صفحه 2 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 41

موضوع: شیدایی | فهیمه رحیمی

  1. #11
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل سوم _4

    صبح و قتی ازتماس اخر شب تارخ مادر را با خبر کردم اشک بدیده اورد و دست به اسمان بلند کرد و گفت:
    _ الهی انها را به خودت می سپارم .خوشبختشان کن.
    بار دیگر دچار احساس شدم و با چشم اشکبار راهی شرکت شدم. دو روز بعد از ان تارخ تماس گرفت و این بار مادر گوشی را برداشته بود. گفتگوی مادر و تارخ به دراز ا کشیده و هیچ کدام نمی دانستند که انتظار و تشویش ودلهره دارد مرا پای در می اورد . وقتی بالاخره مادر خداحافظ کرد و گوشی را به طرفم گرفت ،گفت:
    _ تارخ با تو کار دارد .
    حسی در دست و پایم نبود و به سختی بلند شدم و گوشی را از مادر گرفتم . سعی کردم ارام و خونسرد باشم.
    پس از سلام و گفتگوی معموله ،تارخ گفت:
    _ در مورد اقای حکمت تحقیق کردم و فهمیدم که او واسطه شرکت میان ایران و المان است و بیشتر کارش خرید لوازم یدکی ماشین الات سنگین است. ادم خوش نامی است و خانومی که او را به خوبی می شناخت گفت که حکمت الهی اهل ریسک است و دل پر جراتی دارد . در ضمن مرد رئوف و مهربانی هم هست ولی خوی و خصلت سیاحان را دارد و از یک جا ماندن نفرت دارد. این حرف را که شنیدم یقین کردم که هم خود اوست چه با گفته های تو درست از اب در امدند. و ان خانوم اضافه کرد که یکی ،دو روز دیگر بر می گردد وطنش. از قول من به دوستت بگو اگر می خواهی با او زندگی کنی می بایست کفشی از فولاد به پا کنی و همسفرش شوی چون او مرد ارام و سربراهی که زنان ایرانی می پسندند نیست .با او زندگی کردن نه غیر ممکن بلکه مشکل است .
    دیگر خود داند.
    گفتم:
    _ از این که زحمت کشیدی از طرف خودم و دوستم از تو تشکر می کنم.
    خندید و گفت:
    _ خیلی دلم می خواست خودم او را از نزدیک می دیدم و با هم گپ می زدیم. شماره تلفن کلینیک را داده ام تا اگر او را دیدند بهش داده تا با من تماس بگیرد. اگر این کار را بکند بهتر و بیشتر می توانم اطلاعات کسب کنم و به دوستت خبر بدهم.
    گفتم:
    _ تو به قدر کافی مشغله داری و نمی بایست خودت را در گیر این قضیه کنی تا همین جاهم وقت گذاشتی ممنون!
    خندید وگفت:
    _ این چه حرفی است؟ دوست دارم با چشم خود ببینم که چه کسی دل از دردانه خواهرم ربوده و ایا لیاقت و شایستگی تو را دارد یانه .
    تقریبا فریاد کشیدم :
    _ تارخ؟
    او با صدا خندید و گفت:
    _ تا اطلاع بعدی خداحافظ.
    و گوشی را قطع کرد .
    لحظه ای مات و مبهوت به گوشی چشم دو ختم و وقتی ان را سرجایش گذاشتم از خود پرسیدم ،( کجا اشتباه کردم که تارخ فهمید دوستی در کار نیست و من برای خودم این اطلاعات را می خواهم؟)
    گرچه در ان موقع از کاری که کرده بودم خشمگین و عصبی بودم اما بعد از گذشت ساعتی احساس راحتی
    کردم و از این که کسی هست که احساسم را درک می کند خشنود بودم.
    سر میز غذا مادر پرسید :
    _ به چی فکر می کنی ؟
    نگاهش کردم و گفتم:
    _ هیچ
    لبخند زد و گفت :
    _ چرا تو فکری؟ توهم برای اینده تارخ نگرانی اما از من پنهان می کنی.
    گفتم:
    _ اتفاقا بر عکس. آنقدر خوش بینم که جایی برای نگرانی باقی نمانده.تارخ نامزدش را دوست دارد و تنها در کنار او خوشبخت می بیند. این خیلی مهم است. ضمن ان که هردو انسان های قانعی هستند و می دانند از زندگی چه می خواهند.
    لحن کلامم مادر را خوش نیامد و پرسید:
    _طوری صحبت می کنی انگاری من از این که پسرم خوشبخت شود ناراحتم.
    گفتم:
    _ نه من فکر می کنم که شما از این جهت نگرانید که ان دو طبق رسوم کهن ما ازدواج نمی کنند،پس خوشبخت هم نمی شوند.می توانم قسم بخورم که ته دلتان می خواست که این دختر را عزیزه خانم برای تارخ پیدا کرده بود و هم او به شما می گفت که پسرت با این دختر خوشبخت می شود.ان وخت دیگر شما هیچ گونه تشویش و نگرانی نداشتید.بدبختانه ما ا ن قدر که به گفته های دیگران اعتماد داریم به شعور و درک خود نا مطمئنیم.برای این که سخن را کوتاه کرده باشم بلند شدم و به اتاقم رفتم.
    مادر را رنجانده بودم و با این حرفها در واقع خود را تخلیه کرده بودم. چه از روزی که پیشنهاد عزیزه خانم را برای بار دوم رد کرده بودم در اخلاق و رفتار مادر تغییرات محسوسی بوجود امده بود.بهانه می گرفت.احساس خستگی می کرد و غالبا با این این جمله که ( اگر تو ازدواج کرده بودی و خیالم از بابت تو راحت بود من هم می رفتم زیارت و استخوان سبک می کردم.)وقتی می گفتم:( مادر نگرانی شما بیهوده است من بیست وپنج سال سن دارم و دیگر دختر بچه نیستم)، چشم می گرداند و می گفت:( خوب است که خودت می دانی دارد سن ات بالا می رود و دیگر جوان نیستی. تو فکر می کنی خواستگارانی بهتر از این دو در این خانه را می کوبند و وارد می شوند؟)مادر مجبورم می کرد که بگویم:
    _ به درک نکوبند من اصلا خیال ازدواج ندارم و بهتر است شما برنامه خودتان را داشته باشید.
    و ماه عسل رفتن جلال و پرند به ایتالیا تازیانه ی بود که مادر هر گاه فرست می یافت بر سرم می کوبید و بیشترین افسوسش به خاطر نبردن جهیزیه بود که چون جلال زندگی اش کامل بود احتیاجی به بردن جهیزه پرند نبود.
    مادر می گفت: شانس وقتی به انسان رو کند از همه طرف رو می کند.زن عمویت هم سایه شوهر بالای سر دارد و هم دامادی که پولش از پارو بالا می رود و هیچ چشم داشتی به مال زن ندارد.عمویت خیال دارد نمایشگاه اتومبیلش را بزرگتر کند و اینطور که شنیدم جلال دارد حمایتش می کند.
    از این گونه حرفها و سرکوب ها بقدری شنیدم و سکوت کردم که ظرفیت تحمل ام به پایان رسیده بود.
    ساعتی بعد وقتی توانستم ارامش خود را بدست اورم برای بدست اوردن دل مادر وارد اتاقش شدم و باچشمان اشکبار او روبرو شدم. روبرویش نشستم و گفتم:
    _ عذر می خوام مامان به خدا از بس شنیدم جلال این کا رو کرده ان کا رو کرده خسته شدم.تقصیر من چی بود که تحمل نکرد و رفت و پرند را گرفت؟
    مادر گفت:
    _ چرا دخالت داشت. او تو را انتخاب کرده بود.
    گفتم:
    _ پس چرا صبر نکرد؟ این چه علاقه ای بود که زود فراموش شد و به دیگری دل بست؟
    مادر گفت:
    _ لج کرد برای این که دل تو را بسوزاند.
    خندیدم و گفتم:
    _ نه مادر باور کنید لج و لجبازی در کار نبوده و شما دارید اشتباه می کنید.
    نگاهم کرد و گفت:
    _ بیا فکر این دلال را از سرت بیرون کن و تا عماد دختر دیگری را نگرفته قبول کن.عزیزه خانم قسم می خورد که اقا عماد خیلی خیلی بهتر از جلال است و شانس تو بالاتر از پرند می شود.چرا ادمهای بد بخت باید در نکبت زندگی کنند و بخت و اقبالشون هم نکبتی باشد؟ تارا به خدا دروغ نمی گویم و ان شب خود حکمت گفت که خیال تشکیل خانوده دادن ندارد و فکر هم نمی کند که به این زودی ها بتواند تصمیم بگیرد.
    تو به خاطر این که جانت را نجات داده داری کاری می کنی که یک عمر پشیمان شوی و خسرت بخوری که چرا در هما چاله نمردی. به مادر گفتم:
    _ اجازه بده من با تارخ مشورت کنم و هر چه او گفت همان کار را می کنم. راضی شدید؟
    مادر خندید و گفت:
    _ به شرط ان که حقیقت را در مورد هردو بگویی و منصف باشی.
    گفتم:
    _ بسیار خوب این کار را می کنم.
    امید وار بودم که تارخ توانسته باشد باحکمت ملاقات کند و نظر او را در مورد من و آینده اش بفهمد.این بار تشویش و نگرانی به گونه ای دیگر به جانم چنگ انداخت و از خود می پرسیدم ،ایا تارخ از ظاهر حکمت خوشش خواهد امد؟ نکند او را در هیبتی ببیند که مطابق با سلیقه اش نباشد؟ نکند از حر فهای حکمت این گونه برداشت کند که ما باهم در ارتباط هستیم و نظرش در مورد تغییر کند؟ اگر حکمت با تارخ هم همچون مادر صحبت کند و همان صراحت به خرج دهد چه باید بکنم؟ می دانم که نارخ با تمسخر خواهد گفت خواهر بیچاره راه به خطا رفته ای و تا دیر نشده بهتر است برگردی و فراموش کنی! اما ...اما اگر حکمت حرفهای خوشایند بگوید مثلا بگوید که قصد ازدواج دارد و تنها تارا برایم عزیز است و تصمیم گرفته ام با او ازدواج کنم ان وقت چه باید بکنم؟ ایا می توانم همراه و شریک خوبی برایش باشم؟ ایا در خود می بینم که مادر را تنها گذاشته و با او از شهری به شهر دیگر و از کشوری به کشور دیگر سفر کنم؟ اگر چنین کنم پس سرنوشت مادر چه می شود؟ با عماد مشکلی نخواهم داشت. او دنیا گشته ایست که برگشته و می خواهد برای همیشه بماند و یک زندگی ارام و بی جنجال را شروع کند.او همان مردی است که مادر اطمینان دارد می تواند خوشبختم کند و خیالش را برای همیشه اسوده کند.اه خداوندا دیگر نمی دانم کدام راه درست و کدام راه نادرست است. لعنت بر هر چه تردید است .

    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. #12
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل چهارم_ 1

    تمام روز فکر کردم و هنگام خروج از شرکت وقتی با شبنم رو برو شدم به جای ان که از دیدنش خوشحال شوم بغض راه گلویم را گرفت و به سختی توانستم بپرسم:
    _ اینجا چه می کنی؟
    نگاهی دقیق به چهره ام انداخت و پرسید:
    _ دعوایت شده ؟
    سر تکان دادم و حرکت کردم تا توجه همکاران را جلب نکنم.شبنم نیز با من هم گام شد و مسافتی که از شرکت دور شدیم پرسید:
    _ نمی خواهی حرف بزنی؟
    گفتم:
    _ ان قدر با خودم حرف زده ام که سر سام گرفت ام هر چقدر بیشتر فکر می کنم کمتر به نتیجه می رسم.
    پرسید:
    _ مشکل چیست؟
    گفتم:
    _ انتخاب راه درست از نادرست.
    بازویم را کشید و به طرف پارک برد و گفت:
    _ یا بنشینیم و برایم حرف بزن ،می دانی چند ماه است که ما با هم گپ نزده ایم؟
    گفتم:
    _ ان قدر دیوانه نشده ام که فراموش کرده باشم همین چند ...
    شبنم با صدا خندید و به تمسخر گفت:
    _ همین چند روز پیش بود هان...همین را می خواستی بگی؟
    گفتم:
    _ همه چیز بد طوری قاطی شده.
    مرا روی نیمکت نشاند و خودش در کنارم نشست و گفت:
    _ حالا برایم تعریف کن.
    از حکمت گفتم و از نحوه اشنایمان و از عماد که مادر چقدر دوستش دارد و از امکانات رفاهی اش.از حکمت که زندگی کولی وار دارد و به مادر گفته که به همین زودیها قصد تشکیل زندگی زناشویی را ندارد و از تارخ و تجسس او گفتم و زمانی که گفتم منتظرم ببینم تارخ دیگر چه اطلاعاتی به دست می اورد تا از ترکیب انها بتوانم نتیجه بگیرم.
    شبنم خندید و گفت:
    _ دوست بیچاره من.تو در سیاهی مطلق به دنبال چه می گردی؟ بامید این هستی که شاید، روزی سیاهی از بین برود و چشمت به روشنایی بیفتد؟ سیلی نقد را گذاشته ای و دنبال حلوای نسیه می گردی؟این زمانه کجا
    سراغ داری که عشقی تا اخر ادامه پیدا کرده باشد؟من به تو قول می دهم که زود این حرارت فروکش می کند و تو حسرت زندگی که می توانستی داشته باشی و از دست دادی را خواهی خورد. ممکن است که پیش دیگران
    نقش بازی کنی و احساس رضایت کنی اما خودت را نمی توانی گول بزنی. تا کی می خواهی ساک بدست این شهر و ان شهر این هتل و ان هتل زندگی کنی؟ وقتی بچه دار شدی مجبور می شوی که یک جا قرار بگیری و حکمت به تنهایی راهی شود و ان وقت تو می مانی و انتظار باز امدن او،تو می مانی و بار مسئولیت زندگی و بچه ای که مجبوری به تنهایی به دوش بکشی.بچه ات در حین داشتن پدر مجبور است چون یتیمان بزرچ شود و گاه ، گاهی حضور پدر را در کنار خود حس کند. ایا قادری به تنهایی این وضیفه دشوار را انجام دهی و لب به شکوه و گلایه باز نکنی؟ سرنوشت مادرت را ببین که چطوری سالهای جوانی اش رفت و هیچ چیز از زندگی نفهمید!
    گفتم:
    _ همین موضوع است که من نمی خواهم زندگی بدون عشق را تجربه کنم.
    گفت:
    _پس تو انتخاب را کرده ای دیگر چرا تردید داری؟
    گفتم:
    _چون نمی دانم انتخابم درست است یا غلط.
    خندید :
    _ عشق را تجربه کن و با سوز و گذارش بسوز. اما من اگر بودم به این راه نمی رفتم و ریسک نمی کردم. همسر عماد می شدم و هر وقت دلم خیلی هوس عشق و عاشقی می کرد یک فیلم عاشقانه می گذاشتم تو دستگاه ویدئو و از اول تا اخر گریه می کردم .نمی شود به این ا قا عماد بگویی که دوستم عاشقانه شما را دوست دارد وحاضر است همسر شما شود؟
    به چشم غره من خندید و گفت:
    _چیه ،چرا ناراحت شدی؟ باورکن اگر این شانس به من رو کرده بود حتی یک د قیقه هم صبر نمی کردم و بلافاصله قبول می کردم. دختر خل حودت را ببین بعد از بیست و پنج سال زندگی چه داری؟
    اگر همین فردا از شرکت اخراجت کنن مجبوری باز هم به ورق نیازمندیها پناه ببری و خدا ،خدا کنی که کار پیدا منی . من هم با مادرت هم عقیده ام که ادمهای بدبخت تصمیم هاشون هم بدبختانه است.
    باهم به را افتادیم و بقیه راه را تا رسیدن به مقصد او حرف زد و من شنونده بودم و هنگامی که از هم جدا شدیم من صحبتهایش را جز در یک مورد به حافظه نسپرده ام و ان یک مورد هم این بود که شبنم گفت:
    (عاقلانه رفتار کن و عماد را انتخاب کن.)
    به حرفهای مادر که شبیه حرفهای شبنم بود بیشتر اعتقاد اوردم و به خودم گفتم ،( نظر دو نفر با دو نسل کهنه و جدید یکی است. پس این من هستم که دارم اشتباه می کنم.)
    وقتی قدم به خانه نهادم بر این تصمیم بودم که به مادر بگویم قبول کرده ام و به انتظار اطلاعات تارخ نمانم.
    خانه را در سکوت دیدم و یاداشت مادر که نوشته بود .( با عزیزه خانم می روم چند طلا فروشی قیمت بگیرم وبرای شب بر می گردم.)
    از یاداشت مادر خنده ام گرفت و با خودم گفتم،( چه عجب که خیال ندارد همان جا بخوابد.)
    تغییر لباس می دادم که تلفن به صدا در امد و بعد ا. ان که گوشی را برداشتم صدای تارخ در گوشی پیچید که گفت:
    _ معلوم هست شما کجایید؟
    گفتم:
    _ اول سلام و بعد پرسش!
    خندید و ضمن عذرخواهی گفت:
    _ حق با توست اما باورکن خیلی نگران شدم.
    گفتم :
    _ من تازه از سرکار برگشته ام و مادر هم رفته بازار تا برای تو و عروس خانم طلا قیمت بگیرد.
    گفت:
    _ به مادر بگو خودت را به زحمت نینداز ،من شمایل گردنم را به عنوان هدیه از طرف شما به گزیلا می دهم .
    امکان گم شدن هدیه شما زیاد است پس ریسک نکنید.
    گفتم:
    _ اگر مادر به من گفته بود مانع می شدم .به عقیده من اگر به حساب بانکی ات ارز حواله کنیم و حودت در انجا هدیه ای بگیری بهتر است.
    گفت:
    _ با این که تعارف ندارم و هدیه ای لازم نیست اما فکر تو عاقلانه تر است.راستی تلفن کردم تا به تو بگویم من اقای الهی را ملاقات کردم.بنده خدا با دریافت برگه یاداشت من نگران شده بود و گمان کرده بود برای تو اتفاقی رخ داد ه.وقتی دیدمش رنگ به چهره نداشت و ساعتی با هم گپ زدیم و فکر می کنم دوستان خوبی برای هم خواهیم بود اما متاسفم از این که به تو بگویم او خیال ندارد پای بند زن و زندگی شود نه برای همیشه بلکه چند سالی باید بگذرد تا او بتواند اندوخته ها و سرمایه هایش را یک جا گرد اورد و به قول خودش می خواهد زمانی ازدواج کند که دیگر مجبور نباشد سفر کند .من این طور فهمیدم که او به این خاطر به تو توجه نشان داده که دیده تو دختر زیبا و محجوبی هستی که با دیگران فرق داری.من نمی دانم انجا چه جوی حاکم است و چجرا الهی روی این نکته تکیه دارد . به هرحال من او را دوست خوبی یافتم و نه شوهر خواهر خوبی. امیدوارم انقدر روی تو تاثیر نگذاشته باشد که روی عواطف و احساست خدشه ای به وجود اورده باشد.او به من قول داده که در جشن عروسی ما شرکت کند. تارا...تارا ؟
    گفتم:
    _ بله دارم گوش می کنم .
    خندید و گفت:
    _ تو همیشه عاقل بوده ای و می دانم با این مسئله هم راحت کنار می ایی . مردی که قدرت را بشناسد کم نیست . جان تارا حقیقت را به من بگو ، ایا دوستش داری؟
    از سر غیض و بغض خندیدم و گفتم :
    _ نه او هم برایم فقط جالب بود همین.وبرای این که باور کنی خبری برایت دارم و می خواهم به در خواست اقا عماد جواب مثبت بدهم. صدای شادش در گوشی پیچید و ناباور پرسید:
    _ عماد اهن چی؟
    گفتم:
    _ بله!
    گفت:
    _ اما او که قبلآ ازدواج کرده بود.
    گفتم:
    _ حدود یک سالی است که از هم جدا شده اند و اقا عماد برگشته و می خواهد همین جا بماند و تشکیل خانواده بدهد.
    تارخ لختی فکر کرد و پس از ان پرسید:
    _ بچه هم دارد؟
    گفتم :
    _ گمان نکنم چون عزیزه خانم چیزی نگفت.
    اسم عزیزه خانم موجب شد تا تارخ بپرسد:
    _ این کار زیر سر عزیزه خانم است؟
    گفتم:
    _ بله.
    گفت:
    _ او زن خیر خواهی است و از روی تجربه روانشناسانه عمل می کند و می داند چه زوجهای مناسب هم هستند.خیالم قدری راحت شد.
    پرسیدم:
    _ حکمت تا زمان ازدواج شما می ماند؟
    گفت:
    _ خیال داشت حرکت کند. اما گویا مشکلی پیش امده که مجبور است بماند تا رفع و رجوعش کند. خودش گفت اگر کارش طولانی شود و مجبور به ماندن باشد حتما شرکت می کند .تارا؟
    گفتم:
    _بله!
    گفت:
    _ کنجکاوی کردنت نگرانم می کند. تو به من حقیقت را گفتی؟
    سکوت کردم و بعد به سختی توانستم بگویم:
    _ با واقعیت باید رو برو شوم اگر چه سخت باشد.
    گفت:
    _ پس در گرفتن تصمیم عجله نکن. چون پای یک عمر زندگی است .
    گفتم:
    _ مادر عماد را قبول دارد و من می خواهم تابع باشم.
    عصبی شد و گفت:
    _ اما این زندگی توست نه مادر . اگر فکر می کنی که نمی توانی دوستش داشته باشی با او ازدواح نکن
    و فریب مال و اموالش را نخور. تارا! شتابزده عمل نکن ببین چند بار است که تکرار می کنم بگذار مدتی بگذرد وبعد جواب بده.
    به شوخی گفتم:
    _ واین را هم مثل جلال الدین از دست بدهم؟
    پرسید:
    _ مگر او هم؟
    گفتم:
    _ بله . اما دیر جنبیدم و او پرند را گرفت. مادر می ترسد که این شانس را از دست بدهم و در اخر یا ترشیده شده در خانه بمانم و یا این که ادم گدایی مثل خودمان نصیبم شود.
    گفت:
    _ تو عجله نکن من نمی گذارم که بقول مادر ترشیده شوی. فقط خواهش می کنم حالا هیچی نگو و بگذار یکی ،دو،سه هفته ای بگذرد و بعد جواب بده.
    گفتم:
    _ بسیار خوب . همین کار را می کنم . ممنونم که سرنوشت من برایت مهم است.
    گفت:
    _ خفه شو دختر. تو از مادر بیشتر برایم عزیزی و این را صاد قانهمی گویم. بگذار این قضیه تمام شود خواهی دید که هر شب تماس می گیرم و جویای حالت می شوم . به مادر سلام برسون و پیغام رابده.
    تارا! حکمت مرد خوش تیبی است. خداحافظ.
    جمله اخر تارخ که با شوخی و شیطنت همراه بود قلبم را لرزاند و یقین کردم که تارخ او را پسندیده و اگر او سخن از خواستگاری کردن پیش می کشید بی شک تارخ او را تایید می کرد. بی اختیار شماره حکمت را گرفتم و گذاشتم پیغام گیر به کار افتد و گفتم:
    _ می بایست سلام می کردم اما این گونه که به من خبر رسید شما بیشتر به خداحافظ معتقدید. پس برای دلخوش ساختن شما می گویم خداحافظ.
    دلم می خواست وقتی از سفر بر می گشت و پیغام را می شنید انجا بودم و به صورتش نگاه می کردم. با خودم گفتم:( پس از شنیدن پیغام یا خونسرد شانه بالا می اندازد و دکمه را فشار می دهد و یا این که لحظه ای می ایستدو فکر می کند و پس از ان به خود می گوید باید شرایط مرا درک می کرد و عجولانه قضاوت نمی کرد. که در هر دو حالت باز هم این من هستم که ضربه را پذیرفته ام با این تفاوت که مناعت طبعم را ،غرورم رایش از ان که او چشمش به خرد شده هایش بیفتد حفظ کرده ام.)
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  3. #13
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل چهارم_2

    جمعه بود و مثل همیشه،جمعه ای کسالت اور که چشم پوشیدن از بستر را اکراه می کرد.غلت واغلتهایم نشان از بیداریم بود اما میل و رغبتی برای چشم گشودن به روزی که با شب برابر بود نمی دیدم.از خود پرسیدم،(هفته دوم هم امد و گذشت و هیچ تغییری بوجود نیامد .بی گمان برگشته و پیغام را خوانده و با خود گفته گناه دترد بیش از این ازار ببیند. به حرمت دوستی با برادرش هم که شده نمی بایست او را بازی دهم و همان بهتر که فراموش شود.)
    تارخ در شب پس از عروسی اش در تماسی که گرفت گفت که الهی هم شرکت داشته و در فیلمی که برایتان می فرستم او را هم خواهی دید. فیلم و عکسهای عروسی قرار است توسط یکی از دوستانش اورده شود و از ما خواست که او را تحویل گرفته و به صرف ناهار یا شام مهمانش کنیم.
    صدای مادر امد که گفت:
    _ اگر بیداری بلند شو .امروز جمعه است و ممکن است دوست تارخ فیلم و عکسها را بیاورد.
    زیر لبی گفتم:
    _ یک امروز بگذار بخوابم.
    مادر با صدایی از سرنارضایتی گفت:
    _ مگر نگفتی تارخ گفته دوستش را برای غذا نگهداریم؟بلند شو و بگو چه باید درست کنم،من که غذای خارجی بلد نیستم.
    چشم باز کردم و پرسیدم :
    _ غذای خارجی ؟ برای چی خارجی؟
    مادر گفت:
    _ اگر او خارجی باشد که غذای مارا دوست ندارد.
    گفتم:
    _ تارخ اشاره نکرد که دوستش خارجی است. خارجی اینجا چه کار دارد؟از کجا خانه ما را بلد است.او یقینأ ایرانی است که تارخ به او اعتماد کرده.شما هم با پختن یک غذای ایرانی از او پذیرای کنید..
    مادر متعجب پرسید:
    _ یک غذا؟ می خواهی ابروی برادرد بریزد؟خوب است دو نوع خورشت درست کنم با ته چین و ...
    گفتم:
    - مادر این تدارکات مال وقتی است که بدانید مهمان دارید. معلوم نیست که او هم امروز بیاید.
    مادر خسته لب تخت نشست و پرسید:
    _ پس چه کنم؟ اگر بیاید و غذایی تدارک ندیده باشیم چی؟
    بلند شدم و گفتم:
    _ بهتر است یک خورشت اماده کنید اگر امد با گفتن این که نمی دانستیم تشریف می اورید وگرنه تدارک می دیدیم به او می فهمانیم که مهمان سرزده خرجش پای خودش است و قال قضیه را می کنیم.باور کنید نگرانی تان بیهوده است.
    مادر به ظاهر مجاب شد و برای فراهم کردن غذا رفت و من هم اکراه از بیدارشدن را باخود همراه کردم و از بستر جدا شدم.در حرکات مادر شتابی بود که می رساند چشم به راه است و می خواهد تا مهمان نرسیده به همه کارها سر و سامان بدهد.او که از من نامید شده بود خود به تنهایی کارها را سر و سامان بخشید و هنگامی که ساعت یازده ضربه نواخت مایوسانه نگاهم کرد و پرسید:
    _ پس چرا نیامد؟
    من هم پرسیدم:
    _ مگه قرار بود بیاید؟
    مادر گفت:
    _ احساس می کنم که همین امروز پیدایش می شود. نمی دانی چقدر دلم می خواهد فیلم را ببینم.می خواهم ببینم که تارخ و زنش چه شکلی شده اند. هر چند خود گود....گود...اسمش چی بود؟
    گفتم:
    _ این طور که شما گوذ ،گود می گویید حتمی می خواهید بگویید گودزیلا.در صورتی که او گزیلا ست.
    مادر گفت:
    _ چه فرقی می کند گودزیلا یا گزیلا .
    قاه قاه خندیدم و گفتم:
    _ بگذار تارخ تلفن کند و به او بگویم که شما همسرش را با حیوان ما قبل تاریخ یکی می دانید ان وقت ...
    مادر گفت:
    _ خدا مرگم بدهد نکند یه وقت دیوانگی کنی و به او راپرت بدهی.
    داشتم سر به سر مادر می گذاشتم و او را از چشم به راهی باز می داشتم که تلفن زنگ زد،مادر با چنان شتابی گوشی را برداشت که با این که من به تلفن نزدیکتر بودم قادر به این کار نشدم.مادر با گرمی و با لحنی رسمی صحبت کرد و با گفتن به وطن خوش امدید ما منتظر تماس شما بودیم. با نگاهش به من فهماند که دیدی اشتباه نکردم و او می اید.اصرار مادر به مهمان برای غذا در نهایت به قبول دعوت انجامید و مادر با گذاشتن گوشی مثل کودکی که سر از پا نمی شناسد گفت:
    _ تا یک ساعت دیگر می اید.اه تارا حالا چه کار کنیم؟
    هیجان مادر به من هم سرایت کرد و بسوی اشپزخانه دویدم و با برداشتن در قابلمه ها گفتم:
    _ شما که می دانستید مهمان دارید پس چرایک نوع خورشت تهیه دیدید؟بهتر است زنگ بزنم و از بیرون غذا سفارش بدهم.
    مادر گفت:
    _ من به حرف تو گوش کردم وگرنه ....
    به طرف تلفن دویدم و باگرفتن شماره رستورانی نزدیک خانه دستور غذا دادم و خواهش کردم که زود بیاورند و پس از ان به چیدن میز غذا مشغول شدم. در فاصله ای که من کار می کردم مادر تغییر لباس داد و بعد از من خواست که من هم خود را اراسته کنم.
    خوشبختانه وقتی غذا رسید هنوز مهمان از راه نرسیده بود و مادر مجال یافت انها را در قابلمه برگرداند و وانمود کند که خود غذا را اماده کرده ایم . وقتی همه چیز مرتب شد هر دو نفس اسوده ای کشیدیم. با اعلان ساعت دوازده زنگ خانه هم به صدا در امد و این بار مادر مرا برای روانه کردن در روان کرد در ایینه جا لباسی نگاهی گذرا به خود انداختم وپس از ان در را گوشودم .از دیدن مرد ارسته با چند شاخه گل رز ایستاده بود و برویم لبخند می زد چیزی نمانده بود که غالب تهی کنم، حکمت با گفتن( رو.تان بخیر اجازه هست داخل شوم)مرا از بهت خارج کرد و باتموج گفتم:
    _ ب ...ب...بله بفرمایید.
    اما از مقابل در تکان نخورده بودم .او با گفتن( بال پرواز ندارم )بار دیگر مرا مبهوت جمله خود کرد .مادر که انتظار و رود مهمان
    خسته اش کرده بود پیش امد و با دیدن حکمت اول لحظه ای مردد ماند که ایا این ادم کسی است که انتظارش را می کشید یا این که مزاحمی است که با صراحت عنوان کرده قصد زن گرفتن را ندارد
    قدمی به جلو ورداشت و با گفتن ( شما...)مرا از مقابل در دور ساخت .
    حکمت سلام کرد و گفت :
    _ من با شما ساعتی پیش صحبت کردم و امانتی اقا تارخ را اورده ام.
    اسم تارخ موجب شد مادر گذشته را فراموش کند و با گفتن ( بله،بله منتظرتان بودیم خیلی خوش امدید)اورا به داخل شدن دعوت کرد.هر دوی ما هم من هم مادر گیج شده و نمی دانستیم چه برخوردی با مهمان درپیش بگیریم.تارخ با این کار خود مارا دچار حیرت کرده بود. مادر به رسم مهمان نوازی او را به اتاق پزیرایی دعوت کرد و برای اوردن چای به اشپزخانه امد و با دیدن چهره بهت زده من گفت:
    _ تارخ بیچاره خبر ندارد که او چطور ادمی است.به زعم خودش دوستش را فرستاده و ما نباید کاری بکنیم که نا خشنود از اینجا برود.چایی بریز و بیاور و اصلأ به روی خودت نیاور.
    دستورات مادر را می شنیدم اما قادر به انجام دادن کار نبودم او امده بود و حالا فقط در چند متری من روی مبل نشسته بود و انتظار داشت پذیرایی شود به صورتم سیلی نواختم تا یقین کنم ان چه با چشم می بینم در بیداری است و خواب نمی بینم.
    سوزش پستم گواه ان بود که بیدارم و به راستی مهمان امده هم اوست.
    وقتی با دستی لرزان بالاخره چای ریختم و به اتاق بردم نیم بیشتر چای در سینی ریخته شده بود. او با مادر گرم و صمیمی سخن اغاز کرده بود داشت از تارخ تعریف می کرد و مادر را برای تربیت کردن چنین پسری می ستود. دیدم که مادر غرق در لذت شنیدن است و ارامش او مرا هم ارام کرد و توانستم چای تعارف کنم. فنجان را ورداشت و به دونه ان که نگاه هم کند تشکر کرد
    قلبأ به خاطر این عملش از او سپاسگزار بودم که به من مجال نفس کشیدن داد. وقتی نشستم سوالات مادر شرو شد.
    _ به من لطفا بگید عروسی خوب و ابرو من برگزار شد؟همه مهمان ها امده بودن؟ برخورد ناخوشایندی که رخ نداد؟ ایا شام به قدر کافی بود؟ رو به مادر کردم و گفتم:
    _ گفتم مادر شما که این سوالات رو از خود تارخ هم پرسیدید و جواب شنیدید .
    مادر گفت:
    _ او ملاحظه کار است و ممکن است بهد ما حقیقت را نگفته باشد اما شما به من راستش را خواهید گفت.غیر از این است؟
    حکمت فنجان چایش را برداشت و گفت:
    _ من به شما حقیقت را می گویم و یقین که تارخ هم به شما حقیقت را گفته است.باور کنید جشن بسیار خوبی بود . با این که ساده و بی الایش بود اما مهمانها طوری انتخاب شده بودند که هیچ مشکلی بوجود نیامد.
    خوشبختانه نارخ از خانواده خوبی هم دختر اختیار کرده که این خودش شانس و اقبال خوبی است هر دو برازنده هم هستند و خودتان در فیلم خواهید دید که چه جشن گرم و باصفایی است. باور کنید جای شما و تارا خیلی خالی بود و تارخ چندین بار جای شما را خالی کرد و بردن اسم شما و تارا کیک را بریدند.
    حکمت نام مرا بدون ان که خانمی به ان اضافه کند می برد و جالب ان که مادر واکنشی نشان نمی داد. گلهای
    رز روی میز مانده بودند بلند شدم تا انها را در گلدان بگذارم و در همان حال گفتم:
    _ زحمت کشدید ممنون.
    او با گفتن(تقدیم به مادر است برای عرض تبریک)لبهای مادر به تبسم انداخت و من از اتاق خارج شدم.سوالات گوناگون به مغزم هجوم اورده بودند. اما به هیچ کدام مجال جولان ندادم. چه نمی خواستم خوشی بدست امده را با فکر های زهر اگین به جان خود حرام کنم. گلها را در گلدان گذاشتم و گلدان را وسط میز ناهار خوری قرار دادم و مجدد به اتاق برگشتم مادر دسته ای عکس در دست داشت و به انها نگاه می کرد..وقتی وارد شدم نگاهم در نگاه حکمت نشست که سوزی در ان بود که جانم را به اتش کشید و گونه هایم را گداخت.


    (پایان ص 89)
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  4. #14
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل چهارم _ 3

    مادر عکسهایی که دیده بود را به طرفم گرفت و گفت:
    _ نگاه کن ببین چقدر شفاف و روشن است.فیلمبردار داشتند؟
    حکمت فهمید که مخاطب مادر قرار گرفته است و با گفتن( من افتخار داشتم که این کار را انجام بدهم) بار دیگر تحسین مادر را برانگیخت.ماهیچ یک از مهمانها را نمی شناختیم و مادر با پرسیدن (این کیست؟) حکمت را مجبور می کرد که خم و راست شود. من با گفتن( مادر خسته شان کردیم). مادر را از پرسیدن منع کردم و او با گفتن(ایرادی ندارد اما پیشنهاد می کنم فیلم را ببینید بهتر متوجه می شوید). مادر را یاد فیلم انداخت و گفت:
    _ بله از روی فیلم بهتر می شود دید.
    به من اشاره کرد که بلند شوم و فیلم را در ویدئو بگذارم.گفتم:
    _ پس اجازه بدهید بعد از ناهار فیلم را ببینیم.
    مادر هراسان بلند شد و گفت:
    _ خوب شد گفتی .انقدر هیجان زده ام که فراموشم شده بود.مادر سینی فنجانها را برداشت و به اشپزخانه رفت من هم به دنبالش رفتم تا کمکش کنم اما او مرا از این کار منع کرد و لا گفتن (خوب نیست مهمان تنها بماند).مرا به اتاق روانه کرد.وقتی وارد شدم او داشت عکسهای درهم شده روی میز را جمع می کرد.وقتی نشستم نگاهم کرد و ارام پرسید:
    _ خوبید؟
    سر فرود اوردم یعنی بله.
    گفت:
    اما به نظرم می رسد که لاغر شده اید.
    سر تکان دادم و با گفتن( هوم کا این طور).اضافه کرد:
    _ برادر مهربانی دارید و خوشحالم یکی دیگر به دوستانم اضافه شده است.
    گفتم:
    _ تارخ به ما گفت که شما زحمت اوردن فیلم را می کشید وگرنه...
    پرسید:
    _ وگرنه چی.اگر می دانستید به خانه راهم نمی دادید؟
    گفتم:
    _ از تارخ خواهش می کردم که این کار را نکند.
    پرسید:
    _ چرا؟ ایا به نظر شما من ان قدر منفورم که نمی خواهید مرا ببینید؟
    _ گفتم:
    _ خودتان بهتر می دانید که این طور نیست.فقط...
    پرسید:
    _ فقط چی؟
    گفتم:
    _ نمی خواهم بیش از این الت دست شوم.تا همین جا هم اشتباه کرده ام.
    پرسید:
    _ مگر قدمی برداشته اید که پشیمانید؟ایا نامه من به دستتان رسید؟
    گفتم:
    _ متاسفانه بله.
    گره به ابرو انداخت و گفت:
    - متاسفید؟
    گفتم:
    _ نامه شما با رفتارتان مغایرت دارد و مشخص نیست کدام با حقیقت قرین است.از سویی به مادر و تارخ با صراحت می گویید که اهل تاهل نیستید و از ان سو از من می خواهید که منتظرتان بمانم.
    شاید من از نوشته شما استنابط درست نداشته ام که اگر چنین است امیدوارم دیگر تکرار نشود که باز هم دچار خبط و خطا شوم.
    مادر وارد شد و با گفتن( لطفا بفرمایید سر میز )،او را از جا بلند کرد و حرفمان نا تمام ماند.
    حکمت با دیدن میز رو به مادر کرد و گفت:
    _ به زحمت افتادید و من راضی به این کار نبودم. باور کنید من ادم ساده ای هستم و اگر تشریفات برایم نمی چیدید بیشتر خوشحال می شدم .
    مادرم گفت:
    _ من کاری نکردم و کارا را تارا کرده. ما محبتهای شما را فراموش نمی کنیم و نکرده ایم. تار ا جانش را مدیون شماست و من از این که با اوردن فیلم و عکس پسر و عروسم را به من نزدیک کردید ممنونم.حالا لطفاتا غذا یخ نکرده بفرمایید.
    حکمت ترجیح داد که از خورشت استفاده کند و با گفتن ( خیلی وقت است که قورمه سبزی نخورده ام)، دل مادر را به دست اورد. مادر برای ساعتی فراموش کرد مردی که روی صندلی مقابلش نشسته مرد غریبه ای است که از او به نام دلال اسم می برد. به گمانم رسید که در باور مادر این تارخ است که دارد با او حرف می ز ند،می خندد و وادارش می کند که از همه غذاها بچشد. وقتی حکمت دست را به نشانه تسلیم بالا برد و گفت:
    _ مادر باور کنید دیگر ظرفیت ندارم.
    مادر لیوان نوشابه را پر کرد و گفت:
    _ پس نوشابه میل کنید.
    نگاه حکمت در دیده ام نشست که می گفت:
    _ دیگر حتی برای جرعه ای جای ندارم.
    به مادر گفتم:
    _ اصرار نکنید و گرنه می رود و دیگر پشت سرشان را هم نگاه نمی کنند.
    حکمت رنجیده از سخنم لیوان را برداشت و گفت:
    _ به تارخ قول داده ام که به جای او هم غذا بخورم که این کار را انجام دادم و حالا هم به جای او این لیوان را می نوشم. مادر بدون اغراق می گویم که هرگز غدایی به این خوشمزگی نخوردم و تارخ حق می دهم که دلش برای دست پخت شما تنگ شده باشد. لحن مادر غمگین شد و گفت :
    _ بمیرم که چند سال است لب به غذای ایرانی نزده .
    حکمت گفت:
    _ این طور نیست که شما می فرمایید غالبا ایرانیها یکدیگر را دعوت می کنند و ترجیح می دهند که غذای ایرانی درست کنند اما هیچ کدام انها به خوشمزگی غذای شما نیست.
    مادر که تاحدودی خیالش راحت شده بود گفت:
    _ انشاء... وقتی امدند همه غذاها را برایشان درست می کنم تا حسرت به دل نمانند.
    حکمت از پشت میز بلند شد و به دنبال او من و مادر هم بلند شدیم.حکمت گفت:
    _ اگر فیلم را بگذارید توضیح می دهم و زودتر رفع مزاحمت می کنم.
    مادر که ناخوداگاه مشغول جمع اوری میز بود دست از کار کشید و گفت:
    _ فیلم را می بینیم و بعد میز را جمع می کنیم.
    من فیلم را در ویدئو گذاشتم و سه نفری به تماشا نشستیم .
    مادر که گویی می خواهد فیلم سینمایی تماشا کند، بقایای اجیل نوروز را اورد و مقابلمان گذاشت و نشست.از شروع فیلم مادر دچار احساس شد و نتوانست خود را کنترل کند وگریست. گریه او حکمت را متأثر کرد و به من نگریست تا کاری انجام دهم. من هم گفتم:
    _ اگر بخواهید گریه کنید فیلم را بر می دارم و هیچ وقت نشانتان نمی دهم . این تهدید کارگر افتاد و مادر خود را کنترل کرد و فقط به قربان صدقه و اکتفا کرد .
    حکمت شروع کرد به معرفی مهمانها و برای ما تشریح می کرد که فیلم از کجا گرفته شده و مربوط به کجاست .
    می دانستم پدر گزیلا المانی است و مادرش ایرانی است. اما تفکیک دو خانواده از هم مشکل بود و اگر حکمت معرفی نمی کرد چه بسا المانی و ایرانی را با هم اشتباه می گرفتیم.پدر گزیلا صحبت کرد و مخاطبش من و مادر بودیم.او با فارسی دست و پاشکسته ای به ما تبریک گفت و پس از ان مادر همسرش ناهید به ما تبریک گفت و به مادر خیلی صمیمی گفتگو کرد و گفت که جای شما و تارا خانم در این جشن کوچک واقعا خالی است.مادر بار دیگر دوچار احساس شد. همان طور که حکمت گفته بود عروس و داماد به هنگام بریدن کیک گفتند:( مادر،تارا، با اجازه شما و به یاد شما کیک را می بریم.) این بار من دچار احساس شدم که حکمت تهدیدم کرد و گفت:
    _ فیلم را برمی دارم و با خود می برم و با تارخ تماس می گیرم و می گویم فیلم عروسی ات به جای این که باعث مسرت شود اشک و فغان به راه انداخته بود که من اوردم و به تو برمی گردانم. لحن تهدید امیز او واقعأ مارا فريب داد و هردو ساكت نشسته و فقط تماشا گر بودیم. در نیمه های فیلم حس کردنم که او خسته شده و به اجبار ما را تحمل می کند .بلند شدم و چای اوردم . او که گویی منتظر حرکتی از جانب ما بود چشم از تلویزیون برداشت و با گفتن( همه مهمانها همین بودند که معرفی کردم )، خود را خلاص کرد وقتی چایش را می نوشید گفت:
    _ من یک یا دو ماه دیگر عازم هستم.قبل از رفتن تماس می گیرم که اگر چیزی خواستید برای انها بفرستید من همراه خود می برم .
    مادر تشکر کرد و حکمت از جابلند شد وعزم رفتن کرد.نزدیک در حیاط رسید به مادرگفت:
    _ شاید تصمیم گرفتید که شما هم فیلمی از خودتان برای انها بفرستید ، اگر چنین تصمیمی داشتید به من بگویید تادر خدمت باشم .
    مادر خوشحال شد و با گفتن ( حتما مزاحمتان می شو یم) ، بار دیگر تشکر کرد. او هنوز از خانه خارج نشده بود که تلفن به صدا در امد و مادر عذرخواهی کرد و برای پاسخ گویی رفت.
    حکمت که از در خارج می شد گفت:
    _ اخر فیلم را لطفا به تنهایی ببینید.قطعه کوتاهی از. هرشب راس ساعت نه تماس می گیرم و اختیار باشماست که گوشی را بردارید یا نه.
    خواستم بگویم گوشی را بر نخواهم داشت که حکمت به انتظار پاسخ نماند ورفت.
    برای دیدن بقیه فیلم نشستم. مادر مشغول صحبت بود وقتی مکالمه اش تمام شد گفت:
    _ به این می گن خروس بی محل !
    پرسیدم:
    _ کی بود؟
    مادر پشته چشم نازک کرد و گفت:
    _ زن عمویت بود دعوتمان کرد برای شب جمعه اینده .گویا پرند و جلال الدین امده اند و به مناسبت ورود انها مهمانی داده اند. می شود غیلم را به عقب ببری از جایی که کیک را می بریدند؟
    این کار را انجام دادم . حرف حکمت هم موجب وسوسه ام شده بود و وهم نگرانم کرده بود. فیلم با بدرقه مهمانها که عروس و داماد را سوار بر اتومبیل می کردند به پایان رسید.
    مادر بلند شد تا میز غذا را جمع کند و در راه که می رفت برای خوشبختی انها دعا می کرد . فیلم بعد از چند پرش چهره حکمت را دیدم که گفت:
    _ می خواهم از پنجره طبقه نوزدهم اسمان شب هامبورگ را به تو نشان بدهم تا ببینی که من به جای دیدن زیبایی دلم می گیرد و دلم هوای شما را می کند. این اپارتمان مخصوص مهمان است و متعلق به شرکت. دیدی اسمان را؟ نمی دانم چرا دلم برای کوچه حفاری شده و گل الودتنگ شده، شاید تأثیر دو چشم نگران است که پیش از ان که به فکر موقعیت خود باشد، نگران وضع و ظاهرش بود و دستهای الوده اش را به لباسش می کشید تا مرتب کندو یا به خاطر دستی بود که به اعتماد دستم را گرفت و اوای لرزانش در گوشم نشست:( اقا لطفأکمکم کنید.) افسوس می خورم که تمنیات دلم هرگز با واقعیت زندگی ام سرسازگاری ندارد.خداحافظ.
    سلام.
    این جا ایران است و باز هم کنارنجره، به اسمان تیره و دود الود نگاه کن که زیبایی ها را نهان ساخته. اما دوستش دارم و با هیچ اسمانی تعویض نخواهم کرد. این اپارتمان کوچک من است و این هم صندلی که هرگاه فرصت کنم رویش می نشینم و به کسی می اندیشم که با قساوت، لحظه ای مرا به خود می خواند و لحظه ای دیگر مرا می راند. شاید ندانی که من عاشق سلام ام و از خداحافظی بیزارم. تعبیر دوست مرا می رنجاند و برای تسلای دلم به خود می گویم حق با اوست چرا که ازاد است و از پرپر زدن مرغ اسیر بی خبر است. نمی خواهم بگویم صبر کن و منتظرم بمان. انتظار بزرگی است و نا مقعول . شاید، شاید روزی که نمی دانم دور است یا نزدیک جرأت یافته وبرای همیشه....
    فیلم تمام شده بود و کلامش ناتمام مانده بود. ا. خود پرسیدم:(منظورش از گفتن برای همیشه چه بود؟ایا می خواست بگوید که ماندگار می شود و از سفر چشم می پوشد، یا این که می خواست بگویدجرأت پیدا می کند تا برای همیشه سرزمینی دیگر را موطن خود ساخته و ماندگار شود و یا شاید....؟)
    صدای مادر مرا به خود اورد:
    _ فردا البومی زیبا برای عکسها خریداری کن و از بین عکسها چند تایی هم جدا کن که قاب کنیم.
    انتخاب عکسها را خودش بعهده گرفت و مرا اسوده. ان قدر در فکر اخرین کلام حکمت بودم که ساعت را فراموش کردم و هنگامی که زنگ تلفن به صدا در امد بی اختیار ازجا پریدم. تلفن پس از دو زنگ خاموش شد و مادر متعجب پرسید:
    _ پس چرا گوشی را برنداشتی؟
    گفتم:
    _ قطع شد.
    ناخرسند گفت:
    _ شاید تارخ بود. کنار تلفن نشسته و گوشی را برنمی دارد!
    کلام اخر را خطاب به خودش بر زبان اورده بود و به حال قهر از اتاق خارج شد.

    (پایان ص 98)
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  5. #15
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل پنجم _1

    در شرکت به هنگام ظهر همه کارمندان به سالن غذاخوری فراخوانده شدند و همکارم با گفتن(غلط نکنم اتفاقی رخ داده)، تعجبم را برانگیخت و پرسیدم:
    _ چطور مگر؟
    خندید و گفت:
    _ امروز از قیمه خبری نیست و اقای رئیس دستور داده برای همه از بیرون غذا بیاورند.
    همکارم درست گفته بود و زمزمه هایی که دهان به دهان نقل می شد حاکی از تحولی در شرکت بود و شایعه اضافه حقوق بیش از هر شایعه ای قوت داشت.علت و انگیزه اضافه شدن حقوق را کسی نمی دانست ولی همه در یک چیز متفق القول بودند و ان این که در رده های بالاتر تغییراتی حاصل شده و تصمیماتی اخذ شده که به نفع کارمندان است.
    این خبر را وقتی به مادر دادم با گفتن(تو اگر ازدواج کنی به این اضافه حقوق های انک دل خوش نمی شوی)، به من فهماند که هنوز موضوع خواستگاری را فراموش نکرده.هنگام صرف شام مادر با لحنی مهربان تر از همیشه گفت:
    _ ببین تارا، تا اخر هفته وقت داری که فکر کنی و جواب عماد را بدهی.دلم می خواهد تصمیم عاقلانه بگیری.عماد مثل جلال الدین نیست.او واقعا به تو علاقه دارد و روی حرف عزیزه خانم که گفته تارا باید فکر کند و بعد جواب بدهد حرفی نزده و تصمیمی نگرفته.گمان دارم که او هم در مهمانی باشد.گفتم:
    _ اگر به راستی می دانید که او هم هست مرا به امدن تشویق نکنید.
    مادر گفت گفت:
    - با این که نظرم در مورد الهی تغییر کرده و او مرد خوبی است اما هنوز هم معتقدم که عماد بهتر است و تو با او خوشبخت می شوی.
    از خنده من،مادر اخم کرد و پرسید:
    _ به چی می خندی؟
    گفتم:
    _ به این که شما حکمت را دیدید چطور بهت زده نگاهش می کردید و بعد که متوجه شدید او همان پیک تارخ است مثل دوستی صمیمی با او رفتار کردید.من یقین دارم که اگر تارخ همین ساعت تماس بگیرد و بگوید که تارا باید با اقا حکمت بله بگوید و لا غیر شما دیگر صحبتی از عماد نمی کنید.
    مادر گفت:
    _ من به نظر تارخ اعتماد دارم.او با این که جوان است ولی مرد سفر کرده ایست و ادمها را خوب می شناسد.
    هنگام شب وقتی تلفن زنگ زد مادر کنار تلفن نشسته بود و بعد از زنگ اول بلافاصله گوشی را برداشت و گفت:
    - الو...الو بفرمایید.
    باقطع شدن تلفن مادر به صورتم چشم دوخت و گفت:
    _ قطع شد نکند تارخ باشد.
    سعی کردم خونسرد باشم، پس گفتم:
    _ دیشب هم شما همین را گفتید. اشکال از مخابرات است و یا این که مزاحم تلفنی است.
    مادر به ظاهر قانع نشد و با نگاه کردن به ساعت به دلم تشویش انداخت.به خود گفتم ،(فردا پیغام می گذارم که دیگر تماس نگیرد و بیش از این مادر را نگران نکند.)
    در شرکت به دنبال فرصت مناسبی بودم که تماس بگیرم و چون این فرصت یافتم تردید کردم و از خود پرسیدم،
    (ایا براستی می خواهی که دیگر تماس نگیرد و برای همیشه از زندگیت خارج شود؟)گوشی را سر جایش گذاشتم تا در فرصتی دیگر تماس بگیرم.از شرکت خارج شدم پشیمان بودم و به خود گفتم:(تردید لزومی نداشت و سهل انگاری کردی .) کسی از پشت سرم گفت:
    _ سلام خسته نباشید
    سر را برگرداندم و حکمت را دیدم و بر خود لرزیدم و در همان حال گفتم:
    - شما ،اینجا؟
    گفت:
    _ نگران نشوید. دیروز در سالن غذاخوری شرکت چند بار میزم را تغییر دادم تا شما متوجه من شوید اما متاسفانه یا مرا ندیدید و یا این که به روی خودتان نیاوردید.
    پرسیدم:
    _ دیروز شما شرکت ما بودید؟
    گفت:
    - اطمینان پیدا کردم که در کلامتان صادقید و متوجه من نشدید.بله من دیروز مهمان شرکت شما بودم و اقای
    پوراشراق سنگ تمام گذاشت.
    به تمسخر گفتم:
    _ پس از صدقه سر شما بود که کارمندان مهمان شدند.
    سر تکان داد به نشانه نه و افزود:
    _ من بر کارمندان تحمیل شدم.به هر حال وقتی شما را در پشت میز دیدم در انی به چشمان خود شک کردم اما بعد که مطمئن شدم خوشحالی ام از حضور در انجا مضاعف شد و بر خلاف تصورم که گمان می کردم روز خسته و کسل کننده ای در انجا خواهم گذراند.از شور و شعف زمانی به خود امدم که پوراشراق گفت:
    _ اگر اجازه بدهید ادامه مذاکرات را در دفتر انجام بدهیم.باور کنید امروز نه به خاطر کار شرکت فقط تنها به خاطر دیدن و صحبت با شما بود که امدم.
    گفتم:
    _و منظور از این کار؟
    گفت:
    - پرسیدن یک سوال، اما نه دیدن و باور کردن.
    پرسیدم:
    _ دیدن؟
    گفت:
    _ بله دیدن و باور کردن این که نگاهم خطا نکرده.
    پرسیدم:
    _ و سوال؟
    گفت:
    _ چرا به تلفن پاسخ نمی دهید؟
    گفتم:
    _ چون از داستان های تکراری خوشم نمی اید.
    خندید و واژه تکراری را دوباره تکرار کرد و پرسید:
    _ پس گمان شما این است.
    گفتم:
    _ شما از کجا می دانید گمان من چیست؟
    گفت:
    - از انجا که برادرتان انچه را که شما سعی در نهان کردنش دارید برایم اشکار کرده و من نسبت به خلق و خوی شما بیگانه نیستم.
    گفتم:
    - با این حال باز هم می پرسید که چرا به تلفن شما جواب نمی دهم.برادرم تارخ مدت پنج سال است که از زادگاه خود دور است و به گمانم خوی و خصلت اروپایی ها را برگزیده.مطمئن باشید که اگر هنوز در همین خاک زندگی می کرد به خود اجازه نمی داد که افکارخواهرش را با شما در میان بگذارد.
    گفت:
    - اما او هیچ تغییری نکرده و همان مرد غیرتمند ایرانی است.
    به پوز خندم روی ترش نمود و گفت:
    _ انتظار نداشتم که شما در مورد برادرتان این طور قضاوت کنید.تارا؟ ببخشید خانم تهامی من باید در مورد خودم با شما صحبت کنم.
    گفتم:
    _ شما صحبتهایتان را به صورت واضح و روشن گفته اید و من باید خیلی ابله باشم که خود را به تجاهل بزنم و وانمود کنم که منظور شما را درک نکرده ام. من قصد ازدواج دارم و می خواهم به درخواست مردی که می داند از زندگی چه می خواهم و پای قرارش محکم است و دل به فرار خوش نکرده بله بگویم و امیدوار باشم که او بتواند در یکجا ساکن باشد و زندگی ارام و بی دغدغه ای برایم درست کند.
    بدون هیچ واکنشی تنها به گفتن( برایتان ارزوی خوشبختی می کنم و از جسارتم عذرخواهی می کنم)، بی خداحافظی تغییر مسیر داد و رفت. با رفتن و دور شدن او احساس کردم قوای جسم و روحم ریز ریز با هر گام از وجودم پراکنده شده و زیر پایم نابود می شد.با ورد به خانه سردی زمستان بر جانم نشست و به سوال مادر که پرسید:
    _ چرا رنگت پریده؟
    به سختی توانستم بگویم که سرما خورده ام و استخوانهایم درد می کند.
    ان شب و شبهای دیگر هم گذشتن و او قول تک زنگش را فراموش کرد .در مهمانی که زن عمو برای پرند و جلال الدین برگزار نموده بود به التماس و درخواست مادر شرکت کردم و این بار براستی سرما خورده بودم. همان طور که مادر حدس زده بود اقا عماد حضور داشت و بعدها فهمیدم که امدن او از روی نقشه ای که عزیزه خانم طراحی کرده بود صورت گرفته. او را مردی موقرتر از زمانی که ازدواج نکرده بود یافتم. تواضع و فروتنی اش ان چنان بود که بعد از ترک مهمانی وقتی مادر پرسید:
    _ اقای عماد چطور بود ؟
    خندیدم و گفتم:
    _ او به راحتی می تواند همسرش را خوشبخت کند. او واقعا مرد کاملی است.
    مادر از اظهار نظرم به وجد امد و گفت:
    _ دیدی عزیزه خانم تیکه بد برایت پیدا نمی کند!
    گفتم :
    _ بله حق باشماس.
    مادر پرسید:
    _ حالا اجازه می دهی به عزیزه خانم بگم اقدام کند؟
    سکوتم مادر را به این شبهه انداخت که راضی هستم. اما در حقیقت داشتم فکر می کردم که چه باید بکنم و ایا درست است که مهر حکمت را برای همیشه از سینه حارج کنم و امید روزی باشم که محبت و مهر عماد در قلبم بنشیند؟
    ان شب عماد من و مادر را از خانه عمو برگرداند و به منزل رسانده بود.به یاد دارم که در اتومبیل وقتی به سوی خانه در حرکت بودیم او از اینه به ما نگریست و پرسید:
    _ تارا خانم محض یاداوری خواستم بگویم که محاتی که خواسته بودید هفته اینده به پایان می رسد.
    خود را موتعجب نشان دادم و پرسیدم:
    _ شما به انتظار جواب من هستید؟
    گفت:
    _ بله مگر این درخواست شما نبود که به عزیزه خانم گفته بودید؟
    به جای من مادر جواب داد:
    _ بله منتهی ما فکر نمی کردیم که شما قبول کرده باشید .
    اقا عماد با صدا خندید و گفت:
    _ وقتی عزیزه خانم پیغام دیگری را برای شما نیاورد این را می رساند که با درخواست شما موافقت کرده ام.
    باز هم مادر بود که گفت:
    _ بله حق با شماست.
    اقا عماد گفت:
    _ من تصور می کنم که انگیزه تارا خانم را برای فکر کردن بدانم و به ایشان حق می دهم که با تردید به این موضوع فکرکنند.هرچه باشد من مردی هستم که یک بار ازدواج کرده و از همسرم جدا شده ام . امیدوارم دلائل این جدایی همان طور که همه می دانند توانسته باشد برای تارا خانم هم کافی باشد،اما اگر باز هم جای شک و شبهه ای باقی است بفرمایید تا خودم رفع شبهه کنم و جای هیچ تردید باقی نگذارم. من قصد اغفال و یا خدای ناکرده کتمان حقیقت را ندارم و چون خیال دارم یک عمر با همسرم در صلح و صفا زندگی کنم طالب نیستم که نقطه ای از زندگی گذشته ام تاریک بماند. خواستم اگر خانم تهامی اجازه بدهند و خود شما نیز مایل باشید بیش از این که دیگران بخواهند جسته و گریخته اخباری درست و یا نادرست را برای شما نقل کنند در ملاقات حضوری خودم، خودم را به شما معرفى كنم و تصميم را به عهده خودتان بگذارم.
    گفتم:
    _ من هم فکر می کنم که این طور بهتر است.
    لبخند زد و گفت:
    _ پس من به انتظار تماس شما و یا خانم تهامی می مانم.
    هنگام پیاده شدن مقابلم ایستادو گفت:
    _ تارا خانم لطف کنید و زود تماس بگیرید.
    سپس خداحافظی کرد و رفت.در حالی که من در جوابش گفته بودم بسیار خوب.

    (پایان ص 107)
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  6. #16
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل پنجم _2

    نمی دانم چرا همان شب تصمیم گرفته بودم که روز بعد تلفن کرده و قرار ملاقات بگذارم. اما فردای ان روز با این فکر که نکند اقا عماد مرا مشتاق این دیدار تصور کند پشیمان شدم و با خود گفتم:(فردا تماس خواهم گرفت)
    وارد خانه که شدم با تغییرات خانه رو به رو شدم. مادر به سلیقه خود تغییر دکر داده بود و با جابه جایی لوازم خانه فضایی تازه ایجاد کرده بود. گمان داشتم که او را خسته و کسل خواهم دید. اما وقتی شادمان از اشپزخانه خارج شد و مرا مبهوت دید پرسید:
    _ چطور است می پسندی؟
    نگاهش کردم و گفتم:
    _خیلی خوب شده شما به تنهایی مبلهاو لوازم را جابجا کردید؟
    با صدا خندید وگفت:
    _ اره اما ان قدر خوشحال بودم که اصلا احساس خستگی نکردم. صبح داشتم با خود فکر می کردم که برای مراسم تو جا به قدر کافی نداریم و بهتر دیدم که دکور اتاق را تغییر بدم که فضایه کافی داشته باشیم ایا تماس گرفتی؟
    _ متوجه منظور مادر در ان لحظه نشدم و پرسیدم:
    _ باکی؟
    مادر چینی به پیشانی انداخت و گفت:
    _ مگر قرار است با چند نفر تماس بگیری؟
    خب معلوم است منظورم اقا عماد است.
    گفتم:
    _ هان نه تماس نگرفتم.فردا، فردا این کار را خواهم کرد.
    مادر که شادی اش زایل شده بود بالحنی رنجیده گفت:
    _ انقدر امروز و فردا کن که این هم از دستت برود.چرا تماس نگرفتی؟
    بهانه اوردم که کارم زیاد بود و فرصت نداشتم.مادر مرا به سوی تلفن کشید و گفت :
    _ حالا که فرصت داری تماس بگیر و برای همین امشب قرار بگذار.
    خواستم امنتاع کنم که خودش گوشی را برداشت و شماره گرفت و بعد از ان گوشی را به دستم دادو گفت:
    _ حرف بزن .
    کار مادر ان قدر با سرعت انجام گرفت که مثل ادمهای مات فقط نگاهش می کردم وقتی نهیب زد که صحبت کن به خود امدم و شنیدم که خود عماد گفت:
    _ الو بفرمایید.
    به سختی توانستم بگویم:
    _ سلام، تارا هستم.
    صدای شادش در گوشی پیچید:
    _ سلام از بنده است تارا خانم عصر شما بخیر.
    به خود امدم توانستم بگویم:
    _ عصر شما هم بخیر.
    گفت:
    _ خوشحال و ممنون هستم که به قولتان وفا کردید ومرا از انتظار در اوردید.اجازه می دهید بیایم دنبالتان و ضمن گردش شما را با حرفهایم خسته کنم؟
    گفتم:
    _ هر طور شما مایلید.
    گفت:
    _ پس من تا نیم ساعت دیگر انجا خواهم بود.
    وقتی گوشی را گذاشتم مادر پرسید چه شد؟
    گفتم:
    _ تا نیم ساعت دیگر میاد که مرا بیرون ببرد.
    مادر این بار شانه ام را گرفت و به سوی اتاقم هل داد و گفت:
    _ پس عجله کن فرصت زیادی نداری.
    وقتی مادر در پوشیدن لباس و دیگر کارها کمکم میکرد یاد دوران دبستانم افتادم که برای رفتن به مدرسه کمک می کرد و همیشه نگران دیر رسیدنم بود. ربع ساعتی فرصت باقی بود و من امده و تغییر لباس داده و کفش پوشیده و کیف به شانه روی صندلی نشسته بودم و مادر رو برویم نشسته بود.چهره شاد لحظه وردم رخ بربسته و نگران به نظر می رسید.وقتی گفتم:
    _ مادر من باید تشویش داشته باشم شما چرا نگرانید؟
    اه کشید و گفت:
    _ دلم شور میزند و می ترسم کاری کنی که ...
    گفتم:
    _ که اقا عماد پشیمان شود بله؟
    مادر گفت:
    _ انقدر دلهره دارم مثل این که به جای تو من می خواهم بروم.حرفهایی که می زنم به دل نگیر و به این فکر کن که خوب و سنگین و باوقار رفتار کنی . اقا عماد از دخترهای جلف و سبکسر خوشش نمی اید.وای.مث این که باز هم خراب کردم . جمله مادر که تمام شد زنگ خانه هم به صدا در امد و هر دو برای باز کردن در روانه شدیم.مادر در را گشود و با عماد گرم و صمیمی رو برو شد و دعوت کرد که داخل خانه شود اما او با گفتن( اگر اجازه بدهید وقت دیگری مزاحم شوم) از داخل شدن سر باز زد و مادر را وا داشت تا مرا با گفتن تارا زود بیا اقا عماد امده است از پشت ستون خارج کند .
    عماد از مادر تشکر کرد و هر دو از خانه خارج شدیم.وقتی در اتومبیل نشستیم پرسید:
    _ خوب کجا برویم؟
    گفتم نمی دانم .
    گفت:
    تا وقت شام که زود است اگر مایل باشید می رویم پارک وقدم می زنیم. قبول کردم و او حرکت کرد.
    اما به جای رفتن پارک راه بام تهران را در پیش گرفت و بر بلندای شهر که چراغهای زرد رنگش جاده را روشن می کرد پیش راند و در نقطه ای ساکت و ارام اتومبیل را نگهداشت و گفت:
    _ حضور ادمهای کنجکاو را نمی توانم تحمل کنم .اینجا بهتر می توانم صحبت کنم.
    سکوت کردم و به او مجال دادم تا از خودش بگوید.
    گفت:
    _ پیش از شروع می خواهم با شما از رازی صحبت کنم که تا کنون از همه پوشیده مانده است.با افشای این راز فکر می کنم به خیلی از سوالاتی که در ذهن شماست پاسخ خواهم داد و ان این که علت جدایی من و همسرم( ریتا) هیچ چیز نبود جز ان که من قدرت باروری نداشتم و پس از چند سال معالجه و درمان هنوز هم متاسفا مداوا نشده ام من با این تصمیم به کشورم برگشتم تا با کسی ازدواج کنم که او هم شرایط من را داشته باشد و یا این که وجود فرزند را در راه خوشبخت شدن رکن نداندو بتواند با این نقیصه کنار بیاید. من حاضرم تمام ثروت و دارائیم را به نام شما بکنم و هر ارزویی دارید برایتان براورده کنم اما به شرطی که از من فرزند نخواهید. هیچ کس از این که من دارای چنین ضعفی هستم اگاه نیست و می دانم شما ان قدر انسان هستید که این راز را پنهان نگهدارید و با کسی در این خصوص صحبت نکنید.
    گفتم:
    _ اما مادر...
    صحبتم را قطع کرد و گفت:
    _ اگر جوابتان منفی باشد می دانم که قادریت اشکالی بتراشید که قانع کننده باشد .
    گفتم:
    _ اما هیچ کس باور نخواهد کرد از نظر همه شما مرد کاملی هستید ومن...
    گقت:
    _ زود تصمیم نگیرید. از لحن کلامتان پیداست که می خواهید مرا مایوس کنید. اما لطفا عجله نکنید.تارا خنم من مرد خانواده دوستی هستم و اطمینان دارم که می توانم عاشقانه دوستتان داشته باشم. من برخلاف انهایی هستم که مال و مکنت خود تکیه دارم و این را تنها عامل خوشبخت نمودن همسر می دانند. نه! من در کنار مکنت می توانم تمام قلب و روحم را به شما هدیه کنم و در مقابل وفاداری شما را طالبم. شما اگر دوست داشته باشید ادامه تحصیل بدهید من مانعت نخواهم کرد و اگر مایل بودید که هم چنان کارکنید مخالفت نخواهم کرد و شما را برای براورده شدن ارزوهای مشروعتان کمک خواهم کرد.
    گفتم:
    _ تلاش وقتی....
    گفت:
    _ می فهمم منظورتان چیست و به شما حق می دهم. شاید خودخواهی است که دارم شما را به اتشی می سوزانم که مستحق ان نیستید. من با شما صادقانه برخورد کردم و حقیقت را پیش از ان که در امر انجام شده ای قرار گرفته باشید، گفتم تصور کنید اگر این راز را کتمان کرده و پس از سالی از ازدواجمان گذشته می فهمیدید ایا در ان زمان هم اسان تصمیم می گرفتید؟ یا این که به دنبال راه حلی می بودید که شیرازه زندگی تان ازهم پاچیده شود؟ خواهش می کنم حالا هم تصور کنید که دران شرایط هستید و برای رهایی هردویمان چاره ای بیندیشید.
    گفتم:
    _ من نمی توانم نقش بازی کنم و به اطرافیان دروغ بگویم.
    گفت:
    _ لازم نیست نقش بازی کنید و دروغ بگویید. مهم خود ما هستیم من و شما که این مسئله را می دانیم.
    گفتم:
    _ تا چند سال می توانیم پنهانکاری کنیم؟ من اخلاق و خلق خوی مادرم اگاهم و می دانم هنوز ماهی از ازدواجم نگذشته زمزمه بچه دار شدن را خواهد کرد. اگر ببیند طفره می روم تا خاطرش از سالم بودنم جمع نشود خیال اسوده نمی کندو پس از ان نوبت شما می شودو
    گفت:
    _ من به ریتا پیشنهاد فرزند خواندگی کردم اما نپذیرفت و مایل بود که خودش طعم و مزه بترداری را بچشد اگر شما هم عقیده و رای او را داریدزکه هیچ.در غیر این صورت می توانم با سفری یک ساله خارج از کشور به این مسئله پایان بدهیم و با پذیرفتن کودکی....
    گفتم:
    _ خیلی اسان نیست ضمن ان که اگر هم ایده شما را بپذیرم ترجیح می ده که فرزندم ایرانی باشد.
    گفت:
    _ بسیار خوب این هم چاره دارد.ما پنهانی برمی گردیم و...
    از صدای خنده ام متحیر شد عذر خواهی کردم و گفتم:
    _ پنهانی می ائیم بچه از پرورشگاه تحویل می گیریم و دوباره بر می گردیم؟
    سر تکان داد و گفت:
    _ من به وقت خودش همه برنامه ها را ردیف خواهم کرد و شما هیچ دردسری نخواهید کشید.به من اطمینان کنید.
    گفتم :
    _ ان قدر شوکه شده ام که هضم حرفهایتان برایم دشوار است.خواهش می کنم بگذارید فکرکنم.
    گفت:
    _ بله یقینا این موضوعی نیست که اسان بشود تصمیم گرفت.من صبر می کنم و به رای شما احترام می گذارم. باور کنید اگر نظرتان مثبت هم نبود من تا عمر دارم به خاطر راز نگهراریتان خود را مدیون شما خواهم دانست.
    وقتی جاده پیچ در پیچ را طی می کردیم تا پایین برویم هر دو سکوت کرده بودیم. او بدون ان که نظر مرا بپرسد به سوی هتل بزرگ تهران حرکت کرده بود.در رستوران هتل وقتی روبرویم نشست اثار ترس و نگرانی از چهره اش به خوبی هویدا بود.علی رغم دستور غذای مفصلی که داد هیچ کذام رغبتی به خوردن نداشتیم فقط صورتحساب گزاف را پرداختیم و خارج شدیم.هنگام مراجعت دلم به حالش سوخت و گفتم:
    _ من اگر تصمیم به ازدواج با شما بگیرم شهامت این را خواهم داشت که با گفتن حقیقت در مقابل هرگونه مخالفتی بایستم و از شما دفاع کنم من از پنهانکاری بیزارم هم برای شما و هم برای خودم.
    گفت:
    - و ان وقت با گفتن حقیقت این تهمت را باید تحمل کنید که به خاطر ثروت و نه به خاطر خود من تن به این وصلت داده اید.
    خندیدم و به شوخی گفتم:
    _ شاید هم تهمت نباشد!
    نگاهم کرد و گفت:
    _ پس حاضرید برای من عذاب بخرید؟
    گفتم:
    _ شما که باور نمی کنید.می کنید؟
    گفت:
    _ من خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که با هر خانمی که بخواهم ازدواج کنم و او شرطم را مورد نخواستن بچه بپذیرد برای اثبات و صدق کلامش می بایست در مقابل چیزهایی که به نامش می کنم تعهدی محضری بدهد که با علم به دانستن این موضوع که من عقیم هستم حاضر شده همسرم شود و تملک اموال من تا زمانی که همسر من است به او تعلق دارد و در صورت جدایی اموال منقول به خودم مسترد می شود.
    باز هم پرسیدم:
    -مگر چنین قانونی هم وجود دارد؟
    باصدا خندید و گفت:
    _هیچ چیز محال وجود ندارد.
    خوشحال بودم که با روحیه افسرده از هم جدا نشدیم و به خداحافظ هم با لبخند پاسخ گفتم.
    وقتی اتو مبیلش حرکت کرد و رفت لحظه ای پشت در درنگ کردم و به خود گفتم(ای کاش از من نخواسته بود که رازدار باقی بمانم) مادر لبخند دروغینم را با تمام وجود پذیرا شد و با پرسیدن شام که خوردی؟ روبرویم نشست تا از گفتگویمان برایش حرف بزنم. دروغ دوم را با گفتن این که او مرد خوبی است اما یک عیب بزرگ دارد بر زبان اوردم.
    مادرمتعجب پرسید:
    _چه عیبی؟
    گفتم:
    - او مرد تندرستی است اما از بچه خوشش نمی اید و....
    مادر با صدا خندید و در جوابم گفت:
    - همه مردها اول از این حرفها می زنند اما چند ماه که گذشت خودشان به هوس می افتند و بچه می خواهند.
    گفتم:
    - اتفاقا او هم همین را گفت.البته برای رد کردن صفات مردان او گفت که مثل دیگر مردان نیست و به راستی از بچه بیزار است.
    مادر به فکر فرو رفت و با لحنی غمگین گفت:
    - شاید بعدا پشیمان شود.
    - نه گمان نکنم.من از حرفهایش این طور فهمیدم که علت.....
    سکوت کردم و مادر پرسید:
    _ علت چی؟
    گفتم:
    _ نمی دونم ولی گمتن می کنم که از ارث خور می ترسد.
    مادر خندید:
    _ خودش ارث خور داشته باشد بهتر است یا این که بعد از خودش به بچه های برادرش برسد؟
    گفتم:
    _ شاید این طور تصمیم دارد.در مجموع او فقط پرستار می خواهد. یک پرستار مادام العمر.
    پرسید:
    _ تو چه گفتی؟
    شانه بالا انداختم و گفتم:
    _ من خواستم که روی حرفهایش فکر کنم و بعد جواب بدهم.نظر شما چیست؟ ایا خوب است پرستار مادام العمر باشم و حسرت مادر شدن داشته باشم .یا این که...
    مادرگفت:
    _ من حسرت دیدن نوه دارم و....
    شاید پشیمان شود تو اینطور فکرنمی کنی؟
    _ نه مادر من خوش بینی شما را ندارم.جالب این جاست که....
    باز هم سکوت کردم.
    و مادر کلافه شد و گفت:
    _ چرا حرفت را نمی زنی؟ جالب کجاست؟
    گفتم:
    - شاید اگر دستخط نمی گرفت می شد امیدوار بود اما.....
    مادر با صدایی فریادگونه پرسید:
    _ دستخط؟ دستخط برای چی؟
    گفتم :
    _ برای این که من هم اقرار کنم از بچه بیزارم.
    مادر با خشم از جابلند شد و گفت:
    _ مردک دیوانه ست. غلط نکنم عیب و ایرادی دارد که اینطور سخت گرفته.
    گفتم:
    _ نه خودم برگه ازمایشاتش را دیدم کاملا سالم است اما خب...
    مادر گفت:
    _ برود به جهنم! پولدارها سلیقه هاشون هم با همه فرق دارد. یکی نیست به این مرد بگه اخه بچه چه گناهی داره که دوستش ند اری؟ چی می شه اگه از این مال و ثروتت چند نفر استفاده کنند؟
    گفتم:
    _ بالاخره شما جواب منو ندادین اره یا نه؟
    مادر کمی به فکر فرو رفت و گفت:
    _ بهتر است با تارخ مشورت کنیم هرچه باشد او بهتر به اخلاق مردها وارد است.
    گفتم:
    _ اگر تارخ نظرش منفی بود دوست دارم بدون این که کدورتی بوجود بیایید خواستگاری را رد کنیم.
    مادر گفت:
    _ چه چیز بهتر از اعمال خودش؟! به عزیزه خانم پیغام می دم که بگه بهتره اقا عماد بره زنی نازا بگیره که خیالش از بابت بچه راحت باشه.
    گفتم:
    _ نه مادر بهتره پیغام بدین که تارا گفته من واقاعماد از لحاظ سنی با همدیگر تناسبی نداریم. یا این که به خاطراختلاف طبقاتی.بهانه ای در همین ردیف بهتره. مطمئنم که تارخ هم با نظر من موافقه.
    مادر بلند شد و با گفتن:
    _ قربون خدا برم که پول و ثروت و به چه ادمهایی می ده.از اتاق خارج شد.
    ان شب در سکوت خلوت اتاقم چمپاتمه روی تخت نشسته و ترس از خواب و خواب دیدن داشتم.بالشت کوچکم را به سینه چسپانده بودم و حودم رو چون ننو تلوتلو می دادم.صدای پارس سگی سکوت شب کوچه را می شکست و ذهن من چون بادبادکی در جولان باد به راست وچپ پرواز می کرد و تصویری ناخوشایند از دو مرد در پیش چشمم سان می دیدند و حرصم را تا مرز جنون درمی اوردند.
    وقتی بالشت بی زبان معصوم تا جلوی میز توالت پرواز کرد در انی او را کودکی دیدم که با دست قوی عماد از اغوشم جدا شده و به سوی دیگر اتاق پرتاب شده است. ان چنان برای نجات کودک از روی تخت جستم که تعادلم را تکان قنر برهم زد و با سر سکندری نزدیک بالشت بر زمین افتادم.دست دراز کردم و ان را برداشتم و به سینه چسپاندم و به خود گفتم ( احمق تو نمی توانی احساس مادریت را به بازی بگیری)

    (پایان ص 119)
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  7. #17
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل ششم _1

    وارد شرکت که شدم همکارم را در حال بالا رفتن از پله دیدم صدایش زدم:
    _ خانم سیرتی .
    به صدایم ایستاد و مرا که دید صبر کرد تا به او برسم .
    پرسیدم:
    _ بالا چه می کنی؟
    گفت:
    _ بیا بالا خودت همه چی رو می فهمی.
    باهم از پله بالا رفتیم و من پرسیدم:
    _ کدام طبقه؟
    گفت:
    _ سوم.
    پرسیدم:
    _ پس چرا از اسانسور استفاده نکردی؟
    بازهم با لحن شوخ اما نیشدار گفت:
    _ چون اسانسور باید برای اعضاء هیئت مدیره خالی باشد. این است که خواسته شده از پله استفاده کنیم و پلاک
    ( اسانسور خراب است) را نصب کرده اند.
    گفتم: شاید به راستی خراب است.
    نگاه عاقل اندرسفیهی به من انداخت و گفت:
    _ اتاق کنفرانس نزدیک اتاق ماست.به تو ثابت می کنم که حدس من درست است و اشتباهی در کار نیست.
    وقتی به طبقه سوم رسیدم هردو نفس نفس می زدیم .
    او با اشاره به اتاق گفت: از امروز من و تو در ان اتاق کار می کنیم و کم کم مارا منتقل می کنند روی پشت بام و از انجا هم سقوط ازاد در خیابان.
    وقتی در اتاق مورد نظر را باز کردیم از دیدن وسعت اتاق و میزهایمان به هم نگاه کردیم و باز هم از بود که گفت:
    _ نه بابا مثل این که راستی راستی تحویلمان گرفته اند و ترفیع گرفته ایم .پرسیدم:
    _ به راستی اینجاست نکند اتاق را عوضی گرفته ای؟
    از اتاق خارج شد و گفت: به من گفتند اتاق سی و نه. این هم سی و نه است.
    پرسیدم : چه کسی به تو گفت؟
    نگاهم کرد و گفت:
    _ میرزا صفدر ابدارچی . وقتی می خواستم در اتاق را باز کنم صدایم زد و گفت خانم سیرتی اقای رئیس فرمودند که شما و خانم تهامی بروید طبقه سوم اتاق سی و نه .
    گفتم:
    _ باید اشتباهی شده باشد چون در این سالن فقط همین اتاق است و اتاق کنفرانس.
    گفت:
    _ به من مربوط نیست من همین جا می نشینم و پایین هم نمی روم تا تکلیف روشن شود.
    سیرتی یکی از دو میز را برگزید و پشت ان نشست و با گشو دن کشوی میز با لحنی شاد گفت:
    _ ببین خانم خانمی . وسایل کارمان اینجاست.
    من هم جرات پیدا کردم و میز دیگر را انتخاب کردم و نشستم و با گشودن کشو و دیدن لوازم گفتم:
    _ حق با توست. پس اشتباهی در کار نیست.
    سیرتی کامپیوتر روی میزش را روشن کرد و با گفتن( خود خودشه) مرا هم ترغیب به این کار کرد. هنوز هم هردو نا باور بودیم که اقا صفدر وارد شد و با گفتن ( مبارکه انشاء...!)بر تعجبمان افزود و من پرسیدم: معنی این کار چیه؟
    اقا صفدر حندید و دندان عاریه ای خود را به ما نشان داد و گفت:
    _ من هم بی خبرم اما گویا ترفیع اقا رئیس اول شامل حال شما دو نفر شده.
    سیرتی گفت: اتاق به چه درد مان می خورد؟ قرار بود که به حقوقمان اضافه شود.
    اقا صفدر با گفتن( صبر کنید قدم به قدم!) رو به من پرسید: شما با اقای الهی نسبتی دارید؟
    اسم الهی لرزه بر اندامم انداخت و پرسیدم: چطور مگر؟
    گفت: قلت نکنم این کار ، کار اقای الهی است. او از جناب رئیس خواسته که...
    سیرتی پرسید:
    _ الهی کیست؟
    صفدر گفت:
    _ اقا الهی نماینده جناب رئیس در فرنگ است! همانی که جناب رئیس بخاطرش مهمانی داد.
    سیرتی گفت:
    _ نکند منظورت همان مردی است که ان روز اقای رئیس تا می توانست هندوانه زیر بغلش می گذاشت؟
    اقا صفدر سر فرود اورد و گفت:
    _ بله هم اوست. گویا اقای الهی موفق شده یه قرار داد نان و اب دار به نفع شرکت ببندد و کلی جناب رئیس را خوشحال کند.
    سیرتی گفت:
    _ پس بی خود نبود که اقای رئیس با دومش گردو می شکست و به همه ما وعده و وعید می داد.
    اقا صفدر سر فرود اورد و گفت:
    _ من همه لوازم شما اوردم خوب ببینید اگر چیزی از قلم افتاده زنگ بزنید تا برایتان بیاورم.
    از در که بیرون می رفت سیرتی پرسید:
    _ پس تکلیف چای و غذای ما چه می شود؟
    اقا صفدر خندید و گفت:
    _ من هوایتان را دو قبضه دارم . به شرطی که شما هم هوای مرا داشته باشید.
    با رفتن اقا صفدر سیرتی کامپیوتر را خاموش کرد و گفت:
    _ تهامی موضوع این اقا الهی چیه؟
    شانه بالا انداختم و گفتم:
    _ بی خبرم.
    گفت:
    دروغ نگو. ان روز همه دیدند که تو و او بیرون در شرکت ایستاده بودین و با هم حرف می زدین.
    خود را به تجاهل زدم و گفتم:
    _ اون مرد الهی بود؟
    به تمسخر گفت:
    _ نه جون تو زمینی بود.
    گفتم:
    _ حالا منظورت چیه؟
    گفت:
    _ منظوری ندارم فقط می خواستم بدونم می تونم راحت باشم یا نه.
    خندیدم و گفتم:
    _ تو از هفت دولت ازادی که هرچی دلت می خواد بکی.
    نفس بلند و اسوده ای کشید و باگفتن( اخیش راحت شدم) بار دیگر کامپیوتر را روشن کرد و به کارش مشغول شد.
    هردو غرق کار بودیم که صدای اسانسور به گوشمان رسید و پس از ان همهمه ای سکوت را شکست.سیرتی با شتاب از پشت میز بلند شد و ارام و یواشکی به بیرون سرک کشید و بعد از ان با شتاب برگشت و پشت میزش نشست. او هنوز کاملا قرار نگرفته بود که در اتاق باز شد و اقای جهانبخش معون اقای رئیس وارد اتاقمان شد.هردو سرپا ایستادیم و او با گفتن (راحت باشید) مارا دعوت به نشستن کرد و پس از ان گفت:
    _ امروز چند مهمان خارجی داریم که تازه امده اند . خواستم از شما خواهش بکنم که اگر ممکن است یکی از شما دو خانم عهده دار پذیرایی شوید و کار اقا صفدر را شما انجام دهید تا یک نفر را برای این کار استخدام کنیم .
    من به سیرتی نگاه کردم و او هم به اقای جهانبخش نگریست و پرسید :
    _ منظورتان این است گه ما چای تعارف کنیم؟
    اقای جهانبخش گفت:
    _ بله. اما به جای چای قهوه تعارف می کنید .فقط همین. شما به نظر زبر و زرنگ می ایید مطمئن باشید کمکتان جبران می شود.
    سیرتی گفت:
    _ من این کار را برای حفظ ابروی شرکت انجام می دهم . بگویید چه باید بکنم.
    لبهای اقای معاون به تبسم نشست و گفت:
    _ وقتی صفدر قهوه اورد از او بگیرید و شما وارد اتاق شوید فقط همین.
    جهانبخش این را گفت و او هم با شتاب از اتاق خارج شد. با رفتن او سیرتی رو به من کرد و گفت:
    _ عجب غلطی کردم که قبول کردم .
    به شوخی گفتم:
    _ مگر نشنیدی شرکت جبران محبت می کند . به خود مسلط باش و به بیرون نگاه کن که یه وقت اقا صفدر خودش وارد نشود.اسانسور یک بار دیگر ایستاد و این بار اقا صفدر از ان خارج شد.سیرتی با عجله رفت تا پیش از وارد شدن اقا صفدر به اتاق کنفرانس جلویش را یگیرد. چند دقیقه بعد وقتی سیرتی قدم به اتاق گذاشت رنگ به چهره نداشت و با گفتن(بیچاره شدم ) خود را روی صندلی انداخت.بلند شدم و مقابلش ایستادم و پرسیدم:
    _ مگه چی شد؟نکند قهوه روی لبلس مهمانی خالی کرده ای؟
    سر تکان داد و گفت:
    _ نه پذیرایی خوب بود اما از نگاه اقای الهی ترسیدم.ندیدی که چطور با چشم غره نگاهم کرد.نمی دانم کجای کار اشتباه بود.
    گفتم:
    _ مقصر خودشان هستند که برای تشریفات ادم استخدام نمی کنند.خیلی هم باید ممنون باشند که ابرویشان را برگزار کردی خودت را نارحت نکن.
    گفت:
    _ تشویق پیش کششان. نخواستم،فقط اخراجم نکنند.
    دستش را گرفتم و گفتم:
    _ مطمئن باش که این کار را نخواهند کرد.حالا بگو چند نفر بودند.
    سیرتی نفس اسوده ای کشید و گفت:
    _ چهار نفر المانی بودند که اقای الهی با انها صحبت می کرد و در واقع مترجم شده بود.صحبت از تاسیس کارخانه و این جور چیزها بود ان قدر هل شده بودم که نمی فهمیدم در مورد چی دارند با هم صحبت می کنند.اما الحق که اقای الهی مثل بلبل المانی صحبت می کرد.
    بی اختیار گفتم:
    _ او به زبان ایتالیایی و انگلیسی هم وارد است.
    گفت:
    - بد جنس تو که می گفتی الهی را نمی شناسی پس از کجا می دانی که او ایتالیایی و انگلیسی هم صحبت
    می کند؟
    گیر افتاده بودم و سیرتی مچم را گرفته بود.گفتم:
    _ هنوز هم او را نمی شناسم اما در روز مهمانی از اقای چیذر شنیدم.
    سیرتی گفت:
    _ به هر حال من خیلی خوشحال شدم وقتی که دیدم اقای الهی در مقابل انها کم نمی اورد.
    اقا صفدر با سینی چای وارد شد و چهره اش گرفته و درهم بود.هردو ما می دانستیم که ناراحتی اقا صفدر از کجاست. او وقتی فنجانهایمان را روی میز می گذاشت گفت:
    _ هر دو مث بچه های من هستید.خوبه بدونیم من هشت سر عائله دارم که باید شکمشان را سیر کنم .من حقوقم کفایت نمی کند و با قرض گرفتن دارم امورات می گذرونم و دلم خوش که گاهی هم از طرف کارمندان پول چایی می رسه . هر دو شما جوانید و اینده مال شما.
    سیرتی گفت:
    _ اولا اقا ضفدر هیچ کس نمی خواد حقی از شما پامال کنه. من با میل خودم از مهمانها پذیرایی نکردم و اقای معاون دستور داد.دوما مهمانهای خارجی عادت به دادن انعام ندارند. سوما مطمئن باش من ادمی نیستم که حق شما رو بخورم و ان قدر وجدان دارم که بر فرض محال اگر انعامی می گرفتم به شما بدهم.
    اقا صفدر مرا نگریست و من با فرود اوردن سر حرفهای سیرتی را تایید کردم و او خیالش اسوده شد و رفت.
    با رفتن صفدر دقایقی بعد صدای همهمه بلند شد و این بار من بودم که به سرعت بلند شدم و دزدانه به تماشای مهمانها ایستادم.با سوار شدن مهمانها دلم گرفت چرا الهی بدون توجه به حضور من امده بود و رفته بود.
    به هنگام صرف غذا در سالن ناهاررخوری بی اختیار به جستجویش با چشم پرداختم و کارم ان قدر ناشیانه بود که سیرتی پرسید:
    _ به دنبال کسی می گردی:
    گفتم:
    _ نه راستی دلم برای بچه ها تنگ شده. لطف اقای رئیس باعث شده تا ما مث ادمهای جذامی جدا از دیگران نگهداری شویم.
    سیرتی ضمن حل کردن کره در لابلای برنج گفت:
    _ اما من راضی ام و خوشحالم که دیگر مجبور نیستم رفتار جلف خانم شریفی را ببینم و حرص بخورم.
    خندید و گفت:
    _ رفتار جلف نه ، بگو از همکار بودن او با اقای چیذر ناراحتی.
    سیرتی اول اخم نمود و خواست جوانی تند بدهد اما وقتی سر بلند کرد و به چشمم نگاه کرد خندیدو و گفت:
    _ حق با توست.
    مشغول خوردن بودیم که اقا صفدر به میز ما نزدیک شد و گفت:
    _ جناب رئیس می خواهد شما را ببیند.
    سیرتی دست از غذا خوردن کشید و به دنبال اقا صفدر رفت و من به تنهایی مشغول خوردن شدم.
    وقتی بالا می رفتم دقایقی بعذ سیرتی شاد و خوشحال وارد شد در حالی که چکی را در هوا تکان می داد گفت:
    _ قدر دانی اقای رئیس از شخص شخیص بنده.
    گفتم:
    _ مبارکه چقدر هست.
    نگاه کرد و گفت:
    _ مبلغ ده هزار تومان. تارا! تو صلاح می دونی به اقای رئیس بگم که حاضرم تغییر سمت بدهم و خودم پذیرایی مهمانها را بعهده بگیرم؟
    گفتم:
    _ و ان وقت نان اقا صفدر را اجر کنی؟
    گفت:
    _ به هر حال شرکت یک نفر را استخدام می کند چه ایرادی دارد که من ان یک نفر باشم؟
    گفتم:
    هرطور خودت صلاح می دانی .
    سیرتی در یک لحظه گویی تصمیم نهایی اش را گرفته بود چک را روی میز گذاشت و با شتاب از در اتاق بیرون رفت.
    ساعتی بعد تلفن به صدا در امد سیرتی بود که خواست به اتاق اقای رئیس بروم. سوار اسانسور که شدم با خود گفتم ،( اگر اقای رئیس بخواهد وظایف خانم سیرتی را به من محول کند قبول نخواهم کرذد.) حدسم درست بود. اقای رئیس سوال کرد:
    _ ایا می توانید تا استخدام حسابدار جدید وظایف خانم سیرتی را هم انجام دهید؟
    چشمم به صورت سیرتی که افتاد از نگاهش التماس و التجاء را خواندم و بی تفکر گفتم:
    _ هرچنه شما بفرمایید.
    اقای رئیس رو به سیرتی کرد و گفت:
    _ در مصدر خود باقی بمانید و خودم موقع اش که رسید خبرتان می کنم.
    هردو از دفتر که خارج شدیم سیرتی دستم را در دستش گرفت و گفت:
    _ ممنونم تارا!
    داخل اسانسور که شدیم سیرتی گفت:
    _ اقای رئیس پیشنهاد دیگری هم داد که واجب است خانواده ام قبول کنند نان همه ما در روغن است.
    پرسیدم:
    _ چه پیشنهادی؟
    گفت:
    _این که منشی مخصوص اقای الهی شوم و هرکجا او رفت من هم به دنبالش بروم.
    متعجب پرسیدم:
    _ حتی سفرهای خارجی؟
    سیرتی گفت:
    _ مخصوصا سفرهای برون مرزی. باید کاری کنم که پدرم موافقت کند که اگر چنین کند هفته اینده با اقای الهی می روم.
    چرسیدم:
    _ کجا؟
    سیرتی گفت:
    _ مشخص نیست چون اقای رئیس چیزی نگفت اما خودم احتمال می دم برویم المان. عالی نیست؟
    سر فرود اوردم و گفتم:
    _ چرا خیلی خوبه.
    سیرتی با صدای بلند خندید و گفت:
    _ از ان خوبتر این که خرج سفر من بعهده شرکت است و حقوق ماهانه ام نیز پابرجاست.

    ( پایان ص 131)
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  8. #18
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل ششم _ 2

    ان شب به سعادتی که در انی به سیرتی روی کرده بود فکر می کردم و خود را با او می سنجیدم که اگر من پیشنهاد پذیرایی را قبول کرده بودم حالا به جای سیرتی من همراه الهی عازم می شدم، نه او.خواب از چشمم گریخته بود و دیو حسد در وجودم اتش افروخته بود و در همان حال به یاد عماد افتادم و ثروت او که می توانست مرا در جایگاهی رفیع تر از سیرتی قرار دهد. به خودم گفتم،( می توانم همسر عماد باشم و به کارم نیز ادامه بدهم و در مقابل چشم همه مخصوصا ان دو نشان دهم که به حقوق شرکت وابسته نیستم و تنها برای سرگرمی است که کار می کنم. شاید توانستم عماد را راضی کنم که سهم نیمی از شرکت را خریدای کند و ان وقت به عنوان همسر صاحب شرکت وارد شده و تحسین همه را برانگیزم.)
    این فکر ان چنان در ذهن و روحم جای گرفت که شب خوابی در همین خصوص دیدم و صبح که چشم باز کردم هنوز این باور در من بود که کارمند ساده شرکت نیستم. وقتی از در خارج می شدم به مادر گفتم:
    _ شاید امروز به اقا عماد زنگ بزنم تا تکلیفم را روشن کنم.
    مادر که پی به منظورم نبرده بود خواست سوال کند که مجال ندادم و از خانه خارج شدم.
    به خودم گفتم،( حالا به همه مخصوصا سیرتی ثابت می کنم که از من زرنگتر نیست.)
    به محض ورود به دفترکارم فرصت را غنیمت دانسته و شماره اقا عماد را گرفتم. ازشنیدن صدایم بالحنی ناباور پرسید:
    _ تارا خانم خودتان هستید.
    گفتم:
    _ بله خودم هستم و تماس گرفتم که بگویم برای عصر اگر فرصت دارید یکدیگر را ببینیم.
    گفت:
    _ باکمال افتخار. کجا به دنبالتان بیایم و چه ساعتی؟
    گفتم:
    _ ساعت پنج مقابل در شرکت.
    گفت:
    _ اجازه بفرمایید ادرس و شماره تلفن شرکت را یادداشت کنم.
    وقتی مکالمه با گفتن ( تا عصر خدانگهدار)، به پایان رسید و گوشی را گذاشتم،از کاری که کرده بودم پشیمان شدم. تصمیم نابخردانه ای بود که گرفته بودم و فروغ و روشنی در ان نمی دیدم.
    باوارد شدن سیرتی خود را مشغول کار نشان دادم و به سلام گرمش، سرد پاسخ دادم. او ان قدر غرق شادی و مسرت بود که متوجه لحن سردم نشد و گفت:
    _ از اتاق رئیس می ایم حدس بزن جواب خانواده ام چه بود؟
    گفتم:
    _ حدس لازم نیست خوشحالی ات می رساند که موافقت کرده اند .
    سر فرود اورد و گفت:
    _ بله موافقت کردند اما چندان اسان هم نبود. از ساعتی که وارد شدم شروع به حرف زدن کردم تا نیمه های شب . باورکن سرم درد گرفته بود و مجبور بودم برای مجاب کردنشان هر چه می توانم اسمان و ریسمان به هم ببافم. دست اخر هم با شرط قبول کردند که یک بار امتحانی بروم و برگردم و بعد اگر انها صلاح دانستند سفره های بعد را هم انجام دهم.
    پرسیدم:
    _ اقای رئیس موافقت کرد؟
    گفت:
    _ خوشبختانه پوراشراق مرد منطقی ست و به خانواده ام حق داد که نگران من باشند.
    گفتم:
    پس مبارکه .
    خندید و گفت:
    _ اصلا نمی توانم باورکنم که سرنوشتم اینگونه تغییر کند. تارا، اگر از تو پرسشی کنم ناراحت نمی شوی؟
    گفتم:
    _ در چه مورد؟
    نگاهم کرد و پرسید:
    _ اقای الهی! خواهش می کنم اگر از او چیزی می دانی به من بگو که اگاه باشم.
    گفتم:
    _ چیز زیادی نمی دانم. او با برادرم که در المان زندگی می کند دوست است و در عروسی او شرکت کرده و برادرم فیلم عروسی اش را توسط از به ما رساند، فقط همین.
    قانع نشد و پرسید:
    _ برادرت نظرش در مورد الهی چیست ایا او مرد شرافتمندی می داند؟
    گفتم:
    _ ما در این خصوص باهم صحبت نکردیم. فقط برادرم اشاره به این داشت که الهی مرد خوبی است اما اهل تشکیل خانواده دادن نیست و به همین خاطر هم تا اکنون ازدواج نکرده. اما این که بگویند شرافتمند هست یا نه را دیگر نمی دانم.
    برق اشکار از چشم سیرتی بیرون جهید و گونه اش گلگون شد و گفت:
    _ خدا را شکر.
    با ورد اقا صفدر به اتاقمان حرف ماناتمام ماند و نفهمیدم تشکرش به چه خاطر بود. هنگام ظهر و وقت صرف غذا
    که با میل خود به جمع گذشته پیوسته بودیم در سالن غذا خوری بی اراده گفتم:
    _ اگر دختر رازداری باشی می توانم همسر اینده ام را به تو نشان بدهم. سیرتی از سر شوق چنان وایی گفت که همه همکاران دو میز راست و چپ را متوجهمان کرد و انها به رویمان لبخند زدند. سیرتی لحظه ای خاموش شد و پس از ان با پایین اوردن صدایش پرسید:
    _ خوشگل است؟
    گفتم:
    _ ای بد نیست.
    پرسید:
    _ غریبه است؟
    سر تکان دادم.
    و باز هم پرسید:
    _ پولدار است؟
    گفتم:
    _ امروز عصر برای خرید حلقه می رویم هم تا تو بروی و برگردی من متاهل شده باشم.
    اخم به پیشانی اورد و پرسید:
    _ یعنی تا امدنم صبر نمی کنی؟
    گفتم:
    _ خودم دوست دارم که مدتی نامزد باشیم اما او نامزدی را به شرط خواندن صیغه یک ساله قبول می کند، مراسم همان طور مثل همه است. برای تفریح هم شاید برویم ایتالیا و یا المان پیش برادرم.
    با لحنی غمگین پرسید:
    _ پس دیگر کار بی کار؟
    سرتکان دادم:
    _ نه من کارم را از دست نمی دهم و او هم موافق است.
    چهره اش از غم پاک شد و گفت:
    _ پس ما بازهم خواهیم بود.
    گفتم:
    _گمان کنم اینطور باشد. هرچند تو دائم در سفر خواهی بود اما هر وقت برگردی مرا اینجا خواهی دید.
    گفت:
    _ من به همین هم راضی ام . فراموش نکنی که نشانم بدهی.
    گفتم:
    _ تو اولین نفر هستی.
    ساعت از سه که گذشت ترس و دلهره به جانم افتاد و بار دیگر به خود نهیب زدم که دارم دچار اشتباه می شوم. وقتی شرکت را تعطیل شد هنگام خروج سیرتی همدوشم از شرکت بیرون امد. من نگاهی به صف اتومبیلها ،اتومبیل عماد را شناختم و به سوی ان حرکت کردم. عماد از اتومبیل خارج شد و به انتظار رسیدن من ایستاد. مقابلش که رسیدیم سلام کردم و سیرتی را به او معرفی کردم . عماد اظهار خوشبختی کرد و سیرتی به گفتن( دلم می خواهد اولین نفری باشم که به شما تبریک می گم) عماد را انچنان قرق در شادی کرد که بی اختیار پرسید:
    _ راست می گید خانم سیرتی ؟
    بی چاره سیرتی که از این حرف عماد جا خورده بود مرا نگریست و من گفتم:
    _ تعجب نکن تو کار من را راحت کردی.بیچاره سیرتی که از حرف من هم سر در نیاورده بود بهتر دید که از ما جدا شود و با گفتن:( وقتتان را نمی گیرم) خداحافظی کرد و رفت.
    در اتومبیل عماد گفت:
    _ روز خوش یمنی است و من از صبح پس اط تلفن شما دائم دارم از خودم می پرسم که تلفن تارا خانم چه مفهومی داشت و ایا ان قدر خوشانس هستم که پس از دیدن او خبر خوشی بشنوم که خانم سیرتی من را از تردید در اورد. خوب کجا برویم؟
    گفتم:
    _ فرقی نمی کند.
    گفت:
    _ پس اجازه بدهید بار دیگر برویم بام تهران. انجا خوش یمن است و برای خوردن شام هم میرویم همان هتلی که برای اولین بار رفتیم.عماد توند و پرشتاب صحبت می کرد و به من مجال فکر کردن نمی داد . وقتی توانستم فکرم را جم کنم که او برای شستن دست رفته بود.از خود پرسیدم( مطمئنی؟) و به خود جواب دادم( نه)
    بر سر میز غذا عماد گفت:
    _ جشن نامزدی را در همین هتل برگذار می کنیم و برای تفریح می رویم المان پیش تارخ موافقی؟
    از این بهتر نمی شود.
    اگر مادر هم با امدن موافقت کند به همراه ما بیاید اسباب خوشحالی تارخ را فراهم کرده ایم.
    عماد با گفتن( فکر خوبی است ) بدون ان که متوجه باشد ارامش زرف و عمیق را به منئ انتقال داد و شادی کودکانه ای به من بخشید و در پی همین احساس بود که گفتگ:
    _ چه خوب می شد اگر شما شرکت ما را می خریدید و یا این که در ان سرمایه گذاری می کردید و وقتی برمی گشتیم مستقیم می رفتیم سر کار.
    خندید و گفت:
    _ ارزویه شما متعجبم می کند. من از واردات و صادرات ماشین الات سنگین هیچ چیز نمی دانم و با لطبع سرمایه گذاری کردن را در این راه را هم صلاح نمی دانم.
    گفتم:
    _ اما اگر بخواهید می توانید تحقیح کنید و بعد تصمیم بگیرید.
    گفت:
    _ بله این کار را می شود انجام داد. فقط به من بگین منظورتان از این کار چیست؟
    گفتم:
    _منظور خاصی ندارم. در عرض مدتی که دارم برای این شرکت حسابرسی می کنم فقط می بینم که شرکت سودهای کلان برده و خوشبختانه ضرر و ضیان نداشته.
    عماد گفت:
    _ مرا ببخشید برای این که فراموش کرده بودم که شما حصاب دار هستیدو به زیر و بم این کار واردید.
    گفتم:
    _ ایرادی ندارد اما من تجربه کافی ندارم و اگر بخواهید می توانم یکی از همکاران شرکت را که در امر خرید است و با تارخ هم دوستی دارد به شما معرفی کنم تا اگر اطلاعاتی خواستید در اختیارتان بگذارد.
    گفت:
    _ این کار را خواهم کرد. البته بعد از مراسم خودمان.
    ان شب وقتی عماد مرا به خانه رساند هردو بر سر مهریه و تعداد مهمانها و خانه ای که بعدها در ان سکونت خواهیم کرد به تفاهم رسیده بودیم و هنگام پیاده شدن قرار روز دیگر که خواستگاری به صورت رسمی انجام پذیرد را گذاشتیم. وقتی مادر را در جریان گفتگویمان گذاشتم ناباور مرا نگریست و پرسید:
    _ تارا داری شوخی می کنی یا این که جدی حرف می زنی؟
    گفتم:
    _ مادر باور کن جدی صحبت می کنم و فردا عصر مهمان داریم.
    گونه های مادر گلگن شد و از شادی اشک به دیده اورد و با گفتن( خدا را شکر که بالاخره توانستی تصمیم درست بگیری) قلبم را قوت بخشید و به خود باوراندم که راه خطا نرفته ام.
    مادر تا پاسی از شب گذشته داشت برایم دلیل می اورد که همراه ما به سفر نخواهد امد و به دنبال ان از خلق و خوی مردان صحبت کرد و این که چگونه می توانم با درایت نظر عماد را نسبت به بچه تغییر بدهم وقتی چشمانم از شدت خستگی روی هم افتاد به سختی توانستم بگویم:
    _ همه نصیحت ها را به کار می بندم به شرطی که شما با ما همراه شوید.

    ( پایان ص 139)
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  9. #19
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل هفتم ـ1

    فردای ان شب از سیرتی فهمیدم که مقصد انها المان است. با خوشهالی گفتم:
    ـ چه خوب مقصد ما هم المان است. امیدوارم تو را انجا ببینم. به یقین اقای الهی به برادرم سر خواهد زد و تورا با خود خواهد اورد .
    سیرتی از خوشحالی بغلم کرد و گفت:
    ـ تو ادرس خانه برادرت را به من بده هتا اگر اقای الهی مرا نیاورد من خود خواهم امد.
    در داخل کیفم پاکت نامه ای از تارخ داشتم در اوردم و به دستش دادم و گفتم:گ
    ـ این پاکت را حفظ کن مرا حتما انجا پیدا خواهی کرد.
    سیرتی پاکت را با دقت تا کرد و در کیفش گذاشت و پرسید:
    ـ چه زمان حرکت می کنید؟
    بی اختیار گفتم:
    ـ هفته اینده، شاید هم تا ده روز اینده.
    سیرتی گفت:
    ـ ما باید سه شنبه هفته دیگر حرکت کنیم.نمی دانم تو زود تر انجا خواهی بود یا ما.
    گفتم:
    ـ شما زود تر وارد می شوید و ما چند روز بعد از شما خواهیم رسید.به هر طریق فرقی نمی کند . گفت:
    ـ حق با توست .می دانی تارا از وقتی فهمیدم که ممکن است تو با من باشی دیگر نگران نیستم و وحشت ندارم.می دانم که اگر به مشکلی برخورد کنم تو جمایتم می کنی.این تو نیست؟
    گفتم:
    ـ همین طور است. ضمن ان که به برادرم به قدر من می توانی اطمینان داشته باشی.
    نفسه اسوده ای کشید و کار شروع شد. بعد از تعطیل شدن شرکت عماد را منتظر دیدم . وقتی سوار شدم پرسیدم:
    ـ شما اینجا چه می کنید؟
    خندید گفت:
    ـ امادم برویم حلقه انتخاب کنیم. ساعتی زود رسیدم و کنجکاو شدم که شرکت شمارا از نزدیک ببینم خوشبختانه اقای پوراشراق بدون ان که وقت قبلی گرفته باشم مرا پذیرفت. شما از شهرت و محبوبیت خاصی برخوردارید و همین موجب شد تا صد قانون برایم شکسته شود.نگران پرسیدم:
    ـ به اقای پوراشراق چه گفتید؟
    خونسرد گفت:
    ـ به منشی گفتم لطفا به اقای رئیس بفرمایید اهنچی نامزد خانم تهامی تقاضای ملاقات دارند.او هم مرا پذیرفت ایا کار ناشایستی کردم؟
    خواستم بگویم بله اما این فکر چه حرفهایی میانشان رد و بدل شده کنجکاوم کرد گفتم:
    ـ نه.
    عماد گفت:
    ـ وقتی به پوراشراق گفتم که قصد خرید چند سهم شرکت را دارم اول تردید کرد و بعد پرسید:( ببخشید شما اهنچی معروف هستید؟) گفتم: ( عبدالله خان اهنچی پدرم بودند و من پسرشان هستم.) شهرت پدر کافی بود که قانع شود و باب گفتگو دوستانه تر و رشته صحبت به تجارت کشیده شود و در اخر نتیجه این که قرار شد پیشنهاد من در جلسه هیئت مدیره مترح شود و نتیجه اعلام شود. از فحوای کلام پوراشراق فهمیدم که با پیشنهادم موافق است و مشکلی وجود ندارد.
    با خود فکر کردم که بازی اغاز شده و دیگر عقب نشینی امکان ندارد. عماد پرسید:
    ـ حواستان به من است؟
    به خو امدم و گفتم چه فرمودید؟
    ـ خندید و گفت:
    ـ ایا در خواست بی جایی است که از شما تقاضا کنم رسمی بوذن را کنا بگذاریم و دوستانه یکدیگر را مخاطب قرار دهیم ؟
    گفتم:
    ـ نه !
    پرسید:
    ـ خوب حالا که موافقید من شمارا به نام کوچکتان خطاب می کنم و شکا هم لطفا من را عماد صدا کنید.گفتم :
    ـ بسیار خوب.
    عماد گفت:
    دیشب وقتی مموافقت شما را برای دیگران گفتم موجی از خوشحالی در خانه به وجود امد و در انی به همه اطلاع داده شد که به زودی تارا و عماد با هم عروسی می کنند .
    گفتم:
    ـ من هم وقتی به مادر گفتم که پیشنهاد شمارا قبول کرده ام اول تردید کرد و بعد که مطمئن شد، گمان می کنم همان شبانه به عمو و عمه و دیگران خبر داده باشد .
    پرسید:
    ـ مشکل مرا که نگفتید.گفتید؟
    گفتم:
    ـ او فقط می داند که شما بچه دوست ندارید و شرطتان این است که چند سالی از شما بچه نخواهم. فکر کردم این طور مطرح شود بهتر است و چند سال هر دو راحت خواهیم بود.
    گفت:
    ـ بله و هر زمان که احساس کردیم که وجود بچه لازم است همان کاری را خواهیم کرد که باهم به تفاهم رسیدیم.
    تارا! من ان قدر به شما محبت می کنم که شما کم بود بچه را در زندگی احساس نکنید.
    گفتم:
    ـ ومن هم به قول شما اعتماد می کنم.
    نامزدی ما به مراسم عقد کنان منجر شد و جشن بسیار خوب برگزار شد و تحسین همرا بر انگیخت. حضور همکاران شرکت مخصوصا اعضای هیئت مدیره که با تدبیر عماد انجام گرفته بود این حسن را داشت که تمام اعضاء از پذیرفتن او استقبال کنند. اما متاسفاته همان طور که حدس زده بودم سیرتی و الهی در جشن حضور نداشتند.
    روزی که ما عازم سفر شدیم پانزده روز از عزیمت انها گذشته بود. تارخ و گزیلا در جریان کار و برنامه ما بودند و در تماس اخری که با هم داشتیم او از ملاقاتش با الهی و سیرتی گفته بود. در فرودگاه هامبورگ وقتی چشمم به تارخ افتاد عنان احتیار از کف دادم و به تمامی سالهایی که از او دور بودم اشک ریختم. گزیلا را زیبا تر از عکس و فیلم مقابلم دیدم و خوشحالی ام وقتی دو چندان شد که او به زبان فارسی کامل و نه چند کلمه با من شروع به صحبت کرد. به گزیلا گفتم:
    ـ اگر می دانستم فارسی را به این خوبی صحبت می کنی مکالمه تلفنی را کوتاه انجام نمی دادم.
    خندید و گفت:
    ـ مقصر تارخ است که از شما پنهان کرد تا خودش بیشتر با شما صحبت کند.
    تارخ و عماد با هم بیگانه نبودند و خیلی زود با یاد اوری گذشته دو زمان را پیوند زدند.اپارتمتن انها کوچک اما بسیار زیبا بود.ندیدن دیوار خانه انطور که بافت کشور خودمان است با عث شد چنین گمان کنم که صحن حیاط بسیار بزرگ است . گزیلا گرم و صمیمی از ما پذیرای کرد و تا هنگام شب از هر دری صحبت کردیم و تارخ از ملاقاتش با حکمت و سیرتی گفت و اضافه کرد انها منتظر تلفن هستند تا وردم را بدانند.شماره هتل سیرتی را گرفتم و گزیلا وسیله ارتباط ما شد و زمانی که گوشی را به من داد صدای سیرتی در گوشم پیچید.
    گفتم:
    ـ چطوری خانم من امدم.
    از شوق جیغ کشید و پرسیذ:
    ـ کی وارد شدی:
    گفتم:
    ـ دو ، سه ساعتی می شود .
    پرسید:
    ـ شما شب را انجا می مانید؟
    گفتم:
    ـ نه می رویم هتل. البته اسمش را نمی دانم اما با تو تماس می گیرم. برنامه تو چیست؟
    گفت:
    ـ فردا تعطیلی است و من فرصت دارم .
    پرسیدم:
    ـ اقای الهی چطور است؟
    اه کشید و گفت:
    ـ بد اخلاق. انگاری من ارث پدرش را خورده ام .از روزی که امده ایم محض رضای خدا یک لبخند روی لبش ندیده ام. بگذار برگردم پشت دستم را داغ می کنم که با او راهی سفر نشوم. همان کار حسابداری مارا بس!
    گفتم:
    ـ فکرش را نکن حالا که اینجایی سعی کن خوش بگذارنی و لذت ببری. چند لحظه گوشی را نگهدار تا از عماد بپرسم ایا فردا می توانیم بیاییم دنبالت یا نه.
    عماد که حرفهایم را شنیده بود گفت:
    ـ معلومه که می توانیم. قرار ساعت یازده را بگذار.
    به سیرتی گفتم :
    ـ از طرف تارخ الهی رو هم دعوت کن و همه با هم غذا می خوریم.قبول کرد و من گوشی را گذاشتم و به نگاه متعجب تارخ خندیدم و گفتم:
    ـ خوب است الهی عماد را بشناسد. چون هیچ کس نمی تواند به قدر او عماد را راهنمایی کند.
    تارخ پرسید:
    ـ در چه مورد؟
    گفتم:
    ـ در مورد شرکت.
    او که چیزی نمی دانست عماد را مجبور ساخت تا از شرکت و سرمایه گذاریش در ان برای تارخ صحبت کند.در اخر شب وقتی ما قصد رفتن به هتل را داشتیم تارخ مخالفت کرد اما عماد ترجیح داد انها را تنها بگذارد و راهی هتل شویم.به خاطر تغییر محیط بود یا اضطراب از رویا رویی با حکمت که خواب از چشمم رمیده بود. عماد راحت و اسوده در خواب بود و من از بس طول و عرض اتاق را طی کرده بودم سرم به دوران افتاده بود . خسته روی مبل دراز کشیدم و در همان حال خوابم برد. وقتی از نوازش دست عماد چشم گشودم به رویم لبخند زد و گفت:
    ـ متاسفم عزیزم از خواب بیدارت کردم ساعت ده صبح است و قرارمان ساعت یازده.
    شتاب الود بلند شدم و گفتم:
    ـ دیرمان می شود همین خالا لباس می پوشم.
    از در هتل که خارج شدیم لحظه ای ایستادم و مثل ادمهای گیج و مبهوت به رهگذران نگاه کردم. عماد زیر بازویم را گرفت و پرسید:
    ـ چی شده تارا؟
    گفتم:
    ـ باور می کنی اگر بگویم تا همین لحظه فراموش کرده بودم که در وطن خودمان نیستم. با دیدن این ادمها تازه به خود امدم.
    خندید و با لحن شوخ گفت:
    ـ شوکه شده ای، اما بزودی عادت می کنی.خوب بیا سوار شو تا حرکت کنیم.
    پرسیدم:
    ـ اژانس خبر کردی ؟
    باز هم خندید و گفت:
    ـ نه اتومبیل کرایه کردم تا راحت امد و شد کنیم.
    وقتی سوار اتومبیل شدیم پرسیدم:
    ـ تا هتل محل اقامت سیرتی خیلی راه است؟
    عماد به ساعت دستش نگاه کرد و گفت:
    ـ ربع ساعت دیگر می رسیم.
    هردو سکوت کرده بودیم و من به خیابان و الوانی رنگ لباس رهگذران نگاه می کردم و در دل به انها غبطه می خوردم که چطور راحت می توانند پوشش خود را انتخاب کنند و اجبار و تبیهی در کار نیست.به عماد نگریستم و او را غرق در فکر دیدم. فکری ازار دهنده به وجودم چنگ انداخت فکر این که او دارد به همسرش فکر می کند و روزهای خوش گذشته را پیش چشم مجسم می کند.بدون ان که بخواهم ارام زمزمه کردم:
    ـ به چی فکر می کنی؟
    مت.جه کلامم نشود و به اجبار بار دیگر پرسیدم:
    عماد ما کجا هستیم؟
    بخود امد و با گفتن ( دیگر چیزی نمانده است) باز هم سکوت کرد. اندوهی که بر چهره اش سایه انداخته بود مرا هم غمگین کرد و از خود پرسیدم:( ایا ما با هم خوشبخت زندگی خواهیم کرد؟)

    (پایان ص 148)
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  10. #20
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل هفتم ـ 2

    سیرتی را در لابی هتل منتظر یافتم. تنها بود و داشت تلویزیون نگاه می کرد. یکدیگر را سخت در اغوش کشیدیم و ان دو یک دیگر به هم معرفی شدند. از هتل که خارج شدیم از سیرتی پرسیدم:
    ـ پس الهی کو؟
    گفت:
    ـ خودش را می رساند!غذر خواهی کرد چون قرار مهمی داشت و از من خواست تا منتظر شما بمانم.
    با شیطنت پرسیدیم :
    ـ بد که نمی گذره؟
    گوشه چشم برایم نازک کرد و گفت:
    ـ برو بابا دلت خوشه.من اگر شانس داشتم اسمم شانس ا...بود. این مدرک را با یک من عسل نمی شه خورد.طوری رفتار می کنه انگاری من نوکر باباشم.اصلا تفاوت میان زن و مرد رو نمی دونه! ببخش که به دوست برادرت توهین کردم اما راستی،راستی که ....
    پرسیدم:
    ـ کی خیال دارید برگردین؟
    شانه بالا انداخت و گفت:
    ـ مثل این که تو ترخیص کالا مشکلی پیش اومده.من که از حرفهاشون چیزی حالیم نمی شه اما از حرفهای الهی وقتی داشت با پور اشراق تلفنی صحبت می کرد فهمیدم.راستی تارا این راست که تو و اقای اهنچی می خواهید سهام شرکت را بخرید؟
    ـ سر فرود اوردم و سیرتی خوشحال گفت:
    ـ چه خوب ! پس از قرار سمت تو ،توی شرکت تغییر می کنه و برای من هم خوب می شه.تو که من رو فراموش نمی کنی،می کنی؟
    گفتم:
    ـ هر جا من باشم تو هستی. خیالت راحت باشه.
    نفس اسوده ای کشید و گفت:
    ـ به تو می گن دوست خوب و وفادار! راستی تارا من و اقای الهی برای عروسیتان هدیه کوچکی گرفتیم که توی کیف الهی جا مانده.خدا کند فراموش نکند با خود بیاورد.
    گفتم:
    ـ اشتباه نکن ما هنوز عروسی نکرده ایم اما بگو ان هدیه چیست؟
    خندید و گفت:
    ـ سورپریز است و بعد می فهمی.
    عماد نزدیک رستوران مجللی نگهداشت و من از دیدن اتو مبیل تارخ خوشحال شدم و از عماد پرسیدم :
    ـ این اتو مبیل تارخ نیست ؟
    او سر فرود اورد و گفت:
    ـ چرا انها زودتر از ما رسیده اند.گارسونی به ما نزدیم شد و عماد به زبان انها شروع به صحبت کرد و مرد با دست به ما تعارف کرد داخل شویم و خودش جلو و ما هم به دنبالش حرکت کردیم. در سالن بزرگ رستوران ،
    تارخ و گزیلا را دیدیم ومن برایشان دست تکان دادم که عماد گفت:
    ـ این حرکت ناشایست است.
    سعی کردم متین و با وقار رفتار کنم اما وقتی راحتی رفتار گزیلا را دیدم از معذبی خارج شدم.هنوز احوالپرسی مان به پایان نرسیده بود که گارسون را دیدم که به طرف ما در حرکت است و به دنبال او الهی با کیفی به شانه اویخته می اید.قلبم شروع به تند تپیدن کرد و نفسم به شماره افتاد. وقتی او به میز نزدیک شد تارخ بلند شد و او را به عماد معرفی کرد.دو مرد دست یکدیگر را به گرمی فشردند و الهی با گفتن:
    (تبریک )ادب خود را نشان داد.او فقط در هنگام تبریک گفتن لحظه ای نگاهم کرده بود و پس از ان به
    گونه ای نشست که عماد درست روبرویش قرار داشت.
    الهی باگفتن:(به من افتخار دادید که مرا در جمع خانوادگی تان مهمان کردید) بار دیگر تعارف نمود واین بار تارخ بود که گفت:
    ـ خواهر عزیز بنده از دادن این سور منظور داشتند و هدف این است که از تجربیات تو به نفع همسرش استفاده کند.
    الهی گفت:
    ـ در خدمتم هر چند که نمی دانم چه اندازه می توانم مثمرثمر باشم.
    عماد گفت:
    ـبا اجازه شما و بنا بر پیشنهاد تارا من علاقمند شده ام که در شرکت سرمایه گذاری کنم و خوشبختانه نظر هیئت مدیره هم مساعد است. اما چون تا به حال در این زمینه کار نکرده ام خواستم که از راهنمایی شما استفاده کنم.
    اما دلم نمی خواهد که مرا مرد فرصت طلبی بدانید و به همین خاطر برای این که به تارخ ثابت کنم که این گونه مردی نیستم ناهار را در کمال ارامش می خوریم و حوصله خانمها را سر نمی اوریم.چطور است؟
    گزیلا گفت:
    ـ من موافقم.گفتگوی کار بماند وقت قدم زدن در پارک.
    همه موافقت کردند و سفارش غذا داده شد.در فاصله ای که میز غذا چیده می شد جرات کردم و به الهی نگاه کردم.به نظر می رسید که لاغر و رنگ پریده شده است.لباس ساده اما خوش دوختی پوشیده بود و از تارخ و عماد خوش تیپ تر به نظر می رسید.لحظه ای نگاه او هم به من افتاد و دیدم که چهره اش گلگون شد و سریع نگاه از من گرفت و متوجه تارخ شد.بر خلاف نظر سیرتی متوجه شدم که حکمت به او توجه دارد و مراقب است که او از خوردن لذت ببرد.تارخ می خواست بداند که برنامه من و عماد چیست و عماد فهرست جامعی از مکانهایی که می خواست من ببینم به دیگران ارائه داد و در اخر افزود :
    ـ دلم می خواد تارا با خاطره ای خوب از المان برگردد.این طور که حدس می زنم او خودش و مرا بد طوری درگیر کار می کند و شاید دیگر فرصتی به این خوبی بدست نیاوریم .
    الهی گفت:
    ـ حق با شماست و امیدوارم که اسمان برای شما همیشه افتاب باشد.
    عماد سخن او را بدعا تفسیر و تعبیر نمود و با گفتن ممنونم از ان گذشت اما من با یک نگاه به چهره حکمت ودیدن لبخند مرموزی بر لبش فهمیدم که از این سخن منظوری دارد.پس از صرف غذا وقتی سیرتی سرش را نزدیک گوش حکمت برد تا در ان چیزی بگوید بی اختیار حسادت کردم و عمل او را ناشایست دیدم.حکمت با تکان سر از روی تاسف به سیرتی خندید و او هم به ارامی چیزی گفت و پس از ان کیفش را باز کرد و با گفتن مرا ببخشید نظر دیگران را به خود جلب کرد.
    او دست در داخل کیف نمود و بعد جعبه ای کادویی از ان بیرون کشید و گفت:
    ـ داشتم فراموش می کردم.من و خانم سیرتی هدیه ای بس ناقابل برای پیوند مبارک شما تهیه کردیم که امیدوارم بپسندیدپ.
    حکمت خود بسته را مقابلمان گذاشت و عماد ان را به دستم داد و گفت:
    ـ بازش کن عزیزم!
    رو به حکمت گفتم:
    ـ شرمنده ام کردید.ممنونم.
    وقتی نوار دور جعبه را باز کردم و در جعبه را گشودم از دیدن عطری که در شیشه ای بسیار زیبا بود شادمانه گفتم:
    ـ چقدر زیباست.
    گزیلا با دیدن شیشه گفت:
    ـ چقدر گرانبها.
    شیشه عطر دست به دست گشت و هنگامی که سیرتی گفت:
    ـ امتحان کن ببین از بویش خوشت می اید یا نه؟
    قدری از ان را استفاده کردم و گفتم:
    ـ بویی متفاوت با تمام بوها ! قول می دهم که همیشه از این عطراستفاده کنم و به این بو شناخته شوم حتی اگر حضور نداشته باشم.
    حکمت گفت:
    ـ خوشحالم که پسندیدید.
    پس از ان جعبه ای کوچکتری در مقابل عماد گذاشت و گفت:
    ـ این هم مال شماست و مثل اولی ناقابل.
    عماد هم تشکر کرد و هنگامی که در جعبه را باز کرد از دیدن سنجاق کراوات خندید و گفت:
    ـ ممنون دوست عزیز.اما من برخلاف تارا نمی تونم به شما قول بدم چون خوب می دانید که امکان استفاده از سنجاق کراوات در کشورمان خیلی معمول نیست و من می بایست به مناسبت خاصی از ان استفاده کنم. به هر حال از حسن سلیقه هردوی شما ممنونم.
    در پارک وقتی قدم می زدیم. تارخ و گزیلا با هم بودند و من و سیرتی نیز باهم.
    سیرتی گفت:
    ـ من پیشنهاد کردم که برای اقا عماد هم ادوکلن بگیریم. اما اقای الهی مخالفت کرد. به نظر مرد حسودی امد چون وقتی بوکرد گفت، خیلی خوش بوست، اما ان را نخريد.
    طفتم:
    _ از هردوی شما ممنونم. ای کاش می دانستم تولدش در چه تاریخی است و ما هم جبران می کردیم.
    سیرتی گفت:
    ـ حالا که قصد تلافی داری برای خاطر دل تو جاسوسی می کنم و بعد خبرت می کنم. راستی تارا تو چرا همسر الهی نشدی؟
    ازحرف سیرتی تیره پشتم لرزید و پرسیدم:
    منظورت چیه؟
    خندید و گفت:
    ـ برادر ادم یک چنین دوستی داشته باشه و ....
    گفتم:
    ـ او برایم حکم تارخ رو داره و لاغیر.
    گفتم:
    ـ توکه تا چند ساعت پیش او را دیو و دد می دیدی چطور شد که یک باره تغییر عقیده دادی و حالا فرشته می بینی؟
    گفت:
    ـ تو شوخی سرت نمی شود. این مرد کافی است که فقط کمی به من توجه کند ان وقت بدون هیچ عذر و بهانه ای همسرش می شوم.
    گفتم:
    ـ هان... پس بگو خشم تو از کجا سر چشمه گرفته.تو از بی اعتنایی حکمت ناراحتی!
    گفت:
    ـ پس چی خیال کردی. خوشگل و خوش تیپ نیست که هست. شغل ابرومندانه ندارد که دارد، پولدار و معقول نیست که هست. دیگه چی باید داشته باشه که نداره؟
    گفتم:
    ـ او مرد گریزپایی است و یک جا ماندگار نیست.
    گفت:
    ـ این که عیب او نیست. من حاضرم هر جا که برود دنبالش بروم .مثل حالا که با او هستم. اگر حالا به سمت منشی دنبالش راه افتادم ان زمان عنوان همسرش را دارم،کدام بهتر است؟
    گفتم:
    ـ خب دومی!
    خندید و گفت:
    ـ پس مشکلی با هم نداریم و ای کاش کسی حرفهای مرا به او می گفت.
    معتجب نگاهش کردم و پرسیدم :
    ـ توقع که نداری من این کار را برایت انجام بدهم ؟
    گفت:
    ـ اتفاقا همین توقع را دارم .پس دوستی را برای چه زمان گفته اند؟
    لحظه ای ایستادم تا بتوانم انچه شنیده ام را باور کنم و خشم بر افروخته شده در وجودم را مهار کنم. او هم ایستاد و پرسید:
    ـ ناراحتت کردم؟
    گفتم:
    ـ نه ناراحت نشدم اما این خواسته تو انجامش زیاد راحت نیست چون من می دانم حکمت اهل زن و زندگی نیست و می ترسم با ابراز کردن خواسته تو و رد کردن درخواست از طرف او مشکل بوجود بیاید که برای تو به خصوص ایجاد ناراحتی کند.
    دست زیر بازویم انداخت و مرا به راه رفتن ترغیب کرد و گفت:
    ـ نگران نباش من از ان دسته دخترها نیستم که با شنیدن جواب منفی دیگ نفرتم به جوش اید و بخواهم انتقام و انتقام کشی کنم .همیشه این دخترها نیستند که باید جواب بدهند یک بار هم که شده من منتظر می مانم،چه اره باشد چه نه!
    پرسیدم:
    ـ مطمئنی که غرورت جریحه دار نمی شود و غصه دار نمی شوی؟
    به بازویم فشار وارد کرد و گفت:
    ـ من عاشق و شیدا نشده ام که اختیار دلم را نداشته باشم.مطمئن باش که اسیب نخواهم دید.
    گفتم:
    ـ بسیار خوب من با تارخ صحبت می کنم که او با حکمت صحبت کند.
    سیرتی با صدایی فریاد گونه گفت:
    ـ نه!! خواهش می کنم این کار را نکن. برادرت نباید از این موضوع چیزی بداند.اگر خودت با او صحبت می کنی این کار را انجام بده در غیر این صورت فراموشش کن.
    گفتم:
    ـ دختر دیوانه فراموش کردی که من در چه موقعیتی هستم؟
    متعجب پرسید:
    ـ چه موقعیتی؟
    سر تکان دادم و گفتم:
    ـ هیچ فراموش کن!
    مردها پیشقدم پا اهسته کردند تا ما به انها برسیم.از صورت خندان عماد فهمیدم که گفتگوی خوشایندی با حکمت داشته است.وقتی به دور هم حلقه زدیم تارخ گفت:
    ـ فردا شب همه خانه ما مهمان هستید.پدر و مادر گزیلا می ایند تا با خانواده من اشنا شوند.
    حکمت گفت:
    ـ مرا معذور کنید چون برای فزدا شب قرار شام دارم.
    عماد گفت:
    ـ رفیق نیمه راه نباشید.
    حکمت خندید و گفت:
    ـ باور بفرمایید قراری کاریست که مجبورم ،در غیر این صورت هیچ چیزی نمی توانست مرا از دیدن و مصاحبت همگی شما منع کند.
    تارخ گفت:
    ـ به هر حال ما خوشحال می شدیم که با شما باشیم.
    حکمت دست دراز نمود تا خداحافظی کند و هنگام دست دادنش به عماد گفت:
    ـ پس قرار ما شد کی؟
    حکمت گفت:
    ـ فردا ناهار منتظر شما هستم.
    وقتی سیرتی صورتم را برای خدا حافظی می بوسید در گوشم زمزمه کرد:
    ـ روی پیشنهاد من فکر کن!
    باررفتن انها ما هم سوارشدیم تا از چند فروشگاه دیدن کنیم .در داخل اتومبیل از گزیلا پرسیم:
    ـ به نظرتو اقا حکمت و سیرتی چطورند،ایا به هم می ایند؟
    متوجه منظورم نشد و تارخ با صدا خندید وپرسید:
    ـ خواهر چی در سر داری؟
    به جای من عماد گفت:
    ـ برای الهی دختری بهتر و شایسته تر هم پیدا می شود.
    پرسیدم :
    ـ منظورت چیه؟
    گفت:
    ـ به نظر من الهی مردی است که استحقاق خیلی بهترین ها را دارد.خانم سیرتی خوب است اما نه در حد اقای الهی.
    نگاه من و تارخ در هم گره خورد و نظر سنجی به پایان رسید.دیر وقت بود که به هتل برگشتیم در حالی که عماد برای من و گزیلا فراوان خرید کرده بود.وقتی خسته به بستر رفتم حرف عماد در گوشم نشست و نظر او را در مورد سیرتی به یاد اوردم و از این که او هم با من هم عقیده است خوشحال دیده بر هم گذاشتم و به خواب رفتم.هنگام صبح وقتی دیده باز کردم از صدای نجوا گونه عماد که داشت با زبان المانی باکسی گفتگو می کرد کنجکاو شدم و حسی موذی وادارم کرد که خم شوم و دکمه ایفون را فشار دهم .مخاطب زنی بود که داشت صحبت می کرد.دکمه را قطع کردم و از تخت پایین امدم و به سالن رفتم که عماد از انجا مسغول صحبت بود. او با دیدن من رنگ چهره اش تغییر کرد و مکالمه اش را کوتاه کرد. بعد از ان که گوشی راگذاشت پرسیدم:
    ـ کی بود؟
    او لبخند بر لب اورد و گفت:
    ـ الهی بود و قرار امروز را جلو انداخت.من می روم و زود برمی گردم .تو هم تا لباسها را در چمدان بچینی من برگشته ام.از این که تنها بمانی ناراحت که نیستی؟
    سر تکان دادم و او باعجله رفت.اولین دروغ بعد از پیوندمان.لباسها و لوازم خریداری شده را در چند چمدان بدون نظم چیدم و از خود پرسیدم،(به چه علت به من دروغ گفت؟ایا ان زن همسر او ریتا بود؟ بیهوده سعی نکن که خود را به حماقت بزنی.ان زن ریتا بود و همین حالا که تو داری تو کوچه های شک و گمان راه می روی و سر به در و دیوار می کوبی ان دو یکدیگر را ملاقات کرده و دارند به سادگی ات می خندند.)
    می خواستم با یک نفر صحبت کنم اما خوب می دانستم که کسی در دسترس نیست. گزیلا و تارخ کلنیک بودند و سیرتی و حکمت هم به دنبال کار خود.پس چه باید می کردم؟ تصمیم گرفتم از هتل خارج شوم.لباس پوشیدم و کیفم را برداشتم و قصد قدم زدن از هتل بیرون امدم.

    (پایان ص 159)
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


صفحه 2 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/