منشی دکتر زیر بازویم را گرفت و مرا به سوی دستشویی برد. از دیدن چهره خود در آیینه متوجه منظور مرد شدم.تمام موهای سر و صورتم غرق در گل بود و تنها دور لب و چشمهایم عاری از گل بود . وقتی دست و صورتم را شستم نگاهی به لباسهایم انداختم. جورابم پاره و تا نزدیک زانویم غرق گل بود . به منشی گفتم :
-همه جا را کثیف کردم.
با لبخند گفت : ایرادی ندارد ، خوشحالم که آسیبی ندیدید.
-روسری؟
خندید و گفت: دیگر قابل استفاده نیست.
-پس چطوری من خارج شوم؟
-آنقدر گلی هستید که کسی متوجه بی حجابی شما نشود ، نگران نباشید.

با سرافکندگی از دستشویی بیرون آمدم و بار دیگر هم از دکتر و هم از ناجی خود تشکر کردم و خواستم مطب را ترک کنم که مرد پیش آمد و گفت: من شما را میرسانم با این هیبت صلاح نیست به تنهایی بروید.
مخالفت نکردم و این بار هر دو از مطب خارج شدیم. کیف و کفشم را منشی دکتر در نایلونی گذاشته بودکه بدست مرد بود.وقتی از کنار گودال گذشتیم او گفت:
-از فکر پیرامون این که ممکن بود تا صبح در گودال بمانید پشتم می لرزد. هیچ کجای دنیا اینطور با جان مردم بازی نمی شود که اینجا میشود. آن وقت به من ایراد می گیرند که چرا شهر را رها کرده و خود را آواره جاده ها کرده ام.
او مقابل اتومبیلی ایستاد و در را باز کرد با گشودن در دیگر من سوار شدم.وقتی حرکت کرد دقایقی هر دو سکوت کرده بودیم و او بی هدف پیش میرفت. آسمان هرجه در دیده داشت فرو می بارید و هرازگاهی صیحه ای می کشید. وقتی سر چهار راه پشت چراغ راهنمایی ایستادیم او رو به من کرد و گفت:
-خانم...
گفتم : « تارا »
-خانم تارا مقصد شما کجاست؟
به خودم آمدم و گفتم: آه ببخشید فکر میکنم هنوز در حال شوک هستم.
خندیدو گفت: حق دارید. حق دارید.
نشانی را دادم و او مجبور شد میدان را دور بزند و راه آمده را پیش بگیرد.پرسید: شما شاغل هستید؟
-نه ! اما جویای کار هستم.
زیر لب گفت: موفق باشید.
تحت تاثیر نجوای او من هم صدایم آهسته شد و گفتم: متشکرم.
در سکوتی که بوجود آمد به خود فکر کردم و به هیبتی که یافته بودم و از خودم پرسیدم چطور آن حادثه پیش آمد و اگر این مرد به هنگام نرسیده بود هنوز در آن گودال بودم و شاید هم تا صبحاز راه میرسید در گل و لای زنده بگور میشدم. از تجسم این فکر بر خود لرزیدم و بی اختیار گفتم : نه!
مرد متوحش شد و از سرعت خودکاست و پرسید: چی شد؟
سر تکان دادم و با شرمندگی گفتم: من... من..
اشک پنهان شده خود را نشان دادم و بی پروا از رسوا شدن گریستم. او اتومبیل را کنار خیابان راند و توقف کرد و گفت :
-بدون خجالت گریه کنید تا آرام شوید.
-خواهش می کنم حرکت کنید این وضعیت آزارم می دهد.
قبول کرد و ما بار دیگر حرکت کردیم.این بار با سرعت بیشتری حرکت کرد .به گمان این که آسیب دیده ام و از او کتمان می کنم پرسید:
-مطمئنید سالمید و درد ندارید؟
-بله. اما از خودم عصبی ام که چطور گودالی به آن بزرگی را ندیدم.
-شاید جای نگاه کردن به زمین به آسمان نظر داشتید و چاله را ندیدید. به این فکر کنید که همیشه ستاره بر زمین غالب بوده یکبار هم زمین ستاره را مغلوب کرده است.
نزدیک خانه رسیده بودیم با دست به کوچه اشاره کردم و گفتم: همین جاست رسیدیم.
داخل کوچه شد و به اشاره من مقابل در ایستاد و از اتومبیل خارج شد به کمکم آمدو گفت:
-من در کنار تاسفم برای این حادثه، آن را به فال نیک می گیرم که با شما آشنا شدم، آیا اجازه میدین گاهی که به شهر میام ملاقاتی با شما داشته باشم؟
گفتم : با اینکه جونم مدیون شما هستم اما...
حرفم را قطع کرد و گفت: می فهمم. به خاطر جسارتم مرا ببخشید.
وقتی که سوار شد و حرکت کردو رفت من هنوز ایستاده بودم و دور شدنش را نگاه می کردم.برای ورود به خانه بود که یادم افتاد نایلون حاوی کیف و کفشم را در اتومبیلش جا گذاشتم.به امید بودن مادر در خانه زنگ را فشردم و ایستادم . وقتی صدای مادر را از آیفون شنیدم در آنی آرامش یافتم. مادر با دیدن ظاهرم دست بر سر کوبید و پریشان شد.برای آنکه خیالش را آسوده کنم با صدای بلند خندیدم و چرخی زدم تا از سالم بودنم مطمئن شود و همانطور که به سوی حمام مرفتم بطور خلاصه از حادثه ای که اتفاق افتاده بود برایش گفتم. او که همچنان نگران بود مرا رها نکرد و از پشت در حمام هم می خواست بداند که آیا جراحتی دیده ام یا نه.
از او جراحت دست و پایم را کتمان کردم و با گفتن سالم و تندرست هستم خیالش را آسوده کردم.اما موقع صرف شام وقتی برای بردن قاشق به دهان مچ دستم تیر کشید و صدای آخم درآمد ف مادر بلند شد و به معاینه ام مشغول شد . خراشهایم سطحی بود.
به وقت خواب با خوردن قرص مسکن به بستر رفتم اما فکرم گویی از اتومبیل خارج تشده و به همراه او رفته بود. اویی که بسیار فکر کردم تا بیاد بیاورم دکتر چه خطابش کرده بود و در نهایت با تردید روی اسم حکمت توقف کرده بودم . دکتر او را گریز پا خطاب کرده و خود او تاهل را به سخره گرفته بود. گفتگوهای دیگرشان را به یاد نمی آوردم.
سوالات کوتاه و جوابهای نه یا آری.خواستم توصیفش کنم و با یاداوری تک تک اعضا صورتش هیچ امتیاز مثبتی نصیبش نشد. نه چشمهای گیرایی داشت نه بینی و دهانی خاص.چیزی که در صورتش شاخص بود محاسن بلند او بود که چشم آمده بود. سعی کردم او را آراسته تجسم کنم و بار دیگر نیز امتیازی بدست نیاورد.
در اوج نا امیدی به این اندیشیدم که او مردی بود فداکار ، مهربان، رئوف و از خود گذشته.با این اندیشه دیگر یک موجود بی امتیاز نبود بلکه انسانی بود به حقیقت در خور نام انسان.
پشت میز صبحانه بودیم که تلفن زنگ زد و مادر متحیر نگاهم کرد و پرسید: کیه این وقت صبح؟
بلند شدم و گوشی را برداشتم
-بله بفرمایید.
صدای آرام او در گوشم نشست که پرسید: منزل تارا خانم؟
-بله! شما؟
- من حکمت هستم . صبح بخیر!
- صبح شما هم بخیر.
- امیدوارم مرا بجا اورده با شید و مزاحمتم را ببخشید. تماس گرفتم که یاد اوری کنم کیف شما در اتومبیلم جا مانده و برای برگرداندنش به شما کسب تکلیف کنم.
مردد ماندم که چه باید بگویم و او به گمان اینکه تماس قطع شده گفت: الو... الو... تارا خانم؟
گفتم: بله؟
خندید و گفت: گمان کردم که اشتباه گرفته ام. آیا بی موقع مزاحم شدم؟ نکند شما را از خواب بیدار کرده ام؟
گفتم: نه خواب نبودم اما...
حرفم را قطع کرد و گفت: صلاح میدانید بیاورم در منزل تحویلتان بدهم؟
-باعث زحمت می شوم و ...
بار دیگر حرفم را قطع کرد و گفت: زحمتی نیست من برای امروز وقت دندان دارم و می توانم پیش از رفتن به داندنپزشکی امانت شما را تحویل بدهم. در ضمن جسارت کردم و در کیف شما را باز کردم تا بتوانم از شما آدرسی بدست بیاورم که خوشبختانه دفتر تلفن در کیف بود و سعادت پیدا کردم با شما صحبت کنم. از بابت کفشهایتان هم آسوده خاطر باشید. تمیز و واکس زده به شما بر میگردد.
گفتم: شرمنده ام کردیدو من نمی دانم چطوری سپاسگزار شما باشم.
- دوستانم به من می گویند حکمت رک گو. پس رک گویی ام را ببخشید.من ذاتا مرد تعارفی و پایبند به آداب اجتماعی آنطور که به تملق و چاپلوسی بیانجامد نیستم و به همین خاطر هم میگویم اگر کفش شما را تمیز کردم نه به این خاطر که خدای ناکرده شما را شرمنده کنم بلکه از این جهت بود که ده برابر وزن خود سنگین شده و به حالت رقت انگیزی در آمده بودند.
-به هر حال ممنونم.
- من ساعت چهار بعد از ظهر آنجا خواهم بود.
- بسیار خوب.
- پس به امید دیدار تا چهار بعد از ظهر.