قسمت چهارم.
در درون وﺟﻮد ﺷﺮﻳﻞ روﻳـﺲ، ﺁﺗـﺶ ﺧـﺸﻤﯽ اﻧﻔﺠﺎرﮔﻮﻧﻪ ... ﻧﻔﺮت ... ﺣﺴﺎدت! دﺳﺘﺎﻧﺶ ﭘﺘﻮ را ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﻓﺸﺮدن ﮔﻠﻮﻳﯽ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ کشتن، ﭼﻨﮓ زدﻩ ﺑﻮد، دهانش ﮐﺞ و ﮐﺸﻴﺪﻩ ﺷﺪﻩ، ﺑﻪ ﻇﻠﻤﺖ اﺗﺎق ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮد. ﺑﺮای ﻣﺪت ﻳﮏ ﻳﺎ دو دﻗﻴﻘﻪ ﺑﻪ همین ﺣﺎﻟﺖ ﻣﺘﺸﻨﺞ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎﻧﺪ ﺗﺎ ﺁن اﺣﺴﺎس ﻧﺎرﺳﺎ ﻓـﺮوﮐﺶ نمود و او را در تخت، ﻏﺮق ﺷﺪﻩ و وارﻓﺘﻪ رهاﺳﺎﺧﺖ. ﭘﻮﺳﺖ ﺑﺪﻧﺶ از ﺷﺪت ﻋـﺮق ﺑـﻪﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ، ﻟﺰج و ﺧﻴﺲ ﺷﺪﻩ ﺑﻮد.
ﺁن ﮔﺎﻩ ﺷﺮﻳﻞ دﻗﻴﻘﺎ داﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﭘﺎﺳﺦ ﭼﻴﺴﺖ؟ وﻳﻨﺖ ﻣﺎرون، همسرش را در ﮐﻨـﺎر ﺁن ﻏﺮﻳﺒﻪ ﻳﺎﻓﺘﻪ ﺑﻮد، وﻳﻨﺖ ﻣﺎرون ﻣﺮدی ﮐﻪ ﺧﺸﻤﯽ ﺧﺎرق اﻟﻌﺎدﻩ و ﺗـﻮام ﺑـﺎ ﺣـﺴﺎدت داﺷﺖ. و او، ﺷﺮﻳﻞ روﻳﺲ از ﺁن ﺧﺸﻢ و اﺣﺴﺎس وﻳﻨﺖ ﺁﮔﺎﻩ ﺑﻮد، ﭼﻮن در ﺁن لحظه و در ﺁن رﺳﺘﻮران؛ ﺧﻮد ﺑﻪ همراه وﻳﻨﺖ ﻣﺎرون ﺑﻮد و ﺑﻪ همین دﻟﻴﻞ اﻓﮑـﺎر وﻳﻨـﺖ را ﺧﻮاﻧﺪﻩ، ﺑﻠﮑﻪ ﻓﺮاﺗﺮ از ﺁن، ﺧﻮد درذهن او ﺑﻮد.
ﭘﺲ او و وﻳﻨﺖ ﻣﺎرون دارای ﻃﻮل ﻣﻮج ذهنی ﻳﮑﺴﺎﻧﯽ ﺑﻮدﻧﺪ.ﺁﻟﻦ را از اﺳﺮار ﺧﻮد ﺑﺎ خبرﻧﺴﺎﺧﺖ، هیچﮐﺲ را از ﺁن ﺣﺎﻻت ﺁﮔﺎﻩ ﻧﮑﺮد. تصمیم ﮔﺮﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﺮای ﺟﺴﺘﺠﻮی ﺁرﻧﻮﻟﺪ ﻓﻮرﺑﺰ ﺗﻼش ﮐﻨﺪ، همان هﻴﭙﻨﻮﺗﻴـﺴﺖ را، ﺗـﺎ از اوﮐﻤﮏ ﺑﮕﻴﺮد. ﺗﺼﻤﻴﻢ داﺷﺖ ﺧﻮد را از ﺷﺮ ﻃﻴﻒ ﻃﻮل ﻣﻮج اﻓﮑـﺎر وﻳﻨـﺖ ﻣـﺎرون رهـﺎﮐﻨﺪ. ﺑﻪ هیچ روی ﻣﺎﻳﻞ ﻧﺒﻮد ذهنش را ﺑﺎ دﻳﮕﺮی ﺑﻪ اشتراک ﮔﺬارد. اﻣﺎ ﺑـﺎ اﻳـﻦ همه ﺑﻪ دﻧﺒﺎل ﻓﻮرﺑﺰ ﻧﮕﺸﺖ. تمام اﻳﻦ ﺟﺮﻳﺎﻧﺎت ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺑﻴﺶ از ﺣﺪ ﻣﺴﺨﺮﻩ و ﺧﺠﺎﻟـﺖ ﺁور و در واﻗﻊ ﺑﻴﺶ از ﺣﺪ ﺧﺎرق اﻟﻌﺎدﻩ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ.
ﺑﻪ هیچ وﺟﻪ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﻪ اﻋﺘﻘﺎد ﺑﺮ ﺁن اﺣﺴﺎﺳﺎت ﻧﺒﻮد. اﻳـﻦ ﻣـﺴﺎﻟﻪ ﮐـﺎﻣﻼ اﻣﮑـﺎن ﭘﺬﻳﺮ اﺳﺖ، اﻳﻦ ﻃﻮر ﻧﻴﺴﺖ؟ ﻳﻌﻨﯽ اﻳﻦ اﻣﮑﺎن وﺟﻮد ﻧﺪاﺷﺘﻪ ﮐﻪ او ﺁن ﺷﺐ در اﺗـﺎق ﺧﻮاﺑﺶ، ﺧﻮاب ﻣﯽ دﻳﺪﻩ؟ ﻳﮏ ﺑﺎر ﭘـﺎوﻻ ﻣـﺎرون را در ﺁن رﺳـﺘﻮران دﻳـﺪﻩ ﺑـﻮد و ﺑﻨﺎﺑﺮاﻳﻦ اﻳﻦ اﻣﮑﺎن وﺟﻮد دارد ﮐﻪ راﺟﻊ ﺑﻪ ﺁن ﺟﺮﻳﺎن ﺧﻮاب دﻳﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ. و همان ﻃﻮر ﮐﻪ اﺗﻔﺎق اﻓﺘﺎد، ﺧﻮاﺑﯽ ﮐﻪ دﻳﺪﻩ ﺑﻮد او را در ﺟﺎی وﻳﻨﺖ ﻣﺎرون و در ذهـﻦ او ﻗﺮار دادﻩ اﺳﺖ.
ﺑﺮای اﻳﻦ ﻣﺴﺎﻟﻪ ﻧﻴﺰ ﺗﻮﺟﻴﻬﯽ وﺟﻮد دارد. و ﺁن ﻳﻌﻨﯽ ﻗﺪرت ﺗﻠﻘﻴﻦ. ﺗﻠﻘﻴﻨـﯽ ﮐـﻪ وﻳﻨﺖ ﻣﺎرون ﺑﻪ او تحمیل ﮐﺮدﻩ ﺑﻮد، ﺗﻠﻘﻴﻦ اﻳﻦ ﮐﻪ ﺁن دو روی ﻃـﻮل ﻣـﻮج ﻳﮑـﺴﺎن ذهنی هﺴﺘﻨﺪ.
ﺑﻨﺎﺑﺮاﻳﻦ ﺗﺮﺟﻴﺢ داد ﮐﻪ ﺑﺎ هیچ ﮐﺲ در اﻳﻦ ﺧـﺼﻮص ﺻـﺤﺒﺘﯽ ﻧﮑﻨـﺪ و ازهمین رو اﺣﺴﺎس ﺗﺎﺳﻒ و ﭘﺸﻴﻤﺎﻧﯽ ﻣﯽ ﮐﺮد. اﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﺳﻪ هفته ﺑﻌﺪ، روز ﭘﻨﺞ ﺷﻨﺒﻪ ﺑـﻮد ﮐـﻪ در ﺗﺎرﻳﮏ و روﺷﻦ ﻏﺮوب، ذهنیاتش دوﺑـﺎرﻩ ﺑـﻪ درون جمجمه ی وﻳﻨـﺖ ﻣـﺎرون راﻩﻳﺎﻓﺖ، ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪ، اﺣﺴﺎﺳﺎﺗﺶ را درک نمود ومترصدﻋﻤﻠﯽ ﺷﺪ.
ﺷﺮﻳﻞ اﻳﻦ ﺑﺎر ﻧﻴﺰ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮد. ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻣﻴﺰ ﺗﻮاﻟﺖ ﻧﺸـﺴﺘﻪ و ﻣـﺸﻐﻮل ﺷـﺎﻧﻪ ﮐـﺮدن ﮔﻴﺴﻮاﻧﺶ ﺑﻮد. ﺑﻪ ﺁﻳﻨﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮد. ﻗﺮار ﺑﻮد ﺁﻟﻦ ﺑﻪ دﻧﺒﺎﻟﺶ ﺑﻴﺎﻳﺪ اﻣﺎ ﻧـﻴﻢ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﺗﺎﺧﻴﺮ داﺷﺖ. اﻓﮑﺎرش ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺁﻟﻦ ﺑﻮد و ﻧﻪ وﻳﻨﺖ ﻣﺎرون. اﻣﺎ ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﮐﺸﺸﯽ ﺗﻨﺪ و ﺷﺪﻳﺪ و ﺑﺎ ﻗﺪرﺗﯽ ﻏﻴﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﻣﻘﺎوﻣﺖ، از ﺁﻟﻦ روی ﮔﺮدان ﺷﺪ، ﺣﺘـﯽ ﺗـﺼﻮﻳﺮ ﺧﻮدش از ﺁﻳﻨﻪ محو ﺷﺪ، دﻳﮕﺮ ﻧﮕﺎهش درون ﺁﻳﻨﻪ رانمی ﮐﺎوﻳﺪ، ﺑﻠﮑﻪ در همان ﺣـﺎل ﻣﯽ دﻳﺪ ﮐﻪ از ﺷﻴﺸﻪ ی ﺟﻠﻮی اﺗﻮﻣﺒﻴﻠﯽ ﺑﻪ ﺑﻴﺮون ﻣﯽ ﻧﮕﺮد.
در ﻓﺮاﺳﻮی دﻳﺪﮔﺎهش ﺟﺎدﻩ ای ﻗﺮار داﺷﺖ. ﺟﺎدﻩ ای ﮐـﻪ در ﮔـﺮگ و ﻣـﻴﺶ ﻏـﺮوب، ﺗﻴﺮﻩ و ﺗﺎر ﻣﯽ نمود، ﺟﺎدﻩ ای ﻧﺎ ﺁﺷﻨﺎ. ﺳﭙﺲ ﻧﺎﮔﻬﺎن هوشیاری اش را ﮐﺎﻣﻼ از دﺳﺖ داد و از ﺧﻮد ﺑﯽ ﺧﻮد ﺷﺪ.
اﺗﻮﻣﺒﻴﻞ آهسته ﭘﻴﺶ ﻣﯽ رﻓﺖ. ﺳﺮ ﭘﻴﭻ ﻧﻮر ﭼﺮاغ های اﺗﻮﻣﺒﻴﻞ ﺑﻪ ردﻳﻒ ﺗﻨﻪ ی درﺧﺘﺎﻧﯽ ﺗﺎﺑﻴﺪ ﮐﻪ در ﮐﻨﺎر ﺟﺎدﻩ ﻗﺪ ﺑﺮاﻓﺮاﺷﺘﻪ ﺑﻮد. ﻧﻮر ﭼﺮاغ ها ﺑﺴﻴﺎر ﭘـﺮﻗﺪرت ﻣﯽ نمود و درﺧﺘﺎن را ﺑﻪ وﺿﻮح روﺷﻦ ﻣﯽ ﺳﺎﺧﺖ، اﻣﺎ ﺟﺎدﻩ را ﻧﻪ، ﺳﻄﺢ ﺟـﺎدﻩ ﺗﺎرﻳﮏ و ﺳﻴﺎﻩ ﺑﻮد.
ﭼﻴﺰی در ﺟﺎدﻩ ﻇﺎهر ﺷﺪ ... ﻳﺎ درﮐﻨﺎر ﺷـﺎﻧﻪ ی ﺧـﺎﮐﯽ ﺁن ... ﺷـﺎﻳﺪ درﺳـﺖ درﮐﻨﺎر ﺟﺎدﻩ ... سمت راﺳﺖ، ﭼﻴﺰی ﺳﻔﻴﺪ رﻧﮓ. ﮐﻪ در ﻧﻮر ﭼﺮاغ ها ﻣﯽ درﺧـﺸﻴﺪ و در ﺗﻀﺎدی ﻓﺎﺣﺶ ﺑﺎ ﺳﻴﺎهی ﺁﺳﻔﺎﻟﺖ ﺧﻮدنمایی ﻣﯽ ﮐﺮد. ﺳﻔﻴﺪ، هم ﭼﻮن ﮐﺒﻮﺗﺮی ﮐﻪ در ﺟﺎ ﺑﺎل ﻣﯽ زد ... ﻟﺒﺎﺳﯽ زﻧﺎﻧﻪ ﺑﻮد.
ﺁن ﺟﺎ ﮐﻨﺎر ﺟﺎدﻩ، زﻧﯽ اﻳﺴﺘﺎدﻩ ﺑﻮد. اﻧﮕﺎر ﮐﻪ اﻧﺘﻈﺎر ﻣـﯽ ﮐـﺸﻴﺪ ﺗـﺎ ﺳـﻮارش ﮐﻨﻨﺪ. ﺑﻠﻪ، در اﻧﺘﻈﺎر اﻳﻦ ﺑﻮد ﺗﺎ ﮐﺴﯽ ﺳﻮارش ﮐﻨﺪ ﭼـﻮن در دﺳـﺖ راﺳـﺘﺶ چمدان ﮐﻮﭼﮑﯽ داﺷﺖ. ﺑﻪ ﻃﻮر ﺣﺘﻢ ﻳﮏ چمدان ﺑﻮد، ﺑﻪ رﻧﮓ ﺁﺑﯽ، ﺁﺑﯽ ﺑـﺴﻴﺎر روﺷـﻦ ﮐـﻪ در ﺗﻼﻟﻮ ﺳﻔﻴﺪی ﻟﺒﺎﺳﺶ ﭘﺮﺗﻮ ﻣﯽ اﻓﮑﻨﺪ.
اﻣﺎ ﺁن زن در اﻧﺘﻈﺎر راﻧﻨﺪﻩ ی اﻳﻦ اﺗﻮﻣﺒﻴﻞ ﻧﺒﻮد. ﻧﻪ، ﺑـﻪ هـﻴﭻ وﺟـﻪ، ﭼـﻮن وﻗﺘﯽ دﻳﺪ ﮐﻪ ﮐﺪام اﺗﻮﻣﺒﻴﻞ اﺳﺖ، ﺣﺮﮐﺘﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ و ﻣﺴﺨﺮﻩ از ﺧـﻮد ﺑـﺮوز داد ﮐـﻪ ﻧﺎﺷﯽ از ﻳﮑﻪ ﺧﻮردﻧﺶ ﺑﻮد. دﺳﺖ ﭼﭙﺶ را ﺑﺎﻻ ﺑﺮد. ﭘﻨﺠﻪ هایش را ﮔﺸﻮد، ﭼﻬـﺮﻩ اشﻣﺎﻻﻣﺎل از ﺗﻌﺠﺐ و دوری از اﻧﺘﻈﺎر ﻣﯽ نمود. ﺣﺎﻻ دﻳﮕﺮ اﺗﻮﻣﺒﻴـﻞ ﺑـﻪ اﻧـﺪازﻩ ی ﮐﺎﻓﯽ ﺑﻪ او ﻧﺰدﻳﮏ ﺷﺪﻩ ﺑﻮد ﺗﺎ راﻧﻨﺪﻩ ﭼﻬﺮﻩ ی او را ﺗﺸﺨﻴﺺ دهد.
ﭼﻬﺮﻩ ی ﭘﺎوﻻ ﻣﺎرون ﺑﻮد ﮐﻪ هم ﭼﻮن ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺳﻔﻴﺪ و ﺑﯽ رﻧﮓ ﻣـﯽ نمود. ﭼﻬـﺮﻩ ای ﺳﻔﻴﺪ و اﺣﺎﻃﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﺎ ﻣﻮهای ﻃﻼﻳﯽ. ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺁﺑﯽ، ﺑﺴﻴﺎر درﺷﺖ و ﺁﺑﯽ،هم رﻧﮓ ﺁن چمدان ﮐﻮﭼﮏ. ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﻣﻀﻄﺮب و ﺗﺮﺳﺎن.
در وﺟﻮد راﻧﻨﺪﻩ ﻧﻴﺰ اﺿﻄﺮاب ﻣﻮج ﻣﯽ زد. اﺣﺴﺎس ﻧﻔﺮﺗﯽ در ﺁﻣﻴﺨﺘﻪ ﺑﺎ ﺳﻨﮓ دﻟﯽ. در ﻋﻴﻦ ﺣﺎل اﺣﺴﺎﺳﯽ از ﭘﻴﺮوزی، ﻳﮏ ﭘﻴﺮوزی درﺧﺸﺎن. ﭘﺎوﻻ در ﻣﻘـﺎﺑﻠﺶ اﻳـﺴﺘﺎدﻩﺑﻮد، همان ﻣﻮﺟﻮد ﻧﻔﺮت اﻧﮕﻴﺰی ﮐﻪ در ﺣﻴﻦ انجامﻋﻤﻞ ﺧﻮد ﮔﺮﻓﺘﺎر ﺷﺪﻩ ﺑﻮد.
- ﮐﺠﺎ ﻣﯽ روی ﭘﺎوﻻ؟ ﻓﮑﺮ ﮐﺮدم اﮔﺮ ﺳﻮﻳﻴﭻ اﺗﻮﻣﺒﻴﻠﺖ را ﺑﺮدارم، مجبور ﻣﯽ ﺷـﻮی در ﺧﺎﻧﻪ بمانی. اﻣﺎ ﻣﺜﻞ اﻳﻦ ﮐﻪ در اﻧﺘﻈﺎر راﻧﻨﺪﻩ ی مخصوصت هـﺴﺘﯽ، اﻳـﻦ ﻃـﻮر ﻧﻴﺴﺖ؟ ﺑﻠﻪ، او را ﻣﯽ ﮔﻮﻳﻢ. ﺑﺎ او ﮐﺠﺎ ﻣﯽ ﺧﻮاهی ﺑﺮوی؟ و ﺑﺮای ﭼـﻪ ﻣـﺪت؟ ﻣـﯽﺑﻴﻨﻢ ﮐﻪ چمدان ﮐﻮﭼﮑﺖ را هم ﺑﺮداﺷﺘﻪ ای، ﭘﺲ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺗﯽ ﻳﮏ ﺷﺒﻪ ﻣﯽ رﻓﺘﯽ.
ﺷﺎﻳﺪ هم ﻧﻪ، ﺷﺎﻳﺪ ﻣﺮا ﺑﺮای اﺑﺪ ﺗﺮک ﻣﯽ ﮐﺮدی و ﻟﺰوﻣﯽ ﻧﺪﻳﺪی ﮐـﻪ تمام ﺁن ﺟـﻞ های ﺁوﻳﺰان ﺷﺪﻩ در ﮐﻤﺪت را همراهت ببری! ﺧﻮب، ﺗﻮ ﺟﺎﻳﯽ نمی روی ﻋﺰﻳﺰم، دﺳﺖ ﮐـﻢ ﺑﺎ او ﺟﺎﻳﯽ نمی روی!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)