتظران ایستادیم. مارینا داشت فیلمبرداری می کرد که مردی خشمگین روبرویش ایستاد و فریاد زد:
    ـ حق نداری از ناموس ما فیلم بگیری.
    مارینا وحشت زده قدمی به عقب برداشت و الهی خود را سپر او کرد و گفت:
    ـ اما داداش ، این خانم به ناموس شما کار نداره. اون داره از تله کابین و منظره فیلم می گیره.
    مرد قانع نشده بود و گفت:
    ـ اما من خودم دیدم که داشت فیلم برداری می کرد..
    زمزمه در میان جمع افتاد و عده ای به دفاع از مارینا رو کردند به مرد و گفتند:
    ـ بس کن اقا تاکی می خواین ما رو به چشم وحشی ببینند و از ما حق توحش بگیرند؟ مثل ادم رفتار کن و اگر اعتراضی داری درست مطرح کن.
    مردی موی سثید پیش امد و رو به الهی گفت:
    ـ فیلم را نگاه کنید و قدری به عقب ببرید تا خود اقا نگاه کند.
    جوانی به تمسخر گفت:
    ـ فیلم ونوس را پاک کنید تا اقا خیالش راحت بشه.
    جنجال داشت بالا می گرفت که من گفتم:
    ـ این خانم یک توریست نیست و داره وظیفه شو انجام می ده.
    مرد مدعی کمی نرم شد و گفت:
    ـ خب اینو از اول می گفتین خانم.
    گفتم:
    ـ شما مجال صحبت ندادین.
    الهی رو به مارینا کرد و نفهمیدم چی گفت. مارینا به روی مرد لبخند زد و جنجال خاتمه گرفت.

    ( پایان ص 256)
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  8. #28
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل یازدهم ـ 2

    .در بالای کوه وقتی از تله کابین پیاده شدیم اسمان ابری سیاه پوشانده بود.روی نیمکت نشستیم و الهی برایمان از دکه چای گرفت.چای را ننوشیده بودیم که باران شروع به باریدن کرد و هر سه مان چای را گذاشته و قصد بازگشت کردیم. مارینا خندید. از این تغییر ناگهانی لذت می برد. او از الهی پرسیده بود شما برای اولین بار است که به این مکان می ایید؟ وقتی الهی رد کرده بود مارینا متعجب شده و پرسیده بود پس چرا به ما تذکر ندادید چتر باخود بیاوریم. لباسهایمان خیس شده بود و ظاهر اشفته ای پیدا کرده بودیم. تصمیم گرفتیم که در مهمانخانه ای توقف کنیم و تغییر لباس بدهیم. مارینا با درخواست ساکش قصد داشت همان جا لباسش را تغییر بدهد و تا رسیدن به مهمانخانه تحمل نداشت.به ناچار قبول کردیم و الهی در منطقه ای خلوت توقف نمود و خود از اتومبیل پیاده شد و مارینا در اتومبیل تغییر لباس داد.الهی وقتی سوارشد خشمگین و عصبانی بود. رو به من پرسید:
    ـ مایلید برگردید تهران؟ اگر برگردیم تهران می توانیم امشب و فردا استراحت کنیم.و پس فردا با هواپیما حرکت کنیم.
    پرسیدم: پس رفتن به گرگان؟
    گفت: این طور که معلوم است تا این خانم گرفتاری برایمان بوجود نیاورد دست بردار نخواهد بود.می خواست شما را ببیند که دید و به قدر کافی فیلم هم گرفته.
    گفتم: من حرفی ندارم اما ....
    الهی شروع به صحبت با مارینا کرد و نمی دانم به او چی گفت که مارینا هم قبول کرد.الهی برخلاف حرکت موقع برگشتن بر سرعت اتومبیل افزوده بود و حتی برای صرف غذا هم توقف نکرد.مارینا دیده برهم گذاشته و به خواب رفته بود و ما هر دو نیز سکوت اختیار کرده بودیم.از سد که گذشتیم ارام و برای ان که مارینا بیدار نشود گفتم:
    ـ از گرسنگی ضعف کرده .
    ناخوشنود گفت:
    ـ همان بهتر که بیدار نشود. امروز با حرکاتش داشت دردسر برایمان درست می کرد.
    گفتم : این واکنش از شما بعید است و بهتر از من می دانید که او طبق مرام خود رفتار کرد و قصد خاصی نداشت حالا باور کردم که رفتارتان غیر عادی شده و انورمال رفتار می کنید. .یر لب زمزمه کرد:
    ـ از این همه محبت نزدیک است بال دراورده و به اسمان پرواز کنم .
    گفتم : مرا ببخشید و مطابق با پیچ ههرازچم من نیز پیچیده و گیج گیجی میروم.
    پرسید : تا به حال پازل داشته اید؟
    گفتم : وقتی بچه بودم بله.
    گفت : من پازلی دارم که دو قطعه اش گم شده .
    گفتم : شاید زیر میز افتاده باشد.
    گفت : می دانم کجاست.
    گفتم : پس گم نشده .
    گفت : به سرقت رفته. ان هم رندانه و باچنان مهارتی که نفهمیدم.همیشه گمان داشتم که ادم زرنگی هستم و هیچ کس و هیچ چیز نمی تواند فریبم دهد. به قول دوستانم من جزء ان دسته از ادمهایی هستم که بایک نگاه ضمیر ادمها را می خوانم و گول ظاهر را نمی خورم همین اطمینان و اعتماد به خود بود که مراقبت کامل نکردم و دو قطعه را از دست دادم. ان هم چه دو قطعه ای که رکن است.
    گفتم: اگر می دانید کجاست پس چرا پس نمی گیرید؟
    گفت: چون لگدکوب شده و از فرم افتاده و دیگرجا نمی رود.
    به خنده گفتم: چیزی که زیاد است پازل. یکی دیگر بگیرید و از خیر ان بگذرید.
    متعجب پرسید: به همین سادگی؟
    گفتم: بله به همین سادگی. برای چیزی افسوس بخورید که حس در ان باشد و معنای غم و شادی را بفهمد.
    گفت: می فهمد و در میان تمام قطعات دو قطعه مهم و کلیدی به یغما رفت.
    گفتم: پس بی تفاوت نباشید و سعی کنید پس بگیرید.
    گفت: ان وقت با دنده های ساییده که جا نمی افتد چه باید بکنم؟ رفتار انورمالم به قول شما تاثیر گرفته از نبود این دو قطعه است.
    وقتی الهی ازحس داشتن ان دوقطعه کرد به خودم امدم و فهمیدم که چه منظوری دارد. خود را هم چنان به نااگاهی زدم و گفتم: شاید ان طور هم که شما تصور می کنید دزدیده نشده و اگر جستجو کنید پیدا می کنید.ان دو قطعه به چه کار رباینده می اید وقتی بقیه قطعات پیش شماست؟
    پوزخند زد و گفت: وقتی می گویم رندانه دو قطعه را ربود به همین خاطر است که او خوب می دانست تا این دو قطع نباشد،بقیه بی استفاده خواهد بود.کشوربی پادشاه!!
    به شیطنت گفتم : برایتان پازلی کامل خواهم خرید که نگرانیتان برطرف شود.
    نگاهی گذرا به صورتم کرد و بعد به جاده چشم دوخت و گفت : انچه سرقت کرده اید به من برگردانید کافیست!
    گفتم : اگر دست من است حرفی ندارم به شما رد خواهم کرد اما با دندهای فرسوده و ساییده شده چه می کنید؟
    گفت : سوزش جانکاهش را تحمل می کنم و عقوبت غفلتم را می پردازم .
    گفتم : چندروزی به من مهلت دهید تا عماد برگردد.کلید گاوصندوق دست اوست.
    گفت : صبر می کنم.
    مارینا بیدار شده بود و ان دو با م شروع به صحبت کردن. الهی بدون سوال از من مقابل رستورانی نگهداشت و در را برای پیاده شدن مارینا گشود.
    پرسیدم : من هم پیاده شوم؟
    با خشمی اشکار گفت : اگر گرسنه اید بله پیاده شوید.
    در طول بازگشت به خانه تصمیم گرفتم که بنامه سفر را لغو کنم و یا این که سیرتی را به جای خود روانه کنم. مارینا را به هتل رساندیم و حکمت مرا مقابل خانه عماد پیاده کرد و چمدانم را پشت در گذاشت و پرسید :
    ـ صبح شرکت می ایید؟
    گفتم : گمان نکنم.باید با اقای پوراشراق صحبت کنم که به جای من یکی دیگر را همراهتان کند.من توان سفر دیگر را ندارم.
    گفت : بله این طور بهتر است. شب بخیر!
    با رفتن او لحظه ای بر جای ایستادم و به خود گفتم،(هیچ انتظار چنین عکس العملی را داشتی؟ نه خواهش،نه التماسی!) به محض ورد مادر را از امدنم باخبر کردم و به سوالش که پرسید :
    ـ پس چرا انجا وارد شدی
    گفتم : الهی مرا پیاده کرد و چون خسته بود من چیزی نگفتم.
    پرسید : شام خورده ای ؟
    گفتم : بله .فقط خیلی خسته ام که می خواهم بخوابم .اخبار جدید چیست ؟
    مادر گفت : خبر تازه ای نیست. استراحت کن فردا می بینمت.
    پوراشراق بدون هیچ اعتراضی انصرافم را پذیرفت و پیشنهاد جانشین را قبول کرد . روز اغاز شده روزی بود همانند روزهای دیگر. با الهی تماس گرفتم و گفتم می توانید بیایید و پولهای مانده را تحویل بگیرید.
    پرسید : برنامه سفر تغییر کرد؟
    گفتم : نه. پابرجاست فقط به جای من سیرتی با شما خواهد امد.
    متعجب پرسید : شما نمی ایید ؟
    گفتم : به شما که گفتم خسته ام و خیال دارم انصراف بدهم. شما هم که تایید کردید.
    گفت : غیر ممکن است تایید کرده باشم.
    گفتم : به هر حال چنین شده .
    گفت : اما بلیط ها ؟ بلیط هواپیما به نام شما صادر شده و ما فرصت چندانی نداریم. لطفا تارا برنامه را تغییر ندهید. باور کنید سفر ما به شمال ان قدر مورد توجه مارینا قرار گرفته که بیش از زیبایی طبیعت شمال از خود شما خوشش امده و قصد دارد ازشما وشرکت شما به نحو احسن پیش اعضاء شرکت تان تبلیغ کند. تارا این شانس بزرگی برای شماست و اینده تان تامین است. باورکنید من خیروصلاح شما را می خواهم و اگر وجود من شما را خسته و کسل می کند قول می دهم تا خود شما سوالی را مطرح نکنید دهان باز نکنم .حالا راضی شدید؟
    گفتم: من خسته ام و در خود توان مسافرت دیگر را نمی بینم.
    گفت: شما همراه ما بیایید و بقیه اش را به من بسپارید. لطفا عجله کنید که فرصت چندانی نداریم.
    گفتم: اما پوراشراق...
    گفت: نگران نباشید من تماس می گیرم و کارها را روبراه می کنم فقط شما باید زحمت امدن به فرودگاه را بکشید تا من فرصت کنم به دنبال مارینا بروم.
    گفتم: این کار را می کنم. وقتی تماس را قطع شد بلافاصله با مادر تماس گرفتم و گفتم که عازم شیراز هستم. باتعجب پرسید:
    ـ هنوز نیامده می خواهی بروی؟
    گفتم:شما که اطلاع داشتید. چون فرصت ندارم وقتی برگشتم مفصلا باهم صحبت خواهیم کرد. باقطع دومین تماس، چمدان را گشودم و لباسها را خارج کردم تا لباسهای دیگری جایگزین کنم. تعداد لباسی که در خانه عماد داشتم کافی نبود و مجبورشدم تعدادی از لباسهای خارج کرده از چمدان را مجدد در چمدان بگذارم. به دنبال یافتن ادوکلنی که روزی برای الهی خریده بودم و حال خیال داشتم به او بدهم در کمد را باز کردم و چون نیافتم با این گمان که ممکن است عماد ان را در میز خود گذاشته باشد به جستجو پرداختم و در دومین کشو وقتی ناامید می گشتم چشمم به قاب عکسی افتاد که ما را در لباس نامزدیمان نشان می داد و عماد به من گفته بود همراه خود می برد و نبرده بود.خواستم به خود بقبولانم که فراموش کرده و از ان بگذرم که چشمم به حلقه او افتاد و از خود پرسیدم (مهنی این کار چیست؟چرا عماد هم قاب و هم حلقه را باید در زیر لباسهایش پنهان کند و همراه خود نبذد؟) دقایق سفر فذاموشم شد و فکر های ازاردهنده بر جای ان نشست وقتی به خود امدم دیگر شوری را که الهی با گفتارش در وجودم برانگیخته بود نداشتم و از سر اکراه چمدان بستم و راهی شدم. در فرودگاه ان دو را منتظر و چشم به راه خود دیدم. هنوز با یکدیگر احوالپرسی نکرده بودیم که شماره پروازمان را اعلام کردند. الهی به سرعت چمدانم را برای حمل به بار سپرد و خود روانه شدیم. در هواپیما مارینا کنارم نشسته بود. وقتی بر فراز اسمان ابری به پرواز در امدیم مارینا دستش را روی دستم گذاشت تا توجهم را به خود جلب کند و به زبان فارسی با گفتن( من خوشحالم که با شما دوستم) ، به نگاه متعجب من خندید و با زیرکی گفت: من یاد گرفت.
    گفتم: من هم خوشحالم که با شما دوستم.
    با فشردن دست که این بارگرم و صمیمی بود پیوند دوستی میان من و مارینا بسته شد. سفر خاموش! این نامی است که من روی سفرمان گذاشتم. چه در طول سه روز اقامت در شیراز میان من و الهی هیچ سخنی جز صبح بخیر و شب بخیر انجام نگرفت. اما اقرار می کنم که به هر سه ما بسیار خوش گذشت. سفری بدون تشویش و نگرانی. مارینا سعی داشت فارسی صحبت کند و من معلم فارسی او شده و از این کار لذت می بردم. وقتی سه روز به پایان رسید همه اقرار کردیم که زود به پایان رسیده و از مراجعت خشنود نبودیم. خنده هایمان دیگر از روی ریا و برای خشنودی دل مهمان نبود. احساس وابستگی می کردم و این وابستگی بیشتر به سوی حکمت بود که تازه فهمیده بود اگر مرا ازاد بگذارد و بی توجهی نشان دهد خشنودتر خواهم بود. وقتی از بنای تخت جمشید دیدن کرده بودیم او چنان شوری گذشته پرافتخار ایران را برای مارینا به تصویر کشیده بود که من با ان که زبان نمی دانستم می فهمیدم که دارد تاریخ کهن ایران را و مجد عظمت ان روزگار را به رخ مارینا می کشد که به او بگوید پای در سرزمینی نهاده که امپراطوران رم بارها از دلیران این مرز شکست خورده و عقب نشینی کرده اند. او مارینا را در حصار جنوبی تخت جمشید که کتیبه داریوش کبیر بود بیشتر نگهداشت تا به چشم خود ببیند و از شکوه تاریخ مافیلم بگیرد. وقتی خستگی ام را بر زبان اوردم با نوعی رنجش روی برگرداند و ما را به هتل بازگردانده بود. مارینا به حکمت گفته بود:( برای یکی شدن با گذشته شکوهمند شما وقت بسیار لازم است. اما همین قدر هم که دیدم اقرار می کنم که ان چه در کتب از ایران و ایران زمین خوانده ام نتوانسته اند که واقعیت ها را ان طور که امروز من خود شاهد بودم به رشته تحریر در اورند. خوشحالم که اینجا هستم و می دانم وقتی برگردم حرفهای زیادی برای گفتن خواهم داشت.)
    در مراجعت مارینا به هتل رساندیم و باز الهی مرا خانه عماد رساند. وقتی پیاده شدم بی اختیار گفتم:
    ـ چند دقیقه ای بیشتر مرا تحمل کنید. می خواهم نظر شما را بدانم. اتومبیل را پارک کرد و پیاده شد وقتی او را به داخل شدن دعوت کردم، لحظه ای تردید کرد و با گفتن( ممنونم همین جا می ایستم)، مرا واداشت که به تنهایی داخل شوم و یک راست به سراغ قاب عکس و حلقه بروم و ان را بردارم و برگردم به حیاط. روی پله مرمرین نشسته بود و هنگامی که صدای پایم را شنید بلند شد و ایستاد. گفتم:
    ـ این قاب عکس من و عماد است از مراسم نامزدی و این حلقه اوست. احساس کردم که از حرفهایم سردر نمی اورد و علت کارم را نمی فهمد. گفتم:
    ـ وقتی که می رفت اولین چیزی که با خود برداشت این قاب بود و چند بار به رخم کشید که برای رفع دلتنگی ان را می برد و من خود شاهد بودم که قاب را روی تمام لباسهایش گذاشت. اما پیش از سفر وقتی برای یافتن چیزی سر کشوی او رفتم قاب عکس و حلقه را که زیر لباس در ته کشو پنهان کرده بود، یافتم. با من صادق باشید و بگویید که شما از ابن حرکت چه برداشتی دارید؟
    نگاهم کرد و موشکاف و گفت:
    ـ فراموش کرده همین!
    خشمگین شدم و گفتم:
    ـ فراموش نکرده چون خودم دیدم که روی لباسهایش گذاشت و بعد در چمدان را بست.
    پرسید:
    ـ نظر خودتان چیست؟
    روی پله نشستم و گفتم:
    ـ دارم باور می کنم که فریب خورده ام و اوازهمسرش جدا نشده. چیزی که من از ان سر در نمی اورم این است که چرا برگشت و چرا تصمیم گرفت که ازدواج کند؟ شما خود در مورد عماد و همسرش به قدر کافی اطلاعات در المان جمع اوری کردید و خود شما بودید که به من گفتید ریتا زنی مدیرو قدرتمند است و این عماد است که دوست دارد به او تکیه کند. اگر چنین است پس چرا او را رها کرده و برگشت و چرا پس از مراسم عقد وقتی من در کنارش بودم به دیدن ریتا رفت و به او گفت که ازدواج کرده؟ خود عماد اقرار کرد که ریتا با خوشحالی این ماجرا را پذیرفته و در نظر داشت که با من از نزدیک اشنا شود که مخالفت کردم.اگر ریتا واقعا می داند که عماد ازدواج کرده پس چرا عماد حلقه و قاب عکسمان را با خود نبرده و در کشو پنهان کرده؟ من ساده ام اقای الهی و نمی توانم تجزیه و تحلیل درستی بکنم، اما شما مرد با تجربه ای هستید. لطفا به من بگوید واقعا منظورعماد از این کار چیست؟
    پرسید:
    ـ چرا از من می پرسید در صورتی که می دانید نظر من چیست؟
    گفتم:
    نظر شما چیست؟ می دانم ان قدر مرد با وجدانی هستید که برای خوشایندم حقیقت را ورانه جلوه ندهید.
    الهی به فکر فرو رفت و بعد نگاهم کرد و پرسید:
    ـ بگویید با او چگونه اشنا شدید؟
    من هم صادقانه ماجرای عزیزه خانم و خواستگاری کردن جلال الدین و بعد خواستگاری عماد را گفتم و وقتی ساکت شدم که او دیگر همه چیز را در مورد من و عماد می دانست. وقتی سکوت طولانی شد پرسید:
    ـ شما مطمئنید که او به دلیل عقیم بودنش از ریتا جدا شده و موضوع دیگری نبود است؟
    پرسیدم: نمی دانم . من حرفهای عماد را برایتان گفتم ایا هیچ مردی حاضر می شود خود را ناتوان جلوه دهد؟
    گفت: مصالح؟ مصالح؟
    گفت: این که من می دانم همسر شما نه تنها عقیم نیست بلکه برعکس دو فرزند زیبا دارد. دختری چهار ساله و پسری یک ساله.
    صدای اه ناباور من الهی را مشوش کرد و گفت:
    ـ ارام باشید . من با خود عهد کرده بودم که این موضوع را به شما نگویم و حالا پشیمانم، اما چهره نا امید شما وادارم کرد که لب به این حقیقت تلخ باز کنم. من برای ان که خود شما به حقیقت برسید و کمتر اسیب ببینید فیلمی هم که از عماد و پرستار بچه و پسرش در فروشگاه گرفته بودم در اختیارتان گذاشتم. شاید ان روز تقدیر چنین قرار گرفته بود که من و خانم سیرتی به ان فروشگاه برویم تا خانم سیرتی برای خانواده اش خرید کند.من بی هدف نگاه می کردم و چون چیز خاصی نمی خواستم.... اما نه اشتباه کردم به دنبال یافتن هدیه ای برای شما و اقا عماد بودم که به عنوان کادوی پیوندتان تقدیم نم که بی اختیار چشمم به اقا عماد افتاد که کودکی در اغوش داشت و از قفسه اسباب بازیها دیدن کرد. در وهله اول گمان کردم که اشتباه کرده و انچه که چشمم می بیند خطای باصره است. کنجکاوشدم بدون ان که دیده شوم او را تعقیب کردم. شنیدم که اقا عماد به ان خانم گفت:( شما به بچه ها نزدیکتر از من و مادرشان هستید، من که دائم در سفرم و ریتا هم ان قدر مشغله دارد که فرصت نمی کند به بچه ها توجه نشان دهد. شما پرستاری مهربان و یا بهتر است بگویم مادری مهربان برای بچه ها هستید. حالا به من بگید که اسباب بازی مورد علاقه بچه ها چیست؟) ان خانم گفت:( عروسک خرس) و عماد خرس برداشت. در همان لحظه بود که فکر کردم بهتر است از او فیلم بگیرم و به شما نشان دهم. تا دوربین فیلمبرداری را اماده کنم، او کودک را در کالسکه گذاشته بود و بقیه اش را که خودتان دیده اید.
    پرسیدم: پس ان کودک مو بور درون کالسکه فرزند عماد، و ان خانم پرستار بچه های اوست؟
    حکمت سر فرود اورد و ادامه داد:
    ـ خانم سیرتی هم این صحنه را دید البته اخرین صحنه را و من توانستم او را از نزدیک شدن و اشنایی دادن به عماد باز دارم و از فروشگاه بدون ان که دیده شویم خارج شویم.همین امر باعث شد که من در مورد عماد کنجکاو شوم و کنجکاوی کنم و در اخر بفهمم که همسرش کیست و کجا کار می کند. من به عماد گفتم که همه چیز را در مورد زندگی اش می دانم اما از افشای فرزند خود داری کردم و او به گمان این که اطلاعات من ناقص است موضوع عقیم بودن خود و این که شما دانسته به این پیوند رضایت دادید اشاره کرد و موضوع دست نوشت شما را پیش کشید. من در دل به سادگی و ساده دلی شما افسوس خوردم و به خود گفتم عماد نمی خواهد همسرش را در ثروت خود شریک کند و خیال دارد هر چه دارد پس از فوتش به دو فرزندش ارث برسد . این بود که به خیال خود به دنبال چاره برای شما گشتم و به این نتیجه رسیدم که چرا شما تا او زنده است برای او ثروت اندوزی نکنید؟حالا که صحبت از نیرنگ و فریب است چرا شما جوانی تان را مفت و مسلم از دست دهید و به همین خاطر هم بود که اسرار داشتم و هنوز هم دارم که به فکر اینده باشید چون همسفر راهتان مرد یکرنگی نیست .
    گفتم : انقدر ضربه های گوناگون تحمل کرده ام که فکر می کنم به قدر تمامی عمرم ضربه دیده و از درون شکسته شده ام . شاید هم چشمه اشکم مسدود شده و اشک نمی بارم . اما به من بگین چرا باید عماد چنین کند و منظورش از این کار چیست؟ او دیگر کمبودی نداشت که به خود اجازه داد با سرنوشت من بازی کند؟
    الهی سیگاری در اورد روشن کرد و گفت:
    ـ این موضوعی است که تاکنون من هم نفهمیدم. اما حدس می زنم هر چه هست در المان نیست و همین جاست. در همین ایران و شاید در خانواده او. شما از خانواده او چه می دانید؟
    گفتم: همان چیزهایی که یا عزیزه تعریف کرده و یا این که جسته و گریخته از مادر و دیگران شنیدم.
    پرسید: مثلا؟
    گفتم: این که اهنچی بزرگ یعنی مرحوم عبدالله خان دو پسر دارد که بزرگترین انها یعنی محمود اهنچی که پدر جلال الدین است و دیگری عماد اهنچی که از عنفوان جوانیدر پی تجارت از ایران خارج شده و بعد از فوت پدر به ایران برمی گردد که ماندگار شود. همه می دانند که او در خارج ازدواج کرده ولی همسرش چون از امدن به ایران و زندگی در اینجا سرباز زده عماد هم مجبور شده طلاقش بدهد. این دلایلی است که همه باور کرده اند اما خود عماد دلیل جداشدنش را همانی ابراز کرد که برایتان گفتم.
    پرسید: ایا ثروت پدر میان دو برادر تقسیم شده؟
    گفتم: بی اطلاعم. چون از زمانی که ما نامزد شدیم فرصتی برای شناخت هم به دست نیاوردم و بهتر است بگویم اگر فرصت هم داشتیم به تنها مسائلی که وارد نشدیم همین موضوعات بود. ایا شما فکر می کنید که موضوع ارث در میان است؟
    الهی سرفرود اورد و گفت:
    ـ بله اما مطمئن نیستم. خوب است خود شما بی ان که کنجکاوی دیگران برانگیخته شود تحقیق کنید و بفهمید که ایا ارث تقسیم شده است یا خیر. و این که ایا برای تقسیم شدن شرایطی هم منظور شده یا این که...
    گفتم: می دانم که منظور شده بود. در شب مهمانی پرند از زن عمو شنیده که گفت، اگر عماد همسرش را طلاق نداده بود ارث به او تعلق نمی گرفت. من ان شب کنجکاوی نکردم ولی حالا دارد موضوع برایم روشن می شود.
    الهی گفت: بله حالا دارم می دانیم انگیزه او برای پنهانکاری چیست. او به ظاهر وانمود کرد که از همسرش جدا شده و برای فریب دادن دیگران شما را عقد کرد تا همه باورکنند و ارث به او هم تعلق بگیرد. از ان سو
    شما را فریفت که مرد ناتوانی است و خیالش را از بابت فرزند اسوده کرد و با گرفتن ان سند مسخره از شما،
    دستتان را از دامن اموال کوتاه کرد. بسیار زیرکانه عمل کرد و بدبختانه هم شما و هم مادرتان به علت بی تجربگی....
    گفتم: شاید دلیل انتخاب من هم همین بوده که می دانسته برادرم اینجا نیست و مرد دیگری در زندگیمان وجود ندارد که راهنمایمان باشد و او با خیال راحت می تواند به اهدافش برسد.
    الهی خندید و گفت:
    ـ من به شما قول می دهم که فروش سهام برای سهیم شدن در شرکت هم حقیقی نیست و او با همان مبلغ به ارث رسیده سرمایگذاری کرده تا به همه نشان دهد که ماندگار است و خیال رفتن ندارد. ان روز در جلسه هیئت مدیره طوری سخنرانی کرد و برای سوداوری هرچه بیشتر شرکت داد سخن داد که همه را مبهوت کرد. او خود به اعضاء پیشنهاد کاندید شدن برای المان را مطرح کرد و مسئولیت خرید در ان جا را به عهده گرفت و خرید از ایتالیا را به عهده من گذاشت. عماد بانام بردن اسم چند رئیس که عنوان می کرد از دوستان صمیمی اش هم هستند و اسان می تواند با انها عقد قرار داد ببندد همه را از جمله خود مرا مجاب کرد و همه پذیرفتم.
    گویا در تنها موردی که فریبکاری نکرده در همین مورد است چون پیش از سفرمان به پوراشراق فکس زده و پرینت قرارداد را برای او فرستاده است. اعضاء هم خوشحال از موفقیت شما و عماد حاضر شدند در خواستتان را در مورد پول نقد قبول کنند.
    گفتم:
    ـ حال چه باید بکنم؟ از خودم به خاطر حماقتم بیزارم و اگر او هم حالا این جا بود...
    به خنده گفت: شما ادمی نیستید که دستتان را به خون کسی اغشته کنید. خدا را شاکر باشید که پیش از این که دیر شده باشد متوجه شدید.
    گفتم:
    ـ در ان صورت یقین بدانید هم او را می کشتم و هم خودم را.بیچاره تارخ و مادرم که گمان دارند من به سعادت رسیده و خوشبخت شده ام. خبر ندارد که جز نکبت و بدبختی سودی عایدم نشده. حال چه باید بکنم؟
    الهی چند قدم راه رفت و بعد روبرویم ایستاد و گفت:
    ـ دو راه دارید یکی این که وقتی امد حقیقت را به او بگویید و وادارش کنید و اقرار کند و پس از ان از او جدا شوید دوم این که به همین روال پیش بروید و شما هم چون او برای بدست اوردن مال، نقاب به صورت بزنید.
    که راه دوم به تبحر نیاز دارد و شما ندارید.
    پرسیدم:
    تبحر در چه مورد؟
    گفت:
    ـ این که به روی خودتان نیاورید و خود را همچنان نا اگاه نشان دهید و ماهرانه مال اندوزی کنید. تا عقد شما پابرجاست بنا بر گفته خودتان همه چیز در اختیار دارید ،پس از ان سود بجویید . خذا مرا به خاطر وسوسه کردنتان ببخشد. اما او باید پول بلیط بازی که شروع کرده بپردازد.
    زمزمه کرد:
    ـ باید فکر کنم.
    الهی با نگاه به ساعت دستش گفت:
    ـ بله این طور بهتر است. خب اگر دیگر با من امری ندارید رفع زحمت کنم.
    در انی احساس بی پناهی و سرگردانی کردم و با وحشت اشکار گفتم: نه!
    اما زود به خود مسلط شده و گفتم:
    ـ اه ببخشید. بله شما...
    گیج شده و نمی دانستم از چه الفاظی باید استفاده کنم. دور خود چرخیدم و نمی دانم دنبال چه می گشتم.
    گفت:
    ـ تارا؟
    اوایش در گوشم می نشست اما درک معنا نمی کردم. با صدایی رساتر مرا خطاب نمود و با گفتن تارا خواهش می کنم، مرا برجای میخکوب کرد. نمی دانم از چهره وحشت زده ام دل به حالم سوزاند یا از درک تنهایی و بی پناهیم بود که گفت:
    ـ تارا، ارام بگیر. من در کنارت هستم و ترس تو بیهوده است.
    وقتی قادر به راه رفتن شدم و به طرف در خانه به راه افتادم پیش از ان که در باز کنم گفتم:
    ـ به خاطر همه چیز ممنونم.
    در ادای این کلمه چشمه خشکیده جوشیدن اغاز کرد و قطرات اشک روی گونه ام روان شد. با صدایی متاثر و بم زمزمه کرد:
    ـ تارا تو برای مقابله با سفاکی زندگی خیلی بی تجربه ای. راه اول را انتخاب کن!
    بعد در را باز کرد و بدون خداحافظی رفت.

    ( پایان ص 275)
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  9. #29
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل دوازدهم ـ 1

    نمی توانستم باورکنم. افکار رساتر و شفاف تر از باور تمامی روحم را تخسیر کرده بود. و ان شب رها شده چون برگی بر اب به سوی ابشار سهمگین در حرکت بودم. از صدای گوشخراش زنگ تلفن دیده ام باز شد و خود را روی تخت خواب دیدم. وقتی گوشی را برداشتم از صدای هیجان زده عماد که گفت:
    ـ سلام عزیزم حالت چطوره؟
    تمام وجودم لرزید و به سختی توانستم بگویم خوبم. از تن صدایم فهمید که مرا از خواب بیدار کرده و بالحنی پوزش خواه گفت:
    ـ از خواب بیدارت کردم معذرت می خواهم. اما خواستم پیش از ان که راهی شرکت شوی با تو حرف بزنم. خوشحالم که وقتی برمی گردم تو را می بینم. سفر خوش گذشت؟
    گفتم: خوب بود.
    گفت:
    ـ خدا را شکر، خواستم اطلاع بدهم که امروز حرکت می کنم اما تنها نیستم و دو مهمان به همراه دارم که وقتی رسیدم انها را می برم هتل و بعد خودم می ایم خانه. لطفا به پوراشراق هم خبر بده.
    عماد با گفتن به زودی می بینمت عزیزم،تماس را قطع کرد. از خود پرسیدم، ( خب حالا چکار کنم؟ ایا همینطور ادامه می دهی و می گذاری که به نادانی ات بخندد و یا این که به محض رسیدن مقابلش می ایستی و نقاب از چهره اش برمی داری؟ راه سومی هم وجود دارد و ان این که هم بمانی و به همین وضع زندگی کنی و هم رسوایش کنی و وادارش کنی که تاوان بپردازد. اگر بنابر مصلحت مجبور شده ازدواج کند پس حقیقت را کتمان کرده تا بتواند از ارث نصیب ببرد. می توانی تدید کنی که اگر خواسته هایت را عملی نکند او را لو می دهی. اما خواسته ، خواسته ام چیست؟ ایا معصومیت جسم و روحم را می توانم از او بگیرم و تارای گذشته شوم؟ اگر ایستادگی کرد و نخواست تاوان بپردازد چی؟ ان قدر گیج شده ام که نمی دانم راه درست کدام است.)
    وقتی بلند شدم تا برای شستن دست و رویم بروم این فکر با من بود که زجرکشش خواهم کرد. به پوراشراق خبر دادم که عماد به همراه دو مهمان وارد می شود و پشت میز کارم نشستم. شبنم سرحال و با نشاط پذیرایم شده وبود و ان چنان صورتم را غرق در بوسه کرده بود که سوزشی خفیف هنوز روی پوستم باقی بود. سیرتی در اتاق حاضر نبود و به سوالم که پرسیدم: پس الهه کو؟
    شبنم با شیطنت گفت: دارد قاپ دل علیزاده را می دزد و دیگر چیزی نمانده که کار تمام شود.
    پرسیدم: کارها خوب پیش می رود؟
    شبنم سر فرود اورد و گفت: بله و از این بهتر هم می شود. گویا شنیدم که اقا عماد دارد با دست پر برمی گردد و شما خانم و اقا هر دوتان گل کاشته اید. دیروز در غذاخوری شرکت همه از این موضوع صحبت می کردند و از طرف اعضاء همه کارمندان به شیرینی خامه ای مهمان شدند.
    صدای زنگ تلفن روی میزم باغث قطع صحبت شبنم شد و زمانی که گوشی را برداشتم صدای الهی در گوشی پیچید که پس از گفتن سلام گفت: اگر چند دقیقه ای بیاید به اتاقم ممنون می شوم.
    گوشی را که گذاشتم به شبنم گفتم:
    ـ من می روم و برمی گردم. اما لطفا به سیرتی بگو که من از غیبتش خشنود نشده ام. حس می کنم که دارد از دوستی مان سوءاستفاده می کند.
    شبنم با گفتن خیالت راحت باشد مرا روانه اتاق الهی کرد. وقتی با تقه ای به در وارد شدم او ازپشت میزش بلند شد و به استقبالم امد و با پرسیدن حالم پذیرایم شد.
    حکمت به مبل اشاره کرد و من نشستم او نیز مبل روبرویم را انتخاب کرد و نشست.
    پرسیدم: خبری شده؟
    برویم لبخند زد و گفت: عماد دارد می اید ان هم با دو مهمان.
    گفتم: می دانستم چون خودم این خبر را به اقای پوراشراق دادم.
    گفت: اما حتم دارم که نمی دانی یکی از مهمانها ریتاست.
    حس کردم تمام وجودم یخ کرد و پیش چشمم لحطه ای همه چیز سیاه شد.
    حکمت گفت:
    ـ متاسفم که این خبر را من دادم. اما صلاح دیدم که بدانید و خودتان را برای این ملاقت اماده کنید.
    به سختی پرسیدم: برای چی اون؟
    حکمت گفت: من هم نمی دانم اما حدس می زنم که اقا عماد ریتا را می اورد تا از نزدیک شرکت را ببیند و شاید هم شریک شود.
    با ناباوری نگاهش کردم و با تردید پرسیدم:
    ـ اما او کارخانه دارویی دارد و کار شرکت ما....
    حکمت سر فرود اورد و در همان حال گفت:
    ـ این حدس من است و هنوز هیچ چیز معلوم نیست. شاید هم این ریتا با اون ریتا فرق داشته و تنها تشابه اسم باشد.
    پرسیدم: نام فامیل چی؟
    لبخند زد و گفت:
    ـ همین موضوع است که دچار تردیدم کرده. ایا تو می دانی همسر عماد فامیلش چیست؟
    خندیدم و گفتم: شما در م.رد او تحقیق می کردید از من می پرسید.
    گفت:
    ـ من دوستی در المان داشتم که او تحقیق در مورد اهنچی و ریتا کرد و به من خبر داد. به گمانم او گفت ریتا گومز. اما فامیل این مهمان ریتا بوخورس است!
    گفتم: اگر ریتا ،همان ریتای مورد نظر ما باشد من در نگاه اول او را می شناسم.
    حکمت گفت: باید بفهمم هدف انها از این مسافرت چیست و چرا ریتا گومز با فامیل جعلی امده. در ضمن خواستم هوشیارتان کنم که اگر ریتا خودش بود طوری رفتار نکنید که انها مشکوک شوند. ایا می توانی خونسرد و بی اعتناء باشی؟
    گفتم: گمان نکنم.
    حکمت بلند شد چند قدم راه رفتو بعد روبرویم ایستاد و گفت:
    ـ اما باید بتوانی، چه ممکن است مجبور باشی هر روز با او روبرو شوی و مهمان شرکت را در شهر بگردانی.
    جمله اخر را به تمسخر برزبان اورد و به نگاه من خندید و گفت:
    ـ تعجب ندارد. هرچه باشد شما همسر اقای رئیس هستید و میزبانی مهمان همسر به عهده خود شماست.
    گفتم:
    ـ من این کار را انجام نمی دهم و از عماد خواهم خواست که مرا معاف کند.
    حکمت گفت:
    ـ وشانس پرده برداری از حقیقت را از دست بدهی! چیزی که من در مورد ریتای اهنچی می دانم این است که او زبان فارسی را می فهمد و می تواند تکلم کند. پس در مقابل او با عماد طوری رفتار نکنید که...
    گفتم:
    ـ لطفا بس کنید. از سردرد، شقیقه هایم در حال ترکیدن هستند. می شود بگویید میرزا برایم مسکن بیاورد.
    حکمت اتاق را ترک کرد و من که به حالت تهوع دچار شده بودم به سوی دستشویی دویدم. چند مشت اب پیاپی بر صورتم ریختم و سعی کردم نفس عمیق بکشم. ضربه ای به درب دستشویی خورد و صدای الهی را شنیدم که پرسید:
    ـ حالتان خوب است؟
    دررا باز کردم و گفتم:
    ـ مسکن!
    قرص را با تمام محتویات لیوان اب سر کشیدم و مجدد که نشستم گفتم:
    ـ ضربه پشت ضربه . مگر من چقدر توان و تحمل دارم؟!
    حکمت گفت: باورکن می فهمم و از این که مجبورم من این خبرهای ناگوار را بدهم از خودم تنفر پیدا کرده ام اما از سوی هم چاره ندارم و مجبور هشیارت کنم.
    گفتم: تقصیر شما نیست. به خودم دارم شکایت می کنم. کار شما لطفی ست که مرا اگاه می کند که هشیار باشم و دچار غفلت نشوم. اما اگر این ریتا ان ریتا نباشد چی ؟
    حکمت گفت: بخاطر شما و به خاطر خود عماد از خدا می خواهم که من اشتباه کرده باشم ریتا بوخورس ، ریتا بوخورس باشد . شما چه ساعتی می روید فرودگاه؟
    گفتم: نمی روم چون عماد ساعت ورودش را اطلاع نداده و فقط گفت اول مهمانها را به هتل می رساند بعد می اید خانه.
    حکت گفت: پوراشراق هم از ساعت ورود خبر نداشت و تعجب کرده بود که چرا اهنچی بدون تشریفات مهمانانش را وارد می کند.
    پرسیدم: نفر دوم چی، مرد است یا زن؟
    حکمت خندید : نه او مرد است!
    پرسیدم: می توانم بروم ؟
    سر فرود اورد و من بلند شدم. تا مقابل در بدرقه ام کرد و با گفتن خواهش می کنم به خودتان مسلط باشید مرا روانه کرد. به جای استفاده از اسانسور از پله ها بالا رفتم. در حالی که در میان امید و یاس در نوسان بودم، به هنگام گذاشتن پا بر روی پله احساس کردم که پای راستم متزلزل تر از پای چپم شده و توان سمت راست بدنم ضعیف است. به سختی پله ها را پیمودم و وارد اتاقم شدم. سیرتی امده بود و پشت میز مشغول کار بود با دیدنم بلند شد و سخت مرا دراغوشم کشید و ضمن بوسیدن صورتم پرسید:
    چرا رنگت پریده و انقدر سردی ، مریضی ؟
    سرتکان دادم و او ناباور گفت: چرا تو بیماری.
    بعد رو به شبنم کرد و پرسید:
    ـ رنگش نپریده؟
    شبنم کار را رها کرد و به سویم امد با تعجب گفت:
    ـ چرا دروست مثل گچ دیوار شده. چیزی شده؟ توکه حالت خوب بود .
    گفتم: نگران نباشید حتمن فشارم اقتاده. میروم خانه و استراحت می کنم. اما حقیقت ان بود که به قدری حالم بد بود که مجبور شدم به جای اتومبیل خودم با اتومبیل اژانس بروم به خانه مادرم و دو روز بستری شدن در خانه مادر مداوا شدن توسط او این حسن را داشت که از میزبانی مهمانی معاف شوم و عماد خود به تنهایی پذیرای انها شود. تماس من و عماد فقط از طریق تلفن صورت گرفته بود و او مجال اینکه خود بدیدنم بیاید را نداشت. در صبح روز سوم وقتی زنگ خانه به صدا در امد و مادر ان را گشود، عماد با سبد گل بزرگی به عیادتم امد. صورتش شادمان بود بر خلاف تصورم او از بیمار بودنم اندوهگین و افسرده نبود. رفتار شادش انگونه محسوس بود که مادر را متعجب کرد و با لحنی گله مند پرسید:
    ـ اقا عماد گویا از این که تارا بیمار است خوشحال هستید ؟
    گله گی مادر گویی زنگ بیداری بود برای عماد. در انی بیدار شد و لحنی اندوهگین به خود گرفت و گفت:
    ـ این چه حرفی است مادر؟ تارا، جان من است. من مخصوصا خود را خوشحال نشان می دهم که تارا کسل نشود. اما باور کنید در خانه را باز کردم با تاریکی و سکوت ان مواجه شدم قلبم گرفت و دقایقی مبحوت فقط نگاه کردم. نمی دانی با چه حالی شماره منزل شما را گرفتم و متوجه شدم که تارا بیمار است.
    برای ان که بیشتر مجبور نباشم دوروی اش را بشنوم و تحمل کنم گفتم:
    ـ لطفا بس کن مادر قصد شوخی داشت. از مهمانانت برایم بگو. از شرکت چه خبر؟
    عماد نفس اسوده ای کشید و مادر ناراضی ما را تنها گذاشت. عماد صندلی را کنار تخت خوابم گذاشت و گفت:
    ـ یک کار عضیم در پشت است و من قصد دارم کلیه سرمایه را بگیرم و در المان سرمایه گذاری کنم.نمی دانی تارا چه ثروتی از این راه نسیبمان می شود.
    پرسیدم: تمام سرمایه را؟
    پفت: شاید هم نه همه اش را، شاید سهمی متابق با همه و یا کمتر از همه. این مهم نیست. اصلا سرمایه گذاری ما در خارج است!
    گفتم: اما من به این کار راضی نیستم و ...
    از سر بی حوصلگی سر تکان داد: چی داری کمی گی عزیزم؟ تو هیچ وقت در بازار تجارت نبوده ای و نمی دانی سوددهی چیست و ضرر و زیان کدام است.
    گفتم: حق با توست من از تجارت چیزی نمی دانم اما همین قدر هم که می دانم این است که صلاح نمی دانم....
    حرفم را قطع کرد: اما من تصمیم خود را گرفته ام و از ان برنمی گردم. یکی از دوستانم حاضر شد سهم مرا در شرکت خریداری کند.
    گفتم: پس سهم من چی؟ مگر قرار نبود سود پنج در صدی به من تعلق بگیرد؟
    گفت: اگر تو این طوری می خواهی من حرفی ندارم.سور را به تو می دهم و ...
    لحظه ای به فکر فرو رفت و پس از ان پرسید: دوست داری سهام را به نام تو کنم؟ اگر مایل باشی با همین سود و مقداری دیگر که به تو خواهم داد می توانی سرمایه ای در حد انتظاری یا الهی داشته باشی.تو در اینجا و من هم در المان، فکر خوبی است!
    پرسیدم: وبعد از انتقال سرمایه حتمی خود هم مجبوری که انجا زندگی کنی، بله؟
    سر فرود اورد و گفت: صد البته. توهم انجا تنها نیستی، تارخ هست، گزیلا هست و...
    حرفش را قطع کردم و گفتم: این شرط ما نبود. فراموش کردی که قول دادی در ایران بمانی و مهاجرت کنی.
    گفت: قبول دارم اما این حرف مال ان زمانی بود که حرف سود کلان نبود اما امروز باور کن تارا من و تو می توانیم یکی از ثروتمندترین ادمهای این کره باشیم و من حاضر نیستم هیچ چیزی مانع این کار شود.
    پرسیدم: حتی اگر به جدایی ما ختم شود؟
    سر تکان داد و گفت: بهتر است پیش از گفتن این حرفا با تارخ صحبت کنی و نظر اورا بپرسی.من یقین دارم او می تواند تو را متقاعد کند و عازم شوی.
    پرسیدم: پس امدن این دو نفر به چه علت بود؟
    گفت: انها با شرکت داد دو ستد خواهند داشت و خوشبختانه همه چیز بر وفق مراد است.
    به خودم فشار اوردم تا توانستم بپرسم: عماد ایا این خانم همسر تو ریتا نیست؟
    ان چنان گیج و مبهوت شده بود که لحظاتی رنگ از چهره اش پرید و نتوانست جوابم را بدهد. از این حالت سود جسته و گفتم: و ایا برادرت می داند که این خانم نه تنها از توجدا نشده و با تو متارکه نکرده بلکه از تو صاحب دو فرزند است؟ یک دختر و یک پسر. ایا به انها گفته ای که مرا به این علت عقد کردی تا بتوانی بنابر وصیت، سهم الارث خود را مطالبه کنی و من در واقع الت دست بودم نه همسرت؟
    با سرافکندگی گفت: چاره ای نداشتم.
    گفتم: تو کثیف ترین راه را برای رسیدن به این ارث انتخاب کردی و مرا فریب دادی. مادر المان که بودیم همه چیز را فهمیده بودم اما به خود امیدواری دادم که تو ان قدر شرف در وجودت هست که یا خود اقرا کنی و یا این که بیشتر از این بازی ام ندهی. اما حالا که می بینم باز هم داری با وقاحت نثش بازی می کنی متاسفم که بگویم من هم از این بازی سهم خود را می خوام.
    پرسید: چقدر؟
    گفتم: تمام سرمایه شرکت را .
    نگاه گستاخش را به چهره ام دوخت و گفت: اما انها دیگر متعلق به من نیستند و همین امروز صبح واگذار کردم .
    گفتم: مهم نیست مبلغ سهام را به من می دهی.
    خندید و با حالتی عصبی گفت: اما انها هم دیگر موجود نیستند. من در حال حاضر این خانه را دارم و اتومبیلی که در بیرون خانه پارک شده و حدود ده میلیون پول که در حصابم موجود است. اگر بخواهی می توانی این خانه و اثاث و نیمی از موجودی را به تو ببخشم تا راضی شوی.
    خندیدم و گفتم: این که حق مهریه خودم هم نمی شوند.
    گفت: فراموش نکن اگر تو بخواهی از من جدا شوی به این صورت که ما هنوز عروسی نکرده ایم نیمیشاید هم کمتر مهر به تو تعلق خواهد گرفت.
    گفتم: اشتباه نکن من همه مهرم را با اضافه تمام سهام شرکت را از تو خواهم گرفت و به همه خواهم گفت که با چه حقه کثیفی توانستی همه را فریب بدهی.
    گفت: اگر دو روز پیش این تحدید را کرده بودی حاضر بودم به تو حق و سکوت بدهم اما عزیزم برای تو و خوشبختانه برای خودم تاخیر موجب شد که همه برنامه های من طبق نقشه عملی شود و دیگر مهم نیست برادرم و یا دیگران خبردار شوند، چون من به ان چه که می خواستم رسیدم. اگر می بینی دارم نرمش به خرج می دهم و حاضرم چیزی به تو بدهم فقط به خاطر این است که با صبوری همپایه من پیش امدی و مرا برای براورده شدن نقشه ام یاری کردی.
    گفت: تو ادم کثیف پست و رذلی هستی.
    حندید و گفت: من رذل نیستم انهایی که برای مال و سرمایه ام جیب دوخته بودن حالا می فهمند که با ادم حالو روبرو نبوداند.
    از روی صندلی بلند شد و با گفتن به وکیلم می گویم تا ترتیب کارها را بدهد، از در اتاق خارج شد. فکرم کار نمی کرد و نمی دانستم که چه باید بکنم. سر در بالش کردم و باصدای بلند گریستم. با اگاه شدن مادر ، عزیزه خانم هم فهمید و در کوتاه روزی همه با خبر شدن و خانه ما شلغ و پر تحرک شد.برادر عماد ازشرمساری نیامد ولی جلال الدی و پرند امده بودند.یافتن عماد اسان بود اما او با هیچ کس به صحبت ننشست و به همه گفته بود با وکیلم صحبت کنید. گریه ها و اه و فغان های مادر مشکلی را حل نکرد و گره ای را باز ننمود.من هم چون اهنچی از شرم ساری روی رفتن به شرکت را نداشتم و تلفن های شبنم و سیرتی به بهانه های محتلف بی جواب ماندند. خداوندا اگر بدانم به سزای کدامین گناه تنبیه ام می کنی تا این حد نمی سوزم و زانویه غم بغل نمی گیرم. خود را بیگناه می دانم و این سرنوشت را که پای به خانه بخت نگذاشته، بیوه زن خطاب شوم را حق بود نمی دانم . تو خود دانی که هرگز برای هیچ موجودی بد نخواسته و باهمه یک رنگ و صادق بوده ام پس چرا چنین مقدر کردی که مردی فریبکار بنواند فریبم دهد و به مال و مکنت دست پیدا کند؟ اگر من بنده ای خطا کارم به پاکی مادری که بهشت به او ارزانی کرده ای رحم می نمودی و اشک حزن و اندوه بر گونه اش روان نمی کردی. نگاه غمگین او بسی از ستمی که بر من روا شده دلم را می سوزاند و تاب نگاه اههای جان سوزش را ندارم. اگر بگویم از زندگی سیر شده و ارزوی مرگ می کنم خودانی که از شدت یاس و ناامیدی است . نمی خواهم شکست را بپذیرم و هنوز کور سوی از امیدی به لطف و مهربانی تو دلم را روشن نگهداشته . خدای من می شود تاریکی قلبم را به نوری روشن سازی وتوانم دهی که بتوانم فعالیت دوباره را اغاز کنم؟ دلم می خواهد به او ثابت کنم که علیرغم باورش من او را نه به خاطر ثروتش و نه به خاطر عشق بلکه تنها به خاطر ان که فکر می کردم او هم حق خوشبخت شدن دارد و عقیم بودنش نباید او را از سعادت محروم کند، انتخاب کردم. حال چطور می توانم به مردی تکیه کنم که با قساوت، مهر و عطوفت زن و فرزندانش را ندیده انگاشته و به من روی کرده؟ ایا چنین مردی پشتوانه محکمی برایم خواهد بود؟ می دانم که چنین نیست. من خوشحالم پیش از ان که قلب زن و فرزندانش شکسته شود پای از زندگی او بیرون گذاشته و وجدان خود را معذب نکرده ام. اگر گریه می کنم نه بخاطر سعادتی که می توانستم داشته باشم و اینک ندارم،
    نه! فقط بخاطر نیش زبان و طعنه و کنایاب دوست و فامیل است که گاه مرا دیوانه و گاه احمق خطاب می کنند. تنها تو از کنه درون اگاهی . پس به من رحم کن و توانم ده که بتوانم ایستادگی کرده و به انها ثابت کنم که خوشبختی ان نیست که بنای زندگی را بر ویرانه دیگری بنا کنم.
    مادر سر درون اتاق کرد و پرسید: الرا تو بیداری؟
    گفتم: می خوابم اما...
    مادر وارد شد و گفت:
    ـ تاکی می خواهی خودت را زجر بدهی؟ فراموش کن!
    گفتم: به زبان اسان است. اگر من هم بخواهم دیگران نمی گذارند. امروز وقتی از پله های شرکت بالا می رفتم گفتگوی دو نفر از همکارانم را شنیدم که در مورد من صحبت می کردند. انها متوجه نبودند در پشت سرشان هستم. یکی به دیگری گفت این قضیه خانم تهامی هم معمایی شده. ادم نمی دونه حق با اونه یا با شوهرش. دیگری گفت ساده ای اگه قبول کنی که اونها فقط بخاطر نداشتن تفاهم از هم جدا شدن. چه پول خودبخود تفاهم میاره! عصبی شدم و با صدایی بلند گفتم اما در مورد ما پول این کار را نکرد و ما از هم جدا شدیم. هردو شرمنده سر بزیر انداخته و تا خواستند عذرخواهی کنند من مجال ندادم و از انها فاصله گرفتم. مامان!این بهترین تعبییر برای جدایی ما بود، خدا می دونه که چه حرفهای دیگری گفته می شه و بگوشم می رسه و مجبورم تحمل کنم.
    مادر گفت: محل کارت را تغییر بده!
    گفتم: نمی خواهم فرار کنم تا گناهان مرتکب شده را پذیرفته باشم. می مانم چون خود را بیش از عماد محق می دانم. اگر قرار است کسی برود اوست نه من.

    ( پایان ص 291)
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  10. #30
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل دوازدهم ـ 2

    با خودم حرف می زنم و از سر تفنن اسمان را که پاره ای ابر با رقص باله گونش نمایش کمدی و گاه درام را به اجرا در می اورد به تماشا می نشینم و از این که خانه مان باغچه ندارد دلم می گیرد و با نگاهم شاخه درخت همسایه را که به حیاط سرک کشیده به مهمانی اتاقم دعوت می کنم و با بوییدن گلبرگهای خشیکده گلی که در لابلای اوراق دفتر حبس کرده ام بدنبال احساسی می گردم که گم کرده ام. گمان ندارم که به بالا رفتن سن احساسم بزرگ شده باشد. من عواطف نابالغم را دوست دارم که بی ریا و صمیمی ست و از این که کودکانه بازی ام دهد نمی رنجم و گاه با او در باغ رویا گردش می کنم و همه چیز و همه کس را خوب و زیبا می بینم. گرچه وقتی روز اغاز شود و خورشید عیان شود چهره ها کریه و احساسها دورغین می شوند اما برای تسلای دلم، برای روزی که اغاز خواهم کرد و به شبش دلبسته ام نهال امید در دلم می رویانم که ادمها را از امروز بی نقاب خواهم دید و با این اندیشه اخرین بوییدنم برگلبرگ خشک بوی تازگی دارد و با حسی خوب دفتر را می بندم. گمان می کنم که من و الهی هیچ کس را برای خالی کردن عقده هایمان مناسبتر از یکدیگر پیدا نمی کنیم. امروز سیرتی مچ دستم را گرفت و به سوی اتاق کشید و متعجب پرسید:
    ـ تارا توبه این بیچاره چه کار داری؟ جواب انسانیت را که با توهین نمی دهمد.
    گفتم: باورکن اگر کمی بیشتر پافشاری کرده بود چنان بلایی برسرش می اوردم که در تاریخ بنویسند. گمان کرده که من به صدقه او نياز دارم. حالا که مشخص شده شرکت جانب او را گرفته من باید بروم، امده و چک برایم اورده که خانم تهامی این چک را علی الحساب نقد کنید تا زمانی که وضعیت شما روشن شود. تو بودی چه می کردی؟ ایا حاضر به پذیرفتن صدقه بودی؟
    سیرتی گفت:
    ـ اولا که کار او صدقه نبود بلکه قرض بود. دوما می توانستی خیلی محترمانه چک را قبول نکنی. با گفتن متشکرم اقای الهی احتیاج ندارم قال قضیه تمام می شد نه ان که چک را بصورتش پرت کنی و بگی خود شما بیش از این مستحق این پولید. اگر کمبد مالی دارید من می توانم کمکتان کنم. باورکن تارا من به جای تو خجالت کشیدم .
    لیوان اب سردی که بدستم داد تا ته نوشیدم و گفتم:
    ـ هیچ فکر نمی کردم که هیئت مدیره جانب اورا بگیرد و عذر مرا بخواهد . با همه نفرتی که از اهنچی دارم می دانم که اگرخود او حضور داشت نمی گذاشت که غرورم جریحه دار شود و به ظاهر هم که شده طرفم را می گرفت. اما عیب ندارد.من به هیچ کس جز خدایم اتکا ندارم و می دانم که بدون حمایت این حضرات هم می توانم روی پای بایستم. من می روم اما شاهد باش که بزودی برمی گردم و کاری خواهم کرد که همه از کرده خود پشیمان شوند، مخصوصا این ادم پرمدعا!! از شرکت که خارج می شدم با گامهای استوار و موزون راه می رفتم تا اگر کسی یا کسانی از پشت پنجره نگاهم می کنند تزلزلم را نبینند. بیکار بودم و برای سرگرم شدن به نظافت خانه مشغول بودم که تلفن زنگ زد. گوشی را که برداشتم صدای حکمت در گوشی پیچید:
    ـ سلام خانم تهامی، صبح بخیر. از خواب بیدارتان نکردم؟
    بی حوصله گفتم: نه مشغول نظافت هستم. امری بود؟
    گفت: از بیانتان مشخص است که هنوز مرا نبخشیده اید. تماس گرفتم که برای برخورد دیروز بار دیگر عذرخواهی کنم. من با این فکر که برای ادمها جهان فیزیکی غیرقابل تحمل است مگر ان داد و ستد اجتماعی داشته باشند و خواستار باشند که نقش و مسئولیتی در جامعه داشته باشند که مثمرثمر هم برای خود وهم برای سایرین باشند، به شما پیشنهاد دادم تا با اسودگی خیال بتوانید راهتان را ادامه بدهید. حال در این شرکت نباشد در شرکتی دیگر مهم اندک سرمایه ای بود که در اختیارتان قرار می گرفت. اما ان چه در فکر و اندیشه ام بود با نوع رفتارم مغایرت پیدا کرد و شما را رنجاند. حق با شماست. اما می خواهم باورکنید ان قدر به درایت و کاردانی شما امیدوار هستم که حاضر شدم بدون هیچ تضمینی سرمایه در اختیارتان قرار دهم که متاسفانه بگونه ای دیگر تعبیر شد. خواستم بدانید که اگر خواستید شروع کنید من و دوستانتان در کنارتان هستیم و حاضر به هرگونه همکاری که شما بخواهید.
    گفتم: ممنونم! من هم از برخورد دیروزم عذرخواهی می کنم. راستش وقتی شنیدم هیئت مدیره رای به خروج من داده هم شوکه شدم و هم عصبی . هنوز از حالت شوکه خارج نشده بودم که شما وسط کریدور چک در اوردید و بدستم دادید. من در ان لحظه تعبیری جز صدقه دادن نمی توانستم داشته باشم و بهمین خاطر خشمگین شدم . امیدوارم شما هم جسارت مرا بخشیده باشید.
    صدای خنده حکمت در گوشی پیچید و گفت: من هرگز از شما رنجشی بدل نمی گیرم و دلیل ادعایم همین تماس است. فراموش نکنید روزی که خواستید شروع کنید روی من و دوستان دیگرتان حساب کنید.
    باز هم تشکر کردم و پس از قطع تماس حس کردم که توان تازه ای پیدا کرده ام. با این که ارزو داشتم هرگز به کمک الهی نیاز پیدا نکنم اما در ته قلبم از این که انسانی مرا به حساب اورده و سروشتم برایش مهم است خشنود شدم و همین خوشحالی باعث شد به دعوت پرند برای رفتن به خانه اش و صرف شام با انها پاسخ مثبت بدهم. هنگام غروب وقتی برای رفتن لباس می پوشیدم به این فکر افتادم که اگر از طایفه اهنچی مهمانی انجا باشد چه باید بکنم؟ میان رفتن و ماندن مردد شدم و خواستم تماس گرفته و عذر و بهانه ای عذرخواهی کنم، اما نهیبی برخود که گریز از اهنچی ها یعنی پذیرفتن ضعف و قبول انتقادات انها، به راه افتادم و این اطمینان با من بود که می توانم از خود در مقابل انها دفاع کنم.زنگ خانه پرند را که فشردم نفس عمیقی کشیدم و به انتظار باز شدن در ایستادم. مرضیه خانم مستخدمه جوان پرند در را برایم گشود و با لبخند پذیرایم شد. دسته گلی که خریده بودم به دستش دادم و ضمن بوسیدن صورتش پرسیدم: مهمانها امده اند؟
    از سوالم متعجب شد و پرسید: مهمانها؟ کدام مهمانها؟
    خندیدم و گفتم: پرند تا مناسبتی نباشد مهمان دعوت نمی کند. وقتی تماس گرفت و دعوتم کرد گمان کردم یا تولد است و یا...
    مرضیه خانم هم خندید و گفت: اما این بار مناسبتی نیست و جز ملک تاج خانم که از صبح امده اند هیچ مهمان دیگری نداریم.
    با پایان گرفتن حرف مرضیه خانم، پرند با استقبالم امد و هنگامی که در اغوشم می کشید زیر گوشم گفت:
    ـ خانم بزرگ امده. البته بعد از تماس من با تو بود که امد بدون دعوت هم امده. امیدوارم که ناراحت نشی. خواستم تماس بگیرم و به تو اطلاع بدهم که جلال الدین نگذاشت.
    گفتم: مهم نیست. بالاخره ما باید بدیدن یکدیگر عادت کنیم. با وردم به سالن پذیرایی خانم بزرگ در جایش تکان نخورد و بلند نشد و من برا بوسیدنش خم شدم و در همان جال حالش را پرسیدم. به زور لبخند زدو گفت:
    ـ حالم خوب است اگر خلق خدا بگذارد.
    از کنایه اش گذشتم و به تعارف اقا جلال الدین که گفت خیلی خوش امدید و خوشحالمان کردید، گفتم: متشکرم.
    پرند گفت: تارا ستاره سهیل شده است!
    خانم بزرگ گفت: بعضی از ادمها با گوشه گیری و انزواطلبی جلب توجه می کنند.
    تا خواستم دهان باز کنم و جواب بدهم اهنچی گفت:
    ـ مادر بزرگ! تارا خانم همیشه مورد توجه بوده اند ولی متاسفانه ما سعادت دیدارشان را نداریم.
    بعد رو به من پرسید: از اقا تارخ خبر دارید؟
    گفتم: بله خوبند و به لطف خدا صحیح و سالم!
    مادر بزرگ گفت: من به عماد گفنم پیش از این که تصمیم به طلاق بگیری بهتر است با اقا تارخ صحبت کنی. بگمانم او از همه شما عاقلتر است، اما او گوش نکرد.من اگر بگویم که تو پشت پا به بختت زدی و خود را بدبخت کردی فکر می کنی که دارم از پسرم هواداری می کنم در حالی که این طور نیست. چون کم نیستند زنانی که با دو یا سه هوو دارند زندگی می کنند و خوشبخت هم هستند. انها حتی با درامدی کمتر از ثروت عماد دارند زندگی می کنند، پس انها ادم نیستند و شعور ندارند؟
    اهنچی گفت: مادر بزرگ خواهش می کنم این قضیه را زنده نکنید. هرچه بود گذشته و ...
    مادر بزرگ با لحنی رنجیده گفت: بله تو هم باید طرفداری کنی چون این زندگی تو نیست که ویران شده. پسرم اواره فرنگ شده.
    پرند دخالت کرد و گفت: خانم بزرگ منظور جلال الدین این است که شما ناراحت نشوید وگرنه همه می دانیم که تارا اشتباه کرد و زود تصمیم گرفت این طور نیست تارا؟
    پرند با اشاره چشم و ابرو می خواست گفته اش را تصدیق کنم،پس گفتم: بله، اشتباه کردم. البته در این مورد که زود تصمیم به ازدواج گرفتم و به جای ماه، سالی را برای فکر کردن و تحقیقات در مورد عماد منظور نکردم. شاید اگر فرصت کافی می داشتم پیش از ان که سر سفره عقد بشینم می فهمیدم که او متاهل است و مرا فقط برای رسیدن به مال و مکنت پدرش انتخاب کرده و هرگز این عقد انجام نمی گرفت. من نمی دانم خانم بزرگ، منظور شما از خوشبختی چیست، اما خودم، خودم را می شناسم و خوشبختی را این نمی دانم که زندگی زنی را نابود کنم و بر خرابه های زندگی او خانه خود بسازم. من خدا را شکر می کنم که پیش از ان که کار از کار بگذرد حقیقت را فهمیدم و خود را ازاد ساختم. باورکنید روزی که حکم طلاق صادر شد حس کردم که دوباره متولد شده ام و هرگز هم پشیمان نیستم.
    مادر بزرگ گفت: روزی نه چندان دور خواهیم دید که پشیمان هستی یا نه.
    بلند شدم و گفتم: با همه احترامی که به خاطر کهلت سنتان برای شما قائلم اما به شما می گویم که هرگز شاهد چنین روزی نخواهید بود. از سالن که بیرون امدم پرند و اهنچی بدنبالم امدند و پرند نگران پرسید:
    ـ تاراکجا؟ خواهش می کنم صبر کن.
    جلال الدین گفت: شما نباید حرفهای مادر یزرگ را جدی بگیرید. لطفا تامل کنید.
    ایستادم و رو به هردوی انها گفتم: اجازه بدهید بروم. ماندن من موجب می شود که شما هم برسر دوراهی قرار بگیرید. چون یا باید جانب مرا بگیرید و یا خانم بزرگ را که به هر دو صورت یکی ازرده می شود. من امدم شما را ببینم که دیدم و بیش از این دیگر صلاح نیست بمانم.
    اهنچی گفت: پس اجازه بدهید شما را برسانم.
    گفتم: ممنونم. هنوز وسیله دارم و تا رسیدن به ارزوی مادر بزرگ گمان می کنم که مدت زمانی وقت دارم.
    اهنچی گفت: من منظور توهین به شما نبود.
    گفتم: می دانم اما من ادم زود رنجی هستم و از قوه درک ضعیفی برخوردارم. به هر حال از مهمان نوازیتان متشکرم. وقتی از در خانه خارج شدم نفس بلندی کشیدم و تا از کوچه و خیابان انها خارج نشدم به اشک مجال باریدن ندادم. به جای رفتن به خانه خیابانها را طی کردم و در خلوت تاریکی کوچه باغی ان طور که دلم می خواست گریستم و خود را سبک کردم. می خواستم حرکت کنم که نور چراغ قوه ای به صورتم تابید و پس از ان صدایی امرانه که فرمان داد: پیاده شو!
    شییشه اتومبیل را پایین کشیدم و به پسر نوجوانی که فرمان پیاده شدن داده بود گفتم: چرا باید پیاده شوم؟
    گفت: برای اینکه من می گم.
    عصبی شدم و پرسیدم: توکی باشی؟
    گفت: کسی که جلوی زنان هرزه گرد را می گیرد.
    اهنت او موجب شد باخشم در اتومبیل را باز کنم و چون مقابلش ایستادم فریاد زدم: حرف دهنت را بفهم!
    در انی در حلقه چند جوان همچون خودش احاطه شدم. ترس وجودم را لرزاند و بناچار شروع به فریاد کشیدن کردم. حلقه جوانها را مردی مسن تر از نوجوانها باز کرد و مقابلم ایستاد و پرسید:
    ـ چی شده خواهر؟ چرا فریاد می زنی؟
    گفتم: از اینها بپرسید که از جان من چه می خواهند.
    مرد جوان رو به انها پرسید: موضوع چیست؟
    همان نوجوان گفت: من به اتومبیل مظنون شده بودم و به این خانم گفتم که از اتومبیل پیاده شوند که شروع کردند به فحاشی.
    فریاد زدم: دروغگو! تو به من نسبت هرزه گردی دادی و....
    مرد سخنم را قطع کرد و گفت: ارام باشید. شما تنها در این موقع شب اینجا چه می کنید؟
    گفتم: نمی دانستم که ساعت نه شب منع عبور و مرور است وگرنه رعایت می کردم.
    مرد بالحنی خشن گفت: خانمی که خانه و خانواده داشته باشد این موقع شب باید در کنار انها باشد نه در کوچه باغ. لطفا در صندوق عقب را باز کنید.
    سوئیچ را دراوردم و در صندق را باز کردم .همان نوجوان با چراغ قوه صندوق را گشتو چون چیزی نیافت در صندق را بست و به جستجوی داخل اتومبیل مشغول شد و در اخر با تکان سر به دیگران فهماند که اتومبیل پاک است. مرد رو به من کرد و گفت: می توانید بروید و خدا را شکر کنید که چیزی به همراه نداشید.
    گفتم: ناسپاسی است اگر زحمات شما را نادیده بگیرم، اما بهتر استبه این جوانها اموزش بدهید که برای ادمها شخصیت قایل شوند و با نزاکت رفتار کنند. وقتی حرکت کردم این بار اشکم به خاطر شنیدن اهانت هایی بود که بی جواب مانده بود. مادر را بیدار در حال تماشای تلوزیون دیدم. شادمانه پرسید:
    ـ خوش گذشت؟
    بالحنی عصبی گفتم: به شما هم باید توضیح بدهم؟
    لحظه ای سکوت حاکم شد و مادر که با ورودم صدای تلوزیون را بسته بود، ناخشنود گفت:
    ـ این چه طرز جواب دادن است؟
    پشیمان روی مبل نشستم و این بار با صدای بلند گریستم و گفتم: من دیگر تحمل ندارم. من از بس سرکوفت شنیدم و سکوت کردم خسته شده ام.
    مادر پرسید: با پرند حرفت شد؟
    گفتم: ای کاش با پرند حرفم شده بود و از او ناسزا شنیده بودم. نه از....
    مادر پرسید: نه از چی؟ از کی؟
    گفتم: چه فایده؟
    مادر پرسید: از اهنچی ها کسی انجا بود؟
    گفتم: خانم بزرگ بود و تاچشمش به من افتاد طعنه و گوشه کنایه اش شروع شد.
    مادرم نشست و دستم را در دستش گرفت و گفت: برایم تعریف کن که چی شده.
    حرفهای خانم بزرگ را وقتی برای مادر بازگو کردم کمی سکوت کرد و بعد گفت: او زن بد طینتی نیست. حرفهایش را به دل نگیر چون هم پیر است و هم چنین زندگی را تجربه کرده. او با یک هوو سالهای سال در یک خانه و زیر یک سقف زندگی کرده. همسر اول اهنچی نازا بود و خانم بزرگ همسر دوم اهنچی هاست. به گمانم خانم بزرگ منظورش این بود که اگر تو طاقت می اوردی و طلاق نمی گرفتی تو هم سوگلی می شدی و زن خارجی از میدان خارج می شد.
    گفتم: گمان دارم که شما هم بدتان نمی اید چنین کنم.
    مادر اه کشید و گفت: خدا گواه است که منظورم تایید حرف او نبود. فقط می خواستم تو بدانی و کینه به دل نگیری.
    بارنجشی مضاعف به بستر رفتم و از خود پرسیدم :( ایا زمان دارد به عقب برمی گردد؟)
    سه ماه در استرس کامل گذشت و پس از ان با تماس اقای رضوی وکیل عماد به دفتر خانه احضار شدم و در ان جا بود که فهمیدم که عماد با وکالت دادن به رضوی مرا طلاق داده و با پرداخت پنج میلیون و دادن خانه به جای پرداخت مهریه ام خود را ازاد ساخته. من هرگز با ریتا روبرو نشدم ولی رضوی برایم گفت که این ریتا، همان همسرعماد است که به ایران امده تا کشور گل و بلبل را از نزدیک ببیند و بعد به همراه عماد برگردد و هم رضوی بود که برایم نقل کرد مهمان دیگرعماد نماینده ای بود که برای بستن قرار داد امده و پس از انجام کار به کشورش بازگشته. من گمان نداشتم که ان چه رخ داد حقیقی و بیداری انجام گرفته باشد. شبها وقتی خسته از روحی الام کشیده مژگانم روی هم قرار می گرفت به خود می گفتم، ( همه کابوس است و خواب. صبح وقتی که چشم باز کنم خواهم فهمید که خواب دیده ام.) اما چنین بیداری هرگز به سراغم نیامد بلکه هر روز کابوسی وحشتناک تر در انتظارم بود. روزی که پوراشراق بعد از یک ماه چشم انتظاری تماس گرفت و اعلام کرد که هیئت مدیره نظر داده است که با شراکت من مخالف است و من می بایست هرچه سریعتر به خارج کردن سهم خود اقدام کنم، ضربه هولناک دیگری را پذیرفتم.رد و مردود شدن از مشارکت مبین ان بود که هیئت مدیره پس از رفتن عماد و واگذاری سهامش به فرد دیگری صلاح نمی بیند که مرا درکنار خود داشته باشد. به پوراشراق گفتم که اگر ایراد به خاطر کمبود سهم است حاضرم با فروش خانه ام برتعداد سهام بیفزانم.اما او نپذیرفت و با گفتن شرکت در حال حاضراز پذیرفتن عضو معذور است، عذرم را خواست و بالاجبار سرمایه اندکم از شرکت خارج و به بانک سپرده شد. مابقی حقوقم هم توسط چک به در خانه ام اورده شد و دانستم که کار خود نیز از دست داده ام.
    گریه های مادر کاه پنهان و گاه اشکار رنجم را مضاعف می کرد و قدرت فکر کردن را از من می گرقت.
    در تمام جریان بیکاری یک ماهه، کوچکترین خبری از حکمت نداشتم و خود را با این اندیشه که در سفر است و هیچ خبر ندارد فریب می دادم.با اغاز فصل سرما دلم چون اسمان گرفته بدون بارش بود. سوزو باد گزنده اما زمین خشک و بی حاصل بود. برای فرار از کنایه های مادر ترجیح دادم مدتی تنها زندگی کنم تا شاید خود را پیداکنم و به اندیشه های ازهم گیسخته ام سرو سامانی بدهم. وقتی وارد خانه شدم هیچ چیز تغییر نکرده بود و عماد کوچکترین شیئی از خانه خارج نکرده بود. هوای گرفته اتاقها را با گشودن پنجره ها به هوای سر تبدیل نمودم و ساعتی بدون حرکت فقط نشستم و نگاه کردم. در همین سکوت سکون بود که به یاد جعبه جواهراتم افتادم و از خود پرسیدم، ( ایا انها هنوز هستند؟) بلند شدم و جستجو کردم . با دیدن جعبه لحظه ای از باز کردن در ان پشیمان شدم و حقیقت ان که ترسیدم در ان باز کنم. پس تکان دادم تا صدا بشنوم و چون شنیدم با ترس کمتری در جعبه را گشودم. جواهراتم باقی بود و هیچکدام گم نشده بود. به یاد حلقه عماد افتادم و در کشوی لباس جستجو کردم. حلقه و قاب عکس هم موجود بود. حلقه را درون جعبه گذاشتم و عکس را از قاب دراورده به سراغ قیچی رفتم و عماد را از خود دور کردم. به قاب زیبای خاتم بخشیده بودم. اما احساس رضایت می کردم. قاب را روی میز گذاشتم و به جستجوی ان چه که به ما مربوط می شد پرداختم. در انباری البوم عکسش را برداشتم و با نیت سوزاندن انها تصمیم گرفتم که هرچه به عماد تعلق دارد به همراه البوم بسوزانم، پس انباری را تخیله کرده و تمام لباسها، كتابها و هر چه متعلق به او بود وسط اتاق ریختم تا از ان جا به حیاط منتقل کنم. بعد از انباری به سراغ کشوها رفتم و انها را هم تخلیه کردم. وقتی کت و شلواری را که عماد در روز عقد کنان برتن کرده بود،روی لباسها می گذاشتم تا برای سوزاندن به حیاط ببرم لحظه ای درنگ کردم و بی اختیار ان را به اغوش فشردم و در حالی که دچار احساس شده بودم گویی که دارم با او صحبت می کنم :( اخه چرا؟ چرا من؟ ایا از من بی پناه تر پیدا نکردی؟ چطور راضی شدی که با احساسم با زندگی ام بازی کنی و این داغ را بر پیشانی ام بنشانی؟) در همان حال بود که به جای سوزاندن لباسها تصمیم گرفتم که انها را به کسی ببخشم تا از سرمای زمستان مصون بماند. بی اختیار دست در جیبهای کت کردم تا کاغذ یا مدرکی را برجای نگذارم. دستم به کاغذی خورد و چون بیرون اوردم دفتر یادداشت کوچکی بود که شماره تلفن ها را یادداشت کرده بود.برایم جالب شد و تمام لباسهایش را وارسی کردم و پس از ان در چمدانی گذاشتم و در ان را بستم و به انباری باز گرداندم با این فکر که شاید او برگردد و لباسهیش را مطالبه کند. گرسنه بودم و گرسنگی ازارم می داد. به اشپزخانه رفتم و در یخچال را گشودم، چند عدد تخم مرغ و چند قوطی کنسرو.یکی از کنسروها را برداشتم و جعبه نااشنایی دیدم. به گمانم این که درون جعبه خالی است در ان ر باز کردم و از دیدن مقداری ارز شوکه شدم و به ارامی انها را دراوردم و شمردم ارزی که عماد پنهان کرده بود برابر با سود پنج درصدی بود که از شرکت عاید شده بود.از خود پرسیدم،( این کارش چه معنی می دهد؟ یا به قولی که داده بود پایبند مانده و ان را به خودم واگذار کرده یا ان که انها را پنهان کرده تا در فرصت مناسبی از انها استفاده کند؟) سعی کردم تمام گفته هایش را به یاد اورم و در اخر به این نتیجه رسیدم که او هستند یا این که برگشته اند. حسی موذی وادارم کرد به هتل زنگ بزنم و سراغ او را بگیرم. تلفن چی خوب او را به یاد داشت و با گفتن هفته پیش هتل رل ترک کردند مرا ناامید کرد. از خود پرسیدم،( ایا ممکن است ریتا را برای گردش به شیراز برده باشد؟)بار دیگر شماره گرفتم و این بار با شیراز و اصفهان تماس گرفتم. که از هردو تماس مایوس شدم و باورکردم که ایران را ترک کرده و به المان بازگشته اند. ارز را داخل جعبه گذاشتم و از سربغض گفتم: ( کاری خواهم کرد که هرگز فراموشم نکنی.) فردای ان روز با فروش جواهرات و تبدیل نمودن ارز به تومان و قرار دادن کل موجودی ام روی هم به پوراشراق زنگ زدم و به او گفتم:
    ـ اهنچی تماس گرفته و خواسته است که مقداری سهام به نام خود در شرکت سرمایه گذاری کنم. او نمی داند که شما مرا از دایره خارج کرده اید. او گمان دارد که می تواند چون گذشته شرکت را به سوددهی هرچه بیشتر برساند. او منتظر جواب من است و من هم منتظر می مانم تاشما به ما جواب دهید. اسم اهنچی موجب شد تا پوراشراق لحظه ای تحمل کند و پس از ان بگوید : اجازه بدهید با دیگران مشورت کنم و بعد جواب بدهم
    گفتم : لطفا عجله کنید چون خودم تمایل دارم با شرکت دیگری وارد معامله شوم و شخصا ترجیح می دهم که دیگر با شما شریک نباشم. لحن قاطعم بار دیگر پوراشراق را به مکث کردن وا داشت و گفت :
    ـ خانم تهامی من خودم ثوای نظر دیگران هنوز هم معتقدم که شما فردی لایق و با درایت هستید و از این که مجبور شدم به خاسته دیگران تن در دهم پشیمانم و از شما عذرخواهی می کنم اما امیدوارم که وضع مرا نیز در نظر داشته باشید و مرا در جبهه مخالف خود ندانید.
    می دانستم که دارد دروغ می گوید و اعضاء هیئت مدیره فقط روی پیشنهاد و نظر او رای صادر می کنند اما بالحن ارامتری گفتم:
    ـ می دانم اقای پوراشراق شما همیشه به من لطف داشته اید و من در مورد شما همیشه نزد اهنچی با دیدی مثبت اظهار عقیده کرده ام .
    پوراشراق تشکر کرد و با گفتن ( تا پیش از ظهر سعی می کنم نظر دیگران را به شما اطلاع بدهم ) تماس را قطع کرد.
    می دانستم که نام اهنچی و این که او بار دیگر حاضر شده به جمع سهامدارن بپیوندد اگر چه با سرمایه ای کمتر،امیدوارکننده و دیگ حرص و طمعشان را به جوش خواهد اورد و با این شراکت موافقت خواهند کرد.
    حدسم درست بود و پوراشراق با شادمانی پذیرفتن مرا به عنوان نماینده تام الاختیار اهنچی به عنوان سهامدار تبریک گفت و قرار ملاقات ما در روز دیگر گذاشته شد. برایم مهم نبود که دیگر در ان جا کار نکنم اما غرور شکسته شده ام با پذیرفته شدن در شرکت تا حد قابل قبولی ترمیم می شد. فردای ان روز ساعتی از وقت اداری عازم شرکت شدم و این بار دیگر چهره ساده و معمولی یک کارمند را نداشتم. بلکه غرور و نخوت یک زن سرمایه دار ر به خود گرفتم و زمانی که با میرزا در کریدور روبرو شدم می خواست همچون گذشته ایستاده و حالش را جویا شوم اما به جای ان خونسرد و کمی با غرور گفت:
    ـ لطفا به اقای پوراشراق بگویید خانم تهامی امده.
    میرزا از لحن کلامم لحظه ای جاخورد و ناباور مرا نگریست. برای ان که به او مهلت سوال ندهم، پرسیدم:
    ـ متوجه شدید چه گفتم؟ لطفا به پوراشراق بگویید...
    میرزا به خود امد و با گفتن: بله... بله متوجه شدم.
    با گامهای سریع خود را به اتاق پوراشراق رساند و دقیقه ای بعد اول پوراشراق خارج شد و به استقبالم امد و پس از ان میرزا که در میان در ایستاده بود هاج و واج ما را نگاه می کرد.ژستم پوراشراق را هم فریب داد و با تعظیم غرایی مرا به اتاقش دعوت کرد و دستور شیرکاکائو داد.
    صحبتهای چاپلوسی را می شنیدم و بدون ان که تحت تاثیر قرار بگیرم در انتهای صحبت او گفنم:
    ـ اهنچی درخواست نمود که نمایندگی خرید از المان را کمافی سابق خودش انجام دهد و من به عنوان دستیاراو هرگاه که لازم شد عازم گردم.
    پوراشراق گفت: موافقم و می دانم که دیگران هم مخالفت نخواهند کرد. اما ممکن است بفرمایید چرا اقای اهنچی اول کلیه سهامش را واگذار کردند و بعد مجددا خواستار برگشت شدند؟
    گفت: او سرمایه را برای خرید کارخانه دارویی لازم داشت و این مقدار سرمایه مازاد ان سرمایه است. اهنچی اطمینان دارد که با همین سرمایه هم نمی تواند به قدر کافی سوداوری داشته باشد البته برای همه.
    پوراشراق گفت: نمی توانم حاشا کنم که در همین اندک مدت هم به قدر چند سال به شرکت استفاده رسانده اند و همه با همین دید کارایی بود که به ایشان فرصت دوباره دادند. به هرحال حضور شما در جمع ما یک بار دیگر باعث سربلندی و افتخار همگی ماست. لطفا بفرمایید چه خدمت دیگری از من ساخته است که انجام دهم.
    گفتم: دوست دارم که اتاق مخصوص خودم داشته باشم و امکاناتی که بتوانم به راحتی با اهنچی در تماس باشم البته در خصوص کارهای شرکت!
    گفت: منظورتان را می فهمم. بسیار خوب. همین حالا به میرزا می گویم که اتاق شماره بیست و سه را برای شما مرتب کند. اتاق افتابگیر خوبی است و به تازگی انجا را مبله کرده ایم.
    پرسیدم: اقایی که سهم اهنچی را خریداری کرد نامش چه بود؟ ...اهنچی گفت، من فراموش کردم.
    پوراشراق گفت: اقای متین نژاد.
    گفتم: بله. اقای متین نژاد! اگر ایرادی ندارد می خواهم با ایشان هم ملاقاتی داشته باشم.
    پوراشراق بلند شد و گفت: چه ایرادی دارد لطفا با من بفرمایید.
    وقتی هردو از اتاق بیرون امدیم چشمم به اتاق الهی افتاد و پرسیدم: اقای الهی چطورند؟ سفر هستند؟
    پوراشراق گفت: سفر هستند اما نه در خارج بلکه بعد از حادثه ای که برای مادرشان رخ داد رفته اند گرگان و هنوز برنگشته اند.
    پرسیدم: حادثه؟
    از سرتاسف سرتکان داد: بله حادثه!
    پرسیدم: چه اتفاقی رخ داده؟
    پوراشراق بار دیگر سرتکان داد و گفت: گویا خانم الهی پس از یک بیماری اختلال حواس پیدا می کند و چند سال تحت نظر دکتر بوده است. چند ماه پیش به طور ناگهانی حالش بهبود پیدا می کند و همه چیز و همه کس را به خاطر می اورد و از اسایشگاه مرخص می شود . چند روز حالش خوب بوده اما گویا یک شب که هوا بارانی بود باد شدیدی می ورزید او حالش منقلب می شود و برای این که خود را ارام کند هرجه قرص خواب اور داشته یک جا می بلعد و دیگر بیدار نمی شود. الهی رفته بود اراک و در نیمه راه بود که مجبور شدیم برش گردانیم و به او خبر فوت را بدهیم. شما روزنامه نمی خوانید؟
    گفتم: چرا متاسفانه در این چند روز اخیر فرصت مطالعه نداشته ام. پوراشراق در مقابل اتاق اقای انتظاری ایستاد و بعد ان را باز کرد و گفت: بفرمایید.
    گمان داشتم که با اقای انتظاری روبرو خواهم شد اما از دیدن مردی مسن با موی سپید تعجب کردم. پوراشراق مرا به متین نژاد معرفی کرد و پیرمرد مرا با خشرویی پذیرفت و همکاری مجددم را تبریک گفت.
    پوراشراق با گفتن ( خانم تهامی گویا کار خصوصی با شما دارند) ، عذرخواست و ما را تنها گذاشت. متین نژاد باگفتن در خدمتم سکوت کرد تا من لب باز کنم و از کار خصوصی ام حرف بزنم.
    گفتم: پیش از هر چیزی می خواستم بپرسم که ایا شما می دانید من همسر اهنچی بودم و ...
    پیرمرد گفت: من همه چیز را می دانم و احتیاجی نیست برای بازگویی خودتان را به زحمت بیندازید. من سالها با مرحوم اهنچی پدر اقا عماد همکاری تنگاتنگی داشتم و می شود گفت سرمایه هایمان مال هم بود. وقتی او فوت کرد من هم دیگر میل و رغبتی به کار در خود ندیدم و سرمایه ام را در بانک خواباندم و با سود ان امرارمعاش می کردم. تا این که عماد به سراغم امد و مرا تشویق کرد تا سرمایه او را که سهام این شرکت بود، قبول کنم. اول مخالفت کردم اما خودتان می دانید که عماد چه زبان گرمی دارد و ان قدر گفت تا بالاخره راضی ام کرد.
    گفتم: بدبختانه من هم گول همین زبانش را خوردم و به خواسته اش تن در دادم. اما خدا گواه است که نمی دانستم هنوزاز همسرش جدا نشده و به چه منظور مرا انتخاب کرده است.
    متین نژاد سر فرود اورد و گفت:
    ـ این را هم می دانم و حرفتان را باور دارم و برای این که خیالتان را راحت کنم این را هم می دانم که حضور اهنچی که شما برای بازگشت به شرکت عنوان فرمودید حضوری صوریست و واقعیت ندارد.
    پرسیدم: پس چرا مخالفت نکردید؟
    گفت: برای این که اهنچی به کارایی شما بسیار اطمینان داشت و در صحبتهایش بسیار از شما تعریف و تمجید می کرد. او از این که شما توانسته بودید نظر نماینده ایتاایا را تغییر بدهید و سودی بیشتر برای شرکت منظور کنید را با اب و تاب برایم تعریف کرده بود و من قلبا مایل بودم که شما مشارکت داشته باشم.
    گفتم: اما خودم از این که مجبور شدم از نام اهنچی و نفوذ او استفاده کنم ناراحتم و دچار عذاب وجدان شده ام .
    متین نژاد خندید و گفت: ناراحت نباشید چه زیاد هم بیراه نرفته اید و من هنوز با او در تماس هستم و دوست دارم که از پیشرفت شما برایش حرف بزنم.
    گفتم: اطمینان شما موجب دلگرمی ام می شود و از اعتمادتان ممنونم.
    گفت: بعد از کاری که عماد با شما کرد اگر کسی دیگر جز شما بود نمی توانست به این سرعت برخورد مسلط شده و روی پا بایستد. اما شما نشان دادید که زن مقاوم و خودداری هستید که به راحتی برمشکلات فائق می ایید.
    گفتم: متشکرم.
    ا ز روی مبل که بلند شدم متین نژاد هم بلند شد و با گفتن من در کنارتان هستم و هر کمکی که لازم بود کوتاهی نخواهم کرد مرا با خیال اسوده راهی کرد.
    در کریدور بار دیگر به میرزا برخورد کردم و این بار بالحنی رسمی به اتاقم اشاره کرد و گفت:
    ـ خانم تهامی اتاقتان اماده است بفرمایید ببینید و اگر کمی و کسری داشتید بفرمایید تا اماده کنم.
    گفتم: ممنونم.
    و بدون کلامی دیگر به سوی اتاق حرکت کردم و چون در را گشودم پیش از ان که از دیدن اتاق خوشحال شوم از این که مکانی ارام یافته ام و می توانم تنفس کنم خوشحال شدم.وقتی پشت میز مجلل نشستم از خود پرسیدم،( خب اقدام بعد چه خواهد بود؟) وقت غذا رسیده بود و میرزا با تقه ای که به در زد وارد شد اعلام کرد که پوراشرق در سالن غذاخوری مخصوص روسا منتظرم است. بلند شدم و این بار فراموش کردم که رل بازی کنم و به میرزا گفتم: از صبح خیلی بهت زحمت دادم باید مرا ببخشی. در انی گویی جریان برقی را از وجودش گذرانده باشد تکان خورد و بار دیگر ناباور نگاهم کرد و پرسید:
    ـ خانم تهامی این شمایید که دارید از من عذرخواهی می کنید؟
    این بار من بودم که تکان خوردم و به خود گفتم،( نمی توانی هنرپیشه خوبی باشی پس خودت باش.)
    به روی میرزا لبخند زدم و گفتم: بله خودم هستم. هرگاه ما تنها باشیم من همان کارمند قدیمی هستم اما در حضور دیگران...
    سرفرود اورد و با زدن لبخند گفت:
    ـ می فهمم خانم جان ، می فهمم. باور کنید از صبح تا حالا دارم با خودم می جنگم و هی از خودم می پرسم این خانم تهامی همان خانم تهامی است که مثل دختر و پدر با من مهربان بود یا این که پول و ثروت باعث شده که مهربانی اش را از بین ببرد؟
    خندیدم و گفتم: باورکن من همان تهامی گذشته هستم و تغییر نکرده ام اما می بینی که در مقابل دیگران مجبورم که خودم ر بگیرم و ....
    میرزا سرفرود اوردو گفت: خانم جان مرا ببخشید چون به خانم سیرتی گفتم که دیگر ان خانم تهامی قدیم وجود ندارد و خانم تهامی جدید اصلا دوستی و اشنایی سرش نمی شود.
    گفتم: ایرادی ندارد میرزا. ما همه از این اشتباهات می کنیم. زودتر بروم تا پوراشراق را عصبانی نکرده ام.
    میرزا در را برایم گشود و گفت: ناهار نوش جانتان .وقتی برگشتید یک چای تازه دم خودم میارم اتاقتان.
    با یک لبخند از سر رضایت پیوند گسسته محبت بار دیگر میان من و میرزا به هم گره خورد و من روانه سالن غذاخوری شدم. ان جا،دور میز یک بار دیگر با اعضاء هیئت مدیره بر سریک میز نشستم و علیزاده برای نشستنم صتدلی را عقب کشیده بود. صندلی الهی خالی بود و از این جهت خود را تنها می دیدم، اما باورکرده بودم که بدون حضور او هم می توانم خود را اداره کنم و نقش افرین باشم.طرح تعطیل نمودن شرکت در روز پنج شنبه را من به اعضاء پیشنهاد کردم و یک ساعت اضافه کردن در طول هفته را به جای ان یک روز. اعضاء.شنیدند و با یک حساب سرانگشتی سود و زیان را سنجیدند و بعد با گفتن فکرخوبی است بر ان صحه گذاشتند.
    پوراشراق گفت: می دانم ایده شما همه کارمندان را خوشحال می کند.
    به متین نژاد نگاه کردم و گفتم: ما باید از اقای متین نژاد تشکر کنیم که در اصل این نظر و پیشنهاد ایشان بود. همه نگاها به سوی او برگشت و متین نژاد را غافلگیر کرد و او گفت:متشکرم خانم تهامی اما...
    انتظاری نگذاشت سخنش را تمام کند و گفت: به هرحال نظر و پیشنهاد تازه ای است که امیدوارم به نفع همه باشد.
    از غذاخوری که خارج می شدیم متین نژاد ارام پرسید:
    ـ چرا این کار کردید؟
    گفتم:
    ـ به خاطر قدردانی از اعتمادی که به من کردید.

    (پایان ص 316)
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/