گوشی را گذاشتم. مادر پرسید : کی بود؟
- کسی که مرا از گور بیرون کشید و نجاتم داد.
- خب چکار داشت؟
- کیف و کفشم را می آورد تحویل دهد.
- من باید از کمکش تشکر کنم، وقتی آمد من در را باز می کنم.
تلفن حکمت تمام هوش و حواسم را به خود معطوف کرده بودو نمی دانستم مادر با دیدن شکل ظاهر او چگونه با او برخورد خواهد کرد. برای آنکه مادر از دیدن حکمت تعجب نکند تصمیم گرفتم که خود از حکمت تصویری ارائه دهم تا از برخورد ناهنجار جلوگیری کرده باشم.حین جمع آوری میز شروع به صحبت کردم و از دوستی اش با دکتر گفتم و این که هیچ کس را نمی شود از شکل ظاهرش شناخت.مادر پرسید:
- مگر چه شکلی است؟
گفتم: در نگاه اول آدم را به یاد دراویش می اندازد.اما نظمی در آشفتگی دارد که گمان می کنم مختص اوست.با شلوار پارچه ای کفش کتانی پوشیده بود و دستمال گردنش را مدل پیشاهنگان گره زده بود و پیراهنش برای سن او جوان می نمود منظورم اینه که هیچکدام با هم تناسب نداشتند اما اتو زده و تمیز بودند.
مادر به شوخی گفت: حتی کتانی هایش؟
گفتم: در مطب وقتی پایش را روی هم انداخته بود نگاهم به کف کتانی هایش افتاد که تمیز بود گویی تازه خریده و به پا کرده بود اما بنده ی خدا وقتی مرا از گودال بیرون آورد قیافه اش دیدنی بود. درست شکل گورکن ها را پیداکرده بودو من هم شکل مرده از گور در آمده.وقتی فکر میکنم که اگر او به دادم نرسیده بود تا صبح دیگر زنده نمی ماندم می خواهم دیوانه شوم.
مادر گفت: خدا دوستت داشت که جوانمردی را برای یاریت فرستاد. واجب شد دعوتش کنیم!
بی اختیار به نظافت خانه پرداختم و با یقین این که دعوت مادر را برای داخل شدن می پذیرد میز پذیرایی را آماده کردم و چون نزدیک آمدن مهمان شد لباسی ساده اما آراسته پوشیدم.ضربان قلبم با ضرب آهنگ تندی شروع به نواختن کرده بود و هیجان درونی ام گونه هایم را گلگون ساخته بود.
وقتی ساعت دیواری چهار ضربه نواخت همزمان صدای زنگ خانه هم بگوش رسید. مادر برای رویارویی با او به سمت در رفت و من در آشپز خانه سنگر گرفتم . صدای گفتگو ضعیف به گوشم رسید و دقایقی نگذشته صدای بسته شدن در آمد. گوش تیز کردم تا صدای دیگری بشنوم که مادر در آشپزخانه را باز کرد و بسته ای را که به دست داشت روی میز گذاشت و گفت :
- بسته را یک نفر آورد و گفت این بسته امانتی خانم تهامی است . داد و رفت.
-یعنی چه مادر ؟
مادر روی صندلی نشست و گفت : همین که گفتم وقتی در را باز کردم او هم بسته را بدستم داد و گفت این امانتی خانم تهامی است . من گرفتم و او خدا حافظی کرد و رفت.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)