نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 27

موضوع: داستانهای کوتاه انتوان چخوف

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #10
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    بی عرضه
    چند روز پیش ، خانم یولیا واسیلی یونا ، معلم سر خانه ی بچه ها را به اتاق كارم دعوت كردم. قرار بود با او تسویه حساب كنم. گفتم:

    ــ بفرمایید بنشینید یولیا واسیلی یونا! بیایید حساب و كتابمان را روشن كنیم … لابد به پول هم احتیاج دارید اما مشاءالله آنقدر اهل تعارف هستید كه به روی مباركتان نمی آورید … خوب … قرارمان با شما ماهی 30 روبل …

    ــ نخیر 40 روبل … !

    ــ نه ، قرارمان 30 روبل بود … من یادداشت كرده ام … به مربی های بچه ها همیشه 30 روبل می دادم … خوب … دو ماه كار كرده اید …

    ــ دو ماه و پنج روز …

    ــ درست دو ماه … من یادداشت كرده ام … بنابراین جمع طلب شما می شود 60 روبل … كسر میشود 9 روز بابت تعطیلات یكشنبه … شما كه روزهای یكشنبه با كولیا كار نمیكردید … جز استراحت و گردش كه كاری نداشتید … و سه روز تعطیلات عید …

    چهره ی یولیا واسیلی یونا ناگهان سرخ شد ، به والان پیراهن خود دست برد و چندین بار تكانش داد اما … اما لام تا كام نگفت! …

    ــ بله ، 3 روز هم تعطیلات عید … به عبارتی كسر میشود 12 روز … 4 روز هم كه كولیا ناخوش و بستری بود … كه در این چهار روز فقط با واریا كار كردید … 3 روز هم گرفتار درد دندان بودید كه با كسب اجازه از زنم ، نصف روز یعنی بعد از ظهرها با بچه ها كار كردید … 12 و 7 میشود 19 روز … 60 منهای 19 ، باقی میماند 41 روبل … هوم … درست است؟

    چشم چپ یولیا واسیلی یونا سرخ و مرطوب شد. چانه اش لرزید ، با حالت عصبی سرفه ای كرد و آب بینی اش را بالا كشید. اما … لام تا كام نگفت! …

    ــ در ضمن ، شب سال نو ، یك فنجان چایخوری با نعلبكی اش از دستتان افتاد و خرد شد … پس كسر میشود 2 روبل دیگر بابت فنجان … البته فنجانمان بیش از اینها می ارزید ــ یادگار خانوادگی بود ــ اما … بگذریم! بقول معروف: آب كه از سر گذشت چه یك نی ، چه صد نی … گذشته از اینها ، روزی به علت عدم مراقبت شما ، كولیا از درخت بالا رفت و كتش پاره شد … اینهم 10 روبل دیگر … و باز به علت بی توجهی شما ، كلفت سابقمان كفشهای واریا را دزدید … شما باید مراقب همه چیز باشید ، بابت همین چیزهاست كه حقوق میگیرید. بگذریم … كسر میشود 5 روبل دیگر … دهم ژانویه مبلغ 10 روبل به شما داده بودم …

    به نجوا گفت:

    ــ من كه از شما پولی نگرفته ام … !

    ــ من كه بیخودی اینجا یادداشت نمی كنم!

    ــ بسیار خوب … باشد.

    ــ 41 منهای 27 باقی می ماند 14 …

    این بار هر دو چشم یولیا واسیلی یونا از اشك پر شد … قطره های درشت عرق ، بینی دراز و خوش تركیبش را پوشاند. دخترك بینوا! با صدایی كه می لرزید گفت:

    ــ من فقط یك دفعه ــ آنهم از خانمتان ــ پول گرفتم … فقط همین … پول دیگری نگرفته ام …

    ــ راست می گویید ؟ … می بینید ؟ این یكی را یادداشت نكرده بودم … پس 14 منهای 3 میشود 11 … بفرمایید اینهم 11 روبل طلبتان! این 3 روبل ، اینهم دو اسكناس 3 روبلی دیگر … و اینهم دو اسكناس 1 روبلی … جمعاً 11 روبل … بفرمایید!

    و پنج اسكناس سه روبلی و یك روبلی را به طرف او دراز كردم. اسكناسها را گرفت ، آنها را با انگشتهای لرزانش در جیب پیراهن گذاشت و زیر لب گفت:

    ــ مرسی.

    از جایم جهیدم و همانجا ، در اتاق ، مشغول قدم زدن شدم. سراسر وجودم از خشم و غضب ، پر شده بود . پرسیدم:

    ــ « مرسی » بابت چه ؟!!

    ــ بابت پول …

    ــ آخر من كه سرتان كلاه گذاشتم! لعنت بر شیطان ، غارتتان كرده ام! علناً دزدی كرده ام! « مرسی! » چرا ؟!!

    ــ پیش از این ، هر جا كار كردم ، همین را هم از من مضایقه می كردند.

    ــ مضایقه می كردند ؟ هیچ جای تعجب نیست! ببینید ، تا حالا با شما شوخی میكردم ، قصد داشتم درس تلخی به شما بدهم … هشتاد روبل طلبتان را میدهم … همه اش توی آن پاكتی است كه ملاحظه اش میكنید! اما حیف آدم نیست كه اینقدر بی دست و پا باشد؟ چرا اعتراض نمیكنید؟ چرا سكوت میكنید؟ در دنیای ما چطور ممكن است انسان ، تلخ زبانی بلد نباشد؟ چطور ممكن است اینقدر بی عرضه باشد؟!

    به تلخی لبخند زد. در چهره اش خواندم: « آره ، ممكن است! »

    بخاطر درس تلخی كه به او داده بودم از او پوزش خواستم و به رغم حیرت فراوانش ، 80 روبل طلبش را پرداختم. با حجب و كمروئی ، تشكر كرد و از در بیرون رفت … به پشت سر او نگریستم و با خود فكر كردم: « در دنیای ما ، قوی بودن و زور گفتن ، چه سهل و ساده است! ».



    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/