نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 27

موضوع: داستانهای کوتاه انتوان چخوف

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #9
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    سپاسگزار
    ایوان پترویچ یك بسته اسكناس به طرف میشابوبوف ، منشی و قوم و خویش دور خود ، دراز كرد و گفت:

    ــ بگیر! این سیصد روبل ، مال تو! برش دار! … مال خودت … نمی خواستم بدهم اما … چه كنم؟ بگیرش … فراموش نكن كه این ، برای آخرین دفعه است … باید ممنون زنم باشی … اگر اصرار او نبود ، غیر ممكن بود … خلاصه ، زنم متقاعدم كرد …

    میشا پول را گرفت و چندین بار پلك زد. درمانده بود كه به چه زبانی از ایوان پترویچ تشكر كند. چشمهایش سرخ و پر از اشك شده بود. دلش میخواست ایوان پترویچ را بغل كند اما … كجا دیده شده است كه آدم ، رئیس خود را به آغوش بكشد؟

    آقای رئیس بار دیگر گفت:

    ــ تو باید از زنم تشكر كنی … او بود كه توانست متقاعدم كند … قیافه ی گریانت ، قلب مهربان او را چنان متأثر كرده بود كه … خلاصه باید ممنون او باشی.

    میشا پس پس رفت و اتاق كار آقای رئیس را ترك گفت. از آنجا ، یكراست نزد همسر ایوان پترویچ و به عبارت دیگر به اتاق قوم و خویش دور خود رفت. این زن مو بور و ریز نقش و تو دل برو ، روی كاناپه ی كوچكی نشسته و سرگرم خواندن یك رمان بود.

    میشا در برابر او ایستاد و گفت:

    ــ زبانم از تشكر قاصر است!

    زن ، با حالتی آمیخته به فروتنی لبخند زد ، كتاب را به یك سو نهاد و مرد جوان را ــ از سر لطف و مرحمت ــ به نشستن دعوت كرد. میشا كنار زن نشست و گفت:

    ــ آخر چطور میتوانم از شما تشكر كنم؟ چطور ؟ چگونه؟ یادم بدهید ماریا سیمیونونا! لطف شما ، بیش از یك احسان بود! حالا با این پول ، میتوانم با كاتیای عزیزم عروسی كنم.

    قطره اشكی بر گونه اش راه افتاد. صدایش می لرزید.

    ــ واقعاً از شما ممنون و سپاسگزارم! …

    آنگاه خم شد و دست كوچك و ظریف ماریا سیمیونونا را ملچ و ملوچ كنان بوسید و ادامه داد:

    ــ راستی كه شما موجود مهربانی هستید! ایوان پترویچ هم مهربان است! مهربان و متواضع! قلبش از طلاست! شما باید به درگاه خدا شكر كنید كه چنین شوهری را نصیبتان كرده است! دوستش داشته باشید ، عزیزم! خواهش میكنم ، تمنا میكنم دوستش داشته باشید!

    بار دیگر خم شد و این بار هر دو دست او را ملچ و ملوچ كنان بوسید. در این لحظه ، بر گونه ی دیگرش قطره اشكی جاری شد. در این حال ، یك چشمش كوچكتر از چشم دیگرش می نمود.

    ــ شوهرتان گر چه پیر و بی ریخت است اما قلب رئوفی دارد! قلبش كیمیاست! محال است مردی نظیر او را پیدا كنید! آری ، محال است! دوستش داشته باشید! شما زنهای جوان ، موجودات سبكسری هستید! بیشتر به ظاهر مرد توجه دارید تا به باطنش … تمنا میكنم دوستش داشته باشید!
    ساعدهای زن جوان را گرفت و آنها را بین دستهای خود فشرد. صدایش آمیزه ای شده بود از ناله و زاری:

    ــ هرگز به او خیانت نكنید! نسبت به او وفادار باشید! خیانت به این نوع آدمها ، در حكم خیانت به فرشته هاست! قدرش را بدانید و دوستش داشته باشید! دوست داشتن این انسان بی نظیر و تعلق داشتن به او … راستی كه كمال خوشبختی است! شما زنها ، خیلی چیزها را نمیخواهید بفهمید … من شما را دوست میدارم … دیوانه وار دوستان دارم زیرا به او تعلق دارید! من ، موجود مقدسی را كه متعلق به اوست ، می بوسم … و این ، بوسه ای ست مقدس … وحشت نكنید ، من نامزد دارم … هیچ اشكالی ندارد …

    لرزان و نفس نفس زنان ، لبهای خود را از زیر گوش ماریا سیمیونونا به طرف صورت او لغزاند و سبیل خود را با گونه ی زن جوان ، مماس كرد:

    ــ به او خیانت نكنید ، عزیزم! شما او را دوست می دارید ، مگر نه ؟ دوستش دارید ؟

    ــ بله ، دوستش دارم!

    ــ راستی كه موجود شگفت انگیزی هستید!

    آنگاه نگاه آكنده از شوق و محبت خود را برای لحظه ای به چشمهای او دوخت ــ در آن چشمها ، چیزی جز روح نجابت مشاهده نمیشد. سپس دست خود را به دور كمر زن جوان حلقه كرد و ادامه داد:

    ــ واقعاً شگفت انگیز هستید! … شما آن فرشته ی … شگفت انگیز را … دوست دارید … آن قلب … طلایی را …

    ماریا سیمیونونا كمی جابجا شد و سعی كرد كمر خود را آزاد كند اما بیش از پیش در میان دستهای میشا گرفتار شد … ناگهان سر كوچكش به یك سو خم شد و روی سینه ی میشا آرمید ــ راستی كه كاناپه ، مبلی است ناجور!

    ــ روح او … قلب او … كی میتوان نظیر این مرد را پیدا كرد ؟ دوست داشتن او … شنیدن تپش های قلب او … دست در دست او ، در راه زندگی قدم نهادن … رنج بردن … در شادیهای او شریك شدن … منظورم را بفهمید! دركم كنید!

    قطره های اشك از چشمهایش بیرون جستند … سرش با حالتی آمیخته به ارتعاش ، خم شد و بر سینه ی ماریا سیمیونونا ، فرود آمد … در حالی كه اشك میریخت و های های میگریست ، زن جوان را در آغوش خود فشرد …

    نشستن روی این كاناپه ، راستی كه مكافات است! ماریا سیمیونونا تلاش كرد تا مگر خود را از آغوش او برهاند و مرد جوان را آرام كند و تسكینش دهد! … وای كه این جوان ، چه اعصاب متشنجی دارد! زن جوان ، وظیفه ی خود میدانست از آنهمه علاقه ی او به ایوان پترویچ ، اظهار تشكر كند اما به هیچ تدبیری نمیتوانست از جای خود بلند شود.

    ــ دوستش بدارید! … به او خیانت نكنید … تمنا میكنم! شما … زن ها … آنقدر سبكسر تشریف دارید … نمی فهمید … درك نمیكنید …
    میشا ، كلمه ای بیش از این نگفت … زبانش هرز شد و خشكید …

    حدود پنج دقیقه بعد ، ایوان پترویچ برای انجام كاری به اتاق ماریاسیمیونونا وارد شد … مرد بینوا! چرا زودتر از این نیامده بود؟ وقتی میشا و ماریا ، چهره ی كبود و مشتهای گره شده ی آقای رئیس را دیدند و صدای خفه و گرفته اش را شنیدند ، از جا جهیدند …

    ماریا سیمیونونا با صورتی به سفیدی گچ ، رو كرد به ایوان پترویچ و پرسید:

    ــ تو ، چه ات شده ؟

    پرسید ، زیرا می بایست حرفی می زد!

    میشا هم زیر لب ، من من كنان گفت؛

    ــ اما … ولی من صادقانه … جناب رئیس! … به شرفم قسم می خورم كه صادقانه …




    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/