به اقتضای زمان
زن و مردی جوان ، در اتاق پذیرایی كه كاغذ دیواری آن به رنگ آبی آسمانی بود ، دل داده و قلوه گرفته بودند.
مرد خوش قیافه ، جلو دختر جوان زانو زده بود و قسم می خورد:
ــ بدون شما عزیزم ، نمی توانم زندگی كنم! قسم می خورم كه این عین حقیقت است!
و همچنانكه به سنگینی نفس می زد ، ادامه داد:
ــ از لحظه ای كه شما را دیدم ، آرامشم از دست رفت! عزیزم حرف بزنید … عزیزم … آره یا نه ؟
زن جوان ، دهان كوچك خود را باز كرد تا جواب دهد اما درست در همین لحظه ، در اتاق اندكی باز شد و برادرش از لای در گفت:
ــ لی لی ، لطفاً یك دقیقه بیا بیرون!
لی لی از در بیرون رفت و پرسید:
ــ كاری داشتی ؟!
ــ عزیزم ، ببخش كه موی دماغتان شدم ولی … من برادرت هستم و وظیفه ی مقدس برادری حكم میكند به تو هشدار بدهم … مواظب این یارو باش! احتیاط كن … مواظب حرف زدنت باش … لازم نیست با او از هر دری حرف بزنی.
ــ او دارد به من پیشنهاد ازدواج می كند!
ــ من كاری به پیشنهادش ندارم … این تو هستی كه باید تصمیم بگیری ، نه من … حتی اگر در نظر داری با او ازدواج كنی ، باز مواظب حرف زدنت باش … من این حضرت را خوب میشناسم … از آن پست فطرتهای دهر است! كافیست حرفی بهش بزنی تا فوری گزارش بدهد …
ــ متشكرم ماكس! … خوب شد گفتی … من كه نمی شناختمش!
زن جوان به اتاق پذیرایی بازگشت. پاسخ او به پیشنهاد مرد جوان « بله » بود. ساعتی كنار هم نشستند ، بوسه ها رد و بدل كردند ، همدیگر را در آغوش گرفتند و قسمها خوردند اما … اما زن جوان ، احتیاط خود را از دست نداد: جز از عشق و عاشقی ، سخنی بر زبان نیاورد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)