فصل سوم _3
نامه را در پاکت گذاشتم وان را در زیر بالشت نهان کردم تا در فرصتی دیگر بخوانم .وقتی از اتاق خارج شدم مادر پای تلفن نشسته بود وبا کسی مشغول گفتگو بود .لحظه ای بر ان شدم برگردم به اتاقم و نامه را یک بار دیگر بخوانم اما برخود نهیب زده وبه انتظار پایان صحبت مادر نشستم .مادر مکالمه اش را کوتاه کرد و پس از قطع تلفن خوشحال گفت:
_ حدس بزن با چه کسی حرف می زدم ؟
گفتم:
_ از خوشحالی تان پیداست که داشتید با عزیزه خانم صحبت می کردید. او دیگر چه خوابی برایم دیده است؟
مادر بی حوصله سرتکان داد و گفت:
_ اشتباه کردی. داشتم با مادر دوست تارخ صحبت می کردم .او به تازگی از المان برگشته و خبرهای خوبی برایمان اورده .او می گفت که تارخ قصد ازدواج دارد و ان جا با دختری نامزد شده. اسمش را گفت من فراموش کردم .اسم خارجی بود .اما خوشبختانه مادرش ایرانی است ولی سالها ان جا زندگی کرده . دندانپزشک است و با برادرت توی یک کلینیک کار می کند. او از من خواست تا خود تارخ این موضوع را مطرح نکرده ما برویش نیاوریم .برادرت برایمان مقداری هدیه توسط او فرستاده که قرار شد برویم تحو یل بگیر یم . فردا از سر کار که برگشتی به این ادرس برو اجناس را تحویل بگیر.
گفتم :
_ بهتر است خودتان برو ید،شايد باز هم حرفهايى باشد كه حضورى به شما بگو ید.
مادر قدری فکر کرد و گفت:
_ حق با توست خودم بروم بهتر می فهمم که تارخ برنامه اش چیست.
روز دیگر وقتی از شرکت برگشتم با سکوت وسکون خانه رو برو شدم. فرصتی بود تا بدون تشو یش نامه حکمت را بخوانم . این چندمین بار بود که می خواندم اما هر بار پس از خواندن از این که نامه به پایان رسیده و می توانست طولا نی تر باشد اندو هگین می شدم. ناخوداگاه پای تلفن نشستم وشماره خانه اش را گرفتم. پس از سه زنگ صدایش در گوشی پیچید:
( باسلام حکمت هستم ، لطفا"پس از شنیدن صدای بوق پیغام خود را بگذارید متشکرم)
صدای بوق را شنیدم و پس از ان گفتم:
_ سلام .تماس گرفتم که بگو یم من هم معتقدم قفلی که از سر مهر شکسته شود نامش هرزگی و بی حیایی نیست .منتظر می مانم.
مادر هدایا را به یاد تارخ می بو یید و بر سینه می گذاشت. به همراه هدایا نامه و عکسی دو نفره از تارخ و همسر اینده اش گزیلا بود که بیش از ان که شباهت به ایرانیان داشته باشد به خود المانیها شبیه بود. ان دو دست در دست هم کنار اتو مبیل زیبایی عکسی انداخته بودند و تارخ برایمان نوشته بود که بتازگی این اتومبیل را خریده است. سراسر نامه اش تعریف و تمجید از گزیلا بود و در اخر نامه نوشته بودن چون گزیلا قوم و خویشی در ایران ندارد ترجیح دادیم که مراسم عقد و عروسیمان را در همین جا برگزار کنیم. برایمان بنو یسید که اگر دعو تنامه برایتان بفرستم خواهید امد؟ فکرتان را بکنید و من در تماسی که خواهم گرفت جوابش را بگو یید اگر مثبت است هرچه زودتر اقدام کنم.
مادر به فکر فرو رفته بود و به نقطه ای زل زده بود .
پرسیدم:
_ نظرتان چیست می رو ید؟
نگاهم کرد و گفت:
_ اگر بخواهیم برویم هردو می رو یم من تو را تنها نمی گذارم و خودم به تنهایی بروم.
گفتم:
_امدن من یعنی از دست دادن کارم و شما می دانید که اسان پیدا نکردم.
مادر در تْایید حرفم سر فرود اورد و گفت:
_ می دانم! راستش با این که ارزوی هر مادری است که دامادی پسرش را ببیند اما من مایل به رفتن نیستم. به تارخ خواهم گفت که منتظر ما نباشد و اگر دوست داشتند می توانند انها برای گذراندن ماه عسل بیایند ایران چطور است؟
پرسیدم:
_ ایا به راستی این حرف دلتان است یا این که دارید ملاحظه مرا می کنید؟
مادر سر تکان داد و گفت:
_ من دوست ندارم پایم را از خاکم بیرون بگذارم.
به شوخی گفتم:
_ اگر من هم با مردی ازدواج کنم که مجبور باشم در خارج از کشور زندگی کنم به من سر نخواهید زد؟
مادر گفت:
_ هیچ فرقی میان تو و تارخ نیست. فرزندانم اگر مرا دوست دارند باید بیایند و مرا ببینند همین و بس!
هنگام خواب وقتی به هم شب بخیر گفتیم مادر پرسید:
_ توکه منو تنها نمی گذاری و بری فرنگ؟
خندیدم و گفتم :
_ من هرگز شما را تنها نمی گذارم .
در بستر به قولی که به مادر داده بودم فکر کردم و از خود پرسیدم ،( اگر مجبور به انتخاب شوی کدام یک را انتخاب می کنی ، مادر یا حکمت؟)
پس از ساعتی کلنجار نومیدانه به خودم گفتم ، ( شاید هرگز مجبور نباشم سفر کنم و مادر را تنها بگذارم!)
بعد از تماس تارخ که با التماس همراه بود گمان داشتم که مادر نرم شده و سفر را خواهد پذیرفت اما او با لحنی قاطع همان جملاتی را که به من گفته بود برای تارخ تکرار کرد و دعو تشان کرد که ماه عسلشان را ایران بگذرانند.
تارخ رنجیده و نا امید به گفتن ببینم چه می شود اکتفا کرد و گوشی را گذاشت.
با قطع تماس، مادر رو به من کرد و گفت:
_ ای کاش می توانستی تو بروی تابرادرت تنها نباشد. من هم از عزیزه می خواستم که تا مراجعت تو کنارم باشد.
سکوتم مادر را به اشتباه انداخت و پرسید :
_ می روی؟
گفتم:
_باید با رئیس شرکت صحبت کنم اگر با مرخصی ام موافقت کند می روم اما اگر نه نمی روم نمی خواهم وقتی برمی گردم بی کار باشم و باز در لابلای نیازمندیها دنبال کار بگردم.
مادر خوشبینانه با گفتن انشاء... موافقت می کند خیالی اسوده کرد. با خود اندیشیدم (که اگر می دانستم حکمت چه مدت زمان در المان خواهد بود و چه زمان برمی گردد اسان تصمیم می گرفتم. )
بیم داشتم که هنگام رفتن
من با بازگشت او مصادف شود و این خواسته قلبی ام نبود. به خود گفتم،( ای کاش شماره تلفن اش را داشتم و با او تماس می گرفتم.)
با این که نامه را چندین بار خوانده بودم و تک تک جملات را از بر کرده بودم ، بار دیگر نامه را برداشتم و در پشت و روی ان به د نبال ادرس و شماره تلفن گشتم اما فقط یک کد پستی بود و دیگر هیچ.
از خود پرسیدم ،( ایا دکتر مرادی شماره تلفن حکمت را دارد؟)
بر خود نهیب زدم که،( فرض کن دارد چطور می خواهی شماره را از او بگیری و چطور می توانی به سوْالاتی که او خواه ناخواه مطرح می کند پاسخ بدهی؟ فکرهای بچگانه را از خود دورکن و فکر رفتن را از سر بیرون کن!)
خوابم نمی برد و فکرم به دنبال راهکاری بود که بتوانم از زمان امدن او مطمئن شوم. در این افکار بودم که تلفن زنگ کوتاهی خورد و قطع شد .قلبم به طپش افتاد و از خود پرسیدم ،( یعنی اوست؟)
به ساعت نگاه کردم یازده و بیست دقیقه بود. به خودم گفتم ،(او نیست چه قرار را او بر ساعت نه گذاشته .)
خواستم فکرم را از این مقوله خارج کنم که تلفن بار دیگر به صدا در امد و این بار دیگر تک زنگ نبود برای این که مادر بیدار نشود به سرعت گوشی را برداشتم وگفتم:
_ الو بفرمایید.
صدای ناشناسی در گوشی پیچید که گفت:
_ ساعت یازده و بیست پنج دقیقه ،ساعت یازده و بیست پنج دقیقه.
بی اختیار از سر خشم گفتم:
_ قربون مادرت بری.
وگوشی را گذاشتم.
به خودم گفتم ،( نمی بایست توهین می کردم حالا او لج می کند و بار دیگر مزاحم می شود.)
هنوز پای تلفن برنخواسته بودم که مجددا" تلفن زنگ خورد و به سرعت گوسی را برداشتم وپیش از این که او صحبت کند گفتم:
_ اگر یک بار دیگر مزاحم شوی هر چه دیدی از چشم خودت دیدی!
صدای تارخ در گوشی پیچید:
_ تارا من هستم تارخ.
از خوشحالی فریاد کشیدم و گفتم:
_ تارخ تو یی؟ باید منو ببخشی فکر کردم مزاحم تلفنی است.
گفت:
_ تو باید منو ببخشی که بی موقع تماس گرفتم. راستش دلم گرفته بود و دوست داشتم که با تو حرف بزنم.
حال مادر چطور است؟
گفتم :
_خو به خوابیده ، بیدارش کنم؟
گفت:
_ نه دلم می خواهد با تو حرف بزنم . از زمانی که دو تایی با هم گپ می زدیم خیلی سال گذشته و این روزهای اخر تجرد بدطوری دلم هوای گذشته را کرده.
پرسیدم:
_ می ترسی؟
خندید و گفت:
_ چه جور هم می ترسم! بودن در غربت از سو یی و پذ یرفتن مسئولیت زندگی مشترک از سوی دیگر.می ترسم نتوانم به تعهدم عمل کنم و با اینده دختری بی گناه بازی کنم!
پرسیدم:
_ دوستش داری؟
بدون درنگ گفت:
_ ان قدر که فکر می کنم بدون او قادر به ادامه زندگی نیستم.دختر بسیار خو بی است و اصلا توقع زیادی ندارد.
عاشق یک زندگی ساده و بی هیاهوست .ما اپارتمان کوچیکی نزدیک کلینیک اجاره کرده ایم و برای جشن عروسیمان هم فقط چند تن از دوستان مشترکمان را دعوت کرده ایم و دو، سه نفر هم از اقوام مادری و پدری گزیلا هستند.
گفتم:
_ پس همه کارها را انجام داده اید؟
گفت:
_ شفاها همه میدانند اما به طور رسمی هنوز تاریخ معین نکرده ایم منتظر بودم تا تو و مادر بیایید و بعد اعلام کنم.
اما مادر با مخالفتش حالم را گرفت و مرا به تردید انداحت که ایا دارم کار درستی می کنم یا این که کارم اشتباه است.
گفتم :
_ مطکئن باش که درست تصمیم گرفتی. هم من و هم مادر خوشحالیم و برای هردوی شما ارزوی خوشبختی می کنیم.
گفتم:
_ من درمورد پیشنهاد مادر با گزیلا صحبت کردم،او گفت که در حال حاضر شرایط مالی مان اجازه سفر به ما نمی دهد ضمن این که مسئولیت کاری هم داریم و نمی توانیم ان را رها کنیم. شاید سال دیگر وقتی توانستیم پس اندازی داشته باشیم ان وقت.
گفتم:
_ زندگی را سخت نگیر و برای خودت غم و غصه نتراش. یادت هست پدر هم به کوچیکترین باد مخالف چطوری از کره در می رفت وزانوی غم بغل می گرفت؟
تارخ خندید و گفت:
_ تو چطور ان زمان را به یاد داری ؟ پدر وقتی فوت کرد ما هر دو کوچک بودیم!
_ گفتم:
_ اما من خوب دوران کودکی ام را به یاد دارم و حرفهایی که زدی در انی رفتار و حرکت پدر پیش چشمم مجسم شد.
گفت:
_ تو همیشه سنگ صبور خوبی بودی و من به تو به چشم یک تکیه گاه محکم نگاه می کردم و هرگز از این که پدر تو را به من ترجیح می داد نمی رنجیدم.
گفتم:
_ خرج تلفن ات بالا رفت!
بار دیگر خندید و گفت:
_ عیب ندارد. دارم از کارت اعتباری استفاده می کنم.
پرسیدم :
_ تارخ با داشتن یک کد پستی می توانی شماره تلفنی را بدست اورد؟
گفت:
- اره چطور مگر؟
گفتم:
_ دوستی دارم که نامه ای دارد که ادرسی ندارد و فقط یک کد پستی پشت نامه است خیلی دلش می خواهد شماره تلفن طرف را گیر بیاورد.
گفت:
_ اسم و فامیل و شماره کد را به من بده تا من برایس پیدا کنم.
با گفتن چند لحظه گوشی. نامه را برداشتم و شماره کد پستی را برای تارخ خواندم و اسم حکمت را گفتم.
پرسید:
_ حکمت اسم است یا فامیل.
گفتم:
_ نمی دانم.
گفت:
_ کار مشکل شود اما من سعیم را میکنم.راستی تارا این دوستت عاشق این مرد است؟
گفتم:
_ به گمانم هردو یکدیگر را دوست دارند.
پرسید:
پس مشکلشان چیست؟
گفتم:
_ مرد اهل سفر است و دوستم در بند خانواده اسیر.
پرسید:
_ حکمت او را رها کرده و حالا دوستت به دنبالش می گردد؟
گفتم:
_ نه موضوع قهرو جدایی نیست .راستش خودم هم نمی دانم چه انگیزه ای در کار است که دوستم دنبال نشانی از او می گردد.
گفت:
_ فهمیدم وسعی می کنم اطلاعاتی از او بدست بیاورم.به دوستت بگو هر که با خواهر من دوست است برای من هم حکم خواهر دارد.
گفتم:
_ متشکرم. وحتمآ پیغام تو را به او می دهم.
تارخ گفت:
_ احساس سبکی می کنم و خوشحالم که تو و مادر با ازدواج من موافقید . می دانم اگر گزیلا هم بفهمد خوشحال می شود.
گفتم:
_ فراموش نکنی فیلم و عکس عروسی را حتمآ برایمان پست کن.
گفت:
_ تارا! دوستت دارم و از قول من به مادر بگو به دعای خیرش نیاز دارم.
بعد از قطع تلفن گریستم. و به خودم گفتم ،( او تازه دارد درد یتمیی را احساس می کند.)
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)