نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 27

موضوع: داستانهای کوتاه انتوان چخوف

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #7
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    نقل از دفتر خاطرات یك دوشیزه

    13 اكتبر: بالاخره بخت ، در خانه ی مرا هم كوبید! می بینم و باورم نمیشود. زیر پنجره های اتاقم جوانی بلند قد و خوش اندام و گندمگون و سیاه چشم ، قدم می زند. سبیلش محشر است! با امروز ، پنج روز است كه از صبح كله ی سحر تا بوق سگ ، همانجا قدم میزند و از پنجره های خانه مان چشم بر نمیدارد. وانمود كرده ام كه بی اعتنا هستم.

    15 اكتبر: امروز از صبح ، باران می بارد اما طفلكی همانجا قدم می زند ؛ به پاداش از خود گذشتگی اش ، چشمهایم را برایش خمار كردم و یك بوسه ی هوایی فرستادم. لبخند دلفریبی تحویلم داد. او كیست؟ خواهرم واریا ادعا میكند كه « طرف » ، خاطرخواه او شده و بخاطر اوست كه زیر شرشر باران ، خیس میشود. راستی كه خواهرم چقدر امل است! آخر كجا دیده شده كه مردی گندمگون ، عاشق زنی گندمگون شود؟ مادرمان توصیه كرد بهترین لباسهایمان را بپوشیم و پشت پنجره بنشینیم. میگفت: « گرچه ممكن است آدم حقه باز و دغلی باشد اما كسی چه میداند شاید هم آدم خوبی باشد » حقه باز! … این هم شد حرف؟! … مادر جان ، راستی كه زن بی شعوری هستی!

    16 اكتبر: واریا مدعی است كه من زندگی اش را سیاه كرده ام. انگار تقصیر من است كه « او » مرا دوست میدارد ،‌نه واریا را! یواشكی از راه پنجره ام ، یادداشت كوتاهی به كوچه انداختم. آه كه چقدر نیرنگباز است! با تكه گچ ، روی آستین كتش نوشت: « نه حالا ». بعد ، قدم زد و قدم زد و با همان گچ ، روی دیوار مقابل نوشت: « مخالفتی ندارم اما بماند برای بعد » و نوشته اش را فوری پاك كرد. نمیدانم علت چیست كه قلبم به شدت می تپد.

    17 اكتبر: واریا آرنج خود را به تخت سینه ام كوبید. دختره ی پست و حسود و نفرت انگیز! امروز « او » مدتی با یك پاسبان حرف زد و چندین بار به سمت پنجره های خانه مان اشاره كرد. از قرار معلوم ، دارد توطئه می چیند! لابد دارد پلیس را می پزد! … راستی كه مردها ، ظالم و زورگو و در همان حال ، مكار و شگفت آور و دلفریب هستند!

    18 اكتبر: برادرم سریوژا ، بعد از یك غیبت طولانی ، شب دیر وقت به خانه آمد. پیش از آنكه فرصت كند به بستر برود ، به كلانتری محله مان احضارش كردند.

    19 اكتبر: پست فطرت! مردكه ی نفرت انگیز! این موجود بی شرم ، در تمام 12 روز گذشته ، به كمین نشسته بود تا برادرم را كه پولی سرقت كرده و متواری شده بود ، دستگیر كند.

    « او » امروز هم آمد و روی دیوار مقابل نوشت: « من آزاد هستم و می توانم ». حیوان كثیف! … زبانم را در آوردم و به او دهن كجی كردم!
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/