فصل دوم-1

در تنهایی اتاقم نشسته بودم ومیان رویا و واقعیت پرسه میزدم. شاید ترس از آینده ای مبهم یارای گامهایم را با خود برده بود و چون مستان در باغ رویا و واقعیت جولان میدادم. با خود می اندیشیدم که ممکن بود زندگی ام با گشودن یک در تغییر کند و پای عزیزه خانم هرگز به خانه ما باز نشود .
مهلتی از سر پائیز تا ته پائیز.این تنها خواسته ای بود که به عنوان شرط مطرح کردم و در میان بهت و تعجب اطرافیان با اکراه پذیرفته شد.
مادر پرسید: چرا سه ماه مهلت؟
شرمم آمد بگویم منتظر یک معجزه ام.پس گفتم : نمی خواهم خیال کنند از شوق خواب از چشممان پریده.
از خانه بیرون آمدن به قصد خرید روزنامه بهانه ای بیش نبودچه خوب می دانستم که با شروع زندگی جدید هرگز نیازی به کار کردن ندارم.ستون نیازمندیهارا با بی دقتی خواندم و گاهی هم برای گمراه کردن خود زیر ستونی خط می کشیدم.
دو هفته پاورچین پاورچین آمدند و دور شدند. اما در این گذران تنها ساعت چهار بود که بر ضربان قلبم می افزود و گوشهایم شنواتر از پیش میشدند.چرخه زندگی ام را گویی دستی معلق نگهداشته بود میان زمین و آسمان. می خواستم پیش بروم اما در جا میزدم. روزها گذشتند بون هیچ اتفاقی.
صبح به قصد خرید روزنامه از خانه خارج شدم. باران نم نم شروع به بارش کرده بود.دکه را پشت سر گذاشتم و پیش رفتم.حس می کردم روزنه ای یافته ام برای رهایی،برای پیش رفتن و نه در جا زدن. تمام مسیر را تا رسیدن به مطب دکتر پیاده طی کرده بودم و دل به هر کوی و خیابانی بسته بودم تا شاید در میان رهگذران مردی که ظاهرش با دگران تفاوت دارد به پیش آید و بگوید سلام صبح بارانیتان به خیر. حتی تخیل و تجسم این اتفاق نای راه رفتن را از من گرفت و بر جای ایستادم. رهگذران تند و پر شتاب از کنارم گذشتند و مرد جوان موتوری با گفتن « خوشگله خوابت برده» متلکی نثارم کرد و گذشت.
مقابل پله های مطب رسیدم ظاهر خود را آراسته کردم و از پله ها بالا رفتم. به هنگام باز کردن در مطب دستم می لرزید اما آن را گشودم و وارد شدم. منشی شت میز نشسته بود و سه بیمار مرد به انتظار نشسته بودند وقتی نزدیک میز شدم او سزش را بلند کرد و به من نگریست خوشبختانه چهره ام را به یاد داشت از روی صندلی برخاست و گرم و صمیمی حالم را پرسید و گفت:
-اگر با دکتر مرادی کار دارین صبحها بیمارستان هستن.
مایوس روی صندلی نشستم و برای آمدن خود بهانه ای تراشیدم:
- دیشب احساس کردم که تمام دندانهایم درد میکند این بود که آمدم تا دکتر نگاهی کند.
- آب نمک را امتحان کردید؟
سرتکان دادم و او با لبخند گفت:
-اگر هنوز هم درد دارید دکتر نوروزی هم کارش عالیست.
-نه . دیگر درد ندارم و می توانم تا بعد از ظهر صبر کنم. برای امروز عصر وقت خالی دارید؟
او دفتر دیگری را ورق زد و با نگاهی به ساعت مراجعین گفت:
- نه متاسفانه اما می توانم شما را در فاصله یکی روانه کنم. عصر ساعت شش اینجا باشید.
- ممنونم.
بلند شدم و از مطب خارج شدم . وقتی از پله ها پایین آمدم با خود گفتم « کاری احمقانه تر از این نبود که انجام دادی.»
گدایی مقابل راهم را گرفت و سکه ای طلبید. از التماسش بی اعتنا گذشتم. چند گامی نرفته بودم که پشیمان شدم و برگشتم تا درخواستش را اجابت کنم که چشمم افتاد به دکتر مرادی که با عجله از اتومبیلش پیاده شد و از پله های مطب بالا رفت. راه رفته را برگشتم تا بتوانم پیش از داخل شدن به مطب او را ملاقات کنم . امابا تمام تعجیلی که به خرج دادم او زودتر از من پله ها را طی کرده و وارد مطب شده بود.
تصمیم گرفتم که همان جا صبر کنم . امیدوار بودم که برگردد خانم منشی گفته بود صبحها در مطب کار نمی کند.با خود گفتم «شاید برای کاری آمده و اگر صبر کنم می توانم او را ببینم.»
پس در پایین پله ها ایستادم تا موقع پایین آمدنش طوری وانمود کنم که تازه رسیده ام. ربع ساعتی گذشت و چون نیامد مایوس شدم و قصد برگشت کردم که دیدم از پله ها سرازیر شد.بر خود نهیب زدم و دو پله بالاتر رفتم و ایستادم. وقتی به من رسید با گفتن « سلام دکتر ، دارید تشریف می برید؟» توجهش را جلب کردم.
جواب سلامم را با خوشرویی داد و سپس پرسید :
-خانم تهامی مشکلی برای دندانهایتان بوجود آمده؟اگر یادم مانده باشد انها دیگر موردی نداشتند.
- من برای کار دیگری می خواستم مزاحمتان شوم. راستش آن شب، آن شب اگر یادتان باشد.
دکتر خندید و گفت: بله خوب به خاطر دارم.
-همان شب دوست شما زحمت کشید و مرا به خانه رساند.
دکتر سر فرود آورد و گفت: بله اماآیا برای شما مزاحمتی بوجود آورده؟
سر تکان دادم و گفتم: نخیر. ابدا . دوست شما جان مرا نجات داد و من از این بابت مدیون ایشان هستم.
دکتر پرسید : پس مشکل چیست؟
- مشکلی نیست ،راستش من درآن شب در موقعیتی نبودم که از ایشان تشکر کنم ضمن اینکه مسافرتی هم پیش آمد که قدرشنای ام را به تاخیر انداخت.خواستم از شما خواهش کنم که پوزش و عذر خواهی مرا به دوستتان ابلاغ کنید و ..
دکتر با صدا خندید و گفت:
- من از جانب حکمت تشکر میکنم اما به شما اطمینان میدهم که او تا حالا همه چیز را فراموش کرده.اما برایم جالب شد که پیغام شما را برایش ببرم. من دو سه روز آخر هفته را خیال دارم بروم گرگان مهمانش شوم حتما پیغام شما را می رسانم.
تشکر کردم و در خیابان وقتی از یکدیگر جدا شدیم گفتم:
-راستی از آقا حکمت برای رساندن کیف و کفش هم تشکر کنید.
- مرا دعوت کرده، اما معلوم نیست که موفق به دیدنش شوم . شما دعا کنید ببینمش و او در گرگان باشد که اگر چنین شود تشکر دو قبضه شما را می رسانم. بارها شده قرار ملاقات گذاشته و من به محل ملاقات رفته ام اما دیده ام که بار سفر بسته و یا سر از جنوب ایران درآورده یا شرق یا غرب ایران. گریزپایی او زبانزد همه دوستان و آشنایان است.
حرفهای دکتر بیشتر از بارانی که می بارید در جسم و روحم اثر گذاشته و از گرمای وجودم می کاست.وقتی از او جدا شدم به خود گفتم « حماقت پشت حماقت»