فصل سوم _4
صبح و قتی ازتماس اخر شب تارخ مادر را با خبر کردم اشک بدیده اورد و دست به اسمان بلند کرد و گفت:
_ الهی انها را به خودت می سپارم .خوشبختشان کن.
بار دیگر دچار احساس شدم و با چشم اشکبار راهی شرکت شدم. دو روز بعد از ان تارخ تماس گرفت و این بار مادر گوشی را برداشته بود. گفتگوی مادر و تارخ به دراز ا کشیده و هیچ کدام نمی دانستند که انتظار و تشویش ودلهره دارد مرا پای در می اورد . وقتی بالاخره مادر خداحافظ کرد و گوشی را به طرفم گرفت ،گفت:
_ تارخ با تو کار دارد .
حسی در دست و پایم نبود و به سختی بلند شدم و گوشی را از مادر گرفتم . سعی کردم ارام و خونسرد باشم.
پس از سلام و گفتگوی معموله ،تارخ گفت:
_ در مورد اقای حکمت تحقیق کردم و فهمیدم که او واسطه شرکت میان ایران و المان است و بیشتر کارش خرید لوازم یدکی ماشین الات سنگین است. ادم خوش نامی است و خانومی که او را به خوبی می شناخت گفت که حکمت الهی اهل ریسک است و دل پر جراتی دارد . در ضمن مرد رئوف و مهربانی هم هست ولی خوی و خصلت سیاحان را دارد و از یک جا ماندن نفرت دارد. این حرف را که شنیدم یقین کردم که هم خود اوست چه با گفته های تو درست از اب در امدند. و ان خانوم اضافه کرد که یکی ،دو روز دیگر بر می گردد وطنش. از قول من به دوستت بگو اگر می خواهی با او زندگی کنی می بایست کفشی از فولاد به پا کنی و همسفرش شوی چون او مرد ارام و سربراهی که زنان ایرانی می پسندند نیست .با او زندگی کردن نه غیر ممکن بلکه مشکل است .
دیگر خود داند.
گفتم:
_ از این که زحمت کشیدی از طرف خودم و دوستم از تو تشکر می کنم.
خندید و گفت:
_ خیلی دلم می خواست خودم او را از نزدیک می دیدم و با هم گپ می زدیم. شماره تلفن کلینیک را داده ام تا اگر او را دیدند بهش داده تا با من تماس بگیرد. اگر این کار را بکند بهتر و بیشتر می توانم اطلاعات کسب کنم و به دوستت خبر بدهم.
گفتم:
_ تو به قدر کافی مشغله داری و نمی بایست خودت را در گیر این قضیه کنی تا همین جاهم وقت گذاشتی ممنون!
خندید وگفت:
_ این چه حرفی است؟ دوست دارم با چشم خود ببینم که چه کسی دل از دردانه خواهرم ربوده و ایا لیاقت و شایستگی تو را دارد یانه .
تقریبا فریاد کشیدم :
_ تارخ؟
او با صدا خندید و گفت:
_ تا اطلاع بعدی خداحافظ.
و گوشی را قطع کرد .
لحظه ای مات و مبهوت به گوشی چشم دو ختم و وقتی ان را سرجایش گذاشتم از خود پرسیدم ،( کجا اشتباه کردم که تارخ فهمید دوستی در کار نیست و من برای خودم این اطلاعات را می خواهم؟)
گرچه در ان موقع از کاری که کرده بودم خشمگین و عصبی بودم اما بعد از گذشت ساعتی احساس راحتی
کردم و از این که کسی هست که احساسم را درک می کند خشنود بودم.
سر میز غذا مادر پرسید :
_ به چی فکر می کنی ؟
نگاهش کردم و گفتم:
_ هیچ
لبخند زد و گفت :
_ چرا تو فکری؟ توهم برای اینده تارخ نگرانی اما از من پنهان می کنی.
گفتم:
_ اتفاقا بر عکس. آنقدر خوش بینم که جایی برای نگرانی باقی نمانده.تارخ نامزدش را دوست دارد و تنها در کنار او خوشبخت می بیند. این خیلی مهم است. ضمن ان که هردو انسان های قانعی هستند و می دانند از زندگی چه می خواهند.
لحن کلامم مادر را خوش نیامد و پرسید:
_طوری صحبت می کنی انگاری من از این که پسرم خوشبخت شود ناراحتم.
گفتم:
_ نه من فکر می کنم که شما از این جهت نگرانید که ان دو طبق رسوم کهن ما ازدواج نمی کنند،پس خوشبخت هم نمی شوند.می توانم قسم بخورم که ته دلتان می خواست که این دختر را عزیزه خانم برای تارخ پیدا کرده بود و هم او به شما می گفت که پسرت با این دختر خوشبخت می شود.ان وخت دیگر شما هیچ گونه تشویش و نگرانی نداشتید.بدبختانه ما ا ن قدر که به گفته های دیگران اعتماد داریم به شعور و درک خود نا مطمئنیم.برای این که سخن را کوتاه کرده باشم بلند شدم و به اتاقم رفتم.
مادر را رنجانده بودم و با این حرفها در واقع خود را تخلیه کرده بودم. چه از روزی که پیشنهاد عزیزه خانم را برای بار دوم رد کرده بودم در اخلاق و رفتار مادر تغییرات محسوسی بوجود امده بود.بهانه می گرفت.احساس خستگی می کرد و غالبا با این این جمله که ( اگر تو ازدواج کرده بودی و خیالم از بابت تو راحت بود من هم می رفتم زیارت و استخوان سبک می کردم.)وقتی می گفتم:( مادر نگرانی شما بیهوده است من بیست وپنج سال سن دارم و دیگر دختر بچه نیستم)، چشم می گرداند و می گفت:( خوب است که خودت می دانی دارد سن ات بالا می رود و دیگر جوان نیستی. تو فکر می کنی خواستگارانی بهتر از این دو در این خانه را می کوبند و وارد می شوند؟)مادر مجبورم می کرد که بگویم:
_ به درک نکوبند من اصلا خیال ازدواج ندارم و بهتر است شما برنامه خودتان را داشته باشید.
و ماه عسل رفتن جلال و پرند به ایتالیا تازیانه ی بود که مادر هر گاه فرست می یافت بر سرم می کوبید و بیشترین افسوسش به خاطر نبردن جهیزیه بود که چون جلال زندگی اش کامل بود احتیاجی به بردن جهیزه پرند نبود.
مادر می گفت: شانس وقتی به انسان رو کند از همه طرف رو می کند.زن عمویت هم سایه شوهر بالای سر دارد و هم دامادی که پولش از پارو بالا می رود و هیچ چشم داشتی به مال زن ندارد.عمویت خیال دارد نمایشگاه اتومبیلش را بزرگتر کند و اینطور که شنیدم جلال دارد حمایتش می کند.
از این گونه حرفها و سرکوب ها بقدری شنیدم و سکوت کردم که ظرفیت تحمل ام به پایان رسیده بود.
ساعتی بعد وقتی توانستم ارامش خود را بدست اورم برای بدست اوردن دل مادر وارد اتاقش شدم و باچشمان اشکبار او روبرو شدم. روبرویش نشستم و گفتم:
_ عذر می خوام مامان به خدا از بس شنیدم جلال این کا رو کرده ان کا رو کرده خسته شدم.تقصیر من چی بود که تحمل نکرد و رفت و پرند را گرفت؟
مادر گفت:
_ چرا دخالت داشت. او تو را انتخاب کرده بود.
گفتم:
_ پس چرا صبر نکرد؟ این چه علاقه ای بود که زود فراموش شد و به دیگری دل بست؟
مادر گفت:
_ لج کرد برای این که دل تو را بسوزاند.
خندیدم و گفتم:
_ نه مادر باور کنید لج و لجبازی در کار نبوده و شما دارید اشتباه می کنید.
نگاهم کرد و گفت:
_ بیا فکر این دلال را از سرت بیرون کن و تا عماد دختر دیگری را نگرفته قبول کن.عزیزه خانم قسم می خورد که اقا عماد خیلی خیلی بهتر از جلال است و شانس تو بالاتر از پرند می شود.چرا ادمهای بد بخت باید در نکبت زندگی کنند و بخت و اقبالشون هم نکبتی باشد؟ تارا به خدا دروغ نمی گویم و ان شب خود حکمت گفت که خیال تشکیل خانوده دادن ندارد و فکر هم نمی کند که به این زودی ها بتواند تصمیم بگیرد.
تو به خاطر این که جانت را نجات داده داری کاری می کنی که یک عمر پشیمان شوی و خسرت بخوری که چرا در هما چاله نمردی. به مادر گفتم:
_ اجازه بده من با تارخ مشورت کنم و هر چه او گفت همان کار را می کنم. راضی شدید؟
مادر خندید و گفت:
_ به شرط ان که حقیقت را در مورد هردو بگویی و منصف باشی.
گفتم:
_ بسیار خوب این کار را می کنم.
امید وار بودم که تارخ توانسته باشد باحکمت ملاقات کند و نظر او را در مورد من و آینده اش بفهمد.این بار تشویش و نگرانی به گونه ای دیگر به جانم چنگ انداخت و از خود می پرسیدم ،ایا تارخ از ظاهر حکمت خوشش خواهد امد؟ نکند او را در هیبتی ببیند که مطابق با سلیقه اش نباشد؟ نکند از حر فهای حکمت این گونه برداشت کند که ما باهم در ارتباط هستیم و نظرش در مورد تغییر کند؟ اگر حکمت با تارخ هم همچون مادر صحبت کند و همان صراحت به خرج دهد چه باید بکنم؟ می دانم که نارخ با تمسخر خواهد گفت خواهر بیچاره راه به خطا رفته ای و تا دیر نشده بهتر است برگردی و فراموش کنی! اما ...اما اگر حکمت حرفهای خوشایند بگوید مثلا بگوید که قصد ازدواج دارد و تنها تارا برایم عزیز است و تصمیم گرفته ام با او ازدواج کنم ان وقت چه باید بکنم؟ ایا می توانم همراه و شریک خوبی برایش باشم؟ ایا در خود می بینم که مادر را تنها گذاشته و با او از شهری به شهر دیگر و از کشوری به کشور دیگر سفر کنم؟ اگر چنین کنم پس سرنوشت مادر چه می شود؟ با عماد مشکلی نخواهم داشت. او دنیا گشته ایست که برگشته و می خواهد برای همیشه بماند و یک زندگی ارام و بی جنجال را شروع کند.او همان مردی است که مادر اطمینان دارد می تواند خوشبختم کند و خیالش را برای همیشه اسوده کند.اه خداوندا دیگر نمی دانم کدام راه درست و کدام راه نادرست است. لعنت بر هر چه تردید است .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)