فصل سوم _ 1
از اسمان برف مى باريد وسكوت وسكون دفتر كارم ،مرا باخود برد تا قله رفيع ترديد . پیش چشمم تلفن مرا به خود می خواند و کافی بود که دست پیش برده و گوشی را برداشته و شماره بگیرم و پس از ان...
جمله مادر چون کفه ای از سر بر سرم فرود امد، دختر جلف و بی سرو پا .باخودم گفتم (حرف نخواهم زد، تنها یک اطمینان از سالم بودنش کافی است وشاید هم کمی بیشتر ،شنیدن اوای صدایش که دلتنگم کرده و سردی زمستان را به جانم انداخته)
رنگ سرخ تلفن هیبت ابلیس کوچکی را پیدا کرده بود که برویم می خندید وتشویقم می کرد که فکرم را عملی کنم . وسوسه شدم و در انی تسلیم شده گوشی را برداشتم و شماره گرفتم.
صدای ضربان قلبم را گوش می شنید تلفن چند بار زنگ زد و هیچ کس ان را بر نداشت گوشی را ماْیوس سر جایش می گذاشتم که صدایی شتابزده پرسید :
- الو بفرمایید!
نفسم از شعف بود یا از ترس بند امد. لحظه ای مردد گوشی در دستم باقی ماند و صدا بار دیگر گفت:
_ الو؟ الو؟
گوشی را گذاشتم و نفس اسوده ای کشیدم .صدا، صدای خودش بود. اما باور ارامش صدایش را از دست دام به خودم گفتم،
( امده و در گردش بدور خود به نقطه اول رسیده.اما شاید لحظات دور شدن از مبداْ است و ...)
چنان مضطرب شدم که بار دیگر شماره گرفتم این بار پس از دو زنگ صدایش در گوشی پیچید ارام و خوش طنین چون نوایی که به یاد داشتم وقتی گفت بفرمایید ،گوی این من نبودم که گفتم :
_ سلام !
لحظه ای سکوت و پس از ان صدایش امد :
_ تارا!
سکوت هردو چنان بود که دستم اشتباه زبانم را جبران کرد و گوشی را بر جای گذاشتم و به خود گفتم، ( بلند شو جارو بیاور و
خرده های شخصیت ات را بروب و دور بریز .)
تا وقت غروب در میدان کارزار بودم و تمام سلاح ها را برای نبرد با نفس خود ازموده و با قدمهای خسته و بدون نتیجه کارزار را رها کرده و به سوی خانه پیش می رفتم. نگاهم روی زمین برفی را می کاوید و قدمهایم در مسیر پیچ در پیچ جلو می رفت.
پارویی از برف از اسمان بام خانه ای به زمین می امد و من تنها صدای اوایی که گفت : ( مواظب باشید ) را شنیدم و پس از ان دستی قوی که مرا به عقب کشید .
برف به زمین سقوط کرده در برخورد با توده ای دیگر متلاشی شدند و سر تا پایم را به پورکهای سفید و خاکستری الودند.
اوایی اشنا گفت:
_ انچنان اسوده راه می روید که انگاری در دشت سر سبز به تفرج رفته اید.
نگاهم در نگاهش نشست و تا به مسخره کردنش جوابی کوبنده تر دهم که او خشم را با گفتن سلامی فرو نشاند و پس از ان گفت:
_ به مخابرات شکایت خواهم برد که چرا کابلها را تعمیر نمی کنند.
خط تلفن شما هم خراب است؟
بی درنگ اما مشوش گفتم :
_ خط ما....نه خراب نیست.
پرسید:
_ مطمئنید؟
گفتم:
_ بله.
در کنارم براه افتاد وگفت:
_ پس از بخت من است که پس از روزها انتظار تلفن زنگ خورد. پشت خطم فقط توانست بگوید سلام ودیگر هیچ.
گفتم:
_ چقدر ساده از خرابی تلفن تان صحبت می کنید.بهتر نبود زودتر شکایت می کردید و تا امروز صبر نمی کردید ؟
خندید و گفت:
_ من مرد صبوی هستم و شاید هم زیاد خوش بین.دوستانم می گویند که خیلی اسان هم اعتماد می کنم انها به لطف دارند که
کلام ساده لوح و یا هالو را در موردم بکار نمی برند.
گفتم:
_ انها تعبیری شاعرانه از شما دارند و به شما لقب اهوی گریز پا می دهند.
هوم بلندی گفت و اضافه کرد:
_ بلکه تشبیه شاعرانه ایست. از گلایه گذشته بگوید حالتان چطور است؟
باگفتن خوبم . او اه کشید و پرسید:
_ در اسمان و زمین دنبال چه می گردید که از پیرامون غافلتان کرده؟
گفتم:
_ من دنبال چیزی نمی گردم اما ...
_ اما ان قدر مستغرق خویشتنید که به اطراف بی توجهید!
گفتم:
_ من تشکر دیگری به شما بدهکارم.متشکرم که این بار هم کمکم کردید.
_
از اسمان برف مى باريد وسكوت وسكون دفتر كارم ،مرا باخود برد تا قله رفيع ترديد . پیش چشمم تلفن مرا به خود می خواند و کافی بود که دست پیش برده و گوشی را برداشته و شماره بگیرم و پس از ان... جمله مادر چون کفه ای از سر بر سرم فرود امد، دختر جلف و بی سرو پا .باخودم گفتم (حرف نخواهم زد، تنها یک اطمینان از سالم بودنش کافی است وشاید هم کمی بیشتر ،شنیدن اوای صدایش که دلتنگم کرده و سردی زمستان را به جانم انداخته)
رنگ سرخ تلفن هیبت ابلیس کوچکی را پیدا کرده بود که برویم می خندید وتشویقم می کرد که فکرم را عملی کنم . وسوسه شدم و در انی تسلیم شده گوشی را برداشتم و شماره گرفتم.
صدای ضربان قلبم را گوش می شنید تلفن چند بار زنگ زد و هیچ کس ان را بر نداشت گوشی را ماْیوس سر جایش می گذاشتم که صدایی شتابزده پرسید :
- الو بفرمایید!
نفسم از شعف بود یا از ترس بند امد. لحظه ای مردد گوشی در دستم باقی ماند و صدا بار دیگر گفت:
_ الو؟ الو؟
گوشی را گذاشتم و نفس اسوده ای کشیدم .صدا، صدای خودش بود. اما باور ارامش صدایش را از دست دام به خودم گفتم،
( امده و در گردش بدور خود به نقطه اول رسیده.اما شاید لحظات دور شدن از مبداْ است و ...)
چنان مضطرب شدم که بار دیگر شماره گرفتم این بار پس از دو زنگ صدایش در گوشی پیچید ارام و خوش طنین چون نوایی که به یاد داشتم وقتی گفت بفرمایید ،گوی این من نبودم که گفتم :
_ سلام !
لحظه ای سکوت و پس از ان صدایش امد :
_ تارا!
سکوت هردو چنان بود که دستم اشتباه زبانم را جبران کرد و گوشی را بر جای گذاشتم و به خود گفتم، ( بلند شو جارو بیاور و
خرده های شخصیت ات را بروب و دور بریز .)
تا وقت غروب در میدان کارزار بودم و تمام سلاح ها را برای نبرد با نفس خود ازموده و با قدمهای خسته و بدون نتیجه کارزار را رها کرده و به سوی خانه پیش می رفتم. نگاهم روی زمین برفی را می کاوید و قدمهایم در مسیر پیچ در پیچ جلو می رفت.
پارویی از برف از اسمان بام خانه ای به زمین می امد و من تنها صدای اوایی که گفت : ( مواظب باشید ) را شنیدم و پس از ان دستی قوی که مرا به عقب کشید .
برف به زمین سقوط کرده در برخورد با توده ای دیگر متلاشی شدند و سر تا پایم را به پورکهای سفید و خاکستری الودند.
اوایی اشنا گفت:
_ انچنان اسوده راه می روید که انگاری در دشت سر سبز به تفرج رفته اید.
نگاهم در نگاهش نشست و تا به مسخره کردنش جوابی کوبنده تر دهم که او خشم را با گفتن سلامی فرو نشاند و پس از ان گفت:
_ به مخابرات شکایت خواهم برد که چرا کابلها را تعمیر نمی کنند.
خط تلفن شما هم خراب است؟
بی درنگ اما مشوش گفتم :
_ خط ما....نه خراب نیست.
پرسید:
_ مطمئنید؟
گفتم:
_ بله.
در کنارم براه افتاد وگفت:
_ پس از بخت من است که پس از روزها انتظار تلفن زنگ خورد. پشت خطم فقط توانست بگوید سلام ودیگر هیچ.
گفتم:
_ چقدر ساده از خرابی تلفن تان صحبت می کنید.بهتر نبود زودتر شکایت می کردید و تا امروز صبر نمی کردید ؟
خندید و گفت:
_ من مرد صبوی هستم و شاید هم زیاد خوش بین.دوستانم می گویند که خیلی اسان هم اعتماد می کنم انها به لطف دارند که
کلام ساده لوح و یا هالو را در موردم بکار نمی برند.
گفتم:
_ انها تعبیری شاعرانه از شما دارند و به شما لقب اهوی گریز پا می دهند.
هوم بلندی گفت و اضافه کرد:
_ بلکه تشبیه شاعرانه ایست. از گلایه گذشته بگوید حالتان چطور است؟
باگفتن خوبم . او اه کشید و پرسید:
_ در اسمان و زمین دنبال چه می گردید که از پیرامون غافلتان کرده؟
گفتم:
_ من دنبال چیزی نمی گردم اما ...
_ اما ان قدر مستغرق خویشتنید که به اطراف بی توجهید!
گفتم:
_ من تشکر دیگری به شما بدهکارم.متشکرم که این بار هم کمکم کردید.
از اسمان برف مى باريد وسكوت وسكون دفتر كارم ،مرا باخود برد تا قله رفيع ترديد . پیش چشمم تلفن مرا به خود می خواند و کافی بود که دست پیش برده و گوشی را برداشته و شماره بگیرم و پس از ان... جمله مادر چون کفه ای از سر بر سرم فرود امد، دختر جلف و بی سرو پا .باخودم گفتم (حرف نخواهم زد، تنها یک اطمینان از سالم بودنش کافی است وشاید هم کمی بیشتر ،شنیدن اوای صدایش که دلتنگم کرده و سردی زمستان را به جانم انداخته)
رنگ سرخ تلفن هیبت ابلیس کوچکی را پیدا کرده بود که برویم می خندید وتشویقم می کرد که فکرم را عملی کنم . وسوسه شدم و در انی تسلیم شده گوشی را برداشتم و شماره گرفتم.
صدای ضربان قلبم را گوش می شنید تلفن چند بار زنگ زد و هیچ کس ان را بر نداشت گوشی را ماْیوس سر جایش می گذاشتم که صدایی شتابزده پرسید :
- الو بفرمایید!
نفسم از شعف بود یا از ترس بند امد. لحظه ای مردد گوشی در دستم باقی ماند و صدا بار دیگر گفت:
_ الو؟ الو؟
گوشی را گذاشتم و نفس اسوده ای کشیدم .صدا، صدای خودش بود. اما باور ارامش صدایش را از دست دام به خودم گفتم،
( امده و در گردش بدور خود به نقطه اول رسیده.اما شاید لحظات دور شدن از مبداْ است و ...)
چنان مضطرب شدم که بار دیگر شماره گرفتم این بار پس از دو زنگ صدایش در گوشی پیچید ارام و خوش طنین چون نوایی که به یاد داشتم وقتی گفت بفرمایید ،گوی این من نبودم که گفتم :
_ سلام !
لحظه ای سکوت و پس از ان صدایش امد :
_ تارا!
سکوت هردو چنان بود که دستم اشتباه زبانم را جبران کرد و گوشی را بر جای گذاشتم و به خود گفتم، ( بلند شو جارو بیاور و
خرده های شخصیت ات را بروب و دور بریز .)
تا وقت غروب در میدان کارزار بودم و تمام سلاح ها را برای نبرد با نفس خود ازموده و با قدمهای خسته و بدون نتیجه کارزار را رها کرده و به سوی خانه پیش می رفتم. نگاهم روی زمین برفی را می کاوید و قدمهایم در مسیر پیچ در پیچ جلو می رفت.
پارویی از برف از اسمان بام خانه ای به زمین می امد و من تنها صدای اوایی که گفت : ( مواظب باشید ) را شنیدم و پس از ان دستی قوی که مرا به عقب کشید .
برف به زمین سقوط کرده در برخورد با توده ای دیگر متلاشی شدند و سر تا پایم را به پورکهای سفید و خاکستری الودند.
اوایی اشنا گفت:
_ انچنان اسوده راه می روید که انگاری در دشت سر سبز به تفرج رفته اید.
نگاهم در نگاهش نشست و تا به مسخره کردنش جوابی کوبنده تر دهم که او خشم را با گفتن سلامی فرو نشاند و پس از ان گفت:
_ به مخابرات شکایت خواهم برد که چرا کابلها را تعمیر نمی کنند.
خط تلفن شما هم خراب است؟
بی درنگ اما مشوش گفتم :
_ خط ما....نه خراب نیست.
پرسید:
_ مطمئنید؟
گفتم:
_ بله.
در کنارم براه افتاد وگفت:
_ پس از بخت من است که پس از روزها انتظار تلفن زنگ خورد. پشت خطم فقط توانست بگوید سلام ودیگر هیچ.
گفتم:
_ چقدر ساده از خرابی تلفن تان صحبت می کنید.بهتر نبود زودتر شکایت می کردید و تا امروز صبر نمی کردید ؟
خندید و گفت:
_ من مرد صبوی هستم و شاید هم زیاد خوش بین.دوستانم می گویند که خیلی اسان هم اعتماد می کنم انها به لطف دارند که
کلام ساده لوح و یا هالو را در موردم بکار نمی برند.
گفتم:
_ انها تعبیری شاعرانه از شما دارند و به شما لقب اهوی گریز پا می دهند.
هوم بلندی گفت و اضافه کرد:
_ بلکه تشبیه شاعرانه ایست. از گلایه گذشته بگوید حالتان چطور است؟
باگفتن خوبم . او اه کشید و پرسید:
_ در اسمان و زمین دنبال چه می گردید که از پیرامون غافلتان کرده؟
گفتم:
_ من دنبال چیزی نمی گردم اما ...
_ اما ان قدر مستغرق خویشتنید که به اطراف بی توجهید!
گفتم:
_ من تشکر دیگری به شما بدهکارم.متشکرم که این بار هم کمکم کردید.
_ پس اقرار دارید که به من بدهکارید بله؟
_ من که تشکر کردم و اگر منظور شما این است که به خاطر بازگرداندن کیف و کفشم تشکر نکرده ام ,من توسط
دکتر مرادی سپاس و قدر دانی ام را ارسال کردم.به دست شما نرسید؟
_ چرا اتفاقاْ دکتر امانتدار خوبی است و به محض امدن پیغام شما را رساند. اما من منتظر اجازه شما بودم.یادداشتم را دیدید؟
_ بله دیدم.اما همین امروز صبح. وقتی داشتم به دنبال شماره دوستم می گشتم,دستخط شما را دیدم.
_ پس تصمیم گرفتید تماس بگیرید اما صحبت نکنید!؟
_ گمان نداشتم که امده باشید.
_ پس چرا وقتی صدایم را شنیدید صحبت نکردید؟
_ برای این که ..برای این که...لزومی نداشت حرف بزنم,من ...اصلاْ من نبودم که تماس گرفتم.
_ شما دروغگوی خوبی نیستید. اما با این حال مرا از انتظار و تردید در اوردید,ممنونم.
نزدیک خانه رسیده بودیم ومن مردد مانده بودم که چه باید بکنم.
گوی او حالم را درک کرد و پرسید:
- اجازه دارم تماس بگیرم؟
گفتم:
_ نمی دانم.راستش باید با مادرم صحبت کنم و از او کسب اجازه کنم.
_ بله منظورتان را می فهمم و برای اگاهی از نتیجه گفتگویتان ساعت نه تماس می گیرم .
امیدوارم دید مادر شما بگونه ای نباشد که مرا مزاحم ببینند و به دفاع شما از خودم امیدوارم .
پس تا ساعت نه , شب بخیر خدا نگهدار!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)