فصل دوم-2

فاصله زمانی که تا رسیدن به خانه طی کردم گویی تصمیم نهایی ام رااتخاذ کرده وراه زندگی آینده ام را انتخاب کرده بودم.
وارد خانه شدم به اتاقم رفتم و شاخه گل پژمرده را از درون لیوان درآورده و دور انداختم. به خود گفتم:« دل به مجهول بستن دور از عقل است.»
با همین اندیشه وارد آشپز خانه شدم تا از تصمیم خود مادر را با خبر کنم. او را غمگین و در همان حال خشمگین دیدم. به سلامم نگاه شرر باری افکند و جواب سلامم را رنجیده خاطر پاسخ داد. به روی خود نیاوردم و خوشحال روبرویش نشستم و گفتم:
- می دانم اخم شما از کجا سرچشمه می گیرد اگر بگویم که می توانند همین فردا برای خواستگاری بیایند خوشحال و راضی
می شوی؟
مادر آه بلندی کشید که نگرانم کرد و سر تکان دادنش از روی تاسف موجب شد بپرسم :
- آیا خبری شده؟
مادر اینبار نگاه دلسوزانه اش را به چهره ام دوخت و گفت:
- خواستگاری دیگر بی خواستگاری. حشمت زمان از پرند خواستگاری کرده و آنها هم قبول کرده اند. یکساعت پیش بود که عزیزه خانم تماس گرفت و این خبر را داد. تو با دستهای خودت آینده ات را خراب کردی.
از شنیدن این خبر دچار بهت شدم و باور کردن آن چه شنیده بودم غیر باور.
مادر وقتی تعجبم را دید گفت : من می دانستم که آنها تحمل نمی کنند و جای دیگری می روند و خواستگاری کردن از تو بزرگترین شانس زندگیت بود که از دست دادی.
بلند شدم و تتمه غرور باقی مانده ام را گلوله ای آتشین کردم و به سوی مادر پرتاب کردم و گفتم:
- به جهنم . چمن مال و ثروت دارند به خود اجازه می دهند که مال را بنا به میل خود خریداری کنند. همان بهتر که نشد، چون این ...
مادر سپری از خونسردی در مقابل خود گرفت و گفت:
-بس کن دختر! خودت خوب می دانی که اشتباه کردی و این حرفها از سر خشم و حرص است. به قول عزیزه خانم شاید بخت شما دو نفر با هم نبوده. این طور بگویی راحت تر قبول می کنم تا این که بخواهی شعار تحویلم بدهی. فراموش نکن وقتی از در آشپز خانه وارد شدی چهره دختر خوشحال و مصممی داشتی که خود را برای شروع زندگی با جلال آماده کرده بود. روزنامه نخریدنت هم گواه دیگری است که نشان می دهد دیگر در پی یافتن کار نیستی.
- علی رغم احساس درونم می خواستم بپذیرم و دلم میخواهد باور کنید از بهم خوردن خواستگاری پشیمان و اندوهگین نیستم.
به طرف در رفتم که مادر گفت:
- عزیزه خانم پیشنهاد دیگر هم مطرح کرد که کم از اولی نیست.
به طرف مادر چرخیدم و او که مرا منتظر شنیدن دید گفت:
-آقا عماد ، عموی جلال الدین هم هست.
مدانی که او از همسر خارجی اش جدا شده و برگشته ایران. می خواهد همین جا ازدواج کند . نظر عزیزه خانم این بود که عماد شایسته تر از جلال است و اگر تو راضی باشی با حشمت زمان صحبت کند.
با خنده ای عصبی گفتم : این چه رسم ناخوشایندی است در این طایفه که وقتی دختر به بیست و چهار سالکی رسید همه نگران می شوند و هر طور شده می خواهند شوهرش دهند؟
مادر با خشم گفت: چون هیچ دختر نجیبی خودش برای خودش شوهر پیدا نمی کند.
کلام مادر چون پتکی بر سرم فرود آمد و صدای شکسته شدن تمام استخوانهایم را شنیدم. وقتی از آشپزخانه گریختم وبه اتاقم پناه بردم ، سیلاب اشکم روان بود.انگیزه گریستن بسیار داشتم و کلام مادر که آشکارا مرا نا نجیب نامیده بود از همه بیشتر مرا سوزانده و دلم را به درد آورده بود. وقتی مادر در را باز کرد و داخل شد با لحنی پوزش خواه گفت:
-تارا باور کن منظورم تو نبودی. نجابت تو زبانزد دوست و آشنا و فامیل است چه غیر از این بود هرگز حشمت زمان تورا برای پسرش در نظر نمی گرفت. من سی سال با پدرت زندگی کردم و به یاد نمی آورم از او عذر خواهی کرده باشم اما حلا از تو عذر خواهی میکنم و اقرار می کنم حرف نسنجیده ای زدم . ترا به روح پدرت قسم می دهم که گریه نکنی و بیشتر از این عذابم ندهی. من به قدر کافی بدبخت و سیاه بخت هستم. او از برادرت که قول داد هر هفت زنگ بزند و از حال و روزش ما را با خبر کند که نکرد و ماهی یکبار آن هم کوتاه و مختصر تلفن می کند و می گوید که من خوبم شما خوبید وسلام. دلم را به تو خوش کردم که تو هم معلوم نیست چی به سر داری و هر خواستگاری را به بهانه ای رد میکنی.تنها در مورد جلال بود که چون ایرادی پیدا نکردی به بهانه فکر کردن مهلت خواستی که آخرش اینطوری شد.بروند به جهنم. مهم نیست که تحمل نکردند و رفتند سراغ دختر عمویت. فقط دلم از این می سوزد که من نمیدانم تو به دنبال چه هستی و می خواهی با زندگیت چه کار کنی . خودم زندگیم را باختم به درک. تنها دلخوشی من این است که تو و برادرت خوشبخت شوید.
گفتم: من نم خواهم زندگیم را ببازم. دلم می خواهد همسرم را دوست داشته باشم و در کنارش خود را کامل ببینم. عشق سرکوب شده شما نسبت به پسر عمویتان موجب شد که یک عمر یک زندگی تحمیلی با پدرم را تحمل کنید و هم پدرم همیشه در خوف باشد که دوستش ندارید و هم پسر عمویتان تا لحظه مرگ مجرد زندگی کند و نا کام از دنیا برود.انتخاب پدرم برای شما را همین طایفه به انجام رساندند و به قول خودتان برای جلوگیری از اختلافات میان دو طایفه مادری و پدری تصمیم گرفتند شما را به عقد مردی درآورند که نه این وری باشد نه آن وری. حاصلش چه شد؟ پسر خاله اتان ازدواج کرد و شما را فراموش کرد اما پسر عموی بیچاره اتان به پای عشقش نشست و تا آخر عمر تاهل اختیار نکرد. شما که خود زخم خورده هستید چطور راضی می شوید که من هم اشتباه شما را تکرار کنم؟
مادر پرسید:
- به کسی علاقمندی؟نکند به مردی که صحبتش را می کردی دل بسته ای؟ همان که گفتی عجیب غریب است و با همه فرق داره؟